رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
نام رمان : آرزوی من، دنیای من
نویسنده :Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه- اجتماعی
ناظر: @P_Jahangiri_R
طراح جلد: @F@EZEH
منتقد: @مروارید 781

Arezoy_Man_Denyaye_Man3.png
خلاصه :

داستان ما داستانی احساسی راجع به دختری به نام آرزو هست که زخم خورده اما نه زخم عشق. روحش داغونه و امیدی به ادامه زندگی نداره، برعکس اسمش و به راه دنبال راهی برای...
از طرفی پسری که ارشیا نام داره، به دنبال یافتن راه نجاتیه تا از گرفتاریی که داره آزاد بشه ولی هرچقدر تلاش می‌کنه بیشتر توی باتلاقی که دیگران براش ساختن، فرو می‌ره.
و این دو نفر در شرایطی خاص بهم می‌رسن اما با حادثه ی که رخ می‌ده؛ جدا می‌شن و در بین این جدایی اتفاقات جالبی می‌افته که خوندنش خالی از لطف نیست...

باید بگم تا حدودی هرچی تو ذهن زیبای شما خواننده هاست، با روند داستان فرق داره پس با من همراه باشید تا ببینیم این دو نفر باز هم بهم می‌رسن یا هرکدوم راه زندگی خودشون رو طی می‌کنن و مثل دو خط موازی می‌شن؟

آرزو در زبان پهلوی «آرزوک» خوانده می‌شود؛ در شاهنامه، دختر ماهیار
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
گوهرفروش، همسر بهرام گور، نام دختر سرو شاه یمن و همچنین همسر سلم پسر فریدون است و معنای کام، مراد، معشوق، امید و چشمداشت را دارد.


«ارشیا» اسم نیست بلکه نمادی بوده است که از زبان آرامی وارد زبان پهلوی شده و اگرچه در نوشتن به این صورت نوشته می‌شود، اما در خواندن، معنای پهلوی آنها را می‌خوانند؛ واژه «ارشیا» گاهی «تخت پادشاهی» و گاهی «مرد درستکار و راستگو» معنی می‌دهد.



سخن نویسنده:
سلام به دوستان گل نگاه دانلود، بسیار سپاس گذارم که با نگاه گرمتون به من دل گرمی می‌دید. رمان آرزوی من، دنیای من اولین قلممه و کم و کاستی‌های زیادی داره ولی تمام سعی خودم رو می‌کنم تا بتونم قلمی پربار ارائه بدم.
و سخن آخر این‌که رمانی که نوشتم براساس واقعیت هست و یک روزی، یک جایی تمام این اتفاقات رخ داده.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    119772

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    مقدمه :
    آسان نبود ولی
    رفتم درون پیله تنهایی خودم
    شاید رها شوم از این همه دردی که می‌کشم.
    حالا؛
    فضای پیله‌ام،
    سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ.
    اما،
    من خواب دیده‌ام،
    طاقت اگر بیاورم
    یک روز زخم عمیق روی دلم خوب می شود!
    من خواب دیده‌ام،
    طاقت اگر بیاورم،
    یک روز عاقبت پروانه می‌شوم!



    فصل اول
    با دیدن کوچه تاریک وحشتم دوبرابر شد اما هرطور شده باید می‌رفتم، الآن دیگه هیچ راه برگشتی ندارم. کوچه انقدر تاریک بود که به هیچ چیزی دید نداشتم. ترسم باعث می‌شد ضربان قلبم زیاد بشه ولی حال و توان حرکت نداشتم. از ترس ناخون‌هام رو کف دستم فشار می‌دادم اما دردی حس نمی‌کردم. هنوز همون طور وسط کوچه ایستاده بودم که صدایی شنیدم و باعث شد جیغ خفیفی بکشم و به عقب برگردم، نفسم حبس شده بود و چشم‌هام از ترس دودو می‌زد، پشیمون شدم و خواستم که برگردم اما برگشت من مساوی با مرگه.
    فقط یک صدا تو ذهنم فریاد می‌زد:
    - بدو... از این‌جا برو... آرزو دور شو.
    اون صدا انقدر محکم تو ذهنم فریاد می‌زد، ناخودآگاه چرخیدم که به سمت خیابان اصلی بدوم اما محکم با صورت به زمین افتادم.
    - اخ...
    داخل چاله‌ی پر از آب افتاده بودم. به خاطر بارون دیشب، زمین خیس و لغزنده شده بود. قطره اشکی از چشمم افتاد. باد آرومی اومد که لرزیدم، هوا سرد و لباس‌های من هم کم بودن. پیشونی و کف دستم و زانوهام درد وحشتناکی داشتن، شک نداشتم اگر همین‌طور ادامه بدم یخ می‌زنم. نیم خیز شدم اما هنوز بلند نشده دوباره به داخل چاله آب افتادم چون زانوهام از شدت درد و سرما بی‌حس شده بود. بیشتر از همه ترسم از این بود که بفهمن فرار کردم. با این فکر مصمم شدم، دست‌های لرزونم رو روی زانوهای داغونم گذاشتم و سعی کردم بلند شم.
    با قدم‌های آروم حرکت کردم اما با وجود سردی هوا و خیسی لباس‌هام، راه رفتن من کندتر می‌شد. به سختی می‌تونستم نفس بکشم و دلم می‌خواست بخوابم که می‌دونستم برای سرما هست.
    به سمت چپ حرکت کردم که به دیوار برخورد کردم وارفته و بی حس روی زمین نشستم حتی توان برداشتن یک قدم دیگه نداشتم، از الان خودم رو یک مرده می‌دیدم. کم کم داشت اشکم سرازیر می‌شد و دلم می‌خواست برای سال‌ها زندگی از دست رفته‌م فقط گریه کنم. با شنیدن صدای موتوری که نزدیک می‌شد، روح از تنم جدا شد. خودم رو تو تاریکی قائم کردم و خدا خدا می‌کردم که من رو نبینه. صدا و نور چراغ موتور هرلحظه نزدیک و نزدیک تر شد و نفس منم کم و کمتر. خودم رو محکم گرفتم، شاید دلیلش ترس بود. موتور نزدیک شد و دقیقا از کنار من رد شد و رفت؛ باعث شد نفس راحتی بکشم و با چشم و گوش تو تاریکی صداش رو دنبال کنم و مطمئن بشم که رفته. سرم رو به دیوار خیس پشت سرم تکیه دادم و تا پلک‌هام روی هم افتاد صحنه کتک خوردن چند شب پیش، پشت پلک‌هام نقش بست. نه نمی‌ذارم هرچقدر اذیتم کردن بسه. اشک‌هام رو محکم از روی صورتم پاک کردم و بلند شدم و با کمک دیوار به سمت خیابان رفتم، چند بار افتادم و هربار با این فکر که می‌تونم از این جهنم فرار کرده و در آسایش زندگی کنم بهم انرژی می‌داد. به اطرافم اصلا نگاه نکردم چون هیچ روشنایی نبود و همه‌جا تاریک بود؛ همین تاریکی علت وحشت بیشترم بود. هوا ابری بود و نور ماهی هم وجود نداشت، همه برق‌ها قطع شده بود. بهترین و بدترین موقعیت فرار بود. لرزش بدنم شدت گرفت و نگاهی به سمت خیابان اصلی کردم که با دیدن نور ماشینی فهمیدم نزدیکم و سرعت راه رفتنم رو بیشتر کردم.
    نمی‌دونم چقدر گذشت که به خیابان اصلی رسیدم. لبخند پهنی روی لبم ظاهر شد و لرزش و ترسم تا حدودی از بین رفت.
    - حالا باید از این‌جا دور بشم، اما کجا؟ نه دوستی دارم و نه آشنایی، کاش مادربزرگ رو داشتم.
    برگشتم به کوچه تاریکی که از داخلش بیرون آمدم نگاه کردم، خیلی تاریک بود هیچ چیزی رو نمی‌تونستم ببینم. کنار خیابان، پیاده راه رفتم و چندین بار صدای بوق ماشین‌ها رو شنیدم، خواستم سوار و از این نقطه شهر دور شم اما ترسیدم و این ترس لعنتی باعث آزارم بود که نمی‌تونم کاری انجام بدم. اگر کمی شجاعت داشتم از یک کوچه تاریک تا این اندازه وحشت نمی‌کردم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دست‌هام رو بغـ*ـل کردم و از سرما لرزیدم و خودم رو نفرین کردم که چرا لباس بیشتری نپوشیدم یا حتی همراه خودم نیاوردم.
    شاید یک ساعت شاید کمتر بود که راه می‌رفتم و خبری از صدای بوق ماشین‌ها نبود، احساس آرامش می‌کردم که کسی نیست اذیتم بکنه؛ اما...
    با صدای بوق ماشینی دوباره ترس لعنتی به بدنم برگشت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و آروم برگشتم که با دیدن ماشینی در یک قدمی خودم، ترسیده به عقب رفتم که راننده پیاده شد و صداش رو شنیدم.
    - خانوم جایی می‌رید؟
    با لرزش آشکاری گفتم:
    - من... تظر تاک... سی هس... تم.
    راننده خندید و نگاهی به داخل ماشینش انداخت و مسیر نگاهش دوباره به طرف من برگشت.
    - منم تاکسی هستم. این موقع شب درست نیست تنها باشین، الان هم که از سر شب گذشته، مسیرتون هرجا باشه شما رو می‌رسونم.
    با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم شاید واقعا تاکسی نباشه نه سوار نمی‌شم، اما با وجود سردی هوا نمی‌تونستم سوار نشم. ناچار به سمت در عقب رفتم، خواستم در و باز کنم که نتونستم انگشت‌های دستم از سرما بی‌حس شده بودن. راننده، ماشین رو دور زد و در رو باز کرد، داخل ماشین که نشستم با موجی از هوای گرم روبه‌رو شدم که باعث شد روی پوست صورتم سوزنی بشه. احساس خیلی خوبی بود و چشم‌هام رو برای لحظه کوتاهی روی هم گذاشتم و با باز کردن چشم‌هام متوجه خانومی که صندلی جلو نشسته بود، شدم. پس داشت به خانومش یا خواهرش نگاه می‌کرد. لب زدم:
    - سلام.
    لبخندی زد:
    - سلام عزیزم.
    راننده بخاری ماشین رو روشن و حرکت کرد. خانوم جوون کتی بهم داد.
    - بیا بپوش گرمت می‌کنه.
    انقدر سردم بود که بدون تعارف قبول کردم، وقتی کت رو پوشیدم فهمیدم چقدر دلم برای گرما تنگ شده. لبخندی زدم که فکر نکنم لبخند بوده باشه بیشتر صورتم کج و معوج شد. دست‌هام رو از سرما جلوی دهنم گرفتم که متوجه شدم کف دستم به‌خاطر چی سوزش داشت، پوست کف دستم کنده شده بود و کمی خون خشک شده روی دستم چشمک می‌زد. صحنه خیلی بدی بود.
    - ببخشید خانوم مقصدتون کجاست؟
    به سمت راننده که این سوال رو پرسیده بود برگشتم و سعی کردم لرزش دندون‌هام رو کنترل کنم اما نتونستم از پشت دندون‌های قفل شده‌ جواب دادم:
    - راستش می‌خواستم کلا از این نقطه شهر دور بشم، می‌خوام برم شیراز.
    سری تکون داد و چیزی نگفت. با صدای خانوم به سمتش برگشتم، استکان چای به طرفم گرفته بود.
    - بخور گرم بشی، امسال سرمای سختی داشتیم و داریم حتی بعضی نقاط سیل اومده و باعث خرابی زیادی شده.
    به بخار چای نگاه کردم که چشم‌هام برقی زد، خانوم فهمید و لبخندش بزرگ‌تر شد. تا الآن انقدر از وجود گرما خوشحال نشده بودم. استکان رو گرفتم و دستم رو دورش حلقه کردم.
    - ممنونم.
    - خواهش می‌کنم، نوش جان عزیزم. من و شوهرم متین داریم خونه خواهرم می‌ریم آخه سیل منطقه ما رو خراب کرده، طرف شما هم همین‌طور شده؟
    آقا که متوجه شدم اسمش متین هست، لبخندی زد و به سمت خانومش برگشت.
    - بسه سمیرا خانوم، بنده خدا سردرد گرفت ایشون که مثل من عادت نداره.
    سمیرا جیغ خفیفی زد که باعث شد لبخند کم‌جونی بزنم، آقا متین هم خنده‌ش گرفت.
    سمیرا چهره مهربونی داشت؛ چشم‌های قهوه‌ای و صورت گرد و لب و بینی معمولی، در کل خوشگل بود. آقا متین هم با صورتی تقریبا کشیده و ابروهای معمولی و بینی تقریبا گوشتی و لب‌های کمی باریک؛ زوج خوبی بودن. تا به حال به چهره خودم زیاد دقت نکردم فقط می‌دونم چشم‌هام خیلی شبیه مامانمه. بحث کشیده شد به حرف‌های متفرقه و لازم نبود داستان زندگیم رو بگم. آخه کدوم زندگی؟ من فرار کردم که خودم زندگیم رو بسازم؛ روی پاهای خودم بایستم و به هیچ کسی وابسته نباشم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    ذره ذره از چای داغ رو می‌خوردم و بدنم گرم شده بود و جریان خون رو داخل بدنم حس می‌کردم از لرزش و ترس اولیه هم خبری نبود. چای که تموم شد استکان رو کنارم گذاشتم و سرم رو به شیشه تکیه دادم که کم‌کم به خاطر گرما خوابم گرفت. با صدا زدن های شخصی از خواب بیدار شدم، دستی روی چشم‌هام کشیدم. با باز کردن چشم‌هام متوجه شدم فقط من و سمیرا هستیم، ترسیدم و وحشت زده به اطراف نگاه می‌کردم هنوز هوا تاریک بود.
    - نترس عزیزم، متین الان میاد و حرکت می‌کنیم. صدات کردم بگم داریم کم‌کم می‌رسیم و این‌که...
    چیزی نگفت با تعجب نگاهش کردم که خودش متوجه شد و ادامه داد:
    - و این‌که کجا می‌خوای بری؟ الان شبه و خیابون جای مناسبی برات نیست.
    راست می‌گفت فرار کردم حالا چی کار کنم؟ کجا برم؟ با دیدن نگاه منتظرش، حرفی سرهم کردم.
    - یک جایی هست میرم، ممنون از این‌که گذاشتین همراهتون بیام.
    می‌دونستم حرفم رو باور نکرده چون نگاهش خیلی تیزبینانه بود و من هم سعی کردم دستپاچگی و هل بودنم رو کنترل کنم، سمیرا هم چیزی راجع بهش نگفت.
    - کاری نکردیم عزیزم.
    - چقدر خوابیده بودم؟
    همون‌طور که به ساعت روی مچ دستش نگاه کرد گفت:
    - تقریبا یکی، دو ساعت.
    با اومدن آقا متین صحبتی نکردیم، من هم به بیرون نگاه کردم و تو این فکر بودم که بعد چی‌کار کنم؟ اگر پیدام کنن چی؟ می‌دونستم که تا فردا عصر سراغم نمیان، چون فرصت داده بودن که به خودم بیام و جواب مثبت بدم، خیالم از این بابت راحت بود.
    هه خیلی جالبه پدری که برام پدری نکرده، می‌گـه من پدرتم تو حق نداری روی حرف من حرف بزنی. آخه کدوم پدر؟ پدری که آخرین رشته‌های پدر و فرزندی رو پاره کرده!
    با دیدن نور چراغی لبخندی روی لبم نشست، هرچقدر به شهر نزدیک می‌شدیم ضربان قلب منم بیشتر می‌شد و هیجان تمام وجودم رو دربرمی‌گرفت. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم که سمیرا به سمتم برگشت می‌تونستم تو چشم‌هاش بخونم که هنوز منتظر فرصت هست تا سوال‌هاش رو بپرسه، امیدوارم فرصتی پیدا نشه.
    اگر بتونم امشب تو یک مسافرخونه شب رو صبح کنم از فردا دنبال خونه و کار می‌گردم. به شهر که رسیدیم به اطراف نگاه می‌کردم اما به جز چند تا ماشین که در حرکت بودن و مغازه‌ها که باز باشن چیزی به چشم نمی‌خورد.
    یک‌جا پیاده بشم و برم دنبال مسافرخونه. درسته زیاد با شهر آشنایی ندارم ولی مجبورم زندگی کردن در این شهر بزرگ رو یاد بگیرم. انقدر درگیر نگاه کردن به اطرافم بودم که متوجه نشدم جلوی خونه‌ی نگه داشته.
    - ببخشید بهتون زحمت دادم هرچقدر بگید تقدیم می‌کنم؟!
    اخم‌های آقا متین توهم رفت و خیلی جدی باهام صحبت کرد.
    - اولا خدا ببخشه دوما این‌کار رو برای پول نکردم تنها بودین و این وظیفه هر انسانی هست که به هم‌نوعش کمک کنه. الان هم اون پول رو بذار تو جیبت، در ضمن بفرمائید بریم خونه؟
    - نه نه ممنون، میرم خونه یکی از آشناها، بابت لطفتون خیلی خیلی سپاس‌گذارم. شب بخیر و خداحافظ.
    به سرعت از ماشین پیاده شدم و نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم. نزدیک بود لو برم، چرا انقدر هل کردم من آخه.
    به کوچه نگاه کردم بن بست بود. خداروشکر این‌جا نور داشت و خیالم راحت. به سمت سر کوچه حرکت کردم.
    با تعجب به ساختمون‌های بلند نگاه کردم تا حالا این‌جا نیومده بودم یا بهتر بگم اصلا از شهر خودمون خارج نشده بودم. خیابون خلوت بود و معدود ماشینی تردد داشت، بعضی‌ها به خاطر خلوت بودن خیابون با سرعت حرکت می‌کردن. هر سه سمت خیابون درخت نارنج دیده می‌شد؛ شنیده بودم که شیراز شهری چهار فصله و درخت‌های نارنج زیاد داره. دوباره سرما به وجودم برگشته بود. به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی هست بتونم ازش بپرسم که مسافرخونه کجاست. چشم‌هام می‌سوخت و به زور باز نگهش داشته بودم کمی کنار خیابون راه رفتم و تلاش کردم اسم خیابون‌ها رو به ذهنم بسپارم. چشمم به مغازه‌ی افتاد و سرعت راه رفتنم رو زیاد کردم. لبخند بزرگی زدم و با عجله وارد مغازه شدم که گرم بود. گرمایی دلنشین مثل همون گرمی که تو بغـ*ـل مادربزرگ حس می‌کردم. دلم نمی‌خواست اصلا از مغازه خارج بشم ولی افسوس که باید برم.
    فروشنده رو ندیدم؛ یعنی مغازه رو به امون خدا رها کرده و رفته؟!
    - ببخشید کسی این‌جا نیست؟
    هیچ‌کس جواب نداد. کمی داخل مغازه موندم. آهی کشیدم و خواستم بیرون برم که فردی با عجله وارد مغازه شد و به اون طرف صندوق رفت و کنار بخاری که آخر مغازه بود، ایستاد. دستش رو روی گرمای بخاری گرفت و بالا و پایین پرید از کارش هم
    خنده‌م گرفته بود هم تعجب کردم انقدر سردش بود که متوجه من نشد.
    - ببخشید آقا؟
    با شنیدن صدام، به سمتم برگشت و تونستم صورت سرخ شده از سرماش رو ببینم.
    - بله؟
    - شما می‌دونید که این اطراف مسافرخونه هست یا نه؟
    به سمتم اومد؛ اون طرف صندوق بود و من این طرف صندوق. با دیدن صورتش فهمیدم بچه سال هست، شاید دوازده یا چهارده سال داشت. با تعجب نگاهی از بالا به پایین بهم کرد.
    - مسافرخونه؟ اوم...
    چقدر فکر کردنش طولانی شد! بعد از چند دقیقه فکر کردن آدرس داد.
    - این خیابون رو می‌بینی؟
    به خیابون پشت سرم اشاره کرد و من هم نگاهی به خیابون کردم.
    - از سمت راست مستقیم می‌ری، دوتا چهارراه که رد کردی به سمت چپ می‌ری خب... به اولین سه‌راه که رسیدی بپیچ به راست یک بازار می‌بینی، روبه‌روی بازار یک مسافرخونه هست.
    با گیجی نگاهش کردم که خودش متوجه شد و نفسش رو کلافه فوت کرد.
    - روی کاغذ برات می‌نویسم.
    با خوشحالی سری تکون دادم.
    - باشه.
    روی یک تکه کاغذ مشغول نوشتن شد و به سمتم گرفت. به نوشته روی کاغذ نگاه کردم همون آدرس بود.
    - همین یک مسافرخونه داخل شَهره؟
    - نه خانوم چندتا هستن.
    - لطف می‌کنید آدرس بقیه مسافرخونه ها رو هم بنویسید؟
    یک‌دفعه دادی زد که پریدم بالا و دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم.
    - همه؟
    - اره همه.
    دوباره نفسش رو بیرون فرستاد. برگه رو از دستم کشید و یک چیزایی داخلش نوشت و به سمتم گرفت. نگاهی به کاغذ کردم و لبخندی زدم.
    - ممنون، خداحافظ.
    بعد به داخل مغازه نگاه کردم که با دیدن ساعت ذهنم قفل کرد، ساعت یک و ربع بود.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    پسر مسیر نگاهم رو گرفت تا به ساعت رسید ابروهاش از تعجب بالا پریدن. به سرعت از مغازه بیرون اومدم و شروع کردم به دویدن به همون سمتی که گفته بود؛ می‌ترسیدم اتفاقی بیفته که جبران نشه ولی نمی‌دونستم کسی که از خونه فرار می‌کنه عاقبت کارش رو به جون می‌خره.
    سرعت دویدنم هر لحظه بیشتر و صداهای پاهام روی زمین تو خیابون اکو می‌شد. تقریبا نیم ساعت بود که می‌دویدم ولی هنوز به چهارراه اول هم نرسیده بودم، کاش می‌پرسیدم که چقدر راه هست.
    نفس‌نفس می‌زدم و پاهام خسته شده بود؛ خم شدم و دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم، باید می‌رفتم اما نفسی نداشتم که حرکت کنم. روی زمین نشستم چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با نفس‌های عمیق، به خودم مسلط بشم. تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای گربه، جیغ زدم و بالا پریدم.
    - ببین به چه وضعی افتادی که از صدای یک گربه هم می‌ترسی.
    تو اون خیابون خلوت شروع کردم به دویدن؛ حداقل با نور چراغ‌ها، خیابون روشن هست وگرنه با این ترسی که من داشتم، مرگم حتمی بود. نمی‌دونستم خونه آقا چه‌طور دووم آورده بودم؟! شاید غیر قابل باور باشه اما این اولین شبی هست که زیر نور چراغ‌ها سَر می‌کنم.
    بین بسیاری از درخت‌ها لامپ‌هایی بود که باعث زیبایی بیشتر شهر می‌شد و خیلی برام جالب بودن.
    سعی کردم به خودم امید بدم تا ترسم کمتر بشه. با خودم گفتم روزهایی که با مادربزرگ بودی رو به یاد بیار.
    با دیدن اولین چهارراه، سرعتم رو بیشتر کردم تا بتونم زودتر برسم.
    - این اولین چهارراه... بالاخره می‌رسی فقط بدو.
    فقط یک چهارراه رو رد کرده بودم فکر کنم هنوز مسیر طولانی مونده تا برسم، انقدر که دویده بودم نفسی برام نمونده بود. تمام بدنم با وجود سردی هوا، گرم و داغ بود و گلوم خشک. خستگی داشت بهم غلبه می‌کرد اما توجه نکردم.
    زمان از دستم در رفته بود؛ دقیق نمی‌دونستم که ساعت چند هست و چقدر راه اومدم ولی مسیر خیلی طولانی بود.
    بالاخره سه‌راه رو رد کردم و بازار جلوی چشم‌هام مشخص شد. به روبه‌رو نگاه کردم با دیدن تابلویی که مسافرخونه رو نشون می‌داد، خوشحال شدم و جیغی کشیدم اما فوری دستم رو روی دهنم گذاشتم. انقدر خوشحال شده بودم که گرسنگی و تشنگی کاملا یادم رفته بود.
    - بالاخره تونستم.
    لبخند روی لبم محو نمی‌شد بعد از اون همه سختی و درد، این لبخند از ته دلم بود.
    با دیدن مسافرخونه، با سرعت به سمتش رفتم. با ورودم به داخل نگاه متصدی به طرف من چرخید، نگاهی بهم کرد که نمی‌تونستم بفهمم مفهومش چیه! ولی حس بدی پیدا کردم.
    - سلام خسته نباشید.
    - سلام ممنون، بفرمائید.
    - راستش اتاق می‌خواستم.
    نگاهی به اطراف کرد دوباره جهت نگاهش به سمت من آمد.
    - همه اتاق‌ها پرشده، اتاق خالی نداریم.
    - مطمئن هستین؟ حالا نگاهی کنین.
    - ای بابا بله خانوم مطمئنم، مثلا صاحب این‌جا هستم!
    سرم رو پایین انداختم و به کاغذ توی دستم نگاه کردم که متوجه دست‌هام شدم؛ از سرما سرخ شده بود و به کبودی می‌زد.
    کاغذ رو روی پیشخوان گذاشتم که متصدی نگاهی به کاغذ انداخت؛ دستم رو روی آدرس‌ها گذاشتم.
    - می‌خوام برم به یکی از این آدرس‌ها... می‌شه بگید کدوم نزدیک‌تر هست؟
    متصدی نگاهی به کاغذ می‌کرد نگاهی به من. انگشتش رو روی سه تا آدرس‌ها گذاشت.
    - این سه‌تا فعلا پر هستن، حالا خالی نمی‌شه. این سه‌تا هم تو همین راهه... از کوچه که خارج بشی به سمت راست یکم بالاتر چندتا مسافرخونه هست... هرچند بعید می‌دونم اتاق خالی داشته باشن. دو سه‌تا آدرس هم فاصله زیادی تا این‌جا دارن.
    - امیدوارم اتاق داشته باشن، ممنون شب بخیر.
    - خواهش می‌کنم، شب بخیر.
    از راهرو مسافرخونه بیرون اومدم؛ جلوی در ایستادم و نگاهی به آسمون کردم. آسمونی که تاریک بود مثل بخت من، پس کی قراره از این زندگی نکبتی راحت بشم.
    همین‌که پام رو بیرون گذاشتم نم‌نم بارون شروع شد. لبخند تلخی روی لبم نشست که قطره بارونی روی صورتم افتاد. سرم رو به آسمون گرفتم که قطره‌های بارون یکی بعد از دیگری روی صورتم می‌افتاد.
    من آروم‌آروم قدم بر می‌داشتم ولی شدت بارون زیاد می‌شد. به همون آدرس رفتم و سر سه‌راه که رسیدم به سمت راست رفتم، رعدوبرقی زد که برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم. جز من هیچ‌کسی تو خیابون نبود.
    - خدا می‌بینی جز خودم و خودت هیچ‌کسی نیست.
    به راهم ادامه دادم تا به مسافرخونه رسیدم، خیس شده بودم انگار با لباس از استخر پر از آب بیرون اومده باشی؛ مطمئن بودم سرماخوردگی سختی در انتظارمه.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دقیقا سه‌تا مسافرخونه‌ها کنار هم بودن و قدیمی؛ معلوم بود چندین ساله که ساخته شده. اولی دو سمت پله داشت یکی به بالا یکی به پایین که فکر کنم زیر زمین باشه. روی دیوار نوشته بود که مسافرخونه طبقه بالا هست. از پله‌ها بالا رفتم تا به سالن رسیدم؛ میزی گوشه اتاق بود و چهار‌تا صندلی رنگ و رو رفته کنارش، دور تا دور هم در بود. به سمت میز رفتم که کسی پشتش نبود. با این‌که بخاری نداشت ولی گرم بود.
    روی صندلی نشستم و تو خودم جمع شدم، به ساعت نگاه کردم، باورم نمی‌شد ساعت چهار بود. یعنی دو ساعت و چهل و پنج دقیقه فقط راه رفتم، چه جونی دارم من!
    آقایی همراه خانومی با دفتر بزرگی که تو دستشون بود از اتاق خارج شدن و با دیدن من تعجب کردن.
    بلند شدم که درد پاهام رو حس کردم، معلومه وقتی توی بارون راه می‌ری، آخرش همین می‌شه.
    - سلام صبح بخیر
    - سلام صبح شماهم بخیر.
    - ببخشید اتاق می‌خواستم.
    ابرو‌هاش بالا پریدن، اما سعی کرد عادی باشه و لبخندی زد.
    - شناسنامه داری؟

    با تعجب پرسیدم:
    - شناسنامه می‌خوایید؟
    - بله بدون شناسنامه که نمی‌شه... کارت ملی چی؟
    - نه هیچی همراهم نیست.
    - یعنی چی که همراهت نیست! نکنه تنهایی؟
    سرم رو پایین انداختم و با کفش‌هام روی زمین خطوط فرضی کشیدم.
    - اره تنهام.
    خانومه که تا الان ساکت بود با لحن خیلی تند و زننده به حرف اومد.
    - این‌جا به دختر مجرد و تنها اتاق نمی‌دیم، بهتره بری.
    اصلا ازش خوشم نیومد. اخم‌هام رو درهم کشیدم و مسیر اومده رو برگشتم.
    دو مسافرخونه دیگه هم که رفتم همین حرف رو زدن که به دختر مجرد اتاق نمی‌دیم.
    زیر درختی ایستادم که قطره‌های بارون از کنار شاخه و برگ‌ها رد می‌شد و روی زمین یا روی من می‌افتاد. نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
    - آرزو ببین الان صبح می‌شه، امشب به جای این‌که داخل مسافرخونه باشی جلوش وایسادی. دو سه ساعت دیگه تحمل کن بعد ببین چی می‌شه.
    مثل دیوونه‌ها با خودم حرف می‌زدم تا سرما رو فراموش کنم سرمایی که به استخون بدنم رسیده بود و ذره‌ذره وجودم رو یخ می‌زد.
    دیوونه‌ها هم حق دارن آخه تنهایی، دیوونگی هم میاره.
    شعری که مادر بزرگ همیشه برام می‌گفت رو زیر لب زمزمه کردم:
    - بر روی بوم زندگی
    هر چیز می‌خواهی بکش
    زیبا و زشتش پای توست
    تقدیر را باور نکن
    تصویر اگر زیبا نبود
    نقاش خوبی نیستی
    از نو دوباره رسم کن
    تصویر را باور نکن
    خالق تو را شاد آفرید
    آزاد آزاد آفرید
    پرواز کن تا آرزو
    زنجیر را باور نکن.
    نمی‌دونم چندین بار شعر رو تکرار کردم و تو گذشته غرق شدم که متوجه نشدم که چقدر زمان گذشته. با شنیدن صدای بوق ماشین و موتور، چشم‌هام رو باز کردم.
    هوا روشن بود و کم‌کم آدم‌ها از خونه بیرون می‌اومدن. این از اولین شبت آرزو، برو تا شب کلی وقت داری بگرد دنبال سر پناه وگرنه با این درد پا و سردرد دووم نمی‌آری.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    چون از سر تا پا خیس بودم هرکسی که از کنارم رد می‌شد، عجیب و غریب نگاهم می‌کرد. دیشب تا حالا سعی می‌کردم گرسنگی و تشنگی رو فراموش کنم اما الآن نمی‌تونم، گهگاهی صداش به گوش می‌رسید و هرلحظه یادآوری می‌کرد که به من هم برس.
    نمی‌دونستم از کدوم طرف برم، از کجا شروع کنم. به اطراف نگاه کردم که هرلحظه تعداد آدم‌ها تو خیابون بیشتر می‌شد و تحمل نگاه‌های پر از ترحمشون رو نداشتم. احساس برّه‌ای داشتم که بین جمعی گرگ گیر افتاده و هرلحظه منتظره که تیکه و پاره بشه. هیچ تکیه‌گاهی جز خدا نداشتم.
    نتونستم گرسنگی و تشنگی رو تحمل کنم به مغازه اون طرف خیابون رفتم. سرم رو پایین انداختم تا نگاه‌های آدم‌ها رو نبینم هرچند سنگینی نگاه‌ها رو حس می‌کردم. خب تعجب هم داره دختری با لباس‌هایی کهنه و پاره درحالی‌که آب از لباس‌هاش چکه می‌کنه تو خیابون قدم می‌زنه. حق دارن چون هیچ‌کدوم از لباس‌هام دخترونه نیست؛ پیرهن و شلوار جین مردونه! از کنارم با فاصله رد می‌شدن که اگر مریضی دارم به اون‌ها سرایت نکنه. این‌جا روی ظاهر قضاوت می‌کنن.
    خداروشکر کمی پول برداشتم که البته برای خودم نبود، یواشکی از کشوی میز آقا برداشتم ولی با این پول کمتر از یک‌هفته دووم نمیارم و این یعنی باید صرفه‌جویی کنم. وارد مغازه شدم کیک و آب معدنی گرفتم. تردید داشتم بپرسم یا نه! دل رو به دریا زدم.
    - ببخشید آقا شما جایی می‌شناسید که کارگر نیاز داشته باشه؟
    - برای چه‌کاری؟
    - هر کاری مثل نظافت... پرستاری... آشپزی؟
    فروشنده دستی به صورتش کشید و کمی فکر کرد.
    - هفته پیش درخواست فروشنده دیدم اما نمی‌دونم گرفتن یا نه؟! وگرنه جز این خبری ندارم.
    - می‌دونید آدرسش کجاست ؟
    - چند لحظه صبر کن فکر کنم هنوز اگهی رو دارم.
    بین چند تا برگه و دفتر که روی میز چوبی کنارش بود نگاه کرد، چند دقیقه بعد برگه رو جلوم گذاشت.
    - این آدرس و شماره تماس.
    من که جایی بلد نیستم یا چطور زنگ بزنم!
    - می‌شه خواهش کنم زنگ بزنین؟ لطفا؟
    فروشنده مکثی کرد و سری تکان داد.
    - حتما.
    شماره روی برگه رو گرفت؛ کمی صحبت کرد یک‌دفعه صورتش درهم شد و فهمیدم استخدام تموم شده.
    - می‌گفت یک نفر نیرو گرفتن و اگهی باطل شده. ببین می‌تونی بری موسسه ارائه خدمات نظافت یا فروشگاه‌های بزرگ که شاید نیرو بخوان یا حتی نیازمندی بگیری.
    می‌خواستم آدرس چندتا فروشگاه رو بگیرم اما خجالت کشیدم و تحمل نگاه عجیب و پر از سوال فروشنده رو نداشتم.
    - باشه ممنون خیلی لطف کردین.
    - خواهش می‌کنم.
    با قدم‌های آهسته و سری پایین افتاده از مغازه خارج شدم که به شخصی خوردم. نگاهم به خانومی افتاد که با اخم‌هاش قصد کرده بود من رو بکشه. ترسیده قدمی عقب رفتم که یک قدم به من نزدیک شد. از بین دندون‌های چفت شده به خاطر عصبانیت غرید:
    - مگه کوری؟! جلوی پاهات رو نگاه کن.
    چند نفر ایستاده و فقط نظاره گر بودن. خانوم خم شد پاکتی که از دستش افتاده بود رو برداشت و با همان اخم از کنارم رد شد، شونه‌ی بالا انداختم. قلپی آب خوردم با این‌که دیشب کلی آب به بدنم رسیده اما هنوز تشنه بودم.
    با پرس‌وجو آدرس چند تا فروشگاه رو گرفتم. هر کدوم که می‌رفتم نیرو گرفته بودن و چندتا هم کارت ملی و شناسنامه خواستن اما نداشتم. روی صندلی روبه‌روی فروشگاه نشستم. کم‌کم هوا آفتابی می‌شد و به ظهر نزدیک؛ تا حدودی لباس‌هام خشک شده بودن. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم اما با ناامیدی دوباره نشستم. درمونده بودم و نمی‌دونستم کدوم سمت برم.
    خسته بودم و چشمام می‌سوخت دیگه نمی‌تونستم باز نگهشون دارم. چشم‌هام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:
    - فقط برای چند دقیقه... بعد بلند می‌شم و دنبال کار می‌رم فقط برای چند دقیقه.
    و دیگه نفهمیدم چی شد و اون چند دقیقه چند ساعت شد. با حس دستی روی شونه م بیدار شدم.
    - خانوم؟ خانوم بیدار شید. این‌جا، جای خوابیدن نیست.
    به سختی پلک زدم تا واضح ببینم اما وقتی متوجه اطراف شدم با بهت پریدم.
    - وای خدا ساعت چند؟
    - ساعت یک ربع به پنجه.
    چی؟ چقدر خوابیدم وای خدا حالا چی‌کار کنم؟
    با درموندگی تشکر کردم.
    - ممنون.
    خانوم هم بدون این‌که چیزی بگه رفت. یک ربع به پنج! یعنی پنج، شش ساعت خوابیده بودم! مثلا چند دقیقه بود. تا سه، چهار ساعت دیگه شب می‌شه هنوز هیچ کاری نکردم؛ از همه مهم‌تر متوجه می‌شن که فرار کردم و قبل از این‌که جایی پیدا کنم، پیدام می‌کنن. می‌رم موسسه ارائه خدمات شاید بتونم کاری بکنم ولی آرزو اون‌جا هم مدرک می‌خواد. روی صندلی نشستم و سرم رو تو دستم گرفتم. شاید بهتر باشه برگردم؛ با تنی کبود و سیاه و بختی به همون رنگ به خونه آرش نامی برم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - خدایا چی‌کار کنم؟ اگر پیدام کنن چی؟ این‌دفعه طاقت نمیارم... آخه چه گناهی به درگاهت کردم که سرنوشتم باید این‌طور بشه؟ هرجا می‌رم کارت و مدرک شناسایی لازمه... من که بی‌هویتم چی‌کار می‌تونم بکنم؟ نه اسمم برای خودمه نه فامیلی.
    آرزو برگرد، ببین هیچ‌کاری از دستت بر نمیاد این‌جا بمونی که چی بشه؟ چی‌کار کنی؟
    نه حتی اگر بمیرم هم برنمی‌گردم. آقا گفت که من به اون خونه تعلق ندارم و وجودم برای نحسی تموم دنیا کافیه اما یادته مادربزرگ می‌گفت بچه‌ها هر چقدر کار اشتباهی انجام داده باشن باز هم پدر و مادرها اون‌ها رو می‌بخشن؟ ولی آقا این‌طوری نیست و من اصلا کار اشتباهی نکردم که بخوام مجازات بشم.
    با باد سردی که اومد به خودم اومدم و دست‌هام رو دور بازوهام حلقه کردم. صدای هیاهوی آدم‌ها هرلحظه بیشتر می‌شد؛ آره خب کسی هست که نگرانشون بشه و ارزش داشته باشن اما من چی؟
    هوا که دوباره ابری شده یعنی امشب هم بارون می‌باره. به آدم‌هایی که با عجله به این‌طرف و اون‌طرف می‌رفتن نگاه می‌کردم که قطره‌ی بارون روی دستم افتاد کم‌کم بارون شدت گرفت و چند دقیقه بعد هیچ‌کسی تو خیابون و پیاده‌رو نبود فقط فروشگاه و مغازه‌ها باز بودن.
    بارون با شدت می‌بارید، انقدر که تو چند ثانیه سر تا پام خیس شد. از سرما لرزیدم بلند شدم و به داخل فروشگاه رفتم.
    خداروشکر نگهبان به خاطر لباس‌هام، جلوم رو نگرفت. به سمت سرویس‌ بهداشتی رفتم. نگاه چند نفر که داخل بودن خیلی عجیب و پر از بهت بود ولی نگاه من به دستگاهی که به دیوار نصب و صدای زیادی داشت، بود. با صدای خانومی چشم از دستگاه گرفتم و به طرفش برگشتم.
    - بله؟
    - بارون می‌زنه؟
    - اره خیلی شدیده.
    به سر تا پام اشاره کردم.
    - این هم نمونه‌ش!
    خانوم لبخندی زد و کاپشن تو دستش رو به طرفم گرفت.
    - بپوش لباس‌هات خیسه و سرما می‌خوری.
    - ممنون الآن خشک می‌شه، با اجازه.
    برای رهایی از سوال‌ها و تعارف‌هاش، به داخل سرویس رفتم.
    - این‌جا که هستی خیلی بهتر از خونه آقا هست. شاید مُردی اون زمان راحت شدی!
    کمی صبر کردم تا هیچ‌کسی نباشه، وقتی صدایی نشنیدم آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم. پیرهن رو در آوردم و به چوب لباسی که اون‌جا بود، آویزون کردم. به سمت همون دستگاه رفتم؛ اولین بار بود که همچین چیزی رو می‌دیدم. دستم رو به طرفش بردم که خودکار روشن شد. لبخند پهنی زدم انگار که کشف بزرگی کردم لباس رو برداشتم و کنارش خشک کردم.
    خب حق داری آرزو وقتی نوزده سال از خیلی چیز‌ها دور باشی همین می‌شه.
    روی صندلی نشستم و منتظر بودم که بقیه لباس‌ها خشک بشه فقط پیرهن و شلوارم خشک شده بود که پوشیدم. دقیق نمی‌دونم چقدر گذشت تا کمی از لرزش بدنم کم شد که خانومی داخل اومد و بدون این‌که به سمتم نگاهی کنه، به طرف شیر آب رفت و آبی به صورتش زد که موبایلش زنگ خورد.
    - الو سلام خانوم.
    - نه خانوم متاسفم هنوز پیدا نکردم.
    - خانوم یادتون رفت که اون‌دفعه چه اتفاقی افتاد؟
    - خانوم جان هر موسسه رفتم با شرایطی که شما گذاشتین هیچ‌کسی قبول نمی‌کنه! من از کجا کسی رو پیدا کنم که هر دو کار رو با نصف حقوق انجام بده؟
    - چشم سعی می‌کنم... باشه خداحافظ.
    موبایلش رو تو دستش فشار داد؛ انقدر محکم فشار می‌داد که دستش سفید شده بود. با ضرب موبایل رو زمین زد و فریاد کشید که من ترسیدم.
    - حالا من اون شخص رو از کجا پیدا کنم؟ کی میاد؟
    نمی‌دونم چرا به حرف‌هاش گوش کردم، گرفتاریش که بیشتر از من نبود. اگر من بودم که حتما قبول می‌کردم.
    نفس عمیقی کشید و خواست خارج بشه که صداش کردم.
    - ببخشید خانوم؟
    با شنیدن صدام بالا پرید و دستش رو روی قفسه سـ*ـینه‌ش گذاشت.
    - شرمنده قصد نداشتم بترسین.
    بلند شدم به طرف گوشی که روی زمین افتاده بود رفتم، خم شدم تکه‌هاش رو جمع کردم به طرفش گرفتم.
    - یادتون رفت.
    لبخندی زد که خستگی رو می‌شد حس کرد.
    - آهان ممنونم. دیگه اعصابی برام نمونده.
    انگار داغ دلش تازه شده و شروع به حرف زدن کرد.
    - خانوم کسی رو می‌خواد که برای انجام دو کار حقوق یک کار رو بگیره اما هیچ‌کسی با این شرایط کنار نمیاد البته فقط این شرط نیست... شرط دیگه هم هست که اصلا کسی قبول نمی‌کنه.
    - واقعا؟
    - اره یک هفته هست دارم می‌گردم ولی هیچی به هیچی.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    یعنی ممکنه بتونم! شور و شوقی بعد از مدت‌ها تو وجودم حس کردم.
    - شرایط خانوم چیه؟
    همون‌طور که صحبت می‌کرد، نگاه از لباس‌های خیس من نمی‌گرفت فقط دو تیکه دیگه مونده بود.
    - همیشه از موسسه برای کار‌های عمارت کمک می‌گرفتیم اما چند مورد بی‌نظمی داشتیم که خانوم عصبی شدن و دیگه مشخصه که آخرش چی شد.
    مکث کرد و ادامه داد:
    - خانوم به خاطر این‌که اون اتفاق‌ها دوباره تکرار نشه، قرارداد پنج ماهه گذاشته.
    - پنج ماه؟ ی...
    با شنیدن صدای زنگ موبایل سوالم رو نپرسیدم. چه موبایلی بوده که با ضربه داغون نشده؟! والا تلفن خونه آقا که یک‌بار محکم به سرم خورد ریز‌ریز شد و سر من هم شکست، با این‌که احتیاج به بخیه داشت ولی آقا گفت نیازی نیست. تا مدتی به خاطر خونریزی سرگیجه شدید داشتم.
    آهی از به یاد آوردن گذشته کشیدم که دست همون خانوم روی دستم نشست.
    - این‌طور آه نکش، درست می‌شه من برم که خانوم احضارم کرده.
    و نخودی خندید. لبخندی روی لب‌هام نشست، باید بتونم این‌کار رو بگیرم. آرزو بگو تا دیر نشده این فرصت خوبیه. به سرعت لباس‌هام رو که هنوز خشک نشده بود، پوشیدم و به دنبالش رفتم اما ندیدمش نمی‌دونستم به طرف ورودی اصلی برم یا پارکینگ.
    - خدایا خودت کمک کن.
    آرزو همین‌طور این‌جا ایستادی که چی بشه؟ به طرف پارکینگ دویدم که اگه ندیدمش به طرف در ورودی برم. به سمت راهرو رفتم که به پارکینگ وصل می‌شد؛ خوب شد صبح از این‌جا اومدم. بالاخره دیدمش صداش زدم.
    - خانوم؟ خانوم؟
    اصلا صدام رو نمی‌شنید. به طرف پارکینگ رفت و زمانی که خواست از پله ها پایین بره نگاهی به سمت من انداخت تا متوجه شد به سمتش می‌رم، ایستاد.
    - اتفاقی افتاده که این همه راه دویدی؟
    در حالی‌که خم شده بودم و نفس‌نفس می‌زدم با دستم اشاره کردم که چند لحظه صبر کنه تا نفس‌هام منظم بشه.
    بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم که هنوز با تعجب به من نگاه می‌کرد.
    - نگفتی چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    - اره، راستش اون شخصی که می‌خواهی رو پیدا کردم.
    تعجبش به لبخندی تبدیل شد، چقدر ذوق کرد. حتی حس کردم دیگه از اون خستگی اولیه هم خبری نیست.
    - واقعا دختر؟ جان من راست می‌گی؟

    سرم رو تکون دادم.
    - اره راست می‌گم.
    در حالی‌که به پشت سر من نگاه می‌کرد گفت:
    - خب الان کجاست؟ تو که همراهی نداری!
    - راستش همراهم نیست، یعنی اون شخص خودمم.

    ابروهاش کمی بالا رفت.
    - شوخی می‌کنی؟ تو نمی‌تونی از پس کارها بر بیایی! عمارت به اون بزرگی باید مرتب بشه که کار آسونی نیست.
    محکم جواب دادم:
    - می‌تونم، قول می‌دم که می‌تونم.
    کمی مکث کرد و نگاهی گذرا به من انداخت.
    - واقعا می‌تونی؟ کار سنگینیه، پنج ماه مدت کمی نیست!
    - خسته نمی‌شم، قول می‌دم. ببین مشکل هر دو حل می‌شه.
    - چی بگم؟! خب بریم با خانوم صحبت کن. خانوم باید انتخاب کنه.
    لبخندی زدم و اصلا به این فکر نمی‌کردم که ممکنه من رو قبول نکنن. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد زمانی‌که از پارکینگ بیرون رفتیم متوجه تاریکی هوا شدم. یک‌دفعه ترسی تو دلم نشست تا الآن فهمیدن که فرار کردم؛ امیدوارم هیچ زمانی این‌جا پا نذارن. با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم.
    - راستی به کل یادم رفت بپرسم اسمت چیه؟
    لبخند محوی زدم.
    - آرزو ام... آرزو ملکی.
    می‌خواستم فامیلی آقا رو بگم اما نگفتم چون حقی ندارم. با این فکر پوزخندی زدم.
    - منم نسترنم، سی‌سالمه تو چی؟
    - نوزده.

    تقریبا جیغ زد.
    - چی؟ نوزده‌سال؟ واقعا؟
    - اره.
    سوالی نپرسید واقعا نمی‌خواستم واقعیت رو با دروغ مخفی کنم. کم‌کم به قسمتی از شهر نزدیک می‌شدیم که درخت‌ها بیشتر بود و هوا دل‌نشین‌تر.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا