از پلهها که پایین میرفتم به ارتفاع آنها دقت کردم. خوب شد کفش پاشنهبلند نپوشیدم. داشتم تصور میکردم چهطور دخترم را در آغـ*ـوش بگیرم و باتسلط از پله بالا بیایم. انگار بار اولی بود که پا به خانهام خواهم گذاشت. بهمحضِ اینکه توی ماشین نشستم، آینه را پایین دادم. آرایش ملایم و ملیحم را بررسی کردم. کیف دخترم، کیف مدارک و پاکت کادویی دستهدار را روی صندلی عقب گذاشته بودیم. پاکت کادویی شامل چند هدیه برای مرجان، حاجخانم و عرفان بود. میخواستم با دلِ خوش و خوشی همه چیز تمام شود.
اصلاً نفهمیدم کی به پارکینگ بیمارستان رسیدیم و پارک کردیم. ساک بچه را خودم برداشتم و عمید کیف مدارک و هدایا را در دست گرفت. کفشهایش نو بود و برق میزد. موهایش که داشت کمکم جوگندمی میشد در بهترین حالت ممکن بود. همه چیزش برایم جذاب بود. دستم را دور بازویش حلقه کردم.
- فکر کن الان داریم دوتایی میریم و قراره سه تایی برگردیم! آخ که الهی من دورش بگردم! یعنی چه شکلیه عمید؟
عمید ناگهان ایستاد. با حالتِ شوکهای گفت:
- اما افسانه ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیم که! حالا چی صداش کنیم؟
لبخند گرمی بهرویش زدم.
- اما من انتخاب کردم.
به راه رفتن ادامه داد. دیگر جلوی آسانسور رسیده بودیم. باشیطنت گفت:
- تنهاتنها دیگه؟
سرم را به بازویش تکیه دادم. دکمه آسانسور را زد.
- تو بدونِ من از دوران بارداری لـ*ـذت بردی، حالا منم بدونِ تو اسم انتخاب میکنم.
البته که شوخی میکردم و بعد از برملا شدن راز هر دو با هم لـ*ـذتِ انتظار را کشیده بودیم. شاد و خرم سوار آسانسور شدیم. بار دیگر خودم را در آینه آسانسور نگاه کردم. رو به عمید گفتم:
- بیا یه عکس بگیریم.
هر دو به لنز دوربین از آینه نگاه کردیم و عکسمان ثبت شد. با ذوقی کودکانه گفتم:
- عکس بعدی همین جا با دخترمون!
عمید باخنده گفت:
- و البته کل خاندان باهم!
در آسانسور باز شد. همه آنجا بودند. مادر و پدر خودم و خانواده عمید. آسیه هم آمده بود. تا ما را دید، پیش آمد.
- بچهها رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و اومدم. پس کی عمل شروع میشه؟
سلام و علیک کردیم که مادرم گفت:
- اِوا مادر شما دو تا چرا دستخالی اومدید پس؟
من و عمید به هم نگاه کردیم. راست میگفتند. نه گلی برای دخترکمان گرفته بودیم و نه شیرینی که خانوادهها دهانشان را شیرین کنند. مادرشوهرم که از همیشه مهربانتر شده بود، گفت:
- نگران نباشید نور چشمام. شماها الان انقدر هولید زودتر اون گیسو کمند رو ببینید که حواس براتون نمیمونه. من گرفتم. هم گل هم شیرینی. تو ماشینه. گفتم بیرون سردتره خراب نمیشن. به امید خدا بچه که بهدنیا بیاد، آسیه میره از تو ماشین میاره.
دلم غنج رفت. انگار خواب بودم و باور نمیکردم. دکترصائب که آمد و ما را دید، بامهربانی و لبخند گفت:
- چه خبره؟ یکدفعه کل فامیل رو دعوت میکردید بیمارستان! بهخدا کلی به من غر زدن که این آشناهاتون راهرو رو پر کردن.
پیش رفتم و در آغوشش کشیدم.
- کی تموم میشه دکتر؟
بهآرامی پشتم را نوازش کرد و گفت:
- شما برید تو حیاط. من خبرتون میکنم. اینجا نباشید. الان مرجان رو میارن.
مادرشوهرم جلو آمد و پرسید:
- خانمدکتر، به اسم بچهها شناسنامه صادر میشه دیگه؟
دکترصائب لبخند ملیحی زد و به چشمان سورمه کشیده مادرشوهرم نگاه کرد.
- بله. نگران نباشید. رو گواهی ولادت ثبت میشه که اون خانم رحمشون رو اجاره دادن و اسم آقا و خانمدولتشاهی رو مینویسیم. این مراحل قانونی سخت نیست، حل شدهست. شما فقط منتظر دیدنِ مغزِ بادومتون باشید.
دوباره رو به عمید کرد.
- لطفاً اینجا رو خلوت کنید. بهتون خبر میدم.
در پوست خود نمیگنجیدم. نمیدانستم اگر به خانوادهها نگفته بودیم، چهطور باید این چند ساعت را بهتنهایی بهانتظار میگذراندم. عمید ساک و وسایل بچه را تحویل داد. دوست داشتم پیش از زایمان مرجان را ببینم؛ اما دکتر گفت بهتر است از هر هیجانی بهدور باشد. همگی به حیاط بیمارستان رفتیم. اولِ صبح بود و هوا سرد. آسمان ابری بود. مادرم مضطربتر از من روی اولین صندلی نشست. مادرشوهرم که انگار بیست سال جوان شده بود. خز دور یقه پالتویش بهنظر بیش از حد بزرگ و پهن میآمد. آسیه موبایل را کنار گوش گذاشته بود و به حمیدآقا گزارش لحظهبهلحظه میداد. پدر شوهرم شالگردنش را مرتب کرد و گفت:
- میدونم همه یه چیزی سرهم بندی کردید اول صبح اما هم برای اینکه جونِ تازه بگیرید و هم این یکی دو ساعت زودتر تموم شه میخوام دعوتتون کنم همین بغـ*ـل بریم یه حلیم بزنیم و بیام.
به صورتها نگاه کردم تا واکنشها را ببینم. خداخدا میکردم کسی قبول نکند. هیچ دلم نمیخواست جایی جزء بیمارستان باشم. انتظارم دیری نپایید. همه راضی بودند. ناامید نگاهی به عمید انداختم. از چشمانش میخواندم که او هم دوست دارد همینجا بماند. باخجالت پرسید:
- چقدر راهه تا حلیمی بابا؟
پدرش با دست بهسمتی اشاره کرد و گفت:
- همینجا روبهرو گلفروشی. میخوایم تو حیاط وایسیم و یخ بزنیم؟! میریم اونجا تو گرما میشینیم.
اصلاً نفهمیدم کی به پارکینگ بیمارستان رسیدیم و پارک کردیم. ساک بچه را خودم برداشتم و عمید کیف مدارک و هدایا را در دست گرفت. کفشهایش نو بود و برق میزد. موهایش که داشت کمکم جوگندمی میشد در بهترین حالت ممکن بود. همه چیزش برایم جذاب بود. دستم را دور بازویش حلقه کردم.
- فکر کن الان داریم دوتایی میریم و قراره سه تایی برگردیم! آخ که الهی من دورش بگردم! یعنی چه شکلیه عمید؟
عمید ناگهان ایستاد. با حالتِ شوکهای گفت:
- اما افسانه ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیم که! حالا چی صداش کنیم؟
لبخند گرمی بهرویش زدم.
- اما من انتخاب کردم.
به راه رفتن ادامه داد. دیگر جلوی آسانسور رسیده بودیم. باشیطنت گفت:
- تنهاتنها دیگه؟
سرم را به بازویش تکیه دادم. دکمه آسانسور را زد.
- تو بدونِ من از دوران بارداری لـ*ـذت بردی، حالا منم بدونِ تو اسم انتخاب میکنم.
البته که شوخی میکردم و بعد از برملا شدن راز هر دو با هم لـ*ـذتِ انتظار را کشیده بودیم. شاد و خرم سوار آسانسور شدیم. بار دیگر خودم را در آینه آسانسور نگاه کردم. رو به عمید گفتم:
- بیا یه عکس بگیریم.
هر دو به لنز دوربین از آینه نگاه کردیم و عکسمان ثبت شد. با ذوقی کودکانه گفتم:
- عکس بعدی همین جا با دخترمون!
عمید باخنده گفت:
- و البته کل خاندان باهم!
در آسانسور باز شد. همه آنجا بودند. مادر و پدر خودم و خانواده عمید. آسیه هم آمده بود. تا ما را دید، پیش آمد.
- بچهها رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و اومدم. پس کی عمل شروع میشه؟
سلام و علیک کردیم که مادرم گفت:
- اِوا مادر شما دو تا چرا دستخالی اومدید پس؟
من و عمید به هم نگاه کردیم. راست میگفتند. نه گلی برای دخترکمان گرفته بودیم و نه شیرینی که خانوادهها دهانشان را شیرین کنند. مادرشوهرم که از همیشه مهربانتر شده بود، گفت:
- نگران نباشید نور چشمام. شماها الان انقدر هولید زودتر اون گیسو کمند رو ببینید که حواس براتون نمیمونه. من گرفتم. هم گل هم شیرینی. تو ماشینه. گفتم بیرون سردتره خراب نمیشن. به امید خدا بچه که بهدنیا بیاد، آسیه میره از تو ماشین میاره.
دلم غنج رفت. انگار خواب بودم و باور نمیکردم. دکترصائب که آمد و ما را دید، بامهربانی و لبخند گفت:
- چه خبره؟ یکدفعه کل فامیل رو دعوت میکردید بیمارستان! بهخدا کلی به من غر زدن که این آشناهاتون راهرو رو پر کردن.
پیش رفتم و در آغوشش کشیدم.
- کی تموم میشه دکتر؟
بهآرامی پشتم را نوازش کرد و گفت:
- شما برید تو حیاط. من خبرتون میکنم. اینجا نباشید. الان مرجان رو میارن.
مادرشوهرم جلو آمد و پرسید:
- خانمدکتر، به اسم بچهها شناسنامه صادر میشه دیگه؟
دکترصائب لبخند ملیحی زد و به چشمان سورمه کشیده مادرشوهرم نگاه کرد.
- بله. نگران نباشید. رو گواهی ولادت ثبت میشه که اون خانم رحمشون رو اجاره دادن و اسم آقا و خانمدولتشاهی رو مینویسیم. این مراحل قانونی سخت نیست، حل شدهست. شما فقط منتظر دیدنِ مغزِ بادومتون باشید.
دوباره رو به عمید کرد.
- لطفاً اینجا رو خلوت کنید. بهتون خبر میدم.
در پوست خود نمیگنجیدم. نمیدانستم اگر به خانوادهها نگفته بودیم، چهطور باید این چند ساعت را بهتنهایی بهانتظار میگذراندم. عمید ساک و وسایل بچه را تحویل داد. دوست داشتم پیش از زایمان مرجان را ببینم؛ اما دکتر گفت بهتر است از هر هیجانی بهدور باشد. همگی به حیاط بیمارستان رفتیم. اولِ صبح بود و هوا سرد. آسمان ابری بود. مادرم مضطربتر از من روی اولین صندلی نشست. مادرشوهرم که انگار بیست سال جوان شده بود. خز دور یقه پالتویش بهنظر بیش از حد بزرگ و پهن میآمد. آسیه موبایل را کنار گوش گذاشته بود و به حمیدآقا گزارش لحظهبهلحظه میداد. پدر شوهرم شالگردنش را مرتب کرد و گفت:
- میدونم همه یه چیزی سرهم بندی کردید اول صبح اما هم برای اینکه جونِ تازه بگیرید و هم این یکی دو ساعت زودتر تموم شه میخوام دعوتتون کنم همین بغـ*ـل بریم یه حلیم بزنیم و بیام.
به صورتها نگاه کردم تا واکنشها را ببینم. خداخدا میکردم کسی قبول نکند. هیچ دلم نمیخواست جایی جزء بیمارستان باشم. انتظارم دیری نپایید. همه راضی بودند. ناامید نگاهی به عمید انداختم. از چشمانش میخواندم که او هم دوست دارد همینجا بماند. باخجالت پرسید:
- چقدر راهه تا حلیمی بابا؟
پدرش با دست بهسمتی اشاره کرد و گفت:
- همینجا روبهرو گلفروشی. میخوایم تو حیاط وایسیم و یخ بزنیم؟! میریم اونجا تو گرما میشینیم.