رمان من آنها را می‌بینم | zahra.gh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahra.gh
  • بازدیدها 162
  • پاسخ ها 4
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.gh

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/04
ارسالی ها
485
امتیاز واکنش
4,618
امتیاز
574
سن
18
محل سکونت
سرزمین جنیان
نام رمان: من آنها را می‌بینم
نام نویسنده: zahra.gh کاربر انحمن نگاه دانلود
نام ناظر: @<sonnet>
ژانر: ترسناک، عاشقانه، مذهبی
خلاصه رمان: با مادربزرگم زندگی خوبی داشتم تا زمانی که کابوس‌ها شروع شد؛ کابوس‌هایی که با گذشت زمان ترسناکتر، منزجر‌تر و به واقعیت نزدیکتر میشد. تا جایی که پا به واقعیت گذاشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    1638033229365-png.196690

    نویسنده گرامی! ضمن خوش‌آمد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد،
    به نقد گذاشتن رمان،
    ویرایش،
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهند شد. با این حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست‌ها و پرسش و پاسخ‌های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    پارت۱
    بارون داشت می بارید و دیگه توان دویدن رو نداشتم. وای خدای من باید چیکار می‌کردم! میون تاریکی جنگل گم شده بودم و مدام می‌دویدم. شاخ‌و‌برگ درختای سربه‌فلک کشیده از ورود نور ماه به جنگل جلوگیری می‌کردن و پاهام دیگه توان دویدن نداشت؛ ولی در کمال تعجبم نمی‌تونستم وایسم و این عصبیم کرده بود. چشمام جز درختای تنومند و سیاهی چیزی نمی‌دیدن و حتی مسیر روبه‌روم رو هم نمی‌دیدم. اصلاً خبر نداشتم یهویی نصف‌شب وسط جنگلی که حتی یه بار هم توی زندگیم ندیدمش در‌حال دویدن چیکار می‌کردم؟ بدتر از اون بی‌اختیار می‌دویدم بدون حتی ذره‌ای درنگ! خستگی به تموم اعضای بدنم رخنه کرده بود و پاهام به‌خاطر دویدن زیاد و مداوم، درد می‌کرد. سعی کردم وایستم؛ ولی نشد. نمی‌تونستم بدن خودم رو کنترل کنم! خستگی توانی برام نذاشته بود و نفس‌نفس می‌زدم؛ ولی کنترل‌گرم هنوز دستور وایستادن نداده بود. حتی نمی‌تونستم حرف بزنم انگاری زبونم قفل شده بود و لبام بهم دوخته شده بود. به‌شدت ترسیده بودم. بارون تموم لباس‌های تنم رو خیس کرده بود و آب از لباسام چکه می‌کرد. سوز بدی توی تنم پیچیده بود و می‌لرزیدم، لرزیدنم فقط به‌خاطر هوای سرد و خیس بودنم نبود؛ بلکه ترس و دلهره باعث تشدید لرزش بدنم می‌شد. دلم می‌خواست جیغ بزنم و درخواست کمک کنم؛ ولی توانش رو نداشتم. خیلی یهویی بدنم ایستاد و من شوکه از وایستادن یهوییش به اطراف نگاه کردم؛ ولی هیچ‌چیز غیر از سیاهی و شاخ‌و‌برگ درختا ندیدم! متوجه یه سفیدی شدم که از جنگل بهم نزدیک می‌شد و چون جنگل رو تاریکی مطلق در بر گرفته بود؛ بین سیاهی و تاریکی خودنمایی می‌کرد. جسم سفید داشت به‌سمتم میومد و هر چی بهم نزدیک‌تر می‌شد، بزرگ‌تر می‌شد. سرعتش زیاد بود و کمتر از چند ثانیه متوجه دست و پاهاش شدم و فهمیدم آدم هست. خیالم کمی راحت شد و نفسی عمیق از سر آسودگی کشیدم؛ ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید؛ چون متوجه شدم نزدیک دو متر پاهاش از زمین فاصله دارن و روی هوا معلق بود. بارون بند اومده بود و فقط صدای هیاهوی باد به گوش می‌رسید و قطره‌های آبی که از لباسای خیسم چکه می‌کرد. خدای من! این دیگه چی بود؟ باید فرار می‌کردم؛ ولی هر چی تلاش کردم نشد. بدنم قفل شده بود و مجبور بودم همونجا وایستم. حتی نمی‌تونستم صورتم رو بچرخونم تا دیگه نبینمش یا حتی چشم‌هام رو ببندم. بدنم یخ کرده بود و چشمام از وحشت و ترس گرد شده بود. پ
    وست دست و پاهاش بیش از حد سفید بود و پیراهن‌بلند سفیدی که به تن داشت، انگاری خیلی قدیمی بود و لکه‌های روی لباساش از دور هم خودنمایی می‌کرد. موهای بلند طلاییش توی هوا می‌رقصید. سفیدی صورتش از دور هم مشخص بود. خیلی عجیب بود، توی اون تاریکی جنگل که پاهام رو هم به زور می‌دیدم، عجیب می‌درخشید. کمی که نزدیک‌تر شد درست توی فاصله‌ی ده متریم روی هوا وایستاد. کم مونده بود سکته کنم ضربان‌قلبم خیلی تند می‌زد و انگاری قلبم می‌خواست از سـ*ـینه بیرون بزنه! تموم اجزای صورتم درد می‌کرد و می‌تونم بگم از ترس کبود شده بود. چشمای مشکی دختر از حدقه بیرون زده بود و با خشم نگاهم می‌کرد. روی بینی‌ش شکاف نسبتاً عمیقی بود که خون ازش چکه می‌کرد روی لباسش و اما لب پایینیش به همراه پوست فکش کنده‌شده و از صورتش آویزون بود. خون از بین آرواره‌هاش فواره می‌زد و تازه فهمیدم لکه‌های روی لباسش خون بود. می‌خواستم فرار کنم؛ ولی بدنم یاری نمی‌کرد. خواستم جیغ بکشم؛ ولی لبام به هم قفل شده بود. اشک از چشمام می‌ریخت و حتی نمی‌تونستم پلک بزنم. بدجور ترسیده بودم. دختر دوباره شروع به حرکت‌ کرد. با آرواره‌ها و اسکلت نیمی از صورتش که ما بین خون‌ها نمایان بود، لبخند ترسناکی زد و من تمام توانم رو برای کنترل کردن بدنم جمع کردم و در نهایت تونستم جیغ بلندی بکشم و خیلی یهویی همه جا تاریک شد.
    ***
    روی تخت نشستم و جیغ بلندی از ته دل کشیدم. پاهام رو بغـ*ـل گرفتم و توی خودم مچاله شدم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم. بدنم از هیجان و ترس می‌لرزید و اشکام روی گونه‌هام جاری بود. با باز شدن درچوبی اتاق از جا پریدم و ضربان قلبم شدت گرفت، چشمام رو محکم روی هم فشار دادم. دلم نمی‌خواست چشم‌هام رو باز کنم و دوباره با اون دختر روبه‌رو بشم یا چیزای ترسناک‌تر. صدای خواب‌آلود و گوش‌نواز مادربزرگ رو شنیدم:
    - عزیزم بازم کابوس دیدی؟
     

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    پارت۲
    صدای قدم‌هاش رو شنیدم که به تخت نزدیک می‌شد؛ ولی بازم ترس و لرزش بدنم کم نشد و چشمام رو باز نکردم. آب گلوم خشک شده بود و گلوم می‌سوخت. با نشستنش روی تخت و بوی عطر دلنشینش که مشامم رو پر کرد، خودم رو توی آغوشش پرت کردم و محکم به خودم فشردمش. مادربزرگ موهای بلند مشکیم رو با دستش آروم نوازش کرد. کمی که گذشت ضربان‌قلبم منظم شد و لرزش بدنم متوقف شد. آروم با دستش روی کمرم زد و با نگرانی گفت:
    - دخترکم فقط یه خواب بود، خودت رو ناراحت نکن!
    نفس عمیقی کشیدم و عطر دلنشینش مشامم رو پر کرد. آروم از بغلش بیرون اومدم و با دست اشکام رو پاک کردم.مادربزرگ از روی تخت بلند شد و با مهربونی گفت:
    - پاشو عزیزم! بیا توی اتاق من بخواب.
    آروم از روی تخت بلند شدم. بازوی راست مادربزرگ رو بغـ*ـل گرفتم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. توی همین حالت آروم اتاقم رو ترک کردیم. به ساعت‌قدیمی که توی هال روبه‌روی در اتاقم قرار داشت نگاه کردم، ساعت چهار صبح رو نشون می‌داد و تا نماز صبح نیم‌ساعتی وقت بود. اتاق مادربزرگ دقیقاً کنار اتاقم قرار داشت و بلافاصله بعد از بیرون اومدن از اتاقم وارد اتاق مادربزرگ شدیم. کلید لامپ رو که کنار در‌چوبی بود، فشردم و لامپ روشن شد. اولش نور چشمام رو اذیت کرد و بستمشون کمی که گذشت چشمام به نورش عادت کرد. بازوی مادربزرگ رو رها کردم. مادربزرگ به‌سمت سرویس‌بهداشتی‌ای که توی اتاقش قرار داشت رفت و گفت:
    - مادرجان تو بخواب من وضو بگیرم دو رکعت نماز بخونم.
    در سرویس‌بهداشتی رو باز کرد و واردش شد، در رو که پشت سرش بست، ترس دوباره به سراغم اومد. به‌سمت تخت‌یک‌نفره‌ی‌چوبی مادربزرگ که گوشه‌ی راست اتاق قرار داشت، رفتم و روش نشستم. پایین تخت‌خواب در سرویس‌بهداشتی بود. یه پنجره‌ی‌بزرگ‌قدیمی رو‌به‌روی در ورودی اتاق قرار داشت که دقیقاً می‌شد گفت وسط اتاق هست. طرف چپ اتاق یه کمددیواری چوبی سرتاسری بود که یه طرفش کشو داشت و مال لباس‌های مادربزرگ بود و طرف دیگه مختص رختخواب‌هایی که مخصوص مهمون بود، بود. اتاق مادربزرگ تنها اتاقی بود که سرویس‌بهداشتی مجزا داشت؛ چون سنش بالا بود. با صدای در چون توی افکارم غرق شده بودم ازجا پریدم. مادربزرگ با دیدنم گفت:
    - دخترجان چرا نخوابیدی؟
    آروم گفتم:
    - خوابم نمیاد، منم نمازشب می‌خونم.
    مادربزرگ لبخندی زد و با مهربونی گفت:
    - برات جانماز پهن می‌کنم تا وضو بگیری.
    لبخندی تقدیم نگاه مهربونش کردم و از جام بلند شدم و به‌سمت سرویس‌بهداشتی رفتم. چون می‌ترسیدم خیلی سریع و با عجله وضو گرفتم و از سرویس بیرون رفتم. مادربزرگ غرق در نمازش بود، همیشه از نگاه کردن به نمازخوندن مادربزرگ آرامش می‌گرفتم؛ تموم حرکات نمازش رو آروم و با آرامش انجام می‌داد. چادر سفید با گلای‌صورتی ریز کنار خودش برام گذاشته بود. جانماز سفید نگین‌کاری شده‌ای برام پهن کرده بود و مهر‌وتسبیح‌سبز زیبایی روش گذاشته بود.چادر رو سرم کردم. از اون چادرای چونه‌داری بود که آستین داشت و نیازی نبود روسری سر کنم. چهره‌ی مادربزرگ توی چادرنماز سفید می‌درخشید. مادربزرگ پوست شفاف و سفیدی داشت. موهاش به کل سفید شده بود. چشم‌های آبیش مهربون نشونش می‌داد که همینطورم بود. چین‌و‌چروک‌های پوستش از زیبایی‌ش کم نکرده بود. لبخندی به زیبایی‌ش زدم و نمازم رو شروع کردم. نمازشبم رو خوندم که شامل چهار تا دو رکعتی یک دورکعتی شعف و یه رکعتی وتر، بلافاصله بعد تموم شدنشون صدای اذان که از بلندگوهای مسجد محله پخش می‌شد، رو شنیدم. مادربزرگ هنوز درحال‌ نماز‌خوندن بود. نمازاش طولانی و با خلوص نیت بود. به این‌همه آرامشش قبطه می‌خوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.gh

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    4,618
    امتیاز
    574
    سن
    18
    محل سکونت
    سرزمین جنیان
    پارت ۳
    جانمازم رو مرتب کردم و بلند شدم تا نمازصبحم رو بخونم. خیلی خوابم میومد و نمازصبحم رو با حواس‌پرتی خوندم و بعد گفتن تسبیحات تسبیح رو توی جانماز گذاشتم و جمعش کردم‌. چادر رو درآوردم و تاش کردم. روی جانماز تاشده گذاشتمش و برداشتم سمت کمددیواری رفتم. در کشوی آخرش که مخصوص جانمازها بود رو باز کردم و گذاشتمشون سرجاشون. خودم رو سریع به تخت مادربزرگ رسوندم و روش ولو شدم. مادربزرگ بعد نمازصبح تا طلوع آفتاب نمی‌خوابید. سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتوی‌آبی مادربزرگ رو روم کشیدم. عطر مادربزرگ مشامم رو پر کرد. عاشق عطر تنش بودم. همونطور که به مادربزرگ و مناجاتش نگاه می‌کردم، خوابم برد.
    ***
    آروم چشم‌هام رو باز کردم و خمیازه‌ی طولانی کشیدم. نور آفتاب از لا‌به‌لای پرده‌ی‌حریر سفید وارد اتاق میشد و باریکه‌ی نوری رو روی گلیم‌قدیمی آبی‌رنگ مادربزرگ درست کرده بود. وایستادم و کش‌قوسی به بدنم دادم. بعد شستن دست‌ و صورتم از اتاق مادربزرگ بیرون رفتم. صدای بهم خوردن ظرفا از آشپزخونه میومد، قطعاً مادربزرگ اونجا بود. آروم و با کسلی راه افتادم سمت آشپزخونه، دلم می‌خواستم دوباره بگیرم بخوابم. از هال گذشتم و وارد آشپزخونه شدم. مادربزرگ کنار گاز ایستاده بود و قابلمه رو هم می‌زد. از آشپزخونه سرکی توی هال کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم نزدیک دوازده بود. مادربزرگ متوجه حضورم شد و در قابلمه رو بست‌. لبخندی زد و گفت:
    - بشین صبحانه بخور، چای توی فلاکس برات گذاشتم.
    فلاکس سفیدرنگ رو از روی کابینتای‌فلزی قهوه‌ای‌رنگ برداشتم و روی میزچوبی چهار نفره‌ی وسط آشپزخونه گذاشتم‌. لیوان و قندونی از روی کابینت برداشتم و بعد ریختن چای، صندلی رو عقب کشیدم و نشستم‌. مادربزرگ درحالی که برنج رو آب کش می‌کرد، معترض گفت:
    - یه چیزی بردار از توی یخچال بخور!
    کسل گفتم:
    - مامان میدونی من صبحانه نمی‌خورم اصرار نکن!
    سرم رو روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم، با اینکه زیاد خوابیده بودم ولی هنوزم خوابم میومد و بی‌حوصله بودم. با صدای زنگ آیفون قدیمی خونه از جا پریدم و سرم رو از روی میز برداشتم و متعجب گفتم:
    - مامان مهمون داریم؟ کسی رو دعوت
    کردی؟
    مادربزرگ درحالی که روی برنج روغن می‌ریخت، گفت:
    - نه مادرجان برو ببین کیه‌!
    بدو‌بدو راهی اتاقم شدم. تیشرت سفیدم رو در آوردم و تونیک بلند بنفشم رو از توی کمد در آوردم و تنم کردم‌. موهای بلندم رو با کلیپس بستم و روسری گلبهی رنگم رو سر کردم. دوباره صدای آیفون بلند شد و پشت‌بندش صدای مادربزرگ:
    - بدو دختر دو ساعته بنده خدا پشت دره!
    از اتاقم دویدم بیرون و سریع خودم رو به حیاط رسوندم. حیاط خونه برعکس خودش خیلی بزرگ بود و تا به در حیاط رسیدم نفس‌نفس می‌زدم. در حالی که نفس‌نفس میزدم در رو باز کردم. بلافاصله بعد از دیدن آرمین خشکم زد. با تعجب توی چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم. اینجا چی میخواست؟ خیلی یهویی با انگشت اشاره‌ش چند بار روی پیشونیم ضربه زد و با لحنی خشن گفت:
    - برو کنار بچه جون!
    از جلوی راهش کنار رفتم‌ و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. جای انگشتاش می‌سوخت. بی‌توجه وارد حیاط شد و با خونسردی راهش رو سمت خونه در پیش گرفت. پشت سرش یه پسر مومشکی با پیراهن آبی روشن با لبخندی روی لب و سلامی کوتاه وارد حیاط شدن و راه خونه رو در پیش گرفتن. ابروهام توی هم گره خورد و با حرص در حیاط رو بستم‌.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا