- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
ندا جوری که انگار نقش یک بازیگر تبلیغاتی را دارد کارت بی ارتیاش را بالا میگیرد و بالبخند نمادین جواب میدهد:
- نه امکان نداره، من با استفاده از این وسیله نقلیه میخوام جلوی ذوب شدن یخچالهای قطب شمال رو بگیرم، تا نسل خرس های سفید قطبی به انقراض کشیده نشه!
تیرداد هاج واج چینی به گوشهی چشمش میدهد، یعنی هدفش از سوار شدن بی ارتی زنده ماندن خرسهای قطبی بود؟ یا داشت ایستگاهش میکرد، این دختر اینقدر چیزهای عجیب و غریب میگفت که نمیتوانست تشخیص دهد کدامش را به شوخی میگوید، متعجب سوالش را میپرسد:
- خب تاکسی هم یه جور وسیلهی نقلیهی عمومی دیگه چه فرقی داره؟
سوالش تمام نشده بود که ندا بادیدن اتوبوس در خط ویژه با عجله وادار به حرکتش میکند:
- بریم، بریم زودباش اومد..
با عجله پشت سرش حرکت میکند و به محض توقف اتوبوس همراهش سوار میشود و بادیدن فضای نسبتا خلوت نفس راحتی میکشد. ندا دقیق مابین اتوبوس میایستد و اشارهای به دوصندلی خالی که درست برعکس بقیهی صندلیهاست تقریبا مقابل دید همهی مسافرهاست میکند:
- بفرمایید لطفا!
باعجله روی صندلی مینشیند و ندا که هنوز رو به رویش سرپا ایستاده متوصل به میلهای میانی شده مشغول توضیح دادن میشود:
- این قسمت نه زنونست نه مردونه، بدون در نظر گرفتن جنسیت میشه ازش استفاده کرد، جای همیشگی من اینجاست..
نگاهی به صندلی خالی کناری میکند میپرسد:
- چرا پس نمینشینید؟!
ندا با حرکت اتوبوس سکندری میخورد و محکم تر میله را میگیرد:
- چون من خوابم میگیره، دست خودم نیست نمیدونم چرا ولی همین که روصندلی بنشینم چشمهام بسته میشه!
نمیدانست با گفتن این عادتش به طور خودکار به کلکسیون عادتهای عجیب و غریبش اضافه کرده، تیرداد معذب نگاهی به فضای داخل اتوبوس میاندازد متوجه نگاه سنگین دوزن میانسال بر روی خودش میشود، ندا زیپ کیفش را باز میکند و بااحتیاط بسته آدامس را بیرون میکشد به سمتش میگیرد:
- بیا آدامس بخوریم حوصلمون سرنره..
ناچار آدامس رااز دستش میگیرد حتی راهکارش برای مقابله با سر رفتن حوصله هم عجیب بود، ندا در حالی که آدامس را مابین دندانهایش فشار میدهد:
- من حساب کردم از زمانی که آدامس میذاری تو دهنت فقط سی ثانیه فقط طول میکشه که بتونی بادش کنی، زود بشمار تا بهت نشون بدم!
تیرداد که هنوز در حال تحلیل و پردازش حرفش هست، خودش با عجله در حالی که محکم آدامس را توی دهانش میچرخاند زیر لب مشغول شمارش میشود و بعد از چند لحظهی کوتاه با هیجانی جوری که قصد دارد از چیز جدیدی رونمایی کند انگشتش نزدیک دهانش میبرد به بادکنک صورتی که لحظه به لحظه بزرگتر میشد اشاره میکند و لبخندی میزند:
- دیدی گفتم، رُند سی ثانیه شد!
با شنیدن صدای پچ پچ از قسمت بانوان آدامسش را توی دهنش میبلعد و سر میچرخاند و به دو زن میانسالی که از ابتدا سوارشدن زیر نظرشان گرفته بودن نگاه میکند و با حالت طلبکاری میپرسد:
- بله حاج خانوم مشکلی پیش اومده؟ چیزی میخوای بگی، بلند بگو ماهم بشنویم، یا اصلا میخوای خودم خدمتتون برسم؟!
هردو زن نگاهشان را به بیرون پنجره میدوزند، جوری که انگار خودرا نشنیدن میزنند، بی تفاوت شانهای تکان میدهد زیر لب ارام میگوید:
- خوبه حالا خلاف کاری چیزی نیستیم دوتا جوون سادهایم داریم آدامسمون میخوریم و از اکتشافاتمون حرف میزنیم. اصلا بریم پارتی کنیم مواد بزنیم عیاشی کنیم خوبه؟
تیرداد که هنوز شوکهی رفتار بی پروا و تند و تیزش چند لحظه پیشش است زیرلب جواب میدهد:
- نه خوب نیست..
قسمتی از شانهاش را به میله تکیه میدهد و با بی خیالی ادامه میدهد:
- آره داشتم میگفتم، من همیشه بخوام برم جایی موقع رفت با تاکسی میرم موقع برگشت با خط واحد برمیگردم..
ابروهای روشن وبور تیرداد توی هم گره میخورد:
- چرا؟ نکنه اینم یه جور رَسمه؟
ندا سری به حالت منفی تکان میدهد:
- نه، چون معمولا پولهام تموم میشه!
تیرداد لبخندی میزند، تازه متوجه میشود که نگرانیاش از انقراض نسل خرسهای قطبی بهانهای بیش نبوده، حتی خودش هم نمیداند چطور خام کلک بچگانهی این دختر شده!
ندا در حالی نگاهش به بیرون دوخته به فکر فرو میرود، یاد سامی جا و مکان و وقت نمیشناخت و بی اجازه به خاطرش میامد و گَرد غم را روی قلبش میپاشید، همهی این کارها و حرفهای امروزش با تیرداد فقط برای این بود که حواس خودش را پرت کند، تا بیشتر حرف بزند و کمتر فکر کند، سکوت برایش مثله سَم بود باید ذهنش را آزاد میکرد از بند مرد خوشتیپی که عطرش را هنوز در خاطرش دارد و صدای خوش آوایش پشت گوشش زمزمه میشد و خط به خط حرفهای قشنگی را که به او زده از بَراست..
تیرداد در این مدتی که ندا حواسش به خیابان است و سکوت کرده از موقعیت استفاده میکند و یک دل سیر بی استرس نگاهش میکند، باز چیز جدیدی از او کشف میکند؛ وقتی حرف میزند شیطنت از صورتش میبارد و وقتی ساکت است معصومیت، این دختر پراز تناقضهایی کوچک و بزرگیاست که اصلا آزار دهنده نیست.
با توقف اتوبوس به خودش میآید و پرده خاطرات از جلوی چشمانش کنار میرود، با عجله نگاهی به تیرداد میکند:
- همین جا باید پیاده شیم، چرا منتظری؟
تیرداد با زحمت از روی صندلی اش بلند میشود واورا دنبال میکند، فقط چندقدم توی پیاده رو برنداشته که ندا رو به رویش میایستد و اشارهای به فرعی آن سمت خیابان میکند و قدم معکوسی برمیدارد:
- من باید از این طرف برم، قبلا بهت از همسایههامون گفتم دیگه؟ نه؟
تیرداد با تاییدسری تکان میدهد و قدمی فاصله میگیرد و ندا همچنان در حال برداشتن قدمهای برعکسش هست ادامه میدهد:
- شمارمو داری دیگه؟ اگه حوصلت سر رفت یا خواستی چیزی واسه خوردن مهمونت کنم، بهم زنگ بزن، فکر نکنم حالا حالاها بدهیمرو بهت صاف کنم. راستی مرسی بابت گوشی.
لبخند میزند و آهسته باشهای زیر لب میگوید.
با رفتن ندا باز سردرگم مثله کودک گم شدهای به خیابان نگاه میکند، باید چند خیابانی را برای رسیدن به ماشینش برمیگشت..
با این حال ته دِلش ناراضی نیست و میداند به دوش کشیدن ایت سختی ارزشش را دارد.
ندا به محض رسیدن به خانه سیم کارتش را وارد موبایلش میکند، زیرلب دعا میکند تا تماس و پیامی از سامی دریافت کرده باشد.
با روشن شدن صفحه گوشی مضطرب دستش را روی دهانش فشار میدهد و تا بالا آمدن آتن سیمکارتش نفسش را حبس میکند. چند ثانیه میگذرد و اما دریغ از دریافت یک پیام..
افسرده آهی میکشد و نا امید سرش را روی تشک تختش فرود میآورد، حتی این یکی دو روز غیبتش هم باعث نشده که سامی دلش به رحم بیایید و به اون زنگ بزند..
با عجله اینترنت موبایلش را روشن میکند تا دوباره شانسش را امتحان کند. نگاهش روی پروفایلش میافتد و عکس جدید دو دستی که توی هم گره خورده شاخکهایش را تکان میدهد انگشتش روی پروفایلش میلغزد وسطل آب سرد روی سرش خالی میشود دست سامی را خوب میشناخت و اما دست زنانهی ظریفی با حلقههای نقرهای سِتی که خودنمایی میکرد؛ تیرآخر بود که به روی قلب او فرود آمده بود.
نفس داغش را از سـ*ـینه بیرون میفرستد روزها برای نفهمیدن این واقعیت تقلا میکرد و خودش را گول میزد که همهی این حرفها دروغ است و همچین چیزی امکان ندارد. اما حالا مقاومتش تمام شده بود و باید حقیقت را میپذیرفت. در مقابل بازی بخت سر تسلیم فرود میآورد.
هنوز اشکش از گوشهی چشمش نچکیده که صدای خواهرش را از بیرون میشنود که باصدای لرزانش با تلفن صحبت میکند:
- جاوید تو به من گفتی چهار روز میمونی نه یه هفته، من امروز حالم بد بود منتظر تو بودم، اگه نمیخواستی بیای بهم زنگ میزدی میگفتی خب، چرا اینجوری میکنی با من آخه، چطور دلت میاد من رو با این وضعم تنها بذاری..
بیخیال گریه کردن میشود و از اتاقش بیرون میرود کنجکاو به لیدا که با رنگ و روی زرد پریده روی راحتی نشسته، خیره میشود.
جاوید پشت خط یک سره حرف میزد و اجازه صحبت به او نمیداد و سعی داشت قانعاش کند با هر کلمهای که میگفت لیدا لرزش دستش بیشتر میشد و در نهایت با بغض را قورت میدهد:
- باشه این یکی دو روز تحمل میکنم، اینقدر درک دارم نمیخوام موقعیت شغلیت به خطر بیفته، همین که داری تلاشتو میکنی برای منو این بچه یه زندگی خوب بسازی کافیه..
با حرفهای آخر خواهرش عصبی میشود، دلیلش مشخص نبود اما حس خوبی نمیگرفت، بوی توطئه و دروغ به مشامش آشنا میآمد، به خودش نهیب میزند که همهی اینها بخاطر وضعیت خراب روحی خودش است که باعث بدگمانی و سوءظناش شده، جاوید مرد خانواده بود و بخاطر روابط عاطفی گذشتهاش نباید اینطور قضاوتش میکرد..
لیدا با خداحافظی کوتاهی نگاهش را به ندا که مات و مبهوت به تماشایش نشسته میدوزد و لبخند مصنوعی میزند تا حالش را خوب نشان دهد:
- به خاطر بارداریمه، هورمونهام حسابی به هم ریخته، الکی میافتم به جون این بیچاره، از صبح بیخودی ناراحتم نمیدونم این وروجک چرا تکون نمیخوره..
ندا برای تسلی دستش را دراز میکند و دستش را روی شکم برامدهاش میگذارد و نوازشش میکند:
- الهی قربونش برم که هنوز نیومده اینقدر مثله خالش عاقلِ، وقتی میبینه مامانش ناراحته ازش جاش جُم نمیخوره و شلوغ کاری نمیکنه..
لیدا آرام زیر لب زمزمه میکنه:
- خدا نکنه، عقل و هوشش به تو بره، توبه استغفرالله...
- نه امکان نداره، من با استفاده از این وسیله نقلیه میخوام جلوی ذوب شدن یخچالهای قطب شمال رو بگیرم، تا نسل خرس های سفید قطبی به انقراض کشیده نشه!
تیرداد هاج واج چینی به گوشهی چشمش میدهد، یعنی هدفش از سوار شدن بی ارتی زنده ماندن خرسهای قطبی بود؟ یا داشت ایستگاهش میکرد، این دختر اینقدر چیزهای عجیب و غریب میگفت که نمیتوانست تشخیص دهد کدامش را به شوخی میگوید، متعجب سوالش را میپرسد:
- خب تاکسی هم یه جور وسیلهی نقلیهی عمومی دیگه چه فرقی داره؟
سوالش تمام نشده بود که ندا بادیدن اتوبوس در خط ویژه با عجله وادار به حرکتش میکند:
- بریم، بریم زودباش اومد..
با عجله پشت سرش حرکت میکند و به محض توقف اتوبوس همراهش سوار میشود و بادیدن فضای نسبتا خلوت نفس راحتی میکشد. ندا دقیق مابین اتوبوس میایستد و اشارهای به دوصندلی خالی که درست برعکس بقیهی صندلیهاست تقریبا مقابل دید همهی مسافرهاست میکند:
- بفرمایید لطفا!
باعجله روی صندلی مینشیند و ندا که هنوز رو به رویش سرپا ایستاده متوصل به میلهای میانی شده مشغول توضیح دادن میشود:
- این قسمت نه زنونست نه مردونه، بدون در نظر گرفتن جنسیت میشه ازش استفاده کرد، جای همیشگی من اینجاست..
نگاهی به صندلی خالی کناری میکند میپرسد:
- چرا پس نمینشینید؟!
ندا با حرکت اتوبوس سکندری میخورد و محکم تر میله را میگیرد:
- چون من خوابم میگیره، دست خودم نیست نمیدونم چرا ولی همین که روصندلی بنشینم چشمهام بسته میشه!
نمیدانست با گفتن این عادتش به طور خودکار به کلکسیون عادتهای عجیب و غریبش اضافه کرده، تیرداد معذب نگاهی به فضای داخل اتوبوس میاندازد متوجه نگاه سنگین دوزن میانسال بر روی خودش میشود، ندا زیپ کیفش را باز میکند و بااحتیاط بسته آدامس را بیرون میکشد به سمتش میگیرد:
- بیا آدامس بخوریم حوصلمون سرنره..
ناچار آدامس رااز دستش میگیرد حتی راهکارش برای مقابله با سر رفتن حوصله هم عجیب بود، ندا در حالی که آدامس را مابین دندانهایش فشار میدهد:
- من حساب کردم از زمانی که آدامس میذاری تو دهنت فقط سی ثانیه فقط طول میکشه که بتونی بادش کنی، زود بشمار تا بهت نشون بدم!
تیرداد که هنوز در حال تحلیل و پردازش حرفش هست، خودش با عجله در حالی که محکم آدامس را توی دهانش میچرخاند زیر لب مشغول شمارش میشود و بعد از چند لحظهی کوتاه با هیجانی جوری که قصد دارد از چیز جدیدی رونمایی کند انگشتش نزدیک دهانش میبرد به بادکنک صورتی که لحظه به لحظه بزرگتر میشد اشاره میکند و لبخندی میزند:
- دیدی گفتم، رُند سی ثانیه شد!
با شنیدن صدای پچ پچ از قسمت بانوان آدامسش را توی دهنش میبلعد و سر میچرخاند و به دو زن میانسالی که از ابتدا سوارشدن زیر نظرشان گرفته بودن نگاه میکند و با حالت طلبکاری میپرسد:
- بله حاج خانوم مشکلی پیش اومده؟ چیزی میخوای بگی، بلند بگو ماهم بشنویم، یا اصلا میخوای خودم خدمتتون برسم؟!
هردو زن نگاهشان را به بیرون پنجره میدوزند، جوری که انگار خودرا نشنیدن میزنند، بی تفاوت شانهای تکان میدهد زیر لب ارام میگوید:
- خوبه حالا خلاف کاری چیزی نیستیم دوتا جوون سادهایم داریم آدامسمون میخوریم و از اکتشافاتمون حرف میزنیم. اصلا بریم پارتی کنیم مواد بزنیم عیاشی کنیم خوبه؟
تیرداد که هنوز شوکهی رفتار بی پروا و تند و تیزش چند لحظه پیشش است زیرلب جواب میدهد:
- نه خوب نیست..
قسمتی از شانهاش را به میله تکیه میدهد و با بی خیالی ادامه میدهد:
- آره داشتم میگفتم، من همیشه بخوام برم جایی موقع رفت با تاکسی میرم موقع برگشت با خط واحد برمیگردم..
ابروهای روشن وبور تیرداد توی هم گره میخورد:
- چرا؟ نکنه اینم یه جور رَسمه؟
ندا سری به حالت منفی تکان میدهد:
- نه، چون معمولا پولهام تموم میشه!
تیرداد لبخندی میزند، تازه متوجه میشود که نگرانیاش از انقراض نسل خرسهای قطبی بهانهای بیش نبوده، حتی خودش هم نمیداند چطور خام کلک بچگانهی این دختر شده!
ندا در حالی نگاهش به بیرون دوخته به فکر فرو میرود، یاد سامی جا و مکان و وقت نمیشناخت و بی اجازه به خاطرش میامد و گَرد غم را روی قلبش میپاشید، همهی این کارها و حرفهای امروزش با تیرداد فقط برای این بود که حواس خودش را پرت کند، تا بیشتر حرف بزند و کمتر فکر کند، سکوت برایش مثله سَم بود باید ذهنش را آزاد میکرد از بند مرد خوشتیپی که عطرش را هنوز در خاطرش دارد و صدای خوش آوایش پشت گوشش زمزمه میشد و خط به خط حرفهای قشنگی را که به او زده از بَراست..
تیرداد در این مدتی که ندا حواسش به خیابان است و سکوت کرده از موقعیت استفاده میکند و یک دل سیر بی استرس نگاهش میکند، باز چیز جدیدی از او کشف میکند؛ وقتی حرف میزند شیطنت از صورتش میبارد و وقتی ساکت است معصومیت، این دختر پراز تناقضهایی کوچک و بزرگیاست که اصلا آزار دهنده نیست.
با توقف اتوبوس به خودش میآید و پرده خاطرات از جلوی چشمانش کنار میرود، با عجله نگاهی به تیرداد میکند:
- همین جا باید پیاده شیم، چرا منتظری؟
تیرداد با زحمت از روی صندلی اش بلند میشود واورا دنبال میکند، فقط چندقدم توی پیاده رو برنداشته که ندا رو به رویش میایستد و اشارهای به فرعی آن سمت خیابان میکند و قدم معکوسی برمیدارد:
- من باید از این طرف برم، قبلا بهت از همسایههامون گفتم دیگه؟ نه؟
تیرداد با تاییدسری تکان میدهد و قدمی فاصله میگیرد و ندا همچنان در حال برداشتن قدمهای برعکسش هست ادامه میدهد:
- شمارمو داری دیگه؟ اگه حوصلت سر رفت یا خواستی چیزی واسه خوردن مهمونت کنم، بهم زنگ بزن، فکر نکنم حالا حالاها بدهیمرو بهت صاف کنم. راستی مرسی بابت گوشی.
لبخند میزند و آهسته باشهای زیر لب میگوید.
با رفتن ندا باز سردرگم مثله کودک گم شدهای به خیابان نگاه میکند، باید چند خیابانی را برای رسیدن به ماشینش برمیگشت..
با این حال ته دِلش ناراضی نیست و میداند به دوش کشیدن ایت سختی ارزشش را دارد.
ندا به محض رسیدن به خانه سیم کارتش را وارد موبایلش میکند، زیرلب دعا میکند تا تماس و پیامی از سامی دریافت کرده باشد.
با روشن شدن صفحه گوشی مضطرب دستش را روی دهانش فشار میدهد و تا بالا آمدن آتن سیمکارتش نفسش را حبس میکند. چند ثانیه میگذرد و اما دریغ از دریافت یک پیام..
افسرده آهی میکشد و نا امید سرش را روی تشک تختش فرود میآورد، حتی این یکی دو روز غیبتش هم باعث نشده که سامی دلش به رحم بیایید و به اون زنگ بزند..
با عجله اینترنت موبایلش را روشن میکند تا دوباره شانسش را امتحان کند. نگاهش روی پروفایلش میافتد و عکس جدید دو دستی که توی هم گره خورده شاخکهایش را تکان میدهد انگشتش روی پروفایلش میلغزد وسطل آب سرد روی سرش خالی میشود دست سامی را خوب میشناخت و اما دست زنانهی ظریفی با حلقههای نقرهای سِتی که خودنمایی میکرد؛ تیرآخر بود که به روی قلب او فرود آمده بود.
نفس داغش را از سـ*ـینه بیرون میفرستد روزها برای نفهمیدن این واقعیت تقلا میکرد و خودش را گول میزد که همهی این حرفها دروغ است و همچین چیزی امکان ندارد. اما حالا مقاومتش تمام شده بود و باید حقیقت را میپذیرفت. در مقابل بازی بخت سر تسلیم فرود میآورد.
هنوز اشکش از گوشهی چشمش نچکیده که صدای خواهرش را از بیرون میشنود که باصدای لرزانش با تلفن صحبت میکند:
- جاوید تو به من گفتی چهار روز میمونی نه یه هفته، من امروز حالم بد بود منتظر تو بودم، اگه نمیخواستی بیای بهم زنگ میزدی میگفتی خب، چرا اینجوری میکنی با من آخه، چطور دلت میاد من رو با این وضعم تنها بذاری..
بیخیال گریه کردن میشود و از اتاقش بیرون میرود کنجکاو به لیدا که با رنگ و روی زرد پریده روی راحتی نشسته، خیره میشود.
جاوید پشت خط یک سره حرف میزد و اجازه صحبت به او نمیداد و سعی داشت قانعاش کند با هر کلمهای که میگفت لیدا لرزش دستش بیشتر میشد و در نهایت با بغض را قورت میدهد:
- باشه این یکی دو روز تحمل میکنم، اینقدر درک دارم نمیخوام موقعیت شغلیت به خطر بیفته، همین که داری تلاشتو میکنی برای منو این بچه یه زندگی خوب بسازی کافیه..
با حرفهای آخر خواهرش عصبی میشود، دلیلش مشخص نبود اما حس خوبی نمیگرفت، بوی توطئه و دروغ به مشامش آشنا میآمد، به خودش نهیب میزند که همهی اینها بخاطر وضعیت خراب روحی خودش است که باعث بدگمانی و سوءظناش شده، جاوید مرد خانواده بود و بخاطر روابط عاطفی گذشتهاش نباید اینطور قضاوتش میکرد..
لیدا با خداحافظی کوتاهی نگاهش را به ندا که مات و مبهوت به تماشایش نشسته میدوزد و لبخند مصنوعی میزند تا حالش را خوب نشان دهد:
- به خاطر بارداریمه، هورمونهام حسابی به هم ریخته، الکی میافتم به جون این بیچاره، از صبح بیخودی ناراحتم نمیدونم این وروجک چرا تکون نمیخوره..
ندا برای تسلی دستش را دراز میکند و دستش را روی شکم برامدهاش میگذارد و نوازشش میکند:
- الهی قربونش برم که هنوز نیومده اینقدر مثله خالش عاقلِ، وقتی میبینه مامانش ناراحته ازش جاش جُم نمیخوره و شلوغ کاری نمیکنه..
لیدا آرام زیر لب زمزمه میکنه:
- خدا نکنه، عقل و هوشش به تو بره، توبه استغفرالله...
آخرین ویرایش: