وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 39
طی این چند سال یادم نمی‌اومد رنگ دکتر و پرستار رو دیده باشم؛ هر بیماری که سراغم می‌اومد لیلا می‌گفت خودش خوب میشه و تو انقدر نمی‌ارزی که خرج دوا و دکترت کنیم.
توی بخش انتظار نشستیم تا دکتری که خواب بود بیدار بشه.
ثامن کنارم نشسته بود و چیزی نمی‌گفت؛ اما می‌دونستم قصد نداره پیشم بمونه.
این رو از پاهاش که مدام ضرب گرفته بودن و چک کردن مداوم گوشیش فهمیدم؛ اون می‌خواست بره.
-اگه می‌خوای بری برو.
این رو گفتم و سرم رو عقب بردم تا یکم درد گردنم آروم بشه.
ثامن من و مونی کرد و گفت:
-فرشته من واقعاً نمی‌دونم چی بگم!
آهی کشیدم:
-اگه فکر می‌کنی لازمه چیزی بگی، بگو.
با ناراحتی گفت:
-خیلی فرق کردی؛ هم نسبت به گذشته و هم نسبت به اون شب. من یک هفته با خیالِ تو زندگی می‌کردم! دختری که فکر نمی‌کردم واقعیت داشته باشه.
کورسوی امیدِ لعنتیِ توی دلم سوسو کشید و موتور قلبم رو تندتر کرد؛ اما بغضی که به گلوم چسبید نشون می‌داد از این بابت چندان خوشحال نیستم! از این امیدهای بیهوده خیری ندیده بودم!
وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد.
-فرشته وقتی ثمین بهم گفت که تو همون دختر شاه پریونی، همه تصورم درباره تو از این رو به اون رو شد. آخه... چه طور بگم!
با خشم خاصی گفتم:
-نه لازم نیست شرمنده باشی! من یتیم و بدون اصل و نسبم؛ دیپلم رَدی‌ام و به کلاس تو نمی‌خورم.
به سمتِ دیگه‌ای نگاه می‌کردم و این حرف‌ها رو می‌زدم؛ دلم نمی‌خواست وقتی بغضم شکست نگاهم بهش باشه!
ثامن آهی کشید و چیزی روی پام گذاشت که نگاه کردم دیدم پاکته؛ بازش کردم و چند تراول دیدم که سرجمع چند میلیون می‌شد!
با بهت برگشتم به ثامن خیره شدم و اون با شرمندگی گفت:
-الان باید برم؛ حال ثمین خوب نیست و باید برگردونمش تهران. دیگه طاقتِ دیدنِ خاله رو نداره میگه رفتارِ خاله با تو حالش رو خیلی بد کرده؛ روان‌پزشکش گفته باید دوباره باهاش حضوری حرف بزنه.
پوفی کشید و گفت:
-خودش شکست عشقیِ بدی خورد و حماقت کرد، می‌خواست به تو کمک کنه و اصلاً این وسط به این فکر نکرد که... .
سرش رو با کلافگی تکون داد و من با بغض و خشم و غم بهش خیره بودم.
نفس عمیقی کشید.
-با این پول؛ هزینه بیمارستان رو بده فکر کنم باید یکی دو روز بسـ*ـتری باشی. بعدش بیا تهران کار و خونه برات جور می‌کنم. شماره‌ام رو داری دیگه نه؟
زیاد از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم؛ نمی‌تونستم تشخیص بدم الان این کارش دلسوزیه یا دوستم داره؟
با گیجی نگاهم کرد و پرسید:
-فهمیدی چی گفتم؟ اگه حالت خوب نیست بمونم پیشت؟
سرم رو چند بار آروم به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
-نمی‌فهمم؛ نمی‌فهمم این کارهات برای چیه؟ تو من رو چی می‌بینی؟
آهی کشید و سر به زیر انداخت.
-ببین من واقعاً نمی‌خواستم این اتفاق بیفته و احساساتت رو جریحه‌دار کنم! اما این کمکی که بهت می‌کنم فقط به عنوان یک فامیل یا یک دوسته؛ شایدم یک انسان! ولی بهتره اون شب و بقیه اتفاقات رو فراموش کنی.
دست خودم نبود ولی با اشک و درد اعتراض کردم.
-چرا؟ چرا؟ چون من یه خدمتکارم؟ چون جهیزیه میلیاردی ندارم؟ چون پدر و مادرم مردن و هیچکسی رو ندارم؟
ثامن که دید اشک‌هام تندتند سرازیر می‌شن دست و پاش رو گم کرد و با شرمندگی گفت:
-ببخشید فرشته توروخدا ببخشید! اما من نمی‌تونم؛ واقعاً نمی‌تونم! تاحالا فکر می‌کردم فوقش یه خونواده متوسط داری نه اینکه کلا... اه فرشته درکم کن! من موقعیتم جوری نیست که بتونم خوشحالت کنم. نه من با تو به چیزی که می‌خوام می‌رسم و نه تو به یه زندگیِ عادی می‌رسی! لطفاً درک کن.
سرم رو تکون دادم و با نفرت گفتم:
-نه درک نمی‌کنم! نمی‌فهمم! ببین آقاثامن من تاحالا همش سعی می‌کردم صبر کنم و راضی باشم و نفرین نکنم! اما حالا نمی‌تونم... نمی‌تونم راحت ازت بگذرم! ما هم رو می‌فهمیدیم؛ انگار که یک زبون و لغتِ خاص داشتیم! ولی تو من رو پس می‌زنی فقط چون یتیمم و کسی رو ندارم! فکر می‌کنی آه یتیم می‌ذاره خوشبخت بشی؟ (مگه کلید اسراره؟) من نمی‌گم عاشقتم و عاشقمی اما ما هماهنگ بودیم؛ می‌تونستیم خیلی بیشتر هماهنگ باشیم. ولی داری خونواده‌ای که ندارم رو توی سرم می‌زنی و... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-باشه حق با توئه! من بدم من خیلی بی‌وجودم که باعث شدم چنین اتفاقی رخ بده. ولی خواهشاً من رو نفرین نکن فرشته؛ من بابت سال‌هایی که نتونستم برات کاری کنم خودم رو سرزنش می‌کنم. ولی بهم... به ما یه فرصت بده! به من و خونوادم که در جریان مشکلت بودیم و سکوت کردیم! بذار حلش کنیم... .
توی چشم‌های اشکیم نگاه کرد و لحظه‌ای هیچی نگفت.
درمانگاه خلوت و ساکت بود و فقط صدای ما می‌پیچید؛ من هق ‌زدم و ثامن یک دستمال کاغذی بهم داد.
آه عمیقی کشید.
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 40
    -ولی من نمی‌تونم همسر خوبی برات باشم و تو هم نمی‌تونی! ببین من باید با کسی ازدواج کنم که زندگیِ نرمالی داشته باشه و تحصیلات و شرایطش باهام هماهنگ باشه. تو هم باید با کسی ازدواج کنی که هماهنگ با خودت باشه! به نظرت من کسیم که بخوام ازت سوءاستفاده کنم و بعداً دبه کنم؟ نه ببین من از همین الان بهت واقعیت رو میگم. اگه زودتر از ماجرا خبر داشتم اینطوری اذیتت نمی‌کردم! الان ناراحت و غمگین میشی اما یه درس می‌گیری و زندگی خودت رو صرف چیزی که وجود نداره نمی‌کنی.
    چیزی نگفتم و روم رو ازش گرفتم.
    شاید حق با اون بود؛ به احتمال زیاد بعداً می‌بخشیدمش! ولی اون لحظه غرقِ درد و غم بودم و نمی‌تونستم خودم باشم.
    صدای گوشیش بلند شد اما جوابش نداد؛ با شرمندگیِ زیاد گفت:
    -ببخشید من باید برم؛ در اولین فرصت بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ.
    صدای قدم‌هاش که ذره‌ذره دور می‌شد انگار تیکه‌های قلب من رو با خودش می‌کند و می‌برد.
    اشک‌هام رو پاک کردم؛ وقت برای گریه و زاری زیاد داشتم.
    از درد داشتم می‌مردم اما باید تحمل می‌کردم تا دکتر برسه.
    از اینکه مثل گدا از ثامن پول بگیرم متنفر بودم ولی فعلاً به اون پول نیاز داشتم؛ اما قسم خوردم یک روز بهش برگردونم.
    پاکت رو توی کیفم گذاشتم و یکم محتویات کیف رو بررسی کردم.
    یک دست لباس کهنه، گوشیِ ثمین و یک دفتر قدیمی، با چند وسیله شخصیِ دیگه به همراه شناسنامه‌ام، محتویات کیف بودن.
    گوشی رو روشن کردم و پیام ثمین رو دیدم.
    -فرشته تو رو خدا من رو ببخش! با حماقت خودم باعث دردسرت شدم!
    جوابش رو ندادم و پوزخند غمگینی زدم؛ منِ ساده، همه چیزم رو به اون سپردم و حالا فکر می‌کرد با یک ببخشید درست میشه.
    گوشی رو سُر دادم توی کیف و دفتر قدیمی رو برداشتم و بازش کردم.
    یک سری خاطرات قدیمی و چند یادداشت اون تو داشتم که خب، خالی از لطف نبود اگه نگهش می‌داشتم!
    تنها چیزی که می‌خواستم این بود که دیگه هیچ وقت به اون خونه‌ی لعنتی برنگردم!
    درحال ورق زدن دفترچه بودم که چشمم به چیزی افتاد و فکری توی ذهنم جرقه زد.
    همون لحظه پرستار به سمتم اومد و گفت:
    -خانوم، آقای دکتر اومدن؛ برای معاینه بیاید این طرف.
    دفترم رو توی کیفم برگردونم و دنبالِ پرستار رفتم؛ اما اون فکر هنوز توی ذهنم بود و دنبالم می‌اومد.
    دکتر بعد از معاینه سرسری، برام سی‌تی اسکن و چند قرص و آمپول نوشت؛ و طبق پیش بینی ثامن باید یکی دو روز اونجا می‌موندم.
    به سختی راه می‌رفتم و چشم‌هام سیاهی می‌رفت.
    روی تختی سرد و ناملایم خوابیده بودم که پرستار اومد بالای سرم و درحالی که سرم رو آماده می‌کرد گفت:
    -سرم رو که زدی حالت جا اومد، باید به صورتت چندتا بخیه بزنیم.
    می‌فهمیدم؛ وضعم خیلی نابود بود.
    اما در مرحله اول باید سرم می‌زدم تا جونی که از بدنم رفته بود برگرده.
    با بی‌حالی به سقف خیره شدم؛ امیدوار بودم فکری که توی ذهنمه به نتیجه برسه.
    وگرنه مجبور می‌شدم باز آویزونِ ثامن یا فرد دیگه مثل ویانا بشم که اصلاً این رو نمی‌خواستم.
    ***
    پرستار آنژوکت رو از دستم کشید و با سردی کاغذی به سمتم گرفت و گفت:
    -این داروها رو می‌گیری و منظم مصرف می‌کنی تا خوب بشی! بعد از یک هفته هم برای کشیدن بخیه‌ها میای.
    سری تکون دادم و پاهام رو از تـ*ـخت کثیف بیمارستان آویزون کردم تا کفش‌های کهنه‌ام رو بپوشم.
    طی این سه روز فقط درد و غم مهمونِ دلِ زخم خورده‌ام بود؛ هیچ کسی رو نداشتم که همراهم باشه و مجبور بودم منت همراهِ بقیه بیمارها رو بکشم تا بعضی کارها رو برام انجام بدن.
    بیماری که روی تـ*ـخت کناریم بود با لبخند بهم گفت:
    -به سلامتی عزیزم مرخص شدی؛ ایشالا دیگه بسـ*ـتری نشی.
    به زور لبخندی مصنوعی تحویل خانمِ مهربون ولی بیمار دادم.
    -ممنون!
    کیف کهنه‌ام رو برداشتم و از اتاق بی‌روح و سفید خارج شدم؛ راهروهای بیمارستان رو طی کردم و خارج شدم.
    جلوی بیمارستان از داروخانه داروهام رو گرفتم و یه تاکسی دربست گرفتم که تا ترمینال بره.
    بماند که با اون سرووضعم و قیافه داغونم چه حرف‌هایی نشنیدم و چند بار نزدیک بود بغضم وسط خیابون بشکنه.
    بالاخره هرجوری بود خودم رو به ترمینال رسوندم و سوار اتوبوسِ تهران شدم؛ عصر غم‌انگیزی برای ترک کردن شهرم، اون هم برای همیشه بود!
    هنوز حرکت نکرده بود و من فرصت کردم از توی کیفم، دفترم و گوشیم رو خارج کنم؛ طی این مدت ثامن و ثمین سعی کرده بودن باهام تماس بگیرن اما جوابشون رو نداده بودم.
    دلم نمی‌خواست باز یه جور دیگه به زندگیم گند بزنن.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 41
    شماره‌ای توی دفترم بود که مطمئن نبودم هنوز هم متعلق به همون آدم باشه! اما دلم رو زدم به دریا و تماس گرفتم.
    چند بار بوق خورد و صدای زنی خسته به گوش رسید.
    -بله؟
    تلخندی زدم؛ انگار که بعد از این همه سال هنوز صداش همون بود! حتی از پشت تلفن تشخیص می‌دادم.
    یکم صدام رو صاف کردم و گفتم:
    -الو سلام سمیرا؟
    مکث کرد؛ انگار که مطمئن نبود یا شاید هم نشناخته بود.
    -شما؟
    باید می‌دونستم؛ خب صدای من با این حال زار خیلی فرق کرده بود!
    -من فرشته‌ام؛ فرشته رو که یادته؟
    یکم مکث کرد و بعد با هیجان گفت:
    -وای فرشته خودتی؟ چقدر صدات عوض شده دختر! انگار یه پیرزن داره حرف می‌زنه.
    تک خندی تلخ زدم؛ اما چیزی نگفتم.
    از پشت تلفن صدای بلند یک بچه اومد و بعد سمیرا صداش رو بلند کرد:
    -آی پدرسوخته بگیر بشین عین آدم دارم با تلفن حرف می‌زنم! پسره‌ی کره خر به بابای الاغش رفته حرف آدم حالیش نمیشه.
    یکم از این طرز حرف زدنش ترسیدم؛ اما کمابیش از شرایطش خبر داشتم!
    سمیرا با ناراحتی و دلتنگیِ خاصی گفت:
    -دوسالی می‌شد بهم زنگ نزده بودی! چی شده حالت خوبه؟ یا اون مادر فولادزره هنوز اذیتت می‌کنه؟
    بغضم شکست! قبلاً اینطوری راحت گریه نمی‌کردم اما مدتی بود که واقعاً درد اذیتم می‌کرد و حالم رو به هم می‌ریخت.
    به سختی با نفس کشیدن سعی کردم آروم باشم و جواب سمیرا رو بدم.
    -ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم! ولی... میشه آدرس خونه‌ات رو برام بفرستی؟ می‌تونم بیام پیشت؟
    با خیال راحت گفت:
    -البته که میشه! چی شده بیرونت کرده؟
    نفس عمیقی کشیدم و به نشونه تایید «اوهوم» خسته‌ای گفتم.
    سمیرا اما چندان ناراحت نبود.
    -فدای سرت بابا! چی بود توی اون خونه مونده بودی؟
    دلم می‌خواست بگم که واقعاً کسی رو نداشتم! خیلی‌ها از شرایطم باخبر بودن و سکوت می‌کردن.
    شاید تنها کسی که واقعاً دلش می‌خواست کمکم کنه، دخترخاله‌ام سمیرا بود که اون هم خودش شرایط سختی داشت!
    دماغم رو بالا کشیدم و با شرمندگی گفتم:
    -شب می‌رسم تهران و میام پیشت؛ اونجا همه چیز رو برات میگم.
    با خوشحالی ابراز اشتیاق کرد.
    -خیلی خوبه که! ببین فرشته بهترین کار رو کردی؛ صدبار بهت گفتم بیا پیشم گوش نمی‌دادی حالا بیا اینجا، هم کمک‌دستمی هم از شر اون افریته راحت میشی!
    آب دهنم رو قورت دادم.
    -شوهرت مشکلی نداره؟
    با لحن شاکی و لات و لوتی گفت:
    -غلط کرده مشکل داشته باشه مرتیکه مفنگی! این خاک برسر از لات بازی فقط وایساده شاشیدن‌شو بلده... انگلِ جامعه!
    نتونستم نخندم؛ با وجود اینکه بخیه‌هام بهم این اجازه رو نمی‌دادن که راحت لـ*ـبم رو باز کنم.
    صدای بلندی از پشت تلفن اومد و سمیرا با ناراحتی گفت:
    -فرشته جون، این بچه‌هام دارن از در و دیوار بالا میرن بذار من برم به این‌ها برسم! هر وقت رسیدی تهران زنگ بزن بهت آدرس بدم.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم لـ*ـب زدم.
    -باشه! ممنون.
    با مهربونی توصیه کرد مراقب خودم باشم و خداحافظی کرد؛ و تماس قطع شد.
    آه عمیقی کشیدم و سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم؛ یک ساعتی نشستم تا بقیه هم سوار بشن.
    یک خانم مسن کنارم نشست و خیلی زود خوابش برد و خروپفش سردردم رو بیشتر می‌کرد.
    اتوبوس حرکت کردم و نزدیک غروب، من شهرم رو تا مدتی نامعلوم ترک کردم! حتی دلم نمی‌خواست باهاش خداحافظی کنم.
    سمیرا دخترخاله‌ام، ته‌تغاریِ خاله بزرگم بود که چون پدرش زود از دنیا رفت و خاله‌ام هم مریض بود، توی چهارده سالگی به یک آسمون جل شوهرش دادن و رفت تهران.
    اون موقع من هشت سالم بود ولی یادمه همون موقع هم سمیرا باهام خیلی خوب بود و برعکس بقیه که مسخره‌ام می‌کردن، هوام رو داشت.
    با وجود منزوی بودنم، گاهی وقت‌ها بهش زنگ می‌زدم و حالش رو می‌پرسیدم.
    وقت‌هایی که لیلا و دوقلوها خونه نبودن، تلفن رو دست می‌گرفتم و گاهی یکی دوساعت باهم حرف می‌زدیم! اما معمولاً این کار رو نمی‌کردم چون اون واقعاً گرفتاری‌های زیادی داشت.
    شوهر معتاد و سه تا بچه قد و نیم قد! که باید به همشون رسیدگی می‌کرد و من نمی‌خواستم سربارش بشم.
    پوفی کشیدم و به مسافری که روی صندلیِ مقابلم نشسته بود گفتم:
    -ببخشید میشه آروم‌تر صحبت کنید؟
    عذرخواهی کرد و ولوم مکالمه‌ی تلفنیش رو پایین برد؛ من هم زیر لـ*ـب ازش تشکر کردم.
    نفهمیدم مسیر چطوری گذشت! تمام مدت گیج و منگ بودم؛ شاید تحت تأثیر بی‌حسی‌هایی بود که برای بخیه بهم زده بودن.
    شاید هم ناشی از غم‌های تلنبار شده طی سال‌های زیاد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 42
    رو آوردن به سمیرا آخرین کاری بود که دلم می‌خواست انجام بدم؛ که مجبور شدم انجامش بدم.
    می‌تونستم حداقل یک هفته پیشش بمونم و بعد خودم برم دنبال کار یا چیز دیگه؛ به هرحال هیچی که بلد نبودم، خدمتکار بودن رو که خوب بلد بودم!
    وقتی از کنار تابلوی «به تهران خوش آمدید» گذشتیم، باورم نمی‌شد که رسیده باشیم!
    انقدر که توی خیالم گم شده بودم و گذر زمان رو نمی‌فهمیدم؛ درست مثل این دو، سه روزی که توی بیمارستان گذشت.
    اتوبوس توی محل مشخصی پارک کرد و همه مسافرها بلند شدن تا پیاده بشن.
    و من هنوز محو نور چراغ‌های سدیمیِ زردرنگ بودم که توی تاریکیِ شب می‌درخشیدن.
    همه پیاده شدن و فقط من موندم؛ به سختی کیف کهنه‌ام رو از جلوی پام برداشتم و لخ‌لخ کنان از اتوبوسِ بزرگ پیاده شدم.
    هوای سرد و نیمه آلوده تهران رو تنفس کردم و مثل بقیه مسافرها، راهم رو گرفتم به سمتی که بتونم تاکسی بگیرم.
    -خانوم برسونمتون؟
    به مردِ زمخت و سیبیلویی که این حرف رو زد و لبخند بدی داشت اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم.
    -خوبه بابا چرا ترش می‌کنی؟
    قلبم تند می‌زد و می‌ترسیدم؛ اما به خدا توکل کردم و به سمت تاکسی داغونی رفتم و سوار شدم.
    راننده تاکسی که به نظر آدم خوبی می‌اومد گفت:
    -کجا می‌ری خواهر؟
    روی صندلی جا به جا شدم و یکم صدام رو صاف کردم.
    -شمرونیه!
    با خشکی گفت:
    -بیست تومن می‌گیرما!
    -مشکلی نیست.
    تک خندی زد؛ حتماً از اینکه چونه نزدم خوشحال بود.
    استارت زد و حرکت کرد؛ من هم گوشیم رو درآوردم و به سمیرا زنگ زدم و آدرس گرفتم.
    البته باز گفت به اون محله که رسیدم باز زنگ بزنم و آدرس دقیق‌تر بگیرم؛ می‌گفت که اونجا خیلی خر تو خره!
    بعد از مدت زمانی که حتی نفهمیدم چقدره، به اون محله شلوغ و پر سروصدا رسیدیم؛ یکم دنبال آدرس گشتیم و چندبار سمیرا راهنمایی کرد و آخر سر، پول راننده رو دادم و پیاده شدم.
    خودم گوشی به دست از سمیرا راهنمایی گرفتم و بالاخره پیداش کردم.
    قدم به یک کوچه تنگ و نیمه تاریک گذاشتم که سمیرا انتهاش ایستاده بود و برام دست تکون می‌داد.
    به زور لبخندی زدم و جلو رفتم؛ سمیرا هم بی‌توجه به همسایه‌های فوضولی که توی کوچه درحال رفت و آمد بودن، به سمتم دوید و من رو توی آغو‌ش گرفت.
    -سلام فرشته! خوبی؟
    برای مدتی توی بـ*ـغلش موندم، چقدر دلم از این جنس بـ*ـغل‌ها می‌خواست! خالصانه و بدون توقع.
    چشم‌هام اشکی شد و ندیدم که چجوری من رو تا خونه خودش کشوند؛ از حرف‌هاش هم چیز زیادی نمی‌فهمیدم.
    -چقدر دلم برات تنگ شده بود! از بچگیم فقط تو رو خوب یادمه فرشته؛ خیلی بچه نازی بودی!
    حتی نتونستم خوب به صورتش دقت کنم و بفهمم که چقدر پیرشده؛ با اینکه فقط بیست و چند سال سن داشت، هیبتش مثل زن‌های چهل ساله شده بود. شاید حتی بیشتر!
    پا داخل حیاط خونه کوچیک و قدیمی گذاشتیم که بوی تریاک و روغن موتور می‌داد و با یک لامپ رشته‌ای روشن شده بود.
    یک پسر ده ساله توی حیاط مشغول روپایی زدن بود که با دیدنِ ما اخم کمرنگی کرد و دوباره به بازیش مشغول شد.
    سمیرا به پسر تشر زد:
    -هوی صمد! اگه دوباره توپت بخوره به در زیر زمین می‌زنم سیاه و کبودت می‌کنما! اعصابِ داد وبیداد بابای الدنگت رو ندارم!
    از این حرفش فهمیدم شوهرش اون پایین به نئشگی و معتادیش می‌پردازه؛ کنار حیاط پلکان باریکی به سمت زیرزمین می‌رفت که گویا هیچ پنجره‌ای نداشت.
    به یاد زیرزمینِ بزرگِ خونه لیلا افتادم و دفعاتی که اونجا به سر می‌بردم.
    آهی زیر لـ*ـب کشیدم و توی دلم گفتم:
    -خدایا من رو به کجا رسوندی که وبال گردن این دخترِ دردکشیده شدم؟
    سمیرا من رو به خونه‌ای که با حیاط هم‌سطح بود هدایت کرد و وارد فضای نمور و کهنه‌ی خونه شدیم.
    فضای داخل خونه یک آشپزخونه کوچیک و یک تک اتاق داشت و بس!
    نمی‌دونستم خاله‌ی پیرم رو مقصر بدونم یا برادرهای بی‌فکرِ سمیرا رو؛ اما فقط خداروشکر می‌کردم که تا اون لحظه، وضعیتم از سمانه خیلی بهتر بود!
    حداقل بچه‌ای نداشتم که به خاطر گرسنگیش غم دنیا سرم آوار بشه.
    همونجا جلوی در نشستم روی زمین و به پشتیِ کهنه‌ای تکیه دادم؛ سمیرا به سمت آشپزخونه رفت و من با صدایی خسته گفتم:
    -بیا بشین نمی‌خواد چیزی بیاری.
    با ناراحتی گفت:
    -وا! برای اولین بار اومدی خونه من! می‌خوای هیچی نیارم برات؟ یه چایی که از دستم برمیاد!
    سرم رو به پشتی تکیه دادم و پلک‌هام رو نیمه بسته کردم؛ از لای پلک‌هام، به اتاق نگاهی کردم که دوجفت چشمِ کنجکاو از لای در من رو می‌پاییدن.
    انگار که خجالت می‌کشیدن!
    با لبخند بی‌جونی خواستم صداشون کنم اما حالی نداشتم؛ با وجود اینکه عاشق بچه‌ها بودم و نفس کشیدن کنار اون‌ها روحیه‌ام رو تازه می‌کرد.
    سمیرا با یک سینی چای به سمتم اومد و بی‌تکلف روی زمین کنارم نشست و همزمان، «آخیش!» از ته دل گفت!
    -به لطف این شوهرِ معتادم، بساط چاییمون همیشه به راهه!
    به استکانِ چای پررنگ و ظرفِ فلزی که چندتا قند بیشتر داخلش نداشت خیره شدم.
    آهسته گفتم:
    -ببخشید سمیرا نمی‌خواستم مزاحمت بشم!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 43
    اخمی کرد.
    -یه بار دیگه این حرف رو بزنی با پشت دست می‌خوابونم دهنت! این حرف‌ها چیه مگه تو غریبه‌ای؟ این همه سال بهت گفتم بیا پیش خودم گوش ندادی و کلفتیِ اون زنیکه‌ی مال یتیم خور رو کردی. بسته دیگه؛ همینجا پیش خودم می‌مونی و... .
    در اتاق باز شد و همزمان صدای گریه نوزادی بلند شد؛ دختربچه پنج ساله‌ای درحالی که نوزادی به بـ*ـغل داشت از اتاق خارج شد و خودش رو به سمیرا رسوند.
    از نگاهش فهمیدم هنوز از من خجالت می‌کشه.
    سمیرا با غرغر بچه رو از دخترش گرفت و مشغول شیر دادنش شد؛ من هم در سکوت استکان چای رو برداشتم و یکم ازش نوشیدم.
    مزه چایِ تلخ و غلیظ اما گرم، صدبرابر بهتر از غذاهای بی‌مزه و سرد بیمارستان بود!
    اون دختر بچه سریع به داخل اتاق و پیش خواهر کوچک‌ترش برگشت.
    به میـ*ـل نوزاد برای شیر مادرش خیره بودم که سمیرا پرسید:
    -خب! نگفتی چی شد که بیرونت کرد؟ تو که می‌گفتی خیلی با نوکری کردنت حال می‌کنه!
    استکان نیمه‌خالی رو به داخل سینی برگردوندم و تلخندی زدم.
    -داستانش خیلی طولانیه.
    سمیرا نچ‌نچی کرد.
    -فدای سرت خب! چیزی که زیاد دارم گوشِ شنوا! بگو می‌شنوم.
    نفس عمیقی کشیدم و خلاصه‌ای از نقشه ثمین و ویانا و بعدش کاری که ثامن کرد گفتم؛ می‌دونستم با گفتنش من رو قضاوت نمی‌کنه و می‌تونستم بهش اعتماد کنم.
    آخرش رو با این حرف‌ها تموم کردم:
    -الان هم نمی‌خوام مزاحمت بشم؛ ولی واقعاً نمی‌تونم رو بندازم سمت پسری که غرورم رو هرچند که کم بوده زیر پا له کرده! اون ویاناخانوم هم که با اینکه خیلی زن خوبیه ولی نمی‌خوام مزاحمش بشم؛ احساس اضافه بودن می‌کنم خصوصاً با وجود اینکه اون همه برام خرج کرد و آخرش هیچی. ولی یه مدتی پیشت می‌مونم؛ فوقش توی کارهات هم کمکت می‌کنم تا بتونم یه جوری گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم.
    سمیرا با ناراحتی و دلسوزی نگاهم می‌کرد؛ اما ترحمش ناراحت‌کننده نبود.
    شاید به خاطر نسبتِ خونیِ نزدیک و محبتی که توی وجود خودش داشت! اون یک ذره غرور و جبروتی هم که ویانا داشت، سمیرا نداشت!
    دست روی رون پام گذاشت و با اطمینان خاطر گفت:
    -اولندش که، مزاحم نیستی و قدمت سر چشم خودمه! دومندش که وضعم رو می‌بینی، کمک لازمم. سومندش تو شهر به این بزرگی یه دختر جوون کاری نمی‌تونه بکنه که! همینجا بمون تا هروقت یکی که لیاقتت رو داشته باشه بگیرتت. خب واقعاً پسرایی مثل اون ثامن‌شون به گروه خونیِ ما نمی‌خورن! نمی‌گم مثل من با یه مفنگی ازدواج کنی که بدبخت‌تر بشی ولی بالاخره یکی پیدا میشه که سرش به تنش بیَرزه؛ غصه‌اش رو نخور.
    سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم؛ ولی داشتم از خودم می‌پرسیدم که «حتماً باید یکی من رو بگیره تا بتونم زندگی کنم؟»
    نوزاد سرش رو از سـ*ـینه سمیرا جدا کرد و غر زد.
    سمیرا هم عصبی شد و کلافه و عصبی گفت:
    -ای زهر هلاهل! چته تو هی ونگ می‌زنی؟ تف تو گور بابات که تو رو هم به بدبختی‌هام اضافه کرد!
    از این برخوردش ناراحت بودم و از طرفی هم درکش می‌کردم؛ مشکلاتش خیلی زیاد بودن.
    سمیرا که دید گریه بچه قطع نمیشه بلند دخترش رو صدا کرد.
    -نسترن! بیا این بچه رو بگیر ببر بیرون یکم راه ببرش ساکت بشه.
    همون دختر بچه بدوبدو از اتاق خارج شد و به این سمت اومد؛ بچه رو مثل یک مادرِ قوی گرفت و برد.
    سمیرا وضع لباسش رو که به خاطر شیر خوردن بچه به هم ریخته بود درست کرد و یک نفس چای‌اش رو هورت کشید.
    با خوشرویی درحالی که سینی رو بلند می‌کرد گفت:
    -تو هم برو لباست رو عوض کن؛ تا من حموم رو برات آماده کنم بری یه صفایی به خودت بدی، بوی بیمارستان گرفتی! بشکنه دست اون زنیکه‌ی مادر مرده!
    بلند شد و به آشپزخونه رفت و همچنان به لیلا و دخترهام بدوبیراه می‌گفت.
    من هم بلند شدم و گفتم:
    -اشکال نداره برم تو اتاق؟
    در همون حین که توی آشپزخونه کار می‌کرد گفت:
    -نه بابا چه اشکالی!
    سری تکون دادم و درِ کهنه موریانه خورده رو باز کردم؛ اگه سمیرا ساکن اون خونه نبود، فکر می‌کردم که به یک خونه جنزده پا گذاشتم! حتی خونه قدیمیِ خودمون توی شهرستان هم نسبت به اینجا قصر بود.
    اتاق نسبتاً بزرگ بود و یک دار قالی گوشه اتاق وجود داشت و دختر کوچولویی که به نظر چهارساله می‌اومد، مشغول بافتن بود.
    به محض ورودم سرش رو به سمتم کج کرد و خشک و خالی سلام کرد.
    من هم زیاد نتونستم گرم جوابش رو بدم!
    دیدن دار قالی من رو یاد ویانا انداخت؛ ای کاش می‌تونستم مثل اون خودم، خودم رو بالا بکشم حتی بدون اینکه از خود ویانا کمک بگیرم!
    فعلاً با اون حال و روز، تنها چیزی که دلم می‌خواست خواب بود و بس!
    توی بیمارستان نمی‌شد با خیال راحت خوابید، احساس امنیتی وجود نداشت و سروصدا زیاد بود.
    از توی کیف کهنه‌ام یک بلوز راحتی درآوردم و با تونیکم عوض کردم؛ شال و جوراب‌هام رو روی کیفم گذاشتم تا سر وقت بشورمشون.
    توی اتاق یک در فلزی قدیمی بود که بهش می‌خورد در حمام باشه.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 44
    چند دقیقه بعد سمیرا وارد اتاق شد و با دیدنم که گوشه اتاق نشسته بودم یکم چهره‌اش گرفته شد.
    -آخی فرشته خیلی مظلوم‌تر از قبل شدی! صبر کن برم این آب حموم رو گرم کنم یکم دنگ و فنگ داره؛ ببینم لباس مباسی چیزی لازم نداری؟
    با قدردانی گفتم:
    -نه ممنون چیزی لازم ندارم.
    چیزی نگفت و رفت داخل حموم؛ و دوباره من موندم و اون دختر کوچولو که داشت قالی می‌بافت.
    یکم بعد، نسترن برگشت و نوزاد که خوابیده بود رو گوشه اتاق سر جاش خوابوند و به کمک خواهرش رفت تا قالی ببافه.
    با بی‌حالی پرسیدم:
    -حالتون خوبه؟
    نسترن برگشت و با لبخند کمرنگ کودکانه گفت:
    -آره!
    لبخندی زدم و باز پرسیدم:
    -اسم تو نسترنه؛ اسم خواهرت چیه؟ چند سالتونه؟
    نسترن به بافتنش ادامه داد و گفت:
    -من هشت سالمه و نگین هفت سالشه.
    وای خدایا! اون بچه‌ها خیلی کوچیک‌تر از سنشون به نظر می‌اومدن؛ انقدر که لاغر و نحیف بودن.
    غم بدی توی دلم پیچید؛ انگار برای چند لحظه غم‌های خودم یادم رفت. اصلاً شرمم شد که می‌خواستم یک شبه با رسیدن به ثامن وضع خودم رو بهتر کنم درحالی که اون بچه‌های کوچیک و مهربون توی این خونه داشتن به نحو بدی بچگیشون رو از دست می‌دادن.
    حداقل من خیلی خوب بچگی کرده بودم!
    صدای شرشر دوش حموم بلند شد و کمی بعد سمیرا از حموم بیرون اومد و با خیال راحت گفت:
    -خب خداروشکر این سری آبگرمکن زیاد بازی درنمیاره! بیا برو. فقط اگه دیدی آب سرد شد صدام کن برم یه تکونی به آبگرمکه بدم توی آشپزخونه‌اس.
    تشکر آرومی کردم و خودم رو تا حموم کشوندم؛ نفهمیدم چجوری لباس از تنم کندم و رفتم زیر دوش قدیمی و هولناک.
    آب داغ، برام زیاد خوب نبود اما بهش نیاز داشتم؛ دلم می‌خواست همه خاطرات بدم و همه خستگی‌هام رو بشوره و ببره.
    اما می‌دونستم به این راحتی‌ها نیست!
    بعد از حمام خودم رو خشک کردم و خواستم همون لباس‌ها رو بپوشم که سمیرا بهم لباس خودش رو داد.
    از حموم رفتم بیرون، دیدم سمیرا برام جا پهن کرده؛ و بچه‌ها و خودش هم توی اتاق نبودن.
    بدون تعارف یا هیچ حرفی، سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
    ***
    از پنجره کوچیکِ اتاق، نور صبحگاهی خودش رو به داخل اتاق می‌رسوند؛ حتی با وجود اینکه پنجره بالا بود و نمی‌شد ازش حیاط رو دید، بهتر از اتاق تنگ و تاریکم توی خونه لیلا بود که پنجره نداشت.
    بقیه اتاق‌ها هم پنجره نداشتن ولی اتاق من خیلی کوچیک بود و من همیشه در حسرتِ یک پنجره کوچولو بودم!
    صدای خروسی بدصدا بلند شده بود و هر اتفاقی که توی کوچه می‌افتاد من ازش باخبر می‌شدم.
    در اتاق باز شد و سمیرا اومد داخل؛ و به من که هنوز توی جام خوابیده بودم گفت:
    -ساعتِ خواب دختر! پاشو یه چیزی بخور دیشب که گرسنه خوابیدی حتماً ضعف کردی.
    با کرختی بلند شدم و نشستم؛ سلام زیرلبی به سمیرا دادم و پرسیدم:
    -ساعت چنده؟
    مشغول جمع و جور کردن اتاق از یه سری ریخت و پاش بود که گفت:
    -نه و نیم صبحه؛ قشنگ دوازده ساعت خوابیدی.
    توی دلم گفتم که ای کاش می‌تونستم باز بخوابم! اصلاً میل به بیدار شدن و ادامه دادن به این زندگی نداشتم.
    با کلافگی از جام بلند شدم و بعد از جمع کردن رخت خوابم پرسیدم:
    -کجا برم دست و صورتم رو بشورم؟
    سمیرا رخت خوابم که جمع شده بود رو به گوشه اتاق و کنار بقیه لحاف و پتوها برد و جواب داد:
    -بیرون دستشویی گوشه حیاطه؛ ولی روشویی نداریم برو تو آشپزخونه صورتت رو بشور.
    سری براش تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم؛ پا به حیاط که گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر اوضاع حیاط داغونه.
    یه گوشه حیاط که پر از آشغال و لاستیک کهنه و خرت و پرت‌های به درد نخور بود و موزائیک‌های کف حیاط زرد و کثیف بودن.
    صدایی از سمت زیرزمین بلند شد که حتی درست و حسابی فریاد نمی‌زد!
    -سمیراا! کجایی زنیکه؟ مگه نگفتم چای داغ نیار برام سوختم!
    یکم از شنیدن اون صدای نئشه چندشم شد و ترسیدم!
    ولی اهمیتی ندادم؛ سمیرا قبلاً گفته بود شوهرش هیچ وقت از اون زیرزمین بیرون نمیاد؛ اون پایین یه دستشوییِ کوچیک هم داشت که به قول سمیرا زیرزمین رو با فاضلاب یکسان کرده بود.
    به سمت دستشویی رفتم و سعی کردم اون بوی کهنگی و فقر رو کمتر استشمام کنم.
    بعد از دستشویی، برگشتم داخل خونه و دیدم سمیرا توی آشپزخونه است؛ رفتم پیشش و دست و صورتم رو توی ظرفشویی شستم.
    پرسیدم:
    -راستی بچه‌ها کجان؟
    داشت تخم مرغ آب‌پز و پنیر آماده می‌کرد و جوابم رو داد.
    -رفتن مدرسه دیگه! اصغر رو هم دادم به زن همسایه نگهش داره؛ خودم باید می‌رفتم جایی کار داشتم و تو هم خواب بودی.
    به نیم‌رخ سفید و قشنگش نگاه کردم و آه کشیدم.
    سمیرا یک سینی به دستم داد و گفت:
    -بیا برو بشین صبحونه‌ات رو بخور یکم جون بگیری! من برم ببینم می‌تونم یه چیز برات بگیرم تقویت بشی یا نه؛ اگه کبری خانوم اومد اصغر رو بده برو تحویلش بگیر.
    اجازه گفتن چیزی بهم نداد و از صندلی پلاستیکیِ کهنه، چادرش رو برداشت و سرش کرد و از خونه رفت بیرون.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 45
    به سینی پر از مخلفات نگاه کردم و شرمم شد؛ سمیرا هم به ویانا اضافه شد که یه روز براش لطفش رو جبران کنم.
    اما چجوری می‌تونستم؟
    رفتم گوشه‌ای از خونه نشستم و مشغول خوردن شدم؛ واقعاً خیلی گرسنه‌ام بود و میـ*ـل عجیبی داشتم برای خوردن همون چند لقمه!
    من بودم و سکوت و صدای ویزویزِ یخچالِ قدیمی.
    دلم می‌خواست یه کاری انجام بدم؛ عادت به بیکار بودن نداشتم اما حس هیچ کاری رو هم نداشتم!
    بعد از مدت‌ها فرصتِ این رو داشتم که یکم استراحت کنم؛ هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی.
    سمیرا دخترِ بانمکی بود؛ شاید من ازش قشنگ‌تر بودم ولی اون هم برای خودش بر و رو داشت. اما سرنوشت خوب باهاش تا نکرد.
    بعد از خوردن صبحونه‌ام، ظرف‌هام رو شستم و برگشتم توی اتاق تا توی آینه نگاهی به خودم بندازم.
    هنوز یکم آثار کبودی و زخم روی لـ*ـب و صورتم بود؛ اما چشم‌هام هنوز با اون حالتِ کشیده‌اش می‌درخشید و ابروهای مرتبم هم حالشون خوب بود.
    اما بینیم مثل همیشه یکم انحنا داشت و دلم می‌خواست یکم کوچیک‌تر باشه! مثل خیلی از دخترهای دیگه.
    صدای در خروجی حیاط بلند شد و من شالم رو برداشتم و روی سرم انداختم؛ پیراهنِ سفید و بلندِ سمیرا به همراه دامن تنبلی تنم بود.
    به سمت حیاط رفتم و کمی بعد، در فلزی و کوچیک رو باز کردم؛ پسر جوونی رو دیدم که اصغر رو بـ*ـغل گرفته بود.
    یکم یه هم خیره موندیم و من سر به زیر انداختم و مشغول مرتب کردن شالم شدم؛ صداش رو شنیدم که گفت:
    -اهم سلام! شما باید فرشته خانوم باشین!
    سری تکون دادم و «بله» کوتاهی گفتم؛ دستم رو برای گرفتن اصغر دراز کردم و اون مرد جوون هم بچه رو داد دست من.
    خداروشکر آروم بود و غر نمی‌زد.
    نگاهی سرسری به پسر جوون انداختم که لباس معمولی پوشیده بود و سرش کچل بود؛ انگار که تازه از سربازی برگشته باشه.
    با حیای خاصی و درحالی که سعی می‌کرد لحنش رو از کوچه بازاری دربیاره گفت:
    -من مسعودم؛ همسایه‌اتون! هروقت کمکی چیزی لازم داشتید ما در خدمتیم!
    سری تکون دادم و به سردی تشکر کردم و در رو بستم؛ حتی حال نداشتم خداحافظی کنم.
    دست خودم نبود حالم واقعاً به هم ور بود!
    با اصغر برگشتیم داخلِ خونه؛ روی زمین نشستیم و به پشتی تکیه دادیم.
    اصغر هم پسرِ خوشگلی بود و با اینکه به یک سال نمی‌رسید، چهره نمکی داشت و لبخندهاش دلبر بودن.
    اون توی بـ*ـغلم داشت به صورتم و موهام ور می‌رفت و من خنثی و بدون حس بهش نگاه می‌کردم؛ یکم که خسته شدم باهاش حرف زدم.
    -اصغر چه اسم باحالی داری! انگار که از همین حالا قراره مَردی باشی برای خودت.
    نفسم رو فوت کردم و زیر لـ*ـب گفتم:
    -نمی‌دونم چرا اسم من رو فرشته گذاشتن؛ یه اسمِ رؤیایی و قشنگ! اما کجاش به حال و روزم می‌خوره؟
    یکم با اصغر بازی کردم و بعد از چند دقیقه، صدای باز شدن در اومد و سمیرا اومد داخل خونه.
    -به سلام! چه خوب خلوت کردین باهم؛ چشمم روشن!
    تک خند بی‌جونی زدم و بلند شدم؛ سمیرا پلاستیکی رو گوشه خونه گذاشت و با چند پلاستیکِ دیگه راهیِ آشپزخونه شد.
    من هم دنبالش رفتم.
    چادرش رو درآورد و با همون روسری بلند و لباسِ گشاد مشغول درآوردن مقداری گوشت از پلاستیک شد و گفت:
    -تونستم از قصابمون یکم گوشت نسیه بگیرم! تا بچه‌ها نیومدن برات کباب کنم بخوری یکم رو بیای!
    از خجالت سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم؛ اگه پدر یا مادرم برام این فداکاری رو می‌کرد شاید اینجوری خجالت‌زده نمی‌شدم ولی من برای سمیرا و خونوادش یه بارِ اضافی بودم.
    اما در کل، بعد از سال‌ها خوشحال بودم که برای یک نفر اهمیت داشتم.
    حس و حال حرف زدن نداشتم برای همین سمیرا رو تنها گذاشتم و برگشتم توی اتاق.
    با اصغر رفتیم پای کیفم و گوشیم رو درآوردم؛ روی حالت بی‌صدا بود اما تماس‌های زیادی از ویانا، ثامن و ثمین داشتم.
    نمی‌دونستم اگه انقدر براشون مهم بودم چرا تا اون لحظه نجاتم نداده بودن؟
    پیام ویانا رو باز کردم:
    -دختر تو کجایی؟ چرا هیچی نمیگی؟ با خودت نمیگی ما از نگرانی چیکار کنیم؟
    شاید بین اون سه نفر، فقط ویانا رو محقِ حق می‌دونستم؛ چون خودش یه روزی درد من رو کشیده بود و می‌فهمید.
    شماره‌اش رو گرفتم و صبر کردم تا جواب بده.
    -الو فرشته؟
    شنیدن صدای محکم و مهربونش باعث شد بغض کنم!
    -ویاناخانوم!
    با لحنی که هم نگران بود هم عصبی گفت:
    -دختر تو که من رو سکته دادی! چرا گوشیت رو جواب نمیدی و هیچی نمیگی؟
    نفس عمیق و بریده‌ای کشیدم؛ بوی گوشت کبابی توی بینیم پیچید و حس گرسنگی و ضعف، با شرم و ناراحتی همزمان شد.
    -ببخشید ویاناخانوم! من... من خیلی حالم بد شد! من نا امیدتون کردم و... .
    ویانا با ناراحتی داد زد:
    -ده فدای سرت دختر! فدای سرت! لیاقتت رو نداشت؛ مگه بهت نگفته بودم اگه نخواستت کم نیار و به راهت ادامه بده؟ اینطوری به حرف‌هام گوش کردی؟
    اشک‌هام رو پاک کردم و با دستمال کاغذی که گوشه اتاق روی میز بود بینیم رو پاک کردم.
    -ببخشید!
    -ببخشید که نشد حرف دختر. بگو کجایی الان؟ از بیمارستان کجا رفتی؟
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 46
    با نفس عمیقی، حالم رو بهتر کردم و گفتم:
    -خونه دخترخالم توی تهرانم؛ خیلی مهربونه و هوام رو داره تا حالم بهتر بشه.
    ویانا هم نفس عمیقی کشید.
    -خداروشکر! خوبه که جایی داری؛ ثامن و ثمین اصرار دارن که برات خونه و کار جور کنن.
    صادقانه گفتم:
    -نمی‌تونم کمکشون رو قبول کنم! ترحمشون رو نمی‌خوام؛ وقتی این همه سال هیچ کاری بهم نداشتن و حالا هم که اون من رو نمی‌خواد، نمی‌خوام برام دل بسوزونه.
    ویانا تایید کرد و با دلجویی گفت:
    -می‌فهمم! می‌دونم چی میگی؛ اون‌ها هم مشکلات خودشون رو دارن. الان ثمین استراحت مطلق بهش خورده و فقط دراز کشیده؛ ثامن هم واقعاً تکلیفش با خودش معلوم نیست. خب، اون‌ها قصد بدی نداشتن ولی حالا که دلت نمی‌خواد ازشون کمک بخوای حداقل بذار من کمکت کنم!
    آهی کشیدم.
    -ممنونم از لطفتون؛ ولی بذارید مثل خودتون، خودم رو پای خودم وایسم.
    کمی مکث کرد و با تردید گفت:
    -مطمئنی؟
    مصمم گفتم:
    -بله! وضع دخترخاله‌ام خوب نیست سعی می‌کنم زودتر خودم رو جمع و جور کنم و زندگیم رو بسازم.
    ویانا با تحسین و خوشحالی گفت:
    -خیلی خوبه فرشته! خوشحال شدم! فقط... خیلی مراقب خودت باش؛ هروقت هم حالت بهتر شد بگو یه سر بیام ببینمت دلم برات تنگ شده. اگر هم نیاز به کمک داشتی اصلاً تعارف نکن؛ یه کمک کوچیک لطمه‌ای به ارزشِ تلاش‌های خودت نمی‌زنه.
    لبخندی زدم.
    -حتماً ویاناخانوم! من خیلی خوشبختم که با کسی مثل شما آشنا شدم؛ ازتون خیلی چیزها یاد گرفتم.
    آهی از سر آسودگی کشید.
    -خواهش می‌کنم عزیزم؛ این برای من هم خیلی خوب بود دیدنِ کسی مثل تو که رؤیاهای قشنگ داره! رؤیاهات رو حفظ کن و حرف‌هام یادت نره.
    -حتماً! خیلی دوستتون دارم.
    با خوشحالی گفت:
    -منم خیلی دوستت دارم! بی‌خبرم نگذار.
    از هم خداحافظی کردیم و من قطع کردم؛ به اصغر نگاه کردم که با تعجب به من خیره شده بود.
    موهای مشکیش رو نوازش کردم و پیشونیِ صافش رو بـ*ـو*سیدم.
    -خوب نیست یه آقا صحبت‌های خانوم‌ها رو گوش کنه ها!
    تک خندی زدم و بلند شدم؛ با اصغر رفتیم بیرون و سمیرا هم از درِ آشپزخونه خارج شد. گفت:
    -با کی حرف می‌زدی؟
    اصغر رو جا به جا کردم و گفتم:
    -با دوستم! بعد از اون ماجرا نگرانم شده بود.
    سری تکون داد و با خستگی بشقابی رو به سمتم گرفت.
    -بیا این‌ها رو بخور، ممکنه خوردنش سخت باشه چون من بلد نبودم چجور درستش کنم؛ ولی شده درسته قورت بده تا قوتش به بدنت برسه.
    با قدردانی بشقاب رو ازش گرفتم و اون هم اصغر رو ازم گرفت؛ درحالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت:
    -من می‌رم این اصغر رو بشورم؛ گوشت‌ها رو که خوردی اون نخ‌هایی که گوشه اتاق گذاشتم رو گلوله کن برای بافتنی.
    «باشه»ای گفتم و رفتم توی آشپزخونه تا اون گوشت‌های شرم و حیا رو قورت بدم.
    خوشحال بودم که سمیرا بهم کار می‌داد انجام بدم؛ با اینکه توی خونه لیلا هم کار می‌کردم، اونجا هیچ کس حواسش به من و سلامتیم نبود.
    خدارو بابت داشتنِ سمیرا شکر کردم و «بسم الله» گفتم.
    بعد از خوردن تیکه گوشت‌های کباب شده و سفت، یکم آشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم بیرون تا به نخ‌ها برسم.
    مقدار زیادی نخ توی پلاستیک بود که برای راحت‌تر شدن روند بافت، باید گلوله می‌شدن و این کار، کار آسونی نبود چون اگه نخ‌ها گره می‌خوردن باز کردنشون کارِ حضرت فیل بود.
    مقداری نخ که به صورت دایره وار بسته شده بودن رو برداشتم و باز کردم، دور زانوهام پیچوندم و مشغول گلوله کردن شدم.
    کمی بعد، سمیرا هم از اتاق بیرون اومد و با خوشحالی گفت:
    -خداروشکر بعد از حموم زود می‌خوابه!
    اومد کنارم نشست و مثل من حلقه نخ برداشت و مشغول گلوله کردن شد.
    در همون حین توضیح داد.
    -روزگار من با بافتن می‌چرخه خواهر! اگرچه سعید هر از چندگاهی برام پول می‌فرسته و اگه اون نبود نمی‌دونستم چه کار کنم.
    جالب بود! سعید به عنوان پسرخاله حتی اگه توی خیابون من رو می‌دید خودش رو به ندیدن می‌زد ولی هوای خواهرش رو داشت.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -امیدوارم وضعت بهتر از اینی که هست بشه!
    لبخندی بهم زد و همونطور که ماهرانه نخ رو دور گلوله کروی می‌چرخوند گفت:
    -والا من از خدامه دعای تو بگیره دختر! فقط امیدوارم آهِ یتیم کاری نکنه اون لیلای بی‌همه‌چیز سکته کنه یه وری بیفته رو دست دخترهای افلیجش!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 47
    آهی کشیدم و چیزی نگفتم.
    سمیرا ادامه داد:
    -هر سه ماه یک بار باید یه قالی تموم کنم ولی مگه با یه بچه کوچیک شدنیه؟ خیلی سخته... ولی باز خداخیر بده شوهر همسایه‌امون زهراخانوم، دار قالی رو جور کرد برامون. وگرنه با چهارتا بچه کوچیک و یه شوهر مفنگی چطور زنده می‌موندم؟
    زیر لـ*ـب در تایید حرفش گفتم:
    -دستش درد نکنه.
    به خاطر لحن بی‌حالم بود یا چهره گرفته‌ام؛ نمی‌دونم! ولی سمیرا با ناراحتی و تشر گفت:
    -بس کن دختر په وضعشه انقدر تو خودتی؟ بی‌خیال بابا الکی خودت رو ناراحت نکن؛ اینجا خونه خودته اصلاً احساس ناراحتی نکن! من که دلم باز شد اومدی پیشمون. ولی این مسعود پسرِ عذری خانوم می‌گفت اصلاً حالت رو به راه نبوده حتی خوب نمی‌تونستی حرف بزنی!
    نیم نگاهی به سمیرا کردم و با بالا انداختن شونه‌ام گفتم:
    -باید یکم زمان بگذره سمیرا. خیلی اذیت شدم طی این همه سال! بازم میگم خیلی ممنونتم ولی... دست خودم نیست!
    بغض کوچیکی گلوم رو گرفت و سمیرا هم همدردی کرد.
    -می‌فهمم خواهر! می‌فهمم؛ کیه که درد و رنج نداشته باشه تو زندگیش؟ ولی تو هم نباید تو خودت بری و انقدر بخوابی. دیشب خیلی خوابیدی! خوابِ زیادی هم بده برای بدنت. عصری قراره همسایه‌ها بیان با هم سبزی پاک کنیم؛ تو هم بیا یکم حرف می‌زنیم دلت باز میشه. هوم؟
    به زور لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه؛ سعی می‌کنم.
    با یک قیچی کوچیک، گلوله بزرگ نخ که درست کرده بود رو از کلاف‌ بزرگ جدا کرد و مشغول درست کردن یک گلوله دیگه شد.
    یک لحظه موهای حنازده‌ و لَختش رو برد پشت گوشش و به کارش ادامه داد.
    -من خودم هر وقت دلم می‌گیره با همسایه‌ها یکم پول می‌ذاریم سبزی می‌خریم می‌شینیم به پاک کردن و چند ساعت غیبت می‌کنیم و حرف می‌زنیم!
    خنده بامزه‌ای کرد که دندون‌های مرتبش رو نشون داد.
    -خیلی حالم بهتر میشه! حرف زدن اگه نباشه ما زن‌ها دیوونه میشیم؛ حرف زدن لامصب معلوم نیست چیه ولی جیـ*ـگرِ آدم حال میاد وقتی حرف می‌زنه با همجنس خودش! دل آدم سبک میشه؛ حتی اگه فقط سکوت کنی و هیچی نگی.
    با تردید پرسیدم:
    -یعنی به خاطر من گفتی که امروز بیان؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
    -آره دیگه! بشینی پای درد و دل خیلی از این‌ها بشینی دریای غم و غصه‌ان ولی یه جوری می‌خندوننت که غم‌های دنیا یادت بره.
    آهی کشید.
    -آره خواهر ما فقیر فقرا اوضاعمون شاید خوب نباشه، ولی سرخ نگه داشتنِ صورتمون با سیلی رو خوب بلدیم! تو هم باید یاد بگیری کم نیاری و اگه هم کم آوردی ضعف نشون ندی.
    نفس پر بغض و بریده‌ای کشیدم و به گلوله نخی که می‌پیچیدم خیره شدم؛ به اندازه کافی بزرگ شده بود، پس قیچی زدمش و به ساختنِ گلوله بعدی پرداختم.
    با ناراحتی لـ*ـب زدم:
    -همه حرف‌هات رو می‌فهمم سمیرا؛ این رو هم می‌دونم که رنج‌هام با رنج‌های تو اصلاً قابل مقایسه نیست! ولی نمی‌دونم چرا یادم نمیره؟ چرا انقدر درد دارم؟ دلم می‌خواد محکم وایسم ولی نمی‌تونم.
    سمیرا هم بغض کرد.
    -می‌فهمم فرشته! اون اوایل وقتی با اون نامرد اومدم تهران همین حس الانِ تو رو داشتم؛ ولی روزگار بهم اجازه نداد توی غم و ناراحتی بمونم و زانوی غم بـ*ـغل بگیرم. خب شاید این بهتر هم بود! انقدر درگیر جمع و جور کردن زندگیم و بزرگ کردن این بچه‌ها شدم که وقتی برای افسرده موندن نداشتم. منتهی فرقم با تو این بود که تو گیر چندتا آدمِ نفهم افتاده بودی که ازت بیگاری می‌کشیدن! اون‌ها واقعاً خیلی چیزها رو ازت گرفتن؛ ولی خب من آزادتر بودم. خیلی انتخاب‌ها داشتم برای زندگیِ بهتر ولی چون نادرست بود اون انتخاب‌ها رو کنار گذاشتم. در عوض با چنگ و دندون چسبیدم به زندگیم!
    یکم موقعیتم رو تغییر دادم؛ نگه داشتنِ زانوها توی اون شرایط برای نگهداریِ کلافِ نخ یکم آزاردهنده بود.
    حرف سمیرا رو تایید کردم.
    -خیلی خوبه؛ می‌دونی، ویاناخانوم که بهم کمک کرد به جشن برم، بهم می‌گفت مهم نیست آدم فقیر باشه یا پولدار! مهم اینه که به رؤیاپردازی و امیدواری ادامه بده.
    سمیرا تک خندی زد.
    -خیلی فرق داره خواهر! پولدارها دردهایی که ما داریم رو ندارن. محکوم به محرومیت از خیلی چیزها نیستن!
    سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم؛ هنوز نمی‌تونستم در این باره مطمئن حرف بزنم! چون اومده بودم بین آدم‌هایی که واقعاً محروم بودن و نمی‌دونستم رؤیایی دارن یا نه!
    خودم... خودم که رؤیایی برام باقی نمونده بود.
    فقط یک انگیزه ته قلبم مونده بود؛ انگیزه‌ای برای اثبات کردنِ خودم به اون‌هایی که تحقیرم کردن.
    به ثامن و ثمین، به لیلا و دخترهای ظاهربین و عوضیش! به دنیای اطرافم و به ویانا! دلم می‌خواست بهم افتخار کنه.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 48
    فقط همین! یعنی به جز یک انگیزه کوچیک هیچ چیزی نداشتم؛ هیچ رؤیا و هیچ آرزویی.
    انگار با از دست دادن رؤیای شاهزاده، بقیه رؤیاهام هم هرچند قشنگ بودن، از بین رفتن!
    سمیرا که دید سکوت کردم خندید و گفت:
    -ای بابا باز غمباد گرفتی که! تندتر گلوله کن خیلی کندی! من برم یکم قالی ببافم.
    و گلوله بعدیش رو از کلاف جدا کرد؛ تقریباً چیزی از کلاف باقی نمونده بود.
    بلند شد و درحالی که کش و قوسی به بدنش می‌داد خمیازه بزرگی کشید؛ انگار که حسابی حالش جا اومده باشه گفت:
    -من دیگه تا ظهر میرم پای دار قالی؛ میشه بی‌زحمت ناهار هم درست کنی؟ چیز زیادی نداریم فقط پلو درست کن و اگه گوجه داشتیم گوجه سرخ کن. بچه‌ها خیلی دوست دارن.
    «باشه» آرومی گفتم و سعی کردم سریع‌تر گلوله‌ام رو کامل کنم.
    سمیرا رفت داخل اتاق، و من موندم و صدای گنجشک‌هایی که از بیرون می‌اومد.
    تو این فکر بودم که چطوری مراسم سبزی پاک کردن رو بپیچونم که سمیرا ناراحت نشه؟
    توی اون وضعیت آخرین چیزی که می‌خواستم، آشنا شدن با آدم‌های جدید و شنیدن بدبختی‌هاشون بود تا بیشتر افسرده بشم!
    دلم نمی‌خواست حالا که لطف کرده و من رو پذیرفته و مهمون‌نوازی کرده، حرفش زمین بمونه و ناراحت بشه از دستم.
    کلافِ خودم و باقی مونده کلافِ سمیرا رو هم گلوله کردم.
    از طریقِ ساعتِ کهنه کنار آشپزخونه فهمیدم ساعت داره دوازده میشه.
    وارد آشپزخونه‌ی کوچیک شدم و با یکم گشتن، کیسه برنج رو پیدا کردم و مشغول خیسوندن برنج شدم.
    واقعاً توی کابینت‌ها چیزِ زیادی پیدا نمی‌شد!
    مشغولِ سرخ کردن گوجه‌ها بودم که حس کردم یکی وارد آشپزخونه شد؛ با یکم ترس برگشتم و دیدم صمد، پسر بزرگِ سمیراست!
    با یکم اخم بهم نگاه می‌کرد ولی لحنش چندان عصبی نبود.
    -سلام؛ اومدم آب بخورم.
    سری تکون دادم و سلام کردم. با یکم دقت به سر تا پاش فهمیدم از مدرسه برگشته؛ اما چطور انقدر بی سروصدا؟
    از یخچال پارچ برداشت و یکم آب توی لیوان ریخت و خود؛ حتی لیوانش رو هم شست و رفت!
    دقت که کردم فهمیدم اون حالت صورتشه نه اخم! که بامزه‌اش هم کرده بود.
    البته شاید معمولاً عادت به اخم کردن داشت که ابروهای پرپشتش اونجوری شده بودن.
    ابروهاش مثل سمیرا بودن؛ ولی سرش کچل بود و نمی‌شد گفت آیا موهاش هم مثل موهای سمیرا لَخته یا نه؟
    مدتی بعد، سروکله نسترن و نگین هم پیدا شد که اومدن توی آشپزخونه؛ چقدر لباس مدرسه بامزه‌اشون می‌کرد!
    اون‌ها هم بعد از سلام و خوردنِ یکم آب، از آشپزخونه رفتن بیرون.
    من هم بعد از سرخ کردنِ گوجه‌ها و دم دادنِ برنج، رفتم بیرون تا بقیه نخ‌ها رو گلوله کنم.
    در همون حین صدای صحبتِ آهسته سمیرا و دخترها رو شنیدم؛ سمیرا می‌گفت:
    -خب برید از مَش حسن یه چیزی نسیه بگیرید!
    صدای دخترونه و نازِ نسترن هم جواب سمیرا رو داد.
    -ولی آخه مامان مش حسن میگه حسابمون پر شده دیگه بهمون نسیه چیزی نمیده!
    سمیرا هم با ملایمت جواب داد:
    -خب چه کار کنم دختر؟ باید تا سر ماه برسونیم یا نه؟ یکم دیگه بافتنی‌هام تموم میشه میرم می‌فروشمشون یه چیزی دستم میاد گلکم. تا اون موقع تحمل کنین.
    دیگه چیزی نشنیدم؛ ولی توی ذهنم چیزی جرقه زد!
    هنوز مقداری از اون پولی که ثامن بهم داده بود باقی مونده بود که به نسبت زیاد بود.
    با اینکه یه چیزی بهم می‌گفت بهتره برای خودم نگه دارم، اما چه تضمینی بود که من فردایی داشته باشم؟
    دقت که می‌کردم می‌دیدم سمیرا با اینکه یه وقت‌هایی عصبانی میشه و بد با بچه‌ها برخورد می‌کنه، ولی خیلی دوستشون داره! این روحیه‌اش من رو یاد مامانِ خودم می‌انداخت و باعث می‌شد دلتنگش بشم.
    نسترن از اتاق بیرون اومد و به سمت من قدم برداشت؛ لباس‌هاش رو عوض کرده بود و موهاش رو برعکس دیشب، مرتب بافته بود.
    اومد کنارم نشست و به گلوله کردنِ نخ خیره شد.
    با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
    -مدرسه خوش گذشت؟
    نسترن پایینِ بینیش رو خاروند و گفت:
    -اوهوم. ولی آخرش سخت بود.
    نیم‌نگاهی بهش کردم و پرسیدم:
    -سخت بود؟ چی سخت بود؟
    نسترن پاهای لاغرش رو دراز کرد و با آه جواب داد.
    -خیلی گشنم بود؛ بچه‌های دیگه خوراکی می‌خوردن ولی من دلم ضعف می‌رفت. زنگ آخر صدای قار و قور شکمم تو کل کلاس پیچید.
    با اینکه حرفش تلخ بود، لحنش و مدل گفتنش وادارم کرد لبخند کوچیکی بزنم!
    من هیچ وقت درد گرسنگی رو تحمل نکرده بودم.
    آروم طوری که صدام به سمیرا نرسه به نسترن گفتم:
    -من یکم پس انداز دارم که می‌تونیم حساب دفتری‌هاتون رو باهاش تسویه کنیم! میای بعد از ناهار بریم و این کار رو بکنیم؟ می‌تونیم یکم خوراکی هم بخریم.
    نسترن چشم‌های درشتش رو درشت‌تر کرد که مژه‌هاش رو بیشتر به نمایش گذاشت!
    نزدیک شد و همونطور یواش بهم گفت:
    -ولی مامانم گفته از غریبه‌ها پول نگیریم.
    همونطور یواش جواب دادم.
    -خب من که غریبه نیستم! من قراره خاله‌اتون باشم و با شما زندگی کنم.
    با خوشحالیِ خاصی پرسید:
    -واقعاً؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا