رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت نهم


دانیال از جاش بلند شد،دستاش که خاکی شده بودن رو به لباسش کشید و با شیطنت گفت:
-قول نمیدم.
پسره پر رو انگار دلش کتک می خواد که جواب منو درست حسابی نمیده.
تا اومدم یه جواب دندون شکن بهش بدم نازنین پا درمیونی کرد و گفت:
-بیاید بریم پیش بقیه، اونجا حداقل یکم بیشتر امنیت داریم!
دانیال که پر جیبای شلوار شیش جیبش گردو کرده بود بالای شلوارشو گرفت تا یوقت پایین نیاد و حیثیتش بر باد بره،بعدشم جلوتر از ما راه افتاد به سمت ماشین که نور چراغاش از چند متر اونطرف تر مشخص بود.
منم چراغ قوه گوشی رو جلوی پاش تنظیم کردم تا یوقت کله پا نشه و دست نازیو گرفتم و پشت سرش راه افتادم.
بعد از دو سه دقیقه دانیال سرجاش وایساد و با شک گفت:
-بچه ها شما صدایی نمی شنوید!
با چند قدم بلند از کنارش گذشتم و گفتم:
-نه بابا چه صدایی،بیا زودتر بریم.
هنوز به جایی که ماشین پارک شده بود نرسیده بودیم که صدای استارت زدن موتور شنیدم.
مثل اینکه دانیال اشتباه نکرده بود، وایسا ببینم
نکنه می خوان حرکت کنن!
با نگرانی نگاهی به بقیه انداختم و قدم هامو سریع تر برداشتم، نازنین و دانیالم با عجله پشت سرم اومدن.
-سام-
با عصبانیت تکیم رو از درخت پشت سرم گرفتم و لگدی به سنگ بزرگ رو به روم زدم که استخونای پای خودم خرد شد.
معلوم نیست موتور کی قراره درست بشه،دیگه از اینکه اینجا بمونم خسته شدم.
می خواستم یه لگد دیگه به سنگ بزنم که صدای استارت زدن موتور و بعدشم صدای حرکت کردنش تو فضای ساکت جنگل پیچید.
با بهت به جایی که موتور و چند تا از بچه ها وایساده بودن نگاه کردم اما دیگه هیچ کدومشون اونجا نبودن و بر عکس موتور خیلی از جایی که من بودم دور شده بود.
با ناباوری زیر لب گفتم:
-نه... نه نه نه وایساااا!
ناخوداگاه شروع به دویدن کردم ولی هم سر و صدای موتور زیاد بود که نزاره صدای من به آقای عظیمی و بقیه برسه هم سرعتش بالا بود و نمی تونستم بهش برسم.
بعد از چند متر که دیدم هیچ جوره نمی تونم بهشون برسم نا امید شدم و بهت زده وسط جاده خاکی وایسادم.
با عصبانیت موهامو چنگ زدم و با زانو روی زمین فرود اومدم.
پویا که دنبال من دویده بود و حالا پشت سرم وایساده بود با ناباوری گفت:
-جامون گذاشتن!

با عصبانیت سرش داد زدم:
-چرا دنبالشون نرفتی؟! با ماشین می تونستی بهشون برسی!
ابرو هاش از صدای بلند و طلبکار من به هم گره خورد و گفت:
-انتظار داشتی بقیه رو اینجا ول کنم و برم!
-می تونستی بری و دوباره برگردی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت دهم

    با لحنی که افسوس توش موج میزد گفت:
    - اگه من می رفتم اونوقت چراغی هم نبود که اطراف رو روشن کنه و ممکن بود حیوونای وحشی بهتون حمله کنن!
    چیزی در جواب حرفش نگفتم، فقط دندونامو به هم فشار دادم و دستامو مشت کردم،
    درواقع چون حرفش منطقی بود جوابی براش نداشتم.
    پویا با کلافگی کنارم نشست، دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن صمیمی گفت:
    -از جات بلند شو رفیق،درستش می کنیم،فردا که هوا روشن شد همین جاده رو ادامه می دیم تا به روستا برسیم.
    ..............................................................

    دقیقا سه روز از شبی که آقای عظیمی و اون موتور سوار ها مارو جا گذاشتن می گذره، اون شب کنار جاده آتیش روشن کردیم و از گردو هایی که دانیال و اسرا جمع کرده بودن خوردیم.
    شاید مسخره به نظر بیاد اما فردای اون شب وقتی با صدای داد و بی داد پویا از خواب بیدار شدم جاده ای اون اطراف ندیدم، هیچی اونجا نبود، هیچی... رسما غیب شده بود!
    اون روز از صبح تا غروب فقط اطراف رو گشتیم وجب به وجب جنگلو زیر پا گذاشتیم اما نتونستیم چیزی پیدا کنیم حتی یه زباله هم روی زمین نبود که بهمون نشون بده انسانی از اینجا عبور کرده،جنگل بکر و دست نخورده بود البته خیلی هم بزرگ بود و با اینکه بخش های زیادی رو گشتیم اما بازم نتونستیم انتهایی براش پیدا کنیم، هوا که رو به تاریکی رفت ناامید از پیدا کردن ردی از زندگی انسان با لباس های خاکی و شکم های خالی برگشتیم سرجای اولمون، پویا اجازه نمی داد از ماشین استفاده کنیم می گفت بنزینش تموم میشه و ممکنه دیگه نشه چراغ هاشو روشن گذاشت اونوقت شبا اگه حیوون ها بهمون حمله کنن متوجه نمی شیم.
    من که تو این چند روز حتی یه حیوون وحشی هم ندیدم، واقعا این همه محتاط بودن پویا رو درک نمی کنم.
    -وقت زیادی نداریما،یکم سریع باش!
    صدای شاکی اسرا منو به خودم اورد و باعث شد بهش نگاه کنم، پایین مانتوش یکم پاره شده بود، لباساش خاکی بودن و خستگی از سر و روش می بارید اما با این حال تو این چند روز حسابی از پس خودش بر اومده، الانم یه عالمه هیزم جمع کرده.
    خم شدم و چند تا چوب بزرگ از روی زمین برداشتم و روی هیزم هایی که تو دست اسرا بودن انداختم، درسته که دختره اما این دلیل نمیشه که کار سنگین انجام نده!
    همون طور که انتظارشو داشتم، اعتراضش بلند شد:
    -هی!من نمی تونم همه اینارو بیارم، واسم سنگینه.
    به هیزم هایی چند متر اونطرف تر زیر یه درخت بودن و با طناب بسته بودمشون اشاره کردم و گفتم:
    -منم قراره همه اونا رو بیارم! اگه الان وزن این هیزم هارو تحمل کنی تا چند روز دیگه مجبور نیستیم هیزم جمع کنیم!
    هیزم ها رو تو بغلش جا به جا کرد و دوباره غر زد:
    -اصلا چرا مارو فرستادن که چوب جمع کنیم؟!
    نمیشد دانیال و پویا بیان!
    نگاهی به دور و ورم انداختم و چند تا چوب دیگه روی زمین دیدم، در حالی که به سمتشون می رفتم گفتم:
    - اونا رفتن دنبال جاده ای روستایی چیزی بگردن !
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت یازدهم

    چوب ها رو از روی زمین برداشتم و اضافه کردم:
    -صدف و نازنین هم که دارن چندتا سطل برای آب اوردن می سازن.
    -بله بله متوجه شدم آقای با درک.
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    -مراقب حرفات باش! خدایا، اصلا من چرا دارم بهت جواب میدم...
    اسرا نیشخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه به سمت بقیه هیزم ها رفت،چوب های تو بغلش رو روی زمین انداخت و با استفاده از طناب هایی که از تو صندوق عقب ماشین پویا پیدا کرده بودیم شروع به بستنشون کرد.
    منم خودم رو با جمع کردن شاخه درخت ها و کنده های کوچیک خشک شده مشغول کردم.
    -اسرا-
    یعنی چی که من بدبخت باید این همه هیزم با خودم بیارم؟! نمی گم نمی تونم اتفاقا خیلیم خوب می تونم ولی از اینکه یه مرد گنده پیشم باشه و به خودش زحمت گرفتن چند تا چوب نده حرصم

    می گیره!
    چند تا از شاخه های خشک درخت ها رو کنار هم گذاشتم و با طناب نارنجی رنگ بستمشون از حرصم اینقد سفت گره زدم که صدای ترق و ترق چوب ها بلند شد چه حس خوبی بهم دست می داد اگه به جای این هیزم ها الان داشتم گردن سام رو با طناب می بستم!
    هعی، این چوب ها که گناهی نکردن....بهتره حواسم رو بدم به کارم، دانیال می گفت اگه چوب هارو دسته دسته با طناب ببندیم هم حملشون راحت تر میشه هم تو دست و پا نیستن.
    چند تا شاخه دیگه از کنار توده هیزم ها برداشتم و جلوی خودم گذاشتم،طناب نارنجی رو هم از کنارم برداشتم و چند دور دور هیزم ها پیچیدم، اما وقتی خواستم گرش بزنم دیدم که خیلی کوتاهه.
    این طنابه که تا همین چند دقیقه پیش چند متر بود!
    بیخیال گره زدن شدم و طنابی که کنارم بود رو برداشتم و با دقت برسی کردم.

    این که خیلی بلنده، اما... اما چرا دو سرش آزاده؟!
    آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و دوباره به دسته هیزم ها نگاه کردم.

    یه مار نارنجی دورشون پیچیده شده بود، گردنش رو بلند کرده بود و جوری که انگار داشت می گفت دیگه کارت تمومه بهم نگاه می کرد.
    با ترس یکم خودم رو روی زمین عقب کشیدم تا حتی شده برای چند سانتی متر از اون حیوون فاصله بگیرم.
    مار تابی به گردن بلندش داد و با زبونش فس فس کرد.

    خدا جونم اگه تا حالا شک داشتم موقع تقسیم شانس حتی یه ذرش هم به من نرسیده حالا دیگه مطمئن شدم!
    با هر سانت جلو اومدن مار نفس های منم سنگین تر میشد و سخت تر می تونستم خودم رو عقب بکشم، بعد از چند دقیقه جلو اومدن مار و عقب رفتن من بالاخره تونستم لب هام رو تکون بدم و با ترس اسم سام رو زمزمه کردم.
    سام به فاصله پنج درخت یا بیشتر پشت به من وایساده بود و داشت چند تا کنده درخت رو از روی زمین بر می داشت،مثل اینکه صدام رو نشنید چون واکنشی نشون نداد.
    کف دستام رو محکم تر به زمین فشار دادم وخودم رو عقب کشیدم تا بیشتر از مار فاصله بگیرم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت دوازدهم

    وقتی نگاهم رو از سام گرفتم و دوباره به اون مار نگاه کردم در عین ناباوری به جای یه مار سه تا مار دیدم، پوست نارنجی شون با فلس های سیاه تزئین شده بود و ترسناک ترشون میکرد، گردن های بلندشون رو بالا گرفته بودن و به سمت من حرکت می کردن.
    با دیدن مار ها رنگم پرید و با صدای بلند تری صداش زدم.
    با بی حوصلگی به سمتم برگشت و گفت:
    -بستن چند تا دسته هیزم که...
    اما وقتی چشمش به صورت رنگ پریدم افتاد حرف تو دهنش ماسید و با شک گفت:
    -حالت خوبه؟چت شد یهو؟!
    با بیچارگی به مار ها اشاره کردم و گفتم:
    -همش دارن زیاد تر میشن...

    با نگرانی اول یه نگاه به من و بعد یه نگاه به مار ها انداخت،با احتیاط چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
    -خونسردی تو حفظ کن و همینطور آروم آروم بیا عقب.
    نفس نفس می زدم و به مار هایی که حالا تعدادشون بیشتر از ده تا شده بود نگاه می کردم، خیلی بزرگ نبودن اما چشم های قرمز و نیش های تیزشون حس خاصی از ترس و دلهره رو بهم می داد.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همونطور که سام گفت آروم آروم برم عقب.
    دستمو روی زمین گذاشتم و با کمک چمن های بلندی که به خاطر فصل بهار رشد کرده بودن خودم رو عقب کشیدم، اما...

    اما چرا زمینی که تا همین دو دقیقه پیش از سنگم سفت تر بود حالا نرم شده؟!
    با وحشت به جایی که دستمو گذاشته بودم نگاه کردم که دیدم یکی از همون مار های نارنجی زیر دستمه و داره آروم آروم نیششو به مچم نزدیک میکنه، جیغ کشیدم و دستمو با تمام توان تکون دادم که مار به هوا پرت شد و نمی دونم کجا افتاد، سرمو بلند کردم و با ترس به سام نگاه کردم، اما چیزی دیدم که برام غیر قابل باور بود، اون فقط یک متر باهام فاصله داشت اما دور و ورمون رو مثل یه دایره مارهای سیاه و نارنجی پر کرده بودن،بدن های درازشون روی زمین حرکت می کرد و با تمام سرعت به سمتمون می اومدن،با دیدن این صحنه ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم که همزمان شد با دویدن سام به سمت من و حرکت سریع تر اون مارهای وحشتناک، یکی از مار ها به بدنش تاب داد و خودشو به سمت صورتم پرتاب کرد، جیغ خفه ای کشیدم و صورتم رو با دستام پوشوندم که بازوهای سام دورم حلقه شدن و سپر بدن من شدن.
    هر لحظه منتظر بودم که مار ها از دست و پاهام بالا برن و نیش های تیزشون رو تو پوستم فرو کنن اما چند دقیقه گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد...
    با احتیاط دستام رو از روی صورتم برداشتم و سرم رو بلند کردم،از بین بازوهای سام نگاهی به اطراف انداختم اما هیچ کدوم از اون مار ها اونجا نبودن.
    دستاشو از دورم باز کرد و ازم فاصله گرفت،بعدشم با بهت گفت:
    -الان چی شد؟!
    چهار زانو روی زمین نشستم و دوباره با دقت اطراف رو نگاه کردم،وقتی هیچ موجود زنده ای به جز خودمون دوتا ندیدم با تعجب گفتم:
    -نمی دونم...
    با به یاد اوردن اینکه سام همین چند دقیقه پیش بغلم کرده انگاری برق سه فاز بهم وصل کرده باشن،یهو از جا پریدم و تا جایی که می تونستم ازش دور شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سیزدهم


    با خجالت نگاهم رو به زمین دوخته بودم و نمی دونستم چی بگم.
    من درکل آدم خجالتی نیستم و خیلی کم پیش میاد که از چیزی خجالت بکشم اما الان...این اتفاق غیر منتظره ای بود بطوری که حتی ترس از مار ها رو هم فراموش کردم.
    با هر زحمتی که بود بالاخره تونستم سرم رو بالا بگیرم و با من و من بگم:
    -ام چیزه...ممنون که...ممنون که اون کاری کردی تا مار ها نیشم نزنن.
    سام هنوزم همونجای قبلی نشسته بود و رنگش یکم پریده بود،وقتی صدای منو شنید بهم نگاه کرد و پوزخند زد.
    -هر کسی بود همین کار رو می کرد.
    دندونام رو روی هم فشار دادم، از شدت حرص به مرز انفجار رسیده بودم.

    واقعا که پسره...پسره سه نقطه،داره می بینه من واسه گفتن دو کلمه دارم زور می زنم اونوقت یه لبخند خشک و خالی هم نمی زنه!
    اصلا نباید خجالت می کشیدم به قول خودش هرکسی بود همون کار رو می کرد، فقط وظیفش رو به عنوان یه انسان انجام داد!
    با عصبانیت دوباره بهش نگاه کردم و خواستم چند تا حرف بارش کنم اما وقتی چشمم به صورت رنگ پریده و دستش که روی شکمش بود افتاد عصبانیتم از بین رفت و جاش رو به نگرانی داد، با عجله خودم رو بهش رسوندم و کنارش نشستم.
    - هی حالت خوبه؟!

    دستش رو بیشتر به شکمش فشار داد، از درد اخماش رفت تو هم و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت:
    -یکی از اون مار های لعنتی...نیشم زد...
    -صدف-
    به آرومی زانو هامو روی زمین گذاشتم و کنار دریاچه نشستم، سطلی که تازه درستش کرده بودم رو از آب پر کردم و کنار خودم روی گیاه های سبزی که دور و اطراف دریاچه رشد کرده بودن گذاشتم.
    دست و صورتم رو از آب زلال و تمیز شستم و با یه نفس عمیق عطر گل های جنگلی رو استشمام کردم.
    نازنین هم سطلی که دستش بود رو پر کرد و کنار اون یکی سطل گذاشت،بعدشم خودش به فاصله یک متر از من روی چمن های سبز و نم دار که عطر مـسـ*ـت کننده ای داشتن نشست.
    -بنظرت اینجا بهشت نیست؟!...

    صورتش رو به سمتم چرخوند،لبخندی زد و گفت:
    -چرا... اینجا واقعا مثل بهشته.
    بعد مثل بچه ها تو خودش جمع شد و آه کشید.
    -اما نه بهشت واقعی... از نظر من بهشت جاییه که کسایی که دوسشون داری کنارت باشن، جاییه که احساس آرامش و راحتی می کنی...
    وقتی چهره پر از غمش رو دیدم نا خودآگاه منم ناراحت شدم و نگاهم رو به زمین دوختم،شاید بهتر باشه یه کاری بکنم که حالش رو بهتر کنه!
    با این فکر لبخند شیطانی روی لبم نشست،کفشام،شالم و مانتومو در اوردم، از جام بلند شدم و نوک انگشتام رو توی آب گذاشتم، از سردی آب بدنم لرزید اما بعد از مدتی بهش عادت کردم.
    نازنین حواسش به من نبود و خورشید در حال غروب رو نگاه می کرد، تو همون حالتی که نشسته بود به آرومی گفت:
    -از همون موقعیه که پا به پای بقیه جنگل رو می گشتم حس می کردم یکی حواسش بهمون هست،حتی الانم حسش می کنم، وقتی به اسرا گفتم جدی نگرفت و گفت چون می ترسم توهم زدم...امید وار بودم که تو باور کنی...
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهاردهم

    اما من اصلا وقت فکر کردن به حرفش رو پیدا نکردم چون جیغ بلندی کشیدم و پریدم توی آب، پریدنم توی دریاچه باعث شد آب به اطراف بپاشه و همه چیزهای نزدیک رو خیس کنه.
    سرم رو از زیر آب بیرون اوردم و با خنده به نازنین که با لباس های خیس و دهن باز نیم خیز شده بود نگاه کردم.
    خنده هام شدت پیدا کرد و با صدای بلند گفتم:
    -بهتره توهم بیای یکم شنا کنی،چند روزه که هیچکدوممون حموم نکردیم!

    از جاش بلند شد،شالشو از سرش دراورد و چلوند، بعدشم با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
    -بیا بیرون، خطر ناکه... ممکنه ماری چیزی تو آب باشه!
    موهام رو از روی صورتم کنار زدم و به سمت وسط دریاچه شنا کردم.
    -چه خطری ، استخر مجانی جایه دیگه پیدا نمی کنیا!
    نازنین با نگرانی چند قدم جلو اومد تاجایی که آب تا زیر زانوهاش رسید ، شال بلندش روی آب شناور شده بود اما انگشت هاش محکم نگهش داشته بودن و اجازه نمی دادن آب با خودش ببرتش،نفسش رو بیرون داد و با صدای بلند گفت:
    -من حس خوبی ندارم....بیا برگردیم!
    خندیدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم، واقعا نمی دونم چرا اینقدر ترسوعه،بعضی وقتا فکر می کنم از عمد با این کار ها و حرفاش می خواد مارو اذیت کنه ولی اسرا می گفت از بچگی همینجوری بوده!
    -هوا داره تاریک میشه،بیا برگردیم....لطفا!
    صدای پر از التماس نازنین باعث شد چشم هام رو تو کاسه بچرخونم،وقتی دوباره نگاهم به حال زارش افتاد دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم برگردم.
    به سمت لبه دریاچه شنا کردم، این دریاچه خیلی بزرگ و عمیقه منم که تا وسطاش اومدم به خاطر همین یکم طول می کشه تا برسم پیش نازنین،نور خورشید قرمز رنگ غروب روی آب می درخشید و منظره قشنگی ایجاد کرده بود،یه دقیقه وایسادم و دستم رو روی آخرین نوار های نور کشیدم و از همونجا ناپدید شدن خورشید رو پشت کوه های بلند تماشا کردم.
    از سرمای آب به خودم لرزیدم،خورشید تازه غروب کرده اما آب خیلی زود داره سرد تر از قبل میشه،دستام رو تکون دادم و بیشتر به نازنین نزدیک شدم،آب حالا تا شکمش بالا اومده بود ولی اون با جسارت هنوزم منتظر من وایساده بود،دیگه چیزی نمونده بود بهش برسم که احساس کردم چیزی دور مچ پام حلقه شد.
    با شک وایسادم و دستم رو داخل آب بردم اما قبل از اینکه انگشتام اون شئی یا موجود رو لمس کنن یه چیزی با قدرت منو داخل آب کشید،تو آخرین لحظه صورت وحشت زدم رو به نازنین دوختم و بعدش فقط صدای دادش که اسمم رو صدا میزد رو شنیدم.
    با فرو رفتن به زیر آب انگار وارد یه دنیای دیگه شدم، همه چیز یه شکل دیگه دیده میشد اما من فرصت اینکه بهشون دقت کنم رو نداشتم چون اون چیز هنوزم داشت منو پایین می کشید،با تمام توانم به سمت بالا شنا می کردم و نفسم رو حبس کرده بودم،برای یک ثانیه،فقط برای یک ثانیه به پایین نگاه کردم اما ای کاش نگاه نمی کردم چون وحشتناک ترین موجود عمرم رو دیدم،یه هشت پای غول پیکر کف دریاچه بود، با یکی از دست های چندش آورش پای منو نگه داشته بود و روی سرش پر از اشیاء و سنگ های قیمتی بود.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پانزدهم

    چشم هام از ترس و تعجب گرد شد، وحشت زده دستم رو به مچ پام رسوندم و سعی کردم خودم رو آزاد کنم اما هیچ جوره نمی تونستم، ماهیچه های قوی و قدرتمند اون کجا دست های ضعیف من کجا...
    کم کم داشتم نفس کم می اوردم و تو مرز بیهوشی بودم که دستی دور بازوم حلقه شد و منو از آب بیرون کشید، به محض اینکه سرم از زیر آب بیرون اومد هوا رو با تمام توانم بلعیدم و به سرفه افتادم.
    -نازنین-
    اون موقع که صدف یهویی رفت زیر آب واقعا شوکه شدم و نمی دونستم باید چیکار کنم، هم خیلی ترسیده بودم هم شنا بلند نبودم که بتونم برم وسط دریاچه،اما درست وقتی که داشت گریم می گرفت سر و کله پویا و دانیال پیدا شد،خوشبختانه پویا تونست صدف رو نجات بده ورگنه تا آخر عمرم نمی تونستم خودم رو به خاطر اینکه نتونستم کاری براش بکنم ببخشم.
    وقتی به جایی که ماشین پارک شده بود برگشتیم متوجه شدیم که مار سام رو نیش زده و اسرا به سختی تونسته تا اینجا بیارتش.
    الانم هممون دور آتیش نشستیم و منتظریم تا غر زدن های پویا تموم بشه.
    -چطور تونستید اینقدر بی دقت باشید!
    وقتی اون مار ها رو دیدید باید سریعا از اونجا دور می شدید نه اینکه صبر کنید تا نیشتون بزنن!
    همونطور که فکرش رو می کردم بازم سرزنش هاش شروع شدن...
    زیر چشمی به سام که با شکم باند پیچی شده و چهره رنگ پریده نزدیک آتیش نشسته بود نگاه کردم،پویا توی ماشینش جعبه کمک های اولیه داشت و این کار رو راحت کرد اما با بدبختی راضیش کردم لباسش رو دربیاره تا سم مار رو از بدنش خارج کنم،من دانشجوی پزشکی ام اما تا بحال هیچ بیماری رو ندیدم که به اندازه سام لجباز و خود رای باشه!
    پویا اینبار اسرا رو هدف قرار داد و تیر حرفاش رو به سمتش شلیک کرد.
    -تو نباید اینقدر بی دقت می بودی! اگه نازنین رو نداشتیم هیچ کس نمی تونست سم رو از بدن سام خارج کنه...
    لب های اسرا از هم باز شدن و خواست اعتراض کنه ولی پویا بهش اجازه نداد و سرش داد زد:
    -ممکن بود بمیرههه!
    اسرا چشماش رو بست و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت، پایین لباسش رو تو مشتش گرفت و فشار داد.
    هرکی ندونه من که می دونم چقدر براش سخته که اشتباهش رو به روش بیارن، اون دختریه که از بچگی با قلدری و زور گفتن به دیگران کارشو پیش می بـرده و حالا اینکه کسی سرزنشش کنه براش مثل این می مونه که با شلاق بهش ضربه بزنن...
    پویا موهاش رو چنگ زد و چند بار مسیر بین ماشین و جایی که آتیش روشن کرده بودیم رو طی کرد.
    با عصبانیت رو به روی صدف وایساد و گفت:
    -فقط قرار بود سطل هارو پر کنید و برگردید نه اینکه برید دنبال بچه بازی و شنا کردن!
    بخش آخر جملشو با تمسخر گفت که باعث شد اخمای صدف بره توهم.
    صدف روی کنده درخت نشسته بود و خودشو بغـ*ـل کرده بود، لباسای هردومون کاملا خشک شده بودن اما با این حال نوک دماغ صدف از سرما قرمز شده بود،امید وارم مریض نشه البته اگر هم مریض بشه حق داره تفلکی اون همه مدت توی آب سرد دریاچه موند و آخرشم طبق گفته خودش یه هشت پا کشیدش داخل آب!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شانزدهم

    حتی فکرشم چهار ستون بدنم رو می لرزونه...
    خداروشکر پویا دست از غر زدن برداشت اما قیافش هنوزم شاکی بود و دست به سـ*ـینه جفت دانیال نشسته بود.
    دانیالی که تمام مدت ساکت بود و نمایش پویا خان رو تماشا می کرد حالا که اوضاع آروم شده شروع کرد به وراجی کردن.
    -بچه ها توجه کردید که امشب شام نخوردیم؟!
    سام نیم نگاهی بهش انداخت و با تمسخر گفت:
    -تو به چند تا دونه میوه میگی شام؟!
    دانیال از جاش بلند شد و با نیش باز گفت:
    -اره دیگه، از وقتی اومدیم تو جنگل هر روز داریم غذای سالم می خوریم.
    سام بازم پوزخند زد اما اینبار چیزی نگفت و فقط یه تیکه چوب از روی توده هیزم هایی که با اسرا اورده بودن برداشت و توی آتیش انداخت.
    معلوم بود که دانیال حسابی بهش برخورده اما خودش رو نباخت و با هیجان گفت:
    -میخوایید داستان ترسناک براتون تعریف کنم؟!
    اسرا با چشمایی که برق میزدن بهش نگاه کرد و خنده شیطانی کرد بعدشم سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
    خدایا خوت وِمو رَم بَک وا ایی لِوَیا!(خدایا خودت بهمون رحم کن با این دیوونه ها!)
    ...............................................................
    -صدف-
    -آروم آروم به اون قبر تو خالی نزدیک می شدم، یواش یواش، آروم آروم....
    دانیال چوب بزرگی از داخل آتیش سرخ برداشت و جلوی صورتش گرفت، شعله های آتیش چهرش رو ترسناک تر می کردن البته با اون قیافه ای که به خودش گرفته بود بیشتر خنده دار شده بود تا ترسناک اما خب هممون بدجور رفته بودیم تو حس و با هر جمله ای که میگفت بیشتر به هم نزدیک می شدیم.
    سام یکم خودش رو جلو کشید و با هیجان پرسید:
    -بعدش چی شد؟!

    چهره دانیال وحشت زده شد و در حالی که روی پنجه پا راه میرفت خودش رو پشت سر نازنین رسوند و گفت:
    -صدای پا می اومد...انگار ده ها نفر داشتن به سمتم می دویدن!
    نازنین جیغ فرا بنفشی کشید و به بازوی اسرا چنگ انداخت.
    اسرا بازوش رو از دست نازنین بیرون کشید و با کلافگی گفت:
    -اههه،بس کن دیگه!
    نازنین با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به با التماس به من نگاه کرد.
    -ص...صدای پا از پشت سرم شنیدم.
    سری از روی تاسف تکون دادم اما دلم نیومد بیشتر از این نسبت به نازی بی تفاوت باشم به هرحال اون الان دوست من محسوب میشه، به خاطر همین به دروغ گفتم:
    -منم صدای پا شنیدم!
    فقط کافی بود همین جمله رو بگم که نازنین و دانیال جیغی بکشن که پرده گوشم پاره بشه و بعدم از دو طرف عین کنه چسبیدن بهم که باعث شد کنده درختی که روش نشسته بودم بشکنه و هر سه تامون بیوفتیم رو زمین.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفدهم

    دستم رو به کمرم گرفتم و از جام بلند شدم،نازنین و دانیال هم با ترس از جاشون بلند شدن.
    وقتی نگاهم به دانیال که از ترس داشت می لرزید افتاد لبام کش اومد و زدم زیر خنده.
    بعد از چند دقیقه بزور خندم رو کنترل کردم و بریده بریده گفتم:
    -تو که... اینقدر می ترسی.... چرا داستان.... ترسناک تعریف می کنی؟
    بعد از این حرفم دانیال فورا خودش رو جمع و جور کرد و با اخم گفت:
    -کی گفته من می ترسم؟فقط خواستم کاری کنم که شما بیشتر بترسید!
    اسرا از روی سنگی که روش نشسته بود بلند شد و بهش توپید:
    -آره جون خودت!

    درگیر بحث کردن و سر به سر گذاشتن دانیال بودیم که صدای سلام گفتن یه غریبه هممون رو از جا پروند.
    نازنین و دانیال جیغ کشیدن و دوباره چسبیدن به من پویا، اسرا و سام هم رنگشون پرید و به هم نزدیک شدن.
    نازنین با صدای لرزون پرسید:
    -ش.. شما هم شنیدین؟!
    پویا با دقت اطراف رو نگاه کرد،وقتی چیز مشکوکی ندید نفسش رو بیرون داد و گفت:
    -مطمئن نیستم...
    چهره های همه رو از نظر گذروندم، همشون نگران و ترسیده بودن اما چرا دانیال نیشش بازه؟!
    با چشم های ریز شده به دانیال که جفتم بود نگاه کردم و پرسیدم:
    -کار تو بود؟
    توجه اسرا به ما جلب شد و با عصبانیت یه جوری اومد سمت دانیال که فکر کردم الان می فرستش اون دنیا.
    -چرا این کار رو کردی؟
    با اخم های در هم به نازنین اشاره کرد و دوباره گفت:
    -مگه نمی بینی چقدر ترسیده؟!
    چشمای دانیال گرد شدن، دستاش رو به نشونه آروم باش تکون داد و گفت:
    -آروم باش خواهرم، من اینکار رو نکردم!
    اسرا تند و تیز یقه دانیال رو گرفت و لب زد:
    -دروغ گوی خوبی نیستی بچه...
    همه با نگرانی به اسرا و دانیال نگاه می کردیم و منتظر بودیم که ببینیم چه اتفاقی قراره بیوفته.
    اسرا جز دختر های قد بلند حساب میشه و البته درشت جثه هم هست اما دانیال خیلی ریزه می زست مطمئنا اگه یکی بزنتش فاتحش خوندس!
    الان کاملا فهمیدم که نازنین چقدر برای اسرا مهمه که می خواد به خاطرش دانیال رو بزنه.
    مثل اینکه دانیال هنوز جدی بودن موضوع رو درک نکرده چون خندید و گفت:
    -بابا فهمیدم زورت خیلی زیاده اما باور کن کار من نبود!
    -درست میگه،کار اون نبود.
    صدای غریبه اینبار واضح تر از قبل بود و باعث شد هممون جیغ بزنیم و به معنای واقعیه کلمه همو بغـ*ـل کرده بودیم .
    وحشت کرده بودم و نفسام کش دار شده بود، از همون موقعی که پویا فرشته نجاتم شد و از مرگ حتمی نجاتم داد همش احساس ترس می کنم و احتمالا ترس از آب هم گرفتم! خدایا تو این موقعیت آب کجا بود، الان به خاطر اون فرد ناشناخته که مطمئنم بین درخت ها پنهان شده وحشت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هجدهم

    سام آب دهنش رو قورت داد ،از بالای شعله های قرمز و نارنجی آتیش به جنگل تاریکی که مقابلمون بود نگاه کرد و با ترس گفت:
    -کی اونجاست؟!...
    فرد قد بلندی با قدم های آهسته از بین درخت ها بیرون اومد، شنل سیاهش کهنه بود و گرد و خاک ها و گیاه های خشک شده ای که روش بودن به کهنه گیش اضافه می کردن، کلاه شنل سرش بود و نمی تونستم چهرش رو ببینم.
    از عصای چوبی که دستش بود به عنوان اهرم استفاده می کرد تا بتونه راه بره، وقتی به نزدیکی آتیش رسید انگشت های استخونی و بلندش رو بیرون اورد و کلاه شنلش رو عقب داد.
    وقتی چهرش رو دیدم دهنم از حیرت باز موند، خیلی قشنگ بود خیلی زیاد، چشمای کهربایی درخشانش توجه هرکسی رو جلب می کردن، با اینکه یکم پیر بود اما صورتش طراوت خودش رو حفظ کرده بود و برق میزد و موهای کاملا سفیدش رو بدون هیچ پوششی روی شونه هاش رها کرده بود، منو باش که فکر می کردم با یه عفریته طرفیم!
    حالا که فهمیدیم با یه انسان طرفیم انگار خیال همه راحت شده بود چون یکم از هم فاصله گرفتیم اما نازنین هنوزم به اسرا چسبیده بود و خیال نداشت ازش جدا بشه واقعا نمی دونم چطور پزشک شده!

    پویا و سام با شک نگاهی رد و بدل کردن و بالاخره بعد از چند لحظه طاقت فرسا پویا به سمت فرد ناشناس برگشت و پرسید:
    -ممکنه بدونم شما کی هستین؟!
    اون زن صورتش رو به سمت پویا چرخوند و بدون هیچ حسی گفت:
    -من نگهبان این جنگل هستم و شما بدون اجازه وارد جنگل من شدین!
    اسرا دخالت کرد و با شکایت گفت :
    -یعنی چی که ما وارد جنگل تو شدیم؟! تا جایی که من می دونم جنگل ها صاحب ندارن!
    پیرزن با همون صورت بی حس به اسرا نگاه کرد.
    -این جنگل داره، فکر می کنی اون موقع که مار های سمی تو ...
    با عصاش به سام اشاره کرد و در ادامه حرفش گفت:
    -و این پسر رو محاصره کرده بودن چه کسی باعث شد مار ها در عرض یک دقیقه از اونجا برن؟
    دهن اسرا چند بار مثل ماهی باز و بسته شد اما صدایی ازش خارج نشد، در نتیجه عقب نشینی کرد و ترجیح داد ساکت بمونه.
    شاید درست بگه اما فعلا یه غریبست و ما نمی دونیم سر و کلش از کجا پیدا شده.
    -ما چهار روزه که داریم این جنگل رو می گردیم اما تا به حال تو رو ندیدیم، درضمن چطور یه انسان می تونه مثلا نگهبان جنگل باشه؟!

    پیرزن آه کشید، از پشت آتیشی که حالا داشت خاموش می شد بهم نگاه کرد و گفت:
    -حالا که می بینیم شده!
    می دونی، وقتی اون هشت پا کشیدت داخل آب من باعث شدم پات رو ول کنه وگرنه ممکن بود غذای اون روزش بشی.
    دانیال خودش رو از یه گوشه انداخت وسط و گفت:
    -اصلا به این که تو کی هستی و اینجا چیکار می کنی کاری ندارم،به اینکه چرا قبلا خودت رو نشون ندادی هم کاری ندارم،به اینم کاری ندارم که چه کار هایی انجام دادی، فقط بهمون بگو چطور باید از این جنگل بریم بیرون؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا