پارت 39
طی این چند سال یادم نمیاومد رنگ دکتر و پرستار رو دیده باشم؛ هر بیماری که سراغم میاومد لیلا میگفت خودش خوب میشه و تو انقدر نمیارزی که خرج دوا و دکترت کنیم.
توی بخش انتظار نشستیم تا دکتری که خواب بود بیدار بشه.
ثامن کنارم نشسته بود و چیزی نمیگفت؛ اما میدونستم قصد نداره پیشم بمونه.
این رو از پاهاش که مدام ضرب گرفته بودن و چک کردن مداوم گوشیش فهمیدم؛ اون میخواست بره.
-اگه میخوای بری برو.
این رو گفتم و سرم رو عقب بردم تا یکم درد گردنم آروم بشه.
ثامن من و مونی کرد و گفت:
-فرشته من واقعاً نمیدونم چی بگم!
آهی کشیدم:
-اگه فکر میکنی لازمه چیزی بگی، بگو.
با ناراحتی گفت:
-خیلی فرق کردی؛ هم نسبت به گذشته و هم نسبت به اون شب. من یک هفته با خیالِ تو زندگی میکردم! دختری که فکر نمیکردم واقعیت داشته باشه.
کورسوی امیدِ لعنتیِ توی دلم سوسو کشید و موتور قلبم رو تندتر کرد؛ اما بغضی که به گلوم چسبید نشون میداد از این بابت چندان خوشحال نیستم! از این امیدهای بیهوده خیری ندیده بودم!
وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد.
-فرشته وقتی ثمین بهم گفت که تو همون دختر شاه پریونی، همه تصورم درباره تو از این رو به اون رو شد. آخه... چه طور بگم!
با خشم خاصی گفتم:
-نه لازم نیست شرمنده باشی! من یتیم و بدون اصل و نسبم؛ دیپلم رَدیام و به کلاس تو نمیخورم.
به سمتِ دیگهای نگاه میکردم و این حرفها رو میزدم؛ دلم نمیخواست وقتی بغضم شکست نگاهم بهش باشه!
ثامن آهی کشید و چیزی روی پام گذاشت که نگاه کردم دیدم پاکته؛ بازش کردم و چند تراول دیدم که سرجمع چند میلیون میشد!
با بهت برگشتم به ثامن خیره شدم و اون با شرمندگی گفت:
-الان باید برم؛ حال ثمین خوب نیست و باید برگردونمش تهران. دیگه طاقتِ دیدنِ خاله رو نداره میگه رفتارِ خاله با تو حالش رو خیلی بد کرده؛ روانپزشکش گفته باید دوباره باهاش حضوری حرف بزنه.
پوفی کشید و گفت:
-خودش شکست عشقیِ بدی خورد و حماقت کرد، میخواست به تو کمک کنه و اصلاً این وسط به این فکر نکرد که... .
سرش رو با کلافگی تکون داد و من با بغض و خشم و غم بهش خیره بودم.
نفس عمیقی کشید.
-با این پول؛ هزینه بیمارستان رو بده فکر کنم باید یکی دو روز بسـ*ـتری باشی. بعدش بیا تهران کار و خونه برات جور میکنم. شمارهام رو داری دیگه نه؟
زیاد از حرفهاش سر در نمیآوردم؛ نمیتونستم تشخیص بدم الان این کارش دلسوزیه یا دوستم داره؟
با گیجی نگاهم کرد و پرسید:
-فهمیدی چی گفتم؟ اگه حالت خوب نیست بمونم پیشت؟
سرم رو چند بار آروم به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
-نمیفهمم؛ نمیفهمم این کارهات برای چیه؟ تو من رو چی میبینی؟
آهی کشید و سر به زیر انداخت.
-ببین من واقعاً نمیخواستم این اتفاق بیفته و احساساتت رو جریحهدار کنم! اما این کمکی که بهت میکنم فقط به عنوان یک فامیل یا یک دوسته؛ شایدم یک انسان! ولی بهتره اون شب و بقیه اتفاقات رو فراموش کنی.
دست خودم نبود ولی با اشک و درد اعتراض کردم.
-چرا؟ چرا؟ چون من یه خدمتکارم؟ چون جهیزیه میلیاردی ندارم؟ چون پدر و مادرم مردن و هیچکسی رو ندارم؟
ثامن که دید اشکهام تندتند سرازیر میشن دست و پاش رو گم کرد و با شرمندگی گفت:
-ببخشید فرشته توروخدا ببخشید! اما من نمیتونم؛ واقعاً نمیتونم! تاحالا فکر میکردم فوقش یه خونواده متوسط داری نه اینکه کلا... اه فرشته درکم کن! من موقعیتم جوری نیست که بتونم خوشحالت کنم. نه من با تو به چیزی که میخوام میرسم و نه تو به یه زندگیِ عادی میرسی! لطفاً درک کن.
سرم رو تکون دادم و با نفرت گفتم:
-نه درک نمیکنم! نمیفهمم! ببین آقاثامن من تاحالا همش سعی میکردم صبر کنم و راضی باشم و نفرین نکنم! اما حالا نمیتونم... نمیتونم راحت ازت بگذرم! ما هم رو میفهمیدیم؛ انگار که یک زبون و لغتِ خاص داشتیم! ولی تو من رو پس میزنی فقط چون یتیمم و کسی رو ندارم! فکر میکنی آه یتیم میذاره خوشبخت بشی؟ (مگه کلید اسراره؟) من نمیگم عاشقتم و عاشقمی اما ما هماهنگ بودیم؛ میتونستیم خیلی بیشتر هماهنگ باشیم. ولی داری خونوادهای که ندارم رو توی سرم میزنی و... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-باشه حق با توئه! من بدم من خیلی بیوجودم که باعث شدم چنین اتفاقی رخ بده. ولی خواهشاً من رو نفرین نکن فرشته؛ من بابت سالهایی که نتونستم برات کاری کنم خودم رو سرزنش میکنم. ولی بهم... به ما یه فرصت بده! به من و خونوادم که در جریان مشکلت بودیم و سکوت کردیم! بذار حلش کنیم... .
توی چشمهای اشکیم نگاه کرد و لحظهای هیچی نگفت.
درمانگاه خلوت و ساکت بود و فقط صدای ما میپیچید؛ من هق زدم و ثامن یک دستمال کاغذی بهم داد.
آه عمیقی کشید.
طی این چند سال یادم نمیاومد رنگ دکتر و پرستار رو دیده باشم؛ هر بیماری که سراغم میاومد لیلا میگفت خودش خوب میشه و تو انقدر نمیارزی که خرج دوا و دکترت کنیم.
توی بخش انتظار نشستیم تا دکتری که خواب بود بیدار بشه.
ثامن کنارم نشسته بود و چیزی نمیگفت؛ اما میدونستم قصد نداره پیشم بمونه.
این رو از پاهاش که مدام ضرب گرفته بودن و چک کردن مداوم گوشیش فهمیدم؛ اون میخواست بره.
-اگه میخوای بری برو.
این رو گفتم و سرم رو عقب بردم تا یکم درد گردنم آروم بشه.
ثامن من و مونی کرد و گفت:
-فرشته من واقعاً نمیدونم چی بگم!
آهی کشیدم:
-اگه فکر میکنی لازمه چیزی بگی، بگو.
با ناراحتی گفت:
-خیلی فرق کردی؛ هم نسبت به گذشته و هم نسبت به اون شب. من یک هفته با خیالِ تو زندگی میکردم! دختری که فکر نمیکردم واقعیت داشته باشه.
کورسوی امیدِ لعنتیِ توی دلم سوسو کشید و موتور قلبم رو تندتر کرد؛ اما بغضی که به گلوم چسبید نشون میداد از این بابت چندان خوشحال نیستم! از این امیدهای بیهوده خیری ندیده بودم!
وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد.
-فرشته وقتی ثمین بهم گفت که تو همون دختر شاه پریونی، همه تصورم درباره تو از این رو به اون رو شد. آخه... چه طور بگم!
با خشم خاصی گفتم:
-نه لازم نیست شرمنده باشی! من یتیم و بدون اصل و نسبم؛ دیپلم رَدیام و به کلاس تو نمیخورم.
به سمتِ دیگهای نگاه میکردم و این حرفها رو میزدم؛ دلم نمیخواست وقتی بغضم شکست نگاهم بهش باشه!
ثامن آهی کشید و چیزی روی پام گذاشت که نگاه کردم دیدم پاکته؛ بازش کردم و چند تراول دیدم که سرجمع چند میلیون میشد!
با بهت برگشتم به ثامن خیره شدم و اون با شرمندگی گفت:
-الان باید برم؛ حال ثمین خوب نیست و باید برگردونمش تهران. دیگه طاقتِ دیدنِ خاله رو نداره میگه رفتارِ خاله با تو حالش رو خیلی بد کرده؛ روانپزشکش گفته باید دوباره باهاش حضوری حرف بزنه.
پوفی کشید و گفت:
-خودش شکست عشقیِ بدی خورد و حماقت کرد، میخواست به تو کمک کنه و اصلاً این وسط به این فکر نکرد که... .
سرش رو با کلافگی تکون داد و من با بغض و خشم و غم بهش خیره بودم.
نفس عمیقی کشید.
-با این پول؛ هزینه بیمارستان رو بده فکر کنم باید یکی دو روز بسـ*ـتری باشی. بعدش بیا تهران کار و خونه برات جور میکنم. شمارهام رو داری دیگه نه؟
زیاد از حرفهاش سر در نمیآوردم؛ نمیتونستم تشخیص بدم الان این کارش دلسوزیه یا دوستم داره؟
با گیجی نگاهم کرد و پرسید:
-فهمیدی چی گفتم؟ اگه حالت خوب نیست بمونم پیشت؟
سرم رو چند بار آروم به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
-نمیفهمم؛ نمیفهمم این کارهات برای چیه؟ تو من رو چی میبینی؟
آهی کشید و سر به زیر انداخت.
-ببین من واقعاً نمیخواستم این اتفاق بیفته و احساساتت رو جریحهدار کنم! اما این کمکی که بهت میکنم فقط به عنوان یک فامیل یا یک دوسته؛ شایدم یک انسان! ولی بهتره اون شب و بقیه اتفاقات رو فراموش کنی.
دست خودم نبود ولی با اشک و درد اعتراض کردم.
-چرا؟ چرا؟ چون من یه خدمتکارم؟ چون جهیزیه میلیاردی ندارم؟ چون پدر و مادرم مردن و هیچکسی رو ندارم؟
ثامن که دید اشکهام تندتند سرازیر میشن دست و پاش رو گم کرد و با شرمندگی گفت:
-ببخشید فرشته توروخدا ببخشید! اما من نمیتونم؛ واقعاً نمیتونم! تاحالا فکر میکردم فوقش یه خونواده متوسط داری نه اینکه کلا... اه فرشته درکم کن! من موقعیتم جوری نیست که بتونم خوشحالت کنم. نه من با تو به چیزی که میخوام میرسم و نه تو به یه زندگیِ عادی میرسی! لطفاً درک کن.
سرم رو تکون دادم و با نفرت گفتم:
-نه درک نمیکنم! نمیفهمم! ببین آقاثامن من تاحالا همش سعی میکردم صبر کنم و راضی باشم و نفرین نکنم! اما حالا نمیتونم... نمیتونم راحت ازت بگذرم! ما هم رو میفهمیدیم؛ انگار که یک زبون و لغتِ خاص داشتیم! ولی تو من رو پس میزنی فقط چون یتیمم و کسی رو ندارم! فکر میکنی آه یتیم میذاره خوشبخت بشی؟ (مگه کلید اسراره؟) من نمیگم عاشقتم و عاشقمی اما ما هماهنگ بودیم؛ میتونستیم خیلی بیشتر هماهنگ باشیم. ولی داری خونوادهای که ندارم رو توی سرم میزنی و... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-باشه حق با توئه! من بدم من خیلی بیوجودم که باعث شدم چنین اتفاقی رخ بده. ولی خواهشاً من رو نفرین نکن فرشته؛ من بابت سالهایی که نتونستم برات کاری کنم خودم رو سرزنش میکنم. ولی بهم... به ما یه فرصت بده! به من و خونوادم که در جریان مشکلت بودیم و سکوت کردیم! بذار حلش کنیم... .
توی چشمهای اشکیم نگاه کرد و لحظهای هیچی نگفت.
درمانگاه خلوت و ساکت بود و فقط صدای ما میپیچید؛ من هق زدم و ثامن یک دستمال کاغذی بهم داد.
آه عمیقی کشید.