رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
از پله‌ها که پایین می‌رفتم به ارتفاع آن‌ها دقت کردم. خوب شد کفش پاشنه‌بلند نپوشیدم. داشتم تصور می‌کردم چه‌طور دخترم را در آغـ*ـوش بگیرم و‌ باتسلط از پله بالا بیایم. انگار بار اولی بود که پا به خانه‌ام خواهم گذاشت. به‌محضِ اینکه توی ماشین نشستم، آینه را پایین دادم. آرایش ملایم و ملیحم را بررسی کردم. کیف دخترم، کیف مدارک و پاکت کادویی دسته‌دار را روی صندلی عقب گذاشته بودیم. پاکت کادویی شامل چند هدیه برای مرجان، حاج‌خانم و عرفان بود. می‌خواستم با دلِ خوش و خوشی همه چیز تمام شود.
اصلاً نفهمیدم کی به پارکینگ بیمارستان رسیدیم و پارک کردیم. ساک بچه را خودم برداشتم و عمید کیف مدارک و هدایا را در دست گرفت. کفش‌هایش نو بود و برق می‌زد. موهایش که داشت کم‌کم جوگندمی می‌شد در بهترین حالت ممکن بود. همه چیزش برایم جذاب بود. دستم را دور بازویش حلقه کردم.
- فکر کن الان داریم دوتایی میریم و قراره سه تایی برگردیم! آخ که الهی من دورش بگردم! یعنی چه شکلیه عمید؟
عمید ناگهان ایستاد. با حالتِ شوکه‌ای گفت:
- اما افسانه ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیم که! حالا چی صداش کنیم؟
لبخند گرمی به‌رویش زدم.
- اما من انتخاب کردم.
به راه رفتن ادامه داد. دیگر جلوی آسانسور رسیده بودیم. باشیطنت گفت:
- تنهاتنها دیگه؟
سرم را به بازویش تکیه دادم. دکمه آسانسور را زد.
- تو بدونِ من از دوران بارداری لـ*ـذت بردی، حالا منم بدونِ تو اسم انتخاب می‌کنم.
البته که شوخی می‌کردم و بعد از برملا شدن راز هر دو با هم لـ*ـذتِ انتظار را کشیده بودیم. شاد و خرم سوار آسانسور شدیم. بار دیگر خودم را در آینه آسانسور نگاه کردم. رو به عمید گفتم:
- بیا یه عکس بگیریم.
هر دو به لنز دوربین از آینه نگاه کردیم و عکسمان ثبت شد. با ذوقی کودکانه گفتم:
- عکس بعدی همین جا با دخترمون!
عمید باخنده گفت:
- و البته کل خاندان باهم!
در آسانسور باز شد. همه آنجا بودند. مادر و پدر خودم و خانواده عمید. آسیه هم آمده بود. تا ما را دید، پیش آمد.
- بچه‌ها رو گذاشتم پیش مادرشوهرم و اومدم. پس کی عمل شروع میشه؟
سلام و علیک کردیم که مادرم گفت:
- اِوا مادر شما دو تا چرا دست‌خالی اومدید پس؟
من و عمید به هم نگاه کردیم. راست می‌گفتند. نه گلی برای دخترکمان گرفته بودیم و نه شیرینی که خانواده‌ها دهانشان را شیرین کنند. مادرشوهرم که از همیشه مهربان‌تر شده بود، گفت:
- نگران نباشید نور چشمام. شماها الان انقدر هولید زودتر اون گیسو کمند رو ببینید که حواس براتون نمیمونه. من گرفتم. هم گل هم شیرینی. تو ماشینه. گفتم بیرون سردتره خراب نمیشن. به امید خدا بچه که به‌دنیا بیاد، آسیه میره از تو ماشین میاره.
دلم غنج رفت. انگار خواب بودم و باور نمی‌کردم. دکترصائب که آمد و ما را دید، بامهربانی و لبخند گفت:
- چه خبره؟ یک‌دفعه کل فامیل رو دعوت می‌کردید بیمارستان! به‌خدا کلی به من غر زدن که این آشناهاتون راهرو رو پر کردن.
پیش رفتم و در آغوشش کشیدم.
- کی تموم میشه دکتر؟
به‌آرامی پشتم را نوازش کرد و گفت:
- شما برید تو حیاط. من خبرتون می‌کنم. اینجا نباشید. الان مرجان رو میارن.
مادرشوهرم جلو آمد و پرسید:
- خانم‌دکتر، به اسم بچه‌ها شناسنامه صادر میشه دیگه؟
دکترصائب لبخند ملیحی زد و به چشمان سورمه کشیده مادرشوهرم نگاه کرد.
- بله. نگران نباشید. رو گواهی ولادت ثبت میشه که اون خانم رحمشون رو اجاره دادن و اسم آقا و خانم‌دولت‌شاهی رو می‌نویسیم. این مراحل قانونی سخت نیست، حل شده‌ست. شما فقط منتظر دیدنِ مغزِ بادومتون باشید.
دوباره رو به عمید کرد.
- لطفاً اینجا رو خلوت کنید. بهتون خبر میدم.
در پوست خود نمی‌گنجیدم. نمی‌دانستم اگر به خانواده‌ها نگفته بودیم، چه‌طور باید این چند ساعت را به‌تنهایی به‌انتظار می‌گذراندم. عمید ساک و وسایل بچه را تحویل داد. دوست داشتم پیش از زایمان مرجان را ببینم؛ اما دکتر گفت بهتر است از هر هیجانی به‌دور باشد. همگی به حیاط بیمارستان رفتیم. اولِ صبح بود و هوا سرد. آسمان ابری بود. مادرم مضطرب‌تر از من روی اولین صندلی نشست. مادرشوهرم که انگار بیست سال جوان شده بود. خز دور یقه پالتویش به‌نظر بیش از حد بزرگ و پهن می‌آمد. آسیه موبایل را کنار گوش گذاشته بود و به حمیدآقا گزارش لحظه‌به‌لحظه می‌داد. پدر شوهرم شال‌گردنش را مرتب کرد و گفت:
- می‌دونم همه یه چیزی سرهم بندی کردید اول صبح اما هم برای اینکه جونِ تازه بگیرید و هم این یکی دو ساعت زودتر تموم شه می‌خوام دعوتتون کنم همین بغـ*ـل بریم یه حلیم بزنیم و بیام.
به صورت‌ها نگاه کردم تا واکنش‌ها را ببینم. خداخدا می‌کردم کسی قبول نکند. هیچ دلم نمی‌خواست جایی جزء بیمارستان باشم. انتظارم دیری نپایید. همه راضی بودند. ناامید نگاهی به عمید انداختم. از چشمانش می‌خواندم که او هم دوست دارد همین‌جا بماند. باخجالت پرسید:
- چقدر راهه تا حلیمی بابا؟
پدرش با دست به‌سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین‌جا روبه‌رو گل‌فروشی. می‌خوایم تو حیاط وایسیم و یخ بزنیم؟! میریم اونجا تو گرما می‌شینیم.
 
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به من اشاره کرد و گفت:
    - این دخترِ منم من قول میدم از صبح هیچی نخورده!
    راست می‌گفت. عمید نگاه نگرانش را به من انداخت. پدرم گفت:
    - اونورِ خیابونِ دیگه بابا. بالای کوهِ قاف که نیست. البته به‌شرطی که مهمونِ ما باشید.
    عمید هم نه گذاشت نه برداشت، دست من را گرفت و گفت:
    - مهمونِ من و افسانه‌اید همه. بفرمایید بریم.
    زیاد بزرگ نبود؛ اما حسابی تروتمیز بود. روی میزها از تمیزی برق می‌زد. روی نزدیک‌ترین میز کنار در نشستم. گفتم اگر دکترصائب زنگ زد، زودتر راهی شوم. همان‌جا کنج مغازه تنور گرم داشتند و نان تازه می‌پختند. با خود گفتم:
    - چرا تا حالا نفهمیده بودم عطر حلیم، کره و دارچین، عطرِ نانِ تازه و کنجدِ برشته شده انقدر خوب است؟ اصلاً چرا تا حالا فکر نکرده بودم نشستن روی صندلی پایه بلند و روبه‌روی شیشه مغازه حلیمی، تماشای عابرانی که با عجله می‌آیند و می‌روند یعنی چه!
    مرد نانوا دستکش نداشت. با همان انگشت‌ها شیارهای نان بربری را می‌کشید. بدم نیامد! اصلاً امروز از هیچ‌چیز بدم نمی‌آمد! عمید که رد نگاهم را تا دستانِ نانوا دنبال کرد از جا برخواست. اول دست‌هایش را روی روشویی کنار در شست، بعد چند برگ دستمال از روی میز برداشت و دست‌هایش را خشک کرد. دیدم که با دقت بین انگشت‌ها را پاک می‌کند. بعد دستمال‌‌کاغذی چروکیده را در سطل‌زباله کنار روشویی انداخت و به‌طرف نانوا رفت.
    - خسته نباشی شاطر. شاگرد نمی‌خوای؟
    مرد نانوا یک چانه را روی صفحه کارش با وردنه باز کرد و گفت:
    - زنده باشی. بفرمایید بنشینید. الان اونی که تو تنوره حاضر میشه.
    عمید نگاهِ نگرانش را به من دوخت و بعد گفت:
    - اگر اجازه بدید یه دونه رو برای خانم بچه‌ها درست کنم. آخه امروز دخترمون دنیا میاد، می‌خوام خودم براش نون رو درست کنم.
    مرد نانوا متعجب نگاهش را به عمید دوخت و باخنده گفت:
    - می‌خوای نون بربری ببری تو بیمارستان؟
    کار بیخ پیدا کرد. حالا باید برای نانوای روبه‌روی بیمارستان هم توضیح می‌دادیم رحِم اجاره کرده کردیم. عمید خواست حرف بزند که پدر شوهرم گفت:
    - شاگردونه شما هم با من آقاشاطر.
    شاطر نگاهی به صاحب دخل که پشت بساط حلیم نشسته بود انداخت و او هم بااشاره سر اجازه داد. طفلک عمید خیال می‌کرد لابد باز هم وسواسی شده‌ام! همه نان‌ها را به‌جزء همان که عمید برای من درست کرده بود، خود شاطر پخت. کاسه‌های حلیم و نانِ تازه روی میز را پر کرد. پدرشوهرم از آن دست بود که حلیمش را با نمک می‌خورد. لیمو ترشِ قاچ‌خورده کنار چایش را برداشت و در چای چکاند. آبِ لیمویی رنگ قاطیِ چایِ سرخ‌رنگ شد. آخرش لیمو را به لبه استکان کشید و ته مانده‌ی آبش را هم گرفت. روی حلیم را با دارچین و کنجد و گردوی رنده شده، اُریب تزیین کرده بودند. روی هر کاسه یک ملاقه روغنِ کرمانشاهی اصل بود. از عطرِ خوشش معلوم بود که اصل است. شکر را برداشتم. هر چند چه نیاز به شکر بود؟ امروز دهانم از دیدار با دخترم شیرین بود. امروز همه چیز به‌تنهایی شیرین بود. انگار دقیقه‌ها نمی‌گذشت و عقربه‌ها تکان نمی‌خورد. موقع خوردن هر یک از پدر و مادرها اسمی به زبان می‌آورد. نازنین، نسترن، مهتاب، عاطفه، حلما، هدی. من به‌شادی و خوشحالی‌شان نگاه می‌کردم و حظ می‌بردم. عمید کنار گوشم گفت:
    - نمی‌خوای حداقل به من بگی نامرد! بابا دلم آب شد. بگو که می‌خوای اسمش رو بذاری نفس.
    نفس اسمی بود که عمید از همان اول دوست می‌داشت و انتخاب کرده بود؛ اما دروغ چرا! به دل من ننشسته بود. دوست داشتم اسمی انتخاب کنم که علاوه بر معنای زیبایی که دارد، لحن خوش‌آهنگی هم داشته باشد. در دهان بچرخد. اسمی نباشد که تازگی‌ها مد شده و به گوش‌ها آشنا نیست. اسمی نباشد که اگر دو نفر شنیدند، دفعه بعد از خاطرشان برود.‌ آهسته گفتم:
    - خوشت میاد. نترس!
    بادش خالی شد. مادرم گفت:
    - الهی من بمیرم تو که هیچی نخوردی مادر.
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    و دو طرف ژاکت ساده و بافتنی‌اش را به هم نزدیک کرد. همیشه سرمایی بود. نگاهی به کاسه حلیمم انداختم. آخر اصلاً اشتهایی نداشتم. نمی‌دانستند در دلم غلغله‌ای برپاست. نمی‌دانستند دلشوره و اضطراب امانم را بریده. خودشان به‌راحتی نان‌ها را با دست جدا می‌کردند و به دهان می‌بردند؛اما من مگر می‌توانستم؟ تمامِ انتظار این نه ماه یک طرف، انتظارِ این چند دقیقه یک طرف. وقتی نگاه به چهره عادی و خندان دیگران می‌کردم، متعجب می‌شدم که چه‌طور می‌توانند این‌قدر راحت این لحظات را تحمل کنند. مگر چیز کمی بود؟ تمامِ زندگی‌ام تا ساعاتی دیگر از این‌رو به آن‌رو می‌شد. دخترکم می‌آمد تا سالیان زندگی من را، مادرش را به قبل و بعد از خود تقسیم کند. آمدم لیوان چایم را بردارم که گوشی عمید زنگ خورد. هول کردم. لیوان از میان انگشتانم سُر خورد و چایِ سرخ رنگ روی میز و لابه‌لای کاسه‌ها و لیوان‌های دیگر سر ریز شد. مادرم با هول برگه‌های دستمال‌کاغذی را از پاکت بیرون کشید و شروع به تمیز کردنِ روی میز کرد. ضربان قلبم روی هزار بود و انگار که نفس‌هایم به‌شماره افتاده بودند. عمید همان‌طور که با موبایل حرف می‌زد، دستش را تکان داد. یعنی خبری نیست. تماس از جایی دیگر است. ناامید به‌طرف مادرم چرخیدم. دستمال‌های سپید از چای سیراب می‌شدند و رنگ عوض می‌کردند. صاحب مغازه رو به مادرم گفت:
    - ولش کن خواهر بچه‌ها میان تمیز می‌کنن الان.
    و با صدایی بلندتر که به گوش کارکنانش در آشپزخانه برسد گفت:
    - های بچه بیا این میز رو تمیز کن. یه چایی تازه هم برا خانم بیار.
    مادرم دستمال‌ها را در سطل‌زباله انداخت و دست‌هایش را شست. پسرکی هفد-هجده ساله آمد و با دستمال پارچه‌ای میز را تمیز کرد. بعد همان دستمال را دور مچ پیچید و لیوان چای مرا برداشت و رفت. باز همان‌طور شدم. بدم آمد با همان دست که پارچه به دورش پیچیده بود برایم چای بریزد. هنوز از سالن خارج نشده بود که گفتم:
    - چایی نمی‌خوام پسرم.
    نگاهِ سنگین و البته همراه با لبخندِ اطرافیان را روی خود حس کردم. گفته بودم پسرم! می‌دانید یعنی چه؟ یعنی دیگر خود را در مقامِ زنی که مادر است پذیرفته بودم. خودم هم حسِ تازه‌ای را در خود یافته بودم. نگاهی به میز انداختم. تقریباً همه یک دلِ سیر خورده بودند. مشغول گپ‌وگفت بودند و انگار‌نه‌انگار که برای چه اینجایند. پدرم با پدر عمید و مادرها باهم. آسیه هم که یک‌بند زنگ میزد و سراغِ بچه‌ها را از مادرشوهرش می‌گرفت. بنده‌ی خدا اسیرِ ما شده بود. همین چند وقتِ پیش شنیدم بودم که گفته است:
    - از وقتی درگیر بچه‌دار شدن عمید هستیم نفهمیدم کسری کی راه افتاد و بزرگ شد!
    بس‌که بچه را به مادرشوهرش یا حمیدآقا سپرده بود. ساعت را چک کردم. سی‌وپنج دقیقه از آغاز عمل گذشته بود. دکتر گفته بود مشکلی نباشد، زیر یک ساعت کار تمام است. دیگر طاقت نداشتم. رو به عمید گفتم:
    - یک زنگ به دکترصائب بزن. ببینم کِی تموم میشه.
    آرام کنار گوشم گفت:
    - قربونِ خانمِ خنگِ خودم برم یا زوده؟
    صاف به چشمانش که پر از خنده بود خیره شدم. لب‌هایش کِش آمد و دندان‌های مرتب و سپیدش نمایان شد
    - آخه الان دکتر وسط عمل میاد به موبایلش جواب بده؟
    تازه فهمیدم چه گفته‌ام! خنده‌ام گرفت. مادرشوهرم گفت:
    - شما دو تا مرغِ عشق به هم چی می‌گید؟
    مادرم بالبخند تماشایمان می‌کرد. حظ می‌برد. داشت کیف می‌کرد. پدرم گفت:
    - حالا کی قراره اسمِ این نوردیده رو بگه؟
    انگشتش را به‌سمت من گرفت.
    - تو؟
    و سپس دستش را به‌طرف عمید حرکت داد.
    - یا تو!
    مادرشوهرم گفت:
    - من می‌دونم این دو تا منتظرن ما هی اسم‌ها رو ردیف کنیم تا اون وسط ببینن کدوم از همه قشنگ‌تره و انتخابش کنن.
    از نو شروع کردند به اسم انتخاب کردن. پدرم می‌گفت:
    - اسم نوه من باید مریم باشه. مریم هیچ‌وقت قدیمی نمیشه و همیشه اسم قشنگیه.
    مادرم می‌گفت:
    - نازبانو. از همه اسم‌ها قشنگ‌تره.
    مادرشوهرم باخنده گفت:
    - نازبانو دیگه چیه خانم‌واحد تو رو خدا. مگه عهدِ ظل‌والسلطانه. اسم باید تبار و طایفه آدم رو یدک بکشه. به‌نظر من اسمش رو بگذاریم نگارالسلطنه. یا مثلاً...
    آسیه حرفش را قطع کرد.
    - ول کن مامان تو رو خدا. اسم باید به اسم خواهر و برادر بیاد. دختر ما خواهر برادر نداره، دخترعمه که داره. اسمش رو بذاریم سارا که به سودابه هم بیاد.
    عمید با خنده گفت:
    - می‌خوای فامیلیش هم بذاریم سماواتی که به فامیلی شوهرعمه بچه هم بیاد. ها؟
    - اِ داداش!
    بی‌توجه به شادمانی بقیه از جا برخاستم.
    - من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم. باید برگردم بیمارستان.
    منتظر جواب کسی نماندم. دست در جیب پالتو کردم و از مغازه بیرون زدم. یک‌طورهایی داشتم عصبی می‌شدم. انگار دلم می‌خواست بقیه هم پای من برای این انتظار درگیر تشویش و اضطراب شوند. صدای عمید از پشت‌سر که با قدم‌های سریع به‌سمتم می‌آمد را شنیدم.
    - افسانه. افسانه.
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آرام برگشتم. چند ماشین از خیابان رد شدند و می‌شد به آن‌طرف برویم. دوشادوش هم به‌طرف درب بزرگ و نرده‌ای‌شکل بیمارستان رفتیم. هوا سردتر از سرِ صبح بود. همان‌جا روی اولین نیمکت نشستیم. حالِ غریبی داشتم. اینکه می‌خواستم دخترم را برای اولین بار ببینم. به زن و مردی که باعجله از جلویمان رد شدند و به‌طرف ساختمان بیمارستان رفتند نگاه کردم. عمید قرآن جیبی‌اش را درآورد و شروع به خواندن کرد. صدایش زمزمه‌وار به‌گوشم می‌خورد. خیالِ رویارویی با دخترم رهایم نمی‌کرد. شده بودم مانند دانش‌آموزی که روز اول راهی مدرسه شده باشد. هم شوقِ بزرگ شدن داشتم و هم نگرانِ آنچه پیش‌رویم قرار داشت بودم. با خود گفتم:
    - نکند، نکند با من غریبی کند، نکند دلش هوای تپش‌های قلب مرجان را کند که نه ماهِ تمام مهمانِ خانه‌اش بود. یعنی من را دوست خواهد داشت؟
    دکتر گفته بود می‌شود کاری کرد که با تمرین و دارو سـ*ـینه‌هایم بارور شود و توانِ شیردهی پیدا کنم؛ اما انقدر درگیری فکری و روحی داشتم که فرصت پرداختن به این کارها را نداشتم. عمید قرآن ‌را بوسید و دوباره در جیب کت گذاشت. دستش را از پشت‌سرم روی صندلی گذاشت و خود را به من نزدیک‌تر کرد.
    - این‌جوری دل‌شوره نداشته باش خب خانم‌کوچولو من دلم ضعف میره برات.
    آرام سرم را به بازویش تکیه دادم.
    - خیلی اضطراب دارم عمید. پس چرا عمل تموم نمیشه. چرا تموم نمیشه این انتظار! پس کی قراره دخترم بیاد پیش خودم.
    بغضم را فرو خوردم.
    - خسته شدم از بس منتظر موندم.
    عمید نگاهش را به آسمان دوخت. نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد؛ اما احساس می‌کردم بیش از من مضطرب است. این را از رگ‌های برجسته شده شقیقه‌اش می‌فهمیدم. به نیمکتی که روی آن نشسته بودیم نگاه کردم. روی نیمکت در چند نقطه رنگِ آهن پریده بود. رنگِ پیشین سبز و رنگ رویی قهوه‌ای بود. صدای مادرم آمد.
    - اینجایید؟ چی شد؟ نیومد هنوز؟
    پدرم و خانواده عمید داشتند از در کوچکی که کنار در بزرگ و نرده‌ای‌شکل بیمارستان بود وارد می‌شدند. آسیه گل و شیرینی را هم از ماشین برداشته بود. دلم با دیدن گل‌های رنگارنگ و جعبه‌ی شیرینی شاد شد. این‌ها برای دخترِ من بود. برای من بود. آه که چقدر حسرتِ این روز را داشتم. چقدر در ذهن خود این لحظات را مرور می‌کردم. یعنی واقعاً آن روز آمده؟ این من هستم، در بیمارستان، در انتظار فرزندی که از آنِ من و عمید است! مادرشوهرم که انگار زانوهایش هم درد می‌کرد، به‌زحمت تا نیمکت راه آمد. شال‌گردنِ بلند و صورتی دورِ گردن حلقه کرده بود. نگاهم را که روی شال‌گردنش دید گفت:
    - رفتم گفتم کاموای ابریشمی می‌خوام بهترین مدل. از حسن‌آباد گرفتم که پوستِ نازک و لطیف عزیزم رو اذیت نکنه اگه پر شالم بهش خورد. دادم برام با دست بافتن. گفتم هم‌رنگِ پتویِ جگرگوشم باشه که وقتی باهاش عکس می‌گیرم، عکسمون قشنگ شه. با این پالتوی آبی آسمونی هم ستش کردم که ببینه مادربزرگش چه دلِ جَوونی داره.
    داشتیم می‌خندیدیم که باز موبایل عمید زنگ خورد. همه ساکت شدیم. دستان عمید می‌لرزیدند وقتی داشت گوشی را از جیبش در می‌آورد.
    با دیدن صفحه گوشی‌اش سر تکان داد.
    - از شرکته.
    باعصبانیت گوشی را قطع کرد و در جیبش گذاشت‌.
    - یه امروز گفتم به من کاری نداشته باشید.
    پدرم گفت:
    - میگم بابا اینجا سرده. لااقل بیاید بریم تو نمازخونه. یه دو رکعت نماز هم می‌خونیم برای انشاءلله سلامتی مادر و بچه.
    مادرم آهسته به‌پهلوی پدرم زد. پدرم که نمی‌دانست چه خطایی کرده، متعجب نگاهش کرد که پدرشوهرم گفت:
    - البته که مادرش افسانه‌جانه. اما مرجان هم براش مادری کرده. اگر بچه پسر هم بود، بهش محرم می‌شد. من از آقای مجتهدزاده پرسیدم.
    امام‌جماعت مسجد محله‌شان را می‌گفت. ناراحت نشدم. حالا که خیالم راحت بود مرجانی دیگر در زندگی‌مان نیست، بگذار هرچه می‌خواهند بگویند. اصلاً خودم داده بودم عکس من و مرجان را سر سفره هفت‌سین خانه‌ام قاب کرده بودند و روی کادوهایش گذاشته بودم. خواستم بداند که کینه و کدورتی در کار نیست، که ایمان داشته باشد من هیچ اتفاقی را از چشم او نمی‌بینم. همه سرپا بودند. من و عمید از جا برخاستیم تا مادرهایمان بنشینند. انگار روی پا بند نبودم. نمی‌دانستم الان دکتر در چه مرحله‌ایست و دخترم پا به این دنیا گذاشته یا نه. دست در جیب کرده بودم و کلافه رفت‌و‌آمد آدم‌ها را نگاه می‌کردم. درختان رو به خزان رفته بودند و برگ‌هایشان را آرام‌آرام از دست می‌دادند. پوست بعضی درختان خشک شده و در بعضی نقاط دایره‌وار پوسته داده بودند. داشتم هوای خزان را نفس می‌کشیدم که گوشی در جیبم لرزید. می‌دانستم نیکی است. بی‌حوصله گوشی را درآوردم که با دیدن شماره دکترصائب خشکم زد. نفسم به‌شماره افتاد. آه خدایا! نتوانستم، نتوانستم طاقت بیاورم یا آنکه جواب بدهم. نمی‌دانم حالت چهره‌ام چه‌طور شد که عمید نگران پرسید:
    - کیه افسانه؟ چی شده؟
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    گوشی هنوز در دستم می‌لرزید که با همه توان و اشتیاقی ‌که در خود سراغ داشتم به‌طرف در ساختمان دویدم. صدای بقیه که اسمم را صدا می‌زدند، چون اصواتی نامفهوم به‌گوشم می‌رسید. نگهبانِ جلوی در که می‌دانست در انتظار بچه‌مان هستیم، نه تنها مانع ورودم نشد، بلکه در را هم برای من باز کرد. گوشی‌ام قطع شد. دکمه آسانسور را زدم. یک بار، دو بار، سه بار. عمید خود را به من رساند. صدای همهمه و شادیِ خانواده‌ها که از در وارد شدند به‌گوشم رسید. عمید... آخ! الهی قربانش بروم. مثل یک بچه‌ی کوچک دست‌وپایش را گم کرده بود و هراسان دنبال من راه افتاده بود. آه خدایا! این آسانسور هم که انگار قصد ندارد همین دو طبقه را پایین بیاید. نگاهم به راه‌پله افتاد. دست عمید را کشیدم و با خود به‌طرف راه پله بردم. صدای موبایل گوشی عمید بلند شد. می‌دانستم دکترصائب است. پا روی اولین پله که گذاشتم مادرم گفت:
    - بیاید آسانسور اومد.
    اما نه من نه عمید توجهی نکردیم. باعجله پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتیم. عمید گنگ بود. دست‌پاچه بود. همچون کودکی به دنبال مادر خود من را دنبال می‌کرد. هنوز دستش در دست‌هایم بود. به راهرو که رسیدیم، هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. پرستار بخش بانگرانی ما را نگاه کرد.
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چه‌طور اومدید بالا؟
    همان لحظه دکترصائب از اتاق‌عمل بیرون آمد. لبخند عمیقِ رضایت به لب‌هایش بود. مادرم و بقیه تازه از آسانسور بیرون آمدند. عمید دستم را رها کرد و همان‌جا به دیوار تکیه زد. نفس‌نفس می‌زد. از شدت هیجان نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. دکتر مستقیم به‌طرف من آمد و گفت:
    - مبارکه خانم‌واحد. دختر خانمتون سُرومُر و گنده با چشم‌های درشت و قشنگش منتظر شماست.
    با لکنت ناشی از نفس‌تنگی گفتم:
    - کجاست؟ کُ... جاست؟
    دستم را گرفت و باخنده گفت:
    - داره حموم می‌کنه! به پرستار سپردم تا کار تموم شد بره موبایلم رو برداره و بهتون زنگ بزنه.
    عمید باهیجان پیش آمد و دست در جیب کرد. یک مشت اسکناس مرتب و نو بیرون کشید و به دکتر داد.
    - بدید پرستاری برا کل بیمارستان شیرینی بخرن.
    خنده دکتر عمیق‌تر شد.
    - خودتون بهشون بدید آقای پدر. تا چند دقیقه دیگه میارنش بیرون و شما می‌تونید ببینیدش. فقط باید کارهای اداری انجام بشه و بعد با خیال راحت تشریف ببرید خونه. فعلاً بیاید اتاق من. چون الان مرجان رو هم کم‌کم میارن بیرون.
    نگاهم به در اتاق‌عمل همان‌جا که دو علامت بزرگ ورود ممنوع چسبانده بودند، ثابت ماند. دخترم آنجاست. دخترم الان به این دنیا آمده. او الان اینجاست. آخ که دیگر طاقت تحمل نداشتم. پرستار آرام کنار گوشم گفت:
    - عزیزم بفرمایید اتاق دکتر. بفرمایید.
    مادرم‌ این‌ها زودتر از ما رفته بودند. من مانده بودم و عمید. دستم را گرفت. چانه‌اش لرزید. پر از بغض بود. پر از حسی که تا آن روز مانندش را ندیده بودم. حتی شدیدتر از آن روزی که صدای قلب دخترم را شنیده بودیم. دستش سرد بود. عین یک تکه یخ.
    - عمیدجان. آروم باش. بیا بریم اتاق دکتر.
    هنوز جمله‌ام را کامل نگفته بودم که چشم عمید به در اتاق‌عمل خیره ماند. نگاهم رد نگاهش را دنبال کرد. در باز شده بود و دو پرستار نوزادی پیچیده در پتویی گلبهی و زیبا، درون تخت کوچکی روان را بیرون می‌آوردند. دور و اطراف تخت را با توری سپید که گل‌های پارچه‌ایِ صورتی و زیبا داشت تزیین کرده بودند. به‌دنباله روسری‌ام چنگ زدم. حالا که آمده بود انگار جانی در بدن نداشتم تا به‌طرفش قدم بردارم. عمید بغضش ترکید. به‌زحمت اشک‌ها را با گوشه انگشت کنار می‌زد. اولین بار بود می‌دیدم کسی در میان اشک لبخند به لب آورد و با شوق بخندد. دستم را گرفت و به‌طرف تخت رفتیم. یکی از پرستاران گفت:
    - خانم و آقای دولت‌شاهی شما هستید؟ این خانم‌کوچولو دختر شماست.
    عمید بی‌آنکه چشم از بچه بردارد دست در جیب کرد و نمی‌دانم چند تومان بیرون کشید و به‌طرف پرستار گرفت.
    - خوش‌خبر باشید خانم. برای همه شیرینی بخرید.
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    شنیدم که پرستار کناری گفت:
    - وای چقدر زیاد!
    هر دو از دو طرف به دخترِ کوچک و لطیفمان نگاه کردیم. کوچک بود. آن‌قدر کوچک که می‌شد با یک دست بلندش کرد. موهای سیاهش با موجی لطیف از زیر کلاهِ نخی و نرمش بیرون زده بود. معلوم بود به موهای لَخت عمید نرفته. چشمانش باز بود. شبیه چشمان نوزاد نبود. درشت بود و شسته رفته. روی پوست نازکش پوست‌پوست شده بود. آرام، خیلی آرام روی صورتش را با انگشت اشاره نوازش کردم. همین که او را لمس کردم انگار تپش های قلبم به یکباره دوچندان شد. این موجود زیبا، این نوزاد کوچک با صورت سپید و لپ‌های سرخ همان دخترکیست که ما، من و عمید، هجده سال به انتظارش نشسته بودیم. همان دختری که تمام این نه ماه خونِ دل خوردم تا صحیح و سالم پا به این دنیا بگذارد. اشک از دو طرف چشمم سرازیر شد. عمید دست پیش آورد و آرام روی کلاهش کشید. مرد گنده مانند یک بچه بغض کرده بود و نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان دهد. من اما طاقت نیاوردم. لمس پوست نازکش مرا به وجد آورده بود. دست پیش بردم و او را، این میوه‌ی دلم را در آغـ*ـوش کشیدم. فرم ظریف بدنش روی دست‌هایم نشست. یکی از پرستاران گفت:
    - گردنش رو بگیر مامان‌خانوم. مراقب باش.
    مراقب بودم. انگار قلبم داشت از جا کنده می‌شد. دخترم با عشـ*ـوه سرش را به‌طرفم خم کرد و با صدای بسیار نازکش خمیازه ای سر داد. چشمانش هنوز به نور حساس بود. پرستار گفت:
    - اگه اجازه بدید باهم بچه رو ببریم خدمت خانوم دکتر. همون‌جا تحویلش بگیرید.
    انگشتم را روی صورتش کشیدم. آخر چطور دلم می‌آمد او را از آغوشم جدا کنم. جانم بود و جانش. نفسم بود و نفسش. حسی داشتم که تا به امروز تجربه‌اش نکرده بودم. عمید مات و مبهوت بود. پر از بغض بود. حالِ عجیبی داشت. حس کردم دارم روی ابرها راه می‌روم. آه، خدای من! انگشتان کوچک و ظریفش دور انگشتم حلقه شد. آه! قطره اشکی از چشمم روانه شد. قلبم آن‌قدر تند می‌زد که نگران بودم تپش‌هایش نوزاد سرخ و سپیدم را ناآرام کند. حال که این‌چنین دستم را گرفته بود خوشبخت‌ترین زن جهان شده بودم. عمید با صدایی لرزان گفت:
    - اجازه بدید تو بغـ*ـل خانومم باشه. باهم می‌ریم خدمت خانوم دکتر.
    پرستار گفت:
    - آخه...
    - خواهش می‌کنم.
    تمنای صدایم را که دید قبول کرد. با دست تخت را هول داد و چرخ‌ها را روانه‌ی راهرو کرد. من و عمید هر دو دنبالش راه افتادیم. دخترم... آه! می‌بینید؟ می‌گویم دخترم! دخترِ من... هنوز نور چشمانش را اذیت می‌کرد. چشم‌ها را ریز کرده و کنجکاو به اطراف نگاه می‌کرد. طاقت نیاوردم. آهسته روی انگشتانش را بوسیدم. صدای کِرخ کِرخ چرخ روی سنگِ راهرو انگار زیباترین لالایی تمامِ عمرم شده بود. عمید دست دور کـ*ـمرم انداخت و محو تماشای دخترمان قدم برمی‌داشت. نمی‌دانم کِی به اتاق دکتر رسیدیم. در که باز شد موجی از شادی، سلام و صلوات، تبریک و اشک‌های از سر ذوق به راه افتاد. هرکسی دوست داشت او را در آغـ*ـوش بگیرد؛ اما خودم از همه کم‌طاقت‌تر بودم. دلم نمی‌آمد حتی برای لحظه‌ای از خود جدایش کنم. همه دورم حلقه زدند. دکتر با شوق گفت:
    - این هم دختر خانوم گل شما.
    پرستار پرونده را دست دکتر داد و رفت. روی صندلی نشستیم. آهسته پتویش را کنار زدم. تازه کف پاهای کوچکش را دیدم که از رد مُهر، آبی‌رنگ شده بود. دلم برایش ضعف می‌رفت. برای حرف‌زدن و نگاه‌کردن به صورت ماهش. سعی داشت چشمانش را باز نگه دارد؛ اما بی‌اختیار پلک‌هایش می‌افتاد و می‌خوابید. صدای تنفس‌های کوتاه و سریعش دلم را می‌برد. دوست داشتم کسی نبود و او را می‌بوییدم. اصلاً حواسم به دکتر و حرف‌هایش نبود. عمید کنارم نشسته بود. می‌دانستم دارد برای در آغـ*ـوش کشیدن دخترک بال‌بال می‌زند. یک نگاهش به او بود و یک چشمش به دکتر و حرف‌هایش. الحمدلله مشکلی نبود و می‌توانستیم او را با خود ببریم. به خود آمدم که دیدم عمید ایستاده. رو به من گفت:
    - یه دقیقه بده من بغـ*ـلش کنم. فقط یه دقیقه. باید برم کارای ترخیصش رو انجام بدم.
    مادرم نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. پدرم هم دست کمی از او نداشت، فقط تلاش داشت که بغضش را فرو بخورد. پدرشوهرم گوشی‌اش را برداشته بود و چلیک چلیک از نوه‌اش عکس می‌گرفت. آسیه و مادرش هم صندلی‌هایشان را گذاشته بودند رو‌به‌روی من و محو تماشای او بودند. دکتر گفت:
    - اسم دخترمون چی شد؟
    همان‌طور که بچه را به آغـ*ـوشِ عمید می‌سپردم گفتم:
    - هستی. اسم دخترمون هستیه.
    آسیه و مادرش هم‌زمان از جا برخواستند و دور عمید را گرفتند. انگار امید پیدا کرده بودند که پس از او بتوانند در آغوشش بکشند. همه خوششان آمد. لبخندها پهن‌تر شد. چهره ها خوشحال‌تر شد. عمید مثل من نبود که در حضور بزرگ‌ترها خجالت می‌کشیدم هستی‌ام را نوازش کنم. آن‌قدر قشنگ او را در آغـ*ـوش گرفته بود که انگار عمری بچه‌داری کرده. گوشی را از جیبم در آوردم و این صحنه‌ی زیبا، این لحظه باشکوه را تصویر کردم. عمید با هر نفس کشیدن او می‌گفت:
    - جونم بابایی... جونم دخترم... جونم نفسم...
    کم‌کم نوبت به پدر بزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها رسید. همه یک به یک در آغوشش کشیدند. هر کسی دوست داشت او را زودتر به آغـ*ـوش بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دکتر عمید را فرستاد که کارهای ترخیصش را انجام دهد. آهسته کنار میز دکتر رفتم و پرسیدم:
    - مرجان به بخش منتقل شده؟ مشکلی نیست؟ می‌تونم ببینمش؟
    دکتر نگاه از شادی خانواده‌ام برداشت و آرام به صورتم زل زد.
    - الحمدلله. فقط یه شب باید بمونه اینجا. الان دیگه باید اومده باشه تو بخش. هماهنگ می‌کنم برو ببینش.
    با تردید نگاهم کرد.
    - فقط...
    نگاهی دوباره به جمع شاد خانواده که بچه را احاطه کرده بودند انداخت.
    - فقط نیازی نیست که بچه رو ببری. نبینتش بهتره. می‌فهمی که.
    می‌فهمیدم. هر چه باشد نه ماه او را در وجود خود پرورانیده بود. به او خو گرفته و دوستش داشت. اگر او را می‌دید ممکن بود باز وابستگی و مشکلات دیگر ایجاد شود. پاکت دسته‌دار کادوها را که مادرم برایم نگه داشته بود از روی میز وسط برداشتم. دکتر زنگ زد و پرستاری مرا تا اتاق مرجان همراهی کرد. در زدم. صدای آرامِ حاج خانم آمد.
    - بفرما تو.
    وارد شدم. حاج خانم کنار تخت روی صندلی نشسته بود. مرا که دید گل از گلش شکفت.
    - سلام افسانه خانوم. مشتاق دیدار. بفرمایید. چشمتون روشن. مبارک باشه ان‌شاءالله.
    مرا در آغـ*ـوش کشید. واقعاً به من محبت داشت. مرجان با اینکه رنگ پریده بود و کمی خسته به نظر می‌رسید باز هم زیبا بود. خواست نیم‌خیز شود که نگذاشتم. خم شدم و پیشانی‌اش را بوسیدم. چشمانش تر شد.
    - دلم براتون تنگ شده بود.
    کنارش روی تخت نشستم. بغض‌آلود بودم. ما هر دو زنی بودیم که سرنوشت کار هم را به یکدیگر انداخته بود. شاید اگر طور دیگری با هم آشنا می‌شدیم می‌توانستیم دوستان خوبی برای هم باشیم. دستش را گرفتم.
    - ازت ممنونم مرجان. دخترم صحیح و سالمه. مرسی که مراقبش بودی و امانت‌داری کردی.
    لب‌هایش خشک بود.
    - خدا رو شکر! خدا حفظش کنه براتون. ان‌شاءالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه.
    پاکت را باز کردم. عکس را برداشتم و نشانش دادم، همان عکسی که باهم کنار سفره هفت‌سین گرفته بودیم.
    - برای توئه مرجان. بمونه به یادگار.
    عکس را از دستم گرفت. لبخند مهربانی به لب‌هایش نشست. پاکت را کنار صندلی حاج خانم گذاشتم.
    - ناقابله. برای شما و آقاعرفان هم گذاشتم. ان‌شاءالله که خوشتون بیاد.
    حاج خانم چادرش را دور کمر نگه داشته و به روسری مشکی‌اش سنجاق زده، از زیر چانه سفتش کرده بود.
    - این کارا چیه مادر؟! به‌خدا راضی به زحمتت نبودم.
    از جا برخواست و سراغ کیفش که روی رخت آویز گذاشته بود رفت. یک پلاستیک سپید بیرون کشید و به‌طرفم آمد. هنوز یک دستش به چادرش بود.
    - بیا مادر. گذاشته بودم که دکتر صائب به دستت برسونه. که الحمدلله خودت رو دیدم.
    پلاستیک را گرفتم و بازش کردم. جعبه‌ی سرویس طلا و هدایای سر عقد بود. به همراه حلقه و...
    بی‌معطلی گفتم:
    - بمونه پیشتون حاج خانوم. اینا هدیه بود. من می‌بخشم به شما.
    حاج خانم هم گفت:
    - قربون دستت مادر. ما هم می‌بخشیم به دختر گلت. اینا برای عروسِ خانواده بود، نه برای مرجانِ من. حالا هم که الحمدلله همه‌چیز به خیر و خوشی تموم شده.
    - آخه...
    - دیگه آخه نداره.
    گوشی‌ام زنگ خورد. عمید بود. از جا برخاستم.
    - با اجازتون من دیگه برم.
    مرجان را بوسیدم، حاج خانم را هم. نمی‌دانستم این آخرین دیدار خواهد بود یا نه. لحظه آخر گفتم:
    - هر زمان احساس کردید کاری چیزی دارید روی من حساب کنید.
    این را از ته دل گفتم و از اتاق بیرون آمدم. گوشی دوباره زنگ خورد.
    - کجایی تو افسانه؟ کارا رو کردم. می‌تونیم بریم.
    پلاستیک را مثل بار اول تا کردم و عین یک کتاب زیر بغـ*ـل گرفتم.
    - دارم میام.
    باور نمی‌کردم. هنوز باور نمی‌کردم که این بچه مال خود خودم است. قرار نیست چند ساعت پیشم باشد و بعد مادرش به دنبالش بیاید. مادرش خودِ من هستم. این بچه دختر من و عمید است. همان که قرار است برایمان شیرین زبانی کند. همان که باید خواستگارانش صف بکشند و او دست رد به سـ*ـینه همه بزند. این دختری که در انتظار آغـ*ـوشِ من است، همانیست که این‌همه سال منتظرش بودیم. هوا ابری شده و باران گرفته بود. عمید با عجله چتری را که همیشه در صندوق عقب داشت برداشت و دوان‌دوان به‌طرف ساختمان آمد. آسیه مدام قربان‌صدقه دخترم می‌رفت و از کنارم جم نمی‌خورد. مادرم گفت:
    - مادر پتو رو یه طور بگذار که بچه بتونه نفس بکشه. انقدر نپیچ.
    مادرشوهرم به عمید اشاره کرد که عجله کند. در شیشه‌ای ساختمان کنار رفت و عمید چتر به دست کنارم قرار گرفت. باهم بچه را به‌طرف ماشین بردیم. کیف و وسایلش در دست پدرم بود. آن را در صندلی عقب ماشین گذاشت. دخترم را در صندلی ماشینش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم. قرار شد آسیه به خانه‌اش برود، به‌بچه هایش برسد و شب به خانه‌مان بیاید. پدر و مادرهایمان هم یک‌راست به خانه ما می‌آمدند. همین که عمید پشت فرمان نشست. چرخید و ما را در صندلی عقب نگاه کرد. دوباره بغضش گرفت. برای اولین بار بود که تنها شده بودیم. دستش را پیش آورد و روی پتوی هستی‌ام کشید.
    - چه بچه آروم و ساکتیه افسانه. به خودت کشیده.
    نگاهم کرد. چانه‌اش لرزید.
    - الهی که من قربون هر دوی شما برم! همه زندگی من هستید.
    باران شدید شده بود و روی شیشه به راه افتاده بود. هیچ‌چیز جز صورت ماه عمیدم نمی‌دیدم. مردی که تمام این سال‌ها با مشکل من ساخته و به عشقمان وفادار مانده بود. دستش را که روی پتوی دخترم بود بلند کردم و با همه وجود بـ*ـوسـیدم. نفس عمیقی کشید. سعی داشت بغضش را کنترل کند. خم شد و از داشبورد یک کادو بیرون آورد. حالت خیز برداشتنش به‌طرف داشبورد به نظرم شیرین آمد. موهای لَخت و خوش‌حالتش روی پیشانی سر خورد و دلبری می‌کرد. کادویش چیزی شبیه به کتاب بود. به‌طرفم گرفت و گفت:
    - می‌دونی که همه زندگیم برای تو و...
    نگاهش را به دخترمان داد. چشمانش خیس شد و بغضش شکست. با دو انگشت شست و اشاره سراسر چشمانش را پاک کرد. مرد جاافتاده و خوش‌اخلاقِ من، و پدر مهربان دخترکم. به‌زحمت جمله‌اش را تمام کرد:
    - برای تو و... هستیه... شما هر دو هستی و وجود عمید هستید.
    کادو را از دستش گرفتم و با ذوق کاغذِ گلدار دورش را پاره کردم و یک قاب عکس نستعلیق بیرون کشیدم. قلبم به تپش افتاد. صدای مردمانی که از شدت باران، با عجله به دنبالِ سرپناه می‌دویدند، به گوش می‌رسید. بوی گل‌های تازه‌ی مریم را که آسیه کنار ساک بچه گذاشته بود نفس کشیدم. حسِ خوشبخت‌ترین عابر این خیابان را داشتم. به هدیه عمید خیره شدم. روی آن با خطی خوش نوشته بود:
    «خزان به اعتبار تو چشم و چراغِ تقویم است
    که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد..
    پدر و مادرت»

    پایان
    زهرااسدی
    هزاروسیصدونودوهشت
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهربانوی ایرانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/30
    ارسالی ها
    6,382
    امتیاز واکنش
    14,551
    امتیاز
    898
    سن
    27
    سلام :aiwan_light_blumf:،خدا قوت :aiwan_lggight_blum:
    خوبید؟ :)
    بابت این رمان قشنگ و جذاب و این پایان شیرین و دل چسب خیلی ازتون ممنونم و اتمامش رو بهتون تبریک می گم :aiwan_light_give_rose:

    همه چی رو انقدر قشنگ توصیف کرده بودید که آدم اون احساس شیرینی که تو دل افسانه و عمید بود رو با تمام وجود حس می کرد و لـ*ـذت می برد. :aiwan_light_girl_cray3: :aiwan_light_girl_in_love: :aiwan_light_girl_pinkglassesf:
    درخت عشق و ایمان و صبوری افسانه و عمید بالأخره ثمر داد و خدای مهربون هستی (چه اسم قشنگی هم انتخاب کردید) :NewNegah (2): رو بهشون هدیه داد. :aiwaffn_light_blum:

    بی صبرانه منتظر آثار بعدیتون هستم؛ان شاءالله تو تمام مراحل زندگیتون من جمله عرصه ی نویسندگی شاد و موفق و پیروز باشید و آثارتون به چاپ زیاد برسه و شهرت و محبوبیت جهانی پیدا کنید،قلمتون سبز و مانا. :aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_angel::aiwan_lggight_blum:
    با آرزوی بهترین ها و بهترین آرزوها :aiwan_light_give_rose:

    همیشه عشق باشد،همیشه برکت :aiwan_light_give_heart2:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا