- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
موزیک گذاشتم و تعدادی از لامپها رو با لامپ رنگی عوض کردم و تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و داشتم با وروجکها بازی میکردم که صدای بوق دو تا ماشین اومد و بعدش هم صدای فریاد و همهمه و یکدفعه در ورودی با صدای بدی باز شد و ارشیا و پشت سرش رامین و ناهید وارد شدن و با دیدن نگرانی بیش از حد تو چهرهاشون برای یک لحظه پشیمون شدم. ارشیا با دو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد طوریکه صدای ترقترق استخوانهام رو حس کردم و صدای بغضدارش رو شنیدم.
- خانومی چی شده؟ فداتشم چیزیت شده؟ خب یک چیزی بگو از نگرانی مردم.
بازوهام رو گرفت و محکم تکانم داد و نگاه من روی زخم صورتش افتاد و اما زیاد توجه نکردم. انقدر نگران بودن که اصلا به خونه و بچه ها توجه نکردن و باعث شد ریز ریز بخندم. با خندیدن من به خودشون اومدن و یک دفعه فریاد کشیدن.
- آرزو؟ بگو چی شده؟
- خیلی خوش اومدین ناهید چرا خاله همراهت نیومد آخه میخواستم تولد دوقلوها رو با هم جشن بگیریم.
- چی؟
با صدای فریاد ارشیا دوباره نگاهم روی زخم صورتش چرخید و کم کم ازش خون میاومد و یک لحظه دلم یک جوری شد و دستم رو به سمت زخم صورتش بردم و با لمسش دستم خونی شد و اخمهای ارشیا درهم شد. با این حرکتم ناهید جیغ کشید.
- آرزو تو میتونی ببینی؟ اره؟
مسیر نگاه ارشیا و رامین روی من و ناهید در گردش بود که بین آغـ*ـوش رامین غرق شدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
- اره داداش میبینم... میتونم بزرگ شدن بچههام رو ببینم... فرصت دوباره به دست آوردم...
صورتم رو تو دستش گرفت و به چشمهام خیره شد و من هم به چشمهای شب رنگش خیره شدم که هالهای از اشک دورش حلقه زده بود و مردمک چشمهاش از ذوق و شادی میلرزید.
- خواهری من رو میبینی؟ اره؟ داداش فدات بشه که دردت رو نبینم.
مشتی به بازوهاش زدم و اخم کردم.
- اینجوری نگو...
- نوبت من نشده؟
به ناهید خیره شدم که به سمتم اومد و بغلم کرد و صدای گریهاش بلند شد.
- چقدر گریه میکنی؟ امروز تولد بچههام هست و باید خوشحال بود.
- دس... ت... خودم... نیست.
از بغلم بیرون اومد و اشکش رو پاک کرد.
- خیلی برات خوشحالم دوست خوبم.
جواب من به این همه محبتش فقط لبخند بود. هر دو به سمت دوقلوها رفتن که با بادکنکی سرگرم بازی بودن که ارشیا نزدیکم شد و با احتیاط دستش رو نزدیک صورتم آورد که خودم رو عقب کشیدم و این حرکتم کاملا غیر ارادی بود اما ارشیا متوجه شد و چیزی نگفت فقط لبخند تلخی زد و نگاهش روی دوقلوها چرخید.
- ازت ممنونم آرزو که از بچههامون مراقبت کردی و به اینجا رسوندی... هر چقدر ازت تشکر کنم بازهم کمه و در برابر خوبی تو هیچی نیست... حتی از اینکه امروز دعوتم کردی هم ممنونم. به خاطر کارهایی که تو گذشته کردم خیلی پشیمونم و امیدوارم یک روز بتونی من رو ببخشی و به امید اون روز زندگی میکنم.
همینطور داشتم نگاهش میکردم که خم شد و پیشونیم رو بوسید و به سمت دوقلوها رفت. روی مبل نشستم که ارشیا هم اومد یکم اون طرفتر نشست.
- آرزو از کی میبینی؟ اصلا چهطوری؟
- ناهید یکی یکی بپرس... روزی که از پلهها افتادم و سرم ضربه خورد وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم یکم دیدم تار بود ولی یک مدت که گذشت دیگه تاری دید نداشتم...
- چرا زودتر نگفتی؟ این همه مدت پنهان کردی؟
- داداش میخواستم بگم اما خواستم روز خاصی باشه... چه روزی بهتر از امروز؟
- خانومی چی شده؟ فداتشم چیزیت شده؟ خب یک چیزی بگو از نگرانی مردم.
بازوهام رو گرفت و محکم تکانم داد و نگاه من روی زخم صورتش افتاد و اما زیاد توجه نکردم. انقدر نگران بودن که اصلا به خونه و بچه ها توجه نکردن و باعث شد ریز ریز بخندم. با خندیدن من به خودشون اومدن و یک دفعه فریاد کشیدن.
- آرزو؟ بگو چی شده؟
- خیلی خوش اومدین ناهید چرا خاله همراهت نیومد آخه میخواستم تولد دوقلوها رو با هم جشن بگیریم.
- چی؟
با صدای فریاد ارشیا دوباره نگاهم روی زخم صورتش چرخید و کم کم ازش خون میاومد و یک لحظه دلم یک جوری شد و دستم رو به سمت زخم صورتش بردم و با لمسش دستم خونی شد و اخمهای ارشیا درهم شد. با این حرکتم ناهید جیغ کشید.
- آرزو تو میتونی ببینی؟ اره؟
مسیر نگاه ارشیا و رامین روی من و ناهید در گردش بود که بین آغـ*ـوش رامین غرق شدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
- اره داداش میبینم... میتونم بزرگ شدن بچههام رو ببینم... فرصت دوباره به دست آوردم...
صورتم رو تو دستش گرفت و به چشمهام خیره شد و من هم به چشمهای شب رنگش خیره شدم که هالهای از اشک دورش حلقه زده بود و مردمک چشمهاش از ذوق و شادی میلرزید.
- خواهری من رو میبینی؟ اره؟ داداش فدات بشه که دردت رو نبینم.
مشتی به بازوهاش زدم و اخم کردم.
- اینجوری نگو...
- نوبت من نشده؟
به ناهید خیره شدم که به سمتم اومد و بغلم کرد و صدای گریهاش بلند شد.
- چقدر گریه میکنی؟ امروز تولد بچههام هست و باید خوشحال بود.
- دس... ت... خودم... نیست.
از بغلم بیرون اومد و اشکش رو پاک کرد.
- خیلی برات خوشحالم دوست خوبم.
جواب من به این همه محبتش فقط لبخند بود. هر دو به سمت دوقلوها رفتن که با بادکنکی سرگرم بازی بودن که ارشیا نزدیکم شد و با احتیاط دستش رو نزدیک صورتم آورد که خودم رو عقب کشیدم و این حرکتم کاملا غیر ارادی بود اما ارشیا متوجه شد و چیزی نگفت فقط لبخند تلخی زد و نگاهش روی دوقلوها چرخید.
- ازت ممنونم آرزو که از بچههامون مراقبت کردی و به اینجا رسوندی... هر چقدر ازت تشکر کنم بازهم کمه و در برابر خوبی تو هیچی نیست... حتی از اینکه امروز دعوتم کردی هم ممنونم. به خاطر کارهایی که تو گذشته کردم خیلی پشیمونم و امیدوارم یک روز بتونی من رو ببخشی و به امید اون روز زندگی میکنم.
همینطور داشتم نگاهش میکردم که خم شد و پیشونیم رو بوسید و به سمت دوقلوها رفت. روی مبل نشستم که ارشیا هم اومد یکم اون طرفتر نشست.
- آرزو از کی میبینی؟ اصلا چهطوری؟
- ناهید یکی یکی بپرس... روزی که از پلهها افتادم و سرم ضربه خورد وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم یکم دیدم تار بود ولی یک مدت که گذشت دیگه تاری دید نداشتم...
- چرا زودتر نگفتی؟ این همه مدت پنهان کردی؟
- داداش میخواستم بگم اما خواستم روز خاصی باشه... چه روزی بهتر از امروز؟
آخرین ویرایش: