رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
فصل پنجم
با شنیدن صداش از خواب بیدار شدم و خواستم تکان بخورم ولی نشد و صداش دقیقا از کنارم شنیده می‌شد فهمیدم کنار تخت ایستاده و از این که کاری نمی‌تونستم بکنم اشکم سرازیر شد و حس کردم روی صورتم خم شده و باعث شد از ترس جیغ بکشم وقتی دیدم رهام نمی‌کنه جیغ‌های بلند تری کشیدم که صدای در اتاق و بعدش صدای رامین بلند شد.
- از اتاق برو... کلا از بیمارستان برو گم شو.
و بعدش سر و صداشون بلند شد و من هم از درون می‌لرزیدم و انگار یک تکه گوشت بی‌استفاده گوشه تخت افتادم. چند دقیقه بعد صدای بحث تمام شد و تو آغـ*ـوش رامین گم شدم.
- داداش جون عزیزت نذار ببینمش... برام عذابه.
رامین بغلم کرد و سعی می‌کرد ارومم کنه.
- باشه خواهری... قول می‌دم نذارم نزدیکت بشه... تو فقط آروم باش داری می‌لرزی و رنگت به شدت پریده.
- داداش خسته شدم... از خودم بدم میاد، شکل یک تکه گوشت بی‌استفاده شدم که اصلا کارایی نداره.
- حرف نزن آرزو... بک باره دیگه این‌طوری حرف بزنی خودم می‌کشمت.
عصبی بود و با حرف‌های منم بدتر شد، مگه حرف اشتباهی زدم؟
- داداشی؟
- جون داداشی؟
- عصبی نشو وقتی چیزی می‌گم که واقعیت داره... من حتی نمی‌تونم خودم دستشویی برم... اشک می‌ریزم نمی‌تونم اشکم رو پاک کنم... اگر با فیزیوتراپی خوب نشه چی‌کار کنم؟
- خوب می‌شه گلم، بهت قول می‌دم... حالا هم اشکت رو پاک می‌کنم و قول بده هیچ وقت گریه نکنی.
- خوب نمی‌شم داداش... می‌دونی چرا چشم‌هام رو از دست دادم؟ چون همون زمانی‌که فهمیدم باردارم، می‌خواستم دوقلوها رو از بین ببرم و حالا که جونم بهشون وابسته هست خدا تنبیهم می‌کنه و تا آخر عمرم نمی‌تونم بزرگ شدن دوقلوها رو ببینم، من مادر بدی‌ام و هیچ وقت نتونستم و نمی‌تونم بچه‌هام رو اون طور که هست دوست داشته باشم... این مجازات منه داداش...
رامین اشک روی صورتم رو پاک می‌کرد و دوباره اشک‌هام سرازیر می‌شد و تند و پشت سر هم رو بوسید، چقدر الان به محبت و حمایتش نیاز داشتم و محبتش خالصانه بود و من محبت ندیده رو سیراب می‌کرد. بعد از سه چهار سال دوباره زندگی تاریک من آغاز شد و انگار فقط همین زمان رو فرصت داشتم. من هیچ وقت به این تاریکی عادت نمی‌کنم ولی عاقبت من هم این هست که تا آخر عمر نابینا باشم. با رفتن رامین انقدر گریه کردم که سردرد هم گریبان گیرم شد. تلاش می کردم که دستم رو حرکت بدم ولی نمی‌تونستم و فقط خستگی و نرسیدن به نتیجه نصیبم می‌شد.
***
نفس عمیقی کشیدم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و روی زمین افتادم که رامین و پرستار زیر بغلم رو گرفتن اما کنارشون زدم.
- نمی‌خوام... بسمه... نمی‌تونم دیگه... دست از سرم بردارید...
اشکم هم که جدیدا دم مشکم بود و چشم‌هام پر می‌شد و تا ساعت ها گریه می‌کردم و هر چقدر دکتر می‌گفت که به خودم فشار وارد نکنم، نمی‌تونستم. بعد از سه ماه فقط دست‌هام رو حس می‌کردم و این سه ماه به سختی گذشت که حتی یک روز فکرش رو هم نمی‌کردم. رامین چندین بار دیگه تلاش کرد و وقتی تلاشش بی‌نتیجه موند از دکتر خداحافظی کرد و سوار ماشین شدیم ولی نمی‌دیدم که کجا می ره، شاید به خونه برمی‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    من هم غرق افکار خودم شدم، از اون روز به بعد ارشیا هر وقت نزدیکم می‌شد و می‌خواست کنارم باشه، رامین سد راهش می‌شد و من فقط شاهد بحث و دعواها بودم اما باز هم ارشیا پا پس نمی‌کشید و هر روز و هر ثانیه خونه ما می‌موند. خودش متوجه شده بود که نباید نزدیکم بشه و هر زمان که می‌خواست باهام صحبت کنه انقدر آروم و با اطمینان این کار رو می‌کرد که ناخودآگاه آروم می‌شدم ولی این آرامش من دوام نداشت و دوباره سر هر مسئله داد و فریاد من بالا می‌رفت. با توقف ماشین و صدای باز شدن در، متوجه شدم که به خونه رسیدیم. رامین کمکم کرد و تا سالن من رو برد.
    - این‌جا بشین تا برگردم.
    صدای قدم‌هاش رو شنیدم که ازم دور می‌شد و من هم همون جا نشستم و سعی کردم از سکوت خونه نهایت استفاده رو ببرم چون خبری از بحث و دعوا نبود، سرم رو به مبل تکیه دادم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد.
    با صدای فریاد بلندی از خواب پریدم و ترسیده سعی می‌کردم بفهمم که این صداها برای چی هست ولی چیزی متوجه نمی‌شدم تا این‌که دوتا دست کوچولو روی دستم نشست و بعدش هم صدای آرا و آریا رو شنیدم.
    - مامان؟
    - جان مامان...
    دست های کوچیک آرا و آریا رو گرفتم و مبل دقیقا کنار خودم نشوندم.
    - مامان چلا دایی و عمو داد می‌زنن؟
    به سمت صدای آریا برگشتم و کمی دستم رو روی بدنش کشیدم تا به سر و صورتش رسیدم و بـ..وسـ..ـه ای روی موهاش زدم.
    - مامان جان من هم نمی‌دونم ولی حتما یکی اذیتشون کرده...
    آرا خندید و من چقدر حسرت خوردم از این‌که فقط می‌تونم صداها و خنده هاشون رو بشنوم.
    - آلیا اگل تولو اذیت کنم تو هم داد می‌زنی؟
    - نه چلا داد بزنم؟ تازه من اذیتت نمی‌کنم.
    فقط به صداشون گوش می‌کردم و با جون و دل پذیرای حرف زدن دوقلوها می‌شدم.
    - مامان؟
    - جان مامان؟
    سعی می‌کردم که سمت صداهاشون نگاه کنم که انگار دارم نگاهشون می‌کنم اما سخت بود چون یک‌جا بند نبودن.
    - آلیا خیلی دوسم داله... من اذیتش نمی‌کنم.
    دستی روی موهای آرا کشیدم.
    - آفرین مامان... همیشه پشت هم و حمایت‌گر هم باشین.
    صدای داد و فریاد رامین و ارشیا کمتر شده بود و برای لحظاتی همه جای خونه ساکت بود و بعد از چند دقیقه صدای قدم‌های محکم کسی رو شنیدم که نزدیکم می‌شد و بعد از اون هم نشستن کسی کنارم که فهمیدم ارشیا هست.
    - آریا همراه خواهرت برو و با هم بازی کنین.
    از صداش فهمیدم که خیلی عصبی هست و به زور خودش رو کنترل می‌کنه اما آریا سرتق و لجباز جواب داد.
    - نمی‌لم... می‌خوایی سل مامانم داد بزنی.
    یک‌دفعه صدای فریاد ارشیا دقیقا کنار گوش من بلند شد و به خودم لرزیدم.
    - تو حق نداری سر بچه‌های من فریاد بزنی... به چه اجازه‌ای این کار رو کردی؟
    همون موقع صدای فریاد آریا بلند شد.
    - اگل با مامانم دعوا کنی خودم می‌زنمت... آلا بلیم.
    چند دقیقه بعد صدای در اتاقشون بلند شد.
    - آخرین باری بود که این طوری رفتار کردی... اگر چیزی بهت گفته نمی‌شه دلیل بر این نیست هر کاری دلت خواست انجام بدی... نمی‌خوام هیچ آسیبی از طرف تو به دوقلوهام برسه وگرنه باید برای همیشه فراموش کنی که فرزندی داشتی.
    ارشیا نفس عمیقی کشید و دستم رو محکم گرفت که نتونم تکان بخورم.
    - ببین آرزو اون پسر اگر خواستگاری اومد مجوز مرگش رو امضا کرده... من نمی‌خوام کسی نزدیکت بشه مخصوصا اون پسر...
    با عصبانیت دستم رو فشار می‌داد و از این حالتش وحشت داشتم و باعث شد فریاد بزنم.
    - تو کسی نیستی که به من می‌گی چیکار بکنم... تنهام بذار... نمی‌خوام ببینمت و وجودت رو حس کنم... تو فقط قاتل منی که تمام لحظات خوبم رو ازم گرفتی... به هرکسی بخوام جواب مثبت می‌دم و تو هیچ کاری نمی‌تونی انجام بدی... حالا هم دستم رو ول کن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    بدون توجه به حرف‌های من، اون یکی دستم رو گرفت و بوسید که حس کردم دستم خیس شد.
    - می ‌دونم کارم انقدر وحشتناک و نابخشودنی هست که تحمل دیدن من رو نداری... ولی ازم نخواه که بعد از این چند سال که دنبالت گشتم، رهات کنم... فقط یک فرصت بهم بده تا برات جبران کنم و برای بچه هامون پدری. هر چقدر ازت طلب بخشش کنم هنوز کمه اما نذار ازت دور بمونم.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
    - باشه به هرکسی می خوایی جواب مثبت بده ولی باید بذاری برای بچه‌هام پدر باشم.
    و بدون این که بذاره من حرفی بزنم رفت و چند دقیقه بعدش صدای در اتاق دوقلوها بلند شد. می‌تونستم صداقت کلامش رو حس کنم و اجازه بدم که دوقلوها نزدیک بشه و بچه‌هام مثل من بی مهری پدر رو تجربه نکنن اما نمی‌تونستم اجازه بدم که به من نزدیک بشه و نه تنها ارشیا نه هر مرد دیگه البته رامین فرق می‌کرد و اون فرشته نجات من بود و هست. اگر اصرارهای رامین نبود هیچ وقت نمی‌خواستم که فرزاد به خواستگاری بیاد و در آخر جواب رد بشنوه و یکی از دلایل دیگه هم این بود که فرزاد صاحب رستورانی بود که رامین اون‌جا کار می‌کرد و نمی‌خواستم به خاطر من از کارش بیفته و فقط این امید رو داشتم که مادر و پدر فرزاد با دیدن من سعی کنن که فرزاد از کارش دست بکشه.
    امشب قرار خواستگاری بود و حتی ذره‌ای هم استرس نداشتم. وقتی از نبود کسی تو سالن مطمئن شدم تلاش کردم کمی پاهام رو تکان بدم و فقط برای لحظه‌ای پاهام رو حس کردم و همون مقدار تلاش خیلی خسته‌ام کرد و ادامه ندادم. صدای غرغرهای رامین رو شنیدم که آبش با ارشیا تو جوب نمی‌ره و از صبح هم ارشیا از کنارم تکان نمی‌خوره و به خاطر یک موضوع با رامین مثل موش و گربه باهم بحث می‌کنن و حس نشستن کسی کنارم به خودم اومدم.
    - ارشیا ببین امشب دوقلوها رو خودم حاضر می‌کنم.
    - هیچی نگو... من باباشون هستم و می‌گم که چه لباسی بپوشن.
    - من هم دایی دوقلوها هستم و نمی‌خوام حرفی بشنوم.
    از این بحث سرم درد گرفت و کمی صدام رو بالا بردم.
    - اه بسه دیگه سرم رفت اصلا بچه‌ها رو بهم بدید خودم آماده می‌کنم.
    چند ثانیه بعد دوقلوها تو بغلم بودن و با لمس دست‌هاشون فهمیدم کدوم آرا و آریا هست و خواستم روی ویلچر بشینم که صدای هر دو بلند شد.
    - کجا؟
    - چه خبره سکته کردم.
    ارشیا با فریادی که انگار جز جدا نشدنی وجودش بود گفت:
    - خفه شو دیگه هیچ وقت نبینم این‌طوری حرف می‌زنی... حالا هم بگو چی می‌خوایی که نیم ساعت دیگه میان.
    از صداش حسرت و حسادت می‌بارید و ناخودآگاه لبخند محوی روی لبم نشست.
    - رامین لباسی بود که همراه بقیه لباس‌ها طراحی کردم و شکل خرگوش بودن رو یادته؟
    - اره الان میارم.
    - ممنون داداش.
    صدای قدم‌هاش نشانه دور شدنش بود که یک دفعه یک جای گرم فرو رفتم و برای ثانیه‌ای قلبم لرزید.
    - خانومم عشقم خواهش می‌کنم جوابت مثبت نباشه که اگر بری دق می‌کنم چهارساله منتظرتم و نذار از دستت بدم من بهتون نیاز دارم... چند روز پیش گفتم که می‌تونی ازدواج کنی اما الان می‌بینم که طاقتش رو ندارم و نمی‌تونم سر حرفم بمونم... می‌دونم قبلا باعث اتفاقاتی شدم که قابل بخشش نیست و حتی این هم می‌دونم که فرصت‌های قبلی که داشتم رو از بین بردم...
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    بغض صداش رو حس کردم و نمی‌دونم چرا حالم گرفته شد اما به حساب این که انقدر بهم نزدیکه گذاشتم و با تندی ازش جدا شدم.
    - زندگی من به تو ربطی نداره.
    اه حرف دیگه نبود که بزنی؟ بعضی وقت‌ها پیش میاد که حرف دلت و زبونت یکی نیست و خیلی‌ها ممکنه آسیب ببینن.
    - تمام زندگیت به من مربوطه و همین‌طور کل زندگی من به تو...
    بعد هم نفسش رو روی صورتم حس کردم و پیشونیم رو مثل همیشه نرم و طولانی بوسید.
    - هین... مامان؟
    با صدای جیغ آریا هر دو تکانی خوردیم و نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که بعدش صدای خنده‌های ارشیا و رامین بلند شد.
    - اون‌جا چه خبره؟ یکی هم به من بگه؟
    وقتی این جمله رو گفتم صدای خنده‌ها قطع شد و فهمیدم به خاطر وضعیت منه.
    - مامان عمو تولو بـ*ـوس کرد و منم چشم آلا لو گلفتم.
    ارشیا کلمه عمو رو چندین بار زیر لب تکرار کرد و در آخر هم صدای نفس‌های عمیقیش رو حس کردم. نمی‌ذارم بچه‌هام به این مرد بابا بگن، نمی‌خوام آینده بچه‌هام رو خراب کنه و همین‌طور باید تلافی کارهایی که با من کرده پس بده تا شاید یک روز از حرفم برگردم.
    - فدای پسر حساسم بشم... بـ*ـوس به مامانم می‌دی؟
    - اگل به عمو بـ*ـوس ندی خودم بوست می‌تنم.
    صدای خنده‌ام با زنگ در یکی شد.
    - اه... امشب اگر چیزی بشه می‌کشمش.
    - لطفا یک امشب رو کوتاه بیا و دست از عصبانیت بی‌خودت بکش.
    - حتی فکرش هم نمی‌کردم تو مجلس خواستگاری زنم باشم و دستم به هیچ‌جا بند نباشه... آرزو به جان خودت که برام عزیزی اگر حرفی بزنن من ساکت نمی‌شینم.
    خواستم حرفی بزنم که صدای حرف زدنشون جلوی در ورودی و بعدش وارد شدن به خونه رو شنیدم. بعد از احوالپرسی و تعارف نشستن و از همون اول صدای ناراضی پدر و مادر فرزاد بلند شد.
    - خب عروس خانوم با دو تا بچه! و همراه دو مرد... فقط همه این‌ها خانوادت بودن؟ حداقل چای می‌آوردی البته اگر بتونی!
    اون لحظه نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم و بین راهی گیر کرده بودم که ازش هیچ خبری نداشتم که همون موقع صدای عصبی ارشیا بلند شد.
    - از جات تکان نمی‌خوری.
    انقدر محکم گفت که جرأت تکان خوردن نداشتم اما ارشیا شروع کرد به گفتن حرف‌هایی که من با شنیدنش جا خوردم.
    - خانوم محترم اول خانواده داره و جلوتون نشسته و اگر یک دختری خانواده نداشت یعنی بده؟ در ضمن مگه خونه خودتون چای ندارین خب همون‌جا می‌خوردین و می‌اومدین!
    با تمام شدن حرف‌هاش صدای داد و فریاد دو طرف بلند شد و حرف‌هاشون آزارم می‌داد و مثل خنجر هر بار تو قلبم فرو می‌رفت.
    - من برای پسرم یک دختر خانواده دار و با اصل و نسب می‌خوام نه یک زن کور و چلاق و با دوتا بچه که معلوم نیست از کجا اومدن... حتی جهت نگاه کردنت هم مستقیم نیست و انتظار داری تو رو برای پسرم بگیرم؟
    حرف‌هاش مثل نیش بود و دلم شکست انقدر که صدای شکستنش کل وجودم رو پر کرد و می‌دونستم این اتفاق می‌افته اما تا این حد رو نه. ظرف صبرم پر شد و فوران کردم.
    - بسه... آقای فراحی من که به شما گفتم این اتفاق‌ها پیش میاد و قبول نکردین و حالا هم خیلی خوش اومدین و بفرمایید برید و برای پسرتون دختر خانواده دار و با اصل و نسب بگیرید...
    - معلومه که میرم و این‌جا نمی‌مونم.
    چند دقیقه بعد صدای در ورودی که محکم بسته شد اومد و از رامین خواستم کمکم کنه که به اتاق برم، با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم.
    - ممنون داداشی اما می‌خوام تنها باشم.
    - باشه خواهری هر چی نیاز داشتی بهم بگو.
    - باشه.
    تو زندگی من اصلا آرامش نیست و همیشه بدبختی وجود داره... آقا راست می‌گفت من نحسم و گفت یک روز خوش نبینی که برام روز خوش نذاشتی. اشک‌هام سرازیر شدن و صدای هق هقم بلند شد و اصلا حواسم نبود دوقلوها تو اتاق هستن.
    - مامان گلیه می‌تنی؟
    - نه آلا عمو اذیتش کلده.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    از حرف آریا شکه شدم، نمی‌دونم چرا انقدر نسبت به ارشیا بد بود.
    - مامانی پسرم چرا انقدر با پد... عمو ارشیا بدی؟
    - چون بوست می‌تنه... چون بگلغت می‌کنه...
    صدای خنده‌ام بلند شد، دو تا فرشته دارم که با دیدن و با حس کردنشون تمام بدبختی ها و سختی هام یادم میره. نمی‌دونم چهار سال پیش چطور خواستم این دو موجود رو از بین ببرم؟ اما الان خوشحالم که این کار رو نکردم. با خنده های من خنده دوقلوها هم بلند شد.
    - مامانی فدای خنده هاتون بشه... اما چه حیف که نمی‌تونم ببینم... حالا هم بیاییم بخوابیم که خیلی خسته‌ام.
    کامل روی تخت دراز کشیدم که دوقلوها روی قفسه سـ*ـینه‌ام خوابیدن و دستم رو دور کمرشون انداختم.
    با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و با سنگینی روی شکمم فهمیدم وروجک ها روی شکمم خوابیدن و گوشیم هم تو جیبم بود و نمی‌دونستم کیه. دستم رو آروم آروم جلو و به طرف جیبم بردم و بعد از پیدا کردن گوشی جواب دادم که صدای ناهید باعث شد لبخندی روی لبم بشینه.
    - سلام.
    - سلام خوبی...
    نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم منظورش از خوب بودن دقیقا چیه؟
    - من خوبم تو چطوری؟ مسافرت بهت خوش می‌گذره؟ خاله و عمو خوبن؟
    - یک نفسی بگیر... اره همه خوبن.
    - چه خبر چی کار می‌کنی؟
    - هیچی بیکار می‌گردم، چیشد؟ جواب بله دادی؟
    تمام قضیه رو براش تعریف کردم و ناهید هم بین حرف هام با آب و تاب می‌گفت خوب بقیه‌اش و آخرش هم کلافه‌ام کرد.
    - رقصه تو بدنم خشک شد... حتی شام عروسی می‌خواستم... هی همش پوچ شد...
    می‌دونستم به شوخی می‌گـه که حال و هوای من رو عوض کنه. یکم دیگه حرف زدیم و خداحافظی کردیم و حس کردم کمی گرسنه‌ام شده و به سختی دوقلوها رو جابه‌جا کردم و با لمس کردن بالشت‌ها، اطرافشون گذاشتم و کمی این طرف و اون طرف رو دست کشیدم تا دستم به ویلچر خورد و به سمت خودم کشیدم و کمی خودم رو لبه تخت بردم و کم‌کم روی ویلچر نشستم که نیروی زیادی ازم گرفت. ویلچر رو حرکت دادم که محکم به چیزی خوردم و کمی درد رو داخل پام حس کردم و بعد انگار نه انگار چیزی شده باشه با لمس میز و کمک گرفتن از وسایل خودم رو به گوشه اتاق رسوندم و در یخچال رو باز کردم و از داخل طبقه اول ساندویچی که خودم گذاشته بودم رو برداشتم و خوردم. مدت پیش رامین این یخچال رو این‌جا گذاشت که اگر به چیزی نیاز داشتم از این استفاده کنم و من هم طبق چیزی که تو ذهنم شکل دادم، یخچال رو چیدم. اما ذهنم به اتفاق چند لحظه قبل برگشت که کمی درد رو حس کردم. باز هم تلاش کردم تا پاهام رو تکان بدم اما چیزی حس نکردم و خسته از تلاش های بی‌نتیجه آروم گرفتم.
    چند روزی از اون شب گذشته بود و خدا رو شکر دیگه اتفاقی نیفتاد و همه چیز آروم بود و من هم به جلسات فیزیوتراپی می‌رفتم ولی بی‌نتیجه بود تا این‌که یک شب با صدایی از طبقه پایین از خواب بیدار شدم و هر چقدر تلاش کردم تا ویلچر رو پیدا کنم نشد و آروم آروم از تخت پایین اومدم و خودم رو روی زمین کشیدم و از اتاق خارج شدم و کلید برق راهرو رو روشن کردم و اون لحظه نمی‌دونم چرا خواستم روی پاهام بایستم و می‌دونستم کار احمقانه‌ای هست.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با کمک دیوار و چندین بار افتادن بالاخره تونستم روی پاهام بایستم و خیلی خوشحال شدم و کاش چشم هام می‌دید تا این ایستادن رو ببینم اما این خوشحالی دوام نداشت چرا که با صدای ارشیا دقیقا پشت سرم، ترسیدم و به طرفش برگشتم چون یک‌دفعه‌ای بود و ناخودآگاه قدمی عقب برداشتم که از پشت از روی پله‌ها افتادم و صدای فریاد دردناک ارشیا بلند شد و همون موقع سرم به گوشه‌ای از پله خورد و بعد هم ضربه‌ای دیگه که باعث شد بیهوش بشم.
    *ارشیا*
    بی‌خوابی به سرم زده بود و گوشی رو برداشتم که دیدم مامان پیام داده، متعجب به ساعت نگاه کردم ساعت چهار صبح بود و مامان سه ساعت پیش پیام داده بود و در جواب پیام مامان نوشتم که تا چند روز دیگه براش یک خبر خوب میارم که صدایی از طبقه پایین شنیدم اما توجه نکردم که چند دقیقه بعدش دوباره همون صدا تکرار شد، آهسته از اتاق خارج شدم که با آرزو رو به شدم که سعی می‌کنه روی پاهاش بایسته و با لمس و کمک گرفتن از دیوار تونست روی پاهاش بایسته و اون لحظه انقدر خوشحال شدم که نزدیکش شدم و صداش زدم اما یک دفعه به سمت برگشت و نتونست خودش رو کنترل کنه و تا خواستم بگیرمش نشد و افتاد و روی پله ها چرخید و فریادم بلند شد و اما دیر بود چون آرزو بیهوش شد. با عجله و چشم‌های اشکی به طرفش رفتم و بغلش کردم اما در کسری از ثانیه دستم پر از خون شد و روی صورتش زدم و ازش می‌خواستم چشم‌هاش رو باز کنه. از چیزی که می‌دیدم وحشت کرده بودم و دست‌هام می‌لرزید و ضربان قلبم یکی در میان می‌زد. با صدای جیغ آرزو و فریاد من رامین از اتاقش بیرون اومد و با دیدن آرزو فریاد کشید.
    - وای خدایا... آرزو... خواهری؟ آرزو؟
    با عجله آرزو رو بلند کردم و بعد از برداشتن سوویچ، سوار ماشین شدم که رامین هم سوار شد.
    - ارشیا تندتر برو خونریزیش زیاده.
    تا آخر گاز می‌دادم ولی حس می‌کردم ماشین اصلا حرکت نمی‌کنه. رامین هم همش می‌گفت که تندتر برم و از تو آینه به آرزو نگاه کردم و با دیدن چشم‌های بسته‌اش، حال خودم بهم ریخت. انقدر عصبی بودم که حد نداشت و می‌خواستم خودم رو خفه کنم، همش تقصیر من شد اگر یک‌دفعه پشت سرش ظاهر نمی‌شدم. با رسیدن به بیمارستان آرزو رو بغـ*ـل کردم و داد و فریاد راه انداختم که پرستار با برانکارد اومد و آرزو رو برد.
    - چرا همش باید تو بیمارستان باشه؟ تازه حالش می‌خواست بهتر بشه... وای ارشیا دوقلوها یادم رفت...
    با گفتن این حرفش یادم افتاد که دوقلوها خونه تنها هستن.
    - ارشیا می‌رم زنگ بزنم، تو حواست باشه.
    سری تکان دادم و همون‌جا منتظر یک خبر بودم ولی هیچ کسی نبود که خبری بهمون بده. از استرس این طرف و اون طرف می‌رفتم و به آرزو فکر می‌کردم که انقدر حالش بد بوده که کارش به اتاق عمل بکشه؟ خدایا چیکار کردم؟ چرا همیشه باید اشتباه کنم و باعث بشم که به آرزو آسیب برسه؟ با صدای دکتر به طرفش رفتم که داشت جواب سوال رامین رو می‌داد.
    - نگران نباشین حالش خوبه فقط پیشونیش شکسته که شیش تا بخیه خورده و فعلا بی‌هوشه تا سه یا چهار ساعت دیگه به هوش میاد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    نفس راحتی کشیدم و از دکتر تشکر کردیم.
    - ممنون آقای دکتر.
    سری تکون داد و رفت و چند دقیقه بعد آرزو رو بی‌هوش از اتاق بیرون آوردن، با دیدن وضعیتش حالم بد شد و از خودم متنفر شدم. آرزو رو به اتاقی بردن که چند بیمار دیگه هم اون‌جا بود و به سمت پرستار رفتم.
    - می‌تونم پیشش بمونم؟
    - بله.
    - ممنون.
    روی صندلی کنار تختش نشستم و رامین هم گفت می‌ره کاری انجام بده و بیاد، سرم رو روی تخت گذاشتم و دستش رو گرفتم و همون‌جا خوابم برد. با صدای در بیدار شدم رامین وارد اتاق شد و بالای سر آرزو ایستاد و نگاهش کرد و بعد هم خم شد و جای زخمش رو بوسید و روی صندلی اون طرف تخت نشست و نگاهی کلی به تخت‌ها کرد و دوباره خیره آرزو شد و تا جایی که می‌تونست نگاهم نمی‌کرد و رفتارش جوری بود انگار من اصلا وجود خارجی ندارم. سوالی همش اذیتم می‌کرد و مثل خوره وجودم رو می‌خورد و چندین بار خواستم بپرسم اما در آخر دل رو به دریا زدم.
    - رامین گفتی زمانی که دنبال آرزو بودم دیدیش و از زندگی قبلش خبر داری؟ به ما گفته بود که از یک شهر دیگه برای کار اومده... من نمی‌فهمم تو که می‌دونی قضیه چیه بهم بگو؟
    رامین نگاهش رو به من دوخت بدون این‌که چیزی بگه.
    - چرا چیزی نمی‌گی؟ من باید بدونم متوجه هستی؟
    اما هیچی نگفت و دوباره خیره آرزو شد. شاید آرزو چیزی بهش نگفته ولی نه حتما گفته و به زودی می‌فهمم. سرم رو روی دست آرزو گذاشتم و به چند مدت دیگه فکر می‌کردم که آرزو برای همیشه مال خودم می‌شه.
    *آرزو*
    سردرد شدیدی داشتم و قسمتی از پیشونیم هم می‌سوخت و با درد چشم باز کردم و دستم به سمت سرم رفت ولی بین راه خشک شد، یعنی واقعیت داره؟ یا دارم خواب می‌بینم؟ می‌دیدم اما دیدم تار بود و چندین بار پلک‌هام رو باز و بسته کردم و اطراف اتاق رو نگاه کردم که چندین تخت و بیمار اون‌جا بود و رامین و ارشیا هر کدوم یک طرفم نشسته بودن و باورم نمی‌شد دارم می‌بینم... لپم رو محکم دندان گرفتم که دردم اومد و واقعیت داشت و می‌دیدم. چشمم به ارشیا افتاد اگر الان می‌بینم به خاطر اون هست، انقدر خوشحال بودم که به کل درد سرم یادم رفت و با جون و دل این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کردم تا این‌که کم‌کم چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد و قبل از خواب ناخودآگاه دستم روی موهای ارشیا نشست و لبخندش رو حس کردم و لبخندی هم روی لب خودم نشست، نمی‌دونم چرا این کار رو کردم و از لبخندش خوشحال شدم شاید به خاطر این بود که می‌تونستم ببینم. نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای رامین بیدار شدم ولی چشم باز نکردم و دوست داشتم بدونم چی بهم می‌گن.
    - ارشیا دیگه سمتش نیا... دست از سرش بردار تا آخر عمرم خودم نوکرشم. از وقتی پیدات شده آرزو فقط زجر کشیده... یک سال هیچ امیدی نداشتم که به هوش بیاد و تو باعثش شدی... از طرف تو فقط آسیب بهش می‌رسه.
    - نمی‌تونم... نمی‌تونم عشقم رو رها کنم اگر زجر کشیده از این به بعد نمی‌ذارم. من شوهرشم، پدر بچه‌هاشم و هیچ‌کسی نمی‌تونه ازم جداش کنه.
    - آقایون این‌جا محل بحث و دعوا نیست، بیمار این‌جا خوابیده.
    فکر کنم یکی از همراه بیمارها بود و بعد صدای ارشیا بلند شد.
    - بله حق با شماست ببخشید.
    چند دقیقه بعد صداش بلند شد اما این دفعه آروم‌تر.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - رامین ازت کمک نمی‌خوام ولی مانع منم نشو و بذار کاری که با آرزو کردم رو جبران کنم.
    دیگه بیشتر از این نتونستم خودم رو به خواب بزنم.
    - چه خبره مثلا مریض این‌جا خوابه؟
    چشم‌هام رو باز کردم ولی نگاهم به یک سمت دیگه، دقیقا مثل زمانی که چشم‌هام نمی‌دید و سرم رو از حد معمول بالاتر می‌گرفتم و مسیر نگاهم ثابت بود، گرفتم. یک‌دفعه رامین بغلم کرد و پیشونیم دقیقا جای زخمم رو بوسید.
    - خواهری حالت خوبه؟ نمی‌دونی چقدر نگرانم کردی.
    - خوبم داداش... بادمجون بم آفت نداره.
    اخم غلیظی کرد چقدر دلم برای دیدن اخم‌هاش تنگ شده بود.
    - این حرف رو نزن.
    صدای پر بغض ارشیا بلند شد اما نمی‌تونستم نگاهش کنم.
    - خانومم متاسفم نمی‌خواستم باعث این اتفاق بشم و الان خوشحالم که حالت خوبه.
    حرفش که تموم شد از اتاق بیرون رفت و چشم منم دنبالش اما سریع به خودم اومدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم.
    - خواهری برم دکتر رو بیارم که زودتر مرخص بشی.
    - باشه.
    رامین از اتاق بیرون رفت و من هم منتظر شدم و دوست داشتم زودتر مرخص بشم و برم خونه و چهره دوقلوها رو ببینم بعد از یک سال و نیم چقدر تغییرکردن. چند دقیقه بعد دکتر همراه رامین وارد اتاق شد و حالم رو پرسید و همش می‌گفتم حالم خوبه تا این که ازم راجب چشم‌هام پرسید:
    - دخترم تو پرونده‌ات نوشته که به خاطر حادثه‌ای بیناییت رو از دست دادی و الان چیزی نمی‌بینی و حس نمی‌کنی؟
    فقط دعا می‌کردم که متوجه نشه و با حرف من راضی بشه که خداروشکر قبول کرد و مرخص شدم. از خوشحالی روی پاهام بند نبودم و دلم می‌خواست زمان زودتر بگذره و برم بچه‌هام رو ببینم. با کمک رامین لباس‌هام رو عوض کردم و از بیمارستان خارج شدم و همه این‌ها تقریبا دو ساعت طول کشید و اشتیاق من بیشتر می‌شد اما باید مواظب باشم تا به چیزی مشکوک نشن، در اصل می‌خواستم یکم بیشتر از یکم ارشیا رو اذیت کنم و تلافی تمام کارهاش رو بکنم. تقریبا دو سال از دیدن بچه‌هام محروم بودم، یک سال با مرگ می‌جنگیدم و به خاطرش مزه تحقیر شدن دوباره رو چشیدم شاید همون مرگی بود که تا پنج سال پیش می‌خواستم و چندین بار تا مرزش رفتم و همیشه یک حسی جلوم رو می‌گرفت و الان با وجود رامین و دوقلوهام احساس خوشبختی می‌کنم، احساسی که خیلی جاها ازم دریغ شده بود.
    - خواهری کجا سیر می‌کنی رسیدیم.
    با حرف رامین متوجه اطراف شدم دقیقا داخل حیاط بودیم و دوقلوها جلوی در ورودی ایستاده بودن. خدایا ببین چقدر بزرگ و خوشکل شدن، اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود که در ماشین باز شد و سریع مسیر نگاهم رو تغییر دادم و رامین کمکم کرد از ماشین پیاده بشم و دستم رو گرفت و خواست روی ویلچر بشینم.
    - داداش راه می‌رم دیگه احتیاجی به ویلچر نیست.
    لبخندش رو دیدم ولی عکس العملی نشان ندادم.
    - باشه خواهری.
    دوقلوها با ذوق به طرفم اومدن و بلند صدام می‌زدن و وقتی بهم رسیدن محکم پاهام رو گرفتن و خم شدم و بغلشون کردم و بوسیدم و عطر تنشون رو بو کشیدم و قلب نا آرومم، آروم شد. اشک سرازیر شد که آریا روی صورتم دست کشید و اشکم رو پاک کرد و دستش رو گرفتم و بوسیدم.
    - مامان فداتون بشه... دلم براتون یک ذره شده بود.
    آرا و آریا هم زمان یک جمله رو گفتن:
    - منم دلم بلات تنگ شده بود مامان.
    رامین فکر کرد که چون یک روز ازشون دور بودم انقدر دل تنگم ولی این‌طور نبود.
    - خواهری بلند شو بریم داخل و اون وقت هر چقدر دوست داشتی دوقلوها رو بغـ*ـل کن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دوقلوها هر کدوم دستم رو گرفتن و رامین هم کمکم کرد، آروم آروم قدم برمی‌داشتم و به سالن بردن و کنارم نشستن و من چقدر از این صحنه لـ*ـذت بردم و با جون و دل پذیرای حرف‌هاشون بودم. به جز چشم ها تمام اجزای صورتشون مثل من بود و فقط رنگ چشم ها آبی روشن شده بود دقیقا کپی رنگ چشم ارشیا. آرا روی زخمم رو بوسید و نوازش کرد.
    - مامانی می‌سوزه؟ درد داره؟ فوتش کنم خوب می‌شه؟
    محکم بغلش کردم و روی کمرش رو نوازش کردم.
    - نه مامان جان الان که پیش من هستین اصلا دردی حس نمی‌کنم.
    - آرا... آریا مامان رو تنها بذارید تا استراحت کنه.
    - چشم دایی.
    - چشمت بی بلا دایی.
    دوقلوها لپم رو بوسیدن و به اتاقشون رفتن و رامین هم یک بشقاب پر از میوه آورد.
    - بیا خواهری بخور که جون بگیری.
    با این‌که می‌دونستم چی هست اما پرسیدم:
    - چی داداش؟
    - این میوه‌های رنگی رنگی که نباید از دست داد.
    تکه پرتقالی رو به چنگال زد و جلوی دهنم گرفت و خوردم. تقریبا نصف بشقاب خالی شد و دل درد گرفتم و هر چقدر به رامین می‌گفتم همش می‌گفت که نه باید تقویت بشی. چندین بار تا نوک زبونم اومد که بهش بگم می‌تونم ببینم اما نظرم عوض شد و چیزی نگفتم.
    ***
    روزها به سرعت می‌گذشت و از ارشیا خبری نداشتم و همین باعث شده بود که حالم بهتر بشه و روی درمانم بیشتر کار کنم، گاهی اوقات حال خودم رو نمی‌فهمیدم. جلسات فیزیوتراپی رو کامل می‌رفتم و کم کم تونستم بدون کمک روی پاهام بایستم و چند قدم راه برم اما بعد از چند قدم به شدت خسته می‌شدم. یک چیز دیگه این‌که رامین رستوران رو از فرزاد خرید و بعد از اون مسئله دیگه هیچ وقت ندیدمش. در نبود رامین با دوقلوها بازی می‌کردم و الان هم هر دو از شدت خستگی خوابیده بودن و من هم به سمت تلویزیون رفتم و آهنگی گذاشتم و بعد هم بشقابی میوه برداشتم و روی مبل نشستم. آهنگ مو به مو از رضا بهرام رو پخش می‌کرد و چقدر از صدای این خواننده خوشم میاد.
    - مو به مو قدم قدم به زلفه تو قسم قسم رسیده عشقه تو به جانِ من
    به یاد تو نفس نفس بریده ام از این قفس زندان است جهانِ من
    عشقت چرا تاوان من شد رفتی غمت پایان من شد
    از هر گناهی توبه کردم چشمان تو ایمانِ من شد
    تو را چون جانِ خود می دانمت تو را چون سایه می پندارمت هر چه تو دوری من صبورم
    مرا از غم جدا نمی کنی مرا یک دم صدا نمی کنی من که گذشتم از غرورم قبلِ از تو من عاشق نبودم
    تو آمدی با هر نگاه مرا گرفتارم کنی این قرارمان نبود از عشق بیزارم کنی
    به یاد تو من بیقرارم ای وای هنوز چشم انتظارم
    تو را چون جانِ خود می دانمت تو را چون سایه می پندارمت هر چه تو دوری من صبورم
    مرا از غم جدا نمی کنی مرا یک دم صدا نمی کنی من که گذشتم از غرورم قبلِ از تو من عاشق نبودم.
    هفته دیگه تولد دوقلوها بود و باورم نمی‌شد به همین سرعت پنج سال گذشت و من تا دیروز دختر فراری بودم که هیچ‌جا برای موندن نداشتم و شب‌ها آواره این پارک و این خیابون بودم تا شب رو صبح کنم و زندگیم با چنگ و دندان حفظ بشه و اگر روزی چشم تو چشم آقا شدم از چیزی که هستم خجالت نکشم و سرم رو خم نکنم و به خودم افتخار کنم. هفته دیگه به همه می‌گم که می‌تونم ببینم و این فرصت دوباره برای زندگیه که ازش بهترین استفاده رو می‌کنم. پرتقالی برداشتم و پوست گرفتم و داشتم می‌خوردم که در ورودی باز شد و رامین وارد شد و من هم دستپاچه شدم اما خودم رو کنترل کردم و به جلد قبل برگشتم و صدای رامین رو می‌شنیدم که صدام می‌زد.
    - داداش من این‌جام.
    چند ثانیه بعد صدای قدم‌هاش که نزدیکم می‌شد رو شنیدم و یک‌دفعه صدای فریادش بلند شد.
    - دختر چرا چاقو دستت گرفتی؟ اگر بلایی سرت می‌اومد چی؟
    می‌دیدم که صورتش از خشم سرخ شده اما دستم رو کمی دراز کردم و ازش خواستم کنارم بشینه.
    - داداش خودت رو اذیت نکن... مواظب خودم هستم قول می‌دم، حالا هم عصبی نشو و این قاچ پرتقال رو بخور.
    رامین خواست چیزی بگه که دوقلوها با عجله از پله‌ها پایین اومدن و به آغـ*ـوش رامین رفتن و با هم مشغول بازی شدن و من از ته قلبم خوشحال بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    موقعی که رامین از خونه بیرون می‌رفت من هم تمام وسایل رو آماده می‌کردم چون می‌خواستم تولد پارسال رو براشون جبران کنم و سنگ تموم بذارم. تو یک چشم بهم زدن روز تولد بچه‌ها رسید و همه کارها رو کرده بودم و باز هم هیچ خبری از ارشیا نداشتم و حتی یک زنگ هم نمی‌زد، نه به اون کارهاش که سعی داشت نزدیکم بشه و نه به این فاصله گرفتنش، البته این‌طوری بهتر بود و با خیال راحت به ادامه زندگیم می‌رسیدم و درگیری و مشغله فکری دیگه نداشتم.
    بعد از رفتن رامین، دوقلوها بادکنک ها رو برداشتن و داخل بادکنک ها فوت می‌کردن و از دستشون خارج می‌شد و جیغ می‌کشیدن که چرا باد نمی‌شه. از کارهاشون خنده‌ام گرفته بود و خوشحال بودم که این لحظات ناب و فراموش نشدنی رو می‌دیدم. کیک رو داخل فر گذاشتم و میوه‌ها و شیرینی و بقیه وسایل رو هم آماده کردم ولی برای غذا سفارش دادم و گفتم تا ساعت نه بفرستن و وقتی خیالم راحت شد و به دوقلوها پیوستم و پمپ‌باد رو برداشتم و یکی بادکنک‌ها رو سرش گذاشتم و آریا دوید و پمپ‌باد رو ازم گرفت و هر کاری کرد نتونست بادکنک رو باد کنه و کمکش کردم و چند تا رو باد کردیم و به دیوار و دسته مبل‌ها زدیم و همه این کارها تا عصر وقتم رو گرفت اما ارزش داشت چون یک روز با بچه‌هام طی کردم.
    - آریا... آرا بیایین این جا...
    جلوی کمدشون ایستادم و بعد از انتخاب لباس و پوشیدن ازشون خواستم داخل سالن منتظر باشن و وروجک‌های من هم جیغ‌کشان از اتاق خارج شدن و من هم آماده شدم و کمی آرایش کردم و بعد از این که از آماده بودن همه چیز مطمئن شدم، به سالن رفتم و کنار تلفن نشستم و دیدم دوقلوها هم کنارم ایستادن و کنجکاو بهم خیره شدن.
    - عشق‌های مامان... می‌خوام به دایی زنگ بزنم و فعلا چیزی نگید باشه؟
    آریا دست آرا رو گرفت و سرش رو تکان داد و آرا هم درحالی که با دامن لباسش بازی می‌کرد سرش رو تکان داد. شک داشتم که به ارشیا زنگ بزنم یا نه و نگاهی به آریا کردم که همین طور خیره نگاهم می‌کرد و انگار که می‌دونست می‌خوام چه کاری انجام بدم.
    - به ارشیا هم زنگ بزنم تا بیاد؟
    آرا با این حرفم استقبال کرد ولی آریا اخم کرد که خیلی شبیه ارشیا شد.
    - چی شده پسر خوشتیپ مامان؟
    - اگر اومد بوسش نکنی!
    - اما پسرم اون با...
    نزدیک بود که بگم که چه نسبتی باهاش داره و برای همیشه دوقلوها رو از دست بدم. با استرس دفترچه تلفن رو برداشتم و بعد از پیدا کردن شماره‌اش تماس گرفتم اما چندین بوق خورد و داشتم پشیمون می‌شدم که صدای خسته‌اش توی گوشی پیچید.
    - بله... بفرمائید؟
    با شنیدن صداش دست و پاهام به لرزش افتاد و نفسم تنگ شد اما با لجبازی اصرار داشتم که امشب تو تولد بچه‌هاش باشه و نمی‌دونم این حس از کجا نشأت می‌گرفت.
    - سلام.
    با شنیدن صدام مکث کرد و فقط صدای نفس های عمیقش رو می‌شنیدم.
    - ارشیا؟
    - ج... جانم خانومم؟
    - ارشیا می‌تونی بیایی این‌جا؟
    صدای خسته‌اش در کسری از ثانیه نگران شد.
    - خانومم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ باشه باشه الان میام.
    بدون گفتن حرفی قطع کردم و بعدش هم به رامین و ناهید زنگ زدم و همون حرف‌ها رو زدم ولی امیدوار بودم که بهم زنگ نزنن وگرنه مشکوک می‌شدن. خیلی نگران شدن اما زمانی که بهشون بگم، می‌دونم خوشحال می‌شن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا