رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,979
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی سرش را می‌چرخاند و نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازد. غروب است و طبق قرارشان، باید هرچه سریع‌تر خود را به جلسه‌‌ی خانوادگی‌ با روانپزشک برساند.
    اگر سلامت روان خود را ثابت نکند، خانواده‌اش ترجیح می‌دهند که مدتی در تیمارستان بستری بشود. سابقه‌ی خودکشی‌ ناموفق آن دختر نیز در تصمیم خانواده‌اش موئثر بوده است.

    ***
    پیش از لوسی، آقا و خانم مورفی روی صندلی‌های چرمِ مشکی رنگ مطب روان‌پزشک نشسته‌اند و با دقت به صحبت‌های او گوش می‌دهند.
    - لوسی به من گفت دو سال پیش به کما رفته و بعدش، تعداد زیادی از آدم‌ها رو فراموش کرده.
    کریس، همراه با ته‌ریش جوگندمی‌اش که روی صورت خسته‌ و دمغ پر از چین و چروکش به چشم می‌خورد، بسیار مصمم می‌گوید:
    - کدوم کما، پس چرا ما ازش بی‌خبریم؟
    روانپزشک شوکه می‌شود و لحظاتی مکث می‌کند. برای چند ثانیه فقط صدای پاندول ساعتِ مطب به گوش می‌رسد.
    دکتر، با آقا و خانم مورفی ارتباط بینایی برقرار می‌کند؛ سپس خونسردانه می‌گوید:
    - به گفته‌ی خود لوسی، دو سال پیش و در سن هجده سالگی، لوسی هفتاد و دو روز به کما رفته!
    آقا و خانم مورفی، با چهره‌‌های متعجب و حیرت‌زده، لحظاتی یکدیگر را نگاه می‌کنند. خانمِ مورفی همراه با صورت لاغرِ استخوانی‌اش که بینی‌اش را بیش از حد بزرگ نشان می‌دهد، خطاب به روانپزشک لب می‌زند.
    - بدون شک همچین اتفاقی نیفتاده. ما والدینی نیستیم که از موضوعی به این مهمی بی‌خبر بمونیم!
    آقای مورفی پیشانی‌ پر چین و چروکش را به وسیله‌ی سه تا از انگشتانش مالش می‌دهد و درحالی که پوست صورتش کمی سرخ شده است، اضافه می‌کند.
    - اگه لوسی یکم باهوش بود، باید حدس می‌زد ما از این دروغش با خبر می‌شیم و تکذیبش می‌کنیم. چه دلیلی وجود داره که همچین دروغی به شما بگه؟
    خانم روانپزشک که به صندلی‌اش تکیه داده است و دستانش جلوی سـ*ـینه‌اش قفل شده‌اند، با سردرگمی می‌گوید:
    - نمی‌دونم، اعتراف می‌کنم که توی این پونزده سال سابقه‌ی کاری، لوسی عجیب ترین بیمارم بوده. دو سال پیش اصلا اتفاق به خصوصی براش رخ نداده که روی روانش تاثیر گذاشته باشه؟
    آقا و خانم مورفی چند ثانیه مکث می‌کنند و به فکر فرو می‌روند، پیش از آنکه کلمه‌ای حرف بزنند، تلفن همراه کریس زنگ می‌خورد.
    از روانپزشک عذرخواهی می‌کند و تلفن همراه خود را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد.
    ***
    خورشید چشمانش را کاملا بسته است و روشنایی خود را سخاوتمندانه به تنها جانشین حقیقی‌اش، قمر رخشان بخشیده است.
    صدای لوسی در محل سوت و کوری که داخلش قدم می‌زند، به گوش می‌رسد.
    - دوستون دارم، ولی می‌دونم که چه تصمیمی برای من گرفتین.
    همینطور که در تیرگی شب به تنهایی در یک خیابان سوت و کور قدم می‌زند، ادامه می‌دهد.
    - من، درحال حاضر نمی‌توتم حسی رو که به اون پسر دارم به شما ثابت بکنم. به همین خاطر چند روز مرخصی گرفتم که به یک سفر کوتاه برم، لطفا برای چند روز هم که شده، به من اجازه بدید فکر کنم آزادی دارم.
    چراغ‌های پایه‌دار مشکی رنگ، با فاصله‌‌‌های منظم در دو طرف خیایان وجود دارند. نسیم خنکی می‌وزد و پوست شفاف و سفید لوسی را نوازش می‌کند. روی برگ‌‌های خشک و نارنجی رنگ قدم بر می‌دارد که صدای خش‌خش‌ آن‌ها، برای لوسی آرامش زیادی به ارمغان می‌آورند.
    پیش از آنکه پدرش نیز صحبت کند، با صدای بلندی می‌گوید:
    - به مامان هم بگو دوستش دارم، لطفا نگران من نباشید.
    صدای اعتراض پدرش را از پشت خط می‌شنود؛ اما ترجیح می‌دهد تماس را به سرعت قطع کند.
    موبایل همراه خود را خاموش می‌کند. در این خیابان باریکِ خلوت که به سختی عابری پیدا می‌شود، چند قدم دیگر بر می‌دارد. روی یکی از نیمکت‌های فلزی محوطه که با فاصله‌‌ی مناسب در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند، تن خسته‌اش را رها می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل سوم : کرم‌چاله‌ها

    برگ‌های خشک و نارنجی رنگ پاییزی زیر پاهایش خورد می‌شوند. کاملا گیج و سردرگم است. هنوز هم خود را در آن جنگل به شدت خوف و تاریک می‌بیند. به هرطرف که چشم می‌چرخاند، درختان بلند و تنومند حضور دارند که حریصانه از اعماق زمین ریشه دوانده‌اند؛ طوری که قصد دارند سر به بالین آسمان بگذارند.
    لوسی با یونیفرم بولیز دامنِ خاکستری رنگِ دبیرستان که همچنان بر تن دارد، نشانه‌ها را دنبال می‌کند.
    جنگل تاریک و گیج کننده‌ای است؛ اما به لطف درختان قدیمی و بلند که شکل‌های منحصر به فردی دارند، جاستین مسیر خروج جنگل را برای روی یک کاغذ ترسیم کرده است.
    به محض آنکه لوسی از جنگل خارج می‌شود و خود را به جاده می‌رساند، تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد. لبان سرخ خود را محکم می‌گزد؛ زیرا هیچ سیگنالی وجود ندارد.
    صدای قدم برداشتن شخصی را از پشت سرش می‌شنود. کمی سرش را می‌چرخاند و تلاش می‌کند بدون آنکه کاملا برگردد، از گوشه چشمانش به عقب نگاه کند.
    صدای حجیم یک مرد به گوش‌هایش می‌رسد.
    - پلیس. دست‌هات رو بالا بگیر و خیلی آروم به سمت عقب بر گرد.
    لوسی بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و آرام به سمت عقب برمی‌گردد. پلیس، یک مرد جوان با اندام ورزیده است که نور چراغ قوه‌اش را مستقیم به چهره‌ی لوسی می‌تاباند.
    چشمان لوسی ریز می‌شوند و دستانش را جلوی نور می‌گیرد. افسر پلیس به محض آنکه یونیفرم مدرسه را تن لوسی می‌بیند، اسلحه را پایین می‌آورد و به سمت او قدم بر می‌دارد.
    لوسی نیز دست‌‌هایش را پایین می‌اندازد و بدون معطلی صحبت می‌‌کند.
    - من فقط راهم رو گم کردم. به پارتی شبونه دعوت شده بودم. یک بازی عجیب و غریب انجام دادیم، بعدش چند نفر چشم‌هام رو بستن و من رو انداختن وسط جنگل. لطفا به من کمک کنید راه خونه‌ام رو پیدا کنم.
    افسر پلیس، کمی چهره‌ی مضطرب لوسی را برانداز می‌کند؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - چرا داخل مهمونی یونفرم مدرسه‌ات رو پوشیدی؟
    لوسی کمی مکث می‌کند؛ اما نه آنقدری که دروغ‌هایش مشخص بشوند.
    - تم پارتی مدرسه بود. همه باید با یونیفرم‌های مدرسه‌شون می‌اومدن.
    پلیس با صدای حجیمی که دارد، به آرامی می‌گوید:
    - سوار ماشین بشو و ادرس خونه‌ات رو وارد چی‌پی‌اس کن.
    لوسی یک لبخند تصنعی و بی‌روح می‌زند؛ سپس بدون آنکه حتی یک کلمه حرف بزند، سوار اتومبیل پلیس می‌شود.
    افسر پلیس نیز پشت فرمان می‌نشیند و بدون اتلاف وقت روی پدال گاز می‌فشارد. لوسی به وسیله‌ی صفحه نمایش مربعی شکلی که جلویش قرار دارد، آدرس دقیق خانه‌ی خود را وار‌د
    می‌کند.
    صدای افسر پلیس به گوش‌ می‌رسد‌.
    - شما بچه‌ها دیگه زیا‌ده روی کردید. درست نیست خط پلیس رو اِشغال کنید که به پارتی خودتون هیجان بدید.
    لوسی نگاهش را مستقیم به صورت آن مرد گره می‌زند و سردرگم پاسخ می‌دهد.
    - مگه کی با شما تماس گرفته؟
    افسر پلیس بدون معطلی لب می‌زند.
    - یک شخص به اسم جاستین تماس گرفت. انگار زیاد حالش خوب نبود، فقط گفتش ما توی پارتی تصمیم گرفتیم یک دختر رو وسط جنگل رها کنیم.
    لوسی با چشمانی که درشت شده‌اند، ناخودآگاه به صورت پلیس زل می‌زند و با لحن آرام و سردرگمی می‌گوید:
    - از کجا می‌دونست من همچین چیزی می‌گم.
    پلیس چشمان مشکی رنگ خود را از جاده پس می‌گیرد و خطاب به لوسی می‌گوید:
    - ببخشید، چیزی گفتی؟‌
    لوسی نگاهش را از افسر پلیس پس می‌گیر‌د و سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. اکنون، سردرگمی و اضطراب همانند یک کرم زیر پوست صورت لوسی لانه می‌کند. هنوز در شوک است؛ زیرا زمانی که با افسر پلیس مواجه شد، به طور آنی و بداهه یک دروغ گفت.
    این درحالی است که جاستین از قبل با افسر پلیس تماس گرفته است و دقیقا با دروغ لوسی، افسر پلیس را برای کمک به سمت جنگل راهی کرده است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سرانجام، افسر پلیس روی پدال ترمز می‌فشارد و اتومبیل را در نزدیکی خانه‌ی لوسی متوقف می‌کند. پیش از آنکه لوسی از اتومبیل پیاده بشود، با لحن جدی خود می‌گوید:
    - کاری که امشب با تو انجام دادن جرم سنگینی داره. کافیه شکایت بکنی.
    لوسی سر خود را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌‌دهد و بدون آنکه صحبت کند، از اتومبیل پلیس پیاده می‌شود.
    هوا بسیار تاریک است و به غیر از چراغ‌های کنار خیابان که نور ضعیفی دارند، ماه تنها منبع نور است. با این اوصاف، لوسی متوجه‌ی تغیرات اساسی در محل زندگی‌اش می‌شود.
    صدای امواج ملایم دریا از دوردست به گوش می‌رسد. به سمت یک ساختمان پنج طبقه‌ می‌چرخد که در مجاور خانه‌اش قرار دار‌د. تا به امروز هرگز این ساختمان را ندیده بود. با صدای آرام و ضعیفی نزد خود زمزمه می‌کند.
    - چه بلایی داره سر من میاد!
    به سمت خانه‌‌اش حرکت می‌کند. درب ورودی‌ خانه زنگ زده‌ است، همچنین رنگ آبی ملایمی که به ستون‌های جلوی ایوان زینت بخشیده بود، پاک شده‌ است.
    پلکان چوبی ایوان را بالا می‌رود و به سمت درب خانه قدم‌های بلند و عجولانه‌ای بر می‌دارد. یک تابلوی چوبی بالای درب آویزان است که خطوطی از کتاب مقدس مسیحیت، رویش نقش بسته است. لوسی، در تمام زندگی‌اش هیچگاه همچین تابلویی بیرون از خانه‌ی خود آویزان نکرده است؛ زیرا او فرد مذهبی نیست.
    همراه با دستانی که به شدت می‌لرزند، کلید‌ را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و داخل درب می‌چرخاند. به محض آنکه پایش را داخل خانه می‌گذارد، با تغیرات اساسی مواجه می‌شود.
    مبلان خانه‌اش تغییر کرده‌اند و پرده‌‌ها از دکوراسین آشپزخانه حذف شده‌اند. لوسی به همراه سرگیجه‌ی شدیدی که دارد، پله‌های چوبی خانه را بالا می‌رود. به هر سمت که نگاه می‌اندازد، یک مجسمه‌ی صلیب می‌بیند که به دیوار آویزان شده است.
    لوسی، مستقیم وارد تنها اتاقِ طبقه‌ی دوم می‌شود. چراغ‌های اتاق را روشن می‌‌کند.
    در کمال تعجب، اتاق کار او تغییرات بسیار زیادی داشته است. نشانی از مانکن‌ها و لباس‌‌های مدلینگ نیست و مجسمه‌های حضرت مسیح و صلیب‌‌ها، جایگزین آن‌ها شده‌اند.
    به طور ناگهانی درب اتاق زیر شیروانی باز می‌‌شود و صدای عوض شدن خشاب اسلحه‌‌ به گوش‌هایش می‌رسد. چشمان سبز رنگ و درشتش بی اختیار درشت می‌شوند. نفسش داخل سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود. با دقت گوش می‌دهد. صدای قدم‌های یک شخصی را می‌شنود که آهسته و با احتیاط پلکان چوبی زیرشیروانی را پایین می‌آید.
    لوسی نیز محتاطانه قدم بر می‌دارد و خود را به کمد چوبی اتاقش می‌رساند که درب دوقلو دارد. دستش را روی دستگیره‌ی کوچک و گرد می‌گذارد و به آرامی یکی از درب‌های کمد را باز می‌کند. صدای ناله‌های درب کمد داخل سکوت خانه می‌پیچد.
    لوسی به شدت عرق کرده است. مو‌هایش رشته‌رشته به صورت رنگ پریده‌اش چسبیده‌اند و دست‌هایش به شدت می‌لرزند.

    نفسش را در سـ*ـینه‌اش حبس می‌کند. وارد کمد می‌شود که خالی از انواع و اقسام لباس‌هایش شده است. داخل کمد حتی کوچک ترین روزنه نوری وجود ندارد. صدای قدم‌های آن شخصِ ناشناس قوت می‌گیرد؛ زیرا از راه‌روی خانه‌ به سمت اتاق کار لوسی حرکت می‌کند.
    لوسی در تاریکی مطلق کمد، نفس تنگی می‌گیرد. اکنون، صدای قدم‌های آن شخص از داخل اتاق شنیده می‌شود. وحشت و اضطراب در تار پود لوسی رخنه می‌کند. تمام بدنش یخ زده است و حتی نوک انگشتانش را حس نمی‌کند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا