- عضویت
- 2021/10/21
- ارسالی ها
- 39
- امتیاز واکنش
- 127
- امتیاز
- 131
- سن
- 19
مامان: همون یه چیزا بوده که به اینجا رسیده… چرا بهش نگفتی متاهلی؟
- نتونستم.
مامان رو به سپنتا ساکت و متفکر، می گوید:
- ببین سپنتا؟ میگه نتونستم! حالا بیا خودت جواب داییت رو بده که میگه نگو یه خبرایی هست که سارا طلاق طلاق می کرد.
سپنتا: شما چی گفتی؟
مامان: چی می تونستم بگم... عطا گفته دیگه حق نداره بره سرکار... فردا هم زانیار رو می فرسته دنبال زنش تا یه رسوایی به بار نیومده.
با این حرف اش می زنم زیر گریه.
- تقصیر من چیه مامان... مگه من چیکار کردم... من کارم رو
ول نمی کنم.
سپنتا: مامان دایی زیاده روی کرده! رسوایی از کجا بود؟ خاستگار بوده تموم شده رفته.
مامان: اگر جرأتش رو داشتین خودتون با عطا صحبت کنید… کاری نکنید من تو روی داداشم وایسم.
- اره دیگه هر کی به فکر خودشه… سارا هم به درک.
سپنتا: عزیزم گریه نکن تا فردا خدا بزرگه.
مامان: فردا میاد دنبالت! منم کاری نمی تونم کنم... این دختر بره سر زندگیش این بحث ها تموم شه… والا من پیر شدم تو این پنج سال.
- اره دیگه همین که اون برگشت کسی اون پنج سالی که ول کرد و رفت رو به یاد نمیاره.
مامان: چیکار کنیم الان سارا… نمیری؟ می خوای جدا شی؟ تو بگو هاا؟
- من نمی خوام باز هم به زانیار تحمیل شم مامان! چرا کسی نمی خواد بفهمه منو.
سپنتا: این یعنی نمی خوای جدا شی؟
الان این چه سوالی است لعنتی؟!
می خواهد اعتراف بگیرد.
من که غیر مستقیم حرفم را زدم.
به سپنتا چشم غره ای می روم و جوابش را نمی دهم.
مامان: تحمیل کجا بود… اونم حرف عطا رو تأیید کرد اگر نمی خواست که مثل همون سال ها بازم هارت و پورت می کرد.
به سمت مامان کج می شوم و بلند می گویم:
- چی؟ خودش خواست؟
مامان: خدا مرگم بده… جلو خودشون اینطوری حرف نزنی میگن سارا کشته مردش بوده.
واقعا خجالت می کشم. صورتم را به کف دستانم می پوشانم. سپنتا از این کارم می خندد.
سپنتا: مامان حالا شما خجالتش نده.
دماغم را بالا می کشم. سارای زبان دراز کودکی ام را در ته ته های وجودم پیدا می کنم و می گویم:
- همین طوری گفتم و گرنه اون گوریل اصلا برام مهم نیست.
این بار هر دو شان می خندند.
سپنتا: اره معلومه.
ان جو سنگین چند لحظه پیش رفته بود و حالا یک ارامش شیرین را حس می کردم.
دلم می خواهد روی تمام های دیوار ها بنویسم او برگشت… اره او برگشت... زانیار بلاخره برگشت.
پروانه های رنگی در وجودم بال بال می زنند.
از پیش مامان و سپنتا بلند می شوم و به اتاقم می روم.
- نتونستم.
مامان رو به سپنتا ساکت و متفکر، می گوید:
- ببین سپنتا؟ میگه نتونستم! حالا بیا خودت جواب داییت رو بده که میگه نگو یه خبرایی هست که سارا طلاق طلاق می کرد.
سپنتا: شما چی گفتی؟
مامان: چی می تونستم بگم... عطا گفته دیگه حق نداره بره سرکار... فردا هم زانیار رو می فرسته دنبال زنش تا یه رسوایی به بار نیومده.
با این حرف اش می زنم زیر گریه.
- تقصیر من چیه مامان... مگه من چیکار کردم... من کارم رو
ول نمی کنم.
سپنتا: مامان دایی زیاده روی کرده! رسوایی از کجا بود؟ خاستگار بوده تموم شده رفته.
مامان: اگر جرأتش رو داشتین خودتون با عطا صحبت کنید… کاری نکنید من تو روی داداشم وایسم.
- اره دیگه هر کی به فکر خودشه… سارا هم به درک.
سپنتا: عزیزم گریه نکن تا فردا خدا بزرگه.
مامان: فردا میاد دنبالت! منم کاری نمی تونم کنم... این دختر بره سر زندگیش این بحث ها تموم شه… والا من پیر شدم تو این پنج سال.
- اره دیگه همین که اون برگشت کسی اون پنج سالی که ول کرد و رفت رو به یاد نمیاره.
مامان: چیکار کنیم الان سارا… نمیری؟ می خوای جدا شی؟ تو بگو هاا؟
- من نمی خوام باز هم به زانیار تحمیل شم مامان! چرا کسی نمی خواد بفهمه منو.
سپنتا: این یعنی نمی خوای جدا شی؟
الان این چه سوالی است لعنتی؟!
می خواهد اعتراف بگیرد.
من که غیر مستقیم حرفم را زدم.
به سپنتا چشم غره ای می روم و جوابش را نمی دهم.
مامان: تحمیل کجا بود… اونم حرف عطا رو تأیید کرد اگر نمی خواست که مثل همون سال ها بازم هارت و پورت می کرد.
به سمت مامان کج می شوم و بلند می گویم:
- چی؟ خودش خواست؟
مامان: خدا مرگم بده… جلو خودشون اینطوری حرف نزنی میگن سارا کشته مردش بوده.
واقعا خجالت می کشم. صورتم را به کف دستانم می پوشانم. سپنتا از این کارم می خندد.
سپنتا: مامان حالا شما خجالتش نده.
دماغم را بالا می کشم. سارای زبان دراز کودکی ام را در ته ته های وجودم پیدا می کنم و می گویم:
- همین طوری گفتم و گرنه اون گوریل اصلا برام مهم نیست.
این بار هر دو شان می خندند.
سپنتا: اره معلومه.
ان جو سنگین چند لحظه پیش رفته بود و حالا یک ارامش شیرین را حس می کردم.
دلم می خواهد روی تمام های دیوار ها بنویسم او برگشت… اره او برگشت... زانیار بلاخره برگشت.
پروانه های رنگی در وجودم بال بال می زنند.
از پیش مامان و سپنتا بلند می شوم و به اتاقم می روم.