رمان بازگشت او‌ | سارا ترسه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Saratarseh
  • بازدیدها 249
  • پاسخ ها 39
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saratarseh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/21
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
127
امتیاز
131
سن
19
مامان: همون یه چیزا بوده که به اینجا رسیده… چرا بهش نگفتی متاهلی؟
- نتونستم.
مامان رو به سپنتا ساکت و متفکر، می گوید:
- ببین سپنتا؟ میگه نتونستم! حالا بیا خودت جواب داییت رو بده که میگه نگو یه خبرایی هست که سارا طلاق طلاق می کرد.
سپنتا: شما چی گفتی؟
مامان: چی می تونستم بگم... عطا گفته دیگه حق نداره بره سرکار... فردا هم زانیار رو می فرسته دنبال زنش تا یه رسوایی به بار نیومده.
با این حرف اش می زنم زیر گریه.
- تقصیر من چیه مامان... مگه من چیکار کردم... من کارم رو
ول نمی کنم.
سپنتا: مامان دایی زیاده روی کرده! رسوایی از کجا بود؟ خاستگار بوده تموم شده رفته.
مامان: اگر جرأتش رو داشتین خودتون با عطا صحبت کنید… کاری نکنید من تو روی داداشم وایسم.
- اره دیگه هر کی به فکر خودشه… سارا هم به درک.
سپنتا: عزیزم گریه نکن تا فردا خدا بزرگه.
مامان: فردا میاد دنبالت! منم کاری نمی تونم کنم... این دختر بره سر زندگیش این بحث ها تموم شه… والا من پیر شدم تو این پنج سال.
- اره دیگه همین که اون برگشت کسی اون پنج سالی که ول کرد و رفت رو به یاد نمیاره.
مامان: چیکار کنیم الان سارا… نمیری؟ می خوای جدا شی؟ تو بگو هاا؟
- من نمی خوام باز هم به زانیار تحمیل شم مامان! چرا کسی نمی خواد بفهمه منو.
سپنتا: این یعنی نمی خوای جدا شی؟
الان این چه سوالی است لعنتی؟!
می خواهد اعتراف بگیرد.
من که غیر مستقیم حرفم را زدم.
به سپنتا چشم غره ای می روم و جوابش را نمی دهم.
مامان: تحمیل کجا بود… اونم حرف عطا رو تأیید کرد اگر نمی خواست که مثل همون سال ها بازم هارت و پورت می کرد.
به سمت مامان کج می شوم و بلند می گویم:
- چی؟ خودش خواست؟
مامان: خدا مرگم بده… جلو خودشون اینطوری حرف نزنی میگن سارا کشته مردش بوده.
واقعا خجالت می کشم. صورتم را به کف دستانم می پوشانم. سپنتا از این کارم می خندد.
سپنتا: مامان حالا شما خجالتش نده.
دماغم را بالا می کشم. سارای زبان دراز کودکی ام را در ته ته های وجودم پیدا می کنم و می گویم:
- همین طوری گفتم و گرنه اون گوریل اصلا برام مهم نیست.
این بار هر دو شان می خندند.
سپنتا: اره معلومه.
ان جو سنگین چند لحظه پیش رفته بود و حالا یک ارامش شیرین را حس می کردم.
دلم می خواهد روی تمام های دیوار ها بنویسم او برگشت… اره او برگشت... زانیار بلاخره برگشت.
پروانه های رنگی در وجودم بال بال می زنند.
از پیش مامان و سپنتا بلند می شوم و به اتاقم می روم.
 
  • پیشنهادات
  • Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    (زانیار)
    عصبی پایم را تکان می‌دهم. زهره لیوان ابی به طرفم می‌گیرد.
    زهره: بیا این اب رو بخور اروم شی.
    لیوان را از دستش می‌گیرم و سر می‌کشم.
    بابا هم از من عصبی‌تر است. انقدر که بر سر عمه زهرا فریاد کشید.
    بابا: سودی من از این عصبی‌ام که نکنه سارا به خاطر این مردک بوزینه حرف طلاق رو پیش کشید.
    مامان: نه عطا جان! الکی خودت رو اذیت نکن، تو که سارا رو می‌شناسی اون دختر اینقدر خوبه که من خودم ازش خجالت می‌کشم.
    بابا: اره تقصیر ماست. تقصیر خودمونه و گرنه کسی نمیومد عروسم رو خاستگاری کنه.
    مهیار: پدر من اروم باش، یک چیزی گفته تموم شده، اعصاب خودت رو بهم نریز
    بابا: چی بگم بابا جان، مگه دست خودمه والا من نمی دونم چطور روم شدم با زهرا اونطور صحبت کنم، ما کم بدی در حق دخترش نکردیم.
    بابا: زانیار!
    نفسم را بیرون می دهم.
    - جانم بابا
    بابا: فردا میری دست زنت رو می گیری و میاری... باید تموم شه این وضعیت اگر هم که قراره مثل این پنج سال زنت رو رها کنی من خودم طلاقش رو می گیرم تا از این بلاتکلیفی در بیاد. تصمیمت رو همین حالا بگیر!
    من کمی پیش تر تصمیم را گرفتم.
    - فردا میرم دنبالش.
    انگار که بهترین هدیه دنیا را به مامان داده اند که اینطور می خندد و قربان صدقه ام می رود.
    همه خوشحال اند، خودم اما، خودم را دیگر نمی فهمم پر از احساسات غیر قابل تشخیص ام.
    بابا: میاریش اینجا! تا زمانی که کار هات رو جمع و جور کنی و یک خونه بگیری.
    زانیار: چشم بابا.
    عصبانی ام تصمیم می گیرم بلند شوم و به اتاقم بروم، با شب بخیری ان ها را ترک می کنم.
    این همه به هم ریختگی ام را اصلا درک نمی کنم!
    حتی دلیل اینکه مشتم زیادی تمایل داشت بر فک آن مردک بنشیند را هم نمی دانم.
    پیراهنم را از تن خارج می کنم و روی تخت دراز می کشم.
    صبح که شد ماشین بابا را قرض گرفتم تا به دنبال سارا بروم.
    یک هیجان خاصی دارم. تجربه زندگی با ان دختر مو فرفری کک مکی احتمالاً باید جالب باشد.
    ماشین را جلوی در شان نگه می دارم. پیاده می شوم و زنگ خانه را می فشارم.
    سپنتا جواب می دهد و می گوید داخل بروم اما من امتناع می کنم و می گویم دم در منتظر خواهم ماند. لحظه ای بعد عمه زهرا و سپنتا در قاب در نمایان می شوند.
    با سپنتا دست می دهم و عمه را بغـ*ـل می کنم.
    عمه: زانیار جان من هیچ وقت سارا ازم دور نمونده… ازت انتظار دارم مراقبش باشی، اون نیاز داره یک نفر همیشه حواسش بهش باشه، ازش محافظت کنه، تمام این سال ها این به عهده ی سپنتا بود ولی حالا از تو انتظار دارم. حتی اگر دوسش نداری بازم ازت خواهش می کنم مراقب دخترم و قلبش باش زانیار.
    اشک را با گوشه روسری بنفشش می گیرد.
    یک چیزی به قلب من چنگ می زند، تحمل اشک هایش را ندارم. او می گوید حتی اگر دوستش ندارم باز هم هوایش را داشته باشم. می توانم درد و رنجی را که هنگام بیان این جمله می کشید در صورتش به خوبی ببینم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    (سارا)
    دوباره در آیینه به خودم نگاه می کنم. چمدانم را بر می دارم. جلوی در می ایستم و یک بار دیگر نگاهم را دور تا دور اتاقم می چرخانم. دلم برای اینجا تنگ می شود ولی از خدا و تمام کائنات می خواهم هرگز انقدر دلگیر و غم زده نشوم که آرزوی زندگی در این اتاق کوچک از حسرت هایم شود.
    در اتاقم را می بندم و از خانه بیرون میزنم، مامان و سپنتا رو به روی زانیاری که به ماشین تکیه داده است ایستاده اند و گپ می زنند.
    نگاه زانیار که به من می افتد خودش را از ماشین جدا می کند و به سمت من می آید. نزدیکم که می شود اولین کلمه ام را پس از بازگشتش به زبان می اورم.
    - سلام
    زیر لب سلامی زمزمه می کند و دستش را دراز می کند و دسته چمدانم را از دستم جدا می کند.
    سر انگشتانش دستم را لمس می کند. با این لمس و نزدیک شدنش احساساتم عجیب و غریب می شود.
    هنوز هم می توانستم سوزش جریان الکتریسیته را روی دستم، همان جا که او لمس کرده بود را حس کنم!
    هنوز هم می توانستم بوی نفس شیرینش را که وقتی خم شد تا دسته چمدان را از دستم بگیرد روی صورتم دمیده شد را حس کنم!
    هیچ نظری ندارم که این فضای عجیب و گیج کننده از چیست.
    بعد از اینکه سخت مامان و سپنتا را در اغوش گرفتم و قدری گریستم، سوار ماشین شدم و به طرف خانه دایی عطا به راه افتادیم.
    از همین لحظه دلم برای خانه مان تنگ شد.
    کنارش نشسته بودم و او در سکوت به رانندگی اش ادامه می داد.
    احساسات عحیبی داشتم. مدام دزدکی او را نگاه می کردم که با بی قیدی دست چپش را لبه پنجره گذاشته بود.
    نسیم خنک تابستانی که از پنجره ماشین به داخل راه یافته بود روی مو هایم نشست و با سماجت شالم را روی شانه هایم انداخت. مو های نارنجی فرم را به اصرار پشت گوش هایم زدم و شالم را روی سرم مرتب کردم. دوباره به او نگاه کردم متوجه شدم که مشتاقانه مشغول نگاه کردن به من است.
    گلویم را صاف کردم چون هنوز خیره ام شده بود و نگاهش نگاه معمولی زانیار همیشگی نبود.نگاهش را که می گیرد تازه رسیده بودیم.
    پیاده می شویم، جلوی در منتظر می مانم تا او که دارد چمدانم را از صندوق عقب ماشین خارج می کند، بیاید.
    اندکی گیج بودم، درک نمی کردم چرا امروز چیزی میانمان عجیب بود!
    کلید می اندازد و در را باز می کند، کنار می ایستد تا اول من وارد شوم.
    با صدایی که خودم به زحمت شنیدم تشکر کردم و وارد حیاط شدم.
    قبلاً هم اینطور جنتلمن بود؟
    چیزی به یاد نمی آورم.
    خانه دایی عطا یک خانه ویلایی تقریبا بزرگی بود. از حیاطش می گذریم و وارد خانه می شویم.
    روز جمعه است و همه خانواده حضور دارند.
    با حالت معذبی که تازه نمی دانم از کجا مرا گیر انداخته سلام می کنم.
    سوری جان از زهره می خواهد چمدانم را به اتاق زانیار ببرد.
    سوری: ساراجان خودت هم برو لباسات رو عوض کن که راحت باشی.
    مهیار:زن داداش احساس می کنم امروز کمی معذبی.
    اولین بار است کسی مرا زن داداش خطاب می کند و این هم از لطف شیطنت های مهیار نصیبم شده است. برای همین لبخند می زنم.
    - نه اینطور نیست، معذب نیستم مهیار.
    مهیار: خداروشکر، سپنتا خونه بود؟
    - اره
    مهیار: پس من یه سر برم پیشش.
    بلند می شود و در همان حال می گوید:
    - کاری نداری مامان؟ چیزی نیاز ندارید برگشتم با خودم بیارم.
    سوری: نه مادر برو به سلامت.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    تصمیم گرفتم به اتاق بروم و این لباس هایی که اصلا مناسب نیست که ادامه روز را در آن ها بگذرانم را عوض کنم.
    به همین دلیل به اتاق رفتم. چشمانم را دور اتاق می چرخانم.
    اتاقش در نظر اول برایم بسیار جالب بود.
    اتاقی با تم مشکی. دیواری که پشت تخت قرار دارد، کاغذ دیواری مشکی با خطوطی طلایی دارد و بقیه ی دیوار ها سفید هستند. تخت دو نفره با رو تختی مشکی و بالش های سفید. گوشه اتاق هم میز و صندلی قرار دارد که میزش سفید و صندلی اش مشکی است. یک فرش سیاه رنگ قسمتی ازکف اتاق را که سفید است پوشانده. اولین اتاقی است که خیلی برایم عجیب و غریب و زیبا به نظر می رسد، هر چند من همیشه رنگ های روشن را ترجیح می دهم.
    سعی کردم به یاد بیاورم برای کار دیگری به اتاق امده ام، پس به سرعت چمدانم را که گوشه اتاق است باز می کنم و یک شومیز زرد با شلوار پارچه ای مشکی می پوشم.
    باید لباس هایم را در یکی از این درایور ها بگذارم ولی کدام؟
    با صدای باز و بسته شدن در به پشت سرم نگاه می کنم و زانیار را می بینم.
    سعی می کنم اصلا استرس نداشته باشم و به این فکر نکنم که کسی که با من در این اتاق است زانیار است.
    کلمات مزخرفم را سر هم می کنم و به زحمت حرف می زنم.
    - من... چیزه.. این لباس هام رو کجا بزارم؟
    در حالی سعی دارد تیشرت سیاه رنگش را از تنش خارج کند می گوید:
    - درایور های پایینی رو برای تو خالی کردم می تونی استفاده کنی.
    - ممنون.
    وقتی بالا تنه اش برهنه می شود فوراً پشتم را به او می کنم ولی در لحظه ی اخر ابرو هایش که بالا پرید از چشمم دور نماند.
    خودم را به چیدن لباس هایم مشغول می کنم و او به حمام می رود.
    همین که صدای آب را می شنوم نفس عمیقی می کشم.
    وای خدا! راحت شدم، نگاه و حضورش چقدر سنگین بود.
    سعی کردم زود کارم را تمام کنم تا وقتی بیرون نیامده پیش سودی و زهره بروم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    به اشپزخانه می روم. زهره مشغول اشپزی است.
    روی صندلی می نشینم.
    - زهره اگر کاری هست بگو من انجام بدم.
    زهره: نه فقط همین ها مونده سرخ کنم.
    سوری به اشپزخانه می آید، مرا که می بیند لبخند می زند و کنارم می نشیند.
    دستم را میان دستانش می گیرد.
    سودی:خیلی خوشحالم سارا که اینجا هستی، بلاخره شما دوتا زندگی تون رو شروع کردین.
    واقعا نمی دانم چه چیزی بگویم.
    بگویم من هم خیلی خوشحالم و شاید هم بیشتر از تو؟
    فقط لبخند می زنم.
    دقایقی بعد از او می پرسم.
    - زن دایی؟
    سودی: جانم
    - دایی در مورد کار من چیزی نگفت؟
    سودی لبخند خجول و شرمنده ای می زند.
    سودی: از اون همکارت خیلی عصبانیه! حالا در مورد کارت هم که فکر نکنم راضی باشه.
    - زن دایی من نمی خوام کارم رو ول کنم.
    سودی: عزیزم منم مثل تو، چیزی از دستم بر نمیاد، حالا خودت بعدا با دایی ات صحبت کن.
    می خندم و می گویم:
    - دایی بعضی وقت ها خیلی ترسناک میشه.
    زهره هم می خندد و حرفم را تأیید می کند.
    زهره: اره منم موافقم.
    ساعتی بعد، زانیار حمامش را کرده بود، مهیار برگشته بود و دور هم ناهار را خوردیم. نگذاشتم زهره ظرف ها را بشوید، پس خودم دست به کار شدم.
    ظهر های گرم تابستان فقط خواب بود که می چسبید. مهیار روی کاناپه دراز کشیده بود و سرگرم گوشی اش بود. سودی و دایی به اتاقشان رفتند تا بخوابند.
    با خودم فکر کردم حداقل برای اینکه خواب ظهر را از دست ندهم به اتاق زهره بروم. پس به پهلوی زهره که کنارم نشسته است میزنم.
    - زهره بریم بخوابیم؟
    با حالت خیلی باحالی چشمانش را می چرخاند.
    زهره: به من چه برو بخواب!
    - خیلی بدجنسی زهره، بلند شو دیگه.
    خنده موزی می کند.
    زهره: می خوای به داداش بگم خانمت خوابش میاد.
    - نوبت تو هم می رسه به وقتش، می دونم چیکارت کنم.
    به زانیار نگاه می کنم که او با گوشی اش کار می کند و هر از گاهی به ما نگاه می اندازد.
    زهره بلند می شود. و در همان حال می گوید:
    - پاشو سارا، بریم بخوابیم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    'لازم نیست زهره! تو برو بخواب "
    این جمله را زانیار گفت در حالی که من نیم خیز شده بودم.
    بی شک او داشت به حرف های مان گوش می داد.
    زهره: چشم داداش
    لعنتی من منتظر بودم زهره اصرار کند، این کارش را تلافی خواهم کرد.
    زهره دارد دور می شود.
    - منم می خواستم برم بخوابم.
    نگاهش را آهسته از صفحه گوشی اش می گیرد و من را نگاه می کند.
    زانیار: می دونم! اتاق خودمون هست می تونی اونجا استراحت کنی!
    - همین کار رو می کنم.
    بلند می شوم. درکش نمی کنم، هدفش چیست؟
    دارد با من بازی می کند؟
    اصلا جوری رفتار می کند انگار اینجا یک نفر، یک نفر دیگر را ترک نکرده بود و حالا برگشته و بر سرش آوار شده!
    نگاه زانیار پوزخند حرص دراری می زند و می گوید نه خانی رفته، نه خانی آمده.
    افکارم را گوشه ای هل می دهم و به اتاق می روم. روی تخت می نشینم. تخت نرمی است و دلم می خواهد تا خود صبح به خوابم اما، حالم عجیب است، یک حالی دارم که خودم هم نمی فهمم موضوع از چه قرار است.
    دراز می کشم و سرم روی یکی از بالشت ها می گذارم.
    بوی خوش و شیرینی را در مشامم جای می دهم. این بوی زانیار است، زیرا همین بو بود که صبح روی صورتم دمیده شد.
    مثل اینکه بخواهم چیز لذیذی را بخورم، چشمانم را می بندم و با لـ*ـذت لبخند می زنم.
    صدای باز شدن در قلب را فرو ریخت برای همین به سرعت روی تخت نشستم.
    از این حرکتم انگار او از من در بهت بیشتری است.
    زانیار: چته؟
    گیج سر تکان می دهم.
    - هیچی.
    سعی کردم جلوی خودش اینقدر ضایع نباشم برای همین دوباره دراز کشیدم ولی طولی نکشید که دوباره روی تخت نشستم و به او نگاه کردم که حالا روی تخت دراز کشیده بود و علاوه بر بهت، مقداری عصبیانیت در چشمانش شناور بود.
    زانیار: باز چته؟
    - هیچی... فقط اقا زانیار شما هم می خواید اینجا بخوابید؟
    یک ابرویش را بالا می دهد.
    زانیار: نخوابم؟
    - نه نه، منظورم این نبود، شما بخوابید من میرم اتاق زهره.
    بلند می شوم ولی دستم کشیده می شود و ثانیه ای بعد چشم های او را می بینم در چند سانتی چشمانم و مو های فر من که علاوه بره صورت من صورت او را هم حالا احاطه کرده اند.
    قلبم که اوضاعش گفتن ندارد! چون قلب بچه گنجشکی می زند. حتی یادم نمی آید نفس چگونه بکشم. اتاق، وای اتاق بی نهایت گرم است. پشتم که تخت را لمس می کند تازه می فهمم،آن چشم ها چشم های زانیار بود و اتاق گرم نیست و آن گرمای تن زانیار بود و از همه مهم تر من این لحظات را که برایم قدری بیشتر از یک سال طول کشید را روی سـ*ـینه ی او پهن شده بودم و او که زود تر به خود آمده بود مرا روی تخت گذاشت.
    همانطور مثل مجسمه پهلو اش با فاصله شاید کمتر از ده سانت دراز کشیده ام، چشمانم را به سقف سفید دوخته ام و نفس هایم را که نمی دانم کجای این اتاق جا مانده بود را پیدا می کنم به این فکر می کنم که او هم مثل من دچار این احساسات عجیب و غریب و حس گیج کننده شده است یا نه!
    تمام این فکر ها را در حالی می کنم که فقط سکوت است و سکوت و سکوت!
    "درست نیست بری اتاق زهره"
    سکوت را بلاخره او شکست و در اخر جمله اش یک نفس عمیق بیرون داد، حدس می زنم او هم مثل من نفس هایش را گم کرده بود.
    حالا که فکر می کنم من همه چیزم را گم کرده ام، صدایم، توانم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    ***
    - تکون نخور تا خراب نشه.
    این را به زهره می گویم که صورتش را به دستان نه چندان ماهر من سپرده است تا از سر، سرگرمی آرایشش کنم.
    خط چشم اش را می کشم.
    - تموم شد!
    زهره: وای برو اون طرف خودم رو ببینم.
    کنار می روم تا خودش را در آیینه نگاه کند.
    زهره: مرسی سارا! فکر نمی کردم در این حد بلد باشی.
    - خواهش می کنم.
    روی تختش می نشینم. دقایقی بعد کنارم می نشیند.
    زهره: ظهر چیشد؟ داداشم اومد تو اتاق چیزی نگفتین.
    گاهی دروغ گفتن به هیچ جای دنیا بر نمی خورد.
    - نه من خوابیدم اونم یه گوشه از تخت خوابید! مگه قراره چیزی بشه؟!
    زهره: لعنتی من فکر کردم دارید دل و قلوه میدین… حداقل بعد پنج سال شما هیچ حرفی نداشتین بزنید؟
    اه می کشم. کسی از درد من چه می فهمد؟
    - حرف، گلایه خیلی دارم زهره، اندازه پنج سال، تنهایی، ترس، درد و هزار بدبختی رو قلبم سنگینی می کنه! ولی نمی تونم بگم! برام غریبه است! یه دیوار بین من و زانیار هست، هیچ کس جز خودمون متوجه اش نمیشه، ولی من مطمعنم تا این دیوار نریزه، تا این حرف ها گفته نشه، من سارا قبل از یازده سالگی نمیشم، درد من فقط زانیار نبود زهره! نادر عوضی، تنهایی مامان، سختی های سپنتا، این ها همه تو این سال ها من رو عذاب دادند.
    زهره: می دونم سارا! ولی این رو هم می دونم تو خیلی قوی، این رو همه ما می دونیم، شاید اگر من جای تو بودم یه افسرده شده بودم ولی تو نه! من امید دارم همه چیز بین تو زانیار درست میشه! قدرت عشق رو دست کم نگیر!
    - ولی ما عاشق نیستیم!
    زهره: تو هستی! این رو من دیگه خوب می دونم! زانیار هم یه حسی به تو داره وگرنه بر نمی گشت، درست نمی گم؟
    - نه زهره درست نمیگی! حتی خودت هم از احساس زانیار مطمعن نیستی، زانیار برگشته چون از فرار کردن خسته شده.
    صدای زنگ تلفن همراه ام مانع از ادامه بحث می شود.
    - طیبه است، من برم جواب بدم.
    زود از اتاق خارج می شوم تا قبل از قطع شدن تماس جوابش را بدهم.
    وارد اتاق زانیار می شوم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    جواب تلفن را می‌دهم، طیبه مثل همیشه می‌خواست از اوضاع این روزها با خبر شود و من هم برایش تعریف کردم البته خیلی چیزها را هم سانسور کردم.
    بعد از حرف زدن با طیبه، این بار به زهره و سودی در تهیه شام کمک کردم. این طور برایم بهتر بود به این دلیل که اگر کمک نکنم معذب خواهم بود.
    مردها بیرون رفته بودند و ما به سوری در کارهای خانه کمک کردیم. وقتی همه به جز مهیار که قرار بود پیش سپنتا بماند، خانه بودند شام را خوردیم. بعد از آن دایی عطا به من گفت که برای مدتی کنارشان می‌مانم تا زانیار کارهایش را انجام دهد و خانه‌ای تهیه کند.
    حداقل دایی عطا به من خبر می‌داد و گرنه زانیار دهانش را هم باز نمی‌کرد.
    این بار استرسم از ظهر بیشتر بود، رفتن به اتاق زانیار برایم بزرگترین چالش بود!
    نمی‌دانم تا کی قرار است اینطور با خودم درگیر باشم. یادم می‌آید وقتی خانه‌مان را ترک کردم دعا کردم که هیچ وقت حسرت اینکه در اتاق کوچک خودم باشم را نخورم اما اکنون تنها حسرتی است که دارم و از تمام کائنات می‌خواهم مرا از این خواب لعنتی که دارم برای خودم کابوسش می‌کنم بیدار کنند.
    زهره خمیازه می‌کشد و در حینی که بلند می‌شود شب بخیر می‌گوید.
    با خودم می‌گویم کاش من جای زهره بودم!
    دایی عطا تلویزیون را خاموش می‌کند و رو به سودی می‌گوید:
    - خانم پاشو ما هم بریم بخوابیم که فردا صبح زود باید برم سرکار
    هر دو بلند می‌شوند و به ما شب بخیر می‌گویند.
    حالا فقط من مانده‌ام و زانیار!
    کنارم با فاصله روی مبلی که نشسته‌ام، نشسته است. حالا که کسی نیست با او حرف بزنم دلم می‌خواهد به اتاقم بروم و بخوابم
    نگاه اجمالی به او انداختم. متوجه شدم که چرخیده است به سمت من و در حالی که یک دستش را با بی‌قیدی پشت صندلی من قرار داده و یک پایش را بالای پای دیگرش گذاشته بود خیره من است.
    به سختی جلوی خمیازه کشیدنم را گرفتم.
    - فکر کنم دیگه باید برم بخوابم، شب بخیر.
    از جایم بلند شدم و شبیه یک گربه به بدنم کش و قوس دادم وقتی دوباره به او نگاه کردم متوجه شدم که مشتاقانه در حال نگاه کردن من است.
    تصمیم گرفتم به سمت اتاق حرکت کنم
    زانیار‌: باشه، تو برو منم یک ربع دیگه میام.
    به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم و به سرعت رکابی و شلوارگم را پوشیدم، هر چقدر هم معذب باشم دلیل نمی‌شود خودم را در لباس‌های پوشیده در این تابستان خفه کنم.
    دندان‌هایم را مسواک زدم و بعد روی تخت خزیدم.
    بعد از تقریباً یک ربع یا بیشتر صدای باز شدن در، و دوباره بسته شدنش را شنیدم. در کمد باز شد و بسته شد و بعد تخت از پشت سرم فرو رفت و بعد زمزمه کرد
    زانیار: خوابیدی؟
    پچ‌پچ وار جوابش را دادم.
    - نه هنوز.
    دیگر چیزی نگفت و من با تمام احساس خجالت و معذب بودن به زحمت به خواب رفتم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    صدای آلارم تلفن همراه‌ام مرا از خواب بیدار کرد سعی کردم تا زانیار خوابیده کنارم بیدار نشده آلارم را قطع کنم.
    تکانی خورد و من ترسیدم که نکند بیدار شود ولی خوشبختانه پشتش را به من کرد و دوباره خوابید.
    سعی کردم با ایجاد کمترین صدا لباس‌هایم را بپوشم بدون صبحانه خانه را ترک کردم.
    می‌دانم شاید از این که سرکارم رفته‌ام خشمگین خواهند شد ولی اگر به آن‌ها اطلاع می‌دادم بی‌شک مانع می‌شدند.
    از ماشین که پیاده شدم و زمانی که جلوی شرکت رسیده بودم به خاطر آوردم اگر بخواهم کار کنم مجبور خواهم بود حضور ندیم را تحمل کنم.
    وارد شرکت شدم به همکارهایم سلام کردم، به اتاق کارم رسیدم، ندیم مشغول کار بود ولی عصمت انگار مثل من تازه رسیده بود.
    تلاش کردم او را نادیده بگیرم برای همین بدون نگاه کردن به هیچ کدام از آن‌ها سلام کردم و پشت میزم نشستم.
    از نگاه‌های بی‌پروای ندیم بی‌زار بودم، حالا که حرف دلش را گفته بود از نگاهش منزجر می‌شدم.
    می‌دانم مسئله را زیادی بزرگ کرده‌ام ولی برای من با شرایط من هم زیادی بزرگ است.
    یادم آمد بهتر است گوشی‌ام را خاموش کنم که اگر زانیار تماس گرفت مجبور نباشم حساب پس دهم.
    وقت ناهار بود با عصمت به سالن غذا خوری رفتم.
    حتی دیگر دوست نداشتم مثل گذشته ندیم برای ناهار همراه‌ام باشم.
    پنج دقیقه‌ای از آمدن به سالن غذا خوری نگذشته بود که صدای بلند آقای رمضانی که معلوم بود با یک نفر بحث می‌کند توجه من و همکاران را جلب کرد.
    لحظه‌ای بعد آقای رمضانی وارد سالن شد و رو به آقای مسعودی گفت:
    - اقا این مردک نفهم هرچی می گم نمیشه بیای داد و بی‌داد راه انداخته و به حرف منم گوش نمیده. می‌گـه دنبال...
    ادامه حرفش زده نمی‌شود چون مردی که از او صحبت می‌کرد خودش آمده بود.
    اقای رمضانی:اقای محترم مگر من با شما صحبت نکردم.
    اقای مسعودی: اینجا چه خبره؟
    من در حالی که قلبم به طور وحشتناکی خود را به قفسه سـ*ـینه‌ام می‌کوبد و چشمانم ترسیده‌اند، ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم که او در حالی که از عصبانیت صورتش مثل لبو قرمز است، از اقای مسعودی عذر خواهی کرد و گفت دنبال همسرش آمده و در حالی که این را می‌گفت به طرف من می‌آمد و در نهایت مچ دستم میان پنجه‌های بزرگ و قوی‌اش اسیر شد و جلوی چشم‌های متعجب همکارانم مرا دنبال خود کشید.
    وقتی به در شرکت رسیدیم بلآخره زبانم را تکان دادم و گفتم:
    - کیفم مونده.
    و او به سپنتای ایستاده جلوی در می‌گوید:
    - سپنتا! برو کیفش رو بیار.
    مرا به سمت ماشین می‌کشد و در جلو را باز می‌کند، تقریباً مرا به روی صندلی پرت می‌کند.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    هنوز باور نمی‌کنم زانیار است که دست مرا گرفته و به دنبال خود می‌کشاند.
    احساس می‌کردم قلبم جایی میان کفش‌هایم می‌زند.
    وقتی نشست سعی کردم نگاهم را از سر‌ انگشتانم نگیرم، یک جورهای فهمیده‌ام حسابم را بد جور قرار است برسد. خدا رحم کند.
    وقتی سپنتا هم سوار شد بدون گفتن کلمه‌ای ماشین را به راه انداخت.
    انگار امید این‌که حرفی نخواهد زد چندان هم پایدار نبود.
    زانیار: به چه حقی بلند شدی اومدی سرکار؟ هوم؟
    - من نمی‌خوام کارم رو رها کنم.
    زانیار: قبلاً این‌قدر سر ‌خود نبودی سارا؟
    پوزخندم واقعا ناخوداگاه بود.
    - فکر نمی‌کنی خیلی چیزا دیگه مثل قبل نیست؟
    زانیار: صبح بی‌خبر بلند شده اومده این خراب شده زبونت هم دو متره؟
    دهن کجی می‌کنم
    - اخه به تو چه؟
    زانیار: بی‌تربیت هم که هستی!
    سپنتا: بحث نکنید الکی از این به بعد نمیره.
    بین دو صندلی به عقب که سپنتا نشسته است نگاه می‌کنم و می‌گویم
    - کی گفته نمیرم! لطفاً جای من حرف نزن سپنتا.
    زانیار: در اینکه امروز آخرین بارش بود شک نکن، اما اگر من الآن بهش چیزی نمی‌گم تنها به خاطر قول هست که به مامان دادم سارا، پس بهتره ساکت باشی چون بعید بدونم بتونم بیشتر از این به قولم عمل کنم.
    چشم غره‌ای می‌روم چون می‌دانم نمی‌بیند.
    خودم راستش را بخواهید فکر کردم امروز پایان عمرم خواهد بود انقدر که قیافه‌اش جدی است.
    ***
    واقعاً شکی نبود در اینکه آن روز، روز اخرِ کاری‌ام بود و من یک هفته است که دارم زندگی جدیدی اما با حضور زانیار را می‌گذرانم.
    گاهی از خودم عصبی می‌شوم که چرا اینقدر زود من یادم می‌رود که باید از کسی ناراحت باشم الخصوص زانیار که برای من چوب خطش پر است.
    عصر امروز هم که زانیار به خانه آمد بدون این‌که روحش خبر داشته باشد با گفتن جمله چند کلمه‌ای"بیکار هستم" دور از جان‌اش مثل خر در گِل گیر کرد و حالا مجبور است با من به خرید برود، البته من خریدی نداشتم این یکی از ترفندهای زن‌دایی سوری است تا مرا آویزان پسرش کند در این عصر تابستانی.
    حالا من هم با همان ذوق زیر‌پوستی‌ام به اتاق آمده‌ام تا لباس بپوشم.
    انتخابم یک مانتوی سفید است که کمی بالا‌تر از زانو‌هایم است و یک کمربند مشکی که کمی پهن است دارد. یک شلوار مشکی با شال مشکی هم انتخاب می‌کنم.
    رژلب گلبهی رنگم را بر می‌دارم و آرام روی لب‌هایم می‌کشم. صدا باز و سپس بسته شدن در نگاهم را از آینه می‌گیرد و به او می‌دوزد.
    وقتی تی‌شرت‌اش را در می‌آورد، نگاهم دزدکی می‌شود.
    شانه‌های پهن‌اش، سـ*ـینه‌های ستبرش که با پیچش آن موهای سیاه اندک مزین شده است بی‌نظیر است.
    من در این لحظه به عاطفه حق می‌دهم نباید از زانیار دست می‌کشید، به مهسا دختر دایی‌اش هم حق می‌دهم بابت دلبری‌های آن شب‌اش، من به تمام زن‌ها حق می‌دهم اگر عاشق او باشند‌.
    - تموم شدم!
    این را زانیار می‌گوید و مرا از هپروت بیرون می‌کشد.
    - چی؟
    با انگشت اشاره‌اش به خودش اشاره می‌کند و با چشم‌های خندانش مرا نگاه می‌کند
    حالا که به خودم آمده‌ام صورتم از خجالت سرخ می‌شود و دستی که تمام این لحظات رژلبم را بالا، جلوی لبم نگه نداشته است را پایین می‌اندازم.
    هر چه قدر این گوشه‌ کنار دنبال اعتماد‌بنفس گم شده‌ام می‌گردم پیدا نمی‌شود، که نمی‌شود.
    او هم که حالا انگار به سینما رفته است و یک فیلم مهیج می‌بیند مرا نگاه می‌ کند و با قدم های آرام به طرفم می‌آید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا