- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت نهم
دانیال از جاش بلند شد،دستاش که خاکی شده بودن رو به لباسش کشید و با شیطنت گفت:
-قول نمیدم.
پسره پر رو انگار دلش کتک می خواد که جواب منو درست حسابی نمیده.
تا اومدم یه جواب دندون شکن بهش بدم نازنین پا درمیونی کرد و گفت:
-بیاید بریم پیش بقیه، اونجا حداقل یکم بیشتر امنیت داریم!
دانیال که پر جیبای شلوار شیش جیبش گردو کرده بود بالای شلوارشو گرفت تا یوقت پایین نیاد و حیثیتش بر باد بره،بعدشم جلوتر از ما راه افتاد به سمت ماشین که نور چراغاش از چند متر اونطرف تر مشخص بود.
منم چراغ قوه گوشی رو جلوی پاش تنظیم کردم تا یوقت کله پا نشه و دست نازیو گرفتم و پشت سرش راه افتادم.
بعد از دو سه دقیقه دانیال سرجاش وایساد و با شک گفت:
-بچه ها شما صدایی نمی شنوید!
با چند قدم بلند از کنارش گذشتم و گفتم:
-نه بابا چه صدایی،بیا زودتر بریم.
هنوز به جایی که ماشین پارک شده بود نرسیده بودیم که صدای استارت زدن موتور شنیدم.
مثل اینکه دانیال اشتباه نکرده بود، وایسا ببینم
نکنه می خوان حرکت کنن!
با نگرانی نگاهی به بقیه انداختم و قدم هامو سریع تر برداشتم، نازنین و دانیالم با عجله پشت سرم اومدن.
-سام-
با عصبانیت تکیم رو از درخت پشت سرم گرفتم و لگدی به سنگ بزرگ رو به روم زدم که استخونای پای خودم خرد شد.
معلوم نیست موتور کی قراره درست بشه،دیگه از اینکه اینجا بمونم خسته شدم.
می خواستم یه لگد دیگه به سنگ بزنم که صدای استارت زدن موتور و بعدشم صدای حرکت کردنش تو فضای ساکت جنگل پیچید.
با بهت به جایی که موتور و چند تا از بچه ها وایساده بودن نگاه کردم اما دیگه هیچ کدومشون اونجا نبودن و بر عکس موتور خیلی از جایی که من بودم دور شده بود.
با ناباوری زیر لب گفتم:
-نه... نه نه نه وایساااا!
ناخوداگاه شروع به دویدن کردم ولی هم سر و صدای موتور زیاد بود که نزاره صدای من به آقای عظیمی و بقیه برسه هم سرعتش بالا بود و نمی تونستم بهش برسم.
بعد از چند متر که دیدم هیچ جوره نمی تونم بهشون برسم نا امید شدم و بهت زده وسط جاده خاکی وایسادم.
با عصبانیت موهامو چنگ زدم و با زانو روی زمین فرود اومدم.
پویا که دنبال من دویده بود و حالا پشت سرم وایساده بود با ناباوری گفت:
-جامون گذاشتن!
با عصبانیت سرش داد زدم:
-چرا دنبالشون نرفتی؟! با ماشین می تونستی بهشون برسی!
ابرو هاش از صدای بلند و طلبکار من به هم گره خورد و گفت:
-انتظار داشتی بقیه رو اینجا ول کنم و برم!
-می تونستی بری و دوباره برگردی!
دانیال از جاش بلند شد،دستاش که خاکی شده بودن رو به لباسش کشید و با شیطنت گفت:
-قول نمیدم.
پسره پر رو انگار دلش کتک می خواد که جواب منو درست حسابی نمیده.
تا اومدم یه جواب دندون شکن بهش بدم نازنین پا درمیونی کرد و گفت:
-بیاید بریم پیش بقیه، اونجا حداقل یکم بیشتر امنیت داریم!
دانیال که پر جیبای شلوار شیش جیبش گردو کرده بود بالای شلوارشو گرفت تا یوقت پایین نیاد و حیثیتش بر باد بره،بعدشم جلوتر از ما راه افتاد به سمت ماشین که نور چراغاش از چند متر اونطرف تر مشخص بود.
منم چراغ قوه گوشی رو جلوی پاش تنظیم کردم تا یوقت کله پا نشه و دست نازیو گرفتم و پشت سرش راه افتادم.
بعد از دو سه دقیقه دانیال سرجاش وایساد و با شک گفت:
-بچه ها شما صدایی نمی شنوید!
با چند قدم بلند از کنارش گذشتم و گفتم:
-نه بابا چه صدایی،بیا زودتر بریم.
هنوز به جایی که ماشین پارک شده بود نرسیده بودیم که صدای استارت زدن موتور شنیدم.
مثل اینکه دانیال اشتباه نکرده بود، وایسا ببینم
نکنه می خوان حرکت کنن!
با نگرانی نگاهی به بقیه انداختم و قدم هامو سریع تر برداشتم، نازنین و دانیالم با عجله پشت سرم اومدن.
-سام-
با عصبانیت تکیم رو از درخت پشت سرم گرفتم و لگدی به سنگ بزرگ رو به روم زدم که استخونای پای خودم خرد شد.
معلوم نیست موتور کی قراره درست بشه،دیگه از اینکه اینجا بمونم خسته شدم.
می خواستم یه لگد دیگه به سنگ بزنم که صدای استارت زدن موتور و بعدشم صدای حرکت کردنش تو فضای ساکت جنگل پیچید.
با بهت به جایی که موتور و چند تا از بچه ها وایساده بودن نگاه کردم اما دیگه هیچ کدومشون اونجا نبودن و بر عکس موتور خیلی از جایی که من بودم دور شده بود.
با ناباوری زیر لب گفتم:
-نه... نه نه نه وایساااا!
ناخوداگاه شروع به دویدن کردم ولی هم سر و صدای موتور زیاد بود که نزاره صدای من به آقای عظیمی و بقیه برسه هم سرعتش بالا بود و نمی تونستم بهش برسم.
بعد از چند متر که دیدم هیچ جوره نمی تونم بهشون برسم نا امید شدم و بهت زده وسط جاده خاکی وایسادم.
با عصبانیت موهامو چنگ زدم و با زانو روی زمین فرود اومدم.
پویا که دنبال من دویده بود و حالا پشت سرم وایساده بود با ناباوری گفت:
-جامون گذاشتن!
با عصبانیت سرش داد زدم:
-چرا دنبالشون نرفتی؟! با ماشین می تونستی بهشون برسی!
ابرو هاش از صدای بلند و طلبکار من به هم گره خورد و گفت:
-انتظار داشتی بقیه رو اینجا ول کنم و برم!
-می تونستی بری و دوباره برگردی!
آخرین ویرایش: