رمان همدیوار | wild girl کاربر نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

DINO.7

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2023/03/07
ارسالی ها
4
امتیاز واکنش
16
امتیاز
16
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی
نام رمان: همدیوار
ژانر: عاشقانه#تراژدی#طنز
نویسنده: تیام قربانی
خلاصه رمان: جانان؛ یه دختر شر و شیطون فارغ از دنیای واقعی، آرتان یه پسر سرد با قلبی سنگی که آب از سرش گذشته! به خواسته مادر و پدرش و میاد خواستگاری جانان و با فکر این‌که جانان با شناخت اخلاق آرتان جواب رد میده پا پیش می‌ذاره، اما جانان طی یه تصمیم ناگهانی تمام تصورهای آرتان رو خراب می‌کنه.


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DINO.7

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2023/03/07
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    16
    امتیاز
    16
    سن
    16
    محل سکونت
    عمق تاریکی
    مقدمه
    تقدیر و سرنوشت به این معنا نیست که زندگی‌ات از پیش کاملاً مشخص شده است. بنابراین این‌که همه چیز را به دست سرنوشت بسپاری و در موسیقی عالم، نقش فعالانه نداشته باشی، نشانه حماقت محض است. موسیقی عالم، فراگیر است و از چهل سطح مختلف تشکیل شده است. سرنوشت، همان سطحی است که نغمه خودت را خواهی نواخت. شاید سازت را تغییر ندهی، اما نحوه نواختنت تماماً در اختیار توست.
     
    آخرین ویرایش:

    DINO.7

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2023/03/07
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    16
    امتیاز
    16
    سن
    16
    محل سکونت
    عمق تاریکی
    #پارت_اول
    *جانان*
    بستنیم رو درسته روی موهاش ریختم و با لبخند ملیحی به شاهکارم نگاه کردم، ای جان جانان خانوم ببین چی ساختی ازش! ماچ بهت دختر!
    ریلکس کوله‌ام رو برداشتم و گفتم:
    - کامی جان خداحافظ.
    کامیار با چشم‌های به خون نشسته زل زد تو چشم‌هام و از لای دندون‌های کیپ شده‌اش غرید:
    - فعلاً دور، دور توعه! آسیاب به نوبت جانان خانوم.
    چشم‌هام رو براش لوچ کردم و یه پوزخندی بهش زدم و بدون توجه بهش، در برابر چشم‌های حیرت زده بقیه از کافه اومدم بیرون.
    پسره جلبک بی پرستیژ! بیخود می‌کنی میای از من خواستگاری می‌کنی وقتی هزاربار بهت گفتم با دیدن قیافت کهیر می‌زنم. ملتم نفهم شدن، این دیوار کو سرم رو بکوبم توش!؟
    - بغلته!
    - به به صدای درون، گذرت به من خورد!
    یکم مشکل روحی روانی دارم شما زیاد توجه نکنید.
    - بکوب دیگه مگه نمی‌خواستی سرت رو بکوبی به دیوار!؟
    - کی؟ من!؟ چه غلطا، من‌رو چه به این گنگ بازی‌ها بزار برم ظرف‌هام رو بشورم.
    بزارین یه چیزی رو بگم، من هیچ وقت جرأت ندارم به خودم آسیب بزنم ولی به دیگران چرا! شگفتا به خودم.
    مسیر طولانی رو پیاده تا خونمون طی کردم، جان کامی که می‌خوام سر به تنش نباشه یه هزاری پول ته جیبم نبود. حتی یه هزاری! وگرنه تاکسی می‌گرفتم. همین‌قدر باکالاس!
    زنگ در رو فشوردم که در با چیکی باز شد. پریدم داخل و حیاط رو با پرش‌های آهویی طی کردم تا ورودی اصلی کلیدی که طبق معمول توی در بود رو چرخوندم و کفش‌هام رو هرکدوم به سمتی پرت کردم، و با صدای بلندی گفتم:
    - ناهید؛ عزیزم کجایی ببینی شاه دخترت از راه اومده!
    یهو رفتم تو فاز شاعرانه و شروع کردم به خوندن:
    - من از راه اومدم، با الاغ اومدم!
    ایشالله نصیبتون بشه، دقیقاً عین رمان‌ها وارد سالن شدم دیدم بعله! خیلیم عالی مهمون‌هایی ناخونده اومدن. لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:
    - عه سلام، ببخشید اطلاع نداشتم شما هستین وگرنه قشنگ‌تر مشاعره می‌کردم، البته من طبع شاعریم به این صورت نیست وقتی تنها میشم‌ بیش‌تر حس می‌گیرم و شعر‌های قشنگ‌تری میگم البته بگم این شعر مال من نبود.
    مامان:
    - نفس بگیر دخترم! نفسسس!
    در کل منظور مامانم این بود نفسم رو می‌گیره! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - ببخشید زیاده روی کردم، خوش اومدین توروخدا خوشحالمون کردین یه هفته‌ای میشه پای هیچ میمونی ببخشید! پای هیچ مهمونی به خونمون باز نشده! شادمون کردین. تا کی این‌جایین؟
    صدایی نمی‌اومد، توجه که می‌کنم مهمون‌ها لبو تشریف دارن بابای بدبختم سرش پایینه و شونه‌هاش می‌لرزه، مامانم داره روی خودش خش می‌اندازه!
    به نظرتون زنگ بزنم اورژانس بیاد!؟ فکر کنم تلفات بدیم.
    رفتم جلو نشستم روی مبل بدجور توی شوک بودن بدبخت‌ها، شیرینی رو برداشتم گرفتم جلوشون و گفتم:
    - بفرمایید دهنتون رو سرویس کنید! تا من برم و بیام.
    حرفم تموم شد که سالن ترکید. عزیزم مهمونامون خیلیم خوش خنده‌ان، دیدم دارم خیلی گند می‌زنم و مامانم ممکنه از حرص و عصبانیت دور از جونش دار فانی رو وداع بگه گفتم:
    - از حضورتون مر‌خص میشم من برم دست و صورتم رو بسابم بیام.
    واویلا منکه احتمال ریزش خونه رو میدم، این‌قدر بلند، بلند می‌خندیدن من گرخیدم به خودم اومدم دیدم توی اتاقمم. که خر با بارش گم میشه همچین که من مرتبم.
    لباس‌هام رو عوض کردم یه هودی کشی مشکی با شلوار جذب سفید و دمپایی‌های خرگوشی پشمی مشکی، به همراه شال سفید. به به چی شدم! تعجب می‌کنم تاحالا کسی من رو نگرفته! واقعاً متعجبم، یه پارچه خانومم ماچ به کلم.
    کمی ادکلان به خودم زدم و رفتم پایین، به به مهمون‌های عزیز!
    با همگی این‌دفعه خیلی قشنگ سلام کردم. کلاً دوتا خانواده می‌شدن، خانواده آقای قاسمی شامل خودش و همسرش مهدیه خانوم میشد. البته اون پسر بی ریختشون که قربونش برم این‌قدر جاذابه و قشنگ هر پنج ثانیه یه بار با یادش تو دلم کیلو، کیلو قند آب می‌کنن.
    خانواده آقای ساعد شامل خودش و همسرش لیلا خانوم به همراه دوتا دخترش لیدا و لیدی و دوتا پسرهای منگلش ماهان و معین.
    رو به آقای قاسمی گفتم:
    - آقازاده تشریف نیاوردن؟!
    آقای قاسمی:
    - نه دخترم نیم ساعت دیگه میاد، امروز توی شرکت سرش شلوغ بود بخاطر همین دیر کرده!
    سری تکون دادم و تو دلم گفتم جون شوخرم شاغله!
    آرتان آدمی بسیار سگ اخلاق و غیرقابل تحمله، ولی در عوضش هم خوشکله هم پول داره این‌ها مهمه وگرنه اخلاقش که مهم نیست بگه بالا چشمت ابروعه شورتش رو پرچم می‌کنم، در کل دوسش دارم نه در حد عاشقی نه ولی خوب دوسش دارم اگه اشاره کنه با سر رفتم در این حد!
    بابا:
    - دخترم کجا بودی از صبح نبودی و ندیدمت!؟
    با یاد کامیار سیخ نشستم روی مبل، اصلاً اسمشم میاد من شوک بهم وارد میشه، روبه به بابا گفتم:
    - با کامیار بیرون بودم!
    بابا چشم‌هاش برق زد چون خیلی به کامیار علاقه داشت و دوست داره که کامیار دامادش باشه و همیشه میگه کامیار عین پسر نداشتمه وقتی می‌شنوه من با کامیار بیرون بودم یا باهام حرف زدیم خر ذوق میشه.
    خانوم قاسمی:
    - جانان خانوم با این آقای خوشبخت نامزدن!؟
    بابا خواست حرف بزنه که پریدم وسط و گفتم:
    - نخیر ایشون پسر عمومه و ایشون جز صنم پسر عمو بودن و برادری هیچ نسبتی با من نداره و نخواهد داشت. کامیار عین داداشمه و غیر ممکنه من با ایشون نامزد باشم یا بشیم.
    داشتم داغ می‌کردم که هرجا می‌رفتم اسم کامیار بود.
    مهدیه خانوم که همون خانوم قاسمیه لبخندی روی لبش نشست و چیزی نگفت، بابا با حیرت نگاهم می‌کرد تاحالا این‌قدر واضح نگفته بودم چرا کامیار رو نمی‌خوام که به لطف مهدیه خانوم گفتم.
    مامان با نگاه پیروزمندانه‌ای و با لبخند نگاه من می‌کرد، نیشم رو براش باز کردم مامانمم عین من مخالف این وصلت بود.
    اون روز از خوش شانسی من آرتان نیومد، منم تا آخر مهمونی این‌قدر با بچه‌ها فک زدم بدبخت‌ها از خنده روده بر شدن.
    ***
    عین مرغ پركنده نگاه بابا می‌کردم. اصلاً انگار به زبان غیر رسمی صحبت می‌کردم! من میگم نره بابا میگه بدوش.
    - یعنی چی نمی‌خوایش!؟
     
    آخرین ویرایش:

    DINO.7

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2023/03/07
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    16
    امتیاز
    16
    سن
    16
    محل سکونت
    عمق تاریکی
    #پارت_دوم
    - پدر من دوسش ندارم، کس دیگه‌ای رو می‌خوا... .
    به این‌جای حرفم که رسیدم سکوت كردم، سریع بلند شدم و از جلوی چشم‌های مامان و بابا دور شدم.
    چه گیری کردم، من میگم از این پسره لاشخور سگ صفت خوشم نمیاد میگه چشه! چش نیست گوشه، این‌قدر عصبی بودم که دلم می‌خواست خودم‌رو خفه کنم. ولو شدم روی تختم و به سقف چشم دوختم، عاشق نبودم اما بدجوری ازش خوشم می‌اومد دلم می‌خواست زندگیش رو تغییر بدم، دوست داشتم خنده‌هاش رو ببینم.
    دق دقه‌ی من اون شده بود نه چیز دیگه، حتی به خودمم فکر نمی‌کردم اون‌قدری که یهویی ذهنم درگیر اون شد!
    با یاد قیافه اون‌شبش وقتی خوابآلود نگاهم می‌کرد ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد. دلم می‌خواست اون نگاه رو قاب می‌کردم، نگاهی سردرگم و پوشیده از غرور!
    با صدای در اتاقم صدام رو انداختم پس کله‌ام و گفتم:
    - می‌خوام تنها باشم!
    در به شدت باز شد و سایه و دلسا اومدن داخل، این‌ها این‌جا چیکار می‌کردن!؟
    سایه:
    - جمع کن خودت‌رو می‌خوام تنها باشم، بیخود بلند شو بیا استقبالم.
    - ولم کن سایه، دو قدم راهِ بیا دیگه!
    دلسا:
    - یکم بیشعوره ولی به دل نگیر!
    سایه:
    - چون تو گفتی فقط چون تو گفتی.
    با اخم‌های درهم گفتم:
    - این‌جا چیکار می‌کنین مگه خودتون خونه زندگی ندارین!؟
    همین‌طور که کوله و لباس‌هاشون رو این‌ور اون‌ور پرت می‌کردن سایه گفت:
    سایه:
    - خودت می‌دونی خونه زندگیم تویی!
    نیشم وا رفت و گفتم:
    - نمیگی این‌قدر دلبری می‌کنی جلو این بچه یه بلایی سرت میارم.
    سایه الکی خودش رو خجالت زده نشون داد و گفت:
    سایه:
    - باشه برای شب آقامون!
    یه عوقی زدم و گفتم:
    - رو تخم چشم.
    دلسا:
    - جمع کنین خودتون رو مسخره‌ها!
    - اسم بابات اصغره‌ها!
    دلسا:
    - چقدر شما خوشمزه‌این!
    سایه:
    - درست برعکس تو که شیرین عقلی!
    دلسا:
    - مرگ!
    - ایشالله نوبتت.
    خواست حمله کنه سمتم سایه افسارش رو گرفت، جدیداً حمله ور میشه یكم غیرقابل کنترل شده باید زنگ بزنم بیان آمپول هاریش رو بزنن.
    با دخترها این‌قدر گفتیم و خندیدیم که دل درد گرفته بودیم، خدا زده دلسا از بس دلقک بازی در آورده بود دیگه جون تو تنمون نبود. اسکله ولی دوسش دارم.
    سایه:
    - نظرتونه شب بریم بیرون!؟
    دلسا:
    - چهارپایتم!
    - بفرمایید حیونمونم پیدا شد.
    دلسا:
    - شعور نداری ولی می‌تونم تحملت کنم.
    - نظر لطفته اثرات همنشینی با تو در من اثر کرده!
    سایه:
    - وای دیگه بسه باز شروع نکنین. اگه باز بخواین مثل سگ و گربه بهم بپرین من می‌دونم و شماها.
    نشگونی از باسـ ـن سایه گرفتم که چشم‌هاش از کاسه زد بیرون، نیشم رو براش باز کردم و گفتم:
    - برای من بلبل درازی نکن.
    انتهای جمله من همانا ترکیدن سایه و دلسا همانا، وسطای خندشون هی شکسته شکسته مسخره‌ام می‌کردن. پرستیژ ندارن دیگه نه تربیت دارن نه خانوادگی ملت رفیق دارن شورتشون رو در میارن باهات شریک میشن، بعد من رفیق دارم دو کلوم حرف می‌زنیم اگه سوتی بدیم عین اسب آبی می‌خندن.
    تف اینم از شانس من!
    سایه:
    - جانان؛ خدایی روی جملاتی که به کار می‌بری فکر کن.
    آرنجم رو فرو کردم توی پهلوش و گفتم:
    - خفه!
    دلسا:
    - انتقاد پذیر باش خواهرم، آخه این چیه تو گفتی بلبل درازی نکن.
    دوباره زدن زیرخنده یکم که فکر کردم دیدم این چیه من گفتم بلبل درازی یعنی چی تف بیش‌تر باید رو ادبیات و نوع کلام و شیوه حرف زدنم کار کنم.
    سایه:
    - پاشین آماده شین دیگه بریم به گشتی بزنیم، چند روز دیگه هم ترم جدید شروع میشه و باید بریم دانشگاه و وقتی نداریم برای تفریح و گردش.
    دلسا:
    - آی گفتی دیگه رنگ و روی هم دیگه رو نمی‌بینیم.
    سایه:
    - جانان پاشو دیگه!
    - عه پا میشم چقدر فک می‌زنین شما دوتا.
    خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:
    - می‌خواین اول بخوابیم بعد بریم؟
    دلسا:
    - نخیرم پاشو تا بلندت نکردم.
    - خشونت چرا خواهر من، تا وقتی می‌تونیم مذاکره کنیم.
    با لبخند پت و پهنی بلند شدم و رفتم سمت مستراح تا آبی به سر و روم بزنم که این‌قدر من داغ کرده بودم سر حرف‌های بابا. لاالااله‌الله باز یادش افتادم سیم‌هام اتصالی دادن.
    پریدم توی مستراح و شیر آب رو باز کردم مشتم‌رو پر آب کردم و محکم به سمت صورتم پاشیدم و سریع پریدم بیرون. به سمت کمد رفتم تا یه دست لباس بردارم و بپوشم، هودی لش چرم به همراه شلوار جذب قد نود نظرم رو جلب کرد همون‌ها رو کشیدم بیرون و بدون توجه به دختر‌ها که عین جغد سرشون توی گوشی بود لباس‌هام رو عوض کردم‌. جیون عجب چیزی شدم چشم نخورم ایشالله!
    ماچ به روی گل نشسته‌ام.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا