رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
با رفتن آقا برزو، من هم وسایل رو برداشتم و داخل انبار اون‌طرف عمارت گذاشتم. انبار پشت ساختمون بود با دیوارهای چوبی. روبه‌روش تا چشم کار می‌کرد فقط درخت بود و برای لحظه‌ی ترس وجودم رو گرفت و به خودم لرزیدم. بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم.
دوباره مثل همیشه کارهای روتین رو انجام دادم، خوردن ناهار، یاد گرفتن خیاطی و خواب. در طول روز انقدر خسته می‌شدم که شب هنوز سر روی بالشت نذاشتم، خوابم بـرده ولی باز هم به این‌که تنهایی کار کنم عادت کردم. کم‌کم به عید نزدیک می‌شدیم و همه در حال تکاپو بودن، تنها کسی که خیلی آروم بود من بودم اما استرس این‌که وقتی یکی بیرون از عمارت می‌ره، متوجه بشه من کی‌م، همراهمه. ولی نمی‌تونم تا آخر عمرم با این ترس زندگی کنم، شاید فرارم راه و کار اشتباهی بوده باشه ولی حداقل این مدت آرامش نسبی به دست آوردم. من یک دخترم، گاهی نیاز به پشت و حامی دارم ولی پدر و برادرهای خودم هیچ‌وقت تکیه‌گاه من نبودن. از وقتی چشم باز کردم فقط آقا و پسراش و مادربزرگ(مادر مادرم) و خاتون که بهش خان‌جون می‌گفتم رو دیدم. مادربزرگ و خاتون دور از چشم آقا برام هر کاری از دستشون بر‌می‌اومد، انجام می‌دادن اما وقتی مادربزرگ رفت و برای همیشه تنهام گذاشت، خلأ بزرگی وجودم رو فرا گرفت. هیچ‌وقت اجازه نداشتم پدر خودم رو بابا صدا کنم. دو تا پسراش یعنی برادرهای من، آرین و بردیا، همیشه اذیتم می‌کردن و آقا هم هیچ‌وقت دعواشون نمی‌کرد؛ اصلا براش اهمیت نداشت که من چی‌کار می‌کنم. یادمه بچه که بودم، خیلی سنم کم بود، آقا که از سرکار برگشت با ذوق و شوق به طرفش رفتم و با دست‌های کوچیکم، پاهاش رو بغـ*ـل کردم و با ذوق گفتم سلام بابایی اما جواب من چی بود؟ پاهایی که بهش چسبیده بودم رو محکم تکون داد و من رو به یک‌طرف پرت کرد انقدر محکم به زمین افتادم که هنوز دردش رو احساس می‌کنم اما پسراش که به طرفش رفتن؛ هرکدوم پاهاش رو گرفتن و با ذوق باهاش صحبت می‌کردن و آقا هم با لبخندی که خوشحالی ازش می‌بارید باهاشون حرف می‌زد. با چشم‌های پر از اشک نظاره‌گر این صحنه بودم. با سن کمم حس کردم قلبم درد گرفت. پیش خودم می‌گفتم حتما بابا خوشش نیومده که با عجله به طرفش رفتم یا حرفی زدم که خودم نمی‌دونم. فرداش وقتی بابا اومد آروم رفتم روبه‌روش ایستادم؛ دست‌هام رو پشتم قفل کردم و گفتم سلام بابا. خوشحال بودم که مثل دیروز با عجله به سراغش نرفتم و مواظب حرف زدنم بودم اما باز هم جواب من فقط یک چیز بود، بی‌محلی آقا. مادربزرگ نمی‌ذاشت نزدیک آقا بشم اما اون دو روز هم مادربزرگ نبود. مدتی که گذشت وقتی برای شب بخیر گفتن، پیشش رفتم و بهش گفتم بابا، سرم فریاد کشید و گفت که بابای من نیست و حق ندارم بابا صداش بزنم.
با تکون محکمی که خوردم از گذشته بیرون اومدم و با گیجی به نسترن نگاه کردم.
- آرزو؟ حواست کجاست؟ چرا گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟ از بیرون دیدمت چند ساعته فقط به نقطه‌ی خیره شدی و آروم اشک می‌ریزی!
اون چی از درد من می‌دونست؟ محکم در آغوشم کشید و نوازشم کرد.
- نسترن؟
- جانم؟
- یک‌روز برات تعریف می‌کنم، همه چیزرو می‌گم.
- اوه اوه صداش رو ببین، انگار خروسی که سرما خورده.
لبخند بی‌حالی زدم و از بغلش بیرون اومدم اشکم رو پاک کردم.
- ممنون به این آغـ*ـوش احتیاج داشتم.
همزمان که چشمک زد سرش هم تابی داد.
- قابلی نداشت.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با صدای در هر دو به طرفش برگشتیم؛ نسترن در رو باز کرد و با دیدن آقا شروین لبخند روی لبش نشست. نسترن شب بخیری گفت و رفت من هم سعی کردم بخوابم اما امشب خاطرات قرار نبود رهام کنن. تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم. نمی‌دونستم چرا دلم می‌خواست گریه کنم! ناخودآگاه دلم می‌گرفت و چیزی جز گریه آرومم نمی‌کرد. بعد یک ماه و نیم دلم می‌خواست دوباره آقا و پسراش رو ببینم! حس می‌کردم دلم براشون تنگ شده حتی با وجود اذیت‌ها و زخم زبون‌ها. صبح با بی‌حالی از خواب بیدار و وارد حموم شدم؛ داخل آیینه به چهره‌م خیره شدم. چشم‌هام پف کرده و رگ‌های قرمز داخلش مشخص بود و رنگ صورتمم پریده. آب یخ رو باز کردم و زیرش ایستادم، لرزی کردم اما بی‌توجه باز هم اصرار داشتم که زیر آب یخ بمونم. از حموم که بیرون اومدم با نسترن روبه‌رو شدم.
    - سلام کی اومدی که متوجه نشدم؟
    - سلام اومدم بیدارت کنم که دیدم خانوم بیداره و خودم ضایع شدم.
    به لحن حرصیش خندیدم.
    - نخند، می‌خواستم اذیتت کنم که نشد.

    حوله رو دور موهام پیچیدم تا آبش گرفته بشه و در همون حال گفتم:
    - حرص نخور برای بچه خوب نیست.
    از تو آیینه دیدم که قدمی نزدیک شد.
    - باشه ولی من عقب نمی‌کشم. راستی تا یادم نرفته بگم پارچه خریدم. بیا باهم الگو بزنیم و بدوزیم.
    همون‌طور که موهام خشک می‌کردم، سرم رو تکون دادم. انقدر بی‌حال بودم که اصلا سراغ عمارت نرفتم و خداروشکر خانوم هم چیزی نگفت. نسترن دستم رو کشید و به اتاقش برد. بی‌حال روی صندلی نشستم و به کارهای نسترن نگاه می‌کردم. پارچه رو پهن کرد، صابون خیاطی، نخ و سوزن و قیچی و کلی چیز‌های دیگه آورد.
    - آرزو به نظرت چه الگویی بزنم؟
    شونه بالا انداختم که نمی‌دونم.

    لبش رو آویزون کرد.
    - به نظرت پیرهن بدوزم یا دامن؟
    باز هم شونه بالا انداختم که نسترن عصبی نگاهم کرد و روبه‌روم نشست.
    - آرزو چیزی شده؟ چرا انقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟
    سرم رو به نشونه نه تکون دادم که دستم رو گرفت.
    - خب اگر چیزی نشده چرا تو پکری؟ چرا همیشه با ذوق و شوق کمکم نمی‌کنی؟
    چی بهش می‌گفتم؟ حتی خودمم نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم، احساس می‌کنم یک چیز گمشده دارم. خستگی و بی‌خوابی دیشب هم بهم فشار می‌آورد.
    - واقعا چیزی نشده عزیزم فقط یکم خسته‌م. حالا بیا بگم که چه الگویی بزنی.
    نسترن با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و برای فرار از نگاهاش به طرف پارچه روی زمین، هجوم بردم. نسترن هم چند ثانیه بعد کنار دستم نشست و به پارچه ذل زد.
    - نسترن چرا لباس بارداری نمی‌دوزی؟ یکی دوماه دیگه بپو...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که جیغ نسترن بالا رفت. دستم رو روی گوشم گذاشتم، خوبه که چند سانت بیشتر فاصله نداریم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - وای آرزو تو یدونه‌یی، اره همین الان الگو می‌زنم.
    و با ذوق و شوق شروع کرد، من هم نگاهش می‌کردم. چقدر خوشبخته که بچه‌ش طعم آغـ*ـوش پدر و مادر رو می‌چشه. نسترن حتما مادر خوبی می‌شه و آقا شروین هم هیچ وقت براشون کم نمی‌ذاره، این رو مطمئنم، نه مثل من. چند نفر تو دنیا وجود دارن‌ که مثل من هستن؟ یا شاید بدتر؟ اما نمی‌دونستم الان که این‌جا نشستم چقدر خوشبختم و آرامش دارم! از کجا باید می‌دونستم که آینده‌ی تاریک برام رقم خورده؟ آینده‌ی که شاید همیشه تاریک بمونه. ناخودآگاه یاد شعری افتادم.
    "ای فلک گر مرا نمی‌زایدی اوجاقت کور بود
    من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود
    من که باشم یا نباشم کار دنیا لنگ نیست
    من بمانم یا بمیرم هیچ‌کس دلتنگ نیست"
    آره من چه باشم چه نباشم هیچ‌کسی دلتنگ من نمی‌شه. شاید بردیا راست می‌گـه که من شومم. همیشه بهم می‌گفت به خاطر تو مامان مُرد! من نمی‌خواستم بدون مادر، بزرگ بشم، پدر داشته باشم ولی انگار ندارم. همش می‌خوام گذشته رو فراموش کنم ولی نمی‌شه با هر اتفاق یادم می‌افته؛ این گذشته جزیی از زندگی منه.
    با در زدن و وارد شدن یکی از خدمتکارا به اتاق به طرفش برگشتیم. یک جعبه شیرینی دستش بود.
    - مهدخت شیرینی برای چیه؟
    پس اسمش مهدخته وای که چه کشف بزرگی کردم!
    - این شیرینی‌ها خوردن داره، آخه نوه آقا فرهاد به دنیا اومده.
    با خنده ادامه داد:
    - اصلا رو پاهاش بند نبود به جون خودم انگار چند سال جوون‌تر شده. راسته که می‌گن نوه عزیزتر از فرزنده.
    شیرینی برداشتیم و همراه نسترن از اتاق خارج شدیم. می‌خواستیم به دیدن آقا فرهاد بریم و تبریک بگیم که داخل سالن با خانوم ایستاده بود و خانم پاکت سفید رنگی بهش داد.
    - خیلی ممنون خانم.
    - قدمش خیره.
    خانوم به طرف اتاقش رفت و آقا فرهاد هم برگشت که نسترن صداش کرد.
    - آقا فرهاد؟ پس راست گفتن که آقا فرهاد انگار چندین سال جوون شده؟!
    با این حرف نسترن، آقا فرهاد لبخندی زد.
    - تبریک می‌گم. قدمش خیره.
    - بله بله منم تبریک می‌گم.
    آقا فرهاد دستی تو موهای سفیدش کشید و گفت:
    - ممنون دخترا. من برم که تا چند روز نیستم.
    - به سلامت.
    - خدافظ.
    آقا فرهاد رفت و نسترن هم دستی روی شکمش کشید و لبخندی زد. چقدر مادر شدن بهش می‌اومد.
    - این‌طوری نگاه نکن روزی خودت. حس خوبیه، خودت مادر می‌شی و اون‌وقت می‌فهمی چه جور حسی رو می‌گم. این‌که یکی دیگه تو وجودت رشد می‌کنه و با تمام اذیت‌ها، مادر صدات می‌کنه تمام دردات دود می‌شه... ولی از الان گفته باشم دخترت عروس خودمه.
    با تعجب به انگشت اشاره‌ش که جلوی صورتم تکون می‌داد نگاه کردم، اوه چقدر جدی گفت شاید شوخی می‌کنه؟
    - جدی می‌گی؟
    - آره پس چی فکر کردی؟ ببین برام مهم نیست که چقدر تفاوت سنی دارن، دخترت از حالا عروس منه. وقتی بزرگ بشن عاشق هم می‌شن و ازدواج می‌کنن.
    وای تا کجا پیش رفته! حتما اسم نوه‌ها رو هم انتخاب کرده.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - نسترن تا کجا پیش رفتی. شاید دختر دار نشدم؟! حالا کو شوهر؟ بیا بریم که احساساتی شدی.
    دستش رو کشیدم و داخل اتاقش رفتیم. شیرینی رو برداشتم و خوردم، واقعا که این شیرینی خوردن داشت. قیچی رو برداشتم؛ الگوها رو برش زدم و نسترن هم دوک می‌زد. همین‌کار چندین ساعت وقت گرفت و ظهر شده بود. معده‌م هم سروصدا راه انداخته بود که نسترن و بعدش هم من، زدیم زیر خنده. انقدر خندیدیم که اشک از چشم‌هامون سرازیر شد. نسترن در حالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
    - از دست تو دل درد گرفتم.
    - بلند شو بریم چیزی بخوریم اون فندق هم الان صداش در میاد.
    با نسترن بلند شدیم و به طرف آشپزخونه رفتیم. مثل این‌که به موقع رسیده بودیم، داشتن میز رو می‌چیدن. سر میز نشستیم چند دقیقه بعدش خانوم اومد.
    - خانوم‌ها می‌دونید که هفته آینده چهارشنبه سوری هست، پس اگر خریدی دارین زودتر انجام بدین تا به مشکل نخورین.
    همه تأیید کردن و مشغول شدن. دیس عدس پلو رو برداشتم و برای خودم کشیدم. نسترن هم برای خودش ماکارونی کشید، با اشتها شروع به خوردن کردم. این دفعه آقا شروین خودش اومد سینی غذا رو برد. با صدای خانوم دست از خوردن کشیدم.
    - حقوق این‌ماه رو زودتر بهتون می‌دم.
    سرش رو به سمت من چرخوند.
    - آرزو دنبال مدارکت رفتی؟
    لقمه غذا تو گلوم گیر کرد. چی بگم؟ از استرس، دست‌هام شروع به لرزیدن کرد.
    - آرزو شنیدی چی گفتم؟
    - بله خانوم. راستش وقت نشد و الان هم نزدیک عید هست، بعد از عید حتما می‌رم.
    خانوم نگاهی بهم کرد و سری تکون داد؛ نفس راحتی کشیدم. انقدر برای مدارک عجله داره خب چرا من رو استخدام کرد؟ شاید نیروی کار براش مهم‌تر بوده، خودش که گفت. ناهار که تموم شد همراه نسترن سراغ پارچه رفتیم.
    روز بعد به عمارت رفتم و اول کتابخونه رو مرتب کردم. وقتی وارد کتابخونه شدم انگار بمب منفجر شده بود همه قفسه‌ها پراز خاک و کلی کتاب روی زمین افتاده، کل فضا پراز گرد و خاک بود؛ صندلی و میز هرکدوم طرفی پخش بود. پنجره‌ها و در کتابخونه رو باز کردم و دستمال رو برداشتم و قفسه‌ها رو گردگیری کردم بعدش سراغ کتاب‌ها رفتم. وضع کتابخونه بدتر از همه جای عمارت بود. میز و صندلی رو گوشه کتابخونه گذاشتم و طی رو برداشتم و کف رو تمیز کردم. زیر لب همش غر غر می‌کردم.
    - آخه کتابخونه به این بزرگی می‌خوایید چی‌کار؟ وقتی چند سال یک‌بار سراغش نمیان؟
    دورتا دور کتابخونه قفسه کتاب بود و وسط هم چند صندلی و میز؛ دو مبل راحتی خاکستری رنگ هم تقریبا گوشه بود. دو پنجره بزرگ هم بین دوتا از قفسه کتاب قرار داشت.
    یک روز کامل وقتم رو گرفت. بیشتر کتاب‌ها تاریخی بود؛ فرهنگ‌نامه معین کل جلد‌ها، کل کتاب‌های شاعران ایرانی و خارجی. بعضی از اسم‌ها رو اصلا نشنیده بودم و اولین بار بود. تمام عمارت یک طرف کتابخونه یک طرف. از بدن درد و خستگی فقط می‌خواستم داد بزنم.
    - خوب شد فقط یک کتابخونه بود و مثل سالن دوتا نیست وگرنه یک کاری دست خودم و کتاب‌ها می‌دادم.
    دستی دور گردنم کشیدم.
    - وای گردنم... آخ دستم... کمر دیگه برام نمونده.
    خودمم از غرغر کردنم خنده‌م گرفته بود. در عمارت رو قفل کردم؛ به سرعت به طرف اتاقم رفتم و دوش گرفتم. روی تخت دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. چون خیلی خسته بودم، ترسیدم صبح خواب بمونم ساعت گذاشتم. هنوز هم احساس خستگی می‌کردم وقتی یادم به کتابخونه می‌افته تمام سلول‌های بدنم درد می‌گیره. یعنی یک‌سال کسی به کتابخونه نزدیک نشده؟ چقدر فرق بین آدم‌ها وجود داره، یکی آرزوشه که درس و کتاب بخونه یکی همه نوع امکاناتی داره ولی استفاده درست نمی‌کنه. نفس عمیقی کشیدم و از تخت پایین اومدم، به طرف سرویس بهداشتی رفتم. بعد از انجام عملیات، لباس فرم رو پوشیدم. لباس قشنگی بود؛ سورمه‌ای رنگ بود و پیرهنش مثل پیرهن مردونه بلند و بزرگ بود ولی نه خیلی بزرگ که آدم داخلش گم بشه، بلندیش تا یک وجب بالای زانو بود و پایین پیرهن هم چین‌های آبی روشن بود شلوار هم راسته، در کل از نظر من قشنگ بود. تو آیینه به خودم خیره شدم دیگه خبری از رنگ پریدگی و بی‌حالی قبل نبود ولی چشم‌هام هنوز هم همون چشم‌ها بود. از مادربزرگ شنیده بودم که چشم‌هام خیلی شبیه مادرمه و حتی اسمم، اسم مادرم. مادری که ندیدمش و بی‌نهایت دل‌تنگشم. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. تو راهرو بودم که صدای خنده نسترن و آقا شروین رو شنیدم. لبخندی زدم و به سرعت پله‌ها رو طی کردم و وارد آشپزخونه شدم؛ سلام آرومی کردم که جوابم رو گرفتم. تو این دوماه رفتارشون خیلی بهتر از روز اول بود، خب دیگه مطمئن شدن که قرار نیست جای اون‌ها رو بگیرم. یکم بعد خانوم و نسترن وارد آشپزخونه شدن.
    نسترن بغـ*ـل دستم نشست.
    - فردا می‌رم خرید. تو میایی؟
    - نه چیزی لازم ندارم.
    - تو همیشه می‌گی چیزی لازم ندارم. والا تو این دوماه که اومدی این‌جا، از من پولدارتر شدی.
    سری تکون دادم؛ نمی‌دونست که مجبورم پولی که دارم رو باید نگه دارم تا چند ماه بعد که از این‌جا رفتم، حداقل چیزی داشته باشم. نه این‌که خرج نکنم نه، ولی خرج اضافه هم نمی‌کنم. مشغول خوردن صبحونه شدم.
    صبحونه که تموم شد خواستم بلند بشم که با صدای خانوم دوباره نشستم.
    - وقتی میز رو جمع کردید همه بیان داخل سالن که کارتون دارم.
    تشکری کرد و رفت. به نسترن نگاه کردم که هنوز مشغول خوردن بود. از وقتی اومدم همین‌طور در حال خوردنه، یا به خاطر بارداریشه یا کلا خوش اشتها تشریف داره.
    - نسترن کم‌تر بخور.
    بدون این‌که نگاهم بکنه لقمه بعدی رو داخل دهنش گذاشت.
    - تقصیر من نیست که تو کم غذا می‌خوری و زود هم از سر میز بلند می‌شی؟!
    - نسترن؟
    - نسترن و کوفت.
    دیگه هیچی نگفتم، آخه مثل ما نیست که بخواد کار بکنه، بیشتر کارهایی که خانوم بهش می‌گـه رو انجام می‌ده. به خاطر همین زیاد سرش شلوغ نیست. یکم بعد نسترن دست از خوردن کشید و بلند شد.
    - عجب.
    - مش رجب.
    برگشتم و به چهره خندونش نگاه کردم. دستم رو گرفت به همراه چند نفر دیگه از آشپزخونه خارج شدیم. خانوم روی مبل داخل سالن نشسته بود و بقیه هم ایستاده بودن، آخرین نفرات ما بودیم.
    - خب همه هستن.
    به پاکت‌های روی میز اشاره کرد.
    - این حقوق این ماه هست با پاداش و عیدی. نگاه کنین اگر کم و کسری داره بگین.
    یک نفر تمام پاکت‌ها رو برداشت و طبق اسامی که روش نوشته بود، پاکت رو به هر نفر می‌داد. وقتی پاکت به دستم رسید، انقدر ذوق کردم که حساب نداشت. درسته دومین حقوقم بود و کار به خصوصی نکردم ولی همین که مستقل هستم و برای لوازم ضروری از آقا پول نمی‌خوام تا کلی منت سرم بذاره تا بهم بده یا اصلا نده و من هم از خاتون بگیرم، ذوق هم داره. بعد از تشکر با خوشحالی وارد اتاقم شدم؛ بعد از این‌که پول رو جای مطمئنی قائم کردم از اتاق خارج شدم و به طرف عمارت رفتم. بعد از برداشتن وسایل به طبقه بالا رفتم و مشغول شدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *یک هفته بعد*
    جیغی کشیدم و ترسیده بالا پریدم؛ برگشتم و به نسترن نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم که تند تند می‌زد.
    - آخه من به تو چی بگم؟ نگفتی از ترس می‌میرم؟!
    دستم رو نشونش دادم که می‌لرزید ولی هنوز می‌خندید. امروز مثلا چهارشنبه سوری هست و نسترن هم با انداختن ترقه اذیت می‌کنه. خوب شد آخرین ترقه بود وگرنه مرض اعصاب می‌گرفتیم. اون‌طرف آتش روشن کرده بودن، همه دور هم جمع شده بودن و می‌خندیدن. چند نفر فشفشه دستشون بود و تنها کسی که ترقه می‌انداخت نسترن بود. آخه چهارشنبه سوری با ترقه می‌شه؟ به آتیش خیره شدم. پارسال همین شب، از پشت پنجره رنگ شده توسط آقا که به رنگ مشکی بود تا به بیرون دیدی نداشته باشم، به نور آتیش خیره شده بودم و آه می‌کشیدم. صدای خنده‌های آقا و پسراش می‌اومد و گهگاهی یا بهتر بگم همیشه سوهان روحم بودن. عید گذشته بود که تو اتاق تنها نشسته بودم و فقط آرزو می‌کردم تا از دستشون بمیرم و راحت بشم اما الان با لبخند خیره آتیشی بودم که هر لحظه شعلش کم و زیاد می‌شد. دو سه قدمی از آتیش فاصله گرفتم و با گفتن زیر لبی" زردی من از تو، سرخی تو از من" از روی آتیش پریدم. این سومین بار بود که از روی آتیش می‌پریدم؛ دوبار با مادربزرگ که دور از چشم آقا بود و بعدش دیگه هیچ‌وقت نتونستم. وقتی شعله آتیش کم شد آقا شروین که اصلا از روی آتیش نپریده بود، دست نسترن رو گرفت و با هم رد شدن.
    آخر سال به سرعت می‌گذشت و اصلا نمی‌فهمیدم که چه موقع طبقه بالا کلا تموم شد و طبقه پایین هم که فقط یک سالن و آشپزخونه مونده بود. پنج روز دیگه مهمون‌ها می‌رسیدن یعنی دقیقا روز عید. با اومدن مهمون‌ها سرم شلوغ می‌شه و کم‌تر وقت آزاد دارم. هم استرس داشتم هم هیجان اما نمی‌دونستم با اومدن مهمون‌ها، برگه جدیدی از زندگی پر مشقت من باز می‌شه که آینده‌م اصلا مشخص نیست.
    سالن اولی که تموم شد، به طرف اون یکی سالن رفتم. با دیدن سالن دهنم باز مونده بود. تو اون سالن فقط مبل بود و خیلی ساده ولی این یکی آکواریوم البته خالی، سینما خانگی، دو دست مبل، پارکتی با طرح ببر، بالای سینما خانگی کله گوزنی بود؛ شک داشتم واقعی باشه. اطرافش پر از تار عنکبوت بود. بسه دیگه دختر، کم‌تر نگاه کن هرکسی ندونه می‌گـه چقدر ندید پدیده! خب آره دیگه تا حالا ندیدم. به طرف مبل‌ها رفتم و سعی کردم تکونش بدم ولی انقدر سنگین بودن که فقط ذره‌یی از جاشون تکون خوردن. با سختی مبل‌ها رو داخل راهرویی که بین دوتا سالن بود کشیدم و همون‌جا گذاشتم. یک دستم رو به کمرم، یک دستمم به سرم گرفتم و نفسی کشیدم.
    - ظاهرت آدم رو گول می‌زنه. با این‌که خیلی سالن قشنگی هستی ولی نباید گول ظاهرت رو می‌خوردم. الان فقط مبل‌ها رو بیرون آوردم، چه برسه به این‌که بخوام کلا تمیز کنم.
    پارکت رو بیرون آوردم و کنار مبل‌ها گذاشتم. شروع به گردگیری کردم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای در اومد. از سالن خارج شدم که با نسترن روبه‌رو شدم.
    - خسته نباشی.
    - سلامت باشی.
    - از صبح درگیری، بیا بریم زرین خانوم گفت بیام دنبالت.
    با تعجب گفتم:
    - زرین خانوم؟ زرین خانوم کیه؟

    تک خنده‌ی کرد.
    - آره دیگه همون خانوم خودمون.
    - آها.
    با خنده ادامه دادم:
    - ببین دوماه دارم این‌جا کار می‌کنم هنوز اسم هیچ‌کسی رو نمی‌دونم.
    - اشکال نداره، آخه کارت دور از همه اهالی اون عمارته. بیا بریم دیگه همین‌جا ایستادیم و حرف می‌زنیم.

    خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و دستم رو نشونش دادم.
    - باشه باشه، صبر کن دستم رو بشورم.
    به سرعت دست‌هام رو شستم و همراه نسترن از عمارت خارج شدم.
    - نسترن؟
    - جونم؟
    - جونت سلامت. می‌تونم چیزی ازت بخوام؟
    - آره.
    - می‌شه هر‌وقت رفتی بیرون دفتر و خودکار برام بگیری؟
    - اره که می‌شه. نکنه می‌خوایی خاطراتت رو بنویسی؟
    سرم رو تکون دادم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    تو اتاقم کنار پنجره نشسته بودم و به بیرون نگاه می‌کردم، سال تحویل شده بود و هر کسی تو اتاقش بود. من هم اومدم سراغ دفتری که نسترن برام خریده بود؛ نمی‌دونستم از کجا شروع کنم و اصلا کدوم رو بنویسم. خودکار رو برداشتم و صفحه اول دقیقا وسط صفحه نوشتم.
    "روزگار همیشه خوب می‌گذره
    البته نه برای من، بلکه از روی من"
    از صفحه دوم شروع به نوشتن کردم. از وقتی چشم باز کردم و اتفاقات رو یادم میاد. از وقتی یادم میاد تو خونه بودم و تنها کسایی که همیشه حضور داشتن آقا و بردیا و آرین و خاتون و مادربزرگ بودن. از بچگی همه چیز بهم تحمیل شد و هیچ‌وقت هیچ‌چیز برای دل من نبود. بردیا و آرین می‌گفتن من نحسم، شومم، بدقدمم چون با به دنیا اومدن من مادرم مُرد. مگه کسی که به دنیا اومده مقصر تمامی حوادث هست؟ یک دختر کوچیک با موهایی که همیشه مدل قارچی بودن اما تیپ پسرونه! این تنها تصویری هست که از بچگیم دارم.
    با تقه‌ی که به در خورد دفتر رو بستم و داخل کشو میز گذاشتم.
    - بفرمایید؟
    با ورود نسترن، لبخندی زدم.
    - تنها نشستی؟ این‌ها رو بی خیال، خانوم کارت داره.
    با تعجب گفتم:
    - نگفت چی‌کار داره؟
    نسترن سرش رو به نشونه نه تکون داد؛ از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق خانوم رفتم. در زدم و بعد از گفتن بیا تو وارد اتاق شدم. خانوم پشت میز طرح چوبش نشسته بود چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
    - خانوم صدام کرده بودین؟
    - اره خواستم بگم برو بخواب، امشب مهمون‌ها نمیان. زنگ زدن و خبر دادن مشکلی پیش اومده و فردا صبح می‌رسن.
    نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد:
    - ساعت که ده و نیمه. برو بخواب فردا کلی کار داری. در واقع کارهای سختت از فردا شروع می‌شه.
    با این حرفش لرزی تو وجودم نشست.
    - بله خانوم شب خوش.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    از اتاق خارج و به سرعت وارد اتاق خودم شدم؛ نسترن داخل اتاق نبود. دیروز کار عمارت تموم شد و خیالم راحت بود. برای ساعت پنج صبح ساعت گذاشتم آخه نمی‌دونستم که چه موقع می‌رسن. روی تخت دراز کشیدم و از این دنده به اون دنده شدم تا خوابم برد.
    با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و خمیازه‌ی کشیدم اصلا حوصله بلند شدن نداشتم، به شدت خوابم می‌اومد. روی تخت نشستم و با یک چشم باز و یکی بسته به اتاق نگاه کردم؛ هوا نیمه تاریک بود خواستم دوباره بخوابم که یادم افتاد مهمون‌ها ممکنه برسن.

    زیر لب غر زدم و پتو رو بالا و پایین کردم.
    - کاش ظهر می‌اومدن تا حداقل کمی بخوابم.
    با اخم‌های درهم بلند شدم و روی تخت نشستم؛ دست دراز و چراغ رو روشن کردم. درحالیکه بلند می‌شدم لگدی به تخت زدم که صدایی داد. حوله سفید رنگم رو برداشتم و با قدم‌های کوتاه وارد حموم شدم. دوش آب سرد گرفتم تا خواب کلا از سرم بپره. بعد از دوش گرفتن احساس بهتری داشتم و خواب کلا از سرم پرید.
    لباس فرم رو پوشیدم و با برداشتن دفتر، از اتاق خارج شدم و با قدم‌های آروم به طرف آشپزخونه رفتم. همه جا انقدر تاریک بود که اگر جایی رو بلند نبودم حتما اتفاقی برام می‌افتاد. همه وسایلی که می‌خواستم رو برداشتم و آماده گذاشتم اما چند سری مجبور شدم به عمارت برم و بیام. وای که این‌جا چقدر تاریک بود اما تاریکی برام چیز عادی بود البته در بعضی شرایط. در عمارت رو قفل کردم فقط لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتم و مشغول کارم شدم. آب برای چای گذاشتم تا جوش بیاد؛ چون نمی‌دونستم که کی، چی می‌خوره از هر چیزی چند نوع آوردم تا خیالم راحت بشه. کره گیاهی و حیوانی و پنیر و مربا چند نوع، عسل، چای، قهوه و گوجه و خیار و سبزی و ... . کلا آشپزخونه اون‌طرف رو بار کردم آوردم.
    - با این همه چیزهای خوشمزه که جلومه، گشنه شدم. حالا اگه صبحونه بخورم کسی چیزی نمی‌گـه.
    آب که جوش اومد چای دم کردم و یک ساندویچ پنیر و خیار گرفتم و خوردم، پشتش هم چای شیرین کردم. یادم افتاد قرار بود بیام تو این عمارت و دیگه اون طرف نرم. می‌خواستم دیروز همه چیز رو آماده کنم که نسترن نذاشت و من رو سرگرم کرد.
    - وای نزدیک بود یادم بره... به کل وسایل‌ها رو فراموش کردم.
    به سرعت اما با قدم‌های آروم به طرف عمارت رفتم. وارد اتاقم شدم؛ تمام وسایلم رو داخل چمدون گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آروم‌آروم از پله‌ها پایین اومدم و به سمت عمارت رفتم. وسط راه وسایلم رو روی زمین گذاشتم.
    - اخ دستم، من که چیزی داخلش نذاشتم پس چرا انقدر سنگینه؟!
    خنده‌م گرفته بود، با این همه که سعی کردم تا سروصدا نکنم اما باز هم نشد ولی هیچ‌کسی بیدار نشد ببینه که سروصدای چی بوده. خم شدم چمدون رو برداشتم و وارد عمارت شدم.
    - حالا کدوم اتاق رو بردارم؟ همه اتاق‌ها طبقه بالا هست.
    دوباره از پله‌ها بالا رفتم. آخر راهرو یکی از اتاق‌ها رو برداشتم و بدون باز کردن چمدون، به طرف آشپزخونه رفتم. پاهام دیگه داشت ذوق ذوق می‌کرد انقدر پله بالا و پایین شدم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدنش با خودم غرغر کردم.
    - نه! تازه ساعت شیشه. همه کارهام رو کردم کاش صبح به این زودی بیدار نمی‌شدم. خب من که نمی‌دونستم کی میان، نمی‌خواستم جلوی خانوم بد بشه و از کارم اخراجم کنه.
    کلافه دستی روی سرم کشیدم که چشمم به دفتر افتاد. با برداشتن دفتر از عمارت خارج شدم و به سمت حیاط رفتم. نیم ساعت دیگه بیدار می‌شن. چشمم به در حیاط افتاد و حسی من رو به سمتش کشید که فقط یک نگاه می‌کنم و برمی‌گردم. کلید رو، روی در انداختم و بازش کردم. خانوم از کلید در به همه داده؛ در رو باز کردم و نگاهی به کوچه ساکت انداختم. هیچ‌کسی نبود، نگاه آخر رو کردم و در رو بستم. چند صندلی با چوب درخت نزدیک در ساخته بودن؛ به همون قسمت رفتم و نشستم. دفتر رو باز کردم و شروع کردم.
    آقا که پدرم باشه هیچ‌وقت رفتار خوبی با من نداشت از همون بچگی مجبورم کردن کارهای خونه رو انجام بدم، اگر کاری اشتباه انجام می‌شد تا سرحد مرگ کتک می‌خوردم. از تمام شادی‌ها دور بودم و دورم یک حصار محکم ساختن، بهم گفت بابا صداش نزنم. همیشه مادربزرگ و خاتون بودن که دوستم داشتن اما اون هم ساعتی بود، یعنی تا وقتی آقا و پسراش نبودن. حتی اسمم مادربزرگ یعنی مادر مادرم انتخاب کرد. اسم مادرم رو، روی من گذاشت و حتی چهره‌م تا حدی شکل مادرمه.
    وقتی ده سالم بود، بردیا و آرین دوتا پسر شر و شیطون بودن و با دردسری که درست کردن، به گردن من انداختن و همون زمان بود که مادربزرگ فوت کرد و آقا هم با داد و فریاد و کتک گفت که دیگه تو دختر من نیستی، اسمت رو از شناسنامه‌م خط می‌زنم و همین کار رو کرد. بالاخره کارش رو عملی کرد.
    تا چند ماه پیش تو خونه حبس بودم و حق رفتن به جای نداشتم؛ دیگه مادربزرگ رو نداشتم تا ازم حمایت کنه، تنهای تنها شدم و آقا هم از این فرصت استفاده می‌کرد تا تونست اذیتم کرد. حتی اجازه نمی‌داد یک قدم از خونه دور بشم، تو خونه حبس بودم و به بهانه‌های مختلف کتک می‌خوردم.

    با یادآوری اون لحظات، اشکم دراومد و روی دفتر افتاد.
    یک اتاق تو بالاترین طبقه خونه بهم دادن که نه برق داشت نه کولر نه حتی شوفاژ و بخاری، هیچی نداشت فقط یک پنجره داشت که اون هم آقا رنگ مشکی بهش زد تا به بیرون دید نداشته باشه. تنها جایی که آقا غدقن نکرده بود و بهش توجهی نداشت، در آخر راهرویی بود که اتاقم داخلش قرار داشت. اون در رو سال‌ها بود قفل کرده بود ولی من کلیدش رو گیر آوردم؛ هر وقت دلم می‌گرفت می‌رفتم و از اون‌جا به قسمتی از شهر خیره می‌شدم. به پشت بوم نمی‌خورد ولی جز من کسی اون‌جا نمی‌رفت. تا این‌که اون خواستگار مضخرف پیداش شد. اقا بدون این‌که به من بگه از طرف خودش و من جواب مثبت رو داده بود و وقتی شکایت کردم یک کتک حسابی خوردم و تو اتاقم زندانی شدم. هر چقدر به این در و اون در زدم، کسی نبود تا نجاتم بده. تمام دنیا روبه‌روی من بودن تا این که خسته شدم و گفتم که باشه ازدواج می‌کنم اما دلیل ازدواج من با آرش فقط شراکت آقا و آرش بود. وقتی این حرف رو زدم دیگه خبری از کتک و دعوا نبود اما مهربون هم نبودن؛ تا پام به بیرون از اتاق رسید شبونه با مقدار پولی که از آقا برداشتم، فرار کردم. نگاهی به صفحات دفتر کردم که پر از قطره‌ی اشک بود. نصفی از برگ‌های دفتر پر شد از نوشته‌های من.
    - هه آخه این هم زندگی تو داری؟ همون بهتر که جای مادرم می‌مردم یا زیر کتک‌های آقا و پسراش.
    همون لحظه صدای در اومد. به سرعت برگشتم و با ترس به در نگاه کردم. بلند شدم و خواستم به طرف عمارت برم که یادم به مهمون‌ها افتاد. به خودم روحیه دادم که نترس آرزو هیچی نیست، دوباره صدای در اومد. دفتر رو محکم بغـ*ـل کردم و نزدیک در شدم. همش فکر می‌کردم خیالاتی شدم. سر انگشت های دستم از ترس یخ زده بود؛ برای لحظه‌ی پشیمون شدم که تو حیاط اومدم. با صدایی که می‌لرزید گفتم:
    - کیه؟
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با شنیدن صدای مردی، لرز تو بدنم نشست ولی با شنیدن جمله‌ش ترسم از بین رفت و هیجان و استرس وجودم رو گرفت.
    - دخترم در رو باز کن، مهمون‌های زرین خانومیم.
    نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و در رو باز کردم با تعدادی مرد و زن روبه‌رو شدم. در رو باز‌تر کردم و با دستم به داخل اشاره کردم.
    - بفرمائید خوش اومدید.
    یکی‌یکی اومدن داخل و دقیقا وسط عمارت چمدون به دست ایستادن؛ به طرفشون رفتم و کنارشون ایستادم. همون مرد مسن به طرفم برگشت.
    - دخترم، زرین خانوم کجاست؟ حتما خوابه اره؟
    - بله.
    - من منصورم. فقط الان خیلی گرسنه‌یم و چیزی تو این قصر پیدا می‌شه؟
    یاد خودم افتادم روز اولی که اومده بودم این‌جا، گفتم که شبیه قصر هست. لبخندی زدم.
    - منم آرزو هستم. بفرمائید این‌طرف که صبحونه حاضره.
    به عمارت اشاره کردم که صدای غرغر یکی از زن‌ها بلند شد.
    - وای منصور من این‌جا نمیام. کثیفه و بوی نم و رطوبت می‌ده، حالم بهم می‌خوره هرچقدر به زرین می‌گم گوش نمی‌ده انگار اصلا آدم نیستم.
    خب حق داره من که این‌جا رو تمیز کردم متوجه شدم چقدر کثیف و نامرتبه. همه هم ایستاده بودن و به هم نگاه می‌کردن که آقا منصور دست همون خانوم رو گرفت و به طرف عمارت برد.
    من هم جلوتر رفتم و در رو باز کردم و زوج‌زوج وارد عمارت شدن، همون خانومه با دیدن عمارت صورتش به حالت عادی برگشت و لبخند محوی زد و گفت:
    - چقدر تمیز شده، باید به زرین پاداش بدم. وسایل‌هاتون رو داخل اتاق‌ها بذارین و بیایین صبحونه بخوریم.
    نزدیک سی‌نفر بودن، البته زن و شوهر که داخل یک اتاق می‌موندن. من هم به سمت آشپزخونه رفتم تا ببینم کم و کسری نداره. به قیافه‌هاشون نمی‌خورد آدم‌های بدی باشن و سخت بگیرن، شاید چون خیلی گرسنه بودن انقدر مظلوم هستن. با گذر زمان همه‌چیز مشخص می‌شه.
    کره و مربا و پنیر و عسل رو روی میز گذاشتم که همه یک‌دفعه وارد آشپزخونه شدن.
    - وای چه بوی خوب چای میاد، دلم ضعف رفت.
    با این حرفش هرکسی یک‌جا نشست و شروع به خوردن کردن. همون خانومه به طرفم برگشت.
    - دخترم، یک استکون بزرگ چای برام می‌ریزی؟
    با این حرفش همهمه بالا گرفت که چای می‌خوان. لبخندی زدم و سرم رو تکون داد.
    - بله، الان براتون میارم.
    مشغول ریختن چای داخل استکان‌ها شدم؛ سینی رو برداشتم و جلوی هر نفر یک استکان می‌ذاشتم.
    عقب‌تر ایستادم و از پنجره به بیرون چشم دوختم تا راحت صبحونه بخورن. خیره بیرون بودم که متوجه شدم لامپ آشپزخونه اون یکی عمارت روشن شد، پس بیدار شدن.
    - دختر خانم؟
    با صدای یکی از خانوم‌ها به طرفش برگشتم.
    - بله خانوم؟
    - بهم نگو خانوم احساس می‌کنم شصت سالمه، همش چهل سال دارم. می‌خواستم بگم ممنون خیلی گشنه‌م بود.
    - نوش جونتون.
    همگی تشکر کردن و گفتن که یکم استراحت می‌کنن تا زرین‌خانم بیدار بشه. قبل از این‌که بگم خانم بیدار شدن رفتن، شونه بالا انداختم و مشغول جمع کردن میز شدم که صدای در عمارت رو شنیدم. هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودم که خانوم روبه‌روم ایستاد.
    - سلام صبح بخیر خانوم.
    - سلام، مهمون‌ها اومدن؟
    با گفتن این حرفش اطراف رو نگاه کرد.
    - بله خانوم، ساعت شیش اومدن... صبحونه خوردن و الان هم رفتن بخوابن.
    - خوبه.
    برگشت بره که دوباره به طرفم برگشت.
    - راستی یادم رفت بهت بگم اتاق آخری طبقه بالا برای تو هست و من هم برم وسایل رو بیارم.
    - بله خانوم.
    اخلاقش صد درجه عوض شده بود. خانوم رفت و من هم دوباره مشغول کارم شدم؛ در آشپزخونه رو بستم تا سروصدا بیرون نره. ظرف‌ها رو داخل ماشین گذاشتم و میز رو دستمال کشیدم. یک کاغذ و خودکار برداشتم، لیست تمام چیزهایی که می‌خواستم نوشتم. برگه رو به یخچال زدم تا جلوی چشمم باشه. بعد هم ظرف‌ها رو دستمال کشیدم و سر جاشون گذاشتم. نگاهی به ساعت کردم تقریبا هفت و نیم بود. چرا انقدر دیر می‌گذره؟ از آشپزخونه خارج شدم که در عمارت باز شد و نسترن وارد شد. به سرعت به طرفم اومد و بغلم کرد.
    - دختر دلم برات تنگ شده بود.
    - ما که دیشب هم رو دیدیم.
    - خیلی...
    ادامه حرفش رو نگفت و منم ابرویی بالا انداختم.
    - خیلی چی؟

    پشت چشمی برام نازک کرد و لب زد:
    - هیچی.
    چشمکی زدم و با لحن خودش گفتم:
    - من هم دلم برات تنگ شده بود.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    همون‌موقع در عمارت باز شد و اول خانوم بعد پشت سرش چندتا خدمتکار وسایل به دست وارد شدن و به طبقه بالا رفتن.
    تا ساعت نه و نیم خودم رو سرگرم کردم. مهمون‌ها هنوز خواب بودن و زرین‌خانوم هم برای انجام کاری رفت اما قبلش گفت هروقت مهمون‌ها بیدار شدن بهش خبر بدم. عادت کرده بودم همیشه مشغول کار باشم به‌خاطر همین وارد آشپزخونه شدم و خودم رو با درست کردن شربت سرگرم کردم. آلبالو، پرتقال، انبه، آناناس، لیمو با چند تکه یخ هم داخلشون انداختم و داخل یخچال گذاشتم.
    - خسته نباشی.
    به سرعت برگشتم و با همون خانوم که صبح می‌گفت من داخل عمارت نمیام روبه‌رو شدم.
    - ممنون. امیدوارم خوب استراحت کرده باشین؟
    - اره خیلی خوب بود، خستگیم رفع شد. حالا چی درست کرده بودی؟
    - شربت.

    بین وسایل نگاهی کرد و با چشم‌های که براق شد گفت:
    - پرتقال درست کردی؟ می‌شه برام بیاری، خیلی تشنمه.
    - بله الان.
    پارچ رو بیرون آوردم؛ شربت رو داخل لیوان ریختم و با پارچ روی میز گذاشتم. لیوان رو برداشت تا نصفه سر کشید بعد روی میز گذاشت و نفس گرفت.
    - آخیش دستت طلا ولی به منصور نگی این‌طوری خوردم وگرنه کارم ساخته‌س!
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم، به نظرم که خانوم خوبی بود.
    - نوش جان خانوم.

    شاکی شد و با لحنی کشیده شده گفت:
    - من اسم دارم، اسمم نوشینه. حالا با بقیه آشنا می‌شی، تو جدید اومدی درسته؟
    - بله.
    سری تکون داد.
    - نوشین خانوم؟
    - بله؟
    - راستش نمی‌دونستم کی چه غذایی دوست داره، به خاطر همین چیزی آماده نکردم. شما می‌دونین؟

    دستی تو هوا به نشونه بی خیالی تکون داد.
    - اشکال نداره. هرچی درست کردی می‌خوریم. می‌دونی ما اصلا برای غذا تعارف نداریم یعنی در واقع با شکممون تعارف نداریم. من می‌رم به ادامه خوابم برسم.
    با گفتن این حرفش خندید و از آشپزخونه بیرون رفت. لیوان رو برداشتم و شستم. حالا چی درست کنم؟ ماکارونی؟ زرشک پلو؟ کشمش پلو؟ قورمه؟ قیمه؟ کوفته؟ بشکنی زدم.
    - اره کوفته سبزی خوبه.
    اما ذوقم به سرعت کور شد.
    - اه آخه برای کوفته باید برنج و نخود رو شب قبل خیس می‌کردم. اشکال نداره یک شب دیگه خیس می‌کنم برای کنار غذاهایی که خواستن... اره این‌طوری خوبه. خب حالا چی درست کنم؟ آها یافتم کوفته برنج و خوراک ماهی و سالاد مرغ درست می‌کنم، خودشه.
    همین فکر کردن و حرف زدن با نوشین خانوم نیم ساعت وقت گرفت. فقط امیدوارم ماهی سفید داشته باشیم. داخل فریزر نگاه کردم خوبه داشتیم، خنده‌م گرفته بود کل آشپزخونه اون‌طرف خالی شده.
    درست کردن کوفته بیشتر طول می‌کشه؛ همه مواد رو حاضر کردم. آرد برنج، سبزی کوفته خرد شده، گوشت چرخ کرده، رب گوجه، نمک و زردچوبه، روغن، آلو بخارا، تخم‌مرغ، برنج، پیاز. برای ماهی هم ماهی، روغن زیتون، آب‌لیمو، تخم‌مرغ سفت شده، پوره اسفناج و پوره گوجه‌فرنگی، پوره سیب‌زمینی، نمک و فلفل. برای سالاد هم سـ*ـینه مرغ، قارچ، چیپس خلال، پیاز سرخ شده، سس مایونز، نمک و زردچوبه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا