رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت پنجاه و نهم

می خواستم بگم شاید نازنین بوده اما پشیمون شدم و ترجیح دادم چیزی نگم، من خودم اون خنجر رو جلوی یه کوه سنگ دیدم اما یه حسی بهم میگه نازنین زیر اون سنگ ها نبوده و هنوز زندست...
ولی نمی خوام زیاد به این فکر بال و پر بدم، همه به جز من مرگش رو باور کردن و باهاش کنار اومدن.
-سام-
تمام تلاش های دیشبم بی نتیجه بود و آخرش اسرا اینقدر رو مغزم رژه رفت که راضی شدم بیام و اینجا رو بگردم البته اولش با خودم گفتم میام و یه نگاه سر سری بهش می ندازم و بر می گردم ولی وقتی اسرا و پویا هم اومدن فهمیدم حالا حالا ها نمی تونم برگردم.

آخه آدم عاقل وقتی یه بار بلایی سرش میاد که دوباره تکرارش نمی کنه!
محض احتیاط یه چوب بزرگ از رو زمین برداشتم و باهاش شاخ و برگ های زیر درخت رو به روم رو زیر و رو کردم، وقتی چیزی پیدا نکردم هوفی کردم و گفتم:
-من که گفتم چیزی اینجا نیست!
پویا که چند متر اونطرف تر داشت زیر چندتا سنگ رو می گشت گفت:
-یه کم دیگه می گردیم بعد بر می گردیم.
اسرا از جایی که من بهش دید نداشتم داد زد:
-حرف مفت نزنید و بیاید اینجا یه چیزی پیدا کردم!
چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و پشت سر پویا رفتم، از اونجایی که وایساده بود می تونست اسرا رو ببینه برای همین به خودم زحمت پیدا کردنش رو ندادم و فقط پویا رو دنبال کردم.
جایی که ما بودیم مثل یه تپه بود و اسرا پایینش رو زمین نشسته بود،با دو از شیب دره پایین رفتم و کنار اسرا و پویا که زودتر از من رسیده بود وایسادم.
-چی پیدا کردی؟
اسرا به سوراخ بزرگی که روی زمین بود اشاره کرد و من تازه متوجه شدم یه سوراخ بین اسرا و پویاست که دارن بهش نگاه می کنن.
نزدیک تر شدم و کنار سوراخ زانو زدم،قطرش به اندازه ای بود که یه انسان به راحتی می تونست واردش بشه خیلی عمیق بود و انگار داخل زمین رو حفاری کرده بودن.
اسرا لپش رو باد کرد و سریع گفت:
-بیاید بریم داخلش.
اینقدر سریع حرفش رو زده بود که چند دقیقه طول کشید تا من و پویا هضمش کنیم،این دختر واقعا یه تختش کمه با من اینطور فکر می کنم؟!
چشم های پویا گرد شد و تقریبا داد زد:
-چی؟!...
اسرا شمرده شمرده حرفش رو تکرار کرد:
-بیاید بریم داخل این سوراخ.
پویا اخم کرد و عصبی گفت:
-نه، ما این کار رو نمی کنیم!
اسرا لبخند زد و از جاش بلند شد، چرخید و به سمت بالای تپه قدم برداشت، رضایت تو چشم های فرمانده عزیز پویا موج میزد و احساس خفن بودن می کرد و من فکر کردم اسرا برای یه بار هم که شده حرف گوش کن شده اما اشتباه کردم چون برگشت و با تمام سرعت به سمت اون سوراخ دوید، تا ما به خودمون بیایم و جلوش رو بگیرم پریده بود داخل سوراخ و فقط صدای جیغ بلندش به گوشمون رسید.
با عجله پاهام رو روی دهانه سوراخ گذاشتم و گفتم:
-همینجا بمون اگه کمک نیاز داشتیم صدات می کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصتم

    دیگه صبر نکردم واکنش پویا رو ببینم و پریدم.
    داخل یه تونل تاریک بودم که انگار تمومی نداشت، جاذبه زمین با تمام قدرت به سمت پایین می کشیدم و منم با تمام توانی که از خودم سراغ داشتم داد می زدم لامصب تونل وحشت پیشش کم میاره انقدر که تاریک و طولانیه.
    دست هام رو از دو طرف به جایی که فکر کنم دیواره این تونل باشه زده بودم و سعی می کردم خودم رو نگه دارم اما تنها نتیجه ای که داشت زخم شدن کف دستام بود.
    برای یه لحظه نور سفیدی دیدم که فکر کنم خروجی تونل باشه و لحظه بعد با داد بلندی که زدم پرت شدم داخل یه مکان دیگه و چون با صورت عزیزم فرود اومدم رو زمین متاسفانه نتونستم چیز زیادی ببینم.
    همینطور که پخش زمین شده بودم دست هام رو مشت کردم و مثل دیوونه ها چند بار سرم رو کوبیدم به زمین.
    خدا بوم چیت بَکَه اسرا، دَمِ دِنونِم هیرد بی.(خدا بگم چیکارت نکنه اسرا فک و دندونام خرد شدن.)
    پِتِم اِشکِس!(دماغم شکست!)
    سِخونام رِمِسِن دِ مِل یَک.(همه استخون هام شکستن.)
    بعد از چند دقیقه که اسرا رو حسابی فوحش دادم و دلم خنک شد بالاخره از جام بلند شدم، خون دماغم رو با گوشه لباسم پاک کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
    تو یه فضای نسبتا بزرگ بودم که پر از گودال های کوچیک و بزرگ بود داخل یکی از گودال های نزدیکم رو نگاه کردم، پر از توپ های شبیه به تخم بود،فکر کنم...این تخم ها مال مار باشن...
    تو بد دردسری افتادیم... امیدوارم مار ها به سرشون نزنه بیان و تخم هاشون رو چک کنن...
    آب دهنم رو قورت دادم و دور تا دور این مکان رو نگاه کردم تا اون دختره کله شق رو پیدا کنم، پاره هایی از نور خورشید که از سوراخ های روی سقف تابیده میشد فضا رو روشن کرده بود و راحت می تونستم ببینم.
    هنوز اسرا رو پیدا نکرده بودم که یه چیزی محکم به کمرم کوبیده شد،چون غیر منتظره بود سکندری خوردم، چشم هام گرد شد و با وحشت به پشت سرم نگاه کردم که اسرا رو درحالی که بزور داشت خندش رو کنترل می کرد دیدم.
    پوفی کردم و دهنم رو باز کردم که سرش داد بزنم ولی هم اون انگشتش رو به نشونه ساکت باش جلوی دماغش گرفت هم من از بس داد زده بودم صدام بالا نمی اومد.
    چشم غره ای بهش رفتم و با لحن عصبی اما آروم گفتم:
    -خیلی دیوونه ای! چرا پریدی داخل سوراخ؟!
    پچ پچ وار جواب داد:
    -چون حسم بهم می گفت این کار رو بکنم البته حسم اشتباه نگفته بود.
    سوالی بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و دنبال خودش به یه جای نا مشخص کشیدم.

    از یه در که شکل نیم دایره بود رد شدیم و اونموقع بود که فهمیدم منظور اسرا چی بوده.
    با چشم های از حدقه در اومده و دهن باز مار که چه عرض کنم اژدهای بزرگی که تو فاصله صد متریم بود رو برانداز کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و یکم

    بخشی از دیواره این فضای شبیه غار مثل یه طاقچه بیرون اومده بود و کتاب روش قرار گرفته بود، شک ندارم کتاب دختر ماهروئه.
    -اسرا-
    سری از روی تاسف تکون دادم و دهن سام که سه متر باز شده بود رو بستم و با صدای آروم گفتم:
    -می دونم خیلی بزرگه ولی خودت رو جمع و جور کن، باید قبل از اینکه بیدار بشه کتاب رو برداریم.
    فورا به خودش اومد و اخم کرد، به طرف اون مار بزرگ راه افتاد و بی سر و صدا خودش رو پشت سرش رسوند منم دنبالش رفتم تا بفهمم می خواد چیکار کنه.
    جایی که ما به علاوه مار اژدهایی توش بودیم مثل یه اتاق گنبدی شکل بود، اینجا بر خلاف مکانی که به محض خروج از اون تونل تاریک افتادم توش روشنایی کمتری داره چون سوراخ های خیلی کم تری روی سقفش هستن، شایدم باید بگم رو زمین هستن چون به هرحال از اون سمت میشه زمین ما از این سمت میشه سقف اینا؟!
    اصلا چی گفتم...
    پوست مار های جلوی پام رو شوت کردم یه سمت دیگه و به سام که سعی داشت با پریدن خودش رو به کتاب برسونه نگاه کردم، از حق نگذریم پرش های سام بلند بودن ولی کتاب خیلی بالا بود و نمی تونست بهش برسه.
    از دیدن تلاش های بی نتیجه سام ناخودآگاه نیشم باز شد و از همون لبخند هایی که نازنین بدش میاد زدم، نازی... چرا همش میاد تو ذهنم؟! نکنه روحش آرامش نداره؟...
    -احیانا خل شدی؟! یه بار می خندی یه بار اخم می کنی!
    نفسم رو فوت کردم و نگاهم رو به سام که با کلافگی بهم زول زده بود دوختم، چیزی در جواب حرف توهین آمیـ*ـزش نگفتم و لبم رو جویدم، وایسا ببینم یه فکری به ذهنم اومد...

    بلندی جایی که کتاب بود رو با چشم اندازه گرفتم،قد خودم و سام رو هم اندازه گرفتم، دوباره نیشم باز شد که چشم های سام گرد شدن و یه قدم عقب رفت، بیچاره فک می کنه خل شدم...
    -بشین!
    کم مونده بود چشم هاش از حدقه بزنه بیرون، با صدایی که تعحب ازش می بارید گفت:
    -چیکار کنم؟!
    بهش نزدیک شدم و دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
    -بشین... می خوام برم رو شونه هات اینجوری قدمون به اندازه ای میشه که بتونیم کتاب رو برداریم.
    پوفی کرد و پشت به من رو زانو هاش نشست.
    -نمیشد مثل بچه آدم بگی؟! اینقدر کارات غیر طبیعیه که دارم ازت می ترسم!
    آروم خندیدم و پام رو گذاشتم رو شونش، خب حالا که آخش در نیومد پس نتیجه می گیریم که می تونه وزنم رو تحمل کنه، اون یکی پام رو هم قشنگ جا گذاری کردم و بشمر سه وزنم رو انداختم رو پاهام.
    قشنگ صدای شکستن استخونش رو شنیدم و حس کردم یه لحظه نفسش رفت،من به جاش گفتم:
    -آخ!
    ولی اون یه کلمه هم حرف نزد، مچ پاهام رو محکم گرفت و به سختی از جاش بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و دوم

    یکم به اینطرف و اون طرف تلو تلو خوردیم و بعد ثابت شدیم، دست هام رو از هم باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم، اول به مار نگاه کردم تا از خواب بودنش مطمعن بشم بعد به کتاب که یه مقدار باهام فاصله داشت نگاه کردم و آروم گفتم:
    -یکم برو نزدیک تر...
    سام نفس عمیقی کشید و با احتیاط چند قدم رفت جلو،لبم رو گاز گرفتم و دستم رو به سمت کتاب دراز کردم، انگشتام بهش برخورد کرد ولی نتونستم بگیرمش،یکم خودم رو جلو کشیدم و با یه لبخند پیروز مندانه برش داشتم اما به محض اینکه تو دستم گرفتمش به خاطر اینکه به سمت جلو خم شده بودم سام بیچاره که فشار روش بود نتونست تعادلش رو حفظ کنه و من با جیغ و اون با داد بلندی که زد پخش زمین شدیم.
    با آخ و اوخ از روی سام ذلیل مرده بیچاره خفه شده بلند شدم و خودم و انداختم کنارش، کتاب تو دستم رو بالا گرفتم نفس راحتی کشیدم.
    -بالاخره پیداش کردم...
    صورتش رو نمی دیدم ولی احتمالا بازم اون ابروهای پرپشتش که مثل پر کلاغ سیاه های پارک نزدیک خونمونه رو بالا انداخته، دست هاش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
    -محض اطلاعت پیداش کردیم!

    افتخارش رو فقط به خودت نسبت نده منم به اندازه تو زحمت کشیدم.
    -خیلی خب متاسفم، هردومون با هم پیداش کردیم.
    دروغ چرا هیچم متاسف نیستم اونی که پرید تو سوراخ من بودم و اونی که کتاب رو پیدا کرد هم من بودم، سام فقط شد نردبونم تا برش دارم ولی خب برای رعایت ادب هم که شده ازش معذرت خواهی کردم،منو چه به پشیمونی، والا!
    -اینکه اینجا وسط یه غار اونم زیر زمین و جفت یه اژدها دراز کشیدیم خیلی عجیبه؟
    در جواب سوالش گفتم:
    -اره عجیبه ولی نه واسه ما که دیوونه ایم...
    سرش رو تکون داد و اضافه کرد:
    -اینکه تو این مکان بارون بباره هم عجیبه؟!
    نیم خیز شدم و هنگ بهش نگاه کردم که همون لحظه چند قطره آب افتاد رو صورتم، با نوک انگشتم لمسشون کردم اما چسبناک و لزج بودن، آب دهنم رو قورت دادم و بالا رو نگاه کردم.
    چشم هام اندازه تخم شتر مرغ زد بیرون و نفسم حبس شد، مار یا به قول سام اژدها با اون هیبت بزرگ و گردن بلندش بالای سرمون وایساده بود و از دهن نیمه بازش آب می چکید.
    -دوباره چت شد؟!
    با بدبختی به مار اشاره کردم و گفتم:
    -بدبخت و بیچاره و ذلیل مرده و هزار تا چیز دیگه شدیم...
    سریعا بلند شد و رو به روی مار وایساد، از ترس فکش قفل شده بود و هیچ صدایی ازش در نمی اومد، منم از جام بلند شدم و جفتش وایسادم.

    کتاب رو تو دستام فشردم که چشم های سرخ و وحشتناکش رو بهش دوخت، دوباره به خودم که اخم کرده بودم نگاه کرد، با زبونش فس فس کرد و طی یه حرکت غافلگیرانه جیغ بلند و گوش خراشی کشید.
    از صدای جیغ بلندش سام گوش هاش رو گرفت و داد زد، منم جیغ زدم و با زانو روی زمین نشستم،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و سوم

    صدای جیغ اینقدر ادامه داشت که جاری شدن خون از گوش هام رو به راحتی حس می کردم اما حاضر نبودم کتاب رو ول کنم و گوشام رو با دست هام بپوشونم.
    نمی دونم دقیقا چه مدت صدای جیغ گوش خراشش ادامه داشت ولی اینو می دونم که وقتی قطع شد کل اون اتاق زیر زمینی پر از مار های نارنجی و سیاه شده بود، همون مار هایی که موقع هیزم جمع کردن محصارمون کردن...
    سام با بهت لب زد:
    -امکان نداره زنده بمونیم...
    لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، الان نباید پایان ما باشه، هنوز خیلی کار ها هست که انجام ندادیم،اگه اینجا بمیریم حتی جنازمون هم باقی نمی مونه... صدای سام باعث شد سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم.
    -اسرا...اگه قراره بمیرم دلم نمی خواد وقتی تو ازم ناراحتی این اتفاق بیوفته... ازت معذرت می خوام... به خاطر همه حرفای که زدم منو ببخش...
    هرچقدر تلاش می کردم نگاهم به مار های پشت سرش نیوفته بی نتیجه بود چون آخرش جذب چشمای قرمز و ترسناکشون می شدم، با زبون هاشون فس فس می کردن و طوری که انگار یه غذای خوشمزه گیرشون اومده آروم آروم بهمون نزدیک می شدن.
    آب دهنم رو قورت دادم و ناخوداگاه گفتم:
    -منم ازت معذرت می خوام...از اینکه مدام اذیتت می کردم...از اینکه گفتم اگه بمیری می ذارم حیوون ها جنازت رو بخورن پشیمونم هرچند که الان دوتامون قراره خورده بشیم... ولی ببخشید!
    سام با بهت به طرفم برگشت و با دهن نیمه باز بهم خیره شد، مردمک چشم هاش دودو میزد و نگاهش رو ازم بر نمی داشت.
    ای بابا...انگار گذاشتیش تو نمک که اینطوری خشک شده، اگه می دونستم اینقدر بی جنبست ازش معذرت خواهی نمی کردم!
    دستم رو بالا بردم که یکی بزنم پس کلش که یهو اژدهای گلمون جیغ بلندی کشید و همون لحظه بود که مار ها به سمتمون هجوم اوردن.
    سام به خودش اومد و داد زد منم جیغ زدم و چسبیدم بهش،یکی از مار ها دهنش رو باز کرد و خودش رو به سمتم پرت کرد.
    خیلی ناگهانی با دستی که بالا بـرده بودمش به پوست ماری که کنارم بود چنگ زدم و گرفتمش جلوی صورتم.
    مار هایی که از جلو به طرفمون می اومدن به پوستی که احتمالا مال اژدها جونه بر خورد می کردن و انگار سمی چیزی خورده باشن بی جون رو زمین میوفتادن، مار های پشت سرمون رو هم سام با دست و پا به عقب حل می داد و مراقب بود نیشش نزنن البته کار سختی بود چون مار ها مثل مور و ملخ بهمون حمله می کردن.
    به پوست سیاه و نارنجی تو دستم نگاه کردم،یهویی ذهنم جرقه زد و کم کم نیشم باز شد.
    خدا جونم بخدا مخلصتم، دمت گرم که دقیقا موقع ناامیدی به دادمون رسیدی.
    طوری که از بین سر و صدای مار ها صدام به سام برسه گفتم:
    -بدنت رو با پوست های رو زمین بپوشون... عجله کن!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و چهارم

    -پویا-
    - احمقا با خودشون چی فکر کردن؟!
    سری از روی تاسف تکون دادم و دستم رو جلو دهنم گرفتم:
    -عه عه... تروخدا دیدی چطور نادیده ام گرفتن و پریدن داخل...
    لگدی به لبه سوراخ زدم و اضافه کردم:
    -این سوراخ لعنتی!
    همونجا کنار سوراخ نشستم و سرم رو تو دست هام گرفتم.
    -اگه اتفاقی براشون بیوفته چی؟! اونوقت چطور می تونم خودم رو ببخشم؟!
    اهههه!
    پسره دیوونه پس چرا صدام نمی زنه؟یعنی واقعا کمک لازم ندارن؟!
    تو این نیم ساعت هزار بار می خواستم بپرم اون تو و برم پیششون ولی این موضوع که اگه هر سه مون اونجا چیزیمون بشه کی به صدف و دانیال خبر میده جلوم رو می گرفت.
    هوفی کردم و با کلافگی موهام رو چنگ زدم،بعد از مرگ نازنین بچه ها همشون تغییر کردن، شاید زیاد مشخص نباشه ولی من متوجه شدم که همشون پخته تر و مسئولیت پذیر تر شدن و اسرا... اون بیشتر از همه عوض شده، شیطنت هاش خیلی کمتر شده و با کسی کل نمی ندازه...یعنی اینقدر نازنین رو دوست داره؟
    آخه این دیگه چه سوالیه معلومه که خیلی دوسش داره همونطور که من خواهرم رو دوست دارم.
    شاید بهتر باشه به بقیه بگم چه اتفاقی افتاده و دوباره برگردم و برم داخل سوراخ، از جام بلند شدم، دست هام رو مشت کردم و به سیاهی سوراخ عمیق رو به روم خیره شدم .
    -ببخشید که دارم میرم قول میدم زود برگردم، باید به صدف و دانیال بگم چه اتفاقی افتاده.
    نگاهم رو ازش برداشتم و به سمت بالای تپه قدم برداشتم ولی صدای جیغ بلندی که به گوشم رسید باعث شد مکث کنم،صدا تو کل جنگل پخش شده بود و بی وقفه ادامه داشت، انگار از زیر زمین بود...
    لعنتی!
    با تمام سرعتی که از خودم سراغ داشتم به طرف سوراخ دویدم و پریدم داخلش.
    نباید اتفاقی براشون بیوفته...نباید!
    -نازنین-
    هعی... زندگی بدون آدمایی که دوستشون داری چه ارزشی داره؟ وقتی حتی نتونی خواهر کوچیک ترت رو ببینی... وقتی نتونی دوستات و خانوادت رو ببینی...
    بغض کردم اما قورتش دادم، من نباید گریه کنم، نمی خوام گریه کنم چون اینطوری حس می کنم یه آدم بدرد نخورم که همیشه باید یکی مراقبش باشه...
    شاید قبلا اونجوری بودم اما الان دیگه نه، افتادن از دره، گم شدن تو جنگل و تنها زندگی کردن تو این مدت کوتاه منو خیلی بزرگ کرده.
    حالا به این حرف رسیدم که تا سختی نکشی بزرگ نمیشی، کفش های پاره پوره و لباس های خاکیم به علاوه زخم دستم که با شالم بسته بودمش رو برانداز کردم، پوزخند زدم و سرم رو تکون دادم.
    شکمم قار و قور کرد و همون موقع چشمم به درخت گردویی که چند متر باهام فاصله داشت افتاد، گردو های درشتش دست نخورده بودن و به نظر کاملا رسیده بودن.
    به طرفش رفتم و با کمک شاخه ها خودم رو بالا کشیدم،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و پنجم

    یکی از گردوها که اندازه کف دستم بود چشمم رو گرفت و چیدمش،از بس رسیده بود که پوستش به راحتی شکست، آب دهنم راه افتاد و مثل قحطی زده ها همه گردو رو تو دهنم جا کردم.
    هنوز از گلوم پایین نرفته بود که صدای جیغ بلندی شنیدم که باعث شد پام لیز بخوره، کم مونده بود بیوفتم ولی مثل میمون چسبیدم به شاخه، گردو رو قورت دادم و نفسم رو دادم بیرون.
    -نزدیک بودا!
    چند تا گردوی دیگه چیدم و پام رو روی شاخه پایینی گذاشتم، خواستم بیام پایین که متوجه نقطه های سیاهی روی زمین شدم.

    با دقت بهشون نگاه کردم بنظر سوراخ هایی بودن که به داخل زمین راه داشتن، خیلی زیاد بودن و سطحی به اندازه دویست متر رو پوشونده بودن، بخش جالبش اینه که درست زیر درخت بودن ولی من از بس گرسنم بود که ندیده بودمشون.
    صدای جیغ هنوز هم ادامه داشت اما خب من تو این چند وقت اونقدری چیزای عجیب دیدم که تعجب نکنم، تو همین فکرا بودم که صداش قطع شد و خیلی ناگهانی جنب و جوشی نا آشنا زیر زمین جریان پیدا کرد.
    انگار زمین لرزه شده بود و درختی که روش بودم مدام تکون می خورد، محکم خودم رو نگه داشته بودم اما وقتی چشمم به مار هایی که از گوشه و کنار جنگل بیرون می اومدن و می رفتن داخل سوراخ ها افتاد حواسم پرت شد و با شدت رو زمین افتادم.
    سرم رو مالش دادم و ناله کردم.
    -معلوم نیست تو این جنگل چه خبره!
    وایسا ببینم انگار صدای جیغ و داد شنیدم...صدای جیغش آشناست... ولی قبلا کجا شنیدمش؟...
    بیخیال، ‌باید هرچه سریع تر برم و جاهای دیگه جنگل رو بگردم،سرجام نشستم و طنابی که با گیاه های جنگلی درست کرده بودم رو دور کمرم سفت کردم، چاقوی سنگی رو لمس کردم و محکم تو دستم گرفتمش،این چاقو خیلی بهم کمک کرده.

    ترک های ریزی که رو زمین ایجاد شده بود نشون می داد زیر اینجا داره یه اتفاق هایی میوفته، اصلا دلم نمی خواد یه دردسر جدید واسه خودم درست کنم پس تیغه چاقو رو به زمین زدم و خواستم به کمکش بلند شم ولی فقط باعث شد ترک ها بیشتر بشن.
    آب دهنم رو قورت دادم و با چشم ترک هایی که بزرگ و بزرگ تر می شدن رو دنبال کردم.
    آخه دختره احمق چرا چاقو رو زدی زمین؟! نمیشد خودت بلند شی؟!اگه زمین نشست کنه چی؟!
    یه دقیقه هم از این فکر نگذشته بود که پوسته زمین به خاطر ترک های کوچیک و بزرگ نتونست وزن من رو تحمل کنه و مثل سقف یه خونه فرو ریخت.
    جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم دستم رو به جایی بند کنم اما همش خاک و شن بود،چشم هام پر از شن شده بود و هیچ جارو نمی دیدم اما احتمالا داخل یه غار زیر زمینی باشم ولی چرا زیرم اینقدر نرمه؟! در حالت عادی باید کف اینجا سفت می بود و ستون فقرات من جا به جا می شد!
    به خاطر گرد و خاک های بلند شده سرفه کردم و چشم هام رو مالش دادم تا شن ازشون خارج بشه.
    -هرکی هستی... میشه لطفا...از روم بلند شی...
    جیغ زدم و خودم رو از روی موجود ناشناخته ای که افتادم روش پرت کردم یه سمت دیگه،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و ششم

    چاقو رو تو دستم گرفتم و با صدای بلند گفتم:
    -تو... تو کی هستی؟!
    دست هام می لرزید و تمرکز نداشتم، شاید چون اون یه انسانه و اینکه به خاطر گرد و خاک نمی تونم چهرش رو ببینم، حالا هرچی... هرکی ام که باشه اگه بخواد بهم صدمه بزنه مجبورم بکشمش.
    سرفه کرد و از جاش بلند شد، از هیکلش معلومه که مرده اما مگه کسی جز ما شش نفر هم تو این جنگل هست؟
    گرد و خاک کم شده بود اما به خاطر سوزش چشم هام هنوز خوب نمی دیدم، به سمت جایی که شکل نیم دایره بود رفت و گفت:
    -نمی دونم یهو چی شد که سقف ریخت و افتادی روم ولی باید بریم کمک اسرا و سام،زود باش بیا!
    این صدا... اسرا و سام... اسرا خواهرم... خدای من اون پویاست...
    گره انگشتام دور چاقو شل شد و روی زمین افتاد، اشک هام صورتم رو خیس کرده بودن و زبونم بند اومده بود، به سختی لب زدم:
    -پویا...
    با کلافگی به سمتم برگشت و گفت:
    -عجله کن!
    اما انگار تازه فهمید چی دیده چون با چشم های گرد شده بهم خیره شد، سرش رو تکون داد و جوری که انگار داره با خودش حرف می زنه گفت:
    -نه نه... امکان نداره... نازنین مرده... من خودم اون خنجر رو جلوی سنگ ها دیدم...حتما روحشه... توهم زدم...
    اشک هام رو پاک کردم و به طرفش قدم برداشتم.
    -من واقعیم...روح نیستم...
    با ناباوری سرش رو تکون داد و یه قدم به عقب برداشت.
    اشکام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن و بغضم شکست.
    -لعنتی می دونی چقدر دنبالتون گشتم؟!... می دونی چی کشیدم تو این چند روز؟!...چطور می تونی بگی روحشه؟!...من نمردم... هنور زندم...
    چشم هاش رو دست کشید تا جلوی اشکاش رو بگیره و گفت:
    -باورم نمیشه، باورم نمیشه اینجایی باورم نمیشه...
    پویا می خواست حرفش رو ادامه بده ولی صدای جیغ و داد بلند شد، با وحشت به طرف اون در نیم دایره ای رفت و داد زد:
    - جون اسرا و سام تو خطره!
    -اجازه نمیدم برای خواهرم اتفاقی بیوفته!
    خودمم از این لحن و حرفی که زدم تعجب کردم چه برسه به پویا.
    -اسرا-
    کله یکی از مار ها رو تو مشتم گرفتم و با دست دیگم دم یکی دیگشون رو گرفتم.
    وای خدا خیلی حال میده!...اینکه می بینم در برابرم قدرتی ندارن واسم لـ*ـذت بخشه...
    پوست این مار اژدهایی براشون مثل سم می مونه، کافیه فقط یه بار لمسشون کنی تا بی جون بشن.
    سام پرید تو هوا و با ضربه پاش ده تا بیشتر از مار ها رو نفله کرد.
    اژدها جیغ دیگه ای کشید و همه مار های باقی مونده به طرفمون اومدن، نیشم باز شد و چندتا در جا زدم، نفس عمیقی کشیدم و برو که رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و هفتم

    با تمام سرعت از روی مار ها رد می شدم و پوست اون مار غول پیکر که زیر کفشام رو هم باهاش پوشونده بودم کارشون رو می ساخت.
    سام هم باهام همراه شد و کنارم شروع به دویدن کرد،به خاطر وزن ما دل و روده مار ها از دهنشون میزد بیرون و خون رو سرو صورتمون می پاشید.
    -اوق... حالم به هم خورد.
    از حرف سام خندم گرفت و سرم رو تکون دادم، این همه مدتی که تو جنگل بودیم حالش به هم نخورده بود الان به هم خورد؟!از دست این بشر...
    -یوهو! عجب حالی میده!
    بعد از یه ربع نفله کردن اون کرم های کوچولو، من و سام با نفس نفس گارد مبارزه گرفتیم و جلوی اژدها وایسادیم.
    -هرکی با ما درافتاد...
    سام حرفم رو کامل کرد و گفت:
    -ور افتاد.
    اژدها جون با زبونش فس فس کرد و با سرعت به طرفمون اومد، درست وقتی که منتظر بودم نزدیک شه تا مشتم رو بکوبونم تو سرش غافلگیرم کرد و با دمش ضربه محکمی به شکمم زد جیغ زدم و به عقب پرت شدم، کتاب از دستم جدا شد و نمی دونم کجا افتاد خودمم چند تا غلط خوردم و به دیواره اتاق گنبدی برخورد کردم.
    ضربش خیلی محکم بود به طوری که بزور چشم هام رو باز نگه داشته بودم، از بین چشم های نیمه بازم دیدم که دمش رو دور سام حلقه کرد و بی توجه به تقلا هاش انگار که یه مورچست بلندش کرد و فشارش داد، صدای داد سام رو می شنیدم اما نمی تونستم از جام بلند شم.
    اژدها به سمتم اومد و دهنش رو اندازه دهن کروکدیل باز کرد، چشم هام رو بستم و منتظر خورده شدن بودم که صدای جیغ بلند و گوش خراش مار غول پیکر دوباره بلند شد ولی اینبار زیاد طول نکشید که قطع شد.
    چشم هام رو باز کردم، دستم رو به شکم دردناکم گرفتم و به سختی سرجام نشستم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا ناجیم رو پیدا کنم.
    سام رو دیدم که با بهت رو زمین نشسته و به جایی خیره شده، نگاهش رو دنبال کردم و به دستی رسیدم که داشت کتاب دختر ماهرو رو بر می داشت، می خواستم از پویا به خاطر نجاتمون تشکر کنم که چشمم به یه چاقو افتاد،همون چاقویی بود که برای مبارزه با هشت پای دریاچه درست کرده بودیم،خون قطره قطره از تیغه سنگیش می چکید و روی زمین جریان پیدا می کرد، نگاهم رو انگشت های دور چاقو، لباس خاکی و پاره پوره اون شخص روی موهای فر مشکیش چرخید و در آخر به صورتش رسیدم.
    اشک هام بدون اراده خودم می ریخت و بهش خیره شده بودم، لب هام تکون خورد و اسمش رو صدا زدم:
    -نازی...
    -دانیال-
    -یک دو سه...فشار بده!
    با تمام توانم شروع به فشار دادن چوب لای در صندوق کردم، صدف هم پشت سرم بود و چوب رو فشار می داد ولی هرچی زور می زدیم باز نمیشد که نمیشد.
    حالت گریه به خودم گرفتم و ناله کردم:
    -تروخدا بیخیال شو، می بینی که باز نمیشه!
    یکی زد پس کلم و گفت:
    -اگه تو اینقدر انرژی منفی منتشر نکنی میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت شصت و هشتم

    چهار زانو روی زمین نشستم و گفتم:
    -دوساعته که داریم زور می زنیم وقتی نمیشه یعنی باید بیخیال شی.

    بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
    -زود باش، فقط یکم دیگه.
    سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
    -عمرا!
    پوفی کرد و گفت:
    -اصلا خودم انجامش میدم.
    اداشو دراوردم و به خاطر چهره توهمش زدم زیر خنده.
    لگدی بهم زد که آخم دراومد، اینقدر محکم زد که فک کنم کلیه و معدم جا به جا شدن، دستاش رو به کمرش زد و عصبی گفت:
    -اگه قرار باشه اینجا بمونیم به وسایل داخل صندوق نیاز داریم!
    -دیگه بهشون نیاز نداریم.
    با خوشحالی به طرف پویا برگشتم که به خاطر نجات دادنم ماچش کنم ولی وقتی چشمم به دوتا موجود قرمز و سیاه کنارش افتاد جیغ زدم و پریدم پشت صدف.
    -یا حضرت آدم، این دوتا دیگه چین؟!
    همه به جز من و صدف زدن زیر خنده، سرم رو آروم از پشت صدف اوردم بیرون و بهشون نگاه کردم، اون دوتا شروع به کندن پوست بدنشون کردن و اصلا به چشمای گرد شده من و صدف توجه نکردن.
    یکیشون که به نظرم دختر بود پوست سرش رو کند و با خنده گفت:
    -بیخیال دنی، اونقدرام ترسناک نشدیم.
    صدف نفس عصبی کشید، منو از پشتش کشید بیرون و گفت:
    -می مردین اگه از اول می گفتین کی هستین؟! حالا من هیچی دانیال بیچاره نزدیک بود سکته کنه!
    انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش تا مرز سکته پیش رفته بودم نیشم باز شد و به طرف سام و اسرا رفتم.
    -من اصلا نترسیده بودما،می خواستم صدف رو بترسونم!
    صدف دست به سـ*ـینه کنار پویا وایساد و گفت:
    -آره جون خودت...
    یکی از پوست های روی زمین رو برداشت و گفت:
    -حالا شماها چرا این پوست مار ها رو چسبونده بودید به خودتون؟!
    اسرا تریپ قهرمان ها رو برداشت و با خودشیفتگی گفت:
    -چون من یه سوراخ بزرگ پیدا کردم و شجاعانه پریدم داخلش، بعد فهمیدم اونجا لونه مار هاست و تخم هاشون رو اونجا میزارن، تازه بعدش هم ملکه مار ها رو پیدا کردم و باهاش جنگیدم و کتاب دختر ماهرو رو پس گرفتم!...بعد مار ها بهمون حمله کردن و من فهمیدم پوست ملکه براشون مثل سمه و با استفاده از پوست ها همشون رو از بین بردم!
    سام سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
    -اونوقت خودت تنهایی همه این کار ها رو کردی؟ ما هیچ کمکی نکردیم؟!
    اسرا دستی به ریش نداشتش کشید و گفت:
    -حالا که فکر می کنم شما هم یکم کمک کردین.
    فکم که سه متر باز شده بود رو بستم و با هیجان گفتم:
    -داری راست میگی؟! باید مو به موش رو برام تعریف کنی! بگو ببینم اندازش چقدر بود؟ مطمئنی ملکه بود؟ نکنه پادشاه بوده!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا