رمان جادوی سیاه | حدیثه سادات نظری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

حدیثه سادات نظری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/06
ارسالی ها
45
امتیاز واکنش
236
امتیاز
141
نام رمان: جادوی سیاه
نام نویسنده: حدیثه سادات نظری
ژانر: عاشقانه
ناظر: @*SetAre
خلاصه: داستان در رابـ ـطه با یه ازدواج اجباریه... ازدواج اجباری دختری به نام دلارا با قابل اعتمادترین فرد زندگیش؛ ازدواجی که مسیر زندگی هر دو نفر رو عوض میکنه! دلارا وقتی سعی میکنه آینده خراب شده اش رو دوباره بسازه به وادی عشق کشیده میشه... درست وقتی که حس میکنه همه چی خوبه؛ زندگی اون روی خودش رو نشون میده. این عشق به نتیجه میرسه یا نه؟ باید دید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    1638033229365.png


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انجمن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت اول
    -برای بار سوم می پرسم دوشیزه محترمه، خانم دلارا سعادت آیا بنده وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک ست آینه و شمعدان و پنج عدد سکه تمام بهار آزادی به عقد دائم آقای آیهان نیکخواه دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
    نمی دونم کی بار اول و دوم رو گفته؛ کی من رفتم گل چیدم و گلاب آوردم که الان همه منتظر به چهره ی من که نه، به چادر روی صورتم خیره شدن. اشک هام قصد کوتاه اومدن ندارن انگار که همینجور روی صورتم می افتند. دستم رو بالا میبرم و روی گونه ی کبودم که زیر خلوارها کرم پنهون شده میذارم. من اینجا امروز عقد که نه...دار زده میشم! دلم می خواست انقدر جسارت داشتم که همینجا جواب عاقد رو با نه میدادم؛اما...
    با جعبه ی طلایی که جلوی صورتم گرفته میشه؛ می فهمم که سکوت بسه... که جعبه ای که اسمش زیر لفظیه یعنی حکم مرگ آرزوهات رو بده...! سرم رو بلند می کنم و به مامانم که با چشم های پر به من نگاه میکنه، خیره میشم. مامانی که بیشتر از همه حال من رو درک میکنه و کاری از دستش بر نمیاد، مادری که خودش قربانیه...
    به کنارش نگاه می کنم، به اون حیوون آدم نما! لب میزنه:
    -جواب بده...
    و من همچنان سکوت میکنم، سکوتی که آرزو می کنم کاش تا قیامت طول می کشید...
    -عروس خانم وکیلم؟
    نمی دونم بار چندمیه که میپرسه و جز سکوت چیزی عایدش نمیشه. این بار با صدایی که خودمم به زور می شنوم:
    -بله!
    از هیچکس اجازه نمی گیرم! مگه بقیه موقعی که برای بدبختیم برنامه ریزی می کردن، از من اجازه گرفتن؟ صدای دست ها سرم رو نه ولی قلبم رو به درد میاره. اینبار بله گفتن کسی که حالا شوهرمه بقیه رو به صدا میاره. مبارک باشه... ایشالله خوشبخت بشن، جمله هایی که می شنوم. قطره اشکی بی اجازه میفته رو گونم و من واقعا خوشبخت میشم؟ بعید می دونم!
    چشم هام تاره و نمی فهمم که درست امضا زدم یا نه! همه چیز تموم شد، دیگه راه فراری نیست...عاقد که میره شادی چادرم رو از روی سرم میکشه. جعبه ی حلقه هایی که حتی نمی دونم به سلیقه ی کی پسند شده رو جلومون میگیره. دست مردونه اش رو می بینم که حلقه ی زنونه رو برمیداره... بدون اینکه نگاهش کنم دست چپم رو سمتش می گیرم، سردی حلقه رو دور انگشتم حس می کنم. حلقه ی مردونه رو بر میدارم و دور انگشت دستی که سمتم گرفته میندازم.
    نیم نگاهی به چهره اش میندازم، چهره اش زیادی جذابه... جذابی که زشته! مطمئنم اون هم من رو دوست نداره؛ چرا راضی به ازدواج با من شده؟ به رقـ*ـص بقیه خیره میشم. چقدر با چیزی که آرزو داشتم فاصله دارم. صدای دی جی رو میشنوم:
    -خب میخوایم رقـ*ـص عروس دوماد رو داشته باشیم، لطفا همه بشینن...
    عروس و دوماد؟ کی رو میگه؟ از من توقع داره تو مراسم عزای خودم برقصم؟ من اگه جا داشت همین وسط بساط اشک و آهم رو راه مینداختم. نزدیک شدنش رو حس می کنم.
    -باید بلند شیم حواست هست.
    -من نمی رقصم!
    -مجبوری!
    -بلد نیستم.
    پوزخندی میزنه و من یادم میره اون کیه...؟
    از جاش بلند میشه و دستش رو جلوم دراز می کنه. آروم طوری که فقط من بشنوم میگه:
    -به نفعته که بلند بشی...
    تهدید خوابیده بین جمله هاش برام مهم نیست ولی سکوت و نگاه هایی که روم سنگینه مجبورم میکنه تا دستش رو بگیرم و از جا بلند بشم. انقدری تمرکز ندارم که بفهمم چه آهنگیه! مثل همیشه نمی رقصم، منی که عاشق رقـ*ـص بودم، عشـ*ـوه نمیام... ناز نمی ریزم... دستش رو نمی گیرم و نمی چرخم... خشک و سرد فقط خودم رو تکون میدم... لحظه شماری نمی کنم برای رقـ*ـص تانگو و جاش دعا می کنم زودتر این رقـ*ـص مسخره تموم بشه.

    -حداقل یه لبخند بزن تا آبروی همه امون رو نبردی، عروسی مثلا...
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت دوم
    پوزخندی میزنم، تا همین الانشم همه فهمیدن من این عروسی رو نمی خواستم. لباس زیادی ساده و بدون پفی که به لباس عروس شبیه نیست، چشم های باد کرده ام که معلومه چقدر اشک ریخته، موهای عـریـ*ـان بدون تور و تاجم... همه و همه زیادی غیر عادیه! خودش از پوزخندم همه چی رو متوجه میشه که دیگه چیزی نمیگه.
    به محض تموم شدن آهنگ سمت صندلی میرم و مجال هر تکراری رو از دی جی و بقیه میگیرم...
    در خونه رو باز میکنه و خودش میره داخل. دامن لباس رو تو دستام جمع می کنم و پشت سرش میرم. بلا تکلیف وسط سالن ایستادم و نمیدونم چیکار باید بکنم. استرس ندارم ولی قلبم داره خودکشی میکنه و من زنشم... استرس ندارم ولی جرئت نمیکنم حرفی بزنم...
    -میخوای تا فردا صبح همونجا بمونی؟
    -ن...نه...ولی...ولی خب...چی...کار...ک...کنم؟
    من نمی ترسم ولی نمیتونم درست جواب بدم! پوزخندی میزنه:
    -سکته نکنی حالا...
    میفهمه ترسیدنم رو و داره به روم میاره. لیوان آبش رو روی کانتر میذاره و جلو میاد. ناخودآگاه عقب میرم، میبینه و پوزخند رو لباش پررنگ تر میشه. انقدر جلو میاد و عقب میرم که کمرم میخوره به دیوار... فاصله بین بدن هامون چند سانتم نمیشه و طبیعیه تو تابستون حس کنی داری یخ میزنی؟! با دستش موهام رو از رو شونم عقب هل میده و سرش رو تا کنار گوشم جلو میاره.
    -می دونستی ما الان زن و شوهریم دیگه؟
    از ترس زبونم بند اومده، قطره اشکی از چشمم سر میخوره که از چشمش دور نمیمونه. غمگین میشه از ترسی که خودش مسببش بوده، ولی قهقه ی مصنوعی میزنه و عقب میره.
    -بیخیال بابا، انقدر که فکر میکنی بدبخت نشدم که بخوام به تو نگاه کنم.
    بعد منی رو که بھت زده مونده ام، ول میکنه و میره تو اتاق... با صدای بستن در اتاق به خودم میام و نفسم رو بیرون میدم! یعنی یه لحظه عزرائیل رو دیدم و برگشتم! خودم رو روی کاناپه ول می کنم، تو خودم مچاله میشم و زانوھام روبغل میکنم. انقدر به حال خودم و آرزوھای از دست رفتم اشک می ریزم که نمی فهمم کی خوابم میبره...
    با صدای تق و توقی که میاد از خواب بیدار می شم. نمی دونم تو کابینت ھا دنبال چی میگرده که انقدر ھی درھاشون رو باز و بسته میکنه! تو سرم انگار یه سری کارگر دارن گودبرداری میکنن! صداھا تو سرم می پیچه؛ گریه ھای دیشب کار خودشون رو کرده.
    از جام بلند میشم و من حتی دیشب لباس مثلا عروس رو از تنم در نیاوردم! وارد آشپزخونه که میشم، انگار حس میکنه بیدار شدنم رو..
    -انگاری خیلی لباس عروست رو دوست داشتی!
    -آره انقدر دوستش داشتم که نپرس...
    تمسخر تو صدام باعث میشه گشتن رو ول کنه و برگرده سمت من...
    -کور بشی پول دکتر نمیدم!
    به چشم ھای پف کرده ام تیکه میندازه و نمی دونه دیشب چی کشیدم.
    -دنبال چی میگردی سرصبحی؟

    -سر صبح؟ لنگ ظهره خاله خرسه!
    به ساعت نگاه میکنم، ده و نیم شده و من اگه سر و صدا نباشه قابلیت تا دو خوابیدن هم دارم!
    -خب حالا... دنبال چی بودی که از خواب بیدارم کردی؟
    -دنبال روغن میگشتم، از گشنگی مردم.
    با دست به کابینتی که درش ھنوز باز بود اشاره میکنم.
    -اونجا دنبال روغن میگردی؟ تا حالا آشپزی کردی اصلا؟
    -لازم نبوده
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت سوم
    خب معلومه که لازم نبوده؛ چه توقعی دارم؟ اینکه با این همه ثروت خودش آشپزی کنه...!
    صدای زنگ در اومد. میرم تا در رو باز کنم.
    -روغن تو کابینت ھای کنار گا...
    با دیدن تصویر تو آیفون خشکم میزنه.
    -کدوم کابینت؟ در رو چرا باز نکردی؟
    آخه یه بار دیگه زنگ رو زده بودن، حضورش رو کنارم حس میکنم.
    -ای وای...
    این رو میگه و با دست روی سرش میکوبه.
    -این ھا اینجا چیکار میکنن؟
    -واسه... تا...زه...

    انقدر شوکه ام که حتی نمی تونم درست حرف بزنم.
    -باز نوارت گیر کرد که، میگم اینجا چیکار دارن؟

    ھمزمان آروم تکونم میده، به محض حس دستش عین برق گرفته ھا خودم رو کنار میکشم و اون حتی دیشب به من دستم نزده بود...برای اینکه این ضایع بازی که درآوردم رو جبران کنم سریع گفتم:
    -رسمه فردای عروسی برای عروس صبحانه میبرن!
    -برای چی؟
    با نگاھی که به من میکنه؛ انگار تا ته خط رفته باشه خنده اش میگیره. من رو سمت اتاقی که دیشب مونده بود ھول میده.
    -بدو یه دوش بگیر با این قیافه نرو جلوشون سکته میکنن.

    تو آینه حموم که نگاه می کنم، خودم از دیدن صورتم می ترسم! آرایش دیشب روی صورتم ماسیده، دور چشمام کلا سیاهه و من شبیه که نه انگار تبدیل به زامبی شدم که انقدر ترسناکم! دست میبرم و زیپ لباس عروس رو باز میکنم؛ از تنم سر میخوره و روی سرامیک های کف حموم میفته... و من چقدر با رویاهام فاصله دارم! کی قرار بود لباس عروسم رو خودم فردای عروسی دربیارم؟ کی قرار بود اینجوری عروس بشم؟ یه دوش سرسری میگیرم و بیرون میرم. هیچکس تو اتاق نیست که با خیال راحت از کشو یه شلوار دامنی سفید و تاپ بندی مرجانی بیرون میکشم. برای بار هزارم خودم رو لعنت میکنم که حتی یه لباس خونگی درست و حسابی ندارم!
    موهای خیسم رو دورم رها میکنم، بلندیشون تا زیر باسنم میرسه و من نمیدونم از کی اون ها رو کوتاه نکردم... از اتاق که بیرون میرم، مامانم و شادی رو میبینم که دور میز ناهار خوری نشستن. سلام آرومی میدم و سمت میز میرم.
    -سلام مامان جان حالت خوبه؟
    انگار گیج شدم که میپرسم:
    -خوبم دیگه، مگه باید بد باشم؟
    -یعنی منظورم اینه که دردی نداری؟
    تا زبونم میاد که بپرسم درد برای چی؛ ولی با دیدن خنده ی آیهان قورتش میدم. خودم رو لعنت می کنم که بی فکر حرف زدم. اینجا زیادی گرم نشده؟ حس میکنم از گونه هام آتیش بیرون میزنه و مطمئنم که گل انداخته. خودم رو با کاچی که جلوم هست سرگرم میکنم.
    -نه...نه خوبم!

    -خیلی خب ما دیگه باید بریم، دلارا مراسم ظهر یادت نره.
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت چهارم
    -چه مراسمی؟
    اینبار شادی میگه:
    -وا پاتختی رو میگه!
    -چی؟ من نمیام!
    مامانم روی گونه اش میزنه:
    -وای مگه میشه مادر؟ جواب فامیل رو چی بدیم؟
    دستم رو روی سری که حس میکنم از صبح دردش بیشتر شده میزارم.
    -نمی دونم، اصلا بگید حال دلارا بد بود نمی تونست بیاد.
    -یعنی دروغ بگم دیگه؟ من نمیتونم!
    سرخ شده از عصبانیت از جام بلند میشم.
    -مامان، مامان... من مگه عروسک خیمه شب بازیم که هر کاری دوست دارید انجام بدم؛ بسه دیگه! من ظهر هیچ جا نمیام، شما هم هر جور دوست داری جواب بقیه رو بده.
    بعد هم میرم تو اتاق و در رو به هم میکوبم. هنوز نمیتونن درک کنن با من چیکار کردن... و هنوز حتی رنگ حنای روی دستم نرفته...!
    روی تخت جمع میشم و گریه رو از سر میگیرم... مگه چاره دیگه ای هم دارم؟ نه... با صدای بسته شدن در خونه میفهمم که رفتن.
    انقدر تو اتاق میمونم که هوا تاریک میشه و من از جام تکونم نخوردم. در اتاق که باز میشه، نور چشم هام رو میزنه.
    -حداقل یه تکونی به خودت بده ته نگیری...
    چیزی نمیگم و فقط نگاهش میکنم.
    -تا کی فقط میخوای گریه کنی؟
    -تا وقتی که دیگه نفس نکشم، به تو چه؟
    لحنم توهین آمیز نبود! فقط می خواستم ببینم چرا نگران کسی میشه که آینده اش رو خراب کرده؟ سری به نشونه تاسف تکون میده.
    -هر کاری میخوای بکن...
    دو ماهی از اون روز کذایی میگذره و من تو این دو ماه حتی از خونه هم بیرون نرفتم. تمام مهمونی های مسخره ای که رسم هست رو پیچوندم... شدم یه مرده متحرک که فقط از صبح تا شب یه گوشه میشینه و به دیوار زل میزنه... دیوونه ای که یهو زیر گریه میزنه و آروم هم نمیشه. افسردگی گرفتم، نگرفتم؟ هر روز به زور شاید فقط چند تا بیسکوییت بخورم. دلارای توپر رفته و جاش یکی اومده که حتی خودمم نمی شناسمش. تو نوزده سالگی پیر شدم...

    صدای چرخش کلید توی در میاد و بعد صدای خودش که سلام میکنه. سلامی که دو ماهه جوابی براش نمیشنوه! حتی بهش نگاه هم نمیکنم. از اون روز تا حالا شاید ده تا جمله هم با هم حرف نزده باشیم... اون مقصره! من نمی تونستم، اون که می تونست جلوی این ازدواج رو بگیره و تلاش نکرده بود... من شده بودم کسی که توی باتلاق دست و پا میزنه و جای نجات بیشتر فرو میره...! جلوم روی مبل لم میده و بهم خیره میشه. من اما بی تفاوت به همون نقطه ی نا معلوم زل زدم.
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت پنجم
    -تا کی میخوای به این کارهات ادامه بدی؟
    جواب نمیدم! بعد از یک دقیقه عصبانی تر...
    -دو ماهه عین ارواح شدی، اینجایی ولی نیستی!
    با صدایی که انگار از ته چاه میاد:
    -میشه به حال خودم بزاریم؟
    -نه... بسه هر چی ولت کردم آدم باش و برای زندگیت بجنگ...
    پوزخندی میزنم.
    -موقعی که می جنگیدم به چیزی نرسیدم.
    -یه بار دیگه بجنگ...
    خسته از این صحبت طولانی...
    -عین فرمانده ای هستم که همه عمرش جنگیده و کشورش غارت شده؛ با چه امیدی...؟
    -برای خودت امید بساز.
    عصبانی از جا بلند میشم و میخوام به اتاق برم که بازوم کشیده میشه.
    -حق نداری جایی بری!
    بازوم رو با ضرب بیرون میکشم. اینبار خونسرد بودن رو ول میکنم.
    -حق دارم... همونطور که حق داشتم شوهرم رو خودم انتخاب کنم... همونطور که حق داشتم درس بخونم، حق داشتم کار کنم...
    هق میزنم.
    -حق داشتم زندگی کنم... لعنتی حق داشتم زندگی کنم...
    گلدون روی میز رو برمیدارم و به دیوار میکوبم. صدای خورد شدنش انگار اعصابم رو آروم که نه بیشتر تحـریـ*ک میکنه!
    -همه ی این حق ها رو داشتم و ازم گرفتینش؛ بعد بهم میگی زندگی کن؟ غلط میکنی...! مگه میتونی یکی رو بکشی و بعد بهش بگی زنده شو... شماها من رو کشتید... آرزوهام رو کشتید... بعد میگی بجنگ برای کدومشون بجنگم...
    زانوهام شل میشه و روی سرامیک های سرد خونه میوفتم. هق میزنم...
    -ولم کن... تو که به چیزی که میخواستی رسیدی! اونی که نابود شده منم... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم.
    جیغ میکشم:
    -ولم کن...

    دست هام رو بالا میبرم و توی سر خودم میکوبم. دیوونه شدم؟ آره شدم! عقده های دو ماهه و نیمه ام سر باز کرده... سریع جلوم روی دو تا زانوهاش میشینه... دستام رو میگیره و من رو میکشه تو بغلش...
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت ششم
    هلش میدم اما عقب نمیره... غولیه برای خودش و من پیشش مورچه ام که انقدر راحت مهارم میکنه. مشت هام رو تو سینش میکوبم، چیزی نمیگه... عقب نمیره... فقط صبر میکنه تا خودم رو خالی کنم و خالی میشم... بی حس میشم که تو بغلش وا میرم. دستاش دورم محکم تر میشه و اون دو ماهه حتی به من دستم نزده... پیرهن مردونه اش رو چنگ میزنم.
    -چرا...؟
    میدونه چی رو میپرسم که بغض میکنه... که صدای مردونه اش گرفته میشه، میدونه تقصیرش از سعید بیشتر نباشه کم تر نیست.
    -من رو ببخش...
    خودم رو ازش جدا میکنم...
    -نمی بخشم!
    -نبخش... نفرتت رو دور نریز ولی بزارش یه کنار... خودت رو به خاطر چیزی که دست تو نبوده تنبیه نکن! از من متنفر باش ولی زندگی رو برای خودت زهر نکن...
    میدونه که ازش متنفرم و میدونم که عذاب وجدان داره. به خاطر لحظه هایی که التماسش کردم نزاره این ازدواج سر بگیره و خونسرد گفته هیچ کاری نمیکنه! به خاطر تمام لحظه هایی که از شنتیا برام برادریش بیشتر بوده و الان شوهرمه...
    میدونم که دل اون هم برای دوران صمیمیتمون تنگ شده. برای وقتی که هم بازی که نه دایه ی من بوده... برای وقتی که حامی میشده برای من جلوی شنتیا، برای وقتی که... ولی برای همه ی این ها دیر بود، نبود؟
    -من نیازی به کمک تو ندارم.
    -من نیاز دارم!
    چشم های سوالیم رو میبینه که خودش ادامه میده...
    - نیاز دارم به اینکه دونه دونه آرزوهات رو بهت برگردونم، به اینکه از نکبتی که خودم هم باعثش بودم نجاتت بدم. دل چرکین باش ازم... میخوای مثل قدیم نباشی، نباش... ولی این رو بدون تو برای من همون مورچه کوچولویی هستی که کل بچگیش با من بوده و مواظبش بودم. همون دختر کوچولویی که جز من کسی رو نداشت!
    -من فقط تو رو داشتم و تو خودت رو از من گرفتی...
    عصبی و کلافه شایدم ناراحت دستی رو صورتش میکشه.
    -مجبور بودم به خدا که مجبور بودم؛ نپرس چرا که نمیگم. فقط همین رو بدون که من از الان تا ابد پشتتم؛ نگران این ازدواج هم نباش!
    آروم شدم؟ یادم میره که چطور از اعتمادم سو استفاده شده؟ یادم میره که خاک ریختم رو آرزوهام و دفنشون کردم؟ نه یادم نمیره... فقط... فقط ساکت شدن رو انتخاب میکنم. خسته از جدالی که همیشه بازنده اش من بودم و برنده اش زندگی...
    از جام بلند میشم و بی هیچ حرفی سمت اتاق میرم. مگه حرفی هم برای زدن مونده؟ آیهان کنار آرزوهام قابل اعتماد ترین آدم زندگیم رو هم ازم گرفت! وانی که تو حموم بود رو پر میکنم. سرم رو به دیواره ی وان تکیه میدم. فکر میکنم و فکر میکنم... انقدری که آب وان سر میره و من نمیفهمم!
    حق داره خب... چرا من باید تنبیه بشم؟ چرا من باید تاوان پس بدم؟ نمی دونم به خاطر کدوم گـ ـناه نکرده مجازات شدم که حالم اینجوریه... نمی دونم که دارم خودم رو به چه جرمی عذاب میدم؟! شاید هم می دونم و نمیخوام بهش فکر کنم. به اینکه زورم فقط به خودم میرسه؛ همونطور که بقیه هم زورشون به من رسید...
    شاید میدونم که نمک میپاشم رو زخمی که خوردم... میدونم و نمیخوام کاری بکنم... خودم به خودم رحم نمیکنم؟ نه... باید رحم کنم! باید جای زخم زدن مرهم بشم. باید به جایی برسم که بتونم دوباره آرزو کنم! بشه که کابوس نه و رویا ببینم...
    میخوام آرزوهام رو برآورده کنم. میخوام اون دختر محکمی باشم که زندگیش رو میسازه... مثل دختری که قربانی اسیده و تو جامعه میمونه... مثل دختری که بهش تعـ*رض میشه و سربلند حقش رو از زندگی میگیره... من یه زندگی به خودم بدهکارم! میخوام زنده نباشم! میخوام زندگی کنم...!
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت هفتم
    شاید اون ها روحم رو زخم زده باشن ولی من جای زخم براش مرهم میشم... میتونم؟ باید بتونم! مگه نه اینکه ما زن ها مقاوم ترین و محکم ترین آفریده های خداییم؟ پس باید کاری رو بکنم که تو شان من و هم جنس هام باشه... حداقل من هنوز دخترانگی هام رو دارم...!
    از حموم بیرون میام. یه هودی لش صورتی تن میکنم و یه لگ مشکی هم باهاش ست میکنم. همونجور روی تخت دراز میکشم. میدونم که نمیاد...! این هم میدونم که حرف هام براش سنگین بوده... که برای کم کردن دردش تا صبح سیگار میکشه و بویی که تا اتاق میاد افکارم رو تایید میکنه... و من هر چی هم که متنفر باشم یه روزی اون نزدیک ترین بوده برام... که هم اون من رو میشناسه و هم من اون رو... میدونم که میدونه از فردا من اون آدم افسرده نیستم... اصلا این کار رو کرد تا افسرده نباشم...
    با نوری که به صورتم میخوره از جا بلند میشم. به پتوی روم نگاه میکنم و من دیشب پتو نکشیده بودم!
    موهای وز شده ام به خاطر نبستن دیشب رو با کش بالا سرم جمع میکنم. کلاه خرگوشی هودیم رو روی سرم میکشم و از اتاق بیرون میرم. ساعت رو نگاه میکنم؛ یازده شده و طبیعیه که آیهان خونه نیست! امروز کلی کار دارم که دیشب برنامه اش رو ریختم.
    کیک و شیر کاکائوی محبوبم رو میخورم و بهتر از این صبحونه هم داریم مگه؟ یه تیپ ساده میزنم و کارت بانکی که آیهان برام گذاشته و دوماهه داره روی کانتر خاک میخوره رو بر میدارم. میدونم که موجودیش خیلی بیشتر از نیاز منه...
    زنگ میزنم و آژانس میگیرم. به اولین مقصدم که میرسم، هزینه رو حساب میکنم و پیاده میشم. با ذوق تو خیابون مورد علاقه ام راه میرم و به کتاب های رنگارنگش نگاه میکنم. انقلاب یکی از خیابون هاییه که از قدم زدن توش و نگاه کردن به کتاب هاش خسته نمیشم. چه روزهایی که با آیهان اینجا قدم زدم و از آرزوم براش گفتم! آرزوهایی که بیشترشون رو خودش ازم گرفت و من میخوام یکیش رو ازش پس بگیرم!
    وارد مغازه ی همیشگی میشم.
    -سلام عمو باقر خوبی؟
    با دیدنم مثل همیشه لبخند میزنه، چندین ساله که هم رو می شناسیم، نمی دونم...
    -سلام دختر قشنگم، خیلی وقته بهم سر نمیزنی.
    لحنش ناراحته و من هر ماه حداقل یه بار اینجا میومدم.
    -ببخشید عمو باور کن وقت نکردم...
    -شنیده بودم ازدواج کردی، مبارک باشه دخترم...
    نگاهش به انگشت های خالی از حلقه و انگشتر نامزدی میوفته که میگه:
    -پس حلقه ات کو دخترم؟
    به دستم نگاه میکنم و من اون ها رو همون شب عروسی در آورده بودم.
    -یادم رفته بندازم.
    -شوهرت کیه عزیزم؟ ای کاش با هم میومدین منم باهاش آشنا میشدم!
    عمو باقر انگار نمیخواد بیخیال این موضوع بشه!
    -میشناسیش عمو جان، آیهانه!
    تعجب میکنه و حق داره... میخواد لب باز کنه برای پرسیدن سوال دیگه ای که پیش دستی میکنم.
    -میدونم عمو جان برای خودمون یکباره شد، دوست داشتم تو عروسی باشی، معذرت میخوام.
    منی که تا صبح عروسی تو اتاقم حبس بودم...!
    -باشه عمو جان عیبی نداره! چی میخواستی این بار عزیزم؟
    -عمو کتاب های سه پایه دبیرستان رشته ی تجربی و هر چی که کتاب تست خوب داری میخوام!

    -عزیزم تو که یه بار همه رو گرفته بودی، کتاب تست جدیدم ندارم که!
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت هشتم
    سعید همه ی کتاب هام رو سوزونده و من چجوری این رو به عمو باید بگم...
    -ولش کن عمو داستانش طولانیه! تو میتونی کتاب هایی که گفتم تا عصر آماده کنی؟
    -آره گلم چرا نتونم! از همون کتاب هایی که داشتی میخوای دیگه؟
    -آره...
    آدرس خونه ی آیهان رو روی میز میذارم.
    -ساعت هشت این ها رو به آدرس بفرست عمو مرسی...
    هزینه کتاب ها رو با همون کارت حساب میکنم. بیرون میرم و تاکسی میگیرم. جلوی آموزشگاه که پیاده میشم، لبخند روی لب هام میاد و برای یک لحظه بر میگردم به دلارای قدیم... برای درس های تخصصیم ثبت نام میکنم.
    به شادی زنگ میزنم و من اندازه ی یک دنیا دلم برای خواهرم تنگ شده... برای خواهری که اگه شهره جون رو ندیده بودم باورم نمیشد دختر سعید باشه...
    -سلام خواهری...
    صداش که با تعجب میاد، دلم بیشتر براش تنگ میشه...
    -سلام، دلارا خودتی؟ بی معرفت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده...
    دلخوره و دلخورم... دلخوره ازم برای این دوری و دلخورم از خودم برای اینکه بی منطق به خاطر سعید ازش دوری کردم؛ و شادی حتی بیشتر از مامانم برای نجاتم تلاش کرد!
    -میدونم عزیزم ببخش، میای بریم بیرون خرید؟
    -لوکیشن بفرست نیم ساعت دیگه اونجام...
    دلم واقعا خرید میخواست؟ نه انقدر سرپا نیستم و توی من یه چیزایی مرده...! فقط میخوام با خرج کردن پول هاش انتقام بگیرم و من یادم رفته شرکت بزرگی که برای آیهانه... یادم رفته که بچگانه فکر میکنم!
    هر چیزی که چشمم رو می گرفت خریدم؛ از لباس خوابی که هیچوقت قرار نیست بپوشم تا پک های لوازم آرایشی که اسم نصفشون رو هم نمیدونم و لاک های رنگارنگی که کلی پولشون رو دادم...
    از اونجا به اصرار شادی آرایشگاه میریم. میخوام موهام رو کوتاه کنم و دلم راضی نمیشه! فقط جلوش رو چتری میزنم، بچه ام و بچه تر میشم... من حتی عروسی نذاشته بودم ابروهام رو بردارن و صورتم رو بند بندازن... با کلی جر و بحث با شادی تسلیمش میشم. صورتم که تمیز میشه از خودم خوشم میاد و حق دارم...
    وقتی میرسم خونه انقدر خسته ام که به زور در رو باز میکنم... آیهان روی مبل نشسته و سیگار میکشه... قبلا گفته بودم سیگار کشیدن بهش میاد؛ اومدنی که زشته... زشته که هنوزم فکر میکنم با سیگار جذابه و جا داره که از خودم بدم بیاد... مگه نه...؟
    با صدای در سمتم برمیگرده، میخواد حرفی بزنه که با دیدنم تعجب میکنه؛ یه ابروش رو بالا میبره... همون ابروئی که تو دعوا شکسته بود... زخمی که یادگاریه منه و الان بدم میاد ازش... براندازم میکنه، سوتی میزنه.
    -واو خانم شما این زن من رو ندیدی؟ نشون به اون نشون که بی ریخت و شلخته بود.
    صفت زن من دلم رو میسوزونه و بدبختیم رو یادم میندازه؛ بدبختی که یادم نرفته... پوزخندی میزنم و میدون نمی دم به صمیمتی که میخواد داشته باشه... پاکت های خرید رو همونجا میزارم و به آشپزخونه میرم.
    -دلارای من انقدر ادب داشت که سلام کنه...!
    خونسرد لیوانم رو پر از آب میکنم. به چشم هاش که ناراحته نگاه میکنم.
    -من دیگه دلارای تو نیستم! اون دلارا رو خودت کشتی...!

    میدونه حق دارم که زبونش کوتاهه... میدونه بیشتر از این ها تاوان داره خیانتش به من و چیزی که بینمون بود... میدونم که عذاب وجدان باعث سکوتشه وگرنه من رو همینجا دفن میکرد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا