رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 899
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت صد و هفت

_گفتم خاموش.

با کلافگی سیگار و فندک را میان بشقاب روبرویش کوفت.

_کی بشه از این جهنم بزنم بیرون.

_الان هم کسی جلوت رو نگرفته همین حالا هم می تونی بری بیرون.

_می رم.عجله نکن. اول حقم رو می گیرم بعد می رم.

_حقت؟مگه تو جیب ماست ؟ آمارش رو در آوردم ،جنوب با لنج بار زدن.برو حقت رو از وسط دریا پس بگیر.

_می گیرم شک نکن .اونی که تو اون اتاق خوابیده رو بهم بدید می رم!

_تند نرو اون دختر هیچ جا نمی ره امانته دست من!

_ امانت ؟ امانته ایازه؟ من اصلا شک دارم به همتون.

چند بار چنگ انداخت میان موهایش.

_کم بی خود بگو احترام نگه داشتنم حدی داره ! بزار فکر کنم ببینم چه غلطی باید بکنم.

_ بزار من بگم .چی خیال کردی .خیال کردی یه دو روزی این دختره رو نگه می داری از پی دلش بالا می ری که نره پیش پلیس .شتر دیدی ندیدی،ایازم که با معشـ*ـوقه اش...
کف دستانش را بهم کوفت و جمله ی آخر را با غیض گفت.

_الفرار.قصه هم التمام.

تاراز کلافه از در توجیهه در آمد.

_مگه چاره ای هم دارم.مثل همیشه که گند شما سه نفر رو من باید جمع کنم، اینبارم باید جور بکشم.

_کدوم گند ؟حساب منو با اون دو نفر یکی نکن لطفا!

ماه جان دست روی زانو گذاشت و تکیه اش را از مخده گرفت چشمان چروکش را با نفرت جمع کرد و گفت:

_قاعله ی دختر کربلایی محمود رو یادت رفته با دخترش چی کردی؟
تاراز بد بخت مجبور شد چند جریب زمین و حق برداشت محصول چند هکتار زمین رو ببخشه به پیر مرده تا از بی ناموسی تو چشم بپوشه!

غش غش خندید .
_به من چه دختره خودش عشـ*ـوه شتری اومد، برام ،منم بنده نوازی کردم!اصلا دور از شان منه دست رد بزنم به سـ*ـینه ی کسی بزنم!
الانم که بازار دوخت و دوز گرمه کی به کیه تاریکیه!
_تاراز چون شیر یلی غرید و به سمتش خیز گرفت از یقه اش گرفت و به سمت بیرون هدایتش کرد.

_ تو از قبرستون رد بشی یه مرده ازش کم میشه ،تمی خواد مجموع صفات بی صفتیت رو هی در گوش من ذکر بگیری ! حالا هم بیرون.
تو چه میدونی ناموس چیه شرف و عزت و آبروی یه آدم چه ارزشی داره.دیگه پات رو نذار اینجا هیچ و قت!

_سپهر دست تاراز را با زور از یقه کند و انگشتش را در هوا تاب داد و گفت:

_یادم می مونه.می رم اما فکر نکن تموم شده.اگر مردم نیاید سرخاکم اگر مردید هم نمی یام سر خاکتون .
اما بزار روشنت کنم تاراز خان ، این دختره خودش تو جایی کار کرده که کارشون گرفتن حق و قانونه .طرف با تجربه است درس خونده است بچه شهریه! پاش رو بزاره بیرون لاپرت تموم داستان رو میده. گفته باشم. بسپارید به من تا خودم حل بکنمش.

_راه حل های تو به درد امثال خودت می خوره .درضمن اونش به تو مربوط نیست دیگه ،تیام یه غلطی کرده، حسابش با من.
ایازم یه غلطی کرده دیگه حسابش با خودش، تا اینجا هی جور کشیدم دیگه به من دخلی نداره .تو هم که دیگه کاری ندارم با کارت، از اولش هم راهمون جدا بوده و هست.
حالا هم به سلامت فقط دغدغه ام اینه ناموس مردم رو به سلامت برسونم دست صاحبش.
با تنفر و کینه تاراز و ماه جان را نگاه کرد و چون طوفانی پیچید و در را به هم کوفت.

درب کوفته شده را باز کرد و مسیر رفتنش را چون عقاب بر بلندای قله ی نگاهش دنبال کرد و انگار در لحظه ی آخر چیزی به خاطرش رسیده باشد ،سپهر را با صدای بلند مخاطب قرار داد.صدایش در صحنه ی درختان پیچید.

_فقط جمله ی آخر .
می خواستم نگهت دارم تا تکلیف این دختره روشن بشه اما دیگه بیشتر از این تحمل سنگینی وجودت رو ندارم.
برو اما خاطرت باشه به خدای احد و واحد به گیس سفید این پیر زن قسم ،اگر بفهمم دستت به دختره خورده ،یا باز بی ناموسی کردی خودم به چهار میخ می کشمت و ننگ برادر کشی رو داغ می کنم رو پیشونیم تا همه بدونن خون کلهر بی ناموسی بر نمیداره.زیر سنگم باشی آدم هام پیدات می کنن.حالا هم گم شو از جلو نظرم.

لحظه ای شرم کردم و قدمی عقب کشید.صدای سپهر فریاد گونه به گوشم رسید.

_می رم .هر کاری هم که بخوام کردم و می کنم . آهای گلاره همایونی بالاخره که از این قبرستون بیرون می زنی تکلیفت رو اون وقت روشن می کنم.
چیزی در درونم فرو ریخت مسیر آمده را با درد و بی درنگ باز گشتم.لبه ی تخت نشستم و اشک دست و روی گونه ام را شست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و هشت

    دقایقی است که دکتر هدایت، پیر و فربه با آن عینک ته استکانی و وسواس خواص اش ، عذر تاراز و ماه جان را خواسته.
    به کمک پرستار کناری اش مو به مو زخم های پهلو و بازویم را وارسی می کند. مواد ضد عفونی کننده را که روانه ی پوستم می کند اشک و آه همزمان با هم در چشمانم و حلق ام غل می زند و می جوشد.
    و به حرف دقایق پیش تاراز که شرمنده ام کرده بود فکر می کنم.
    دقیقا، همان دقایقی که در بستر آرمیده بودم و به حرف ها و بحث هایی که با استراق سمع نصیب ذهن پر از سوالم شده بود فکر می کردم ،نرم اما با صلابت بالای سرم حاضر شده بود.از ترس یکه ای خوردم به جهت احترامی که نمی دانم سرچشمه اش چه بود قصد نشستن داشتم که با فشار انگشت اشاره اش روی قفسه ی سـ*ـینه ام دوباره روی بالش سقوط کردم.
    بی مقدمه غرید.

    _دیگه گوش واینستا.

    متعجب از این که از کجا فهمیده با خودم گمان کردم که قصد امتحانم را دارد.

    _متوجه نمی شم چی میگید!

    _خوب می فهمی بچه!

    صورتش را روی صورتم خم کرد .سنگینی حضورش معذبم کرد.

    _بچه جون ، من برای دیدن و فهمیدن خیلی چیز ها نیاز به چشم هام ندارم.دیگه تکرار نشه.

    با پرویی ،شرمندگی را که نصیبم کرده بود را زیر پا گذاشتم.
    _چشم بابا بزرگ، یادم می مونه، البته نه جایی که توش زندونی باشم! چون نیاز دارم بفهمم تو چه شرایطی هستم.

    چشمان سرکشش را از چشمانم ربود و ایستاد.

    _تو زندونی نیستی !

    صدای سرفه ی پیر مردی که با ماه جان و به همراه خانمی وارد اتاق شدند ،پایان مکالمه شد.

    دکتر هدایت وقتی می گوید دو تا نفس عمیق بکش از فکر بیرون می زنم.
    حالا هر نفس عمیق خنجری می شود برای نیشتر.
    دکتر ،وقتی متوجه درد و ناله ام می شود توضیح مختصری از وضعیت ام می دهد.
    حالا فهمیده ام که در آن شب سرد که تیام چون دیوانگان به سمتم شورید و در گند آب یخ بسته و سرد حوض پرتابم کرد و سپس برای چند روز متوالی در سرما دست و پا زدم ریه هایم دچار عفونت شده عدم شرایط مناسب و سرما و گرسنگی، دوام و تحمل بدنم را به حدی کاسته که روند عفونی شدن ریه هایم را سرعت بخشیده.ضربات تیام میان شکمم باعث شکستگی دو تا از دنده هایم شده و فرار از جدار پنجره جور ناجوری زخم های عمیقی را روی شکم و پهلو و بازویم به جا گذاشته.صدای دکتر به گوشم می رسد.
    _ خوب خانم جوان از شرایط جسمیت راضی هستم اما بهبودی به طور کامل حاصل نشده ،پس بهتره همچنان مراقب و مواظب خودت باشی داروهایی که برات تجویز کردم راس ساعت استفاده بشه. نیاز به مراقبت بیشتری داری شش روزه تو بی هوشی و نیمه هوشیاری سر کردی تمام این شش روز آقای کلهر بالای سرت بوده .

    نگاهش را به سمت تاراز که پشت در اذن دخول می خواست دوخت و با اشاره ی سر به داخل دعوتش کرد.
    مرتب کردن سریع لباسم جلوی زبان تلخی ام را نگرفت.

    _یعنی می فرمایید باید از ایشون تقدیر و تشکر هم بکنم.
    اصلا شما چطور پزشک سوگند خورده ای هستید که شرایط بیمارتون رو به پلیس اطلاع ندادید؟ نگفتید شاید قفسه ی سـ*ـینه ی من عکس برداری بخواد نترسیدید شاید ریه ام آمبولی بشه یا بمیرم؟

    تاراز سعی کرد نا مرتبی لباسم و عصبانیتم را با نفسی عمیق نادیده بگیرد.

    _تند نرو دختر جان بعد ازچهل سال طبابت نمی تونی به تشخیص پزشکت شک کنی در ضمن تمام چکاپ ها همون شب انجام شد و اطمینان از زنده بودن و موندنت حاصل شد.
    در حالی که از تعجب این که چه زمانی و چطور چکاپ ها انجام شده با زیرکی تمام ادامه می دهد .

    _و اما سوال اولت من سوگند خوردم جان بیماران رو نجات بدم مجری و کارگذار قانون نیستم .تو امور خصوصی دیگران هم دخالتی ندارم.

    _جدا؟ اگر این امور خصوصی جان یک انسان رو به مخاطره بندازه چی؟

    _عرض کردم من پزشکم، سوپر من که نیستم خانم برای قهرمان بازی خیلی پیرم.

    _انسان که هستید.

    _بله و به انسانیت و عدالت این مرد جوان هم شک ندارم. اینقدر اطمینان دارم که فقط وظیفه ام رو به انجام برسونم.متاسفم محتوا مخفی شده اطفا برای دیدن باقی پارت ها موضوع را لایک کنید
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و نه

    [۴/۱۸،‏ ۱۸:۲۳] سلیمانی مهر:

    _خوبه همه با هم هماهنگ هستید!

    تاراز که دقایقی بود دستانش را در بغـ*ـل فرو کرده تکیه اش را به دیوار داده بود و سر به پایین، در سکوت به گفت و شنود من و دکتر گوش می داد.با جمله ی آخرم به نشان دلجویی و عذر خواهی از دکتر دست مردانه اش را روی قفسه ی سـ*ـینه گذاشت و اندام کشیده و پیچیده اش را شرمسار کمی خم کرد. دکتر پیر و لرزان با لبخند آرام و بی اهمیتی سرش را به نشانه ی چیزی نیست بالا داد و تاراز را به آرامش و خونسردی دعوت کرد.و در حالی که مچ تا زده اش را باز می کرد و با حوصله دکمه ی سر آستینش را می بست گفت:

    _دختر قوی من یه آرامبخش هم لازم داره .

    با حرص جوابش را دادم.

    _آره دقیقا برای خفه شدن نیاز دارم بخوابم!

    دکتر باز خندید.

    _اگر الان بیمارستان بودید می تونستم براتون مشاوره بخوام .حق دارید عصبی باشید ،بالاخره شرایط سختی رو متحمل شدید ،اما در حال حاضر آرامبخش و حضور خود آقای کلهر می تونه مشکلتون رو حل کنه.ایشون روانشناس قوی هستن!

    پوزخندی به لب کشاندم.

    _این نقل مشکل گشای شما خودش و خانواده اش رو تراپی کنه برای یه مملکتی بسه، شما بفرمایید کی میتونم دوش بگیرم و کی میتونم برم؟

    [۴/۱۹،‏ ۱۱:۱۷] سلیمانی مهر:
    در حالی که با دقت و وسواس وسایل پزشکی اش را مرتب می کرد گفت :

    _می تونی یه دوش سرپایی بگیری اما زیاد طولانی نباشه .داروهات رو دقیق و به موقع مصرف کن .دستورش رو برای آقای کلهر نوشتم .چند تا آمپول تقویتی هم هست و همینطور کشیدن بخیه هات که خود آقای کلهر اگر زحمتش رو بکشه خیلی بهتره دیگه مجبور نمی شم من پیر مرد تا اینجا بیام .

    رو به تاراز چرخید و در حالی که کت سورمه ای اش را تن می کرد اضافه کرد.

    _ خانم امینی هم فردا عازم سفر هستن.

    تاراز فورا با آرامش به دکتر اطمینان خاطر داد
    .
    _ باقیش باخودم ،دیگه شما رو به زحمت نمی ندازم دکتر.امیدوارم بتونم جبران کنم.

    _جبران شده است شهیاد خدا بیامرز بیشتر از این ها حق گذاشت گردنم.


    بعد با مزاح گفت:

    _اگر خدای نکرده به من نیاز داشتید، راننده ات رو بفرست دنبالم.

    دکتر هدایت در حالی که به نشانه ی خدا حافظی سرش را برایم بالا و پایین می کرد.آرام از در اتاق خارج شد.


    با صدای بلند ندا دادم
    _آقای دکتر.

    دوباره قدمی به سمت داخل اتاق برداشت.

    _بله؟

    _جواب سوالم رو ندادید.کی میتونم برم.یعنی کی میتونم از بستر بلند بشم.

    نگاهی در سکوت روانه ی صورت تاراز کرد .تاراز حدقه ی چشمانش دستپاچه شد و لغزید... دکتر نفسی گرفت.

    _دختر قوی هستی، به نظر من زود بهبودی حاصل می شه، به شرطی خوب استراحت کنی .زمان می بره دنده هات جوش بخوره و عفونت ریه ات خوب بشه.زخم هات رو هم که دیدی ؟
    روز خوش خانم جوان.

    تاراز در حالی که کف دست راستش را به نشانه ی احترام پشت کمر دکتر تکیه زده بود و دست چپش به نشان راهنمایی،به مسیر بیرون اشاره داشت دکتر را با خود همراه کرد ‌.

    باز من ماندم و کلاف سر در گم بلاتکلیفی !
    از بستر و دلی که نیمی از آن می لنگید و نیم دیگرش سوار بر یک پهباد فضایی ،آماده ی پرواز به هوای آشیانه بود، بر خواستم.گیج و مستاصل دور خودم چرخی زدم.

    آشیانه ام کجا می توانست باشد ؟جز آغـ*ـوش مادرم .با ادامه ی افکارم، دلتنگی لحظه ای جای خودش را به دلنگرانی داد.ترس وجودم را فرا گرفت.
    «جواب بی منطقی نعیم و تعصب پدرم رو چی بدم.بگم چی شده؟کجا بودم؟خدای من محل کارم .دقیقا چند روزه تو این جهنمم؟ »
    به خودم که آمدم دلم مثل مرغ سر کنده ای که پدرم لب باغچه عقیقه می کرد برای رفع بلا و خروس بی سری که یک بار چونان از دست پدرم پرید و دور باغچه بالا و پایین می پرید، که خون تمام در و دیوار حیاط و صورت پدرم را به تب سرخک نشاند،بال بال می زد ! مادرم ناراحت کثیف شدن حیاط بود و من عزادار خروسی که حالا کف حیاط در حال جان دادن آرام آرام رو به خاموشی می رفت.
    کم کم من هم رو به خاموشی رفتم وقتی تن تیز سوزن سرد از رگ و پی ام بیرون کشیده می شد و چشمان گون زرد رنگش از ناراحتی تیره و تیره تر می شد.و برق لغزان چشمانش مثل ساعت جیبی هیپنوتیزمم می کرد تا خواب خوشی را تجربه کنم.
    نیمی از هوشیاری ام هنوز در حصار دستان مردانه اش سرما را سر می دواند تا حرارت سوزان اش خون شریانم هایم را گرم کند!
    آنقدر گرم که حالا قلبم با نظم ملایمی ضرب بگیرد و در نوازش آخر دستانش روی پوست صورتم.خون میان دهلیز هایم باله برقصد...!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و ده

    شب از نیمه گذشته.صدای زنگ سکوت به حدی تیز است، که باعث آزارم شده .
    نمی دانم دقیقا چند ساعت خوابیده ام در این مکان آرام که هیچ سهمی از تکنولوژی های عصر حاضر را ندارد، تاریکی مطلق ترین دریافتم از اطراف است،اما منکر امنیتی که می توانم احساس کنم نیستم.
    هنوز دستانم گرم لمس گوارای دستانش است!
    گونه ام را نوازش می کنم،حالا خودم را به خودم نزدیک تر حس می کنم!

    به یاد می آورم که بعد از خروج دکتر در حالی که از دلهره و فشاری که به یکباره پیکره ام را به دوران و لرزش انداخته بود، لبه ی تخت را برای احتضارم برگزیدم زیرا نفس هایم بنای ناسازگاری گذاشته بود.
    به یکباره نرم و با صلابت در چهار چوب در نمایان شد.اخمی کرد و خواست چیزی بگوید که با دیدن احوالم ابروهایش از به هم تاختن انصراف داد.به سمتم قدم تند کرد.

    _خوبی؟

    آرام و با احتیاط لبه ی تخت نشست و وسط دوتا کتفم را با حرکت رفت و برگشت ماساژ داد.
    نفس در سـ*ـینه ام به سختی بالا می آمد.

    _تو که خوب بودی،داشتی دکتر رو قورت می دادی، چت شد یهو؟

    بغض لعنتی در گلوگاهم نه قصد فرو رفتن داشت نه بر آمدن.
    متوجه حالم شد.
    با تاکید و تحکم گفت:

    _گریه کن.

    اشک نافرمانم سرکشی کرد.اما چانه ام شروع به لرزش کرد.
    با اشاره ی دست گلویم را چسبیدم.

    یکباره سیلی کارستانی را به کارزار صورتم روانه کرد و فرمان گریه داد.

    _حالا خوب گریه کن.

    شک سوزناک سیلی دستانش حکم آخرین قطره ای می شود که برای سرریز شدن یک کاسه آب کافیست!
    آنچنان سونامی اشک به درک و فهمم حجوم برد که سر بر موج شکن گوشه ای از شانه اش بگذارم و برای تمام شدن تحملی که چند روز پیاپی مثل آخرین بازمانده ی سپاه در تیر رس آماج گلوله هاست،های های بگریم،اما زبان باز نکنم که بگویم ،مادرم ،پدرم، دلنگرانی های خانواده ام ،ابرویم ،حقارتی که مستحقش نبودم و لیلایی که نمی دانم کجای داستان نقش آفریده بود تا بدل تمام نابکاری هایش باشم!اصلا اینجا چه می کنم؟
    حالا گریه هایم ملایم تر است سرم بر ناو پیمای ستبر شانه هایش بیکران آبی اشک را می پیمایم.
    ناخدا می شود! وقتی با خدایش ذکرهای گنگ و نامفهومی زیر لب زمزمه می کند.به تن بستر می سپاردم.و آرام بخش نامروت را به رگ هایم می ریزد.تا از آرامش حضورش دریغم کند.
    حدقه ی چشم هایم به سفیدی رفت و حالا در دل تاریک شب به یکباره چشم گشودم و انگار تاریکی و نبودنش تارک دنیایم کرده.

    تمام حس های پنج گانه ام به بند کشیده شده که حس ششم ام شروع به بیداری می کند.
    در دل سیاه و سکون شب حضوری را احساس می کنم.
    آرام و کور مال کورمال خوب فکر می کنم که پنجره رو به کدام سمت بود؟
    صدای موذن از گلدسته های دور مسجدی گل می کند و هادی ،هدایتم می شود!
    ریسمان صوت را می گیرم و پنجره را می گشایم.سوز سرما به تنم شبیخون می زند.
    در کنجی از حیاط کور سوی چراغی پیداست.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و یازده

    لب حوض مردی با آرامش آب را روی آرنج دستانش می ریزد و بعد سرش را مسح می کشد و بعدتر پایش را لبه ی حوض قاعم می کند برای مسح پاهایش.
    چهار چوب پنجره پاسخ گوی سوالم نیست.
    روبروی پنجره را نشانه می گیرم و با لمس اشیا، درب را در آغـ*ـوش دیوار پیدا می کنم. یکی یکی در ها را پشت سرم جا می گذارم و پشت پنج دری با احتیاط گردن درازی می کنم.
    حالا صدای اذان و اقامه ای در فضای پنج دری می پیچد.جنس صدا شناسنامه ی اوست ! سجاده را پهن می کند و اینبار با صدای بلند تر قامت می بندد و الله و اکبر می گوید.
    مسخ بندگی اش برای خدا می شوم...بندگی را به شایستگی به جا می آورد.
    تکبیر آخر را می گوید و با سر انگشتانش ذکر می گیرد.پیشانی و چشمانش را به رسم خاکساری بر مهر می ساید و هنگام جمع کردن سجاده با صدای بلند ندا می دهد.

    _مگه نگفتم گوش واینستا؟

    لحظه ای فکر می کنم با کس دیگریست. ترکش طعنه ی کلامش که به جان فهمم می نشیند. بیشتر خودم را پشت در پنهان می کنم.

    _شب گردی رو هم باید جز خصلت های زشتت بنویسم.

    هنوز پشت دیوار پناه گرفته ام و قلبم در حال انفجار است.

    _من که گفتم زندونی نیستی!نگفتم؟

    بیشتر از این جایز نمی بینم که حضورم را کتمان کنم،پس دست درب را می گیرم و پشت سرش ظاهر می شوم و می پرسم.

    _کدوم خصلت بد؟

    با طعنه ی دوم ،سلام می دهد.پاسخ اش می شود.

    _علیک سلام.

    با اخم نگاهم می کند.

    _صبحت بخیر.

    اخمش را نادیده می گیرم.

    _عاقبتت بخیر.

    ابرویش را بالا می اندازد و سجاده را روی شومینه ی هیزمی که شعله اش در حال مرگ است رها می کند.

    _ماشاله به زبونت .حالا صبحونه نخوردی اینی ،خدا بخیر کنه.

    _این یعنی حالم خوبه پس دیگه صبح مرخص بشم.

    _بودی حالا.

    _لطف و سایه ی عالی مستدام .از جماعت شما زیاد به ما رسیده.

    نور کم مایه ی آتش کمی از صورتش را روشن کرده.کلافه ابرو در هم می کشد و سرش را پایین می اندازد.آه بلندی می کشد.و دقیق صورتم را نگاه می کند انگار تاریکی اتاق جرعتش را بیشتر کرده.سعی می کنم مسیر نگاهش را با سوالم عوض کنم.

    _نگفتید کدوم خصلت های بد؟

    _فال گوش،زبون درازی ، شب گردی ، د...

    _ادامه بدید!داشتم مستفیض می شدم.

    _بچه پرو برو بخواب الان غش می کنی؟ می مونی سر دستم.

    _بمونم هم خیالی نیست.دستای شما سنگینه منم سبک !

    کلافه دستی میان موهایش کشید‌.

    _بابت اون سیلی معذرت می خوام مجبور شدم بهت شک وارد کنم.

    یاد گرمای حضورش که می افتم سوز سرمای سیلی اش کمرنگ میشود .

    _اشکال نداره من حسابی این چند روزه نمک پرورده ی کلهر ها شدم،سیلی شما هم روش!

    آرام تمام بی قراری اش را توی چشمانش جمع می کند و باز قرارش را از قاب پنجره تمنا می کند.
    هوا کم کم به شفق نزدیک می شود و تن خشک و عـریـان درختان پاییز را به تصویر می کشد .صدای گنجشک ها ملودی آرام این لحظه ی ناب می شود.
    آرام در کنارش مشغول تماشای تاریک و روشن صحن مشجر باغ از قاب پنجره ی چوبی با طاق مشبک اش می شوم .
    دستانش در بغـ*ـل قلاب هم شده .سکوت را می شکند.

    _من بابت تموم اتفاق هایی که برات افتاده شرمنده هستم.نمی دونم چقدر از حرف های ما رو پشت در شنیدنی؟
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و دوازده

    با نفس عمیقی دوباره ادامه داد.
    سالهاست در تلاشم تا اسم و رسم و سنت و میراث این طایفه به همون اصالت و راستی و درستی نیاکانم ،خوشنام باقی بمونه.اما انگار هر چی تلاش می کنم کمتر نتیجه می بینم.به محض این که سرگرم کوچکترین مساله ای می شم، ایاز و تیام و سپهر یه یکی بود یکی نبود جدید شروع می کنن !

    نگران نباش .تمام تلاشم رو می کنم که به سلامت برگردی به خانواده ات هر ضرر و زیانی رو که بهت رسیده خودم جبران می کنم.
    فقط قبلش چند تا سوال دارم که باید بهم جواب بدی.

    چند چراغ در آنسوی حیاط روشن می شود و صدای ذکر و صلوات ماه جان از یکی از اتاق ها به گوش می رسد.
    نقطه ی سر خط حرف هایش به یک آه ختم می شود،وقتی می گوید.

    _بعدا حرف می زنیم.برو استراحت کن.

    حرفش نیمه تمام است اما نگاهش طومار بلند و ناخوانایی است.
    _برو دیگه چرا ماتت بـرده؟

    قدمی به عقب کشیدم.
    ماه جان در تاریک و روشن اتاق پیدا شد. دسته های چهارقد سفیدش را به عقب انداخته بود و موهای تابدار و وسمه زده اش از دو سوی شانه آویزان بود.
    به محض دیدنمان وسط پنج دری سوالی نگاهش بینمان رفت و برگشتی کرد و دوباره خودش را پیدا کرد.

    _چیشاتو قربون رولکم بیدار شدی؟

    جلو آمد و دستش را روی گونه ام گذاشت.آنچه در این مدت کوتاه متوجه شدم این بود که محبت و ساده دای جز لاینفک افراد این خانه است!

    _اینجا چی کار می کنی .گشنه نیستی .دیشب از زور آرام بخش چنان خوابیده بودی که هر کاری کردم بیدار نشدی یه لقمه غذا بخوری.
    سماور رو آتیش انداختم .
    هی تاراز یا مهربان رو صدا بزن یا خودت صبحانه اش رو آماده کن من نمازم غذا میشه.
    برو مادر سرپا واینستا ضعف می ری.

    چادر نماز چیت گل ریزش را سر کرد و با آه و ناله نشسته و قامت بست.
    انگار به پاهایم وزنه زده باشند دلم نمی خواست این پنج دری گرم و پر از حس حضور را ترک کنم.اما صدای تاراز توجهم را جلب کرد.

    _تا کی می خوای وسط اتاق بایستی؟ نگو که می خوای گوش وایسی و نماز ماه جان رو هم گوش بدی؟

    _یه چی بگم؟یعنی حضور قلب شما سر نماز منو کشتن!!!!

    لبخند مردانه ای زد.

    _بیا بریم ببینم چیزی پیدا می کنم برات.

    در حالی که مسخ دنبالش راه افتاده بودم.شروع به تعریف کرد.
    _این مهربان خانم ما خیلی فعاله از صبح که بیدار می شه تا خود نیمه ی شب یه کله مثل تراکتور کار می کنه !حتی نهار فرداش رو هم تو دیگچه بار می زاره، اما امان از لحظه ای که سرش رو رو بالشت بزاره، اونجاست که موتورش یاتاقان می زنه و به قول ادریس شوهرش تا لنگ ظهر خرناسه می کشه!
    خلاصه ماه جان نباشه صبحونه بی صبحونه!

    _مادر منم همین طوریه بوی نهار فرداش از شب قبل تو خونه پر می شه با این تفاوت که شش صبح سفره اش رو هم پهن کرده.اصلا یه وقتایی می مونم چطور مادرم با سه ساعت خواب تو بیست و چهار ساعت زنده است!

    با یاد آوری مادرم اشک در دیدگانم حلقه بست.
    لحظه ای در تاریکی راهرویی که از یکی از در های پنج دری شروع شده بود ایستاد و در نور کم فضا نگاهم کرد.

    _ معلومه مادرت از اون کد بانو هاست ها.

    دوباره یاد آخرین باری که از قاب پنجره نگاهم کرده بود و پرسیده بود «برات نهار چی بار بزارم افتادم.»
    آخرین تماس اش پر از فشار عصبی و ناراحتی بود.راستی الان در چه حالی هستند‌؟
    اشکی روی صورتم چکه کرد.سرم را پایین انداختم.
    متوجه گرفتگی احوالم شده بود. انگار می خواست مسیر حرف را عوض کند.
    آرام با انگشت اشاره ضربه ای به بینی ام زد.

    _خودت چطور به اندازه ی مادرت کدبانو هستی؟

    _نه اصلا هیچ کس شکل مادرم نیست نمی خوامم باشم.
    من صبحم از لنگ ظهر شروع می شه؟
    روزایی که دانشگاه یا سر کار بخوام برم مثل خرس گریزلی خودم رو با بد بختی تا ایستگاه اتوبوس می کشم.
    بعضی وقت ها یا چادر و مقنعه ام رو برعکس سرم می کنم ،یا دکمه هام رو جا به جا می بندم.یه بارم تو ایستگاه اتوبوس متوجه شدم که با دمپایی نشستم.

    صدای شلیک خنده اش در فضای راهرو و ابتدای راه پله ی کوچکی که نمی دانم به کجا ختم می شد پیچید‌.

    _پس تنبلی؟

    _دقیقا.

    _من فکر می کردم زبلی.

    با دیدن تاریکی مطلق راه پله های سنگی نگاه نگرانی به طول و عرض پله ها انداختم.
    _اینجا کجاست.؟
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و سیزده

    _این راهرو به طبقه ی پایین که مطبخ و انبار نگه داری هیزم و آذوقه است ختم می شه.

    _فکر کردم که باید تو این سرما بریم اون سر حیاط.

    _نه .این خونه مربوط به دوره ی قاجاره سبک معماریش درونگراست و زمستانه ،تابستانه است.

    با احتیاط نگاهم کرد.

    _می تونی از پله ها بیای پایین یا می ری اتاقت !؟

    _نه نه میام .

    طول راه پله های پهن با بوی نای رطوبت و خاک مرده طی شد. دوباره به راهروی بلندی در حصار اتاق ها با درب های طاقی شکل در ردیف هم پا گذاشتیم. درب یکی از اتاق ها را باز کرد فضای باز مرتب و پاکیزه با طاقچه های طاقی پر از خمره های کوچک و بزرگ و در دو سو رف هایی پر از بطری های بلند و کوتاه پر و نیمه پر ،اجاق گاز هیزمی و نفتی،سماور نفتی در حال جوش و خروش و سبد های مروار،آنچنان آرامش و صفایی را به درون می ریخت که وصف ناشدنی بود.
    دیوارها پر از آویز کیسته های متقال و ریسه های فلفل عربی و انجیر و خشکبار بود.


    سماور نفتی غل می زد و فانوس های روشن در دو سوی در سوسو می زد پنجره ای رو به حیاط به رنگ آبی شبیهه دیگر پنجره های تمام این خانه باغ بر دل دیوار خوش نشسته بود.
    صدای سرریز شدن آب جوش در قوری ناصرالدین شاهی و بوی دلچسب چایی که می رفت دم بکشد و بوی گوگرد کبریت و عطر خوش وجودش در صدای جلز و ولز روغن محلی و تخم مرغ هوشم را مدهوش ساخته بود.
    چشمم روی نظم و آرامش دستان پر مو و مردانه ای که سر آستین هایش را تا زده بود وبا وسواس مراقب بود که زرده ی نیمرویش پخش نشود ثابت بود.
    میز چوبی کنار مطبخ را وسط کشید و دو تا صندلی چوبی هم در دو طرفش.
    با لـ*ـذت به شاهکارش نگاه کرد و گفت،:
    _ سفره قلمکار اصفهان و تابه ی مسی زنجان و عطر چای ایرانی معطر به گلاب کاشان و نان محلی لرستان و زیتون پرورده و عسل خمین.
    تمام ایران رو در حد توانم برات چیدم.
    بسم الله...

    خودش هم مثل یک مرد ایرانی تمام عیار تکه ای نان را به اندازه ی مف دستش انداخت وسط تابه و یک چهارم تابه را چپه کرد.!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و چهارده

    با اشاره ی چشم و ابرو صندلی را تعارفم کرد.
    لقمه اش را قورت داد و گفت:

    _ببخشید من تو حصار این خونه ی قدیمی اصلا شبیهه خود واقعیم نیستم.

    صندلی را عقب کشیدم و پشت میز ساده و صمیمی اش با احتیاط به دلیل درد تن و ادب جای گرفتم، که ادامه داد.

    _پس انتظار نداشته باش شبیهه یه مرد جنتلمن رفتار کنم.

    دهانم را برای گفتن جوابش باز کردم که یکباره
    لقمه ای مشتی از نیمرو گرفت و فرو کرد میان کاسه ی سفال ماست چکیده و تا به خودم بیایم لقمه را فرو کرد میان دهانم.
    لقمه در میانه ی دهانم نه راه پیش داشت نه پس،حتی فضایی برای جویدن هم نداشتم.با حرص نگاهش کردم.
    مردانه خندید.

    _برای من ادای دهن کوچیک ها رو در نیار.من می دونم پشت اون لب های کوچیکت چه زبون شش متری لوله کردی،پس بخور.

    با لـ*ـذت جویدن و به سختی فرو بلعیدن لقمه را نگاه کرد.نم اشک در چشمانم نشسته بود.
    ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
    _نگفتم دهن داری ماشاله ؟دیدی؟ فقط یه زبون دراز میتونه از پس یه لقمه ی کله گربه بر بیاد.

    بی مهابا خنده سر داد.در نگاه بی آلایش و روشن اش شیطنت کودکی وش می زد و بر ناصیه اش والایی و شکوه شوکت یک مرد رقم خورده بود.
    حبه قندی را با حرص به طرفش پرتاب کردم، فورا سرش را دزدید و تیرم به خطا رفت.

    _چرا فکر کردید تو این خونه یه آدم دیگه می شید؟من تو این خونه مردی رو دیدم که خود واقعیشه!خود خودش!

    لحظه ای دست از خنده کشید .حدقه های لغزان درخشش نگاهش حالا آرام و قرار پیدا کرده بود‌.عمیق و معنا دار در سکوت نگریست.آهی کشید.
    شکر را سرریز استکان کمر باریک کرد و شروع به هم زدن چای کرد.
    تفاله های چای شبیهه ذهن شلوغم برآشفته شدند.

    _چرا من فکر می کنم شما رو جایی دیدم!

    زیر چشمی نگاهی انداخت.

    _ولی من مطمنم منو جایی ندیدی!
    اما من چرا!

    حالا نوبت من بود که تعجب کنم.

    _داستانش یه کم طولانیه. حوصله ی قصه داری؟ خسته نیستی؟

    با نگاه مشتاقانه ،مشوق روایت راوی مقابلم شدم‌.
    در زیر صدای قل قل سماور و تلالو شیار های خورشید صبحگاهی از پنجره ای که رنگ لاجوردش را در اثر انعکاس نور ، سخاوتمندانه به نیمی از صورتش بخشیده بود،در پناه آرامش گوش سپردم .

    _ایاز مدتی بود که چشمش دنبال اون عمارت کوفتی سپهر بود.
    دو سال پیش تقاضای انحصار وراثت داد و دست گذاشت رو اون خونه.
    البته خوب که به حرف های اون روز ماه جان فکر می کنم، می بینم که ایاز تنها قربانی طمع خودش نبود، بلکه قربانی تمام تحـریـ*ک هایی بود که سپهر دم به ساعت مانورش رو می داد‌.

    وسط حرفش پریدم.

    _ببخشید. من یه چیز رو متوجه نشدم، برادرتون ایاز سهم ارثیه اش رو می خواسته، چرا سعی می کردید،قانعش کنید که از حقش بگذره؟

    _کمی مساله ی ما پیچیده است .

    با نگاه سوالی ام به ادامه دادن ترقیبش کردم.

    _من دوازده سالم بود که مادرم دست به خود سوزی زد...
    شکه نگاهش کردم‌.

    حالا نگاه تخس و کودکانه ی چند دقیقه ی پیشش تبدیل به چهره ی جا افتاده و مغموم مردی دردمند شده بود!

    _داستان مادرم و این که یک شبه تصمیم گرفت خودش رو با عشق افلاطونی که نسبت به پدرم داشت یکجا و یک شبه به آتیش بکشه طولانیه.
    آهی سوزان از درونش تنوره کشید.
    _خلاصه بعد از فوت ناگهانی مادرم ، پدرم زیاد دوام نیاورد .وبا گریبان گیرش شد .مدت ها بود که از یه بیماری ناشناخته و یکباره ای که بعد از فوت مادرم دچارش شده بود رنج می برد .خوب به یاد دارم وقتی حالش بد شد و رسوندیمش بیمارستان بهم خندید و گفت فردا بر می گردم غصه نخور.
    اما پرستارای بی مروت از سر سهل انگاری یا حالا به قول عده ای دشمنی تو بخش بیماران وبایی بستریش کرده بودن.
    وبا گرفت خیلی راحت.
    قرنطینه اش کردن و ممنوع الملاقات شد.دیگه ندیدمش.
    خاله ام می گفت« آه مادرم بوده که دامنش رو گرفته!»
    کوچیک تر از اون بودم که درکی از نفرت و نفرین و قصاص و تقاص و ثروت و میراث داشته باشم‌.
    اما وقتی نه ماه بعد زنی با یه شکم بالا اومده تو حیاط همین خونه هنگامه گرفت که بچه ی تو شکمش از پدرمه و گفت« شهیاد اون عمارت رو خریده بوده تا هدیه اش کنه به ناهید »،ماه جان از خیر اون عمارت عجیب و غریبی که مسبب تموم بدبختی هامون شده بود گذشت .
    حتی چند نفری رو مامور کرد دورا دور از وضعیت ناهید و بچه ی تو شکمش براش خبر بیارن.اما گویا ناهید دختر تورج خانزاده ملقب به تورج شاه بجز اموال مصادره شده اش اینقدری مال و املاک داشته که ناهید دست بچه ی نورسیده اش رو بگیره و سالها مقیم سوئد بشه.
    چند سال پیش بود که خبر رسید بهمون که ناهید و سپهر برگشتن.
    گویا ناهید داشته دچار فراموشی می شده که دکترش گفته بهتره اواخر عمرش رو تو عمارتی که به دنیا اومده باشه.تا شاید درمان بشه...
    باز هم گیج شده بودم دوباره پریدم وسط زبان گویایش!

    _ببخشید من متوجه نشدم اگر ناهید همسر پدرتون بوده پس هم خودش و هم فرزندش توی تمام اموال میراثی شما سهم داشتن! چرا فقط به اون عمارت بسنده کرده؟

    سرش را پایین انداخت و به استکان چایش خیره شد.
    _ناهید زن قانونی پدرم نبوده! اما با شناختی که از پدرم داشتم می دونم که خدا بیامرز اهل تفکیک حلال از حرام بوده ،شاید فقط شرعا و برای مدت تعیین شده ای با هم بودن.ما هم نمی دونیم داستان چیه از سر همین مساله بود که مادرم وقتی جریان رو فهمید خودش رو تموم کرد!
    ماه جان به هوای این که سپهر یه تیکه از وجود پدرمه خیلی آدم فرستاد دنبالش اما سپهر علاقه ای به دیدن هیچ کدوممون نداشت.
    چند باری هم که به زور و التماس ماه جان و من اومد،هر بار یه گند خوفناکی بالا آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و پانزده

    به اینجا که رسید سکوتش کش آمد و با آه یکباره ای که از سـ*ـینه بیرون داد، منقطع اش کرد‌.
    با انگشت اشاره و شصت استخوان بین دو ابرویش را فشرد‌.انگار که انرژی چند دقیقه ی قبلش به یکباره تحلیل رفته باشد ، به نقطه ای دور از باغ که از چهارچوب کوچک پنجره ی مطبخ پیدا بود خیره شد.
    ذهنش در دنیای دیگری سیر می کرد. بی حوصله و بی تاب شندیدن گفتم:

    _ لطفا ادامه بدید.

    سرش را بلند کرد،اخم کمرنگی روی صورتش رنگ گرفت و نگاهش را به نگاهم وصله زد.

    _ازت یه سوال می پرسم راست و حسینی جواب بده باشه؟؟؟

    متعجب شده بودم کهذچرا مسیر کلامش را به بی راهه ی سوال کشیده!؟

    _بفرمایید.

    تردید سرشارترین حس در میان نگاه نجیب و سرخی صورتش بود!
    لحظه ای بی صدا لب زد و دوباره لب فرو بست.
    جسارت به خرج دادم .

    _راحت باشید سوالتون رو بپرسید.

    رنگ اخم به تندی گرایید! انگار که از جدال با خود به ستوه آمده باشد و مفری چند ثانیه ای از رخصت کلامم گرفته باشد، تند و سریع و بی مقدمه گفت:

    _سپهر... سپهر که بهت آسیبی نرسونده؟؟؟متوجه منظورم می شی؟؟؟

    چند لحظه ای گنگ نگاهش کردم.

    _من... من نمی دونم.داشتم از سرکار برمیگشتم خونه که سر پیچ یه نفر محکم کوبید کنار گوشم.سه نفر بودن. چشم که باز کردم،ته انبار خودم رو پیدا کردم ، حالا این نقشه دقیقا کار اون خانومه بود یا این آقایی که می گید،نمی دونم ! اما به نظرم دستشون تو یه کاسه است.

    کلافه نگاهم کرد.انگار جواب سوالش را نگرفته بود که با کلافگی ضربه ی نرمی با کف دستان مردانه اش روی میز کوفت.
    چای بر اثر تکان میز لبریز شد.

    _ ‌همه ی اینا رو خودم حفظم.متوجه نمی شی چی می گم؟

    _من متوجهش می کنم ! روله ناشتایی تو خوردی پاشو برو به کارت برس.

    صدای لرزان ماه جان بود که با تعصب و غیض نگاهش می کرد.
    دنباله ی نگاهش به میز و تابه ی تخم مرغ نیم رو افتاد.
    سرش را به نشان تاسف تابی داد‌

    _خوشم باشه.تو نمی گی این طفل معصوم با این ریه و گلوی ملتهب و عفونی چطور این صبحونه رو بخوره؟
    با ته عصای خیزرانش دو بار به پایه ی صندلی که تاراز نشسته بود کوفت.امان از دست شما جوونا.پاشو به سلامت روله.
    تاراز لبخند بی حوصله ای نثار صورت پیرزن کرد‌.

    _راست می گی ماه جان اصلا حواسم نبود.

    پشت گردنش را دست کشید و نگاه شرمنده ای روانه ی صورتم کرد‌.
    هزار حرف سربریده در نگاهش در حال جان دادن بود.

    _ببخشید اصلا حواسم به وضعیت جسمیت نبود .

    گوش جانم نه نگاه ساکت اما پر از حرفش را می خواست نه غرغر های دلسوزانه و یک ریز ماه جان را !
    قوه ی شنوایی ام درگیر و دار ادامه قصه اش مانده بود و تازه سوال هایم هم بی جواب مانده بود!
    آنقدر که نه خداحافظی آرام اما بی قرارش را فهمیدم نه طعم یک لیوان شیر گرم و زرده ی تخم مرغ را .می خواستم بپرسم از کجا تمام داستانم را از حفظ است اصلا ربطش با تیام و سپهر چیست.چطور پیدام کرده اند. هزار سوال سرگردان مانده در ذهنم جولان می داد.
    کلام ماه جان ریسمانی شد تا از چاه سوال هایم بیرون بکشاندم.

    _متوجه منظور تاراز شدی؟؟؟یا نه؟؟؟

    باز هم سوالی نگاهش کردم.دستان گرم و لرزانش را روی دستم گذاشت و با مهر مادری اما شرمنده نگاهم کرد.

    _منظورش روشن بود.سپهر حرمتت رو که لکه دار نکرده مادر؟؟؟

    ذهنم پرت شد به لمس بیمار گونه ی دستان مردی که طعم خون کنار لبم را چشیده بود.
    تازه متوجه منظور تاراز شده بودم از فکری که در مخیله ی یک مرد گذشته بود و از زبان پیر زن روبرویم به وضوح بیان شده بود ، گوش هایم داغ شد!
    سرم را پایین انداختم.

    _نه نه.اگر منظورتون از بی حرمتی اون چیزیه که توی ذهن شماست نه‌!
    .
    چشمانش را ریز کرد.

    _مثلا منظور تو از بی حرمتی چیه روله؟
    سوال ماه جان چون نیشتری می مانست که به التهاب رسیده ی دملی چرکین کشیده باشند , تمام حرص چند روزه ام به یکباره دهان باز کرد! حالا کنترل صدایم دست خودم نبود‌.

    _بی حرمتی می تونه تو دهنی باشه که به ناحق خوردم.لگدی باشه که دنده ام رو شکست.کندن لباس تنم باشه ، فرو بردن سر و تنم تو گنداب یخ بسته ی حوض باشه ، زندونی کردنم ته انبار علوفه باشه.دیدن و شنیدن حرکات و لحن شنیع دو تا لات باشه .افترا و بازی با آبروم باشه.من حتی نمی دونم چند روزه که اینجام .اصلا این خراب شده کجا هست؟ شماها کی هستید؟ به چه جرم و حکمی اینجا نگهم داشتید؟ میدونید الان خانواده ام ممکنه تو چه حال بدی باشن؟
    انگار قوای اعصابم اعتصاب کرده بودند!

    صدای خودش بود سنگین و خس دار! نمی دانم دقیقا کجا بود که یکباره چهارچوب در مطبخ را به قرق کشید!
    ماه جان مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدنش غر غر کرد ‌
    _دقیقا از کی اینجایی ؟مگه نگفتم برو به کارت برس؟ حرف زنونه است دخلی به مردا نداره روله!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا