- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
با رفتن آقا برزو، من هم وسایل رو برداشتم و داخل انبار اونطرف عمارت گذاشتم. انبار پشت ساختمون بود با دیوارهای چوبی. روبهروش تا چشم کار میکرد فقط درخت بود و برای لحظهی ترس وجودم رو گرفت و به خودم لرزیدم. بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم.
دوباره مثل همیشه کارهای روتین رو انجام دادم، خوردن ناهار، یاد گرفتن خیاطی و خواب. در طول روز انقدر خسته میشدم که شب هنوز سر روی بالشت نذاشتم، خوابم بـرده ولی باز هم به اینکه تنهایی کار کنم عادت کردم. کمکم به عید نزدیک میشدیم و همه در حال تکاپو بودن، تنها کسی که خیلی آروم بود من بودم اما استرس اینکه وقتی یکی بیرون از عمارت میره، متوجه بشه من کیم، همراهمه. ولی نمیتونم تا آخر عمرم با این ترس زندگی کنم، شاید فرارم راه و کار اشتباهی بوده باشه ولی حداقل این مدت آرامش نسبی به دست آوردم. من یک دخترم، گاهی نیاز به پشت و حامی دارم ولی پدر و برادرهای خودم هیچوقت تکیهگاه من نبودن. از وقتی چشم باز کردم فقط آقا و پسراش و مادربزرگ(مادر مادرم) و خاتون که بهش خانجون میگفتم رو دیدم. مادربزرگ و خاتون دور از چشم آقا برام هر کاری از دستشون برمیاومد، انجام میدادن اما وقتی مادربزرگ رفت و برای همیشه تنهام گذاشت، خلأ بزرگی وجودم رو فرا گرفت. هیچوقت اجازه نداشتم پدر خودم رو بابا صدا کنم. دو تا پسراش یعنی برادرهای من، آرین و بردیا، همیشه اذیتم میکردن و آقا هم هیچوقت دعواشون نمیکرد؛ اصلا براش اهمیت نداشت که من چیکار میکنم. یادمه بچه که بودم، خیلی سنم کم بود، آقا که از سرکار برگشت با ذوق و شوق به طرفش رفتم و با دستهای کوچیکم، پاهاش رو بغـ*ـل کردم و با ذوق گفتم سلام بابایی اما جواب من چی بود؟ پاهایی که بهش چسبیده بودم رو محکم تکون داد و من رو به یکطرف پرت کرد انقدر محکم به زمین افتادم که هنوز دردش رو احساس میکنم اما پسراش که به طرفش رفتن؛ هرکدوم پاهاش رو گرفتن و با ذوق باهاش صحبت میکردن و آقا هم با لبخندی که خوشحالی ازش میبارید باهاشون حرف میزد. با چشمهای پر از اشک نظارهگر این صحنه بودم. با سن کمم حس کردم قلبم درد گرفت. پیش خودم میگفتم حتما بابا خوشش نیومده که با عجله به طرفش رفتم یا حرفی زدم که خودم نمیدونم. فرداش وقتی بابا اومد آروم رفتم روبهروش ایستادم؛ دستهام رو پشتم قفل کردم و گفتم سلام بابا. خوشحال بودم که مثل دیروز با عجله به سراغش نرفتم و مواظب حرف زدنم بودم اما باز هم جواب من فقط یک چیز بود، بیمحلی آقا. مادربزرگ نمیذاشت نزدیک آقا بشم اما اون دو روز هم مادربزرگ نبود. مدتی که گذشت وقتی برای شب بخیر گفتن، پیشش رفتم و بهش گفتم بابا، سرم فریاد کشید و گفت که بابای من نیست و حق ندارم بابا صداش بزنم.
با تکون محکمی که خوردم از گذشته بیرون اومدم و با گیجی به نسترن نگاه کردم.
- آرزو؟ حواست کجاست؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ از بیرون دیدمت چند ساعته فقط به نقطهی خیره شدی و آروم اشک میریزی!
اون چی از درد من میدونست؟ محکم در آغوشم کشید و نوازشم کرد.
- نسترن؟
- جانم؟
- یکروز برات تعریف میکنم، همه چیزرو میگم.
- اوه اوه صداش رو ببین، انگار خروسی که سرما خورده.
لبخند بیحالی زدم و از بغلش بیرون اومدم اشکم رو پاک کردم.
- ممنون به این آغـ*ـوش احتیاج داشتم.
همزمان که چشمک زد سرش هم تابی داد.
- قابلی نداشت.
دوباره مثل همیشه کارهای روتین رو انجام دادم، خوردن ناهار، یاد گرفتن خیاطی و خواب. در طول روز انقدر خسته میشدم که شب هنوز سر روی بالشت نذاشتم، خوابم بـرده ولی باز هم به اینکه تنهایی کار کنم عادت کردم. کمکم به عید نزدیک میشدیم و همه در حال تکاپو بودن، تنها کسی که خیلی آروم بود من بودم اما استرس اینکه وقتی یکی بیرون از عمارت میره، متوجه بشه من کیم، همراهمه. ولی نمیتونم تا آخر عمرم با این ترس زندگی کنم، شاید فرارم راه و کار اشتباهی بوده باشه ولی حداقل این مدت آرامش نسبی به دست آوردم. من یک دخترم، گاهی نیاز به پشت و حامی دارم ولی پدر و برادرهای خودم هیچوقت تکیهگاه من نبودن. از وقتی چشم باز کردم فقط آقا و پسراش و مادربزرگ(مادر مادرم) و خاتون که بهش خانجون میگفتم رو دیدم. مادربزرگ و خاتون دور از چشم آقا برام هر کاری از دستشون برمیاومد، انجام میدادن اما وقتی مادربزرگ رفت و برای همیشه تنهام گذاشت، خلأ بزرگی وجودم رو فرا گرفت. هیچوقت اجازه نداشتم پدر خودم رو بابا صدا کنم. دو تا پسراش یعنی برادرهای من، آرین و بردیا، همیشه اذیتم میکردن و آقا هم هیچوقت دعواشون نمیکرد؛ اصلا براش اهمیت نداشت که من چیکار میکنم. یادمه بچه که بودم، خیلی سنم کم بود، آقا که از سرکار برگشت با ذوق و شوق به طرفش رفتم و با دستهای کوچیکم، پاهاش رو بغـ*ـل کردم و با ذوق گفتم سلام بابایی اما جواب من چی بود؟ پاهایی که بهش چسبیده بودم رو محکم تکون داد و من رو به یکطرف پرت کرد انقدر محکم به زمین افتادم که هنوز دردش رو احساس میکنم اما پسراش که به طرفش رفتن؛ هرکدوم پاهاش رو گرفتن و با ذوق باهاش صحبت میکردن و آقا هم با لبخندی که خوشحالی ازش میبارید باهاشون حرف میزد. با چشمهای پر از اشک نظارهگر این صحنه بودم. با سن کمم حس کردم قلبم درد گرفت. پیش خودم میگفتم حتما بابا خوشش نیومده که با عجله به طرفش رفتم یا حرفی زدم که خودم نمیدونم. فرداش وقتی بابا اومد آروم رفتم روبهروش ایستادم؛ دستهام رو پشتم قفل کردم و گفتم سلام بابا. خوشحال بودم که مثل دیروز با عجله به سراغش نرفتم و مواظب حرف زدنم بودم اما باز هم جواب من فقط یک چیز بود، بیمحلی آقا. مادربزرگ نمیذاشت نزدیک آقا بشم اما اون دو روز هم مادربزرگ نبود. مدتی که گذشت وقتی برای شب بخیر گفتن، پیشش رفتم و بهش گفتم بابا، سرم فریاد کشید و گفت که بابای من نیست و حق ندارم بابا صداش بزنم.
با تکون محکمی که خوردم از گذشته بیرون اومدم و با گیجی به نسترن نگاه کردم.
- آرزو؟ حواست کجاست؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ از بیرون دیدمت چند ساعته فقط به نقطهی خیره شدی و آروم اشک میریزی!
اون چی از درد من میدونست؟ محکم در آغوشم کشید و نوازشم کرد.
- نسترن؟
- جانم؟
- یکروز برات تعریف میکنم، همه چیزرو میگم.
- اوه اوه صداش رو ببین، انگار خروسی که سرما خورده.
لبخند بیحالی زدم و از بغلش بیرون اومدم اشکم رو پاک کردم.
- ممنون به این آغـ*ـوش احتیاج داشتم.
همزمان که چشمک زد سرش هم تابی داد.
- قابلی نداشت.