رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 945
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
در سکوت مطلقی که میان آن‌ها به وجود آمده است، به طور ناگهانی صدای خنده‌‌های سونیا به گوش می‌رسد. آلیس با لحن آرام و خونسرد همیشگی‌اش لب می‌زند.
- امکان نداشت همچین حرفی رو باور کنم، چون من اصلا به ارواح اعتقاد ندارم!
سونیا با صدای زیبا و منحصر به فردش اضافه می‌کند.
- قبول کن که تونستم یکم بترسونمت. اگه بخوام دقیق جواب نامزدت رو بدم، تموم نقاشی‌های داخل عمارت، ساخته‌ی ذهن یک هنرمند آلمانی هستش.
آلیس، کوتاه پاسخ می‌دهد.
- مرسی سونیا.
کریس که در این راه‌رو چند متر جلوتر از آلیس ایستاده است، با دستش به او اشاره می‌کند که حرکت کند.صحبت‌های آلیس با سونیا به اتمام رسیده است. قدم بر می‌دارد و همزمان لب می‌زند.
- چی شده کریس؟
کریس بدون معطلی می‌گوید:
- یک در خیلی عجیب.
آلیس موهای صاف طلایی رنگش را پشت گوش خود می‌زند و چشمان کشیده‌ی خاکستری رنگش را مستقیم به یک درب طلایی رنگ می‌دوزد. نقش و نگار یک کارگر زمان مصر باستان رویش حکاکی شده است.
کریس با کنجکاوی می‌گوید:
- اصلا دلیلش رو نمی‌دونم؛ ولی از ته دل دوست دارم این در رو باز کنم!
توجه‌ی آلیس به صدای عجیب و ترسناک شخصی که از انتهای گلویش می‌آید، جلب می‌شود. به طور ناگهانی سرش را می‌چرخاند و به انتهای راه‌رو چشم می‌دوزد. یک مُرده‌ی متحرک را می‌بیند که از زیر پوست رنگ پریده‌ صورتش رگ‌های آبی رنگ، برجسته شده‌اند. صدای خراشیده و خوف آن مُرده‌ی متحرک از انتهای گلویش می‌آید. آلیس به سرعت دست کریس را می‌گیر‌د. آن پسر با ابرو‌هایی که در هم فرو رفته‌اند، رد نگاه آلیس را تا انتهای راه‌رو دنبال می‌کند که از دید او فقط یک راه‌پله‌ی معمولی است. با لحن بلندی می‌گوید:
- عزیزم چی می‌بینی؟
آلیس که بی‌تحرک ایستاده و مستقیم به رو به رویش خیره شده است. با لحن آرامی از انتهای گلویش می‌گوید:
- زامبی... خیلی واقعی به نظر می‌رسه.
مُرده‌ی متحرک، از درون تاریکی انتهای راه‌رو، یک پسر بچه‌ی برهنه‌ی را همراه با خودش روی زمین چوبی می‌کشد و رد خونش را در یک خط صافِ قرمز رنگ به جا می‌گذارد. اجزای صورت آلیس جمع می‌شوند و از انتهای گلویش جیغ بلندی می‌کشد. زامبی دست خود را داخل زخم پسر بچه فرو می‌کند و مقداری از محتویات داخل شکم او را به دندان می‌کشد. صدای زجه‌های پسر بچه داخل گوش‌های آلیس می‌پیچد.
کریس، باری دیگر به طور ناخواسته به روبه‌رویش چشم می‌دوزد؛ اما فقط یک راه‌روی خلوت و سوت کور می‌بیند.
مُرده‌ی متحرک با سرعت زیادی به سمت آلیس یورش می‌آورد. آن دختر روی زمین می‌افتد. زامبی از داخل بدن آلیس عبور می‌کند و به دویدن ادامه می‌دهد. آلیس سرش را به سمت عقب می‌چرخاند. مُرده‌ی متحرک را می‌بیند که پسربچه‌ی برهنه را بالای سرش گرفته است. از داخل شکاف روی شکم پسر بچه، خونش همچون آبشاری رو صورت مُرده‌ی متحرک سقوط می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آلیس بدون اختیار روی پارکت‌های چوبی استفراغ می‌کند. کریس که گیج شده است، موهای صاف و طلایی رنگ آن دختر را از جلوی دهانش کنار می‌زند و پشت سرش جمع می‌کند. در همین حین سعی می‌کند به آلیس روحیه بدهد.
    ‌- همه چیز مرتبه. هیچکدوم از تصویر‌هایی که دیدی واقعی نبودن. اوضاع تحت کنترله.
    آلیس به نقطه‌ای از کف چوبی راه‌رو خیره می‌شود و زیرلب زمزمه می‌کند.
    - خیلی واقعی بود. واقعا برای یک لحظه فراموش کردم وسط بازی هستیم.
    کریس همراه با دست‌های ورزیده‌اش، آلیس را از روی زمین بلند می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - عیب نداره عزیزم. بچه‌ها رو پیدا می‌کنیم و از بازی انصراف می‌دیم.
    آلیس که رنگ صورتش همانند گچ دیوار سفید شده است، دستش را بالا می‌آورد و چشمان خاکستری رنگش را به ساعت مچی می‌دوزد. ساعتِ دیجیتالی دقیقا عدد بیست و سه را نشان می‌دهد. خود کریس اضافه می‌کند.
    - بریم یک چیزی بخوریم. حالت بهتر شد؟
    آلیس که در آغـ*ـوش کریس است، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. در همین لحظه که اولین قدم را برداشته‌اند، کریس از پشت سرش صدای خفیفی می‌شوند. ناخودآگاه متوقف می‌شود و رو به آلیس لب می‌زند.
    - عزیزم، تو هم شنیدی؟
    آلیس در ابتدا مخالفت می‌کند، بلافاصله پر اضطراب حرف می‌زند.
    - عزیزم زود باش باید از این‌جا بریم. قبل از این که اون میکروچیپ یک صحنه‌ی ترسناک هم برای تو به وجود بیاره.
    کریس بر خلاف گفته‌ی آلیس، به سمت عقب بر می‌گردد و با آن درب طلایی رنگ مواجه می‌شود که لای آن باز شده است.
    صدای آواز خواندن یک دختربچه‌ را از داخلش می‌شنود. داخل چشمان کریس اشک‌هایش حلقه می‌زنند و خودش را به درب نزدیک می‌کند که به طور خودکار باز شده است. از داخل دخمه‌ای که پیش رو دارد و پلکان سنگی که به تاریکی می‌رسند، صدای یک دختربچه را می‌شنود.
    - کریس، دلت برام تنگ نشده؟
    اولین قطره‌ی اشک روی صورت کریس می‌دود و مهمان ناخوانده‌ی صورتش می‌شود.
    ***
    تیلور داخل یکی از اتاق‌ خواب‌های عمارت در طبقه‌ی اول قرار دارد. به نظر خسته‌ می‌آید و روی یک تختخواب نرم و گرم به خواب عمیقی فرو رفته است. دکور اتاق خیلی سرد و بی‌روح است و قالبا از اثاثیه‌های سفید و خاکستری استفاده شده است. با صدای شنیدن قدم‌های شخصی داخل اتاق، پلک‌هایش به مرور زمان از یکدیگر فاصله می‌گیرند.
    نفس عمیقی می‌کشد. روی تخت می‌چرخد و نگاهش را مستقیم به رو به رویش می‌دوزد. یک صندلی چوبی در کنار شومینه قرار دارد. زن درشت اندامی همراه با لباس خواب سفید رنگی که بر تن دارد، نزدیک صندلی می‌شود.
    تیلور به سرعت خودش را روی تختخواب بالا می‌کشد؛ اما به قدری ترسیده است که حتی جیغ نمی‌کشد. زن درشت اندام که موهای بلند مشکی رنگ دارد که تارهای متعدد سفید نیز داخلشان دیده می‌شود، پشتش به سمت تیلور است.
    به طور ناگهانی درب چوبی اتاق از رو به روی تیلور باز می‌شود. یک زن به شدت لاغر و قد بلند، همراه با صورت بی‌رنگ که استخوان‌ گونه‌هایش بیرون زده‌اند، وارد می‌شود. حتی کوچک‌ترین نگاهی به تیلور نمی‌کند. مستقیم به سمت زن درشت اندام می‌رود که روی صندلی نشسته است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همینطور که قلب تیلور به شدت در سـ*ـینه‌اش می‌‌زند، برای چند ثانیه فقط صدای سوختن هیزم‌ها را می‌شنود؛ اما به طور ناگهانی لب‌های کبود و سیاه آن زن لاغر باز می‌شوند و دهانش به طرز عجیبی گشاد می‌شود. چشم‌های تماما مشکی‌اش را درشت می‌کند و سر زن درشت اندام جیغ بسیار بلندی می‌کشد. آن زن به شدت چاق که همچنان پشتش به تیلور قرار دارد، با صدای دورگه و نکره‌اش، ناله می‌کند.
    تیلور پتو را روی خود می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. همینطور که لب‌هایش از شدت ترس و وحشت مدام به یکدیگر می‌خورند، صدای ضربان قلبش را داخل گوش‌هایش می‌شنود.
    تیلور در زیر پتو فقط تاریکی می‌بیند. صدای ناله و جیغ آن موجودات دهشتناک قطع می‌شود. همینطور که دستان تیلور می‌لرزند، به آرامی پتو را از روی خود کنار می‌زند.
    بزاق دهانش را سخت فرو می‌دهد و اتاق را وارسی می‌کند. هیچ شخصی داخلش وجود ندارد و همه چیز به نظر آرام می‌آید. تیلور نفسش را در سـ*ـینه حبس می‌کند و از روی تخت خواب پایین می‌آید. درونش آکنده از ترس و اضطراب است. کابوسِ مواجه‌ی دوباره‌ با آن‌ها، توانایی تفکر را از او ربوده است.
    مستقیم به درب سفید و طلایی رنگ اتاق خیره شده است و به سمتش قدم بر می‌دارد. به چیز دیگری فکر نمی‌کند. با صدای اثبات یک کلاغ به پنجره‌ی اتاق، سرش را به سمت راست می‌چرخاند. مجددا به سمت جلو بر می‌گردد. به طور ناگهانی زن درشت اندام جلوی او آویزان می‌شود و درحالی که طناب دار به دور گردنش آویخته است، با صورت کبود مایل به بنفشش، مستقیم به او خیره می‌شود. چشم‌های کاملا سفیدش که هیچ عنبیه‌ای داخلش وجود ندارد، دارای رگ‌های خونی فراوانی هستند.
    تیلور باری دیگر روی زمین می‌افتد و از اعماق وجود جیغ و شیون می‌کشد. سرش را به سمت زمین می‌گیرد که با همچین تصویری مواجه نشود. چند ثانیه در همین حالت خشکش می‌زند؛ اما به طور ناگهانی تمام‌چراغ‌ها خاموش می‌شوند و اتاق در تاریکی مطلق فرو می‌رود.
    ***
    مشعل آهنی آتش، همچنان درون دستش قرار دارد و در این دالان تنگ و تاریک پیش می‌رود. در هر دو طرف سلول‌های زندان کوچک وجود دارند.
    آنتوان، صدای قدم‌های شخصی را از پشت سرش می‌شنود که درحال نزدیک شدن است. مشعل آتش را به سمت عقب بر می‌گرداند. هیچ شخصی وجود ندارد. به قدم زدن ادامه می‌دهد؛ اما دوباره صدای قدم‌های آن‌ شخص را از پشت سرش می‌شنود.
    باری دیگر به سمت عقب بر می‌گردد و نور آتش را به پشت سرش می‌تاباند. درکمال تعجب با تصویر خودش مواجه می‌شود. یک مشعل آهنی نیز درون دست او قرار دارد و دقیقا لباس‌های مشابه بر تنش است؛ اما پشت به آنتوان است. آنتوان با قدم‌های آهسته به سمت تصویر خودش قدم بر می‌دارد، انعکاسش نیز به سمت جلو حرکت می‌کند.
    آنتوان که کمی وحشت کرده است، همراه با یک لبخند عصبی می‌گوید:
    - این دیگه چه وضعشه... چی باید صدات بزنم، آنتوان شماره‌ی دو؟...حدقل برگرد ببینمت..
    در همین لحظه صدای خفیف مردانه‌ی آشنایی را از داخل یک سلول می‌شنود. نور آتش را به سمت راستش می‌چرخاند. ابرو‌های طلایی‌اش داخل یکدیگر فرو می‌روند و به چهره‌ی یکی از همکار‌های قدیمی‌اش خیره می‌شود.
    آن مرد عینکی که رنگ صورتش همچون گچ دیوار سفید شده است، مستقیم به آنتوان خیره می‌شود و بی‌حال صحبت می‌کند.
    - آنتوان...آنتوان باید به من کمک کنی!
    آنتوان به سلول نزدیک‌تر می‌شود و روی پاهایش می‌نشیند؛ سپس بهت زده حرف می‌زند.
    - توهم شبیه‌سازی هستی؟ یا واقعا وجود داری.
    آن مرد که به شدت عرق کرده است، خیلی سخت صحبت می‌کند.
    - من واقعی هستم آنتوان...خوب گوش کن. هرچی که بهت گفتن الکی هستش. اون‌ها هدف‌های شومی دارن. این عمارت واقعا تسخیر شده هستش.
    آنتوان که نمی‌داند باید چه بگوید، مستقیم آن مرد را نگاه می‌کند. همکارش، با لحن سابق ادامه می‌دهد.
    - خون زیادی از من رفته، زمان زیادی زنده نمی‌مونم.
    در همین لحظه به سمت آنتوان یورش می‌آورد و از میان میله‌های فلزی سلول، شانه‌ی او را لمس می‌کند؛ سپس کوتاه می‌گوید:
    - حس می‌کنی؟
    آنتوان بدون معطلی چندین بار سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - آره حست می‌کنم...همه چیز طبیعی به نظر می‌رسه!
    همکارش، از پشت عینک چشمانش را درشت می‌کند و جواب می‌دهد.
    - چون من واقعی هستم...لطفا کمکم کن!
    آنتوان از روی پاهایش بلند می‌شود و رو به آن مرد آسیب دیده که از ناحیه پهلو خون‌ریزی دارد، قرس و محکم لب می‌زند.
    - باشه...باشه بهت کمک می‌کنم. قول می‌دم که برگردم و از این‌جا بیارمت بیرون. منظورت چیه که اون‌ها هدف‌های شومی دارن؟
    همکار آنتوان، به سختی صحبت می‌کند.
    - الان زمان مناسبی واسه توضیح دادن نیست. خونریزی دارم. باید سکوت کنم.
    آنتوان، از روی زمین پاهایش بلند می‌شود. تصمیم می‌گیرد مسیری را که طی کرده است، برای کمک به همکار قدیمی خود بازگردد. همچنان از روبه‌رویش یک تصویر از خودش را می‌بیند که پشتش به آنتوان اصلی است و هماهنگ با او قدم بر می‌دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان مشعل آتش را محکم در دستش می‌فشارد و شروع به دویدن می‌کند؛ بلافاصله انعکاسی که از آنتوان وجود دارد نیز می‌دود و فاصله‌ی میانشان را حفظ می‌کند.
    آنتوان از سلول‌های داخل دخمه، صدای ناله و زجه‌‌ی انسان‌ها را می‌شنود. به اوایل این زیرزمین تاریک و کثیف می‌رسد.
    تصویر آنتوان به طور ناگهانی می‌ایستد. خود آنتوان نیز مجاب می‌شود دویدن را متوقف کند. تصویری که از خودش می‌بیند، به آرامی به سمت عقب بر می‌گردد و مستقیم به چشمانش خیره می‌شود. در ابتدا تصویر او کاملا عادی است. به مرور زمان دهانش را باز می‌کند و پوست صورتش کبود می‌شود و رگ‌های آشکاری برجسته می‌شوند؛ سپس عنبیه چشمانش از بین می‌روند. همراه با دهانی که هر دم بیشتر باز می‌شود، یک فریاد بلند می‌کشد.
    به طور همزمان آتش مشعل‌ها خاموش می‌شوند و دخمه در تاریکی مطلق فرو می‌رود. حتی روزنه نوری وجود ندارد و آنتوان به یک شخص نابینا مبدل می‌شود. نفس‌هایش داخل سـ*ـینه‌اش حبس می‌شوند و دستانش را صاف و مستقیم جلویش می‌گیرد. با قدم‌های بسیار آرام و کوتاهی خود را به درب این زیرزمین نزدیک می‌کند. از پشت سرش صدای خنده‌های بلند و دیوانه‌واری می‌شنود. همینطور که در تاریکی به آرامی پیش می‌رود، به خوبی حضور موجودی را پشت سرش احساس می‌کند.
    برای چند ثانیه، مشعل‌هایی که سراسر زیرزمین وجود دارند، به طور هماهنگ روشن می‌شوند. آنتوان از فرصت پیش آمده استفاده می‌کند و به سمت عقب برمی‌گردد. یک دلقک همراه با لباس‌های گشاد و رنگی که بر تن دارد، صورتش را گریم کرده است و لبخندی روی لب دارد. سرش بسیار بزرگ و موهایش پراکنده و سبز رنگ است.
    مشعل‌ها به طور همزمان خاموش می‌شوند و صدای خنده‌های روان‌خراش دلقک، به طور طولانی‌تر در دخمه می‌پیچد. تمام زندانی‌هایی که داخل سلول‌ها هستند، همانند دلقک به طور دیوانه‌‌وار شروع به خندیدن می‌کنند.
    آنتوان، دستان خود را محکم روی گوش‌هایش می‌فشارد و فریاد بلندی می‌کشد. همینطور که بی‌تحرک ایستاده است و چشمانش بسته هستند، احساس می‌کند مشعل‌های سراسر زیرزمین یک بار دیگر روشن شده‌اند.
    صدای خنده‌های دلقک و زندانی‌ها نیز دیگر به گوش نمی‌رسد. همینطور که صدای ضربان قلبش را می‌شنود و سـ*ـینه‌اش در اقتضای نفسی به سختی بالا و پایین می‌روند، چشمانش را باز می‌کند.
    بزاق‌دهانش را به سختی فرو می‌دهد و به سمت عقب بر می‌گردد. در کمال تعجب، تمام قفس‌ها خالی شده‌اند و هیچ زندانی داخلش وجود ندارد.
    به سمت درب خروجی بر می‌گردد. تمام زندانی‌ها با چهره‌ی رنگ پریده و ترسناکشان در کنار یکدیگر ایستاده‌اند. آنتوان با قدم‌های آهسته عقب می‌رود. یک بار دیگر مشعل‌های داخل داخمه، به طور همزمان خاموش می‌شوند.
    آنتوان یک فریاد بلند می‌کشد و مدام تکرار می‌کند.
    - نه، نه، نه...خواهش می‌کنم‌!
    فقط آتش مشعل درون دستش روشن می‌شود. یک محیط کوچکی از اطرافش پدید می‌آید. آنتوان که به سختی نفس‌نفس می‌زند، با قدم‌های آهسته جلو می‌رود. به وسیله‌ی آتش درون مشعل، پاهای لاغر و تکیده‌ی یکی از زندانی‌های جلویش پدیدار می‌شود. به سرعت مشعل را می‌چرخاند و مسیرش را تغییر می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مشعل را کمی بالا‌تر می‌گیرد و تاریکی مطلق پیش رویش را می‌شکافد، اطراف او دو زندانی می‌بیند که بی‌تحرک ایستاده‌اند. در همین لحظه صدای خنده‌های دلقک از پلکان سنگی پیش رویش به گوش می‌رسد. یکی از مشعل‌های نزدیک پلکان این دخمه نیز روشن می‌شود. دلقک روی یکی از پلکان سنگی ایستاده است و توپ‌ها را مدام به هوا می‌اندازد و با توپ‌های درون دستش جابه‌جا می‌کند.
    پیش از آن‌که آنتوان واکنش نشان بدهد، تمام مشعل‌های زیرزمین خاموش می‌شوند. صدای توپ‌ها را می‌شنود که به نوبت از پله‌ها‌ی سنگی پایین می‌افتند.
    آنتوان چشمانش را می‌بیندد و دلش را به دریا می‌زند. برای رهایی از این وضعیت دهشتناک، با تمام سرعت به سمت پلکان سنگی و فرسوده می‌‌دود.
    ***
    آلیس دست کریس را می‌گیرد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - همه چیز مرتبه عزیزم؟
    کریس چند مرتبه سرش را تکان می‌دهد؛ سپس سردرگم صحبت می‌کند.
    - آره فقط...فقط خیلی واقعی بود. انگار که امیلی زنده شده.
    آلیس قدم بر می‌دارد و کریس را نیز مجاب می‌کند به دنبالش حرکت کند. در همین حین که پله‌های چوبی عمارت را پایین می‌رو‌ند، آلیس باری دیگر خونسردانه صحبت می‌کند.
    - می‌دونم عزیزم خودم هم تجربه‌اش کردم، ولی واقعی...
    کریس صحبت او را قطع می‌کند.
    - نیاز نیست حتما واقعی باشه، همین که بعد از ده سال، دوباره حسش می‌کنم، حس خیلی خوبی داره!
    به همکف می‌رسند و از کنار تابلوی مرد اشرافی عبور می‌کنند. پیش از آنکه مجددا آلیس پاسخ بدهد، سرش را می‌چرخاند و نگاهش به آنتوان می‌افتد. در نزدیکی شومینه، روی راحتی‌های سبز رنگ نشسته‌ است و همینطور که صورتش را میان دستانش پنهان کرده است، به طور محسوس می‌لرزد.
    آلیس با نگرانی به سمت آنتوان می‌دود و در کنار او روی راحتی سبز رنگ می‌نشیند؛ سپس با لحن بلندی لب می‌زند.
    - آنتوان، چه اتفاقی افتاده؟
    آنتوان دستانش را از جلوی صورتش پایین می‌آورد و موهای طلایی رنگش را به سمت عقب می‌زند. چند مرتبه، سرش را تکان می‌دهد و همراه با صدای گرفته‌اش، کوتاه می‌گوید:
    - این یک بازی نیست!
    آلیس چشم‌هایش را می‌چرخاند و به کریس چشم می‌دوزد که بی‌تحرک ایستاده است. یک بار دیگر به صورت سفید و روشن آنتوان نگاه می‌کند و لب می‌زند.
    - این فقط یه بازی هست آنتوان. منظورت چیه؟
    آنتوان چشم‌های آبی رنگش را به آلیس می‌دوزد و پاسخ می‌‌دهد.
    - داخل یک زیرزمین کثیف، همکار قدیمی خودم رو دیدم. به شدت زخمی شده بود و از ناحیه پهلو خون زیادی ازش می‌رفت.
    آلیس باری دیگر سعی می‌کند خونسردانه صحبت می‌کند.
    - این طبیعی هست. تراشه برای تاثیر گذاری بیشتر، داخل مغزمون جستجو می‌کنه تا یک سری افراد خاص رو بهمون نشون بده.
    آنتوان اجازه می‌دهد صحبت آلیس تکمیل بشود. همینطور که مستقیم به آتش شومینه خیره شده است، باری دیگر با صدای گرفته‌اش لب می‌زند.
    - من رو لمس کرد!
    دل آلیس فرو می‌ریزد و برای چند ثانیه هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. کریس که همچنان بی‌تحرک ایستاده، شروع به صحبت می‌کند.
    - از همون اول می‌دونستم یک جای این بازی می‌لنگه. اصلا با عقل جور در نمیاد که هم ما رو سرگرم کنن و هم انقدر پول بهمون بدن!
    آلیس رو به آنتوان می‌گوید:
    - مطمئنی که تو رو لمس کرد؟
    آنتوان سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و پاسخ می‌دهد.
    - همون قدر که مطمئن هستم هنوز زنده‌ام!
    آلیس میکروفون را جلوی دهانش صاف می‌کند که صدایش خوب به راهنمایشان برسد.
    ‌- سونیا صدام رو می‌شنوی؟
    لحظاتی سکوت می‌کند. درنهایت پاسخ سونیا را می‌شنود.
    - بله عزیزم.
    آلیس در ابتدا به چهره‌ی آنتوان نگاه می‌کند؛ سپس خونسردانه لب می‌زند.
    - اگه اشتباه می‌گم، لطفا من رو تصیح کن. قرار بود تموم موجوداتی که تراشه به ما نشون میده، فقط صوت و تصویر باشن و هیچ بُعد فیزیکی نداشته باشن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سونیا بدون فکر و تفکر پاسخ می‌دهد.
    - بله، درسته.
    آلیس بدون معطلی لب می‌زند.
    - پس چرا آنتوان یک مرد زندانی زخمی رو داخل زیرزمین دیده که لمسش کرده و آنتوان هم خیلی خوب حسش کرده کرده؟
    سونیا کمی مکث می‌کند. برای چند ثانیه سکوت مطلق بین آن‌ها حاکم می‌شود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد.
    درنهایت، صدای سونیا از هدفون کوچک به گوش آلیس می‌رسد.
    - داخل زیرزمین و سلول‌ها خالی نیست، بلکه برای حس و حال بهتر و القای ترس، درون سلول‌ها رو با مانکن‌ها پُر کردیم. یک اتفاق نادر افتاده. به خاطر میکروچیپ‌ها، ذهن آنتوان مانکن‌ها رو به صورت آدم دیده و پردازش کرده.
    سونیا کمی مکث می‌کند؛ اما پیش از آلیس لب می‌زند.
    - الان تصویر زنده‌ی دوربین مداربسته‌ی زیرزمین رو روی صفحه نمایش داخل هال به اشتراک می‌ذارم.
    آلیس قدم بر می‌دارد و با سرش اشاره می‌کند به دنبالش حرکت کنند. از میان مجسمه‌های سنگی و تابلو نقاشی‌ها عبور می‌کند و خود را به هال اصلی عمارت می‌رساند. کنار تعداد زیادی گلدان‌های ریز و درشت می‌ایستند.
    گوشه‌ای از هال پذیرایی، یک تلوزیون قدیمی قهوه‌ای رنگ به چشم می‌خورد. تصویر مداربسته رویش می‌افتد و صدای آلیس به گوش می‌رسد.
    - عزیزم برو خودت نگاه کن.
    آلیس با قدم‌های آهسته به سمت تلوزیون قدم بر می‌دارد. به نشانه‌ی تمرکز، چشمان خاکستری رنگش ریز می‌شوند و موهای طلایی رنگش را به پشت گوش می‌زند.
    تصاویر سیاه و سفید دوربین مداربسته روی تلوزیون افتاده است و مدام از زوای مختلف، تمام زیرزمین را نشان می‌دهد. آلیس از جلوی تلوزیون کوچک فاصله می‌گیرد و خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - فقط به مانکن دست زدی!
    ابرو‌های آنتوان داخل یکدیگر فرو می‌روند و به سمت تلوزیون قدم برمی‌دارد. چشم‌هایش را ریز می‌کند و با دقت زیادی به درون سلول‌ها خیره می‌شود. به غیر از مانکن‌های پلاستیکی، چیز دیگری به چشم‌هایش نمی‌خورد.
    تصاویر مداربسته از روی تلوزیون ناپدید می‌شوند. آلیس با خستگی محسوسی که در چهره‌ و صدایش قابل تشخیص است، پیشانی‌اش را می‌مالد و خطاب به سونیا می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام. فقط این بازی ملموس نیست و ما حق داریم که یکم گیج بشیم و مدام سئوال بپرسیم.
    سونیا لبخندی می‌زند و با همان اعتماد به نفس بالایش پاسخ می‌دهد.
    - من که اعتراض نکردم. از این که به سئوال‌هات جواب بدم لـ ذت می‌برم. پس نگران نباش.
    آلیس همراه با جثه‌ی کوچک و قد نه چندان بلندش، روی پله‌ی دوم پلکان چوبی می‌نشیند و صحبت می‌کند.
    - عزیزم، ما تصمیم گرفتیم از بازی انصراف بدیم. شاید ما خیلی گزینه خوبی نباشیم برای اختراع‌ شما، چون خیلی نترس و ماجراجو نیستیم.
    سونیا بی‌معطلی پاسخ می‌دهد.
    - مشکلی نیست عزیزم. شما از حدقل زمان بازی عبور کردین. تا نیم ساعت دیگه اتومبیل می‌رسه.
    آلیس لبخند می‌زند و با روی خوش پاسخ می‌هد.
    - خیلی ممنونم.
    آنتوان با قدم‌های عجولانه‌اش خود را به آلیس می‌رساند و همچنان نگران لب می‌زند.
    - مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم همکارم بود که من رو لمس کرد. اگه من یک مانکن رو لمس کنم و اون رو یک آدم تشخیص بدم، توی این بازی منطقیه؛ اما تا جایی که یادم مونده، اون بود که من رو لمس کرد!
    کریس، سردرگم پاسخ می‌دهد.
    - بلاخره چی‌شد؟...تو اون مانکن رو لمس کردی، یا برعکس؟
    آنتوان به نقطه‌ای خیره می‌شود؛ سپس در همان حالت پاسخ می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    - باور کن یادم نیست...فقط این که یک موجود زنده رو احساس کردم، یادم مونده.
    آلیس که همچنان روی پله‌ها نشسته است، بحث را پایان می‌دهد.
    - کافیه آنتوان، نه خودت رو گیج کن نه ما رو. چند دقیقه دیگه از این عمارت خارج می‌شیم.
    آنتوان موهای صاف و طلایی رنگش را به پشت گوش‌هایش می‌زند و با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - چند ساعت از بازی گذشته؟
    آلیس به ساعت مچی‌اش نگاهی می‌اندازد و پاسخ می‌دهد.
    - دو ساعت و چهار دقیقه.
    آنتوان از پله‌های چوبی بالا می‌رود و همزمان با لحن بلندی می‌گوید:
    - من میرم تیلور رو از خواب بیدار کنم.
    آنتوان همراه با قدم‌های آهسته‌اش، پله‌های چوبی را بالا می‌رود. کمی سرگیجه دارد. دو طرف گیج‌گاهش را به وسیله‌ی انگشت‌هایش می‌مالد. به طبقه‌ی دوم عمارت می‌رسد که کف سرامیکیِ صاف و لغزنده‌ای دارد. لوستر‌های بلندِ ‌لایی رنگ با گوی‌های شیشه‌ای که از سقف آویزن هستد، زیبایی و زینت خاصی به این طبقه بخشیده‌اند.
    آنتوان به سمت راست حرکت می‌کند و در میان تعداد زیادی درب چوبی که هرکدام به یک قسمت دیگر از عمارت می‌رسند، به دنبال یک اتاق خواب ساده می‌گردد.
    دیوار‌های راه‌رو زرشکی هستند و اکثر وسایل زینتی نیز با رنگ طلایی هماهنگ شده‌اند. در انتهای راه‌رو که یک پنجره بزرگ رو به حیاطِ عمارت دارد، اتاق خوابی نیز به چشم می‌خورد که درب آن نیمه باز است.
    آنتوان وارد اتاق خواب می‌شود و دستش را روی کلید برق می‌فشارد؛ بلافاصله روشنایی به اتاق باز می‌گردد. همه چیز آرام و مرتب به نظر می‌رسد. با قدم‌های آهسته به سمت تختخواب حرکت می‌کند و نگاهش را به آن گره می‌زند.
    شخصی رویش خوابیده است و پتوی سفید رنگ را روی خودش کشیده است؛ طوری که چهره‌اش قابل تشخیص نیست.
    آنتوان لبخندی می‌زند و با صدای گرفته‌اش لب می‌زند.
    - عزیزم، کافیه دیگه بلند شو.
    با ملایمت بیشتری ادامه می‌دهد.
    - آخر یک روز زیر پتو خفه میشی. مگه دیشب بهت نگفتم دیگه اینطوری نخواب‌‌!
    آنتوان که نگاهش را مستقیم به پتو و برجستگی زیرش گره زده است، متوجه‌ی کوچک ترین تحرکی از جانب تیلور نمی‌شود. ابروهایش داخل یکدیگر فرو می‌روند و با قدم‌های آهسته خودش را به تختخواب نزدیک‌تر می‌کند. دستش را به آهستگی هرچه تمام‌تر به سمت پتو می‌برد. بزاق دهانش را فرو می‌دهد. هرلحظه اضطرابش بیشتر می‌شود.
    قلبش به سرعت در سـ*ـینه می‌تپد. دستش را روی پتو می‌گذارد و آن را کنار می‌زند.
    ناخواسته فریاد بلندی می‌کشد و به سمت عقب حرکت می‌کند. درب اتاق به سرعت بسته می‌شود. چراغ‌ها به طور ناگهانی اتصالی می‌کنند و روشن و خاموش می‌شوند.
    همینطور که آنتوان به سمت عقب قدم بر می‌دارد، به دیوار می‌چسبد. روی تختخواب یک عروسکِ دختر با لباس سفید عروس خوابیده است. صورت کاملا خاکستری رنگ دارد و چشمان درشتش زرد رنگ هستند؛ اما رگ‌های خونی قرمز نیز داخلشان وجود دارد. عروسک همچنان بی تحرک است و چراغ‌های اتاق نیز به طور مرتب روشن و خاموش می‌شوند.
    در همین لحظه، یک زن قد بلند و لاغراندام که به طور کامل پوشش مشکی رنگ دارد، در گوشه‌ی اتاق ظاهر می‌شود. حتی پارچه‌ی مشکی رنگ صورتش را نیز پوشانده است. فقط دستان کبود و سیاهش که انگشت‌های بلند و استخوانی دارند، از زیر لباسش مشخص هستند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان که به دیوار چسبیده است، پاهایش شل می‌شوند و به سمت زمین سُر می‌خورد. چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شوند.
    زن لاغر اندام و قد بلند، دستان کبودش را از فاصله‌ی اندک به سمت عروسک می‌گیرد و باعث می‌شود عروسک جان بگیرد و به طور ناگهانی سرش را از روی بالش بردارد.
    گردنش را خیلی خشک و سخت به سمت آنتوان می‌چرخاند و لبخندی روی صورت رنگ پریده و خاکستری‌اش نقش می‌بندد.
    زن قد بلند و لاغر اندام، بدون آنکه پارچی مشکی رنگ را از جلوی صورتش کنار بزند، با حرکت دستان کبودش عروسک را به حرکت در می‌آورد. درست همانند یک عروسک‌گردان، با این تفاوت که هیچ نخی برای تکان دادن عروسک وجود ندارد.
    آنتوان، با تمام سرعت به سمت درب چوبی می‌دود و چند مرتبه دستگیره درب را به سمت پایین می‌فشارد. فایده ندارد، درب قفل است. سرش را به سمت عقب بر می‌گرداند و به عروسک شیطانی چشم می‌دوزد که هر دم به او نزدیک‌تر می‌شود.
    به طور ناگهانی درب اتاق، با ضربات پای کریس باز می‌شود. آنتوان سرش را به سمت عقب می‌چرخاند، موجودات داخل اتاق ناپدید شده‌اند.
    آلیس با نگرانی خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - چرا در رو قفل کردی، پس تیلور کجاست؟
    آنتوان که شوک بزرگی بهش وارد شده است، کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - تو مطمئنی که تیلور این‌جا خوابید؟
    آلیس داخل اتاق قدم بر می‌دارد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    ‌- البته که مطمئنم. شاید...
    صحبت آلیس نصفه می‌ماند. به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و خود را به تختخواب می‌رساند. یک تکه کاغذ مقوایی روی تختخواب وجود دارد. آن را بر می‌دارد و با صدای وحشت زده‌اش لب می‌زند.
    - چیزی روش نوشته نشده.
    آنتوان به سرعت کاغذ را از دست آلیس می‌قاپد و به پشت آن نیز نگاه می‌کند. کاملا سفید و خالی است. آلیس، با استفاده از هدفونی که دارد، شروع به صحبت می‌کند‌.
    ‌- سونیا...لطفا جواب بده.
    کمی مکث می‌کند، ولی همانطور که انتظار دارد، پاسخی از جانب راهنمای بازی دریافت نمی‌کند. آلیس داخل اتاق قدم بر می‌دارد و همینطور که به مرور زمان عصبی می‌شود، بلند و خشمگین لب می‌زند.
    - لعنت بهت سونیا، چرا جوابم رو نمی‌دی؟‌
    آنتوان موهای طلایی رنگش را پشت سرش هدایت می‌کند و همراه با ریش‌های قهوه‌ای رنگش، خطاب به آلیس می‌گوید:
    - فایده نداره. اون حرومزاده‌ها ما رو این‌جا گیر انداختن. باید تیلور رو پیدا کنیم و بعدش از این‌ خراب شده بریم.
    آلیس، بدون آنکه صحبت کند، کاغذ مقوایی را از دست آنتوان می‌گیرد و به دقت بررسی‌اش می‌کند. کریس انگشتان مردانه‌اش را لابه‌لای تار‌های کوتاه موی سرش بازی می‌دهد و با ناامیدی می‌گوید:
    - منِ لعنتی از همون اول گفتم به این بازی حس خوبی ندارم؛ ولی شما باز هم اصرار کردید که باید این لعنتی رو تجربه کنید.
    آنتوان، ناخواسته با عصبانیت پاسخ می‌دهد.‌
    - لعنت بهت کریس، توی این وضعیت داغون هم نمی‌تونی جلوی دهنت بی‌صاحبت رو بگیری؟
    کریس به آنتوان نزدیک‌تر می‌شود و به تبع، با خشم بیشتری صحبت می‌‌کند.
    ‌- باعث به خطر افتادن نامزدت شدی، همین رو می‌خواستی؟
    پیش از آنکه کریس پاسخ بدهد، آلیس مداخله می‌کند و مقتدرانه حرف می‌زند.
    - الان وقتش نیست، ساکت بشید. متوجه یک موضوع مهم شدم. این یک کاغذ معمولی نیست‌!
    چشم‌های آنتوان ریز می‌شوند و با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - منظورت چیه؟‌
    آلیس توضیح می‌دهد.
    - من و برادر کوچیکم، وقتی کم سن‌ بودیم از این کاغذ‌ها استفاده می‌کردیم که یک سری مسائل مخفی رو برای هم دیگه توضیح بدیم. باید زبر آب داغ بگیری که متن مخفیش معلوم بشه. معمولا یه جوهر خاص هست که بعد از چند ثانیه از بین میره!
    آنتوان که به سختی نفس می‌کشد و عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته است، پاسخ می‌دهد.
    - کاغذ رو بده من، آب جوش پیدا می‌کنم.
    آلیس، متفکرانه پاسخ می‌دهد.
    - باشه، تو آب جوش پیدا کن. ما دو نفر هم تموم نقاط عمارت رو می‌گردیم. باید عجله کنیم.
    آنتوان، کاغذ مقوایی سفید رنگ را از دست آلیس می‌گیرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. اول از همه خودش نیز عجولانه از اتاق خواب خارج می‌شود.
    درابتدا، طبقه‌ی همکف را به سمت میز چوبی و قهوه‌ای رنگ انتهای هال اصلی طی می‌کند. نفشه‌ی کاغذی تمام عمارت را که تیلور پیدا کرده بود، از روی میز بر می‌دارد. زیر لامپ زرد رنگ می‌ایستد و نگاه دقیقی به نقشه می‌اندازد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تعداد زیادی حمام و آشپزخانه در همین طبقه‌ی همکف وجود دارند که ممکن است آب داغ نیز داشته باشند.
    کریس و آلیس به سمت پلکان حرکت می‌کنند. پله‌های طلایی رنگ را که با فرش قرمز رنگ مخمل تزئین شده‌اند، بالا می‌روند. همکف را به آنتوان می‌سپارند و خودشان طبقه دوم را مورد برسی قرار می‌دهند.
    آنتوان انگشت اشاره‌‌ی دستش را روی نقشه‌ی کاغذی تکان می‌دهد و نزدیک‌تربن حمام همکف را انتخاب می‌کند.
    وارد یک راه‌روی تاریک و طویل می‌شود که یک بار دیگر تابلو نقاشی افراد مختلف یک خانواده‌ی اشرافی روی دیوار‌های تمیز و بدون گرد و غبارش چسبیده‌اند.
    در هر دو طرف درب‌های زیادی وجود دارند که هر کدام از آن‌ها به چند درب جدید و مکان‌های مجزا منشعب می‌شوند.
    آنتوان به سمت درب چوبی انتهای راه‌رو قدم‌های آهسته‌ای بر می‌دارد. بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و نفس خود را در سـ*ـینه‌اش حبس می‌کند. یک کلید زنگ‌زده‌ی طلایی رنگ روی درب وجود دارد که چند لکه خون غلیظ رویش خشکیده است. با انزجار دستش را به سمت کلید خونی می‌برد و آن را می‌چرخاند. درب باز می‌شود.
    حمام بزرگ است و زمین سرامیکی دارد. نور قرمزی به فضای خفقان آور حمام روشنایی بخشیده است. آنتوان سرش را بالا می‌آورد و به لامپ خیره می‌شود. به نظر می‌رسد فقط یک لامپ معمولی باشد؛ اما به وسیله‌ی مقداری خون که روی شیشه‌اش ماسیده است، نور قرمز ساطع می‌کند.
    نگاهش را می‌چرخاند و با تعداد زیادی سوسک‌های بزرگ قهوه‌ای رنگ مواجه می‌شود. همینطور که ضربان قلب آنتوان به شدت افزایش یافته است، چشمانش به پرده‌ی سفید رنگی می‌افتد که جلوی وان حمام است. به وسیله‌ی قدم‌های آهسته روی زمین سرامیکی حرکت می‌کند. سوسک‌های بالدار مدام از جلوی صورتش رد می‌‌شوند.
    آنتوان که به سختی نفس می‌کشد، دستش را بالا می‌آورد و به سمت پرده‌ی سفید رنگ می‌برد. انگشتان او به طور کاملا محسوس می‌لرزند. پرده‌ی سفید رنگ را محکم درون دستش می‌فشارد و در یک لحظه می‌کشد. با یک وان پُر از خون مواجه می‌شود که روی سطح آن سوسک‌های زیادی مُرده‌اند. چشم‌های آنتوان درشت می‌شوند. چندین حباب روی سطح خون به وجود می‌آید و لحظه‌ای بعد، یک مرد سرش را از زیر حمام خون بیرون می‌آورد.
    آنتوان فریاد می‌کشد و ناخواسته روی زمین می‌افتد. با دقت بیشتری چهره‌ی آن مرد را کند و کاو می‌کند. متوجه می‌شود همان مرد اشرافی است که تابلوی نقاشی‌اش، در سراسر عمارت وجود دارد. همان کت‌ و شلوار مشکی روی تنش به چشم می‌خورد و پوست صورتش به شدت سفید و بی‌روح است.
    آنتوان همراه با فریادی که از انتهای حنجره‌‌اش می‌کشد، از روی زمین بلند می‌شود و به سمت درب چوبی حمام می‌دود. مرد اشرافی همراه با اسلحه‌ی شات‌گانی که درون دستانش دارد، نشانه‌ی می‌گیرد و روی ماشه می‌فشارد.
    مقدار قابل توجه‌ای از درب چوبی کنده می‌شود. آنتوان دستگیره‌ی فلزی را به سمت پایین هل می‌دهد. وارد راه‌رو می‌شود و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. مرد اشرافی، همراه با کُت و شلوار مشکی رنگ و خونی‌اش، قدم‌های بسیار آهسته‌ و کند بر می‌دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان پیچ‌‌های راه‌رو رد می‌کند و به هال اصلی می‌رسد. از راه دور شخصی را می‌بیند که روی یکی از مبل‌های سلطتنی نشسته است و پشتش به او است.
    پیش از آنکه آنتوان حرکت کند، مرد اشرافی از روی مبل بلند می‌شود و خیلی آرام به سمت آنتوان می‌چرخد. آنتوان بدون معطلی به سمت پله‌های طبقه دوم می‌دود. مرد اشرافی همراه با پوست خشک و بی‌روحش و انبوه ریش و سببل‌ قهوه‌ای رنگش، اسلحه‌ی شات گان خود را بالا می‌آورد. آنتوان موفق می‌شود پای خود را روی اولین پله‌ بگذارد؛ اما در مسیر بالا رفتن، به سمتش شلیک می‌شود. گلوله‌ی شات‌گان به ران پای او برخورد می‌کند و زمین‌گیر می‌شود. فریاد آنتوان به هوا می‌رود. نگاهش را به سمت ران پایش می‌چرخاند که مقدار زیادی خون ازش جاری است. عرق سرد روی پیشانی‌اش می‌نشیند و سعی می‌کند نفس‌های عمیق بکشد.
    از درد زیاد، دست راستش را درون دهانش می‌برد و محکم گاز می‌گیرد. از شدت درد، پای خود را دیگر حس نمی‌کند. مرد اشرافی رو به رویش ایستاده است و همراه با صورت بی‌روح و دندان‌های زردش، لبخند می‌زند. آنتوان از تمام وجود فریاد می‌کشد و از درد به خود می‌پیچد. همین موضوع، مرد اشرافی را شاد می‌کند و لـ*ـذت می‌برد. به طور ناگهانی اسلحه‌اش را بالا می‌آورد و زیر چانه‌ی خودش می‌گذارد؛ سپس شلیک می‌کند.
    آنتوان به شدت جا می‌خورد و سرش را به سمت پایین می‌گیرد. به محض آنکه نگاهش را بالا می‌آورد، دیگر آن مرد اشرافی وجود ندارد. آنتوان با دهانی که کاملا باز است، همچنان از درد زیاد فریاد می‌کشد. دستش را به سمت رانش می‌برد که جلوی خون‌ریزی‌اش را بگیرد. همینطور که دهانش باز است و فریاد می‌کشد، به دنبال جای زخمش می‌گردد. نگاه خود را به سمت ران پایش سوق می‌دهد. نه تنها خونریزی ندارد‌‌؛ بلکه با کمی دقت بیشتر، متوجه می‌شود اصلا درد ندارد.
    صدای فریاد زدنش نزولی می‌شود و دهانش را به آرامی می‌بندد. از روی پلکان بلند می‌شود و چندین مرتبه همان پایش را که تا لحظاتی پیش بی‌حس بود، تکان می‌دهد.

    برایش باور کردنی نیست که همه‌ی ماجرا در خیالش رخ داده است؛ زیرا دردی که او تحمل می‌کرد، خیلی واقعی بود.
    ***
    طبقه‌ی دوم عمارت، به نسبت همکف کوچک‌‌تر است. کریس و آلیس روی زمین سرامیکی پذیرایی به سمت یکدیگر قدم بر می‌دارند. همانند بسیاری از نقاط دیگر عمارت، سرامیک این قسمت نیز شطرنجی است و به دفعات، تابلوی نقاشی مرد اشرافی به چشم می‌خورد.
    کریس و آلیس از دو جهت مختلف به یکدیگر می‌رسند و زیر لوستر بزرگ و بلوربن پذیرایی می‌رسند. درابتدا کریس صحبت می‌کند.
    ‌- هیچ نشونه‌ای از تیلور پیدا نکردم. تو چی‌؟
    آلیس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد؛ اما با لحن مرموزی لب می‌زند.
    - از آشپزخونه، یک چیز نامربوط پیدا کردم. دفترخاطرات پیشخدمتی که در قدیم این‌جا کار می‌کرده.
    آلیس کمی مکث می‌کند؛ سپس با لحن آرام‌تری لب می‌زند.
    - فقط چند صفحه خوندم؛ ولی موی بدنم رو سیخ کرد و نتونستم ادامه بدم.
    کریس چشمان مشکی رنگش را به سمت دفتر خاطرات قدیمی و قهوه‌ای رنگی که درون دست الیس است، سوق می‌دهد. با لحنی آکنده از تعجب لب می‌زند.
    - منظورت چیه؟ مگه چی داخلش نوشته؟
    آلیس سرش را تکان می‌دهد و به سختی صحبت می‌کند.
    - دقیق متوجه نشدم. خیلی از قسمت هاش رمزی بود، ولی از یک خانواده اشرافی نوشته که براشون کار می‌کرده. طبق نوشته‌‌‌‌‌‌هاش، افراد خانواده اولش کاملا عادی بودن، ولی یک اتفاق شوم و شیطانی باعث شده کنترلشون رو از دست بدن و همدیگه‌ رو به قتل برسونن. بیشتر از این نتونستم ورق بزنم!
    کریس، با قدم‌های آهسته به سمت آلیس نزدیک می‌شود. بزاق دهانش را فرو می‌دهد و به سختی صحبت می‌کنه.
    - فکر می‌کنی این عمارت واقعا تسخیر شده‌اس‌؟ یا همه‌ی این‌ها فقط بخشی از دکور بازی محسوب می‌شن که ما رو بیشتر بترسونن؟‌
    ‌آلیس سر خود را تکان می‌دهد و سردرگم حرف می‌زند.
    - نمی‌دونم...واقعا گیج شدم.
    کریس، بدون معطلی صحبت می‌کند.
    - من فکر می‌کنم این عمارت تسخیره شده‌اس!
    آلیس بحث را ادامه نمی‌دهد. دستش را روی هدفون داخل گوشش می‌فشارد و با لحن بلندی صحبت می‌کند.
    - یکی از ما گمشده، لطفا این بازی رو تمومش کنید...سونیا، صدای من رو می‌شنوی؟
    پاسخی از جانب راهنمای بازی نمی‌رسد. کریس خود را به آلیس نزدیک‌تر می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    - بیا تا فرصت داریم از این عمارت بریم. ما مجبور نی...
    آلیس به سرعت صحبت کریس را قطع می‌کند.
    - نه اصلا. تیلور گم شده. باید دنبالش بگردیم.
    کریس نیشخندِ تمسخرآمیزی روی صورتش سوار می‌کند و با اشاره‌ به خود لب می‌زند.
    - من فقط دو ساله که اون رو می‌شناسم، چرا به خاطرش خودم رو توی دردسر بندازم؟
    آلیس، مصمم پاسخ می‌دهد.
    - ولی من از بچگی دوست تیلور هستم.
    کمی به کریس خیره می‌ماند. آن پسر سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
    - خیلی خب،...خیلی خب. متاسفم. بریم طبقات بالا رو بگردیم.
    آلیس، به اطرافش نگاه می‌کند و متفکرانه لب می‌زند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا