- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
فصل پنجم
با شنیدن صداش از خواب بیدار شدم و خواستم تکان بخورم ولی نشد و صداش دقیقا از کنارم شنیده میشد فهمیدم کنار تخت ایستاده و از این که کاری نمیتونستم بکنم اشکم سرازیر شد و حس کردم روی صورتم خم شده و باعث شد از ترس جیغ بکشم وقتی دیدم رهام نمیکنه جیغهای بلند تری کشیدم که صدای در اتاق و بعدش صدای رامین بلند شد.
- از اتاق برو... کلا از بیمارستان برو گم شو.
و بعدش سر و صداشون بلند شد و من هم از درون میلرزیدم و انگار یک تکه گوشت بیاستفاده گوشه تخت افتادم. چند دقیقه بعد صدای بحث تمام شد و تو آغـ*ـوش رامین گم شدم.
- داداش جون عزیزت نذار ببینمش... برام عذابه.
رامین بغلم کرد و سعی میکرد ارومم کنه.
- باشه خواهری... قول میدم نذارم نزدیکت بشه... تو فقط آروم باش داری میلرزی و رنگت به شدت پریده.
- داداش خسته شدم... از خودم بدم میاد، شکل یک تکه گوشت بیاستفاده شدم که اصلا کارایی نداره.
- حرف نزن آرزو... بک باره دیگه اینطوری حرف بزنی خودم میکشمت.
عصبی بود و با حرفهای منم بدتر شد، مگه حرف اشتباهی زدم؟
- داداشی؟
- جون داداشی؟
- عصبی نشو وقتی چیزی میگم که واقعیت داره... من حتی نمیتونم خودم دستشویی برم... اشک میریزم نمیتونم اشکم رو پاک کنم... اگر با فیزیوتراپی خوب نشه چیکار کنم؟
- خوب میشه گلم، بهت قول میدم... حالا هم اشکت رو پاک میکنم و قول بده هیچ وقت گریه نکنی.
- خوب نمیشم داداش... میدونی چرا چشمهام رو از دست دادم؟ چون همون زمانیکه فهمیدم باردارم، میخواستم دوقلوها رو از بین ببرم و حالا که جونم بهشون وابسته هست خدا تنبیهم میکنه و تا آخر عمرم نمیتونم بزرگ شدن دوقلوها رو ببینم، من مادر بدیام و هیچ وقت نتونستم و نمیتونم بچههام رو اون طور که هست دوست داشته باشم... این مجازات منه داداش...
رامین اشک روی صورتم رو پاک میکرد و دوباره اشکهام سرازیر میشد و تند و پشت سر هم رو بوسید، چقدر الان به محبت و حمایتش نیاز داشتم و محبتش خالصانه بود و من محبت ندیده رو سیراب میکرد. بعد از سه چهار سال دوباره زندگی تاریک من آغاز شد و انگار فقط همین زمان رو فرصت داشتم. من هیچ وقت به این تاریکی عادت نمیکنم ولی عاقبت من هم این هست که تا آخر عمر نابینا باشم. با رفتن رامین انقدر گریه کردم که سردرد هم گریبان گیرم شد. تلاش می کردم که دستم رو حرکت بدم ولی نمیتونستم و فقط خستگی و نرسیدن به نتیجه نصیبم میشد.
***
نفس عمیقی کشیدم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی زمین افتادم که رامین و پرستار زیر بغلم رو گرفتن اما کنارشون زدم.
- نمیخوام... بسمه... نمیتونم دیگه... دست از سرم بردارید...
اشکم هم که جدیدا دم مشکم بود و چشمهام پر میشد و تا ساعت ها گریه میکردم و هر چقدر دکتر میگفت که به خودم فشار وارد نکنم، نمیتونستم. بعد از سه ماه فقط دستهام رو حس میکردم و این سه ماه به سختی گذشت که حتی یک روز فکرش رو هم نمیکردم. رامین چندین بار دیگه تلاش کرد و وقتی تلاشش بینتیجه موند از دکتر خداحافظی کرد و سوار ماشین شدیم ولی نمیدیدم که کجا می ره، شاید به خونه برمیگشت.
با شنیدن صداش از خواب بیدار شدم و خواستم تکان بخورم ولی نشد و صداش دقیقا از کنارم شنیده میشد فهمیدم کنار تخت ایستاده و از این که کاری نمیتونستم بکنم اشکم سرازیر شد و حس کردم روی صورتم خم شده و باعث شد از ترس جیغ بکشم وقتی دیدم رهام نمیکنه جیغهای بلند تری کشیدم که صدای در اتاق و بعدش صدای رامین بلند شد.
- از اتاق برو... کلا از بیمارستان برو گم شو.
و بعدش سر و صداشون بلند شد و من هم از درون میلرزیدم و انگار یک تکه گوشت بیاستفاده گوشه تخت افتادم. چند دقیقه بعد صدای بحث تمام شد و تو آغـ*ـوش رامین گم شدم.
- داداش جون عزیزت نذار ببینمش... برام عذابه.
رامین بغلم کرد و سعی میکرد ارومم کنه.
- باشه خواهری... قول میدم نذارم نزدیکت بشه... تو فقط آروم باش داری میلرزی و رنگت به شدت پریده.
- داداش خسته شدم... از خودم بدم میاد، شکل یک تکه گوشت بیاستفاده شدم که اصلا کارایی نداره.
- حرف نزن آرزو... بک باره دیگه اینطوری حرف بزنی خودم میکشمت.
عصبی بود و با حرفهای منم بدتر شد، مگه حرف اشتباهی زدم؟
- داداشی؟
- جون داداشی؟
- عصبی نشو وقتی چیزی میگم که واقعیت داره... من حتی نمیتونم خودم دستشویی برم... اشک میریزم نمیتونم اشکم رو پاک کنم... اگر با فیزیوتراپی خوب نشه چیکار کنم؟
- خوب میشه گلم، بهت قول میدم... حالا هم اشکت رو پاک میکنم و قول بده هیچ وقت گریه نکنی.
- خوب نمیشم داداش... میدونی چرا چشمهام رو از دست دادم؟ چون همون زمانیکه فهمیدم باردارم، میخواستم دوقلوها رو از بین ببرم و حالا که جونم بهشون وابسته هست خدا تنبیهم میکنه و تا آخر عمرم نمیتونم بزرگ شدن دوقلوها رو ببینم، من مادر بدیام و هیچ وقت نتونستم و نمیتونم بچههام رو اون طور که هست دوست داشته باشم... این مجازات منه داداش...
رامین اشک روی صورتم رو پاک میکرد و دوباره اشکهام سرازیر میشد و تند و پشت سر هم رو بوسید، چقدر الان به محبت و حمایتش نیاز داشتم و محبتش خالصانه بود و من محبت ندیده رو سیراب میکرد. بعد از سه چهار سال دوباره زندگی تاریک من آغاز شد و انگار فقط همین زمان رو فرصت داشتم. من هیچ وقت به این تاریکی عادت نمیکنم ولی عاقبت من هم این هست که تا آخر عمر نابینا باشم. با رفتن رامین انقدر گریه کردم که سردرد هم گریبان گیرم شد. تلاش می کردم که دستم رو حرکت بدم ولی نمیتونستم و فقط خستگی و نرسیدن به نتیجه نصیبم میشد.
***
نفس عمیقی کشیدم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی زمین افتادم که رامین و پرستار زیر بغلم رو گرفتن اما کنارشون زدم.
- نمیخوام... بسمه... نمیتونم دیگه... دست از سرم بردارید...
اشکم هم که جدیدا دم مشکم بود و چشمهام پر میشد و تا ساعت ها گریه میکردم و هر چقدر دکتر میگفت که به خودم فشار وارد نکنم، نمیتونستم. بعد از سه ماه فقط دستهام رو حس میکردم و این سه ماه به سختی گذشت که حتی یک روز فکرش رو هم نمیکردم. رامین چندین بار دیگه تلاش کرد و وقتی تلاشش بینتیجه موند از دکتر خداحافظی کرد و سوار ماشین شدیم ولی نمیدیدم که کجا می ره، شاید به خونه برمیگشت.
آخرین ویرایش: