رمان پرواز در دریای بادبادک ها | دومان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع دومان
  • بازدیدها 641
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دومان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/26
ارسالی ها
149
امتیاز واکنش
273
امتیاز
226
پارت18

چشم دوخته بود به دست های استخوانی و چروکیدۀ پیرزن که مشغول پوست گرفتن پرتقال بود.
-خلاصه که خدا خیلی دوستم داشت که اومدی مامان ثنا!
پیرزن،چشم از پرتقال در دستش نگرفت.
-مردم مردای قدیم.من و آقاجونت تازه شیرینی خوردۀ هم شده بودیم که من و داداش کوچیکم،فرخ،دعوامون شد.
پیشدستی پر از پرّه های پرتقال را به سمت بنفشه هل داد و در حالی که دست هایش را با پرۀ چارقد آبی رنگش پاک می‌کرد گفت:
-بخور جونم!بخور که شدی پوستِ استخون.ها! جونم برات بگه که آقاجونت اومد خونۀ ما که برامون نذری بیاره.زخم رو صورتم رو که دید، شد عین لبو. پرسید که کی کتکم زده؟منم الکی ناز کردم ولی آخرش گفتم که فرخ زدتم.
ثنا،خندۀ نخودی ای می‌کند و گونه هایش رنگ می‌گیرند، شروع می‌کند به بازی کردن با انگشتر طلای در دستش.
-فردا شبش که فرخ اومدخونه،دیدیم آش و لاش.خان بابام خدابیامرز، هی پرسید که چه بلایی سرش اومده؟مگه فرخ کوتاه اومد؟هی گفت زمین خورده.ننه‌م گفت:«آخه بچه!زمین مگه مشت داره که یه همچین بادمجونی پا چشت کاشته؟» خلاصه هی از ما اصرار از فرخ انکار.ولی من که می‌دونستم کار، کار آقاجونت بود.دیگه بعد اون بود که فرخ نازکتر از گلم به من نگفت.اونوقت مردای الان دختره رو یکّه و تنها تو خیابون ول می‌کنن.آخرالزمان شده به خدا !
بنفشه ، پرّه‌ای پرتقال به دهان می‌گذارد و با دهان پر میگوید:
-آخ گفتی مامان ثنا!آخ گفتی! دریغ از یه جو شعور، سخاوت، انسانیت! یکی نیست بگه آخه تو که جنتلمن بازی بلد نیستی بیجا می‌کنی هـ*ـوس زن گرفتن به سرت می‌زنه.
سلین با سینی‌ای چای از راه می‌رسد.
-همشونم که اینطوری نیستن.
بنفشه بشکنی می‌زند و با ذوق و شوق و گونه هایی که هر لحظه سرختر می‌شوند می‌گوید:
-باریکلا ! این یکی رو راست می‌گـه ها مامان ثنا! من دنبال آدرس یکی از شاگردام بودم، رفتم دم در خونۀ یکی از همکارام.وای نگم برات مامان ثنا! سـ*ـینه سپر کرد،یه بادی هم به غب غب انداخت. گفت:« خانوم محترم!اون محله جای مناسبی برای شما نیست.من نمی‌تونم آدرس رو بهتون بدم.»انقدر اصرار کردم،آخرش خودشم پاشد افتاد دنبالم.مامان ثنا! همچین جذبه‌ای داشت که هیچکی چپکی نگامون نمی‌کرد.
ثنا پشت چشمی نازک کرد،دستی به چارقد گل گلی اش کشید.
-البته قدیما دخترا هم اینجوری نبود مادر!یه شرم و حیایی داشتن.اینطوری نبود که پاشن برن دم خونۀ پسر مردم حالا خاطره‌شم تعریف کنن.
سلین زیر خنده زد و بنفشه با چشم هایی مات و ریز شده لب هایش را جلو داد و به مامان ثنا یش خیره شد.ثنا لبخندش را خورد،شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد:«والا!»
بنفشه که دید کیف سلین حسابی کوک است به حرف آمد.
-حالا کجاشو دیدی مامان ثنا؟بعضی دخترا ،جلو پسر مردم بپر بپر و توپ بازی می‌کنن.دریغ از یه ذره شرم و حیا.
خندۀ سلین متوقف شد و ثنا متعجب دست بر گونه کوبید.
-وویی!خاک بر سرم!کی؟
بنفشه لبخند بدجنسانه‌ای روی لب نشاند و از گوشۀ چشم به سلین اشاره کرد که لحظه به لحظه، سرختر و سرختر می‌شد.
وقتی نگاه پر از سرزنش ثنا روی سلین نشست؛بنفشه لبخندی زد و ابرویی برای سلین بالا انداخت.
سلین زیرلب فحشی نسار بنفشه کرد و شغول توجیه کردن ثنا شد.
-مامان ثنا!شما گوش نکن به این وزّه.یه چی الکی واسه خودش می‌پرونه. یارو مربی مونه!تازه ماهم لباس هامون پوشیده ست...
صدای زنگ موبایل بنفشه بلند می‌شود.دیدن نام «مهران رضاپور» روی صفحه، نفس در سـ*ـینه‌اش حبس می‌کند. به سمت ایوان می‌رود.
-الو؟
صدای بم رضاپور در گوشش می‌پیچد.
-الو؟سلام خانوم رستگار!
بنفشه با صورتی که به سرخی می‌گراید،دستی به یقۀ لباسش می‌کشد.
-سلام آقای رضا پور!خوب هستید؟
صدای نفس عمیق مهران در گوشی می‌پیچد و اخم های بنفشه را درهم فرو می‌برد.
-خیلی ممنون.ببخشید خانوم رستگار!حدودا 5 تا از آدرس ها مونده. خواستم اطلاع بدم با اجازه‌تون من خودم...
بنفشه حرفش را قطع می‌کند و چنگی به نردۀ فلزی می‌زند.
-نه آقای رضاپور!من به اندازۀ کافی شرمندۀ شما و خانواده‌تون هستم. خودم می‌رم.
مهران پس از چند لحظه به حرف می‌آید.
-تنها که نمی‌شه.من هم همراهتون می‎‌آم.
تا بنفشه می‌خواهد حرفی بزند ادامه می‌دهد.
-من آدرس و ساعت رو براتون پیامک می‌کنم.
پس از خداحافظی و تعارفات معمول،بنفشه زل می‌زند به صفحۀ سیاه گوشی و زمزمه می‌کند:«آخه چرا اینقد جنتلمن؟خدا واسه زنت نگهت داره مرد!»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت19
    آسمان انگار هنوز هوای باریدن در سر داشت و همین حال و احوال تاریک چتر آسمان،هول و ولای اهل خانه را بیشتر می‌کرد.
    ساجدۀ 6 ساله، روی ایوان ایستاد ،گره روسری‌اش را سفت تر کرد و دستی به صورت سبزه‌اش کشید.
    -مامان!آبجی هدی اذیتم می‌کنه!
    زهرا ، که مشغول شستن میوه ها در حوض وسط حیاط بود داد کشید.
    -هدی! چی کار این بچه داری؟
    هدی سر از پنجرۀ اتاق بیرون آورد.
    -من کاریش ندارم مامان خانوم! می‌خواد پیرهن سفیدشو بپوشه که تو عروسی پسر مهلا خانوم پوشیده بود.
    زهر از جا بلند شد.دستی به چادری که دور کمر بسته بود ، کشید.
    -آره ساجده؟ زشته مامان! اون آستیناش کوتاهه.بابات ببینه خون به پا می‌کنه. برو همون بلوز سبزتو بپوش.
    ساجده لب هایش را آویزان کرد و زمزمه کرد.
    -آخه من سبز دوست ندارم.
    نا گهان ، حضور دست هایی کنار پهلو هایش را حس کرد و در کسری از ثانیه از سطح زمین فاصله گرفت.جیغ زد.
    -عمومهران!
    مهران خنده‌ای کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونۀ دخترک نشاند.
    -جون عمو مهران وروره!
    دختر پشت چشمی نازک کرد.
    -عمو با من شوخی نکن.احساب ندارم.
    مهران خنده‌ای کرد.
    -عه؟چرا احساب نداری کوچولو؟
    دختر که می‌دانست فعلا کارش گیر عمو جانش است به «کوچولو» گفتن مرد اعتراض نکرد و با ناز گفت:
    -آخه مامان نمیذاره پیرهن سفیده‌م رو بپوشم.
    مهران رو به زن برادرش گفت:
    -زن داداش چرا نمیذارین این کوچولو هر چی دلش می‌خواد بپوشه؟
    زهرا متوجه مهران می‌شود، با کمری خمیده و دردناک بلند میشود و دست های خیسش را به روسری‌اش می‌کشد.
    -اوا! سلام آقا مهران خوبین؟رسیدن بخیر.
    مهران ، کوتاه و با لبخندی محجوب پاسخ می‌دهد.زن نگاه پر از تهدیدش را به ساجده می‌دوزد.
    -وای آقا مهران!نگین توروخدا! صادق بفهمه خون به پا می‌کنه.روم به دیوار! لباسه مناسب نیست.
    ساجده ناراحت دست و پا می‌زند تا از بغـ*ـل مهران پایین بیاید.
    -خیلیم منابسه!اصلا بذار بیارم خودت ببین عمو!
    مهران خیرۀ مسیر حرکت ساجده میشود.صدای زینت خان، هشیارش می‌کند.
    -مهران مادر خوبی؟ رسیدن بخیر پسرم.آقات اینا کجان؟
    دست در جیب شلوار کرم رنگش می‌برد،به عقب بر‌می‌گردد و مادرش را می‌بیند که روسری پارچه‌ای را از پشت گره زده و به سمت سینی های فلزی روی ایوان سمت دیگر خانه می‌رود.
    -سلام خانوم جون!خسته نباشی! حاجی‌اینا هم تو راهن.من با یاشار کار داشتم ، زودتر تعطیل کردم.
    صدای«عمو ببین!» گفتن های مکرر ساجده، باعث شد چشم از قامت خمیدۀ مادر بگیرد.پیراهن را از دست دختر گرفت و با دقت براندازش کرد.
    -عه!ساجده اینکه یقش پاره‌ست.
    هدی سرش را از پنجره بیرون آورد.
    -پاره نیست عمو! مدلشه!بهش می‌گن قایقی.
    مهران «عجب»ی زمزمه می‌کند و پیراهن را دست ساجده می‌دهد.
    -ساجده عمو! مامانت راست می‌گـه.این مناسب نیست.کل شونه‌ت می‌افته بیرون.
    ساجده بغض کرده پا به زمین کوبید.
    -پس من چی بپوشم؟
    مهران نفس عمیقی و کشید و پشت سرش را خاراند.
    -می‌خوای با هم انتخاب کنیم؟
    ساجده لب هایش را غنچه کرد،نگاه به ایوان سیمانی دوخت و پیچ و تابی به بدنش داد و «نچ»ی زمزمه کرد.
    زهرا با اخم و خشم رو به ساجده گفت:
    -دختر حیا کن.چه نچ نچ ی هم را انداخته واسه من.
    لب های دختر لرزیدند.
    دختران خانوادۀ رضاپور، جور دیگری برای مهران عزیز بودند.مهران کلافه نفسش را بیرون فوت کرد.با خودش که تعارف نداشت،جان به جانش هم می‌کردند ، دختردوست بود.جلوی پای ساجده زانو زد.
    -اگه گریه نکنی، با هم لباس انتخاب می‌کنیم برات بستنی هم می‌گیر خوبه؟
    قطره های اشک روی صورت دختر راه باز کردند.
    -کارتونم می‌خوام.
    مهران سریع اشک های صورت دختر را پاک کرد.
    -کارتونم می‌گیرم برات.
    ساجده فینی کرد.
    -از اون پرنسسیا می‌خوام.
    مهران دختر را در آغـ*ـوش گرفت و از جا بلند شد.
    -از اون پرنسسیا می‌گیرم واست.
    صدای خندان مهدی بلند می‌شود.
    -خدا بده شانس! دایی تا کی تبعیض؟
    زینت از پسرش دفاع کرد.
    -بچه ! مهران کی بین شماها فرق گذاشته؟
    اردلان کیسه های پارچه‌ای پر از نان را دست راضیه داد.
    -راست می‌گـه خب خانوم جون! من یه بار بچه بودم شلوارک پام نمی‌کردم، عمو اومد اصلا نه حرف زد نه چیزی.عین هندونه منو زد زیر بغلش،به زور شلوارک و پام کرد با یه اردنگی هم پرتم کرد بیرون.
    مهران ساجده را بالاتر کشید.
    -همچین میگه:«بچه بودم!»انگار الان ریش سفید محل شده.
    عرشیا دل از آب درون حوض کند.
    -راست می‌گـه داداشم! اون روزم عمو پیرهن منو زور زورکی تنم کرد.
    آسیه دیس های پر از شیرینی را دست اردلان و مهدی داد.
    -خوب کرده.شما دو تا سر لباس پوشیدنتون منو پیر کردین.خدا خیر بده آقا مهرانو .خوب از دستتون بر می‌آد.
    ساجده، یقیۀ مهران را کشید تا چشم از معرکۀ دور حوض بگیرد.
    -بریم عمو؟
    مهران«بریمی»زمزمه می‌کند و پس از چشم غره‌ای به اردلان و مهدی، روانۀ اتاقک می‌شود.
    ساجده به محض آن که پاهایش، فرش دست بافت قرمز رنگ را لمس می‌کنند، به سمت کمد می‌دود.
    هدی سریع از جا می‌پرد.
    -سلام عمو!
    مهران نگاهی به صورت گلگون دختر می‌اندازد.
    -علیک سلام! خوبی؟
    هدی «ممنونم»ی زمزمه می‌کند و از اتاقک بیرون می‌رود.
    مهران نگاه پر از اخم و تعجبش را به مسیر حرکن هدی دوخت.با کشیده شدن شلوارش متوجه ساجده شد و جلوی پای دختر زانو زد.
    دختر بلیز نارنجی رنگش را به سمت مهران گرفت.
    -ببین عمو!این خوبه؟
    مهران لباس را کمی بالا و پایین کرد و گفت:
    -نه عمو جون! این خیلی تنگه،اذیت می‌شی.
    نگاه منتظر ساجده، قفل مهران می‌شود.مهران به فکر می‌رود و آرام آرام تصویر بنفشه باآن مانتوی فیروزه‌ای در تاریکخانۀ* ذهنش ظاهر می‌شود. از جا بلند می‌شود ،به سمت کمد می‌رود و از بین انبوه لباس ها ، شومیز فیروزه‌ای را بیرون می‌کشد و به سمت ساجده بر می‌گردد.
    -این چطوره؟
    دخترک ابرو بالا می‌دهد و باذوق لبخندی می‌زند.
    -اوووم خوبه عمو !
    لب هایش آویزان می‌کند و دل عموی جوانش را می‌لرزاند.
    -فقط کی از مامان اجازه بگیره؟
    مهران شومیز را دست دخترک می‌دهدو لبخندی می‌زند.
    -اینکه غصه نداره خوشگل خانوم!خودم از مامانت اجازه می‌گیرم.خوبه؟
    ساجده رادر آغـ*ـوش می‌گیرد و به سمت ایوان می‌رود.
    -زنداداش!با اجازه‌ت ساجده این پیرهنشومی‌پوشه.
    زهرا سر بلندمی‌کندو مرضیه درحالیکه سینی پرازلیوان را به مهمانخانه می‌برد می‌گوید.
    -اون پیرهن نیست خان داداش!شومیزه ،شومیز.
    زینت ضربه‌ای به شانۀ دختر می‌زند.
    -وویی اینقد زبون نریز بیا برو کمک خواهرات کن.
    زهرا بالاخره پاسخ مهران را می‌دهد.
    -اجازۀ ما هم دست شماست آقا مهران! بپوشه.
    ساجده خنده‌ای میکندو پس از کاشتن بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونۀمهران، از آغـ*ـوش مردجوان بیرون می‌آید و «آبجی هدی!آبجی هدی!» گویان از مرد دور می‌شود.
    صدای جیرجیر درآهنی در حیاط میچیدو پس از آن صدای «یالله» گفتن های آقایان رضاپور در حیاط طنین انداز می‌شود و ولوله‌ای در حیاط به راه می‌اندازد.
    حاج اکبر باسری برافراشته و تسبیحی در دست وارد می‌شود و در جواب سلام اهل بیتش، «وعلیکم السلام» بلندی می‌گوید.
    مهران سریع دو پلۀ کوچک را طی می‌کند ، خود را به حیاط می‌رساند و سلام و خسته نباشید می‌گوید.
    کمی که از هیاهوی حیاط کاسته می‌شود و همه پی آماده شدن می‌روند، مهران وارد مهمانخانه می‌شود واز دیدن سفره ابرویی بالا می‌اندازد.سفرۀ سفید بزرگ که جهیزیۀ زینت خانم بود،پهن شده و همچون دامنۀ کوه که شقایق ها و پامچال ها را در آغـ*ـوش می‌گیرد، کاسه های رنگاوارنگ مربا ها ، ترشی ها، نمکدانها و بشقاب های گلسرخ را در آغـ*ـوش کشیده و دل از هر بیننده‌ای می‌برد.بوی بربری ها و سفرۀ هزار رنگ، هر لحظه ارادۀ مهران را ضعیف و ضعیفتر می‌کرد.
    عاقبت خم شد ودست برد تا برگ نعنایی از میان تپۀ سبزی خوردن جا گرفته در پیش دستی برای خود جدا کند که صدای راضیه متوقفش کرد.
    -ای وای!داداش دست نزن جون من.خراب می‌شه.
    مهران کلافه نفسی بیرون می‌دهد و «الله اکبر» گویان از مهمانخانه بیرون می‌زند.زینت را می‌بیند که گوشۀ حیاط،روی ایوان نشسته و با صورتی آکنده از اضطراب وناراحتی، زل زده به نقطه‌ای نامعلوم.به سمتش می‌رود.
    -خانوم جون؟ خوبی؟
    زن از جا بلند می‌شود،نگاه پر از اضطرابش را به اطراف می‌دهد و پس از اطمینان از آنکه گوشی برای شنیدن حرف هایش نیست مهران را به گوشه‌ای می‌کشد.
    -مهران مادر!فدای قدوبالات بشم من!امشب که اینا میان،قصدشون اینه که یه نظر راضیه رو ببینن واسه امر خیر!اگه یه وقت حرف از خواستگاری و اینا شد، نذار آقاجونت پای مرضیه رو وسط بکشه ها!اینا قصدشون فقط راضیه‌ست. ماجرای فاطمه‌ رو هم حواست باشه که کسی لو نده. من بهشون می‌گم چون حسام ماموریت بوده ،فاطم پاشده اومده اینجا. باشه مادر؟
    مهران،خسته از پنهان کاری ها و اضطراب های همیشگی مادرش، «باشه» ای زمزمه می‌کند و از خدا می‌خواهد، امشب را به خیر بگذراند.

    *تاریک خانه:محلی برای آن دسته از کارهای عکاسی (جاگذاری
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ها،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و چاپ در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و ...) است که باید در تاریکی انجام گیرند.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت20

    با هر سختی و مشقتی که بود ، دیس های پر از غذا های خوش رنگ و لعاب ، عرض حیاط را طی کردند و از آشپزخانه به مهمان خانه رسیدند.
    مهران روبه‌روی میثم،پسر کوچک خانوادۀ قاسملو،نشسته‌بود و هرازگاهی متوجه نگاه کنجکاو پسر روی راضیه می‌شد.
    مسیر نگاه میثم را دنبال کرد و به راضیه رسید که مشغول پاک کردن دور لب های ساجده بود.
    با صدایی نه چندان آرام گفت:
    -میثم جان داداش! پارچ دوغ رو لطف می‌کنی؟
    و با چشم هایش برای پسر خط و نشان کشید.میثم،هول کرده دستی به پیشانی سرخ اش کشید.
    -آآره آقا مهران.بفرمایید.
    صدای محمدامین15 ماهه، هر لحظه بالا و بالاتر می‌رفت.زهرا که دید،دختر بزرگترش،هدی،از عهدۀ ساکت کردنش بر نمی‌آید،با اشاره های صادق از جا برخاست و در حالی که تک پسر گریانش را در آغـ*ـوش داشت،از مهمانخانه بیرون رفت.
    هدی نگاه پر از اندوه و عصبانیتش را به غذای نیمه خوردۀ مادرش داد و سپس چشم دوخت به پدرش که فارغ ز غوغای جهان ، بشقابش را پر از سالاد کرده بود.
    بغض آرام آرام در گلویش ریشه می‌دواند.پس لرزه های زلزلۀ قلبش،لب هایش را هم به لرزه انداخته‌بود.
    حجوم محتویات معده‌اش را به دهان حس کرد و عق زد.دست های لرزان و استخوانی‌اش را روی لب های باریک تیره‌اش گذاشت و صورت کشیده‌اش را پنهان کرد.دوان دوان از مهمانخانه بیرون رفت و نگاه های متعجب و نگران را به دنبال خود کشید.
    مهران با اخمی حاصل از نگرانی ، از جا بلند شد و پشت دخترک روان شد.
    سرمای استخوان سوز شب های پاییزی،اضطراب بیشتری روانۀ دل بی‌قرار مهران می‌کرد.انگار که خانم های مشغول رخت شویی در دلش،طوفان را حس کرده و قصد داشتند پیش از آنکه طوفان از راه برسد،رخت های شسته شده را به بغـ*ـل بزنند و در آلونک های کوچکشان بچپند.
    به سمت هدی رفت که با شانه هایی لرزان کنار حوض نشسته بود. دستانش را قفل شانه های نحیف دختر کرد و پشتش زانوزد.
    -هدی عمو!چی شد یهو؟
    هق هق ها بلند دختر،ته دلش را خالی کرد.دختر را به سمت خود چرخاند.
    -گریه؟گریه می‌کنی چرا؟لابد غذا بهت نساخته.از بس آت و آشغالای بوفۀ مدرسه رو می‌خوری....
    هدی«عمو»ی بلندی گفت و صورت گریانش را در آغـ*ـوش مهران پنهان کرد.چند لحظه طول کشید تا مهران به خود بیاید و دختر را در آغـ*ـوش بفشارد.
    -هدی؟دایی مهران؟
    صدای نگران سودا بود که از جا بلندشان کرد.مهران باز هم ملایمت به خرج داد و دل شکستۀ سودا را لرزاند.
    -جانم دایی؟چرا اومدی بیرون تو این سرما؟
    سودا دستی به روسری آبی رنگش کشید و نزدیکشان شد.
    -نگرانتون شدم.هدی خوبی؟
    صدای لرزان و خش گرفتۀ هدی بلند شد.
    -خوبم.می‌خوام بخوابم.
    سودا به سمت دختر رفت و دست کنار پهلوهایش گذاشت.
    -آره باید بخوابی.بیا بیا باهم بریم.
    مهران نگاهش را به مسیر حرکت دختر ها دوخت.رفتار های عجیب چند وقت اخیر سودا و هدی ، برایش نگران کننده بودند.دستی به کمر زد و به فکر فرو رفت.صدای اردلان هشیارش کرد.
    -عمو!نمیای؟خانوم جون می‌گـه زشته جلو مهمونا.
    به عقب برگشت،«میام»ی زمزمه کرد و به سمت مهمانخانه روانه شد.
    ***
    عاقبت،خانوادۀ قاسملو،عظم رفتن کردند.نگاه های طولانی میثم روی راضیه،تا دقیقه های آخر ادامه داشتند و در میان آشفته بازار ذهن مهران ،شده بودند قوز بالای قوز.
    حیاط بزرگ خانه،عاقبت روی سکوت و آرامش دید و مهران آشفته را در آرامشش شریک کرد.نگاه های نگران فاطمه به موبایلش،قرارومدار خواستگاری راضیه،اخم و تخم های مرضیه و حال بد هدی،همه و همه،بر آشفتگی‌اش دان می‌زدند.
    صدای خنده هایی که از آشپزخانه بلند می‌شدند،لبخندی روی لبش مهمان کرد.به سمت اتاقش حرکت کرد و تن خسته‌اش را روی تخت پرتاب کرد.
    چشم بست و برنامۀ فردا را مرور کرد.باید با فاطمه صحبت می‌کرد،سر از کار هدی و سودا در می‌آورد،با اردلان ومهدی تست کار می‌کرد، سراغ 5 آدرس باقی‌مانده می‌رفت،حاج اکبر را برای صحبت کردن با مشتی قانع می‌کرد،مدرسه و امتحان از یازدهم تجربی را هم نباید فراموش می‌کرد. صدایی در سرش پیچید و لبخند روی لب هایش نشاند.
    - این برگه ها دارن نتایج جنایتی که شما و امثال شما در حق این بچه ها کردین رو نشون میدن جناب!
    -آقای رضاپور!
    -ساناز جان!
    با خود فکر کرد؛دختر با یک لهجۀ خاصی حرف می‌زند.«آقا» گفتنش هم فرق داشت.انگار به «ق» تکیه می‌کرد.وقتی «جان» می‌چسباند به آخر اسم ها می‌توانست صداقتش را احساس کند.او می‌گفت:«ساناز جان!» ولی مهران می‌شنید:«سانازِ جانم!پارۀ جانم!جان دلم!»
    خنده هایش با به یاد آوردن عصبانیت دختر شدت گرفت.وقتی دست روی میز پلاستیکی می‌کوبید و موقع حرف زدن لب هایش به سمت جلو متمایل می‌شدند و لپ هایش گل می‌انداخت.
    ناگهان از خود پرسید:
    -دقیقا چیکار داری می‌کنی مهران؟
    با یک حرکت از جا برخاست و روی تخت نشست.سر،اسیر دستان استخوانی‌اش کرد و«لااله الّا الله»ی زمزمه کرد.صدای در سرش، کوتاه نیامد.
    -الان داشتی دقیقا دختر و مردم رو آنالیز می‌کردی؟چشم حاج اکبر روشن.
    سری تکان داد و سعی کرد به خواب برود.تصویر دختر اما مدام روی پردۀ ذهنش،نقش می‌بست.نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت به کس دیگری فکر کند.
    اولین مورد یاشار بود و ولی با به یاد آوردن حرف های امروز پسر اخمی کرد و «مرتیکۀ بیشعور»ی زمزمه کرد و تصویر یاشار را نیز از ذهنش پس زد. بلافاصله،تصویر میثم در ذهنش نقش بست.اخم شدیدتری روی صورتش نشست.فکر کرد اصلا می‌تواند،مورد مناسبی برای ازدواج راضیه باشد یا نه؟
    -چشم هاش که خیلی ریزه میزه بودن.نه!راضیه چشماش درشته حیفه. لباش هم که نازک و تیره.اصلا نکنه سیگاری باشه؟نکرده بود لاقل بزاره موهاش یه 4-5 سانتی رشد کنن.بذار یه هفته از سربازی‌ت بگذره بعد.
    سری تکان داد و فکر کرد ؛انگار ذهنش تا امشب،مجوز ورودش به جهنم را نگیرد بیخیال نخواهد شد.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت21
    بوی نا، آزارش می‌داد.پسرک با چشمانی کنجکاو و صورتی تکیده،چهار زانو مقابلشان نشسته و نگاه شان می‌کرد.صدای نازک دختر از آشپزخانه بلند شد.
    -داداش!بیا یه دیقه.
    پسر بدون آنکه چشم از مهمانان ناخواندۀ شان بگیرد،از جا بلند شد و به سمت اتاقک گوشۀ خانه رفت.
    صدای پچ پچ بچه ها بلند شده بود که مهران صدایشان زد.
    -آقا میلاد!بیا ما چیزی نمی‌خوریم،فقط یه چند دیقه با مادرتون کار داریم.
    دختر به جای برادرش جواب داد.
    -نه!یه دیقه صبر کنید.
    لحظاتی بعد،میلاد با دستانی لرزان و سینی به دست از آشپزخانه خارج شد. بنفشه تمام وجودش را به کار گرفت تا لبخندی نسار کودک بکند.
    پسرک،سینی را مقابلشان،روی زمین گذاشت و سر جایش نشست.بنفشه چشم دوخت به فنجان های نیمه پر از چای.بالاخره دخترک از آشپزخانه خارج شد.نگاه از پیش دستی لب پریدۀ در دستش نگرفت.پیشدستی را کنار سینی گذاشت،گره روسری سرمه ای رنگش را محکمتر کرد و کنار برادرش جاگیر شد.
    بنفشه فکر کرد؛کاش مادر خانواده اجازه نمی‌داد،دخترکش روسری کهنۀ او را سر کند.
    مهران لبخندی زد پس از گفتن«دست شما درد نکنه»ای فنجان را برداشت و به لب های باریکش نزدیک کرد که صدای دختر،حرکت دستش را متوقف کرد.
    -با بیسکوییت بخورین.
    سر به زیر افکند و با صدایی آرام تر ادامه داد:
    -خوشمزه‌ن.
    بنفشه ، لبخندی زد و سخاوتمندانه گونه های بر جسته‌اش را به رخ کشید.دست به سمت پیشدستی دراز کرد و بیسکوئیتی برداشت.هرچند ناشیانه،تلاش کرده بودند،به زور عسل،بیسکوئیت ها را دو به دو به هم بچسبانند.گازی به بیسکوئیت زد و پیشدستی را به سمت مهران گرفت.
    -خیلی خوشمزه‌ن. حیفه از دستتون برن.
    مهران،«ممنونم»ی زمزمه کرد و سعی کرد ،حواسش را از جنبش لب های گوشتی و رژخوردۀ بنفشه ،پرت کند.
    مهران فنجان خالی را روی سینی گذاشت و تا خواست حرفی بزند،بنفشه گفت:
    -خوشگل خانوم اسم قشنگ شما چیه؟
    دختر که انگار یخش باز شده بود،دستانش را در هم قفل کرد و تابی به اندام نحیفش داد.
    -شما از کجا می‌دونید اسم من قشنگه؟
    پسر پقی زیر خنده و زد و مهران با ابروهایی بالا رفته ، منتظر به بنفشه خیره شد.بنفشه ابرویی بالا انداخت و با شیطنتی همپای دختر،گفت:
    -دختر به این قشنگی،اسمشم باید قشنگ باشه دیگه.
    دختر خنده‌ای کرد و تا خواست حرفی بزند،صدای ناله ای بلند شد.خنده همچون پرنده‌ای رها شده از قفس،از صورت دختر،رخت بر بست و غبار نگرانی ،بر چهره‎‌اش نشست.
    پسر و دختر،دوان دوان به سمت در چوبی پوسیدۀ کنار آشپزخانه،دویدند و مهران و بنفشه پشت سرشان.
    بنفشه با دیدن جسم در حال لرزش گوشۀ اتاق مات شد. دخترک های های اشک می‌ریخت و برادرش در حالی که پارچه‌ای دور انگشتانش می‌پیچید رو به خواهرش فریاد می‌زد.
    -گریه نکن!گریه نکن!پاهاش رو بگیر.
    مهران ،به خودش آمد و جلو رفت.رو به دختر گفت:
    -برو کنار!میلاد!زنگ بزن مامانت.
    به عقب برگشت.
    -بنفشه حواست به این بچه باشه،به اوژانسم زنگ بزن.
    بنفشه ، کیفش رو روی زمین انداخت، دستی به جویبار اشک هایش کشید.روی دو زانو فرود آمد،دستش را باز کرد و دخترک را به آغوشش فراخواند. بلافاصله موبایلش را از کیفش خارج کرد و مشغول شماره‌گیری شد.
    مهران،تکه‌ای پارچه از روی زمین برداشت،به دور انگشتانش پیچید و دهان مرد لرزان را با هزار ضرب و زور باز کرد و انگشتانش را بین دندان هایش قرار داد.
    دقایقی بعد،جسم تکیدۀ مرد دیگر نمی‌لرزید ولی اضطراب همچنان ،هوای نم گرفتۀ اتاق را مسموم می‌کرد.مهران به سمت بنفشه برگشت.
    -زنگ زدی اورژانس؟
    بنفشه،دخترک بیشتر در آغـ*ـوش فشرد و چشمان گریان درشتش را به چشمان مرد دوخت و سری تکان داد.مهران با خود فکر کرد؛ چقدر چشمان اشک بارش دلبرند؟ چرا لرزش لب های صورتیِ غنچه شده‌اش ، قلبش را می‌لرزاند؟به خودش آمد،«استغفرالله»ی زمزمه کرد و چشم از بنفشه گرفت.
    همزمان با صدای آژیر آمبولانس،در فلزی خانه باز شد و زنی،«یا ابوالفضل» گویان وارد شد.بنفشه آنچنان وحشت زده بود که ترجیح داد دخترک را در آغـ*ـوش بفشارد و چشمانش را ببندد.صدای سوت ممتد در گوشش،آزاردهنده ترین صدایی بود که تا آن روز شنیده‌بود.
    ندانست چقدر گذشته،چشم که باز کرد دید زنی،با چادری رنگ و رو رفته کنار بستر مرد بیمار نشسته.دخترک در آغوشش به خواب رفته بود و هر از گاهی هق می‌زد.مهران«یالله»آرامی گفت و سر به زیر وارد شد.زن چادر به سر،انگار در این دنیا سیر نمی‌کرد که حتی نیم نگاهی خرجشان نکرد. میلاد به سمت مادرش رفت و شانۀ لرزانش را لمس کرد.
    -مامان؟مامان پاشو.
    زن انگار که تازه به خود آمده باشد،از جا بلند شد و به سمت بنفشه رفت.بنفشه از جا بلند شد و دخترک غرق در خواب را به آغـ*ـوش مادرش سپرد.تلئلو زیبایی زن،حتی از زیر آوار خستگی هایش،به چشم می‌خورد. زن به سمت مهران برگشت.دست از فشردن لب های قلوه‌ای سرخش کشید و صدای ملایم اما خشدارش را به رخ کشید.
    -من..من شرمندم.
    مهران چشم از قالی رنگ و رو رفتۀ زیر پایش نگرفت.
    -دشمنتون شرمنده. من..یعنی من و همکارم،خانم رستگار،مزاحم شدیم تا..
    زن چرخی به دور خود زد و درمانده گفت:
    -ای وای!حواسم کجاست؟بفرمایید.بفرمایید.تا شما یه گلویی تر کنید من این بچه رو یه جا می‌خوابونم میام.
    بنفشه و مهران به سمت پذیرایی رفتند و سر جایشان ، روی پتویی با نقش و نگار ببری آمادۀ حمله، نشستند.اخم های مهران انگار گره کور خورده بودند. بالاخره زن از اتاق خارج شد.اینبار چادر سفید گل گلی بر سر داشت.مقابلشان نشست و سعی کرد لبخند بزند. بنفشه که تلاش مذبوحانۀ زن را دید،رشتۀ کلام را چنگ زد.
    -ام...خانم رستمی حقیقتش،یعنی من رستگار هستم.ایشونم همکارم آقای رضاپور هستند.ما اممم یعنی ما از دبیر های فرشته جان هستیم.
    نگاهش را به زن دوخت که حالا،کمی اضطراب و انتظار در چهرۀ دلنشینش دیده می‌شد.مهران ادامه داد:
    -بله.حقیقتش قراره که پنجشنبه ها کلاس های فوق برنامۀ رایگان تشکیل بشه ولی انگار فرشته خانوم قصد ندارن بیان.
    اینبار بنفشه ادامه داد:
    -ما هم خواستیم ببینیم مشکل چیه و چه کمکی از دستمون برمیاد؟زن چادرش را کمی جلوتر کشید تا شاید سرخی گونه هایش را از چشمان تیزبین مهمانانش بپوشاند.
    -والا من نمی‌دونم چی باید بگم؟راستش امم راستش من اصلا خبر نداشتم.
    مهران با اخم ظریفی بدون آنکه نگاه از گل های قالی بگیرد گفت:
    -خانم رستمی!من هم مثل برادر شما.هر کمکی که از دستمون بر بیاد دریغ نمی‌کنیم.
    بغض زن شکست و هق هقش با بوی نای خانه یکی شدو شروع به اشغال کردن فضا کرد.بنفشه نتوانست تحمل کند و به سمت زن رفت و دستان لرزان استخوانی‌اش را اسیر دستان گوشتی خود کرد.دقایقی بعد زن چادر را از روی صورت سرخ از اشکش کنار زد.
    -فرانک تازه به دنیا اومده بود که خبر اوردن خونه خراب شدم.
    اشاره‌ای به اتاقک کنار آشپزخانه کرد.
    -از بالای داربست افتاده بود زمین.از اون روز به بعد دیگه یه لیوان آب خوش از گلومون پایین نرفت.قطع نخاعش بس نبود، یه چند ماه بعدافسردگی حاد گرفت، هر از گاهی تشنج می‌کنه.
    مهران پرسید:
    -خانواده...
    زن حرفش را قطع کرد.
    -اونا خودشون یه سر دارن و هزار سودا.
    بنفشه فشار بیشتری به دستان زن داد.
    -الان چطور هزینه ها...
    زن باز هم تاب نیاورد و سریع گفت:
    -تو یه بیمارستان کار می‌کنم.کار بیمارستانم که شب و روز نداره.بچه ها بی‌پدرن،دیگه از من حساب نمی‌برن.فرشته به زور و اصرار خودش می‌ره تولیدی.منم هر از گاهی می‌رم پیشش که مطمئن شم اذیتش نمی‌کنن.من کاره‌ای نیستم،باید با خودش صحبت کنید.
    مهران سری تکان داد و شرمزده دستی به پس گردنش کشید.
    -الان که دیگه دیروقته.شما هم خسته‌اید.من خودم تو مدرسه باهاش صحبت می‌کنم.
    همزمان با مهران،بنفشه هم قیام کرد.
    زن از جا بلند شد و تعارف کرد.
    -زشته که اینجوری.یه گلویی تر کنید یه چیزی بخورید.
    بنفشه دست روی بازوی زن گذاشت و لبخندی پر از مهربانی روی صورت رنگ پریده‌اش نشاند.
    -ایشالا یه وقت دیگه مزاحم می‌شیم.
    زن لبخند کم جانی زد و چشمان مشکی خسته‌اش را به چشمان براق دختر دوخت
    .
    سلام!
    به خاطر تاخیر عذر می‌خوام.
    قصد داشتم این پارت رو نذارم تا همزمان با بعدی آپش کنم،ولی متاسفانه در مرامم نیست پرات آماده داشته باشم و لودش نکنم.
    ممنون از وقتی که می‌ذارید. 🌹 ☘️
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت22

    بند کفش سرمه‌ای رنگش را سفت تر کرد. همزمان با راست کردن قامتش ، چنگی به ساک ورزشی کوچکش زد و روی شانه ، جایش داد. در حالی که موبایل را از جیب کوچک ساکش خارج می‌کرد بلند گفت:
    -خسته نباشید.فعلا.
    بی توجه به نجوا های برخاسته از گوشه و کنار رختکن از اتاقک تنگ و نیمه روشن، بیرون زد و پس از کنار زدن پارچۀ ضخیم سبز رنگ وارد محوطۀ ورزشگاه شد.اینترنت موبایلش را روشن کرد و در همان حال با خودش کلنجار می‌رفت.در بست یا پاستیل؟ در طول زندگی اش بارها در این دوراهی گیر کرده بود و هر بار به نحوی از انتخابش پشیمان شده بود.
    دیدن سه پیام از یک شمارۀ ناشناس، ابروی بلند قهوه‌ای رنگش را بالا داد. صدایی از پشت سر ، حرکت انگشت بلندش به سمت شمارۀ ناشناس را متوقف کرد.
    -خسته نباشی سلین!
    به عقب برگشت و با دیدن مربی اش لبخندی زد.
    -شمام خسته نباشید مربی!
    نگاهی به اطراف انداخت و خنده ای کرد.ادامه داد:
    -ببخشید من سر راه وایستادم.بفرمایید!
    مرد لبخندی زد و دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید.
    -نه مسئله ای نیست.رد می‌شم.مسیرت کدوم سمته؟ می‌رسونمت.
    سلین موبایلش را داخل جیب بزرگ مانتوی سبز رنگش هل داد.
    -نه ممنون! امروز یکم خرید دارم. مزاحمتون نمی‌شم.
    مرد، بیشتر اصرار نکرد و با یک خداحافظی کوتاه سلین را تنها گذاشت. عاقبت ، پاستیل ، با حمایت شمکش برندۀ جنگ شد و سلین ، با خستگی سوار اتوبوس شد. با حسرت به تاکسی های زرد رنگ نگاه می‌کرد. با خود فکر کرد؛ چقدر صندلی های تاکسی ، نسبت به صندلی های پلاستیکی اتوبوس ها راحت ترند. یاد بنفشه افتاد که همیشه می‌گفت:« می‌دونی سلین ؟ بعضی از صندلی ها رو میسازن که هی بهت بگن پاشو! پاشو برو! خجالتم نمی‌کشی با این نشستنت؟مثل همین تکصندلی های مدرسه و این پلاستکی های سفت. اون یکی ها ولی بغلشون رو باز می‌کنن، می‌گن:بیا قربونت برم. بیا خستگی هات واسه من. بیا یکم لم بده خوشگلم.اخ من فدای ستون فقراتت بشم.».بنفشه انگار مهرۀ مار داشت،حتی یادش هم لبخند ملیحی روی چهره‌اش می‌نشاند.
    با احساس سنگینی نگاهی ، چشمی چرخاند و پیرزن چادر به سری را دید که با تعجب نگاهش می‌کند.زن تا نگاه متعجب سلین را دید، چادر را جلوتر کشید و به دختر جوان کنار دستش گفت:
    -نگا کن توروخدا! دخترۀ طفلک عینهو قرص ماه می‌مونه ها ولی مشاعرش سر جاش نیست الکی می‌خنده.
    سلین خندۀ ناباوری کرد و پس از تکانی به سرش ، موبایلش را از جیبش خارج کرد.بی درنگ سراغ پیام های شمارۀ ناشناس رفت .
    -سلام سلین خانم! خوبید؟
    -ببخشید بدون اجازه بهتون پیام دادم.
    -احتشام هستم.
    ابرویی بالا انداخت. هر چه می‌گشت احتشام نامی نمی‌یافت.لب پایینش را آویزان کرد با چشم هایی ریز شده زل زد به شمارۀ ناشناس،انگار که امید داشت ، شماره به حرف بیاید و بگوید:«من فلانی هستم همانی که فلان جا آباد همدیگر را دیدیم.»
    عاقبت ، شانه‌ای بالا انداخت و تایپ کرد.
    -سلام! شما؟
    ترمز ناگهانی اتوبوس باعث شد ، موبایلش از دستان کشیدۀ استخوانی اش بلغزد.«ای وای»ی گفت و با هزار ضرب و زور توانست موبایلش را در میان آسمان و زمین چنگ بزند.چشم غره‌ای نسار صندلی راننده کرد و به محض باز شدن در پیاده شد. از صدای بوق دستگاه که مطمئن شد به سمت سوپرمارکت آقا بیژن حرکت کرد تا به مراد دلش، پاستیل ، برسد.
    سرمای موزی پاییز به داخل مغازه هم نفوذ کرده بود.«سلام»ی گفت و جلو رفت.با شنیدن صدای فین فین آشنایی سرجا ایستاد و با اخمی حاصل از تعجب، به دنبال منباء صدا گشت.
    بنفشه را دید که چرخ دستی پر را به سختی هل می‌دهد و همزمان ، فین فین کنان اشک های روی صورتش را پاک می‌کند.
    با بهت صدایش زد و به سمتش حرکت کرد.
    -بنفشه؟چته تو؟
    بنفشه به سمت سلین چرخید و با دیدنش آرام هق زد و عاجزانه صدایش زد.نفهمید چه شد که جثۀ ظریف بنفشه در آغوشش قرار گرفت.نگاهی به اطراف انداخت و در دل خدا را به خاطر خلوتی سوپرمارکت ، شکر کرد. دستی دور کمر خواهرش انداخت و با دست آزادش سبد را به سمت صندوق گوشۀ مغازه هل داد.
    -بیا!بیا بریم اینارو حساب کنیم.
    دقایقی بعد سلین با سردردی که هر لحظه بیشتر می‌شد، حرکت دست آقا بیژن را دنبال می‌کرد.در نهایت ، نتوانست تاب بیاورد ، بستۀ قارچ را نشان بنفشه داد.
    -بنفشه! قارچ؟
    دختر فینی کرد و با صدای خراشیده‌ای پاسخ داد.
    -آره! می‌خوام لازانیا درست کنم.
    با چشمانی گرد شده از تعجب ، سری تکان داد. دستمال مرطوب ، شیر کاکائو ، پاستیل ، سیب ، آرد گندم و سوخاری ، اسمارتیز و... محتویات خرید های عجیب و غریب بنفشه را تشکیل می‌دادند.
    در نهایت ، به کمک محمد ،شاگرد آقا بیژن، خرید ها را تا خانه حمل کردند. بنفشه سبکترین کیسه را در دست گرفت و جلوتراز سلین ، طول نه چندان کوتاه حیاطشان را طی کرد.
    سلین با بهت و عصبانیت ، نگاه طلبکارش را به سه کیسۀ سنگین مقابلش داد.
    -شوخی می‌کنین؟
    در کمال تاسف ، هیچ صدایی از کیسه ها بلند نشد و عاقبت ، سلین هن و هن کنان کیسه ها را تا آشپزخانه حمل کرد.
    صدیقه،باصدای کوبیده شدن کیسه ها روی میز چوبی وسط آشپزخانه، از جا پرید و به سمت ته‌تغاری‌اش برگشت.
    -چته تو؟ زهره ترک شدم.
    دستی به کمر دردناکش کشید و پرخاش کرد.
    -من چمه؟ از دختر خانوم گلت بپرس چشه؟کمرم سقط شد.
    صدیق به سمت کیسه های خرید رفت و مشغول بالا و پایین کردنشان شد.
    -اون که دیگه پرسیدن نداره.طبق معمول یه چیزی اعصابش رو خورد کرده ، اینم افتاده به جون سوپری آقا بیژن ، بنده خدا!
    سلین، چشم غره‌ای نسار پشت سر مادرش کرد و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه‌ای رنگش را باز می‌کرد ، از آشپزخانه بیرون رفت.
    دیدن ثنا که تسبیح به دست، دوزانو روی مبل تک نفرۀ کلاسیک نشسته بود و با دقت به بنفشه گوش می‌کرد ، لبخندی روی چهره‌اش نشاند.بلند گفت:
    -سلام مامان ثنا!
    ثنا گردن دراز کرد تا نوۀ رعنایش را ببیند.
    -علیک سلام مادر!بیا بشین ببینم تو امروز چیکار کردی؟
    سلین، مانتو را روی ساعدش انداخت.
    -وای مامان ثنا ! انقدر خسته‌م که حتی نای راه رفتن ندارم.یه دوش بگیرم ، بیام.
    صدایش را بالا تر برد.
    -بنفشه! خدا شاهده دست به اون پاستیلا بزنی ، زنده زنده چالت می‌کنم.
    ثنا ، چشم غره‌ای به مسیر حرکت سلین رفت ، زمزمه کرد:
    -حالا انگار چیکار کرده که خسته ست.دو تا بپر بپر جلو چشم پسر مردم که دیگه این حرف ها رو نداره.
    و رو به بنفشه گفت:
    -ها! می‌گفتی مادر.
    بنفشه ، روسری اش را کنار مانتوی زیتونی رنگش گذاشت و ادامه داد.
    -آره ! داشتم می‌گفتم مامان ثنا! رسیدیم دم در خونه‌شون.اونم چه رسیدنی.
    صدای همیشه رسایش ، به لرزه افتاده بود.
    -از تو حیاطشون صدای جیغ می‌اومد.خدا شاهده همچین جیغ می‌کشیدن ، دلم خون می‌شد.
    صدیقه ، پره‌ای نارنگی به دهان گذاشت و کنار بنفشه نشست و چشمان منتظرش را خیرۀ دختر کرد.
    -من اولش ترسیدم ، فکر کردم دعوا شده ولی آقای رضاپور ، زود گفت که این صدای بچه‌ست. هی ما پرسیدم که چی‌شده و چرا داد می‌زنن که عاقبت ، گفتن گربه رفته تو خونه و اینا می‌ترسن.
    صدیقه، با تعجب پشت دستش کوبید و ثنا با بی‌تابی گفت:
    -آخرش رو بگو دختر!
    بنفشه هقی زد.
    -آخرش آقای رضاپور کلید یدک خونه رو از بالای علمک پیدا کرد و رفتیم تو.دیدیم دو تا بچه ، یه دختر ، یه پسر ، تو حیاط نشستن و زار زار گریه می‌کنن.اصلا حیاط نبود که ، سه چهار قدم من می‌شد.گربه کجاست؟ تو خونه.خونه هم که نه! آلونک بود.انگاری همین بهار خواب مارو سه بخش کرده بودن ، اسمش شده بود خونه. حالا مامان تون کجاست؟ سرکار. واای مامان! طفلکی ها همچین می‌لرزیدن، دلم تیکه تیکه شد واسشون....
    ***
    ساعتی بعد ، سلین در حالی که مشغول خشک کردن موهای لَخت قهوه ای رنگش با حولۀ صورتی رنگ کوچکش بود وارد پذیرایی شد و با عجیب ترین صحنۀ عمرش مواجه شد.
    صدیقه ، های های اشک می‌ریخت و در میان اشک هایش قربان صدقۀ افراد مجهولی هم می‌رفت ، ثنا هر چند ثانیه یکبار «آه»ی می‌کشید و دستی به زانوی راستش می‌کشید و محسن ، با صورتی سرخ و چشم به قالی های کاشان دوخت بود و مدام دست بر گونه های سرخش می‌کشید.صداهای کوبش ظروف به هم ، از آشپزخانه ، به گوش می‌رسیدند و گواهی بر حضور بنفشه در آشپزخانه بودند.
    حضور چند ساعتۀ بنفشه ، در آشپزخانه، وقتی که حالش خوب نبود ، طبیعی بود و حداقل ، ماهی یکبار دیده می‌شد. این حال اعضای خانواده ، اما چندان طبیعی نبود. سکوت حاکم بر پذیرایی همیشه پر سر و صدایشان ، آنقدر سنگین بود ، که سلین هم ترجیح داد ، تلاشی برای شکستنش نکند و گوشه‌ای به تماشای تئاتری که بنفشه راه انداخته بود ، بنشیند.
    روی گوشه‌ای ترین مبل پذیرایی نشست و زانو هایش را در آغـ*ـوش کشید.موبایلش را از جیب سارافن صورتی رنگش خارج کرد و سراغ شمارۀ ناشناسی رفت ، که بین مخاطبان اندک موبایلش ، جا خوش کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت23

    سکوت حاکم بر حیاط همیشه شلوغ خانه ، اخمی روی پیشانی‌اش نشاند. به سمت آشپزخانه رفت و با چراغ های خاموش روبه‌رو شد. صدای هشدار خطر دوران کودکی‌اش که کابوس شب ها و روزهایشان بود در سرش بلند شده بود؛ صدای سرد و بی حسی که می‌گفت:«علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید ، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنای آن این است که حملۀ هوایی....».
    به سمت نشیمن رفت و با گفتن «یالله»ی وارد شد. حاج اکبر ، با اقتدار راس مجلس جا خوش کرده بود و پسرانش دورتا دورش نشسته بودند. چشمی چرخاند و یکی از منفورترین شخصیت های زندگی‌اش را دید؛ حسام ، همسر فاطمه ، گوشه‌ای نشسته و با اخم ، نگاه طلبکارش را دوخته بود به قالی دست بافت لاکی.
    چفت شدن دندانهایش روی هم ، غیر ارادی بود. چشم های ریز قهوه‌ای رنگش را زیر چتر اخم هایش پنهان کرد. بدون توجه به حسام گفت:
    -یالله! سلام عیلکم.
    صدای آهسته ولی قاطع آقایان رضاپور بلند شد و حسام به تکان دادنی به لب و سرش اکتفا کرد. به سمت کوچکترین برادرش ، احمد ، رفت و کنارش جا گیر شد. حسام نفس عمیقی کشید.
    -حاجی!من گله دارم ازتون.
    بزرگترین پسر خانواده ،کاظم ، دستی به سبیل های بناگوش در رفته‌اش کشید ، سرجایش نیم خیز شد ، چون شیری که آمادۀ حمله می‌شود. با شدیدتر کردن اخم هایش ، چره‌اش را هولناک تر از آنچه که بود کرد. با شدت گرفت اخم های برادران ، فضای سالن مربعی شکل بزرگ ، هر لحظه برای حسام تنگ تر می‌شد. خود را مهمان سرفه‌ای مصلحتی و کرد و یک زانو را زیر اندام نحیفش جا داد و دیگری را در آغـ*ـوش گرفت. حاج اکبر بدون نگاهی به مرد جوان ، خطابش کرد:
    -می‌دونی چیه جوون؟ اگه یه مثقال از این رویی که داری رو خرج ادب و شعورت می‌کردی ، من پیرمرد می‌تونستم با خیال راحت سرم رو بذارم زمین بمیرم.
    صدای «دور از جون!» ها و «خدانکنه!» گفتن ها از گوشه و کنار اتاق بلند شد. با ادامه دار شدن سکوت پیر مرد ، چهرۀ سرخ شده از عصبانیتش را به رخ دامادش کشید.
    -دختر حاج اکبر رضاپور رو از خونۀ خودش انداختن بیرون ، اونوقت شوهرش ، ده روز بعد ، بلند شده اومده می‌گـه گله داره؟ من با این بی‌آبرویی و مصیبت چیکار کنم؟ اگه خودش پاشده بود اومده بود اینجا که من عمرا راهش می‌دادم، دو تا چک می‌خوابوندم دم گوشش بهش می‌گفتم بره سر خونه زندگیش. اما چه کنم؟ چه کنم که گـ ـناه از دختر من نیست و از توی بی‌لیاقته؟
    حسام ، هر لحظه ، سرختر می‌شد و سر در گریبان فرو می‌برد. حاج اکبر ، دستی به چهرۀ سرخش کشید و صلواتی ختم کرد. حسام گلویی صاف کرد.
    -حاجی! شما می‌گی من چه گلی به سرم بگیرم؟ من ندارم حاجی ! اونقدری ندارم که برم خونه بگیرم. اصلا گیریم خونه گرفتم ، من تک پسرم. باید حواسم به پدر و مادر تنها و مریضم باشه یا نه؟ فاطم هم که محض رضای خدا یه ذره به دل اون پیرزن راه نمیاد. به خدا منم گرفتارم.
    کاظم سکوت را کنار گذاشت و نیمخیز شد.
    -خجالت بکش! تو غیرت نداری؟ زل زدی تو تخم چشمای ما داری می‌گی پول نداری یه آلونک واسه زن و بچه‌ت اجاره کنی که از این به بعد ویلون و سیلون کوچه خیابون نشن؟ اگه نداری که غلط کردی....
    صادق ، دست روی بازوی عضلانی کاظم گذاشت و آرام زمزمه کرد:«کظم غیض کن داداش!»
    حاج اکبر پوزخندی زد و تلخی‌اش را روانۀ جان حسام کرد.
    -هعی! هعی اکبر ! چه کردی ؟ تو با آبروی خودت چه کردی ؟
    ناگهان صدا بالا برد و رو به حسام عتاب کرد.
    -ده آخه تو با خودت چه فکری کردی ؟ هان؟ تو نداری یه آلونک اجاره کنی؟ تو اگه مرد بودی ، اون لگنتۀ زیر پاتو می‌فروختی اینقد خون به جیـ*ـگر زنت و بچه هات نمی‌کردی. هر دوروز یه بار نه! یه روز درمیون دستش رو می‌گرفتی می‌بردی خونۀ آقات تا کمک مادرت کنه.
    حسام گله کرد.
    -نمیاد حاجی! یه ذره هم با دل این پیرزن راه نمیاد.
    حاج اکبر سریع پاسخ داد.
    -جلوی خودشم اینو می‌گم. روزی که فاطم ، احترام مادرت رو شکوند ، حرف رو حرفت اورد ، میاریش اینجا. نامردم اگه چک نخوابونم دم گوشش.
    دمای بدن مهران ، هر لحظه بالاتر می‌رفت. گویی به جای خون ، آتش در رگ هایش در جریان بود. فاطم برایش فقط خواهر بزرگتر نبود ، در حقش مادری کرده‌بود. از حرف های پدرش بو بـرده بود که اینبار هم فاطم باید به زندگی مشترکی بر ‌می‌گشت که برای خودش و فرزندانش ، جز تحقیر و عذاب نبود. نمی‌توانست روی حرف پدرش حرفی بزند. 9 سالش بود که فاطم را شوهر دادند ، باوجود سن کمش ، به هر دری زد تا این وصلت سر نگیرد ، از ریختن شربت روی پیراهن سفید داماد گرفته تا جمع کردن سند و مدرک برای اثبات بی‌لیاقتی حسام.
    -پس اگه اجازه بدین ، به فاطم بگم کم کم حاضر شه.
    با شنیدن جملۀ حسام ، چشم از قالی گرفت.
    -نه خیر ! شما هر وقت خونۀ جدا گرفتی واسش ، بیا دنبالش.
    پدرش زیر چشمی نگاهش کرد و دستی به محاسن سفید رنگش کشید. در جواب نگاه منتظر و متعجب حسام ، سری به تایید کوچکترین پسرش تکان داد.حسام ، با حرص از جا بلند شد و در حالی که به مهران چشم غره می‌رفت با غیض زمزمه کرد:
    -چشم حاجی!
    کاظم با نگاهی خصمانه زمزمه کرد:
    -عزت زیاد!
    او گفت :«عزت زیاد!» ، بقیه اما شنیدند :« شرّت کم !»
    بالاخره مهمان ناخوانده ، رفع زحمت کرد و خانه ، در سکوت مرگباری غرق شد. خستگی بالاخره بر تنش غالب شد و مجبورش کرد ، روی پله های آجری رنگ که ختم به اتاقش می‌شدند ، بنشیند.
    سر را اسیر دستان استخوانی‌اش کرد و خواست کمی آرامش ، هدیۀ تن دردمندش کند که صدایی هشیارش کرد.
    -عمو؟
    به عقب برگشت و حسین و حسنی 5 ساله را دید که کنار هم ایستاده و به کاشی های مشبک زیر پایشان زل زده‌اند. لبخند خسته ای روی صورتش ، رسم کرد.
    -جان عمو؟ چرا نخوابیدین شما وروجکا؟
    حسنی تابی به تنش داد و از به رقـ*ـص آمدن پره های سارافنش لـ*ـذت برد.
    -آخه ما ناراحتیم.
    حسین ، دستی به سر بی مویش کشید.
    -آخه عرشیا و داداش علی رضا ، گفتن که آتنا اینا می‌خوان برن.
    دو قلوها ، مجال حرف زدن ، نمی‌دادند. اینبار حسنی ادامه داد:
    -اینجوری ما تنها می‌شیم ، دوباره حوصله‌مون سر می‌ره اونا هم غصه می‌خورن.
    مهران ، دستی به موهای آشفته‌اش کشید و جلوی پایشان زانو زد تا چشم در چشمان عسلی‌شان باشد.
    -اینکه غصه نداره عمو! هرکسی باید تو خونۀ خودش باشه. آتنا ایناهم که واسه همیشه نمی‌رن؛ بازم میان.
    حسنی، دستی به چتری های لَختش کشید و سعی کرد ، هلشان بدهد زیر روسری کارتونی‌اش.
    -آخه اونا اذیت می‌شن اونجا. مامان بزرگشون و باباشون ، اذیتشون می‌کنه.
    نگاهش را به آسمان شب دوخت و با انگشت اشاره ، پشت سرش را خاراند.
    -اینا رو کی گفته بهتون؟
    حسین سریع پاسخ داد.
    -آتنا.
    حسنی ، ضربه‌ای به شانۀ قلش وارد کرد.حسین که از سوتی‌اش آگاه شد ، به سرعت در سدد ماست مالی برآمد.
    -منظورم چیز بود ...آهان! همون آتنایی که یه بار تو مدرسه ، پاک کنش با مال تو عوضی افتاده بود.
    در آن لحظات ، صدای نرگس ، همسر احمد، برایش حکم بال پرواز را داشت.
    -شما دو تا چرا نخوابیدین؟ بیاین برین ببینم تو رخت خوابتون. ببخشید توروخدا آقا مهران!
    همزمان با حرکت دو قلوها به سمت مادر باردارشان، مهران از جا بلند شد و « دشمنتون شرمنده!»‌ای زمزمه کرد.
    در دل شب مرموز پاییزی، قلب مهران بود که با بی‌قراری ، سعی در شکستن شیشۀ سکوت شب ، داشت. قلبی که برای فاطم و زخم دستانش ، برای هدی که روز به روز ، نحیفتر و لاغتر می‌شد ، برای اشک هایی که امروز شاهد بود چه ناجوانمردانه ، سیلی می‌زدند به صورت تکیدۀ مادر خانواده و عرق شرمی که مردانه ، صورت کوچک میلاد را در بر گرفته بود؛ بی‌قراری می‌کرد.
     

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    دو هفته از آمدن حسام گذشته بود و در این مدت تمام سعی مهران بر این بود که از فاطم و فرزندانش دور باشد. هر بار که نگاهش قفل صورت پر از تشویش و نگرانی شان میشد ، دردی عمیق از وسط سـ*ـینه اش بر میخاست و تا گیجگاه ها و پس سرش پیش میرفت.
    فاطم اغلب اوقات کنار حوض مینشست . درحالی که پرّ روسری رنگ مرده اش را بین انگشتان باریک و درازش تاب میداد ، به زندگی اش فکر میکرد. از وقتی که به یاد داشت گوش به فرمان حاج اکبر و زینت خانم بود. خودش را موظف میدانست به همه خدمت کند از برادران و خواهرانش گرفته تا همسایه ها. تا آنکه مهران به دنیا آمد و شد تمام امیدش ، آن روز ها تازه تازه داشت با دنیای بیرون از خانه آشنا میشد ، همکلاسیش، سیاره ، آزادانه بیرون میرفت ، خودش برای زندگی اش برنامه میریخت و در یک کلام از زندگی لـ*ـذت میبرد. امید داشت که خودش مهران را جوری بار بیاورد که مانند بقیۀ برادرانش نشود و روزی دست او را هم بگیرد و با هم از آن خانه بیرون بزنند غافل از آنکه سرنوشت خواب های دیگری برایش دیده بود.
    فاطمه مثل دو هفتۀ گذشته کنار حوض نشسته و خیرۀ کاشی زیر پایش بود که گیاهی هرز با برگ هایی شبیه نعناع از میان ترک هایش سر بر آورده بود.
    صدای زنگ بلبلی خانه و پشت بندش کوبش های نامنظم ، روی در فلزی ، فاطم را از جا پراند. بدون لحظه ای مکث به سمت مهمانخانه دوید و فرزندانش را صدا زد.
    -سودا! آتنا! بیاید اینجا ببینم.
    دختران را داخل اتاق کشاند و در را بست و به سمت پنجرۀ گوشۀ اتاق رفت تا سر و گوشی آب بدهد.
    بر خلاف تصورش ، به جای حسام دو مرد را دید با یونیفرم سربازی که پشتشان به مهمان خانه بود. یکی از مرد ها خم شد و دست و صورتش را با آب حوض شست. لحظه ای بعد ، آسیه «خدایا شکرت!» گویان از مطبخ خارج شد و بی لحظه ای مکث ، مرد قد بلند تر را در آغـ*ـوش کشید و بلافاصله سراغ بعدی رفت.
    زینت خانم که با فاصله از آنها و چادر به سر ایستاده بود ، با خنده به راضیه گفت:« یه چادر ببر برا فاطم. بگو بیاد ببینه پسر خان داداشش چه مردی شده.» و بعد ذکری زیر لب خواند و به سمت مردان سرباز فوت کرد.
    در مهمان خانه باز شد و راضیه ، با چادری خاکستری رنگ که گل های ریز مشکی داشت ، وارد اتاق شد و در حالی که در تلاش برای مهار چادر نارنجی رنگ ساتنش بود که گل های بزرگ قهوه ای داشت مژدۀ از راه رسیدن پارسا ، فرزند ارشد کاظم را داد.
    زن ، با صورتی پر از خنده چادر را از دست راضیه گرفت و آهسته پرسید که مرد ناشناس همراهش کیست و فهمید مراد ، کوچکترین برادر آسیه است.
    چشمان باریک و آبی رنگ سودا ، با شنیدن نام مراد درخشیدند. ضربان قلبش آنچنان شدت گرفتند که از شرم بی حیایی قلب بیقرارش ، سر به زیر انداخت.
    فاطمه و دخترانش وارد حیاط شدند که آرام آرام خزانی میکرد. پارسا و مراد که متوجه ورودشان نشدند با صدای لرزان فاطمه به عقب برگشتند که میگفت:« پارسا! عمه!»
    دیدن صورت پر از شوق و اشتیاق فاطمه کافی بود تا لبخندی آغشته به شرم ، جایگزین تعجب و بهت روی صورت پسر بشود. سر به زیر انداخت تا صورت گلگونش را مخفی کند و با خنده ، دستی به موهای کرک مانندش کشید.
    فاطم «لاحول و لاقوة..» خواند و به سرتاپای برادرزاده‌اش فوت کرد. سودا اما نگاهش پی نگاه مرادی بود که با شنیدن صدای سلام ضعیف او ، میخش شده بود.
    صورت کشیدۀ مراد ، که پر بود از رد پای جوش های دوران بلوغ ، گلگون شده بود ، آن طور که گمان میکردی پسر ، دچار تبی جانسوز شده است ؛ اهالی منزل اما آن را به حساب شرم و حیایی گذاشتند که از کودکی همراهش بوده و همواره زبانزد خاص و عام بوده است.
    فاطم که بالاخره از احوال پرسی با پارسا ، فارغ شده بود ؛ به سمت مراد برگشت و در حالی که چشم به جوراب های مشکی رنگش دوخته بود و صورتش را پشت چادرش مخفی میکرد احوالی از مراد پرسید و به سر رساندن خدمتش را تبریک گفت.
    زینت خانم همه را به داخل خانه دعوت کرد ، مراد اما با همان سر پایین افتاده ، تشکر کرد و گفت که بهتر است زودتر به خانه برود. لحظۀ آخر چشمان درشت مشکی مراد ، قفل نگاه دریایی و خمـار سودا شد. سودا سعی کرد با چشمانش به پسر بگوید که دلتنگش میشود ، اما نمیدانست تا چه حد موفق عمل کرده است.
    حکایت دل بستنش به مراد ، حکایت روز های کودکی‌اش بود. آن روز ها که به میمنت تولد عرشیا ، اهالی خانوادۀ پدری آسیه ، خانوادۀ سلطانی ، رفت و آمد زیادی به آنجا داشتند. بچه ها دور هم جمع میشدند تا بازی کنند. روز های اول دعوایشان شده بود چرا که دختر ها خواهان خاله بازی بودندو پسر ها ، خواهان فوتبال و دزد و پلیس. عاقبت مهران به دادشان رسید که آن روز ها در گیر کنکور بود ، و گفت که به نوبت بازی کنند و از آنجایی که در مسلک مهران ، دختران امتیازات ویژه ای داشتند ، با خاله بازی شروع کردند.
    آن روز ، مراد و اردلان سر آنکه کدام یک پدر خانواده و شوهر سودا باشند ، دعوا و کتک کاری کردند و برندۀ مبارزه مراد بود. از همان روز بود که بذر افکار و احساساتی در دل و ذهن سودا کاشته شد که هر نگاه کشدار مراد در طول سال ها ، آن ها را آبیاری میکرد و حالا سودا احساس میکرد آن بذر های کوچک همچون درختانی پربار تمام وجودش را فراگرفته‌اند و گاه تنفس و تفکر را برایش سخت میکنند.
    همۀ اهالی خانه در تکاپوی ضیافت شامی بودند که زینت خانم به افتخار ورود بزرگترین نوه‌اش تدارک میدید. پارسا شده بود گل سرسبد خانه و زینت خانم با لوس کردن هایش ، دختر ها را عاصی کرده بود ؛ مدام برایش میوه و شربت و چای و حتی قهوه میفرستاد. پارسا هم به هیچکدام نه نمیگفت و با به به و چه چه از خودش پذیرایی میکرد.
    هدی مثل همیشه خود را از هیاهو دور نگه داشته و سرش را با کنترل کردن بچه ها گرم کرده بود. از همان دوران طفولیت با پارسا لج بود. پارسا هم هیچ فرصتی را برای حرص دادن دختر عمویش از دست نمیداد. هدی اساسا با تمام مردان خانوادۀ رضاپور مشکل داشت ؛ معتقد بوده همۀ آنها مردانی هستند خودخواه و بی فکر و البته ترسو. پارسا اما مشکلش مختص هدی بود. هدی تنها کسی بود که همچون اسب های وحشی افسار پاره میکرد و اجازه نمیداد هیچکدام از پسران خانواده برایش حد و مرزی تعیین کنند ؛ هرچند زورش هیچ وقت به پدر و عمو هایش نمیچربید و عاقبت صدای اعتراضش را در نطفه خفه میکرد. مادرش اصرار داشت که به لطف مهران ، دختران خانواده آزادی بیشتری به دست آورده اند و حداقل از مادران خود خوشبخت تر خواهند بود. هدی اما موافق نبود ، از نظر او تنها کاری که مهران کرده بود این بود که اجازۀ ورود دختران به دانشگاه را از حاج اکبر گرفته بود ، آن هم نه با آزادی عمل ، که تحت نظارت دقیق مهران. عمه هایش ، راضیه و مرضیه ، همچون دختران دبیرستانی ، مانتو هایی گشاد و بلند بر تن میکرند که عملا در آنها گم میشدند. از نظر هدی ، آن طور دانشگاه رفتن اوج خفت و ذلت بود. برای غرور او که به وسعت اقیانوس ها بود این شرایط ، جز تحقیر و خواری ، هیچ به همراه نداشت.
    آن روز هم مثل همیشه ، پارسا نگاه های پر از غرور و البته تمسخرش را مدام به هدی میدوخت و دخترک در جواب ، نگاه هایی خصمانه روانه‌اش می‌کرد. عاقبت وقتی پارسا به سمت حمام گوشۀ حیاط میرفت تا به قول زینت خانم استراحتی به تن خسته‌اش بدهد ، هدی را تنها گیر انداخت و از نیش کلامش ، بهره مندش ساخت.
    پارسا ، با لحنی پر از تمسخر گفت:« خسته نباشی دختر عمو!»و با نگاهی شیطنت آمیز به جوش و خروش بچه ها اشاره کرد. هدی ، دندان بر دندان سایید و با غیض چشم از پسر گرفت. پارسا اما کوتاه نیامد و ادامه داد.
    -سر عقل اومدی انگار. درس و مدرسه رو گذاشتی کنار به سلامتی؟ خوب کاری کردی ، تهش که کارت همینه ؛ بچه بزرگ کردن.
    هدی تاب نیاورد و به سرعت از جا بلند شد. دستی به کمر باریکش زد و جلو رفت ؛ آن قدر نزدیک شد که توانست انعکاس تصویر خود را در چشمان قهوه‌ای رنگ پارسا ببیند. غرید:
    -اره من سر عقل اومدم تو اما همون بیشعوری که بودی هستی. درسم رو هم به کوری چشمای دریده‌ت تا آخرش ادامه میدم.
    و برگشت تا به سمت مطبخ برود ، در میانۀ راه اما برگشت و زل زد به چهرۀ پارسا که هیچ چیز از آن خوانده نمیشد ادامه داد.
    - صرفا جهت اطلاعت امروز پنجشنبه‌ست ، پنجشنبه هم مدرسه تعطیله عقل کل.
    پارسا تا لحظۀ آخر نگاه از مسیر حرکت هدی نگرفت و پس از آنکه جثۀ ظریف دختر از قاب نگاهش پاک شد ، سرش را به ستون آجری تکیه داد و خیرۀ سقف آجری شد. احساس شعف میکرد از اینکه میدید هدی همان است که بود ؛ جسور و خیره سر. در این دو سال و چند ماه ، بزرگترین ترسش این بود که برگردد و با خانه‌ای روبه‌رو شود که دیگر اهالی‌اش را نمیشناسد.
    ترسش زمانی شدت میگرفت که همخدمتش ، احمد ، وقتی از مرخصی بر میگشت تا مدت ها به گوشه‌ای خیره میشد و با سوز میگفت :« بازم منو نشناخت. ازم ترسید.» دردش آن بود که خواهر زاده‌اش که چند روز پیش از شروع خدمتش به دنیا آمده بود او را نمیشناخت. هربار پس از گفتن این جمله ادامه میداد:« آخه خب منم نشناختمش ، پدر سوخته خیلی زود بزرگ شد. دفعۀ آخر با گریه گفت :«بای بای دای دای.» اونوقت الان گفت:« خداحافظ دایی احمد.»» و در آخر درحالی که چشمانش را پشت دستش مخفی کرده بود ، با صدایی لرزان و آغشته به خنده ، «پدرسوخته‌»ای زمزمه میکرد. پارسا با دیدن این حال احمد میترسید. میترسید از آنکه به خانه برگردد و ببیند عرشیای آتش پاره تبدیل شده به مردی با وقار و متین ، ببیند که دیگر درچشمان هدی خبری از آن یاغی گری نیست ببیند که مادرش تر و شکسته تر شده ؛ ببیند که زینت خانم دیگر آن پیرزن فرز و چابکی نیست که همه چیز را با دید مثبت مینگرید. حالا اما در کنار حسرتی عمیق ، شادی و آرامشی را احساس میکرد که هرگز تجربه‌اش نکرده بود.

    بابت تاخیر بینهایت عذر میخوام.
    تنتون سلامت و دلتون شاد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا