رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
موزیک گذاشتم و تعدادی از لامپ‌ها رو با لامپ رنگی عوض کردم و تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و داشتم با وروجک‌ها بازی می‌کردم که صدای بوق دو تا ماشین اومد و بعدش هم صدای فریاد و همهمه و یک‌دفعه در ورودی با صدای بدی باز شد و ارشیا و پشت سرش رامین و ناهید وارد شدن و با دیدن نگرانی بیش از حد تو چهره‌اشون برای یک لحظه پشیمون شدم. ارشیا با دو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد طوری‌که صدای ترق‌ترق استخوان‌هام رو حس کردم و صدای بغض‌دارش رو شنیدم.
- خانومی چی شده؟ فدات‌شم چیزیت شده؟ خب یک چیزی بگو از نگرانی مردم.
بازوهام رو گرفت و محکم تکانم داد و نگاه من روی زخم صورتش افتاد و اما زیاد توجه نکردم. انقدر نگران بودن که اصلا به خونه و بچه ها توجه نکردن و باعث شد ریز ریز بخندم. با خندیدن من به خودشون اومدن و یک دفعه فریاد کشیدن.
- آرزو؟ بگو چی شده؟
- خیلی خوش اومدین ناهید چرا خاله همراهت نیومد آخه می‌خواستم تولد دوقلوها رو با هم جشن بگیریم.
- چی؟
با صدای فریاد ارشیا دوباره نگاهم روی زخم صورتش چرخید و کم کم ازش خون می‌اومد و یک لحظه دلم یک جوری شد و دستم رو به سمت زخم صورتش بردم و با لمسش دستم خونی شد و اخم‌های ارشیا درهم شد. با این حرکتم ناهید جیغ کشید.
- آرزو تو می‌تونی ببینی؟ اره؟
مسیر نگاه ارشیا و رامین روی من و ناهید در گردش بود که بین آغـ*ـوش رامین غرق شدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
- اره داداش می‌بینم... می‌تونم بزرگ شدن بچه‌هام رو ببینم... فرصت دوباره به دست آوردم...
صورتم رو تو دستش گرفت و به چشم‌هام خیره شد و من هم به چشم‌های شب رنگش خیره شدم که هاله‌ای از اشک دورش حلقه زده بود و مردمک چشم‌هاش از ذوق و شادی می‌لرزید.
- خواهری من رو می‌بینی؟ اره؟ داداش فدات بشه که دردت رو نبینم.
مشتی به بازو‌هاش زدم و اخم کردم.
- این‌جوری نگو...
- نوبت من نشده؟
به ناهید خیره شدم که به سمتم اومد و بغلم کرد و صدای گریه‌اش بلند شد.
- چقدر گریه می‌کنی؟ امروز تولد بچه‌هام هست و باید خوشحال بود.
- دس... ت... خودم... نیست.
از بغلم بیرون اومد و اشکش رو پاک کرد.
- خیلی برات خوشحالم دوست خوبم.
جواب من به این همه محبتش فقط لبخند بود. هر دو به سمت دوقلوها رفتن که با بادکنکی سرگرم بازی بودن که ارشیا نزدیکم شد و با احتیاط دستش رو نزدیک صورتم آورد که خودم رو عقب کشیدم و این حرکتم کاملا غیر ارادی بود اما ارشیا متوجه شد و چیزی نگفت فقط لبخند تلخی زد و نگاهش روی دوقلوها چرخید.
- ازت ممنونم آرزو که از بچه‌هامون مراقبت کردی و به این‌جا رسوندی... هر چقدر ازت تشکر کنم بازهم کمه و در برابر خوبی تو هیچی نیست... حتی از این‌که امروز دعوتم کردی هم ممنونم. به خاطر کارهایی که تو گذشته کردم خیلی پشیمونم و امیدوارم یک روز بتونی من رو ببخشی و به امید اون روز زندگی می‌کنم.
همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم که خم شد و پیشونیم رو بوسید و به سمت دوقلوها رفت. روی مبل نشستم که ارشیا هم اومد یکم اون طرف‌تر نشست.
- آرزو از کی می‌بینی؟ اصلا چه‌طوری؟
- ناهید یکی یکی بپرس... روزی که از پله‌ها افتادم و سرم ضربه خورد وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم یکم دیدم تار بود ولی یک مدت که گذشت دیگه تاری دید نداشتم...
- چرا زودتر نگفتی؟ این همه مدت پنهان کردی؟
- داداش می‌خواستم بگم اما خواستم روز خاصی باشه... چه روزی بهتر از امروز؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    همون موقع آرا سمتم دوید و شمعی دستش بود و پشت سرش هم آریا اومد.
    - مامان کیک بخولیم؟
    دستی روی موهای لختش کشیدم و شمع رو ازش گرفتم و محکم بوسیدمش.
    - اره مامان جان الان شمع ها رو روشن می‌کنم دختر گلم.
    آرا دست‌هاش رو باز کرد و به آریا گفت:
    - داداشی من انگد کیک می‌خوام... بزلگ باشه.
    - باشه بزلگه برای تو.
    و آریا دستش رو گرفت و جلوتر از من راه افتادن و من محو تماشای این رفتار آریا شدم، معلوم بود که چه قدر روی آرا حساسیت نشان می‌ده.
    کیک رو آوردم و روی میز گذاشتم که ارشیا بلند شد و شمع‌ها رو روشن کرد. توجهی نکردم و از دوقلوها خواستم بیان و شمع ها رو فوت کنن.
    شب خوبی بود و چون یک‌دفعه‌ای اومده بودن و قرار شد فردا برای وروجک ها کادو بیارن و حتی زمانی که ارشیا سمتم می‌اومد آریا با هر بهانه ای نمی ذاشت کنارم بمونه، این رفتار آریا خیلی برام عجیب بود و دلیل رفتارش رو نمی‌فهمیدم.
    دست‌هام رو شستم و نگاهم به آینه افتاد و نگاهی به چهره خودم انداختم که تو این پنج سال چقدر تغییر کردم و حتی اون غم تو چشم‌هام کم‌تر شده. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو خشک کردم و به سمت اتاق وروجک ها رفتم که با شنیدن صدای آریا و ارشیا پاهام از حرکت ایستاد و مبهوت موندم، به سختی جلوتر رفتم که به اتاق دید داشته باشم.
    - تو بابای من نیستی... مامانم دوست نداله و اذیتش نکن... منم دوست ندالم.
    با هر حرفش اخم‌های ارشیا توهم می‌رفت و قلب من فشرده می‌شد از این‌که پسرم فهمیده پدرش کیه و از چیزی که می‌ترسیدم به سرم اومد، دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم. چشمم به چهره ارشیا افتاد که دلخوری و حسرت موج می‌زد.
    - پسرم من مادرت رو دوست دارم و اگر مامانت از من ناراحته باید نزدیکش باشم و بتونم از دلش دربیارم؟ حالا می‌شه بگی که از کجا فهمیدی من باباتم؟
    آریا نگاهی به چهره در خواب آرا کرد و زبانش رو روی لبش کشید.
    - دایی و مامان داشتن باهم حلف می‌زدن و من هم شنیدم... این‌که چون قبلا مامانم لو اذیت کردی، دوست نداله پیشش باشی.
    اشک تو چشم‌های ارشیا حلقه زد و صورتش رو به طرف دیگه کرد و بین موهاش دست کشید و بعد هم خم شد و در گوش آریا چیزی گفت:
    - باشه بابایی؟
    - قول می‌دی؟
    - اره قول می‌دم بابایی... حالا بگو این کلمه‌های قلنبه و سنلبه از کجا یاد گرفتی؟
    آریا خندید که دلم براش ضعف رفت، شاید این آخرین خنده‌هاش باشه که می‌بینم.
    - از تلویزیون.
    - آفرین بابایی حالا برو بخواب تا منم برم بخوابم.
    آرزو تمام شد، به زودی بچه ها رو ازت می‌گیره و خودت تنها می‌مونی. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم و بدنم به شدت می‌لرزید.
    آریا که تو تختش رفت ارشیا پتو روش کشید و سر هر دو رو بوسید و من تو گذشته پرت شدم.
    " سر دو تا پسرش رو بوسید و من هم داشتم نگاه می‌کردم و دوست داشتم کسی که بابامه من رو بـ*ـوس کنه و وقتی فهمید دارم نگاه می‌کنم بهم گفت برم گم بشم و من هم در عالم بچگی گفتم می‌شه منم ببوسی بابا؟ اما عصبی شد و بهم گفت نه هیچ کسی دختری مثل تو رو بـ*ـوس نمی‌کنه"" کم کم فهمیدم خیلی چیز‌ها یا بهتر بگم هیچی رو حق ندارم داشته باشم.
    ***************
    خدایا گله نمی‌کنم ولی کاسه‌ام را انقدر خالی دیده‌ای که هر چه خواسته‌ام را در کاسه‌ام می‌گذاری....!
    ***************
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با صدای ارشیا از گذشته بیرون اومدم.
    - خانومم چرا گریه می‌کنی؟ نریز اون‌ها رو... می‌خوای با اشک‌هات دیوونه‌ام کنی؟
    اشک‌هام رو پاک کرد و بغلم کرد و به اتاق برد و روی تخت گذاشتم.
    - تنهات می‌ذارم تا استراحت کنی امروز خیلی خسته شدی.
    خواست بیرون بره که یک دفعه گفتم:
    - می‌شه نری؟
    می‌ترسیدم از اتاق خارج بشه و دوقلوها رو برای همیشه همراهش ببره و اون‌وقت دیوونه بشم. اما با دیدن صورتش پشیمون شدم چون چشم‌هاش از خوشحالی برق زد و ستاره بارون شد. کنارم دراز کشید و بغلم کرد ولی هیچی نتونستم بگم و تحمل کردم و همه چیز رو به جون خریدم تا چیزی رو از دست ندم فقط تو دلم تکرار می‌کردم هیچی نیست آرزو، چیزی نیست و هیچ اتفاقی نمیزافته چون رامین این‌جاست و نترس وگرنه ممکنه دوقلوها رو از دست بدی پس هیچی نگو و تحمل کن.
    ارشیا خم شد و پیشونیم رو بوسید.
    - بخواب خانومم... بخواب عشق ارشیا...
    به صورتش نگاه کردم که طوری شده بود که انگار بهترین جایزه زندگیش رو گرفته و از ذوق و شوق نمی‌دونه چی‌کار کنه. نگاهم روی زخمش افتاد و ناخودآگاه ازش پرسیدم.
    - پیشونیت چرا زخم شده؟
    لبخندی زد که چهره‌اش جذاب‌تر شد و دور چشم‌هاش چین خورد و نگاهم به تارهای خاکستری کنار شقیقه‌اش افتاد.
    - انقدر نگرانم کردی که با عجله اومدم و تو راه تصادف کردم.
    چیزی نگفتم و سعی کردم بخوابم ولی می‌ترسیدم و خوابم نمی‌برد، چشم‌هام کم‌کم گرم می‌شد که دست ارشیا دورم حلقه شد و بوسهزای روی موهام زد.
    - خانومی خیلی خوشحالم که کنارتم... که مال خودمی... چند وقت دیگه با مامان و دایی می‌خوام بیام خواستگاری و برای همیشه باهم باشیم... تا ابد...
    بقیه حرف‌هاش رو نشنیدم و خوابم برد. با صدای حرف زدن ارشیا از خواب بیدار شدم که به آریا و آرا می‌گفت وسایلشون رو جمع کنن و دنبالشون رفتم و دیدم ارشیا سوار ماشین شد و حرکت کرد و هر چقدر جیغ زدم و داد و فریاد کردم ارشیا توجه نکردم و دویدم ولی بین راه افتادم و تا خواستم بلند بشم ارشیا از دیدم خارج شد و باز هم بلند شدم و گریه کنان دنبالش رفتم اما جز خیابون خلوت خبری نبود و همون‌جا افتادم و جیغ زدم و گریه کردم، بالاخره بچه‌ها رو ازم گرفت.
    - خدایا... خدا... بچه‌هام؟ ارشیا برگرد... ارشیا؟ بچه‌هام رو ازم نگیر... ارشیا؟
    با صدای جیغ خودم از خواب پریدم و هراسون به اطراف نگاه کردم و با ندیدن ارشیا ترسیده بلند شدم و به طرف اتاق دوقلوها رفتم و با عجله در رو باز کردم و خدا خدا می‌کردم که دوقلوها اون‌جا باشن اما نبودن... بچه‌هام نبودن و این یعنی خواب نبوده و واقعیت داشته؟ دیگه داشتم زار می‌زدم و حالم انقدر خراب بود که اون لحظه نمی‌تونستم توصیفش کنم، اون لحظه کی حال من رو می‌فهمید و درک می‌کرد؟ جیغ زدم و گریه کردم تا تو آغـ*ـوش کسی فرو رفتم.
    - تو رو خدا به ارشیا بگو بچه‌هام رو ازم نگیره... بگو بدون دوقلوهام می‌میرم... دیوونه می‌شم.
    گریه‌ام اوج گرفت و به آروم باش گفتن‌های رامین هم توجهی نکردم.
    - مامان؟
    نفسم رفت و صداش رو با جون و دل پذیرا بودم.
    - مامان؟
    چشم باز کردم و با آریا روبه‌رو شدم که کنارم نشسته بود، محکم بغلش کردم و بوسیدمش.
    - جان مامان؟ کجا رفتی؟ نگفتی مامان بدون شماها می‌میره؟ آرا کجاست؟
    - اون‌جا.
    دستش رو به سمتی گرفت و با دیدن آرا تو بغـ*ـل ارشیا، مردم و زنده شدم و نفهمیدم چه طور بغلش کردم و از ارشیا فاصله گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دوقلوها رو تو آغوشم گرفتم و گوشه‌ای نشستم و گریه کردم و به این وضعیتم زار زدم.
    - ارشیا هر کاری بگی انجام می‌دم ولی بچه‌هام رو ازم نگیر... پاره‌های تنم رو ازم نگیر، من بدون اون‌ها می‌میرم.
    - مامان ما که جایی نلفته بودیم فقط طبگه پایین داشتیم بازی می‌کلدیم.
    اما من مادر این چیزها حالیم نبود و طاقت نداشتم بچه‌هام ازم دور باشن. یک روز خوش نباید داشته باشم؟ اون از دیشب که پسرم فهمیده پدرش کیه و اون از خوابی که دیدم و حالا هم ندیدن بچه‌ها، بهم فشار آورده بود و تحملش خارج از توان من بود.
    رامین جلوم نشست و دستم رو گرفت.
    - آبجی... خواهر گلم... ما همین پایین بودیم... نمی‌دونم چی‌شده که این‌طوری رفتار می‌کنی!
    نمی‌دونست؟ ارشیا بهش نگفته بود؟ ناخودآگاه از دهنم پرید.
    - آریا می‌دونه که پدرش ارشیاست.
    - چی؟
    چهره پر از بهت رامین به طرف ارشیا که تو چهارچوب در ایستاده بود، برگشت.
    - اره داداش دیشب خودم شنیدم که آریا به ارشیا می‌گفت حرف‌های من و تو رو شنیده و حالا ارشیا... می‌خواد بچه‌هام رو ازم بگیره... می‌خواد باز هم خورد و داغونم کنه... داداش اصلا خوشی به من نیومده... داداش، جون هر کسی برات عزیزه بهش بگو که بچه‌هام رو ازم نگیره...
    رامین همین‌طور خیره‌ام بود که به طرف ارشیا برگشتم و اشکم رو پاک کردم.
    - ارشیا هر کاری بگی انجام می‌دم فقط بچه‌هام رو ازم نگیر... من بدون دوقلوها می‌میرم.
    اخم‌های ارشیا بیشتر توهم رفت و ناگهان مشتی به چهار چوب زد که ترسیدم.
    - آرزو من قصد نداشتم و ندارم که دوقلوها ازت بگیرم... درکت می‌کنم که این حس تو وجودت باشه مثل من که همیشه نسبت به تو این حس رو دارم که تو رو ازم بگیرن اما این‌طور نیست و من دوقلوها رو با وجود تو می‌خوام... برای مدتی هم این‌جا نمیام تا این حست از بین بره ولی بدون که هیچ‌وقت قرار نیست رهات کنم.
    ارشیا رفت و من با حرف‌هاش آروم گرفتم و اون حس ترس از دست دادن دوقلوها تا حدود زیادی از بین رفت ولی مگه ارشیا خانواده نداره؟ اگر خانواده‌اش بخوان دوقلوها رو بگیرن، باز هم حرف های ارشیا می‌تونه جلوی این کار رو بگیره؟
    ***
    - مامان برو دایی رو صدا بزن که بریم آخه دیر شد.
    آریا رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
    - دایی داله آماده می‌شه.
    چی؟ هنوز؟ مگه چی‌کار می‌کنه؟
    - رامین بیا دیگه به جون خودم خوشکلی... دیر شد.
    - اومدم.
    صداش می‌اومد ولی خودش نه. یکم بعد از پله ها پایین اومد.
    - چقدر خوشتیپ شدی داداشم.
    - من همیشه انقدر خوشتیپم.
    خواستم چیزی بگم که با دیدن ساعت جیغ خفیفی کشیدم.
    - وای دیر شد، بریم.
    دوقلوها صندلی عقب نشستن و بعد از بستن کمربندشون حرکت کردیم و رو به روی گل فروشی ایستاد.
    - داداشی سرخ بگیر.
    - چشم.
    - چشمت روشن.
    تقریبا ده دقیقه بعد همراه شیرینی و دسته گل برگشت، سوار شد و به سرعت حرکت کرد و اهنگ شادی گذاشت. اره خب داریم خواستگاری ناهید می‌ریم و باید هم داداشم شاد باشه. تقریبا یک ماه از اون روز می‌گذره و ارشیا گهگاهی جلوی خونه می‌ایسته ولی هیچ وقت قدم جلو نذاشته و تا حدودی خیالم راحته. یک هفته پیش بود که با رامین صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم که آخر هفته برای خواستگاری بریم اون هم که راضی بود و زنگ زدم و قرار گذاشتم. به خاطر من هیچی نگفت و از خواسته‌های خودش زد تا مبادا احساس بدی داشته باشم و الان می‌خواستم جبران کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    جلوی خونه ناهید ایستاد و نفس عمیقی کشید که باعث شد لبخندی بزنم. پیاده شدیم و رامین زنگ رو زد و در که باز شد وارد شدیم که ناهید و خانواده‌اش جلوی در ایستاده بودن و بعد از احوال پرسی و تعارف که پدر و مادر ناهید و من و دوقلوها وارد شدیم و در لحظه آخر دیدم که رامین گل رو خواست به ناهید بده چشمکی زد، به سختی خودم رو کنترل کردم که نخندم. نشستیم و از هر چیزی صحبت می‌کردیم و تا این که موضوع اصلی رو پیش کشیدم.
    - با اجازه شما می رم سر اصل مطلب.
    - دخترم بفرما.
    - آقا همایون همون‌طور که اطلاع دارین امشب برای خواستگاری از ناهید این‌جا هستیم و...
    خلاصه انقدر حرف زدیم که واقعا خسته‌ام شد، آخه دفعه چندم بود که خواستگاری می‌رفتم؟ ناهید و رامین رفتن صحبت کنن و این بین برای دوقلوها میوه پوست گرفتم و تقریبا نیم ساعت بعد اومدن.
    - دخترم به چه نتیجه‌ای رسیدین؟
    نگاهم به طرف ناهید و رامین چرخید و ناهید نگاهی به همه انداخت.
    - بابا کمی وقت برای فکر کردن می‌خوام.
    زمانی که این حرف رو زد چشم‌هاش از شیطنت درخشید و رامین حرص خورد. می‌دونستم جوابش مثبته ولی ناهید بود دیگه باید آخر کار خودش رو انجام می‌داد.
    ***
    طرح ها رو کشیدم چون مدتی نبودم تعداد زیادی بودن و زمانی که تمام شد همه رو تحویل قسمت دوخت دادم و داشتم بر می‌گشتم که صدای پوران خانوم رو شنیدم.
    - نمی‌تونیم... این کار خیلی زیاده و الان تو این فصل کارها زیاده و خیاط از کجا بیارم؟
    همون لحظه فکری تو ذهنم جرقه زد که سراغ نسترن برم اما شاید نخواد کار کنه؟ به سمت پوران خانوم رفتم.
    - حالتون خوبه؟
    - نمی‌دونم... تو این شلوغی چند خیاط استعفا دادن و الان همه کارها بهم ریخته.
    - صداتون رو شنیدم، راستش یک نفر رو می‌شناسم که شاید بتونه کمک کنه و...
    نداشت حرفم رو ادامه بدم و با خوشحالی گفت:
    - عالیه دختر همین که تو تأیید کنی بسه... برو... برو بیارش.
    - ممنون... چشم.... من رفتم خونه فردا صبح همراه خودم میارمش خدافظ.
    - به سلامت.
    بعد از برداشتن کیفم بیرون رفتم و می‌خواستم به سمت ایستگاه برم که صدای بوقی شنیدم اما توجهی نکردم
    و چند لحظه بعد صدای ماشین رو کنارم شنیدم و بعد صدای کسی که حتی فکرش هم نمی‌کردم. با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و از دیدنش تعجب کردم... این جا چیکار می‌کنه؟
    - بیا سوار شو باید حرف بزنیم.
    - سلام آقا فرزاد.
    با صدای بلندی که انگار فریاد می‌زد دوباره حرفش رو تکرار کرد.
    - بهت می‌گم سوار شو...
    همین طور خیره نگاهم می‌کرد تا سوار ماشین شدم. ماشین رو روشن کرد و به سمت فضای سبزی که سر خیابون بود ایستاد و به سمتم برگشت. نگاهش خیلی سنگین بود و معذب بودم.
    - خوشحالم که بیناییت رو به دست آوردی...
    لحنش غمگین شد و چشم ازم گرفت.
    - من دوست دارم... می‌خواستم فقط مال خودم باشی ولی از دستت دادم... خانواده‌ام وقتی دیدن از تو دست نمی‌کشم، دختر عموم رو برام گرفتن و الان یک هفته هست که عقد کردیم اما حالم ازش بهم می‌خوره، من فقط تو رو می‌خوام تا آخر عمرم فقط عشق من تویی...
    بهت زده نگاهش کردم و نمی‌دونستم که چه حرفی بهش بزنم؟ اصلا می‌تونستم چیزی بگم؟
    - حق داری تعجب کنی خودم خواستم بی سر و صدا باشه... نخواستم کسی از بدبختیم با خبر بشه فقط تو و رامین می‌دونین الان هم دارم برای همیشه می‌رم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    بهت زده نگاهش کردم که گوشه شالم رو گرفت و بویید. اون لحظه کاملا بی‌حرکت بودم هم از شک یک‌دفعه دیدنش هم حرف‌هاش.
    یک‌دفعه در سمتش باز شد و ارشیا، فرزاد رو از ماشین بیرون کشید و سریع پیاده شدم.
    - کثافت عوضی به چه حقی نزدیک زن من شدی؟
    و مشتی تو صورتش زد که فرزاد برگشت و صورتش به ماشین خورد و گیج شد و تا ارشیا خواست دوباره بلندش کنه، فریاد زدم.
    - ولش کن چی‌کار بهش داری؟ مگه حرف زدن جرمه؟
    یقه فرزاد رو رها کرد و با مکث به سمتم برگشت که قدمی عقب گذاشتم، چشم‌هاش سرخ شده بود و رگه‌های قرمز دور چشم‌های آبیش بیشتر شد و یک لحظه ترسیدم.
    لگد محکمی به پهلوی فرزاد زد که من دردش رو حس کردم آخه ضرب شصتش رو چشیدم. به سمتم اومد و چند قدم عقب رفتم اما با یک حرکت جلوم ایستاد و دستم رو گرفت و کشید. از خیابون گذشتیم و در ماشین رو باز کرد و من رو تو ماشین پرت کرد که کمرم به صندلی خورد و درد تو کمرم پیچید. هنوز سوار نشده گازش رو گرفت و رفت، هر زمانی که عصبی می‌شه هیچی جلوش رو نمی‌گیره و از همین
    می‌ترسم. وقتی نیمی از راه رفت متوجه شدم که به سمت ویلا می‌ره. این صحنه‌ها انقدر برام آشنا بودن که اصلا خاطره خوبی ازش نداشتم و بدنم به لرزش افتاد و از ترس به صندلی و در ماشین چسبیدم و توان حرف زدن هم نداشتم که بتونم از خودم دفاع کنم. دو ساعت بعد که برای من چندین ساعت طولانی و زجر آور گذشت، ماشین رو داخل حیاط پارک و در سمت من رو باز کرد و از ترس بدنم قفل بود و توان حرکت نداشتم که از اون خونه منحوس فرار کنم. بازوم رو گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد و به سمت در ورودی هل داد و اصلا به حال من هم اهمیت نمی‌داد اما خودم حس می‌کردم که رنگم به شدت پریده و لرزش بدنم هر لحظه بدتر می‌شد، هلم داد که وسط پذیرایی روی زمین افتادم و با صدای فریادش به خودم لرزیدم.
    - برای چی سوار ماشینش شدی؟ هان؟ مگه تو شوهر نداری؟ بچه نداری؟ تو ماشینش چی‌کار می‌کردی؟ به چه حقی گذاشتی نزدیکت بشه هان؟ چرا لال شدی جواب بده دیگه؟
    با هر فریادش گوشم رو محکم می‌گرفتم و دندون‌هام محکم بهم می‌خورد و قفل شده بودم و نمی‌تونستم هیچی بگم، با هر قدمی که نزدیکم می‌شد روی زمین خودم رو می‌کشیدم و عقب می‌رفتم. عصبی شد و به سمتم حمله کرد و بازوم رو محکم گرفت و تکونم داد.
    - حالیت می‌کنم باشه اصلا حرف نزن ولی خودت خواستی...
    نه نه ناخوداگاه شروع به جیغ کشیدن کردم و تو صورتم می‌زدم واقعا دست خودم نبود.
    ارشیا از ترس عقب ایستاد و چشم‌هاش درشت شد، وحشت رو تو چشم‌هاش می‌دیدم.
    با یک حرکت بغلم کرد و دست‌هام رو گیر انداخت.
    - خانومی غلط کردم... عزیزم آروم باش کاریت ندارم... قسم می‌خورم.
    - بر... یم از این... جا.
    - باشه عزیزم می‌ریم... تو فقط آروم باش.
    نفسم تنگ شده بود و حس خفگی داشتم. وقتی دیدم از اون خونه بیرون رفت و خیالم کمی راحت شد و چشم‌هام روی افتاد و باعث شد نفس عمیقی بکشم، زمزمه‌های ارشیا رو شنیدم.
    - من چی‌کار کردم! آرزو غلط کردم... خدا هیچی نمی‌خوام فقط عشقم رو بهم برگردون.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    من داشتم بهش اعتماد می‌کردم اما همه پل های پشت سرش رو خراب کرد و دیگه هیچ جایگاهی پیش من نداره. با صدای ارشیا بیدار شدم.
    - عزیزم بیدار شو چه قدر می‌خوابی؟ چشم هات رو باز کن دیگه، دلم براشون تنگ شده.
    پلک هام سنگین بود و حس می‌کردم بدنم درد می‌کنه و تا یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده، وحشت زده بلند شدم.
    - حالت خوبه؟ کابوس دیدی؟
    دستش به سمتم اومد که با شدت پسش زدم که مبهوت مونده بود.
    - نزدیک من نشو... دست هم بهم نخوره... حالم رو بهم می‌زنی! من رو عمدا تو اون خونه بردی چون می‌دونستی می‌ترسم.
    هر لحظه اخم‌هاش بیشتر توهم رفت.
    - نه عمدا نبردم فقط عصبی بودم چون تو ماشین اون مرتیکه دیدمت... آرزو یکم فقط یکم بهم حق بده...
    - نمی‌دم... این حق رو بهت نمی‌دم... اون بیچاره که کاری با من نداشت، داشت؟
    - تو تا زمانی که مال من نشی... اسمت تو شناسنامم نیاد می‌ترسم از دستت بدم مثل امروز.
    بین حرفش پریدم.
    - اون اومده بود بگه عقد کرده داره برای همیشه میره... فقط برای خداحافظی اومده بود، بی خودی شلوغ کردی. می‌خواستم دنبال نسترن برم.
    با به خاطر آوردن موضوع نسترن، یک دفعه از جا بلند شدم.
    - ای وای نسترن... باید برم.
    در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت.
    - کجا به سلامتی؟
    به چهره‌اش که چیزی نمی‌تونستم بفهمم، نگاه کردم.
    - گفتم که... می‌خوام برم دنبال نسترن.
    چشم‌هاش رو ریز کرد و با شک پرسید:
    - نسترن؟ زن شروین؟
    - اره... حالا ولم کن.
    - خودم می‌برمت، سر جات بشین.
    بعد هم خم شد و در رو بست و حرکت کرد، متعجب بهش خیره شدم.
    - اصلا می‌دونی که خونه‌اش کجاست؟
    با حرفش از بهت بیرون اومدم و با اعتماد به نفس کامل گفتم:
    - خب معلومه که می‌دونم کجاست هنوز هم پیش زرین خانوم کار می‌کنه.
    برگشت و خیره نگاهم کرد ولی از نگاهش چیزی متوجه نشدم.
    - زرین خانوم دو سه سالی هست که مرده و همه از اون خونه رفتن.
    - چی؟ مرده؟
    - اره، تعجب کردی؟ بیماری لاعلاجی هم گرفت.
    - آخی... خدا رحمتش کنه.
    - دلت براش سوخته؟ حتی بعد از اون کاری که باهات کرد؟
    به نیم رخش خیره شدم ولی به گذشته نگاه می‌کردم که مقصر نامزد قبلی ارشیا بود ولی من مقصر شناخته شدم و تمام شب هام با گریه می‌گذشت، ناخودآگاه از دهنم بیرون پرید.
    - همش تقصیر نامزدت بود... از همون اول باعث آسیب رسیدن به من بودی و باز هم انکار کن.
    ناباور نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت اما من از حرفم پشیمون شدم و کاری نمی‌تونستم بکنم.
    کمی بعد رو به روی آپارتمانی ایستاد و ازم خواست پیاده بشم و خودش ماشین رو قفل کرد و کنارم ایستاد تا با هم بریم. یک قدم ازش فاصله گرفتم و منتظر نگاهش کردم که خودش متوجه شد و زنگ واحد دو رو زد و چند ثانیه بعد صدای باز شدن در اومد و ارشیا در رو باز کرد و اشاره کرد داخل برم و خودش پشت سرم اومد. نمی‌دونم به چه دلیل بهش اعتماد کردم و همراهش اومدم. چون یک طبقه بیشتر فاصله نبود با پله‌ها رفتیم و جلوی واحد دو ایستاد و خواست زنگ در رو بزنه که در باز شد و پسری با موهایی فرفری و چشم‌های سبز بغـ*ـل ارشیا پرید.
    - عمو ارشیا.
    - فسقلی رو ببین چقدر بزرگ شده...
    - بابا، عمو ارشیا اومده.
    اول شروین و پشت سرش نسترن تو چهارچوب در ایستادن و با ارشیا احوالپرسی کردن و زمانی که چشمشون به من افتاد متعجب خیره‌ام شدن. نسترن و شروین تغییر زیادی نکرده بودن البته به جز خطوط تو صورتشون و موهای خاکستری شروین. نسترن جیغ خفیفی زد و محکم بغلم کرد و من هم دستم رو دور کمرش انداختم.
    - بی معرفت کجا یک دفعه غیبت زد؟ نباید یک خبری می‌دادی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با صدای شروین از آغوشم بیرون اومد.
    - خانوم جان... نمی‌خوایی داخل بیان؟
    - ای وای اصلا حواسم نبود... بفرمائید... بفرمائید.
    شروین و ارشیا همزمان داخل رفتن و من هم با تعارف نسترن پشت سرش. تا نشستیم نسترن و شوهرش به سرعت وسایل پذیرایی رو آماده کرد و جلوم نشست.
    - کجا رفتی هان؟ پنج ساله گم و گور شدی و نگفتی یکی نگرانم می‌شه؟ رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی؟
    داشت با بغض حرف می‌زد و منم بغضم گرفت و یاد اون زمان و بی‌کسیم افتادم. برای این‌که از اون حال و هوا خارج بشیم با هیجان گفت:
    - عشقت رو دیدی؟
    - عشقم رو نه... تازه رسیدم.
    اخم‌های ارشیا تو هم رفت و قیافه‌اش ترسناک شد.
    - الان میارم و ببینش.
    لبخندی زدم که دستش روی زانو‌هاش مشت شد اما توجهی نکردم.
    نسترن بلند شد و رفت و شروین هم با ارشیا مشغول حرف زدن شدن و کمی بعد نسترن با نوزادی نزدیک ما شد و من هم بلند شدم و بچه رو ازش گرفتم.
    - این آقا پسر هم امید ما هست... یادته آرزو گفتم اگر بچه دوم گیرم اومد دختر بود اسمش می‌شه آرزو و پسر باشه می‌شه امید؟ اون‌وقت می‌شه عشقت؟
    لبخندی به خاطرات گذشته زدم و سری تکان دادم. چون از قبل اسم عرفان رو برای بچه اول انتخاب کرده بودن، نسترن گفت بچه دوم عشق تو می‌شه.
    - چقدر شیرین خوابیده... خدا حفظش کنه.
    - ممنون... کلی حرف داریم با هم بزنیم.
    - اره... راستش غرض از مزاحمت این بود که راستش تو مزونی کار می‌کنم و به طراح و خیاط ماهر نیاز دارن و من هم اون لحظه یاد تو افتادم...
    - واقعا؟ دختر می‌دونستم عالی هستی و بابت پیشنهادت ممنون... چون مدتی بود که دنبال کار بودم و تو خونه به شدت حوصله‌ام سر می‌رفت.
    صدای گریه امید کوچولو بلند شد و تا خواستم آرومش کنم شروین ازم گرفتش.
    - آرومش می‌کردم...
    شروین لبخندی زد.
    - بله... اما نمی‌خواستم شما اذیت بشید، الان بر می‌گردم.
    وارد همون اتاق شد و ما هم مشغول تعریف بودیم که گوشیم زنگ خورد رامین بود، ببخشیدی گفتم و جواب دادم.
    - جانم داداش.
    - سلام آبجی گل، چطوری؟
    - خوبم داداش... تو خوبی؟ دوقلوها؟
    - همه خوبیم خیالت راحت... کجایی؟
    به ارشیا نگاه کردم که خیره‌ام بود ولی سعی می‌کرد که جواب نسترن رو هم بده و همون موقع شروین از اتاق بیرون اومد و کنار نسترن نشست.
    - همراه ارشیا دنبال نسترن اومدیم و تا چند دقیقه دیگه برمی‌گردم.
    - باشه خواهری مواظب خودت باش... منتظرم.
    قطع کردم که دیدم ارشیا خیره من شده و نسترن هم رفتار ارشیا رو زیر نظر گرفته.
    - نسترن برگه بهم میدی تا آدرس رو برات بنویسم؟
    - اره، اره.
    بلند شد و از میز کنار تلویزیون دفترچه‌ای برداشت و بهم داد و من هم آدرس و شماره خودم رو براش نوشتم.
    - این‌هم آدرس و شماره خودم هم نوشتم... فردا حتما بیا.
    - باشه.
    - من باید برم و خوشحال شدم دوباره دیدمتون.
    خلاصه خداحافظی کردیم و همراه ارشیا برگشتیم و تا سوار ماشین شدیم ارشیا اهنگی گذاشت، قشنگ بود.
    - من بمیرم کی دل تو رو شکسته من بمیرم نبینم غم توی چشات نشسته
    من بمیرم که تو گریه توو چشاته عشق من آروم من جونم فداته جونم فداته
    من همون دیوونتم دیوونه باور کن منو تورو کم دارم ببین لحظه‌ای پیشم بشین
    زیر لب خیلی آروم بگو که کم داری منو
    من همون دیوونتم دیوونه باور کن منو تورو کم دارم ببین لحظه‌ای پیشم بشین
    زیر لب خیلی آروم بگو که کم داری منو
    ***
    باشه تا اینجا که بودیم ما که عادت داریم به این دل کندنا
    مثه فیلم های هندی دروغی بیش نیست
    چطور دلت اومد ترکم کنی و رفتی و رد شدی قلبم برید
    چشمات همه دنیای منه نخوا بری دنیارو باهام بد کنی
    یهو سرد شدی بد شدی رد شدی ازم
    یهو بد طوری بدجوری قلبت جا زد
    قلبم شکست آروم شدی
    مسببش فقط خانوم تویی
    خانوم تویی
    (باور کن منو سامیار و محمد مدنی و مهدی زیک زاک)
    ارشیا سرعتش رو کم کرد و دستی دور گردنش کشید.
    - آخر هفته خواستگاری میام و دیگه نمی‌تونم ازت دور بمونم، می‌خوام تا همیشه و تا ابد برای خودم باشی.
    لبخندی زد اما من بدون هیچ حرفی فقط نگاهش می‌کردم که دوباره لب باز کرد.
    - پدرم چندین ساله که فوت کرده و با مامانم و دایی و خانواده‌اش برای خواستگاری می‌آییم.
    برای خودش برید و دوخته و حالا می‌خواد تنم کنه و بدون این‌که نظر من رو بپرسه! لب باز کردم و خواستم چیزی بگم که یک لحظه چهره دوقلوها تو ذهنم نقش بست، اگر من الان به خاطر خودم قبول نکنم در آینده دوقلوها در مکانی و زمانی به وجود پدر نیاز دارن و شاید از من متنفر بشن که از پدر دورشون کردم و هیچ وقت من رو نبخشن اما من نمی‌تونم تحملش کنم و حالم بهم می‌خوره.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    نگاهی به وضعیتم انداختم هه گوشه صندلی خیلی جمع و جور نشستم که انگار ارشیا هر لحظه آماده حمله هست تا از خودم دفاع کنم. ذهنم پر کشید به زمانی‌که فرار نکرده بودم، چقدر سختی کشیدم، چقدر درد، چقدر بدبختی اما اگر به ارشیا بگم که دختر فراریم، چه عکس العملی نشان می‌ده؟ نکنه آرزو انتظار داری بگه عشقم اشکال نداره که دختر فراری هستی... نه نمی‌گـه و حتی نگاهم هم نمی‌کنه و اگر از این مسئله سوءاستفاده کنه و دوقلوها رو ازم بگیره من چی‌کار کنم؟ سر دوراهی موندم و از همه طرف بهم فشار روحی وارد می‌شه.
    ****
    رژ‌ لب رو روی لبم کشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
    - رامین داداش من رفتم... مواظب دوقلوها هستی؟
    از اشپزخونه خارج شد و به طرفم اومد که صدای زنگ در بلند شد و راهش رو کج کرد و به سمت ایفون رفت و دکمه رو زد.
    - اره خواهری مواظبم خیالت راحت باشه.
    - ممنون... کی بود؟
    سرش رو کمی کج کرد و دستی روی گردنش کشید.
    - ارشیا.
    قبل از این که حرفی بزنم ارشیا در سالن رو باز کرد و با گل سرخی که دستش بود وارد شد.
    - سلام رامین.
    رامین سرش رو تکان داد و ارشیا با لبخند به طرفم اومد و گل رو به سمتم گرفت.
    - گل برای گل...
    هر دختر دیگه‌ای بود شاید از حالتش و رفتارش ذوق زده می‌‌شد ولی حتی یک ذره حسی تو دلم حس نکردم اما برای این‌که لجبازی نکنه و حوادثی دیگه پیش نیاد، ازش گرفتم.
    - ممنون... داداش خداحافظ.
    - به سلامت.
    - می‌بینمت خانومم.
    از خونه خارج شدم و سرکوچه که رسیدم تاکسی گرفتم و به سمت مزون رفتم و کرایه رو حساب کردم که دیدم نسترن هم از اون سمت خیابون داره میاد، ایستادم تا بهم رسید و با هم وارد مزون شدیم و بعد از آشنا شدن با پوران خانوم، سرکارش رفت و من هم طرح های جدید رو نشان پوران خانوم دادم و تا عصر تو مزون بودم و کارها رو انجام دادم و بعد هم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم. در حیاط رو باز کردم و با خونه ساکت رو به رو شدم ولی توجه بیشتر نکردم و لیوان آبی پر کردم و خوردم و همون طور که به اتاقم می‌رفتم، مانتو رو از تنم در می‌آوردم و تو چهارچوب در که رسیدم با دیدن صحنه‌ای، ایستادم و خشک شده فقط خیره بودم و ناخوداگاه چیزی تو وجودم تکان خورد و اشک تو چشمم حلقه زد. ارشیا بین دوقلوها خوابیده بود و سر دوقلوها روی شکمش بود و نگاهم به صورت ارشیا کشیده شد، یک دفعه و ناخوداگاه به طرفش رفتم و نمی‌دونم اون لحظه چه حسی من رو به طرفش کشید و دست دراز کردم تا روی صورت و موهاش بکشم که به خودم اومدم و به سرعت دستم رو کشیدم و از اتاق خارج شدم.
    - اخه دیوونه این چه‌کاری بود کردی؟
    آروم و قرار نداشتم و به خودم بد و بی راه می‌گفتم، نگفتی بیدار بشه اون‌وقت چه غلطی می‌کنی؟ اصلا به اون لحظه فکر نکردم.
    - آرزو چرا این‌جا ایستادی؟
    تکان محکمی خوردم و از جا پریدم و به رامین خیره شدم که با چشم های ریز شده نگاهم می‌کرد.
    - اخه... ارشیا داخل اتاق بود...
    نتونستم ادامه بدم که رامین دستش رو تو هوا تکان داد.
    - اره از صبح نرفت... گفت امروز جمعه هست و می‌خواد با بچه‌هاش وقت بگذرونه و نتونستم چیزی بگم و دو ساعت پیش تو رستوران یک کاری پیش اومد، رفتم... آرزو؟
    نگاهش کردم که مکثی کرد و انگار شک داشت حرفش رو بزنه.
    - ارشیا خواسته امشب چهار نفری بیرون برید.
    نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد اما من باز هم فکرم به اون لحظه پر کشید و رامین هم تنهام گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    به اتاق برگشتم و بارها و بارها به اون صحنه خیره شدم، بچه‌هام این حق رو دارن که پیش پدر و مادرشون باشن و من نمی‌تونم بچه‌هام رو به خاطر زندگی و راحتی خودم وسیله قرار بدم. تصمیمم رو گرفتم و اگر ارشیا باز هم راجب این موضوع صحبتی کرد حتما قبول می‌کنم اما با شرایطی.
    - آریا؟ آرا؟ مامان بریم؟
    آرا دوان‌دوان به سمتم اومد و من فدای قد و بالاش می‌شدم. دستی به لباسش کشید و چرخی زد.
    - خوب شدم؟
    جلوش خم شدم تا هم قدش بشم.
    - اره مامان فدات بشه دخترکم.
    - مامان می‌‌شه لژ برام بزنی؟
    آریا نزدیکش شد و قد راست کرد.
    - نه مامان براش نزن... آرایش برای آدم بزرگاست.
    از لحن حرف زدنش خنده‌ام گرفت اما فقط لبخند کم رنگی زدم.
    - داداش یکم بزنم فقط یکم؟
    آرا جوری نگاهش کرد که آریا نتونست حرفی بزنه، دخترم از الان می‌دونه چیکار کنه.
    - باشه بزن.
    براش کمی برق‌لب زدم و سه نفری از خونه خارج شدیم. ارشیا تو کوچه تکیه به ماشینش داده بود و وروجک ها به سمتش دویدن. نمی‌دونم اون شب ارشیا چی به آریا گفت که انقدر نرم شده این پسر خیلی عجیبه ولی هنوز بهش بابا نمی‌گـه و نمی‌ذاره آرا هم چیزی بگه. ارشیا دوقلوها رو روی صندلی عقب گذاشت و در رو برای من هم باز کرد و سوار شدم و ارشیا هم حرکت کرد. تو ماشین فقط صدای حرف زدن آرا و آریا می‌اومد که پارک رفتن چه بازی کنن و چی بخورن. می‌تونستم خوشحالی دوقلوهام رو حس کنم از این که همه دور هم جمع شدیم. وقتی رسیدیم ارشیا ماشین رو پارک کرد و انقدر شلوغ بود که نمی‌شد جای پارک پیدا کرد. ارشیا دوقلوها رو از ماشین پیاده کرد و با بغـ*ـل کردن هر دو، کنار هم وارد پارک شدیم و همون اول جلوی بوفه ایستاد و هرچی دوقلوها می‌خواستن بدون هیچ حرفی براشون می‌خرید و من خیره نگاهش می‌کردم، چقدر بابا بودن بهش می‌اومد و دیده بودم زمانی که کنار ما سه تا هست، چشم‌هاش ستاره بارونه. وقتی دوقلوها از خرید خوراکی راضی شدن، به سمتی رفتیم که اطراف کسی نبود و ارشیا با خیال راحت زیر فرشی رو زیر نور پهن کرد و دوقلوها هم کمکش می‌کردن و نذاشتن من کاری بکنم. نشستیم و دوقلوها بستنی لیوانی رو برداشتن و به طرفم گرفتن.
    - مامان بازش می‌کنی؟
    لیوان بستنی بزرگ بود و تو دست‌های کوچیک دوقلوها جا نمی‌شد، برای هر‌کار دوقلوها دلم ضعف می ره و دست خودم نیست. کنار هم نشستن و وقتی بستنی رو تا نصفه خوردن، کفش پوشیدن که ارشیا پرسید:
    - بابا کجا می‌ری؟
    آریا به پشت سر ما اشاره کرد که فضای خالی بود.
    - اون‌جا بازی کنیم.
    - باشه پسرم ولی از جلو چشمم دور نشین.
    آرا دست آریا رو گرفت و با خوشحالی رفتن و ارشیا یکی از پاکت‌ها رو باز کرد و چند‌تا خوراکی برداشت و به طرفم گرفت و تا گرفتم دستم به انگشت‌های دستش خورد و به سرعت دستم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به مسیر دیگه‌ای دوختم اما ارشیا خیره‌ام شده بود.
    - آرزو فقط دو روز دیگه مونده و همون‌طور که برای تو سخته برای من هم یک‌جور دیگه سخته... نمی‌خوام حرف‌های تکراری بزنم اما...
    - باشه.
    - چی؟
    به سمتش برگشتم و دیدم حسابی تعجب کرده و با دهان باز نگاهم می‌کنه.
    - گفتم باشه اما شرایطی دارم که فکر می‌کنم خودت حدس بزنی...
    به دوقلوها خیره شدم و ادامه دادم.
    - به خاطر بچه‌هام این‌کار رو کردم چون خودم پدر نداشتم و نخواستم بچه‌هام درد من رو بکشن اما با توجه به شرط من.
    ارشیا فقط نگاهم می‌کرد و بهت و ناباوری تو چشم‌هاش داد می‌زد. چیزی نگفتم و سکوتی بین ما به وجود اومد که با صدای آریا از کنارم شکسته شد.
    - مامان می‌شه از من و آرا عکس بگیری؟
    - اره پسرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا