- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت پنجاه و نهم
می خواستم بگم شاید نازنین بوده اما پشیمون شدم و ترجیح دادم چیزی نگم، من خودم اون خنجر رو جلوی یه کوه سنگ دیدم اما یه حسی بهم میگه نازنین زیر اون سنگ ها نبوده و هنوز زندست...
ولی نمی خوام زیاد به این فکر بال و پر بدم، همه به جز من مرگش رو باور کردن و باهاش کنار اومدن.
-سام-
تمام تلاش های دیشبم بی نتیجه بود و آخرش اسرا اینقدر رو مغزم رژه رفت که راضی شدم بیام و اینجا رو بگردم البته اولش با خودم گفتم میام و یه نگاه سر سری بهش می ندازم و بر می گردم ولی وقتی اسرا و پویا هم اومدن فهمیدم حالا حالا ها نمی تونم برگردم.
آخه آدم عاقل وقتی یه بار بلایی سرش میاد که دوباره تکرارش نمی کنه!
محض احتیاط یه چوب بزرگ از رو زمین برداشتم و باهاش شاخ و برگ های زیر درخت رو به روم رو زیر و رو کردم، وقتی چیزی پیدا نکردم هوفی کردم و گفتم:
-من که گفتم چیزی اینجا نیست!
پویا که چند متر اونطرف تر داشت زیر چندتا سنگ رو می گشت گفت:
-یه کم دیگه می گردیم بعد بر می گردیم.
اسرا از جایی که من بهش دید نداشتم داد زد:
-حرف مفت نزنید و بیاید اینجا یه چیزی پیدا کردم!
چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و پشت سر پویا رفتم، از اونجایی که وایساده بود می تونست اسرا رو ببینه برای همین به خودم زحمت پیدا کردنش رو ندادم و فقط پویا رو دنبال کردم.
جایی که ما بودیم مثل یه تپه بود و اسرا پایینش رو زمین نشسته بود،با دو از شیب دره پایین رفتم و کنار اسرا و پویا که زودتر از من رسیده بود وایسادم.
-چی پیدا کردی؟
اسرا به سوراخ بزرگی که روی زمین بود اشاره کرد و من تازه متوجه شدم یه سوراخ بین اسرا و پویاست که دارن بهش نگاه می کنن.
نزدیک تر شدم و کنار سوراخ زانو زدم،قطرش به اندازه ای بود که یه انسان به راحتی می تونست واردش بشه خیلی عمیق بود و انگار داخل زمین رو حفاری کرده بودن.
اسرا لپش رو باد کرد و سریع گفت:
-بیاید بریم داخلش.
اینقدر سریع حرفش رو زده بود که چند دقیقه طول کشید تا من و پویا هضمش کنیم،این دختر واقعا یه تختش کمه با من اینطور فکر می کنم؟!
چشم های پویا گرد شد و تقریبا داد زد:
-چی؟!...
اسرا شمرده شمرده حرفش رو تکرار کرد:
-بیاید بریم داخل این سوراخ.
پویا اخم کرد و عصبی گفت:
-نه، ما این کار رو نمی کنیم!
اسرا لبخند زد و از جاش بلند شد، چرخید و به سمت بالای تپه قدم برداشت، رضایت تو چشم های فرمانده عزیز پویا موج میزد و احساس خفن بودن می کرد و من فکر کردم اسرا برای یه بار هم که شده حرف گوش کن شده اما اشتباه کردم چون برگشت و با تمام سرعت به سمت اون سوراخ دوید، تا ما به خودمون بیایم و جلوش رو بگیرم پریده بود داخل سوراخ و فقط صدای جیغ بلندش به گوشمون رسید.
با عجله پاهام رو روی دهانه سوراخ گذاشتم و گفتم:
-همینجا بمون اگه کمک نیاز داشتیم صدات می کنم.
می خواستم بگم شاید نازنین بوده اما پشیمون شدم و ترجیح دادم چیزی نگم، من خودم اون خنجر رو جلوی یه کوه سنگ دیدم اما یه حسی بهم میگه نازنین زیر اون سنگ ها نبوده و هنوز زندست...
ولی نمی خوام زیاد به این فکر بال و پر بدم، همه به جز من مرگش رو باور کردن و باهاش کنار اومدن.
-سام-
تمام تلاش های دیشبم بی نتیجه بود و آخرش اسرا اینقدر رو مغزم رژه رفت که راضی شدم بیام و اینجا رو بگردم البته اولش با خودم گفتم میام و یه نگاه سر سری بهش می ندازم و بر می گردم ولی وقتی اسرا و پویا هم اومدن فهمیدم حالا حالا ها نمی تونم برگردم.
آخه آدم عاقل وقتی یه بار بلایی سرش میاد که دوباره تکرارش نمی کنه!
محض احتیاط یه چوب بزرگ از رو زمین برداشتم و باهاش شاخ و برگ های زیر درخت رو به روم رو زیر و رو کردم، وقتی چیزی پیدا نکردم هوفی کردم و گفتم:
-من که گفتم چیزی اینجا نیست!
پویا که چند متر اونطرف تر داشت زیر چندتا سنگ رو می گشت گفت:
-یه کم دیگه می گردیم بعد بر می گردیم.
اسرا از جایی که من بهش دید نداشتم داد زد:
-حرف مفت نزنید و بیاید اینجا یه چیزی پیدا کردم!
چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و پشت سر پویا رفتم، از اونجایی که وایساده بود می تونست اسرا رو ببینه برای همین به خودم زحمت پیدا کردنش رو ندادم و فقط پویا رو دنبال کردم.
جایی که ما بودیم مثل یه تپه بود و اسرا پایینش رو زمین نشسته بود،با دو از شیب دره پایین رفتم و کنار اسرا و پویا که زودتر از من رسیده بود وایسادم.
-چی پیدا کردی؟
اسرا به سوراخ بزرگی که روی زمین بود اشاره کرد و من تازه متوجه شدم یه سوراخ بین اسرا و پویاست که دارن بهش نگاه می کنن.
نزدیک تر شدم و کنار سوراخ زانو زدم،قطرش به اندازه ای بود که یه انسان به راحتی می تونست واردش بشه خیلی عمیق بود و انگار داخل زمین رو حفاری کرده بودن.
اسرا لپش رو باد کرد و سریع گفت:
-بیاید بریم داخلش.
اینقدر سریع حرفش رو زده بود که چند دقیقه طول کشید تا من و پویا هضمش کنیم،این دختر واقعا یه تختش کمه با من اینطور فکر می کنم؟!
چشم های پویا گرد شد و تقریبا داد زد:
-چی؟!...
اسرا شمرده شمرده حرفش رو تکرار کرد:
-بیاید بریم داخل این سوراخ.
پویا اخم کرد و عصبی گفت:
-نه، ما این کار رو نمی کنیم!
اسرا لبخند زد و از جاش بلند شد، چرخید و به سمت بالای تپه قدم برداشت، رضایت تو چشم های فرمانده عزیز پویا موج میزد و احساس خفن بودن می کرد و من فکر کردم اسرا برای یه بار هم که شده حرف گوش کن شده اما اشتباه کردم چون برگشت و با تمام سرعت به سمت اون سوراخ دوید، تا ما به خودمون بیایم و جلوش رو بگیرم پریده بود داخل سوراخ و فقط صدای جیغ بلندش به گوشمون رسید.
با عجله پاهام رو روی دهانه سوراخ گذاشتم و گفتم:
-همینجا بمون اگه کمک نیاز داشتیم صدات می کنم.
آخرین ویرایش: