رمان دختر کوچه آبان|mrs.zmکابرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
ندا جوری که انگار نقش یک بازیگر تبلیغاتی را دارد کارت بی ارتی‌اش را بالا می‌گیرد و بالبخند نمادین جواب می‌دهد:
- نه امکان نداره، من با استفاده از این وسیله نقلیه می‌خوام جلوی ذوب شدن یخچال‌های قطب شمال رو بگیرم، تا نسل خرس های سفید قطبی به انقراض کشیده نشه!
تیرداد هاج واج چینی به گوشه‌ی چشمش می‌دهد، یعنی هدفش از سوار شدن بی ارتی زنده ماندن خرس‌های قطبی بود؟ یا داشت ایستگاهش می‌کرد، این دختر اینقدر چیزهای عجیب و غریب می‌گفت که نمی‌توانست تشخیص دهد کدامش را به شوخی می‌گوید، متعجب سوالش را می‌پرسد:
- خب تاکسی هم یه جور وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی دیگه چه فرقی داره؟
سوالش تمام نشده بود که ندا بادیدن اتوبوس در خط ویژه با عجله وادار به حرکتش می‌کند:
- بریم، بریم زودباش اومد..
با عجله پشت سرش حرکت می‌کند و به محض توقف اتوبوس همراهش سوار می‌شود و بادیدن فضای نسبتا خلوت نفس راحتی می‌کشد. ندا دقیق مابین اتوبوس می‌ایستد و اشاره‌ای به دوصندلی خالی که درست برعکس بقیه‌ی صندلی‌هاست تقریبا مقابل دید همه‌ی مسافرهاست می‌کند:
- بفرمایید لطفا!
باعجله روی صندلی می‌نشیند و ندا که هنوز رو به رویش سرپا ایستاده متوصل به میله‌ای میانی شده مشغول توضیح دادن می‌شود:
- این قسمت نه زنونست نه مردونه، بدون در نظر گرفتن جنسیت میشه ازش استفاده کرد، جای همیشگی من این‌جاست..
نگاهی به صندلی خالی کناری می‌کند می‌پرسد:
- چرا پس نمی‌نشینید؟!
ندا با حرکت اتوبوس سکندری می‌خورد و محکم تر میله را می‌گیرد:
- چون من خوابم می‌گیره، دست خودم نیست نمی‌دونم چرا ولی همین که روصندلی بنشینم چشم‌هام بسته میشه!
نمی‌دانست با گفتن این عادتش به طور خودکار به کلکسیون عادت‌های عجیب و غریبش اضافه کرده، تیرداد معذب نگاهی به فضای داخل اتوبوس می‌اندازد متوجه نگاه سنگین دوزن میانسال بر روی خودش می‌شود، ندا زیپ کیفش را باز می‌کند و بااحتیاط بسته آدامس را بیرون می‌کشد به سمتش می‌گیرد:
- بیا آدامس بخوریم حوصلمون سرنره..
ناچار آدامس رااز دستش می‌گیرد حتی راهکارش برای مقابله با سر رفتن حوصله‌ هم عجیب بود، ندا در حالی که آدامس را مابین دندان‌هایش فشار می‌دهد:
- من حساب کردم از زمانی که آدامس می‌ذاری تو دهنت فقط سی ثانیه فقط طول می‌کشه که بتونی بادش کنی، زود بشمار تا بهت نشون بدم!
تیرداد که هنوز در حال تحلیل و پردازش حرفش هست، خودش با عجله در حالی که محکم آدامس را توی دهانش می‌چرخاند زیر لب مشغول شمارش می‌شود و بعد از چند لحظه‌‌ی کوتاه با هیجانی جوری که قصد دارد از چیز جدیدی رونمایی کند انگشتش نزدیک دهانش می‌برد به بادکنک صورتی که لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد اشاره می‌کند و لبخندی می‌زند:
- دیدی گفتم، رُند سی ثانیه شد!
با شنیدن صدای پچ پچ از قسمت بانوان آدامسش را توی دهنش می‌بلعد و سر می‌چرخاند و به دو زن میانسالی که از ابتدا سوارشدن زیر نظرشان گرفته بودن نگاه می‌کند و با حالت طلبکاری می‌پرسد:
- بله حاج خانوم مشکلی پیش اومده؟ چیزی می‌خوای بگی، بلند بگو ماهم بشنویم، یا اصلا می‌خوای خودم خدمتتون برسم؟!
هردو زن نگاهشان را به بیرون پنجره می‌دوزند، جوری که انگار خودرا نشنیدن می‌زنند، بی تفاوت شانه‌ای تکان می‌دهد زیر لب ارام می‌گوید:
- خوبه حالا خلاف کاری چیزی نیستیم دوتا جوون ساده‌ایم داریم آدامسمون می‌خوریم و از اکتشافاتمون حرف می‌زنیم.‌ اصلا بریم پارتی کنیم مواد بزنیم عیاشی کنیم خوبه؟
تیرداد که هنوز شوکه‌ی رفتار بی پروا و تند و تیزش چند لحظه پیشش است زیرلب جواب می‌دهد:
- نه خوب نیست..
قسمتی از شانه‌اش را به میله‌ تکیه می‌دهد و با بی خیالی ادامه می‌دهد:
- آره داشتم می‌‌گفتم، من همیشه بخوام برم جایی موقع رفت با تاکسی می‌رم موقع برگشت با خط واحد برمی‌گردم..
ابروهای روشن وبور تیرداد توی هم گره می‌خورد:
- چرا؟ نکنه اینم یه جور رَسمه؟
ندا سری به حالت منفی تکان می‌دهد:
- نه، چون معمولا پول‌هام تموم میشه!
تیرداد لبخندی می‌زند، تازه متوجه می‌شود که نگرانی‌اش از انقراض نسل خرس‌های قطبی بهانه‌‌ای بیش نبوده، حتی خودش هم نمی‌داند چطور خام کلک بچگانه‌ی این دختر شده!
ندا در حالی نگاهش به بیرون دوخته به فکر فرو می‌رود، یاد سامی جا و مکان و وقت نمی‌شناخت و بی اجازه به خاطرش می‌امد و گَرد غم را روی قلبش می‌پاشید، همه‌ی این کارها و حرف‌های امروزش با تیرداد فقط برای این بود که حواس خودش را پرت کند، تا بیشتر حرف بزند و کمتر فکر کند، سکوت برایش مثله سَم بود باید ذهنش را آزاد می‌کرد از بند مرد خوشتیپی که عطرش را هنوز در خاطرش دارد و صدای خوش آوایش پشت گوشش زمزمه می‌شد و خط به خط حرف‌های قشنگی را که به او زده از بَراست..
تیرداد در این مدتی که ندا حواسش به خیابان است و سکوت کرده از موقعیت استفاده می‌کند و یک دل سیر بی استرس نگاهش می‌کند، باز چیز جدیدی از او کشف می‌کند؛ وقتی حرف می‌زند شیطنت از صورتش می‌بارد و وقتی ساکت است معصومیت، این دختر پراز تناقض‌هایی کوچک و بزرگی‌است که اصلا آزار دهنده نیست.
با توقف اتوبوس به خودش می‌آید و پرده خاطرات از جلوی چشمانش کنار می‌رود، با عجله نگاهی به تیرداد می‌کند:
- همین جا باید پیاده شیم، چرا منتظری؟
تیرداد با زحمت از روی صندلی اش بلند می‌شود واورا دنبال می‌کند، فقط چندقدم توی پیاده رو برنداشته که ندا رو به رویش می‌ایستد و اشاره‌ای به فرعی آن سمت خیابان می‌کند و قدم معکوسی برمی‌دارد:
- من باید از این طرف برم، قبلا بهت از همسایه‌هامون گفتم دیگه؟ نه؟
تیرداد با تاییدسری تکان می‌دهد و قدمی فاصله می‌گیرد و ندا همچنان در حال برداشتن قدم‌های برعکسش هست ادامه می‌دهد:
- شمارمو داری دیگه؟ اگه حوصلت سر رفت یا خواستی چیزی واسه خوردن مهمونت کنم، بهم زنگ بزن، فکر نکنم حالا حالاها بدهیم‌رو بهت صاف کنم.‌ راستی مرسی بابت گوشی.
لبخند می‌زند و آهسته باشه‌ای زیر لب می‌گوید.
با رفتن ندا باز سردرگم مثله کودک گم شده‌ای به خیابان نگاه می‌کند، باید چند خیابانی را برای رسیدن به ماشینش برمی‌گشت..
با این حال ته دِلش ناراضی نیست و می‌داند به دوش کشیدن ایت سختی ارزشش را دارد.
ندا به محض رسیدن به خانه سیم کارتش را وارد موبایلش می‌کند، زیرلب دعا می‌کند تا تماس و پیامی از سامی دریافت کرده باشد.
با روشن شدن صفحه گوشی مضطرب دستش را روی دهانش فشار می‌دهد و تا بالا آمدن آتن سیم‌کارتش نفسش را حبس می‌کند. چند ثانیه می‌گذرد و اما دریغ از دریافت یک پیام..
افسرده آهی می‌کشد و نا امید سرش را روی تشک تختش فرود می‌آورد، حتی این یکی دو روز غیبتش هم باعث نشده که سامی دلش به رحم بیایید و به اون زنگ بزند..
با عجله اینترنت موبایلش را روشن می‌کند تا دوباره شانسش را امتحان کند‌. نگاهش روی پروفایلش می‌افتد و عکس جدید دو دستی که توی هم گره خورده شاخک‌هایش را تکان می‌دهد انگشتش روی پروفایلش می‌لغزد وسطل آب سرد روی سرش خالی می‌شود دست سامی را خوب می‌شناخت و اما دست زنانه‌ی ظریفی با حلقه‌های نقره‌ای سِتی که خودنمایی می‌کرد؛ تیرآخر بود که به روی قلب او فرود آمده بود.
نفس داغش را از سـ*ـینه بیرون می‌فرستد روزها برای نفهمیدن این واقعیت تقلا می‌کرد و خودش را گول می‌زد که همه‌ی این حرف‌ها دروغ است و همچین چیزی امکان ندارد. اما حالا مقاومتش تمام شده بود و باید حقیقت را می‌پذیرفت. در مقابل بازی بخت سر تسلیم فرود می‌آورد.
هنوز اشکش از گوشه‌ی چشمش نچکیده که صدای خواهرش را از بیرون می‌شنود که باصدای لرزانش با تلفن صحبت می‌کند:
- جاوید تو به من گفتی چهار روز می‌مونی نه یه هفته، من امروز حالم بد بود منتظر تو بودم، اگه نمی‌خواستی بیای بهم زنگ می‌زدی می‌گفتی خب، چرا اینجوری می‌کنی با من آخه، چطور دلت میاد من رو با این وضعم تنها بذاری..
بیخیال گریه کردن می‌شود و از اتاقش بیرون می‌رود کنجکاو به لیدا که با رنگ و روی زرد پریده روی راحتی نشسته، خیره می‌شود.
جاوید پشت خط یک سره حرف می‌زد و اجازه صحبت به او نمی‌داد و سعی داشت قانع‌اش کند با هر کلمه‌ای که می‌گفت لیدا لرزش دستش بیشتر می‌شد و در نهایت با بغض را قورت می‌دهد:
- باشه این یکی دو روز تحمل می‌کنم، این‌قدر درک دارم نمی‌خوام موقعیت شغلیت به خطر بیفته، همین که داری تلاشتو می‌کنی برای منو این بچه یه زندگی خوب بسازی کافیه..
با حرف‌های آخر خواهرش عصبی می‌شود، دلیلش مشخص نبود اما حس خوبی نمی‌گرفت، بوی توطئه و دروغ به مشامش آشنا می‌آمد، به خودش نهیب می‌زند که همه‌ی این‌ها بخاطر وضعیت خراب روحی خودش است که باعث بدگمانی و سوءظن‌اش شده، جاوید مرد خانواده بود و بخاطر روابط عاطفی گذشته‌اش نباید اینطور قضاوتش می‌کرد..
لیدا با خداحافظی کوتاهی نگاهش را به ندا که مات و مبهوت به تماشایش نشسته می‌دوزد و لبخند مصنوعی می‌زند تا حالش را خوب نشان دهد:
- به خاطر بارداریمه، هورمون‌هام حسابی به هم ریخته، الکی می‌افتم به جون این بیچاره، از صبح بیخودی ناراحتم نمی‌دونم این وروجک چرا تکون نمی‌خوره..
ندا برای تسلی دستش را دراز می‌کند و دستش را روی شکم برامده‌اش می‌گذارد و نوازشش می‌کند:
- الهی قربونش برم که هنوز نیومده اینقدر مثله خالش عاقلِ، وقتی می‌بینه مامانش ناراحته ازش جاش جُم نمی‌خوره و شلوغ کاری نمی‌کنه..
لیدا آرام زیر لب زمزمه می‌کنه:
- خدا نکنه، عقل و هوشش به تو بره، توبه استغفرالله‌‌‌‌...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ******
    حجت حوله‌ی سفیدش را باعجله به تن می‌کند و لب استخر می‌نشیند و به تیرداد که به سه گوشه استخر متفکر لَم داده نگاه می‌کند:
    - ببین یه دختر چجوری هوش و حواست رو بـرده، ببین داداش تو که هیچ‌وقت اینطوری نبودی با یه بستنی شاهتوتی چرا خودتو باخت دادی؟ با این چیزایی که گفتی معلومه دختره کلا مُدلش اینه، جدی نگیرش..
    تیرداد که هنوز ذهنش درگیره نداست می‌گوید:
    - خب یعنی چی که مدلشه؟ پس چرا بهم گفت هروقت حوصلت سر رفت یا خواستی چیزی بخوری بهم زنگ بزن، یا چرا تو گوگل رابـ ـطه‌ی عاطفی خرچنگ و ماهی رو سرچ کرد؟ یعنی همه‌ی این‌کاراش بی منظور بوده؟
    حجت که برای هزارمین این جمله را شنیده حوصله‌ی تجزیه و تحلیل دوباره را ندارد جواب می‌دهد:
    - مثله ناشی‌ها رفتار نکن، هرکی بهت بگه حوصلت سررفت بهم زنگ بزن که عاشق چشم و ابروت نیست، حالا طرف یه چیزی گفته، توهم باید یه فکر اساسی بکنی مخشو بزنی، اینجوری رو احتمالات نمی‌تونی حساب کنی، تکلیف کار رو یه سره کن خیالت راحت بشه تا مشخص بشه طرف باهات چند چنده!
    تیرداد خودش را توی آب رها می‌کند و آرام به سمتش شنا می‌کند:
    - خیلی خب بهم بگو چجوری مخشو بزنم، ولی من میگم امروز داشت بهم نخ می‌داد!
    جرعه‌ای از بطری ماءالشعیرش می‌نوشد و شانه‌ای تکان می‌دهد:
    - دوباره باهاش قرار بذار، ولی این دفعه دیگه مثله مجسمه نشین نگاهش نکن باید یه خودی نشون بدی که طرف روت حساب کنه، با این تعریف‌هایی کردی به نظر می‌رسه دختره ازاین بچه زرنگاست، سخت میشه نظرش رو جلب کرد، اون کارایی هم که میگی کرده رو می‌ذاریم پای نخ دادن تا دلت نشکنه!
    تیرداد دستش را روی لبه استخر می‌گذارد و مصمم نگاهش می‌کند:
    - باشه، ولی چه جوری نظرش رو جلب کنم، وقتی بهش گفتم موبایلم فیکه‌، ماشین ندارم، پول بلیط اتوبوس و کافه هم حتی براش حساب نکردم. امروز باید می‌دیدی عین بدبخت‌ها شده بوده بودم. همش تقصیرتوئه، نباید خودم رو اینقدر بیچاره نشون می‌دادم، واقعا از خودم بدم میاد!
    خم ابروهای مشکی‌اش پررنگ می‌شود و زیر لب می‌غرد:
    - مگه مخ زدن به این که نشون بدی پولداری؟ اصلا مگه قرارمون این نشد نذاری دیگه کسی ازت سوءاستفاده کنه. نه مثله این‌که تو خیلی دوست داری سواری بدی..
    تیرداد ناچار حرفش را تایید می‌کند تا مشاوره‌ی بیشتری بگیرد:
    - باشه، هرچی تو بگی قبول، چطور می‌تونم بدون واسطه کردن پول و مادیات مخشو بزنم؟!
    حجت بدون اینکه از جایش بلند شود دستش را دراز می‌کند و از روی میز موبایلش را برمی‌دارد:
    - اول از همه باید بهش پیام بدی، تا تنور داغه باید بچسبونی، هرچی بیشتر کشش بدی‌، کارت سخت تر میشه و زمان بیشتری می‌بره، اسمش رو چی سیو کردی تو گوشیت؟
    تیرداد باعجب خودش را از توی آب بیرون می‌کشد و متعجب می‌پرسد:
    - دیوونه شدی، داری چی‌کار می‌کنی؟
    حجت دستش را پس می‌کشد:
    - مگه نمی‌خوایش؟ پس بذار کارمو کنم نه نیار..
    درحالی که می‌لرزد حوله‌اش را دور خودش می‌پیچد و کنارش می‌نشیند:
    - اسمشو شاهتوت سیو کردم، ببین چرت و پرت بهش نگی بدتر آبروم بره و دیگه جوابمو نده!
    حجت که از خودش مطمئن است مشغول نوشتن اس ام اس می‌شود:
    - 《 سلام شب بخیر، بیداری؟》
    با تایید ارسال پیام تیرداد مضطرب لبش را به بازی می‌گیرد:
    - میگم شاید چون دیر وقته خوابیده، این وقت شب مزاحمش نشیم بهتره، مطمئنم الان جواب نمی‌ده اخه دو شب وقته مسیج دادنه؟ فردا بیدار بشه ببینه فکر می‌کنه آدم بی فرهنگی‌ام...
    حجت با دیدن چهره‌ی نگران تیرداد با تمسخر نگاهش می‌کند:
    - تو که اینقدر ترسو نبودی؟ قیافشو تورو خدا ببین شبیه موش شدی‌‌..
    با صدای تک بوق اعلان اس ام اس هردو باعجله نگاهشان به صفحه گوشی گره می‌خورد:
    -《سلام، شما‌؟》
    حجت بی آنکه امان بدهد می‌نویسد:
    -《تیردادم، مگه شمارمو تو گوشیت ذخیره نکردی؟》
    فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا جواب بدهد:
    -《 شمارت رو نداشتم، این گوشیم رو تازه راه انداختم ببخشید، این وقت شب چرا بیداری؟》
    از برخورد عادی ندا تیرداد نفس راحتی می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند:
    - واقعا دختر مهربونیه!
    حجت پوزخندی می‌زند و مشغول تایپ کردن پیام دیگری می‌شود:
    -《 خوابم نمیاد، گفته بودی اگه حوصلم سر رفت بهت زنگ بزنم، امیدوارم مزاحم نباشم.》
    پیامک ارسال می‌شود و حجت عصبی نگاهی به تیرداد می‌کند:
    - بابا باز که استرس داری، ببین نگاه چه قشنگ داره حرف می‌زنه هیچ‌وقت از آدم‌ها بُت نساز برادر من..
    هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای زنگ گوشی همراه تو فضای سرپوشیده استخر می‌پیچد، اسم شاهتوت روی صفحه نقش می‌بندد. تیرداد شوکه موبایل را از دستش می‌گیرد:
    - داره زنگ می‌زنه، حالا چه غلطی کنم؟!
    حجت که اصلا پیش بینی این یک قلم را نمی‌کرد دستپاچه می‌گوید:
    - این برای چی داره زنگ می‌زنه؟ جوابش‌رو بده، ببین گند نزنی خیلی عادی رفتار کن، باشه‌؟ عادی، ریلکس..
    تیرداد با تاخیر تماس را وصل می‌کند، صدای ندا توی گوشش می‌پیچدد:
    - چرا حوصلت سر رفته؟
    یک راست سر اصل مطلب رفته بود، معلوم بود که از مقدمه چینی خوشش نمی‌امد، تیرداد با احتیاط با دمپایی ابری‌اش را به پا می‌کند تا گوشه‌ی دنجی برای حرف زدن پیدا کند چون حضور حجت تمرکزش را به هم می‌ریخت:
    - نمی‌دونم، دلیل خاصی نداره، همین‌جوری..
    ندا کنجکاو می‌پرسد:
    - کجایی‌؟ صدات یه جوریه، ببینم تو حمومی؟
    با سرعت از پلکان بالا می‌رود و وارد حیاط می‌شود:
    - نه تو اتاقمم، شما چرا نخوابیدی؟
    ندا آهی عمیقی می‌کشد و ارام می‌گوید:
    - دلم گرفته، وقت‌هایی که ناراحتم اصلا نمی‌تونم بخوابم!
    تیرداد از پوشاندن چربی‌های شکم بزرگ با حوله‌ای کوچکی دارد کلافه دست می‌کشد:
    - امروز که به نظر حالت خوب می‌اومد، کسی یا چیزی ناراحتت کرده؟
    صدایش غم بیشتری می‌گیرد:
    - خیلی‌ چیزها هست که ناراحتم می‌کنه، اما چاره‌ چیه یاباید تحمل کرد یاباید گذر کرد، منم که دارم تحمل می‌کنم..
    تیرداد که سرما هوا و خیسی تنش را فراموش کرده بی اختیار به دلداری‌اش می‌شتابد:
    - باید دختر قوی باشی که تحملش می‌کنی، همه چیز درست میشه ناراحت نباش!
    ندا که هنوز حال و هوایش غمگین است ارام جواب می‌دهد:
    - فقط می‌تونم امیدوار باشم همین..
    تیرداد عجولانه پیشنهاد عجولانه‌ای که به ذهنش خطور کرده را به زبان می‌آورد:
    - می‌خوای فردا بیام دنبالت باهم بریم یه جایی؟
    ندا بی درنگ می‌پرسد:
    - کجا مثلا؟
    حافظه‌اش خودکار لیست جاهایی که می‌شناسد را به طور رندوم انتخاب می‌کند:
    - رستوران چینی..
    ندا دمق جواب می‌دهد:
    - فکر نکنم بتونم، اونقدر وضعم خوب نیست ببرمت رستوران چینی!
    بی اختیار می‌خندد:
    - نه، نه قرار نیست تو حساب کنی، این سِری مهمون من..
    ندا بی تردید دعوتش را می‌پذیرد:
    - جدی؟ اگه اینطوریه مشکلی نیست میام، جزییات برام اس ام اس کن‌. من دیگه باید برم بخوابم، دیگه چشام داره گرم میشه‌‌!
    تیرداد که حسابی کیفش کوک شده با شب بخیری به تماس پایان می‌دهد.
    خوشحال قدمی به سمت خانه می‌خواهد برمی‌دارد که نگاهش به بیتا که پشت پنجره اتاقش ایستاده می‌خورد. با عجله مسیرش رابه سمت استخر منحرف می‌کند‌‌.
    حجت به استقبالش می‌آید:
    - شیری یا روباه؟
    با لبخند غرورآمیزی که به لب دارد جواب می‌دهد:
    - معلومه که شیر، برای فردا باهاش رستوران چینی قرار گذاشتم. توهم یه سرچ کن ببین بهترین رستوران چینی که می‌تونم ببرمش کجاست، اگه لازم بود رزروش کن‌..
    حجت با شوخی ضربه‌‌ی ارامی به شکمش می‌زند:
    - ایول، بیخود دست کم گرفته بودمت، نه کارت رو خوب بلدی..
    تیرداد بطری نوشیدنی را برمی‌دارد و حالا که اعتماد به نفسش روی هزار رفته با عجله میگوید:
    - مگه میشه من چیزی رو بخوام و نشه،نمی‌خوام فرداهم با پیاده باشم، امروز به اندازه کافی دهنم سرویس شد، بهتره یه مدت ماشین‌هامون عوض کنیم، با دویست و شیش تو میرم..
    حجت دستی به موهای خیسش می‌کشد:
    - باشه مشکلی نداره، فقط ماشینم یه چند روزی دست دامادمونه با آبجیم و بچه‌ها چندروزی نیستن رفتن مسافرت شیراز، می‌تونم ماشین دامادمون بهت بدم، ماشین خوش دست و سَرحالیِ به کارت‌هم میاد..
    حوله‌اش را دوباره دور خودش می‌پیچیدو راه خروج را درپیش می‌گیرد:
    - خوبه، من میرم بالا، موقع رفتن اول بیا سوییچ‌ بهم بده‌، بعد ماشین خودم رو بردار برو..
    حجت با خوشحالی چشمی زیر لب می‌گوید. تیرداد سبک بال به سمت اتاقش می‌رود و زیر لب ترانه‌ای را زمزمه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    جلوی آینه می‌ایستدو کلاه کَپ سیاهش روی سرش می‌گذارد، موبایل و کیف پولش را همراه سوییچ ساده ماشینش را برمی‌دارد باید فکر ترافیک را می‌کرد و تا به موقع به قرارش برسد، باعجله از پایین می‌رود و از کنار بیتا که در انتهای پلکان ایستاده و متعجب نگاهش می‌کند می‌گذرد،
    بیتا با کنجکاوی پشت سرش راه می‌افتد:
    - داری میری بیرون؟
    کتانی سفیدش را از توی جا کفشی بزرگ کنار درب خروجی برمی‌دارد:
    - آره چطور؟
    توی این چند روز برای سومین بار بود که از خانه بیرون می‌رفت، برای کسی که ماه به ماه از اتاقش بیرون نمی‌آمد کمی زیاده روی به نظر می‌رسید.
    بیتا موهای نوک موهای هایلایت شده‌اش را دور انگشتان ظریفش می‌پیچاند و بوی عطری که از فاصله چند قدمی حس می‌کرد برایش تازگی داشت، این تغییرات را اصلا هضم نمی‌کرد.
    - اخه سودابه برای شام کلم پلو درست کرده، تا شام برمی‌گردی دیگه؟
    با عجله کتانی‌اش رابه پا می‌کند و درحالی که از خانه بیرون می‌رود جواب می‌دهد:
    - نه شام بیرون می‌خورم.
    قدم‌های بلندش را توی محوطه می‌گذارد، از روی برگ‌های زرد و نمداری که کف زمین را سرتاسر پوشانده گذر می‌کند، سوز سرمای آذر ماه به اوج خود رسیده و سرخی آسمان نوید دهنده بارش برف زودتر از موعداست، به خیابان خلوت نگاه می‌کند تا ماشینی که حجت برایش گذاشته را شناسایی کند، به ردیف ماشین‌های لوکس پارک شده کنار عابر‌ها نگاهی می‌کند، از خودش سوال می‌کند که چرا دیشب از حجت مدل ماشین را نپرسیده، موبایلش را برمی‌دارد تا به او زنگ بزند که با چرخشی که در جایش می‌کند متوجه هاشبک آلبالویی که درست پشت سرش پارک شده می‌شود‌‌.
    با تردید به ماشینی که ظاهرا اسقاطی است نزدیک می‌شود چند جای صافکاری سفید روبدنه‌ و سقفش خبراز سابقه‌ی درخشان راننده‌اش می‌دهد‌.
    کلید را توی قفل در راننده می‌اندازد با باز شدن درب ماشین ناباور می‌گوید:
    - یعنی باید با این لگن قراضه برم سرقرار؟!
    به زور روی صندلی خودش را جا می‌دهد، فضای داخل ماشین دست کمی از بیرونش ندارد، روکش چرم صندلی‌ها پاره شده بوی حبس شده‌ی سیگار و سرکه ترکیب ناخوشایندی را رقم زده بود.
    باعجله شماره حجت را می‌گیرد، به محض شنیدن صدایش عصبی غر می‌زند:
    - بگو ببینم مسخرم کردی؟ این چه سَمی که گذاشتی باهاش برم، اینجوری که بدتر که ته مونده آبروم پیش طرف می‌ره!
    حجت در حالی که سعی می‌کند خنده‌اش را مهار کند جواب می‌دهد:
    - بابا خودت گفتی ماشینامون عوض کنیم، مگه من زورت کردم، چرا همه تقصیرارو میندازی گردن من بدبخت..
    کلافه جواب می‌دهد:
    - حداقل بهم می‌گفتی شرایط ماشین اینه، من با این تافردا صبحم نمی‌رسم، اصلا این بوی گند سرکه از کجا میاد؟
    حجت کنترل خنده‌اش را از دست می‌دهد و بریده بریده می‌گوید:
    - بابا نگاه به ظاهرش نکن، موتورش سالمه مشکلی نداره خداوکیلی، مثله اینکه دامادمون رفته بود شهرستان مادربزرگش یه شیشه سیرترشی بهش سوغات می‌ده، وقتی از روی دست انداز داشته رد می‌شده شیشه می‌افته می‌شکنه گندش همه جارو برمی‌داره، اون بیچارم هرچقد ماشین رو می‌بره توشویی افاقه نمی‌کنه، ولی ناراحت نباش در داشبورد باز کن یه اسپری خوش بو کننده خریدم دوتا پیس بزن کارت راه می‌افته..
    باهووف بلندی تماس راقطع می‌کند و با سختی خم می‌شود تا در داشبود باز کند، به محض باز شدن در داشبورد همه‌ی خرت و پرت‌های به زور چپانده شده بیرون می‌افتد. برای چند لحظه چشم‌هایش از شدت داغ می‌شود، ناچار از زمانی که داشت مثله برق رد از دست می‌رفت اسپری رابرمی‌دارد و یک سره روی صندلی ها و بدنه ماشین نگه می‌دارد تا بتواند کمی از بوی ترشی رامهار کند.
    با عجله اسپری را توی داشبورد پرت می‌کند در داشبورد را به سختی می‌بندد‌‌. و ترمز دستی را که بالا می‌کشد باچند استارت پیاپی بلاخره ماشین را به حرکت درمی‌آورد.
    هنوز باورش نمی‌شد چنین معامله‌ی ننگینی را انجام داده، ماشین آخر مُدلش را با چنین گونه‌ی نادری عوض کرده‌.
    بخاطر نشستن پشت فرمان ماشین حسابی از کت و کول افتاده بود انرژی که کل روز برای دیدن ندا ذخیره کرده بود حالا صرف رانندگی کرده بود.
    بلاخره توی فرعی که روبه روی کوچه آبان بود متوقف می‌شود‌، مضطرب لبش را با دندان‌های پیشینَش به بازی می‌گیرد.
    کوچه تاریک بود و تیر برقی که انگار اتصالی داشت هراز گاهی برای چند ثانیه بانور زرد بد رنگش کمی داخل کوچه را روشن می‌کرد و قدرت دیدش را به چالش می‌کشید..
    موبایلش رابرای تماس حاضر می‌کند، با کمی انتظار تصمیم می‌گیرد که زنگ بزند به محض اینکه انگشتش شماره را لمس می‌کند، ندا را میان کوچه می‌بیند که با قدم‌های سریعش به طرفش می‌امد، با عجله با چراغ نور بالا برایش علامت می‌دهد.
    ندا لبخند روی صورتش ظاهر می‌شود و دستی برایش تکان می‌دهد‌ و با عجله درب شاگرد را باز می‌کند و درحالی که نفس نفس می‌زند می‌گوید:
    - ببخشید می‌دونم دیر کردم‌، خیلی منتظرم شدی؟ آره؟ بخدا تا الان داشتم مامان رو راضی می‌کردم..
    به محض بستن در ماشین، در داشبورد باز می‌شود وسیله‌های داخلش روی پایش می‌افتد، ندا گیج و منگ زیر لب زمزمه می‌کند:
    - باور کن من کاری نکردم، این خودش باز شد!
    تیرداد که با شرمندگی قصد توجیح این اتفاق مسخره را دارد:
    - می‌دونم، می‌دونم در داشبورد خرابه یکم مشکل داره، چیزیت که نشد؟
    ندا خم می‌شود و وسیله ها یکی از کف برمی‌دارد:
    - خوبم، تو راه بیفت خودم درستش می‌کنم، نا سلامتی خودم یه مدت شاگرد شوفر بودم!
    با این که منظورش را نفهمیده پایش را روی پدال فشار می‌دهد و حرکت می‌کند در حالی که ندا زیر نظر دارد می‌پرسد:
    - چطوری تونستی اجازه بگیری بیای بیرون؟ اخه دیروز می‌گفتی قبل غروب آفتاب باید خونه باشی؟
    ندا در حالی که بادقت درگیر بستن در داشبورد است جواب می‌دهد:
    - به هرحال منم ترفندهای خودم رو دارم دیگه، متاسفم ولی یه کوچولو مجبور شدم دروغ بگم، خدا کنه خوردن غذا چینی ارزش این دروغایی که تحویل مامانم دادم رو داشته باشه‌، آخه می‌دونی چیه من تاحالا غذا چینی نخوردم، واقعا دوست داشتم امتحانش کنم!
    باز اعتراف صادقانه‌اش قلب تیرداد می‌لرزاند، با احتیاط در داشبورد را می‌بندد و با لحن خجلی ادامه می‌دهد:
    - راستشو بخوای دیشب از خوشحالی خوابم نبرد، مجبور شدم برم گوگل لیست غذاهای چینی رو سرچ کنم، میشه برام لابستر با سس ترش وشیرین بخری؟
    بی اختیار خنده روی صورت تیرداد رد می‌اندازد و نیم‌نگاهی کوچکی به صورتش که در مظلومانه‌ترین حالت ممکن قرار دارد می‌کند:
    - اره، معلومه چرا نشه..
    با شنیدن جواب مثبتی که از خرید گران ترین غذایی که توی عمرش قرار بود بخورد لبخند مرموزی می‌زند و دوباره با همان لحن جواب می‌دهد:
    - ممنونم، قول می‌دم اگه یه روز به آخر دنیا باقی مونده باشه بدهی‌هام بهت صاف کنم!
    خنده‌ی آرامی می‌کند و با انکار سری تکان می‌دهد:
    - چرا این فکرو میکنی؟ تو که بهم بدهکار نیستی.
    ندا با خوشحالی روی صندلی‌اش جا به جا می‌شود:
    - چرا هستم، حالاهم اگه اجازه بدی یه اهنگ از ضبطت پلی کنم!
    تیرداد دستپاچه به ضبط قدیمی که به سالم بودنش شک داشت نگاه می‌کند:
    - فکر نکنم کار کنه، آخه من زیاد ازش استفاده نمی‌کنم.
    ندا بی توجه ضبط را روشن می‌کند و با فشار دادن چند دکمه صدای آهنگ قدیمی از سیستم پخش می‌شود، با خوشحالی با خواننده زن هم‌خوانی می‌کند:

    رفتی و بی تو دلم پر درده

    پاییز قلبم ساکت و سرده

    دل که می گفتم محرمه با من

    کاشکی می دیدی بی تو چه کرده
    ♪♪♪
    ای که به شبهام صبح سپیدی

    بی تو کویری بی شامم من

    ای که به رنجام رنگ امیدی

    بی تو اسیری در دامم من
    ♪♪♪
    موقع پخش آهنگ تیرداد ساکت بود و هراز گاهی به ندا که فارغ از غوغای جهان برای خودش با صدای بلند ترانه را می‌خواند نگاه می‌کرد، شاید این اولین آهنگی بود که دوست داشت که انتها نداشته باشد‌..
    ندا شیشه‌ی پنجره ماشین را پایین می‌دهد و نگاهی به خیابان شلوغ می‌اندازدو با چشم دنبال جای پارک می‌گردد:
    - خیلی داریم از رستوران دور میشیم، چقدر شلوغه خوبه حالا اول هفتست، یکم آروم برو!
    تیرداد نا امید از پیدا کردن جای پارک می‌گوید:
    - فکر نکنم بشه جا پیدا کرد..
    ندا باعجله می‌گوید:
    - صبر کن، صبر کن فکر کنم این ماشین داره میره!
    سرش را از پنجره بیرون می‌برد و با صدای تقریبا بلند مردی که کنار پژوی سفیدش ایستاده و مشغول کشیدن سیگار است را صدا می‌زند:
    - آقا، آقا، شما دارین می‌رید؟ میشه جاتونو بدید به ما لطفا؟
    مرد با تایید سرش سیگارش را نیمه سوخته‌اش را زیر پایش له می‌کند و سوار ماشینش می‌شود. ندا خوشحال نگاهی به تیرداد می‌کند:
    - از این به بعد جای پارک خواستی هم می‌تونی به من زنگ بزنی!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تیرداد باتایید سری تکان می‌دهد، مشغول پارک کردن می‌شود، ندا با عجله آینه‌ی کوچکش دستی را از جیب بارانی‌اش بیرون می‌کشد و روبه روی صورتش می‌گیرد با دقت به خودش نگاه می‌کند:
    - می‌خوام از خودم عکس بگیرم باید امشب بعضی‌ها رو زخمی کنم، من خوبم دیگه؟
    تیرداد در حالی که ترمز دستی را بالامی‌کشد سر می‌چرخاند و نگاهش می‌کند، دلش می‌خواست کلمه‌ی دیگری را به او می‌گفت اما ارام زیر لب جواب می‌دهد:
    - خوبی.
    ندا در حالی که با عجله از ماشین پیاده می‌شود:
    - زود باش بریم، الان لابستراش تموم میشه!
    انتهای سراشیبی درست صدم قدم دورتر نمایه طلایی و قرمز رستوران از دور به چشم می‌خورد ندا سرخوش از غذای چینی که از شب قبل انتظارش را می‌کشیده کمی تندتر قدم برمی‌دارد و هنوز چند قدم برنداشته که روبه روی متوقف می‌شود:
    - راستی یادت رفت قفل فرمون بزنی!
    تیرداد با تردید سر برمی‌گرداند و نگاه کوتاهی به هاشبک آلبالویی که بین ماشین‌های دیگر مثله گاو پیشانی سفید خودنمایی می‌کند می‌اندازد:
    - اتفاقی براش نمی‌افته، بریم بیخیال..
    نداکه هنوز نگران به سرقت رفتن ماشین است با تردید با اوهم‌قدم می‌شود، با نزدیک شدن به ورودی رستوران صدای آهنگ سنتی چینی به گوش می‌رسد از از چند پله‌ی کوتاه بالا می‌رود و با دیدن فانوس های سرخ و طلایی که به سقف متصل شده ذوق زده سر بلند می‌کند، رستوران تقریبا شلوغ بود، هیچ وقت فکر نمی‌کرد که غذای چینی اینقدر درایران طرفدار داشته باشد.
    میز دونفره‌ای که کنار پنجره بزرگ برایشان رزرو شده بود. روی صندلی روبه روی تیرداد می‌نشیند نگاهش هنوز درگیر تزیینات و نقش های اژدهای روی درو دیوار بود.
    تیرداد بی آنکه نظرش را بپرسد مشغول ثبت سفارش به گارسون می‌شود.
    چند دقیقه‌ای تا حاضر شدن غذاطول می‌کشد، بلاخره با رسیدن سفارش‌ها میز از غذاهای رنگی و مختلف پر می‌شود، ندا هیجان زده نگاهش را روی تک تک ظرف‌های چینی می‌چرخاند:
    - چقدر زیاده، از کجا باید شروع کنم!
    تیرداد چاپستیک کنار ظرفش را برمی‌دارد :
    - اول با سوپ نودل باید شروع کنی، نباید سرد بشه وگرنه خمیر میشه قابل خوردن نیست..
    ندا به طرز ناشیانه‌ای چوب‌های مخصوص توی دستانش نگه می‌دارد:
    - بلد نیستم، این چجوریه؟
    تیرداد که تجربه و مهارت دیرینه‌ای در این زمینه دارد، از نو حالت قرار گرفتن چاپستیک را به اون نشون می‌دهد:
    - خیلی راحته، چوب اولی رو با این انگشت‌هات نگه می‌داری دومی رو این سمت، بعد بازو بستش کن، نگاه کن اینجوری..
    ندا اشتباه چاپستیک‌ها رو توی دستانش نگه می‌دارد:
    - درسته؟
    تیرداد لبخند می‌زند و با صبر خاصی دوباره و چندباره، حرکتش را تکرار می‌کند. اما انگار استعداد ندا در این زمینه یاری‌گر نبود درمانده زیر لب نجوا می‌کند:
    - من خیلی خنگم، بیخیال با قاشق چنگال می‌خورم، خیلی دوست داشتم با این‌ها غذا بخورم حیف شد..
    تیرداد که متوجه ناراحتی‌اش شده تصمیم دیگری می‌گیرد:
    - دست‌هاتو بیار جلو..
    دستانش را به سمتش می‌گیرد، تیرداد بادقت حالت انگشتانش را درست می‌کند:
    - حالا بازو بستش کن..
    با ناباوری به بازو بسته شدن چاپستیک بین انگشتانش خیره می‌شود با خوشحالی می‌گوید:
    - اینه، اینه، بلاخره تونستم، باید از این صحنه تاریخی عکس بگیرم به آبجیم نشون بدم..
    تیرداد از این حجم ذوق زدگی خنده‌اش می‌گیرد، چقدر خوشحال کردن این دختر ساده بود، ندا چند عکس متوالی می‌گیرد، درحالی که چوب ها را محکم بین انگشتانش گرفته می‌گیرد مشغول خوردن می‌شود:
    - مزه‌ی سوپ‌های که عمه صبورام برای ننه‌زلیخام درست می‌کرد و میده، بچه که بودم از مدرسه که برمی‌گشتم خونه اول از همه می‌رفتم خونه ننه‌جونم، وقتی زنده بود طبقه پایین خونمون با عمم زندگی می‌کرد، عمم اون موقع‌ها از این دهه شصتی‌های سروحال و امروزی بود چون کامپیوتر داشت مدام از اینترنت غذاهای جدید یاد می‌گرفت، یادمه یاهومسنجر هم داشت همیشه میرفت تو روم‌های مختلف مشغول چت کردن می‌شد، من هم تهدیدش می‌کردم که باید بذاری کنارت بشینم و چت‌هاتون بخونم وگرنه می‌رم به بابام میگم دوستپسر داری!
    رشته‌ی بلند نودل رو توی دهانش جا می‌دهد و نگاهی به تیرداد می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    - یه وقت فکر نکنی بچه‌ی بی جنبه و دهن لقی بودم نه، فقط یکم فضول بودم که اون هم اقتضای سنم بود حتی اگه اجازه هم نمی‌داد چت‌هاش رو بخونم هم نمی‌رفتم بذارم کف دست بابام، نمی‌دونم چرا اینقدر دوست داشتم ببینم آدم بزرگ‌ها باهم تو خلوتشون چی می‌گن، تازه می‌فهمم چقدر دیوونه بودم که آرزو می‌کردم وقتی بزرگ شدم شبیه عمم بشم..
    تیرداد که شنیدن این خاطرات برایش جالب شده با کنجکاوی می‌پرسد:
    - چرا؟
    با کمی مکث چند رشته‌ی دیگر را دور چاپستیکش می‌پیچاند:
    - چون عمم زباله‌ها رو جذب خودش می‌کرد، هر آدمی که می‌تونست نهایت بدی رو درحقش کامل کنه و قلبش رو بشکونه و بعد خیلی راحت ولش کنه و بذاره بره، شاید باید اون روزها یه آرزوی دیگه می‌کردم..
    تیرداد با دیدن غمی که حالت چشمان‌ندا با تردید سوالش را می‌پرسد:
    - شبیهش شدی؟
    با سردرگمی سری تکان می‌دهد:
    - خودم که می‌گم هنوز معلوم نیست، ولی همین چند روزپیش بود مامانم بهم گفت عاقبتم میشه عمه صبورام تو چهل سالگی یه گوشه‌ی این شهر تک و تنها با سگ و گربه‌هام زندگی می‌کنم، نمی‌دونم چرا اون لحظه تنم لرزید خیلی ترسیدم..
    تیرداد هنوز رنگ ترس و اضطراب را از لحن حرف زدنش حس می‌کند ارام جواب می‌دهد:
    - این اتفاق واست نمی‌افته، مطمئن باش.
    لبخند کم رنگی روی صورتش پدیدار می‌شود و قدرشناسانه سرخم می‌کند:
    - ممنونم، واقعا نیاز داشتم یکی همچین حرفی رو بهم بزنه، اصلا این روزها از لحاظ روحی خیلی داغونم‌ واقعا لازم دارم یکی حواسم رو پرت کنه!
    تیرداد با زیرکی بشقاب لابستر را از گوشه‌ی میز برمی‌دارد و روبه رویش قرار می‌دهد:
    - نوبته اینه، وقتش رسیده که امتحانش کنی!
    ندا باعجله محتوای آبکی داخل ظرفش را سر می‌کشد و با لبخندی که به لب دارد ارام می‌گوید:
    - آخ اسدالله خان کجایی که ببینی دخترت این وقت شب داره بیرون خونه لابستر می‌خوره!
    تیرداد متعجب می‌پرسد:
    - اسداالله خان پدرته؟
    ندا که با چنگال درگیر جدا کردن پاهای لابستر شده سری با تایید سری تکان می‌دهد:
    - آره، بابام راننده کامیونه بیشتر اوقات خونه نیست چون بیشترین باری که جابه جا می‌کنه به شهرستان‌های دور و مخصوصا برای جنوب کشورِ، تا همین دو سه سال پیش بعضی وقت‌ها که شاگردش باهاش نمی‌رفت خودم باهاش راهی می‌شدم، باید بدونی سفر تو جاده‌های بیابونی چقدر هیجان انگیزه، تو مسیر به چیزایی که برنمی‌خوری، یه ترفند جالب بین راننده‌ماشین سنگین‌ها هست که بهم خبر میدن پلیس بین راه هست باید سرعتشون کم کنن یا کمربند ببندن، می‌خوای بهت یاد بدم؟
    تیرداد با لبخند سسی که داخل کاسه‌ی کوچکی هست را برایش روی لابسترش می‌ریزد:
    - آره حتما..
    ندا دست از تکه تکه کردن گوشت‌ها می‌کشد و با حالت دستش را به طور دورانی می‌چرخاند:
    - می‌دونم بدآموزی داره ولی خوب نگاه کن، اینجوری دوتا چراغ نور بالا یه نور پایین بعد دستتو اینطوری می‌چرخونی، بعد طرف مقابل برای تشکر از اینکه خبرش کردی برات دوتا بوق می‌زنه، این کار خلافه مقرارته سعی کن زیاد ازش استفاده نکنی وگرنه جریمه میشی!
    صدای خنده‌ی تیرداد بلند می‌شود، از دختر یک راننده کامیون امشب چه ترفندهایی را داشت یادمی‌گرفت:
    - دیگه چی کارها بلدی؟
    ندا با حالت مغرورانه‌ای جواب می‌دهد:
    - این چیزها تجربه‌ای یه شبه که به دست نمیاد، همین‌جوری مجانی که نمیشه بهت یاد بدم، شاید اگه یبار دیگه برام غذای چینی بخری چندتا حرکت دیگه هم بهت یاد دادم شاید بهت قول..
    حرفش هنوز تمام نشده بود که نگاهش به بیرون پنجره می‌افتد و دانه‌های بلوری معلق در هوا حواسش را پرت می‌کند و با انگشت به بیرون پنجره اشاره می‌کند:
    - اون برفه، داره برف می‌باره؟ آره؟
    تیرداد سر می‌چرخاند و دانه‌های سفیدی که آرام روی زمین می‌نشیند خیره می‌شود:
    - آره برفه.‌.
    ندا با اشتیاق دست زیر چانه‌اش می‌گذارد:
    - چقدر عجیبه هنوز زمستون نیومده، خدا کنه تا فردا صبح یه بند بباره، بتونم آدم برفی درست کنم، من بعد بارون عاشق برفم..
    حس خوب امشبش با بارش برف حالا تکمیل شده بود، در دل یقین می‌آورد که همه این نشانه‌ها به یمن وجود دختری است که روبه رویش نشسته، خوشحالی زیر پوستش می‌دود در دل می‌گوید؛ چقدر خوب است که بجای تنها بودن در چهار گوشه تاریک اتاقش در این نقطه‌ی شهر حضور دارد، شاید از این پس ورق جوری دیگری برگردد، غم‌ها و دلمردگی‌هایی که سال‌های روی دلش انباشته شده را کنار بگذارد و شادی را جایگزین کند..
    بی آنکه آن را طلب کند حالا شادی در یک قدمی‌اش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با اتمام غذا ندا زودتر از رستوران بیرون می‌رود و گوشه‌ی پیاده رو منتظر تیرداد می‌ایستد، آخرشب بودو جوان‌هایی که با ماشین‌هایشان تو خیابان جولان می‌دهند و با بلندترین صدای سیستم آهنگ گوش می‌دادند و هرازگاهی جیغ و عربده می‌کشیدند تااین شب برفی را به نوبه‌ی خود جشن بگیرند‌ تعدادشان لحظه به لحظه زیادتر می‌شد.
    -《 بریم، خیلی سرده!》
    با صدای تیرداد سر می‌چرخاند و با احتیاط از ترس لیز خوردن روی سنگ فرش خیس و یخ زده آهسته دنبالش حرکت می‌‌کند، و از شدت سرما دندان‌هایش روی هم ضرب می‌گیرد‌، تیرداد دست می‌جنباند و در ماشین را برایش باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند و با محض استارت ماشین مشغول روشن کردن بخاری می‌شود، ندا دست‌های یخ‌زده‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد و با شیطنت سوالی که در سر دارد را می‌پرسد:
    - تو همیشه کلاه می‌ذاری؟
    تیرداد که دریچه‌های بخاری را به سمتش تنظیم می‌کند متعجب نگاهش می‌کند:
    - چی؟
    ندا آهسته زیر لب نجوا می‌کند:
    - کلاهت رو می‌گم‌، همیشه سرته، ببینم کچلی؟
    خم ابروهای محو تیرداد توی هم گره می‌خورد:
    - همین‌جوری نه کچل نیستم، چطور مگه؟
    ندا دستش را به سمتش دراز می‌کند:
    - میشه بدی منم امتحان کنم؟
    تیرداد با تردید کلاهش را از روی سرش در میاورد و به سمتش می‌گیرد، ندا با خوشحالی کلاه را روی سرش می‌گذارد، کمی برایش بزرگ بود، انگشتش را زیره پره‌‌اش نگه می‌دارد تا دیدش را ازدست ندهد:
    - بهم میاد؟
    تیرداد در حالی که سعی دارد از پارک خارج شود جواب می‌دهد:
    - آره بهت میاد، اگه خوشت میاد بردار برای خودت..
    ندا سلفی دوربینش را روشن می‌کند و در حالی که دنبال کمی نور می‌گردد جواب می‌دهد:
    - نه ممنون، برای امشب کافیه من زیاد بهم سازگار نیست، کسی اینقدر باهام مهربون باشه!
    با دیدن عکس تیره و تارش هووفی زیر لب می‌گوید و به سمت تیرداد متمایل می‌شود و کلاه به سرش برمی‌گرداند و ادامه می‌دهد:
    - بعد این‌که این تیپ، این کلاه، این ماشین، واقعا کیوتت کرده، بهتره بهش دست نزنم، حیفه خرابش کنم!
    تیرداد باشنیدن واژه کیوت به دیکشنری ذهنش رجوع می‌کند، با معادل سازی فارسی سریع آب دهانش را قورت می‌دهد، واقعا به نظرش بانمک و گوگولی می‌آمد؟!
    تعریفی کوچک و مبهمی که نیاز به تحلیل و تجزیه‌ای چند ساعته داشت، اصلا حجت هم باید یک نظر اختصاصی در این مورد می‌داد و چون که تنهایی از پس تعریف این واژه برنمی‌آمد.
    با نزدیک شدن به خانه ندا صدای موزیک را کم می‌کند و کش و قوسی به بدنش که بخاطر سرعت پایین تیرداد حسابی خسته راه شده بود می‌دهد، با توقف ماشین نگاهش را روی تیرداد متمرکز می‌کند و باحالت قدرشناسانه‌ای می‌گوید:
    - مرسی که باعث شدی امشب رو تو خونه نموندم‌ وگرنه دلگیرترین شب عمرم رو تجربه می‌کردم با این حال و هوای بیرون، در ضمن مرسی که واسم غذای چینی خریدی به اون چندتا دروغ کوچولویی که به مامانم گفتم می‌ارزید!
    دستش را روی دستگیره فشار می‌دهد و در حالی که در را باز می‌کند ادامه می‌دهد:
    - ممنون بابت همه چیز..
    لبخند تیرداد چاشنی صحبتش می‌شود با آرامش جواب می‌دهد:
    - برو مراقب خودت باش. شبت بخیر
    ندا با اینکه از ماشین پیاده شده قصد جدایی ندارد باعجله تکرار می‌کند:
    - آهنگ‌هات حرف نداشت، شبت بخیر اوپا..
    با نیمچه تعظیمی با قدم‌های تندش به سمت کوچه‌ می‌رود و با چند قدم معکوسش دستی به معنی دوباره خداحافظی تکان می‌دهد و میان کوچه کم رنگ می‌شود‌.‌.
    تیرداد به محض رفتنش به سراغ موبایلش می‌رود، نفهمیدن معنی کلمه آخری راکه از زبان ندا شنیده بود کارش را به گوگل کشانده بود، اوپا چه لغتی عجیب و ناشناخته‌ای بود که هیچ‌وقت به گوشش نخورده بود، خدایا این دختر چرا اینقدر حرف زدن را سخت می‌کرد و می‌پیچاند، با جستجوی سریع السیری که انجام می‌دهد نگاهش روی معنی که برای این لغت خارجی ردیف شده می‌لغزد..
    باید در این لحظه حجت به کمکش می‌امد و چاره‌ای دیگری نداشت..
    بی توجه به ساعت، شماره حجت را می‌گیرد و با شنیدن صدای خوابآلودش سوالش را با لحن مشکوکی می‌پرسد:
    - اول بهم گفت کیوت بعد بهم گفت اوپا، یعنی منظورش چی بوده؟
    حجت گیج و منگ خمیازه‌ای می‌کشد:
    - خدایا این چه سرنوشتی بود که من بهش دچار شدم، مغز من هنوز لود نشده، اینا که گفتی اصلا یعنی چی؟ به زبون فارسی بگو داداش خارجی بیلمیرم..
    - اولی یعنی گوگولی بانمک دومی هم به زبون کُره‌ای دوتا معنی داره یکیش برادر بزرگ دومی دوستپسر، به نظرت منظورش دقیقا کدوم یکیش بود؟
    آهی می‌کشد و با بی حالی زمزمه می‌کند:
    - اینجوری نمیشه بذار فردا بیام کامل تعریف کن، الان یه چیزی میگم ممکنه درست از آب در نیاد، الان کجایی؟
    - سرکوچشونم!
    حجت کلافه جواب میدهد:
    - اون جا چرا وایستادی خب؟ برو خونه دیگه، فردا میام پیشت بلاخره که یه خاکی پیدا می‌شه تو سرمون بریزم..
    - باشه، فعلا
    تماس قطع می‌شود، تیرداد که هنوز ذهنش را همچین چند کلمه تسخیر کرده است، ناچار به حرکت می‌شود. راه طولانی تا خانه در پیش داشت..
    *****
    نگاهش ناامید از صفحه موبایل می‌گیرد و غلتی توی تختش می‌زند:
    - این همه استوری گذاشتم چرا پس هیچ‌کدومشو نگاه نکرد!
    لیدا روغن زیتون را آرام روی ترک‌های قرمز شکمش می‌مالد:
    - شاید بلاکت کرده!
    ندا متفکر به سقف خیره می‌شود:
    - نه بلاکم نکرده مطمئنم، همه امیدم این بود استوری‌هام ببینه فکر نکنه بعد رفتنش می‌نشینم تو خونه غصش رو می‌خورم، باید بفهمه که حالم خوبه، باید بدونه اون که ضرر کرد خودشه نه من..
    لیدا شیشه روغن را کنار می‌گذارد و متکا رو زیر سرش جابه جا می‌کند:
    - چه اصرار داری بهش ثابت کنی، همین که بهش زنگ نمی‌زنی و التماسش نمی‌کنی می‌فهمه حالت خوبه سر به راه شدی..
    سر برمی‌گرداند و به خواهرش خیره می‌شود:
    - خیلی بهم بد کرد، خیلی دلم می‌خواد انتقام ازش بگیرم بلکه یکم دلم آروم بگیره، چی میشه یه روز بیفته به دست و پام از ته دلش زار بزنه و بهم بگه غلط کردم‌؟ خدایا یعنی میشه اون روز من ببینم..
    لیدا کلافه چشم می‌بندد و می‌پرسد:
    - چرا واست مهمه، طرف دیگه نامزد کرده برگشتن مثله تف سر بالاست، آخه به چه دردی می‌خوره به غلط کردن افتادنش؟ اول سعی کن اونقدر ازش متنفر بشی که از چشمت بیفته، اون‌وقت دیگه نه انتقام به کارت میاد نه دیدن خاری و خفتش..
    ندا آهسته آهی می‌کشد:
    - یعنی کی اون روز میشه‌، اسمش رو از یاد ببرم اگه یه روزی یه جایی دیدمش به ذهنم فشار بیارم با خودم بگم این یارو چقدر آشنا بود کجا دیدمش؟!
    لیدا ارام می‌خندد و جواب می‌دهد:
    - هر وقت تونستی اسم اون پنج شیش نفری که باهات کات کردن رو فراموش کنی، اسم این یه نفرهم می‌تونی فراموش کنی، بیخیال بهش فکر نکن از امشب بگو رستوران چینی خوش گذشت؟
    لبخندش با شنیدن نام رستوران چینی کش دار می‌شود:
    - خیلی خوب بود، واقعا لازم داشتم به همچین چیزی، طفلکی با این وضع مالیش خوب نبود ولی امشب واسم سنگ تموم گذاشت، میز پرکرده بود از غذاهای جور واجور، ببین چطور یه غریبه از راه می‌رسه اینقدر به آدم محبت می‌کنه، اون سامی احمق با اینکه وضع مالی خوبی داشت سرجمع چهار بارم منو رستوران نبرده بـرده، همون بهتر گم شد رفت..
    لیدا مشکوکانه سوالش را می‌پرسد:
    - خب یکم از این یارو بگو، طرف کیه چیکارست، ننه باباش کی هستن؟از کجا میاد؟
    ندا شانه‌ای با بی تفاوتی تکان می‌دهد:
    - چه بدونم، چیزی نپرسیدم اون هم چیزی نگفت، اگه می‌خواست خودش می‌گفت، تیرداد فقط جاست فرنده در همین حد..
    لیدا با عصبانیت از این همه بی خیالی خواهرش می‌غرد:
    - زهرمارو فقط جاست فرنده‌، یه چهار نفر دیگه هم مثله تو باشن آمار قتل‌های زنجیره‌ای رو یه تنه تو کشور می‌برن بالا، آخه مگه میشه آدم انقدر بی فکر، ببین تو عقلت کمه ولی باید بهت بگم اصلش اینکه وقتی با یکی آشنا میشی رفت و آمد می‌کنی باید یه اطلاعات جزئی از طرف داشته باشی که وقتی گوربه گور شدی خانوادت از طریق این اطلاعات بگردن جسدتو راحت پیدا کنن، ببینم چطور اینقدر راحت به آدم‌ها اعتماد می‌کنی؟ واقعا واسه آیندت نگرانم خیلی بی فکری..
    ندا بی حوصله از غرولند‌هایی که گوشش را پرکرده پتو را روی خودش می‌کشد:
    - بابا کی گفته من بهش اعتماد دارم‌؟ فقط یکم باهاش وقتم رو می‌گذرونم بدبختیم یادم بره همین، تازه اگه طرف متجاوز یا قاتل زنجیره‌ای بود که منو نمی‌برد رستوران چینی الان یه گوشه‌ی بیابون زیر یه خروار خاک بودم و نکیر منکر ازم داشتن سوال می‌پرسیدن نه اینکه تو تختم باشم، چرا دوست داری همه چیز جنایی کنی‌؟ این اخلاقت به مامان رفته بیخود دوست داری برای خودت دل مشغولی درست کنی، بابا بیخیال دنیا دو روزه..
    لیدا عصبی نفسش را بیرون می‌فرستد، خط فکری ندا کاملا با او فرق می‌کرد، نصیحت کردنش کاملا کاری بی فایده بود، شاید مگر سنش بالاتر می‌رفت تا از این سربه هوایی‌‌اش کمتر می‌شد و عاقلانه تر رفتار می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با طلوع آفتاب پاییزی اثری از برف‌های دیشب باقی نگذاشته بود، و این شروع روزی پُراز ناامیدی برای ندابود صدای بحث و گفتگوی اسدالله خان و عاطی خانم تا طبقه‌ی دوم خانه به راحتی به گوش می‌رسید، ندا پنجره کوچک اتاقش را بازمی‌کند و به بندو بساط که پدرش داخل حیاط پهن کرده خیره می‌شود.
    عاطی خانم کلید یدک انباری را از توی جیب ژاکت کاموایی دست بافتش بیرون می‌کشد و درحالی که قفل طلایی رنگ انباری را باز می‌کند می‌گوید:
    - صد بار گفتم این انباری جا نداره خرت و پرت‌های ماشینت رو نیار خونه، تو همون ماشین نگه دار مگه واجبه، آخه چجوری می‌خوای این تو جاش بدی؟
    با بازشدن در انباری پدر با عجله وسایل جانبی ماشینش را برمی‌دارد و جواب می‌دهد:
    - واسه یادگارهای ننه بزرگت و دوچرخه خان داییت و دبه های ترشی و ظرف‌ ظروف عهد قجری خاله خانومت جا داری، اون‌وقت واسه چهار تا وسیله‌ جانبی ماشین من که خداد تومن قمیت داره و روزبه روز گرون تر میشه جا نداری، بیا کنار ببینم زن..
    عاطی خانم در انباری را باز نگه می‌دارد تا به راحتی عبور کند و با وسواس سفارش می‌کند :
    - بذار اون گوشه، یه وقت نذاری روی اون جعبه توش وسیله شکستنیه، مراقب باش، زیر پاتو بپا، گلدون سفالی رو بذار کنار اول...
    صدای افتادن و شکستن وسیله ها گویای این بود که اسدالله خان حتی ذره‌ای به تاکیدات عاطی خانوم توجه‌ای نکرده و با روش خود کارش را پیش بـرده، همین جرقه‌ای برای شروع دوباره غرولندهای عاطی خانم بود:
    - ای خدا ببین چی‌کار کردی، حواست کجاست اسد؟ مگه نگفتم احتیاط کن‌، برو اون طرف ببینم چی رو شکوندی..
    اسداالله خان با لبخند مضطربی که به لب دارد از انباری خارج می‌شود:
    - چیزی نشده بیخود شلوغش نکن چهار تا تیرو تخته بود افتاد، نترس بابا میراث خاندان سلطنتی صحیح و سالمه..
    ندا خسته از مشاجره‌های بی انتهای پدرو مادرش دست زیر چانه‌ی گردش می‌گذراد:
    - 《سلام بابا》
    نگاهش را از انباری می‌گیرد و سربلند می‌کند:
    - سلام گل باقالی خانم صبحت بخیر!
    هوفی زیر لب می‌کشد و بی حال جواب می‌دهد:
    - اینقدر اسم‌های عجیب غریب نذار روم، یه وقت درو همسایه می‌شنون فکر می‌کنن گاو و گوساله تو حیاط نگه می‌داریم!
    اسدالله خان پوزخندی می‌زند و خاک و خُلی روی شلوار تیره‌اش را می‌تکاند:
    - گاو گوساله که نه، ولی عرضم به خدمتتون که یه بُز کوچولو داریم که به جای علف‌، کاغذ می‌خوره تازه بی پدر کلاسش‌هم بالاست بین کاغذها، فقط پول و اسکانس دوست داره!
    با یادآوری پول چشم‌هایش را کفری می‌بندد:
    - می‌دونی این بُز بدبخت از کِی رنگ پول رو ندیده؟ نگاهش کن شده پوست و استخون، همین روزهاست که از بی پولی تلف بشه یه گوشه‌ی این خونه بمیره و به اعزراییل سلام بده!
    پدر دستی به موهای سپید و پرپشتش می‌کشد و با تایید سری تکان می‌دهد:
    - دختر گلم، این بُز خودش باید به فکر خودش باشه پدر صاحاب بُز دراومده تو این گرونی و تورم، باید از این خونه بزنه بیرون یه شغلی یه کاری نیمه وقتی، پاره وقتی، تمام وقتی، واسه خودش پیدا کنه،یه نگاه به بُزهای همسن و سال اطرافش بکنه همین پروین رفیق جون جونیت، تا دیروز اندازه یه نخود بود می اومد دنبالت باهم تو کوچه خاله بازی می‌کردین ولی الان ببین چه کارو کاسبی راه انداخته حتی به گوشم رسیده لباس‌های ملکه الیزابت و پرنسس دایانا رو داره می‌دوزه و خیاطی می‌کنه، چقدرم که مشتری داره به گمونم کمک خرج آقاشم هست، خدا شانس بده ما که از بچه شانس نیاوردیم..
    منحی لب‌هایش خمیده می‌شود آهی جان‌سوزش را از اعماق سـ*ـینه‌اش بیرون می‌فرستد:
    - بابا واقعا دلت میاد بهم میگی برو سرکار؟ من با این دست‌های ضعیف و بی جونم چه کاری ازم برمیاد؟ دو کیلو بار می‌تونم بلند کنم؟ می‌بینی که قدم کوتاهه با این پاهای کوچولو چطوری می‌تونم یه قدم کامل بردارم؟ از بچگی یادت نیست چطوری از همه جا می‌موندم؟ چرا درکم نمی‌کنی من برای کار کردن و سختی کشیدن آفریده نشدم!
    صدای عاطی خانم از توی انباری بلند می‌شود:
    - آره راست میگه طفل معصوم، بچم فقط واسه این‌که پرنسس باشه و خانمی سَروری کنه به دنیا اومده، اینقدر بهش گیر نده اذیتش نکن گـ ـناه داره..
    ندا دستش را از چانه‌اش برمی‌دارد و به سمت آسمان بلند می‌کند و بلند می‌گوید:
    - خدایا می‌بینی وضعمو که؟ یه شوهر پولدار و مولتی میلیاردر واسم بفرست، از شرمندگی و روسیاهی پدرو مادرم دربیام، بخدا اگه بامرد پولدار ازدواج کنم از پول شیر بگیر تا پول خوردو خوراک و مسکن همه رو از دَم باهاتون تسویه می‌کنم، پول معیشتی یارانه‌هام بهتون می‌بخشم و حقم رو به گردنتون حلال می‌کنم، حالا ببین کی گفتم!
    مادر سر از انباری بیرون میاورد و با کراهت زیر لب نجوا می‌کند:
    - تحویل بگیر اسدخان ببین داره چی می‌گـه؟ ما که همچین چیزی تو ایل و تبارمون نداریم، ولی من عهد می‌بندم این بچه کُپی خواهرت شده، یه صبورا کم بود یکی دیگه هم اضافه شده خدا بده برکت..
    اسدالله خان با شنیدن نام خواهرش خونش به جوش آمده کلافه زیر لب می‌غرد:
    - بس کن زن چیه توهم تقی به توقی می‌خوره اسم خواهر من رو میاری؟ چرا دست از سر اون بنده خدا برنمی‌داری، شیش هفت ساله از این خونه رفته، تو این مدت حتی یکبارم مزاحمت نشده ولی باز تو ول‌کُنش نیستی این چه کینه‌ای تو دلت که پاک شدنی نیست؟ دختر شیرین عقلت رو چرا به جای این‌که با خواهر بیچاره من مقایسه ‌کنی با آبجی عصمت خُل چلت مقایسه نمی‌کنی که شصت سال از سنش می‌گذره ولی قد یه هویچ بارش نیست!
    خاله عصمت خط قرمز عاطی خانم بود و همین باعث می‌شود مثله بمب ساعتی منفجر شود:
    - به آبجی عصمت من میگی خُل چل؟ علم و دانش خواهر من قد کُل‌ معلومات خانوادته، با چه رویی داری عقل این مغز نخودی رو به آبجی من نسبت می‌دی، اسد نذار دهنم باز کنم و هرآنچه که شایسته و در خور خودت و خونوادته بارت کنم؟ها..
    اسدالله خان خنده‌ی لجوجانه‌ای می‌کند و با تمسخر جواب می‌دهد:
    - یه جور از علم و هوش خواهرش تعریف می‌کنه، هر کی ندونه فکر می‌کنه داره از پروفسور سمیعی حرف می‌زنه، بابا جان دیگه عصمت کدو تنبل که این همه تعریف تمجید نداره عزیزِ من به خودت بیا بیخود دفاع نکن..
    ندا آهسته درب پنجره اتاقش را می‌بندد و روی تختش وا می‌رود مات و مبهوت زیر لب از خودش می‌پرسد:
    - خدایا یعنی اینقدر اوضاعم داغونه که حتی پدرو مادر خودمم منو گردن نمی‌گیرن؟!
    *****
    حجت جرعه‌ای از فنجان قهوه‌اش می‌نوشد و در حالی سر درمیان برگه‌های فرو بـرده یکی یکی جدامی‌کند و مقابل تیرداد می‌گذارد و می‌گوید:
    - اینجا رو امضا کن پشت برگه هم امضا کن، اخه من چی بگم بااین دوتا کلمه‌ای که بهت گفته منظورش چیه، اگه اونجا بودم یه چیزی می‌تونستم یه حدس‌هایی بزنم اما با این حال فکر می‌کنم دختره مهربونیه خواسته یه جوری ازت تشکر کنه..
    تیرداد برگه‌ها را تند تند امضا می‌کند و کنار می‌گذارد و با عجله می‌پرسد:
    - بازم نتونستم درست حسابی باهاش حرف بزنم، البته این‌هم بگم خودش‌هم آدم پرحرفیه مهلت حرف زدن نمی‌ده، جالب‌ترش اینجاست که ازم سوال شخصی نمی‌پرسه اصلا راجع من کنجکاو نیست حس می‌کنم براش اهمیتی ندارم..
    حجت سری تکان می‌دهد و انگشتش را پای کاغذی که از درج امضا جا مانده فشار می‌دهد:
    - هنوز خیلی زوده نمیشه قضاوت کرد، توهم ازش نپرسیدی ولی خودش اومده جیک پوک زندگیش رو بهت گفته یعنی یه جورایی بهت اطمینان داره، همین که یه درونگرای کم حرف با یه برونگرای پرحرف کنار اومده یه خودش یه صد امتیازی داره، چون اصولا اینجور شخصیت‌ها باهم سازگاری ندارن.‌.
    تیرداد خودکارش را کنار می‌گذارد:
    - مشکلی با پر چونه‌گیش ندارم، اتفاقا قشنگ صحبت می‌کنه و صداقت داره‌، ولی هنوزم تکلیفم باهاش روشن نیست نمی‌دونم روی من چه حسابی وا کرده.‌.
    عینک طبی‌اش تا قوز بینی‌اش بالا می‌برد و برگه ها را مرتب جمع می‌کند:
    - خیلی زوده، واقعا داری عجله می‌کنی، حالا که اوضاعتون رو به روال یکم رفت و آمدت رو بیشتر کن، شناختتون از هم بیشتر میشه، راستی تا یادم نرفته سوییچ ماشین رو بده ماشین خودت رو آوردم..
    تیرداد سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه نمی‌خواد از ماشین خوشش اومده، به نظرم همین‌جوری که پیش میرم بهتره‌..
    حجت لبخند مرموزی می‌زند و با تعجب می‌پرسد:
    - گفتم که کار راه اندازه، حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ از دیشب دیگه پیام یا زنگی بینتون رد وبدل نشد..
    نگاهش را به صحفه خاموش می‌کشاند:
    - نه این دفعه منتظر میشم‌ خودش پیداش بشه، نمی‌تونم هر سری خودم پاپیش بذارم. نمی‌خوام تحقیر بشم..
    حجت که خوب می‌داند این حرکت تیرداد اصلا به نفعش نیست با تندی جواب می‌دهد:
    - اومدیم و پیداش نشد، بیخود داری لجبازی می‌کنی، نترس بابا با یه زنگ و مسیج تحقیر نمی‌شی‌، درضمن اون کسی که خوشش اومده تویی بهتره یکم تلاش کنی و از نازو ادات کم کنی، از ما گفتن بود بعدا نگی چرا نگفتم..
    تیردادبا این‌که تردید دارد و باز از تصمیم خود دست نمی‌کشد:
    - بحث لجبازی نیست، فقط می‌خوام یه طرفه نباشه فکر کنه مزاحمش دارم میشم، همین!
    حجت پاهای استخوانی و بلندش روی هم می‌گذارد و با بی تفاوتی شانه‌ای تکان می‌دهد:
    - هرطور راحتی!
    صدای ویبره موبایلش روی میز شیشه‌ای قلبش را به تپش می‌اندازد و دست دراز می‌کند و با حیرت نگاهی به حجت می‌اندازد:
    - خودشه، داره زنگ می‌زنه!
    حجت با ناامنی به اطرافش نگاه می‌کند:
    - یاخدا نکنه اینجا شنود گذاشته، مگه داریم آدم اینقدر حلال‌زاده؟اصلا این‌ها همش از قدم خوبه منه، جواب بده دیگه ببین چی می‌گـه؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با عجله تماس را متصل می‌کند، صدای گرفته‌ی ندا توی گوشش می‌پیچد:
    - الو الو کوشی، سلام؟
    تیرداد باشنیدن فین فین ندا نگران از روی صندلی خود بلند می‌شود:
    - سلام چیزی شده، حالت خوبه؟
    ندا داغ دلش تازه می‌شود با ناراحتی می‌پرسد:
    - بیرون رو دیدی؟ برف‌ها آب شده!
    تیرداد با عجله به سمت پنجره اتاقش می‌رود و پرده را کنار می‌زند و نور مستقیم آفتاب چشمانش را اذیت می‌کند:
    - آره دیدم، بخاطر همین ناراحتی؟
    ندا غم دار نجوا می‌کند:
    - نه، یعنی آره بخاطر آب شدن برف‌هام ناراحتم ولی بیشتر از یه جای دیگه ناراحتم، بیخیال زنگ زدم بهت بگم ببخشید دیشب بهت زنگ نزدم ببینم رسیدی خونه یا نه، اصلا حواسم نبود، به هرحال ببخشید اونقدرهام که فکر می‌کنی آدم بی معرفتی نیستم..
    تیرداد قدمی از پنجره فاصله می‌گیرد و ارام جواب می‌دهد:
    - ایرادی نداره، نمی‌خوای بگی از چی ناراحتی؟
    با بلند شدن صدای زن ناشناس از پشت گوشی حرف زدن ندا را مختل می‌کند و با کمی مکث عصبی می‌گوید:
    - الان همونایی که تا چند دقیقه پیش ناراحت کردن، دارن صدام می‌کنن برم باهاشون ناهار بخورم، خدایا فکر می‌کنن من بچم با این چیزها راحت گول می‌خورم وقتی یه هفته اعتصاب کردم غذا نخوردم می‌فهمن چطوری باید بامن رفتار کنن!
    تیرداد که تازه متوجه منظورش شده می‌پرسد:
    - با مامان و بابات حرفت شده؟ بیخیال خودتو ناراحت نکن.
    - باشه بیخیال. الان کجایی، سرکاری؟
    تیرداد نگاهی به فضای داخل اتاقش می‌اندازد ناچار جواب می‌دهد:
    - آره سرکارم..
    - پس بدموقع زنگ زدم، مزاحمت کارت نمیشم..
    تیرداد که دلش نمی‌خواهد این تماس خاتمه با عجله می‌گوید:
    - نه اصلا مزاحم نیستی، اگه می‌خوای می‌تونیم بیشتر حرف بزنیم مشکلی نیست!
    ندا ارام می‌خندد و می‌گوید:
    - آخه باید برم ناهار بخورم، دیگه خودت گفتی خودمو ناراحت نکنم از همین حالا می‌خوام به حرفت گوش بدم، ولی بعد ناهار تو واتساپ بهت پیام بدم، باشه؟
    از این همه تغییر رفتار ناگهانی اش لبخندی روی صورتش می‌نشیند:
    - باشه. منتظرتم!
    تماس قطع می‌شود اما هنوز رد لبخندش به جا مانده، حجت با قیافه پوکر ادایش را در میاورد:
    - اگه بخوای بیشتر می‌تونیم حرف بزنیم، جان؟! تواین‌قدر مهربون بودی و من خبر نداشتم؟ این حجم از لطافت اصلا بهت نمیاد تیرداد جان، با من که رفیق چند سالتم یک بار توعمرم اینجوری حرف نزدی، بگو ببینم چرا پس فقط اخم و تخم و تخس بازی‌هات ماله من بوده؟ خدایا چقدرفرق، تا چه حد تبعیض..
    تیرداد که اصلا گوشش به حرف‌های حجت بدهکار نیست، موبایلش را به سمتش می‌گیرد:
    - بیا این رو بگیر واتساپ رو واسم راه بنداز قرار از اون‌جا بهم پیام بده‌‌. بجنب زود باش..
    حجت که هنوز غر زدنش تمام نشده موبایل را از دستش می‌گیرد:
    - مبارکه دیگه به یمن ورود ندا خانم پات به سوشال مدیا هم باز شد، این همه ادا اصول که های از فضای مجازی بدم میاد، های حال نمی‌کنم باهاش، تو سی ثانیه نظرتو عوض کرد، دمش گرم واقعا!
    تیرداد که هنوز فکرش درگیر حرف نداست روی صندلی‌اش ولو می‌شود و می‌گوید:
    - ازم عذرخواهی کرد گفت ببخشید دیشب بهت زنگ نزدم بپرسم رسیدی یانه..
    حجت نیم نگاهی متکبرانه می‌اندازد و با تایید سری تکان می‌دهد:
    - بچه های پایین کلا همشون با معرفتن، نمونش همین جا روبه روت نشسته.
    - این یعنی این‌که واسش مهمم؟
    حجت که هنوز مشغوله درست کردن موبایلش است جواب می‌دهد:
    - یه جورایی آره، نمی‌دونم شاید!
    - به نظرت زوده دوباره باهاش قرار بذارم؟ اصلا قبول می‌کنه؟
    لبخند کجش دوباره نمایان می‌شود:
    - تو فکر کن یه درصد قبول نکنه، این از اون دسته از دختراست که نه تو زبونش نمی‌چرخه، این سری کجا می‌خوای دعوتش کنی مهندس؟
    متفکر دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشد:
    - جاش رو که نمی‌دونم، دوست ندارم جای شلوغ ببرمش یه جای خلوت وخاص می‌خوام که زیاد تو چشم نباشیم..
    تک خنده‌ای آرامی چاشنی حرفش می‌کند:
    - همین جا اتاق خودت چطوره؟ یا ویلای سمت طالقانتون، این چیزی که من تا حالا ازش شناخت پیدا کردم باور کن بگی میاد!
    ابروهای بور و روشنش خمیده می‌شود:
    - مزخرف نگو، روی چه حسابی داری این چرندیات رو داری تحویل من میدی؟
    با تغییر لحن تیرداد، حجت دستپاچه حرفش را توجیح می‌کند:
    - کلا گفتم چون گفتی دختر پایه‌ای همچین پیشنهادی دادم، ولی درکل به دور از شوخی، پیشنهادم اصلیم این‌که دور رستوران های لوکس و خارجی رو خط بکش، سعی کن جاهای ساده‌تر باهاش قرار بذاری چون باید بااین هویت جدیدی که برای خودت ساختی جور باشه که یه وقت تابلو نکنی..
    سردرگم سری تکان می‌دهد:
    - حتی خودمم نمی‌دونم چه هویتی رو باید بهش نشون بدم..
    حجت با عجله جواب می‌دهد:
    - هویت تو این‌که تو تیردادی کارمند ساده یه شرکت خصوصی با خانوادت تویکی از همون محله‌ها زندگی می‌کنی، داراییت هم یه پراید آلبالویی و یه چند میلیونی هم تو بانک برای ایندت تونستی ذخیره کنی‌، مثله اکثر جوون‌ها قسط و وام داری، خرجتم بیشتر اوقات با دَخلت نمی‌خونه، همین!
    تیرداد باتردید می‌پرسد:
    - اگه بعدا بفهمه بهش دروغ گفتم، ناراحت میشه؟
    با خونسردی نگاهش می‌کند می‌گوید:
    - نه بابا همه این‌ها بخاطر حفاظت از خودته، تازه اگه موندنی باشه و بعدها بفهمه واقعا کی هستی خوشحال میشه ولی ناراحت نمیشه. فعلا رابطتون اوکی کن بعد فکر اون‌جاهاش رو باهم می‌کنیم، دیگه هم به جای قرار آنچنانی فکر نکن، وقتی داری می‌گی یه کارمند ساده‌ای اندازه جیبت رو درنظر بگیر، مثلا برو دنبالش باماشین برید دور دور توشهر اگه دکه‌ای کافه‌ای تو راه دیدی براش چایی و قهوه‌ای بستنی چه می‌دونم هرچیزی که دوست داره بخر، به عنوان یه مر د معمولی هرسری که نباید سوپرایزش کنی تجملات بذار کنار..
    نگاه مضطربش را روی حجت ثابت می‌ماند:
    - نه، این کارا ازم برنمیاد می‌ترسم بهش برخوره ناراحت بشه..
    - سخت نگیر چیزی نمیشه بهت قول میدم، نباید اعتماد به نفست به پول وابسته باشه، فقط کافیه با هویت جدیدی که برای خودت ساختی زندگی کنی، فکر کردی پس ما آدم معمولی‌ها چطوری با دوستدخترامون وقت می‌گذرونیم، می‌دونم جمله‌ی کلیشه‌ای اما همه چیز به پول داشتن نیست، این که اخلاق که تو رابـ ـطه حرف اول می‌زنه..
    حرف‌های حجت خوب قانعش کرده بود، با این حال ته دلش گواه می‌داد ندا باهمه دخترایی که می‌شناخت فرق دارد. اما برای یک مدت باید همین رویه‌ای که پیش گرفته بود را ادامه می‌داد، تا به نتیجه‌ای می‌خواست برسد.
    صدای تیک تاک ساعت دیواری، سکوت اتاق را شکسته بود‌. یک ساعت گذشته بود و اما خبری از ندا نشده بود. دستی به موهای کوتاه کم پشتش می‌کشد و از پس پنجره به محوطه یخ زده بی روح حیاط خانه می‌اندازد.
    با صدای اعلان با عجله نگاهش به پیامی که ندا به واتساپش فرستاده بود نگاه می‌کند:
    -《 تا الان داشتم ظرف‌های ناهار می‌شستم، دیر که نکردم؟》
    با لبخندی که لب دارد برایش تایپ می‌کند:
    -《نه به موقع پیام دادی، حالت بهتر شد》
    فقط چند ثانیه می‌گذرد تا جواب می‌دهد:
    - 《بهترم، یه تصمیم جدید برای خودم گرفتم دوست داری بهت بگم؟ راستش تو تنها کسی هستی که این روزها می‌تونم حرف‌هام باهات درمیون بذارم》
    کنجکاو می‌نویسد:
    -《آره حتما، بگو》
    با کمی تاخیر جواب می‌دهد:
    -《می‌خوام یه کاری واسه خودم پیدا کنم، واقعا از این وضع خستم، دیگه نمی‌خوام تو خونه بمونم غرغرهای پدرو مادرم بشنوم. به نظرت می‌تونم از پسش بربیام؟》
    کمی فکر می‌کند حالا که داشت با اومشورت می‌کرد نباید اورا از تصمیمش ناامیدش می‌کرد:
    -《معلومه که می‌تونی، سرچه کاری می‌خوای بری؟》
    ندا چند استکیر خنده یکجا برایش می‌فرستد و می‌نویسد:
    - 《هرکاری که بابتش بهم پول بدن، برام مهم نیست چه کاری باشه چون تو زمینه خاصی تخصص ندارم، حتی شده سنگ هم جا به جا می‌کنم یعنی تا این حد روی تصمیمم جدی‌ام، باید از فردا بیفتم دنبال پیدا کردن کار خدا کنه پیدا کردنش سخت نباشه!》
    دست زیر غبغبش می‌گذارد، می‌خواهد جواب بدهد که منصرف می‌شود، با عجله با شماره حجت تماس می‌گیرد. با شنیدن چند بوق کوتاه جواب می‌دهد:
    - جانم داداش؟
    - حجت می‌گم دفتر مرکزی شرکت نیرو نمی‌خواد؟
    حجت که حسابی از سوالش جا خورده می‌گوید:
    - نه نیرو لازم نداریم همه بخش‌ها پرسنل داره، چطور مگه؟ برای کی می‌خوای؟
    -برای ندا می‌خواستم، دنبال کاره، نمی‌تونی تو یه بخش جاش بدی؟
    حجت متعجب می‌پرسد:
    -دیوونه شدی، اینجوری که لو می‌ری، خوبه همین یک ساعت پیش بهت گفتم هویتتو مخفی کن هیچ معلومه می‌خوای چیکار می‌کنی؟
    تیرداد که فکر دیگری در سر دارد با عجله می‌گوید:
    - از کجا می‌خواد بفهمه؟ یه کاری می‌کنیم نفهمه‌، می‌خوام بهش بگم جایی که کار می‌کنم نیرو می‌خواد‌، خودم هم یه مدت میام دفتر مشغول میشم.
    صدای خنده‌ی حجت بلند می‌شود:
    - خودت هم میای دفتر؟ ببینم چیزی خورده تو سرت؟ مگه بهش نگفتی کارمندی؟
    هوفی می‌کشد و با تندی جواب می‌دهد:
    - خوب کارمندم دیگه.
    - اون‌وقت رئیست کیه؟
    - رئیسم تویی.
    خنده‌اش دوباره اوج می‌گیرد، تیرداد کلافه می‌غرد:
    - بابا نخند، دارم میگم اینطوری می‌تونم بیشتر ببینمش، این اگه بره سره یه کار دیگه که وقتی واسه من نداره که بذاره، نمی‌خوام ازم دور بشه تازه پیداش کردم چرا نمی‌گیری منظورم چیه؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    خنده‌اش متوقف می‌شود، تازه می‌فهمد که تیرداد قصدش جدی است و با کمی مکث می‌پرسد:
    - کارمندهای بخش می‌خوای چی‌کار کنی؟ اون‌ها که می‌دونن پسر سهروردی هستی، چطوری می‌خوای بهشون بگی جلو اون رئیس صدات نکنن؟باور کن غیر ممکنه‌..
    عصبی زیر لب می‌غرد:
    - آدم بیخودی نباش، یعنی ده دوازده نفر رو نمی‌تونی قانع کنی منو بااسم کوچیک صدا کنن کجاش غیر ممکنه؟
    حجت که هنوز ذهنش نقشه‌ی تیرداد را درک نکرده ناچار جواب می‌دهد:
    - چرا میشه، ولی خیلی سخت میشه نذاری ماجرا بفهمه،بلاخره از یجایی متوجه میشه. به نظرم باید یه قسمت جدا بفرستیمش که زیاد با بچه‌ها دم‌خور نشه، یه جورایی تنها باشه..
    صحبتش برای قطع می‌شود و فکر جدیدی به سرش می‌رسد:
    - فهمیدم، چرا زودتر به فکرم نرسید می‌فرستمش پیش خانم روحی بخش بایگانی، کلا بخشش جداست، با خانم روحی هم صحبت می‌کنم هماهنگ می‌کنم حواسش باشه، اما مشکل این‌جاست که تو بایگانی نیرو لازم نداریم اصلا کاری نیست که بخواد انجام بده!
    - پس براش یه کاری درست کن که انجام بده!
    تماس را قطع می‌کند، خودش هم می‌دانست ریسک بزرگی می‌کند، اما ارزشش را داشت که حتی اگر به دردسر بی‌افتد و بعد از چند سال محل کارش را از اتاقش به مکان اصلی‌اش انتقال دهد، اینطور حتی می‌توانست از نگرانی پدرش کم کند، هشدارهاو اخطارهایی که هرروز خاطرش را آزرده می‌کرد را دیگر نشنود.
    ترس را کنار می‌گذارد و در دل نجوا می‌کند:
    -تو همونی هستی که حاضرم بخاطرش پا رو خط قرمز‌هام بذارم.
    برای گفتن پیشنهادش پاپیش می‌گذارد و سوالش را برایش می‌فرستد:
    -《 اگه بخوای می‌تونم این‌جایی که کار می‌کنم، برات یه کاری جور کنم، دوست داری بامن همکار بشی؟》
    پیامش تیک می‌خورد، شکلک‌های عجیب غریب از طرف ندا برایش ارسال می‌شود و بلاخره جواب می‌دهد:
    -《 چه کاری‌؟ ببین من که گفتم تو هیچ زمینه‌ای استعداد و تخصص ندارم، میام اونجا بدتر خرابکاری می‌کنم جفتمون پرت می‌کنن بیرون، هم من اخراج میشم هم تو آبروت میره از نون خوردن می‌افتی! این‌قدر باهم خوب نباش.. 》
    باید به او اطمینان می‌داد که کارش سخت نیست و از پسش برمی‌آید:
    -《خیلی راحته، تو می‌تونی انجامش بدی، کارهای دفتری چیزی نیست که بخوای نگرانش بشی اگه آمادگیشو داری بهم بگو تا معرفیت کنم.》
    -《معلومه که می‌خوام کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم، اگه همکارت بشم قول میدم با اولین حقوقم برات غذای چینی بخرم، حالا یکم بیشتر از کار بهم بگو؟ 》
    تیرداد آرام می‌خندد و حالا فرصت مناسبی بود که به بهانه‌ی کار قراری دیگری با بگذارد:
    -《اگه می‌‌شه یه قرار بذاریم تا بیشتر راجع کار باهم حرف بزنیم، کِی وقت داری؟》
    -《 امروز کلی کار دارم، فردا خوبه؟ 》
    هرچند فردا برای تیردادکمی دیر بود اما باز غنیمت و با کمال میل قبول می‌کند.
    *****
    ندا خوشحال دور خودش می‌چرخد و بااعتماد به نفس کفش های پاشنه بلند مادرش که کمی برایش تنگ است را به پا می‌کند به سختی روی خط باریکی که روی موزاییک کف حیاط برای خودش کشیده راه می‌رود و با خوشحالی می‌گوید:
    - من دیگه یه خانم شاغلم، باید کتونی‌هام بذارم کنار، با کفش زنونه برم سرکار اینجوری کاریزماتیک ترم، چطوره بهم میاد، نه؟
    مادر روی تخت گوشه‌ی حیاط می‌نشیند و کاسه‌ی کوچک لبو را از توی سینی برمی‌دارد و در دست لیدا می‌گذارد و کلافه زیر لب می‌غرد:
    - معلوم نیست باز چه دست گلی قرار به آب بده، فقط خدابهمون رحم کنه‌. در بیار کفش لامصبو پارش کردی من فقط همین یه جفت کفش درست حسابی رو دارم باهاش مهمونی میرم..
    لیدا پتوی ضخیمی دور خودش پیچیده را از جلوی دهانش کنار می‌زند ارام می‌گوید:
    - مثله اینکه این دفعه جدیه‌، دوستش براش یه کار دفتری پیدا کرده..
    مادر که امیدی به ندا ندارد بی حوصله جواب می‌دهد:
    - این بره کارکنه؟ اون وقت کی تادلنگ ظهر بخوابه، یکی دوروز میره، بعد دلش رو می‌زنه دوباره برمی‌گرده می‌نشینه تو این خونه ور دِل خودم، آخه این کار کُنه؟ من که چشمم آب نمی‌خوره!
    ندا که هنوز در گیر راه رفتن است از حرف‌های مادرش کفری می‌شود:
    - اَه مامان فقط بلدی آدمو نا امید کنی، میگم کارپیدا کردم اون هم نه کار الکی، کار واقعی، قرار کارمند بشم یعنی میرم پشت میزم می‌نشینم کار ملت رو راه میندازم سرماه حقوقم رو می‌گیرم، چرا نتونم مگه من چمه؟اصلا امروز خیلی تحقیرم کردی هم تو هم بابا فکر نکن یادم رفته امروز تو دعواتون چی‌ها بهم گفتین، من الان چرا دارم باهات حرف می‌زنم من که باهات قهر بودم!
    مادر چنگالش را بین تکه‌های لبو جابه جا می‌کند:
    - اسم بابات رو پیش من نیار که حسابی دلم ازش خونه، مرتیکه بی ادب چه حرف‌هایی که بار آبجی عصمت بیچارم نکرد..
    ندا قدم‌هایش را سریع برمی‌دارد تابتواند شبیه مانکن‌های تو ماهواره راه برود باعجله می‌پرسد:
    - چرا طلاقتو نمی‌گیری، بری پیش خاله اسمت زندگی کنی، اینقدر اعصاب مارو بخاطر این آبجی عصمتت خط خطی نکنی تو این خونه!
    عاطی خانوم ابروهای نازکش را بالا می‌برد و نگاه خشمگینی به او می‌کند:
    - خیلی دلت زن بابا می‌خواد، اره فِتنه؟ فکر کردی زن بابا بیاد تو این خونه همینجوری شنگول منگول می‌تونی واسه خودت زندگی کنی و بری بیای؟ خیر عزیزم همچین خونت رو می‌کنه تو شیشه، بعد می‌فهمی هیچ‌کس جز مادرت نمی‌تونه اخلاق گندت رو تحملت کنه..
    لیدا تکه داغ و شیرین لبو را گوشه لپش جا می‌دهد و می‌گوید:
    - این حرف‌ها چیه آخه مامان می‌زنی؟ خدا نیاره اون روز رو، ندا بس کن توهم این چرت و پرت‌ها نگو، جای اینکه به فکر طلاق پدرو مادر پیرت باشی، بیا اینجا یکم بهت آداب معاشرت بهت یاد بدم رفتی سرکار خُل چل بازی در نیاری همون روز اول با تیپ پا پرتت نکنن بیرون..
    خسته خم می‌شود دستش روی زانوهایش فشار می‌دهد:
    - همین مونده تو بهم آداب و معاشرت یاد بدی، من خودم استاد ارتباطاتم، قبلا تست هوش اجتماعی دادم بالای۱۷۰ بود، باورت میشه ۱۷۰ ؟ کی رو میشناسی اندازه من هوش اجتماعی داشته باشه؟!
    درب حیاط باز می‌شود و اسداالله خان با جعبه‌ی اناری که در دست دارد یاالله بلندی می‌گوید و باتنه‌ای که به ندا می‌زند از کنارش عبور می‌کند، ندا که به سختی تعادلش را حفظ کرده با ضربه‌‌ی وارد شده از جانب پدر بلافاصله با زانو روی زمین فرود می‌اید و آخی از روی درد می‌گوید، اسدالله خان بی تفاوت زیر لب جواب می‌دهد:
    - حواست کجاست دختر؟ چرا تو همش زیر دست و پایی..
    نگاهش را از ندا می‌گیرد و روبه روی عاطی خانم می‌ایستد و با تعظیم کوتاهی جعبه انار را به سمتش می‌گیرد:
    - بفرمایید خانوم قابل شمارو نداره..
    عاطی خانم دست توی سـ*ـینه‌اش قفل می‌کند چپ چپ نگاهی می‌کند:
    - میگی چیکارش کنم؟ بذارم رو سرم حلوا حلواش کنم، برو بذارش تو راه پله دیگه چرا وایستادی منو نگاه می‌کنی، زن‌های مردم شانس دارن مرداشون بهشون انگشتر الماس نشون هدیه میدن واسه ما جعبه انار خدایا شکرت..
    پدر که می‌داند به همین راحتی نمی‌تواند رَد کدورت را از دل عاطی خانم پاک کند مظلومانه می‌گوید:
    - گفتم انار دوست داری واست خریدم، انگشتر الماس نشونم می‌خواستم تا شب یلدا برات بخرم ولی وقتی چه فایده وقتی اخلاق نداری و از ما خوشت نمیاد..
    لبخندی مرموزی روی صورت عاطی خانم نقش می‌بندد و باعجله جعبه انار را از دستش می‌گیرد و بلند می‌شود:
    - گفتی شب یلدا دیگه؟
    پدر سری با تایید تکان می‌دهد، ندا که پخش زمین شده از این معامله‌ای که پدرش داشت با مادرش می‌کرد هاج واج می‌پرسد:
    - بابا چند شب پیش گفتی زیر خط فقیریم، همین امروز صبح بهم گفتی برم دنبال کار از پول خبری نیست، چطور می‌خوای تا شب یلدا واسه مامان انگشتر بخری؟
    پدر گوشه‌ی پلکش را می‌خاراند و سری تکان می‌دهد:
    - هنوزهم میگم از پول خبری نیست، ولی دلیل نمیشه نخوام برای مادرت خرج نکنم. خوشحالی مادرت یه دنیا واسم می‌ارزه!
    ندا چشمش را برای چند ثانیه می‌بندد تا آرامش خودش را حفظ کند و برای آخرین شانسش را برای کار نکردن بیرون از خانه امتحان کند:
    - بابا می‌دونی من قرار از چند روز دیگه برم سرکار؟از این به بعد صبح‌ها قبل از خروس‌خون بیدار بشم تو این سرما برم زیر دست یه مشت آدم بدجنس زورگو کارکنم و زحمت بکشم، شب‌هام با صدای زوزه سگ‌ها برگردم خونه، یه گوشه‌ی این خونه مثله یه گربه بی پناه با یه لقمه نونی که تو دستمه بخوابم .می‌دونی بابا صبح‌ها واقعا سرده...
    با بغض ساختگی حرفش را نیمه تمام می‌گذارد و آهی طولانی می‌کشد، اسدالله خان قدمی به سمت ندا برمی‌دارد و بالای سرش می‌ایستد و دستش را به سمتش دراز می‌کند تا از روی زمین بلندش کند، نداخوشحال از اینکه‌ پدرش راتحت تاثیر قرار داده روی پا می‌ایستد وسعی دارد لبخندش را مخفی کند.
    پدر دستش را تو جیب شلوارش فرو می‌برد و از دسته‌ی اسکانسی سبزی که در دست دارد چند اسکانس را جدا می‌کند و کف داستان ندا می‌گذارد و ارام نجوا می‌کند:
    - با تاکسی برو سرکار با اتوبوس اذیت میشی، عجله‌ای واسه پس گرفتنش ندارم سرماه حقوق گرفتی می‌تونی بهم پس بدیش!
    لبخند ندا برروی لب‌هایش خشک می‌شود و پدر بـ..وسـ..ـه‌ای از روی پیشانی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    - مراقب خودت باش.
    با صدای خنده‌ی لیدا، ندا به پدرش که به سمت خانه روانه شده است نگاه می‌کند و شوکه می‌گوید:
    - واقعا؟ فقط همین، مراقب خودم باشم؟ مطمئنی چیز دیگه‌ای نمی‌خوای بهم بگی؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لیدا خنده‌اش را قورت می‌دهد و متعجب می‌پرسد:
    - چرا فکر کردی بابا گول این موش مرده بازی‌هات رو می‌خوره؟ واقعا خیلی خنگی..
    ندا آهی زیر لب می‌کشد و سرخم می‌کند‌، با صدای زنگ در بی رمق به سمت در می‌رود بدون اینکه مجال دهد در را باز می‌کند و نگاهش به جاوید می‌افتد که بادسته گلی بزرگی که توی دستش هست لبخندی می‌زند:
    - سلام آبجی خوبی؟
    بوی ادکلن تند مردانه اش و صورت شیش تیغ و موهای آب و شانه شده‌اش گوای این بود که برای یک دیدارعاشقانه حسابی آماده شده است. دستانش را بین در می‌گذارد تا مانع ورودش شود و شاکی نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد:
    - سلام، آقا جاوید چه عجب از این طرف‌ها، ستاره سهیل شدی‌ بلاخره ماشمارو دیدیم راه گم کردی؟!
    جاوید با شرمندگی قدمی به عقب برمی‌دارد:
    - سفر کاری رفته بودم اصفهان، مگه لیدا بهت نگفت؟
    ندا با شرارت پوزخندی می‌زند:
    - که سفر کاری رفته بودی عجب..
    صدای هیجان زده لیدا رو از پشت سر می‌شنود:
    - جاوید کِی اومدی‌ تو؟ چرا خبر ندادی بهم، چرا نمیای تو..
    جاوید اشاره‌ای به ندا می‌کند:
    - سلام قربونت برم نگفتم که سوپرایزت کنم، میخوام بیام تو ولی فکر کنم آبجی دوست نداره بیام..
    لیدا با عجله ندا را کنار می‌زند راه را برای ورود همسرش باز می‌کند:
    - این چه حرفیه، بیا کنار ببینم..
    جاوید قدمی به داخل حیاط برمی‌دارد و دسته گل را به سمت لیدا می‌گیرد:
    - تقدیم باعشق خانومم..
    لیدا با ذوق دسته گل را توی بغلش جا می‌دهد:
    - دستت دردنکنه عزیزم، بریم بالا بابا امشب خونست..
    جاوید درحالی به سمت خانه حرکت می‌کند و با اشتیاق می‌پرسد:
    - حال پسرم چطوره؟ من نبودم که اذیتت که نکرد؟
    صورت ندا مچاله می‌شود و با حرص زیر ادایش را درمیاورد، با شکست عشقی اخیرش این صحنه های عاشقانه اصلا به مزاقش سازگار نبود‌.
    سینی چای دست به دست بین افراد خانواده می‌چرخد و ندا گوشه‌ای با حالت عبوصش قند را گوشه‌ی لپ جا به جا می‌کند چای داغ را ارام ارام می‌نوشد و با سکوت و نگاه سنگینش همه را زیر نظر می‌گیرد، عاطی خانم خوشحال از وعده انگشتری که تا شب یلدا نصیبش می‌شد چشمانش برق می‌زند، پدر جوک‌های بی نمک قدیمی‌اش را تعریف می‌کند، لیدا هم عاشقانه بیلبیلک های نارنگی‌ را با وسواس برای همسرش جدا می‌کند‌، جاوید هم هرازگاهی قاچاقی به لیدا خیره می‌شود و بالبخند محوی صورتش سرخ می‌شود‌.
    حال همه خوب بود، ندا عجیب خودش را در این جمع تنها می‌بیند حس این‌که حالش برای کسی اهمیتی ندارد امشب به اوجش رسیده بود، زودتر جمع را ترک می‌کند تا در کنج اتاقش برای بار هزارم روی عکس حلقه‌های سِت شده سامی و نامزدش زوم کند و احساس زوال و شکست را در خود ذره ذره در خود حل کند، دیگر به این خودآزاری‌ها عادت کرده بود. تمام شب به این فکر می‌کرد چند ماه دیگر باید بگذرد تا حال روحش خوب شود؟
    *****
    تیرداد کمی زودتر از ساعت موعد توی ماشین آلبالویی رنگش به انتظار نشسته بود، آینه‌ی ماشین را به سمت خودش می‌چرخاند و کلاهش را روی سرش تنظیم می‌کند، برای بار چندم خوش بو کننده هوا را توی ماشین اسپری می‌کند.
    نگاهش به سمته کوچه کشیده می‌شود، ندا در حالی که با اخم غیرطبیعی که روی صورتش دارد به سمتش نزدیک می‌شود بیشتر از قبل مضطرب می‌شود، ندا با عجله درب ماشین روی صندلی شاگرد می‌نشیند، دستانش توی سـ*ـینه‌اش قفل می‌کند.
    قلاب می‌کند:
    - برو.
    تیرداد باتردید نگاهش می‌کند:
    - کجا برم؟
    نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد:
    - نمی‌دونم برو فقط..
    تیرداد که هنوز دلیل این عصبانیت را درک نکرده ارام می‌پرسد:
    - چرا ناراحتی باز؟ کسی اذیتت کرده؟
    ندا که انگار منتظر این سوال بود صدای بغض آلودش می‌نالد:
    - از دیشب اینه وضع حالم اصلا دست خودم نیست، یه سری چیزها رو می‌بینم بدتر میشم کل روز همینجوری بودم ولی کسی ازم نپرسید چه مرگمه، حتی فکر می‌کنم متوجه‌ هم نشدن، دیگه داشتم ناامید می‌شدم کسی حواسش بهم هست یانه، خوب شد تو فهمیدی ازم پرسیدی وگرنه دق می‌کردم!
    تیرداد خوب متوجه شده بودکه ندا از آن دسته آدم‌هاست که دوست دارد مرکز توجه باشدو جلب توجه کند، دستش را روی فرمان می‌گذارد ارام می‌گوید:
    - من تورو بالبخندت شناختم، تشخیص دادنش اصلا کار سختی نبود‌..
    جمله‌ی کوتاه و تاثیر گذاری که نگاه ندا را به سمتش می‌چرخاند:
    - تاحالا مثل من این حس رو داشتی که تنهایی و کسی دوستت نداره، بودن یا نبودت به حال کسی فرقی نداره؟
    تیرداد که سالیان طولانی به این حس و حال آشنا بود با تایید سری تکان می‌دهد:
    - هزاربار..
    ندا که همدردی جدیدی برای خودش پیدا کرده، حس بهتری پیدا می‌کند:
    - یعنی توهم مثل من خالی و پوچ بودن رو بعضی وقت‌ها حس می‌کنی؟
    پوچی و خالی بودن جزیی از احساسات جداناشدنی‌‌اش بودند، مگر می‌شد همچین حسی را تجربه نکرده باشد، مصمم جواب می‌دهد:
    - همیشه.
    ندا متاثر نگاهش را به نیم‌رخش می‌دوزد:
    - ای بابا فکر کردم تو وضعت از من بهتره، چقدر ما دوتا گـ ـناه داریم، بیخیال بیا بهش فکر نکنیم. اینجا کسی نیست نوازشمون کنه و بهمون انگیزه بده. خودمونیم و خودمون نباید احساساتی بشیم به نفعمون نیست..
    تیرداد با تایید چشم می‌بندد و دنبال چاره‌ای برای رها شدن از این جو می‌کند:
    - الان چی حالت رو خوب می‌کنه؟
    ندا متفکر انگشتت را لای موهای سیم تلفنی‌اش می‌کشد:
    - بستنی شاهتوتی، شیر کاکائو یا ترامیسو..
    تیردادلبخندی می‌زند همین که می‌توانست توی اوج ناراحتی با خوراکی حالش را خوب کند جای شکر داشت:
    - می‌خوای بریم همون کافه‌ای که اون سری رفتیم؟
    لبخند شیطنت وار همراه با نُچی زیر لب می‌گوید:
    - بریم یه جای جدید، کلا از این محله بریم بیرون نظرت چیه؟ هوم؟
    تیرداد که دنده را جابه جا می‌کند:
    - نظرم مثبته.
    هنوز حرکت نکرده که ندا به جان ضبط می‌افتد تا اهنگ دلخواهش را پیدا کند، دیگر خبری از اخم و گرفتگی چهره‌اش نبود توی چشم به هم زدن ناپدید شده بود. سرخوش با موزیک شاد قدیمی به طبق عادت شروع به خواندن می‌کند و با دیدن کلاه سرمه‌ای تیرداد بی اجازه کلاه را از روی سرش برمی‌دارد و روی سرش می‌گذارد:
    - این کلاهت جدیده؟ تا حالا ندیده بودمش..
    تیرداد که به اخلاق چای نخورده و پسرخاله شدن ازقبل عادت دارد جواب می‌دهد:
    - نه داشتمش، من زیاد کلاه می‌خرم..
    ندا صدای موزیک راکم می‌کند و به سمتش متمایل می‌شود و تا پیشنهادی که در سردارد را می‌گوید:
    - موهات خیلی خوش رنگه حیفه زیر کلاه بمونه، باید بذاری بلند بشه بعد بری مثله مدل تام هاردی کوتاهش کنی، بعد اینجوری بدی با دست‌هات بفرستیشون بالا، وقت‌هایی که باد بهش میخوره دوتا شاخش می‌افته روی پیشونیت..
    بی حس و حال خمی به ابروهایش می‌دهد:
    - نه فکر نکنم بهم بیاد، از وقتی یادم میاد همینجوری بودم..
    ندا که ذوقش حسابی کور شده ایشی زیر لب می‌گوید:
    - این موهای نسکافه‌ای تورو باید خدا می‌داد به من تا می‌دید چطور به نحو احسن ازشون استفاده می‌کنم، ولی خب از اونجایی که حال روز موهامم به بخت و اقبالم رفته یه خروار زُلف سیاه و پیکسی پیکسی نصیبم شده. میبینی شانس رو؟
    از کلمه‌ی جدیدی که به گوشش نا آشنا می‌امد می‌پرسد:
    - پیکسی پیکسی چیه؟
    - پیکسی پیکسی یعنی فرفری، نشنیده بودی تا حالا؟
    تیرداد سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه، بیشتر کلمه‌هایی که می‌گی رو باید از گوگل ترنسلیت سرچ کنم هرچند بعید بدونم بتونه ترجمش کنه..
    صدای خنده‌ی ندا بلند می‌شود، انگار خوشش آمده بود که از این به بعد ساده حرف نزند و کمی پیچیده به نظر برسد و با دنیای کلمات عجیب و غریبی که می‌داند اورا به چالش بکشد .
    دم غروب بود خیابان‌ها شلوغ و پر رفت آمد شده بودند، تیرداد که بادقت نگاهش را به اتوبان دوخته و با سرعت مجاز در حال حرکت است که متوجه بلند شدن دود از کاپوت ماشین که لحظه لحظه بیشتر و غلیظ تر می‌شود و بدنه ماشین را می‌لرزاند.
    ندا از روی صندلی کنده می‌شود و دستش را روی داشبورد می‌گذارد:
    - این چرا داره دود می‌کنه؟ یه گوشه نگه دار زود باش..
    با احتیاط حاشیه اتوبان متوقف می‌شود با عجله پیاده میشودو کاپوت را بالا می‌زند، داغی اهرم کاپوت دستش را می‌سوزاند.
    ندا دستپاچه از ماشین پیاده می‌شودو کنارش می‌ایستد و نگاهش را به موتوری که در حال دود کردن بود می‌دوزد:
    - توروخدا شانس ما رو ببین، ببینم دستت چی شد؟ خیلی سوخت؟
    تیرداد درحالی کف دستش را که کمی سرخ ملتهب است به سمتش می‌گیرد و کلافه به فلاکتی که گریبانگیرش شده بود خیره می‌شود، هیچ فکری توی سرش نبود و هیچ تجربه فنی و شناختی از این ماشین نداشت‌‌، با کم شدن دود پشت فرمان می‌نشیند و با زدن چند استارت بی نتیجه می‌فهمد اوضاع بدتر از آن چیزی است که تصورش را می‌کرده، به همین راحتی قرارش خراب شده بود و از طرفی خجالت و شرمندگی‌اش حالا پیش ندا چندبرابر شده بود.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ناچار شماره حجت را می‌گیرد و نگاهش را به ندا می‌دوزد که کمی دورتر به گاردریل منتظر تکیه داده و به عبور مرور ماشین‌ها را دنبال می‌کند، با شنیدن صدای حجت با عجله می‌گوید:
    - ببین خوب گوش کن چی می‌گم بدجور گیرم شرایطم ناجوره، یه لوکیشن برات میفرستم، یه جرثیقلی امداد خودرویی چیزی بردار بیار ماشین خراب شده، خودمون هم موندیم وسط اتوبان..
    حجت سریع می‌پرسد:
    - ای بابا، چه مرگش شده؟ ببینم دختره باهاته؟
    - آره اونم اینجاست، فقط سریع آبروم رفت..
    - باشه لوکیشن بفرست.
    تماس را قطع می‌کند و با سرعت آدرس را ارسال می‌کند و صدای ندا می‌شنود:
    - چی شد؟ حالا باید چی‌کار کنیم؟
    موبایلش را توی جیبش جا می‌دهد و سری با تاسف تکان می‌دهد:
    - هیچی، فعلا زنگ زدم به دوستم باید صبر کنیم تا با تعمییرکار بیاد، می‌دونم خیلی بد شد..
    ندا قدمی به سمتش برمی‌دارد و لبخندی می‌زند:
    - عیبی نداره خودت رو ناراحت نکن، اتفاقه دیگه می‌افته، الان هم فرصت خوبیه بیا راجع به کار حرف بزنیم؟
    گُنگ تکرار می‌کند:
    - کار؟
    موهای چند شاخه موی فرفری اش را که باد آن را به بازی گرفته را زیر شالش مخفی می‌کند و به درب ماشین تکیه می‌دهد:
    - آره دیگه کار، قرار بود امروز راجع این‌که کاری که واسم ردیف کردی حرف بزنیم، چه زود یادت رفت!
    دستش را توی جیب هودی‌اش فرو می‌بَرد و روبه رویش می‌ایستد و جواب می‌دهد:
    - برای بخش بایگانی شرکتمون پرسنل می‌خواد، وقتی گفتی دنبال کاری به ذهنم رسید که معرفیت کنم همین..
    لبخندش عمیق می‌شود و کنجکاو می‌پرسد:
    - حالا حقوقش خوبه؟ کارش که سخت نیست؟ ببین قبلا بهت گفتم من سابقه‌ی کاری ندارم اصلا نمی‌دونم چی به چیه، گفته باشم!
    مصمم سری تکان می‌دهد:
    - کار سختی نیست اینقدر خودت رو دست کم نگیر، درمورد جزئیاتش هم الان دوستم میاد باهاش صحبت می‌کنی اون بهت توضیحات لازم میده.
    ابروهای پرپشتش را بالا می‌دهد و با تعجب سوال می‌کند:
    - دوستت؟ مگه دوستت هم اونجا کار می‌کنه؟
    تیرداد شانه‌ای تکان می‌دهد و نگاهش را به امتداد اتوبان متمرکز می‌کند:
    - در اصل دوستم پسر صاحاب شرکته، من برای اون کار می‌کنم..
    ندا که شاخک‌هایش حسابی تکان خورده با هیجان دوباره می‌پرسد:
    - واقعا الان رییست می‌خواد بیاد اینجا کمکمون کنه؟ از این وضع نجاتمون بده..
    به آرامی می‌گوید:
    - آره خب ولی قبل اینکه رییسم باشه دوستمه، چطور مگه؟
    پوزخند کجی گوشه‌ی لبش جا می‌گیرد و باناباوری می‌گوید:
    - چه باحال، توهم چه رفیق‌های خوب و به درد بخوری داری بهم نگفته بودی!
    با خجالت سرخم می‌کند به این دروغ‌هایی که پشت هم ردیف می‌کرد و تحویل دخترک ساده می‌داد حس خوبی نداشت، ندا متفکر چندقدم دور خودش می‌چرخد و مضطرب می‌گوید:
    - وای راستی، اصلا یادم رفت دیروز می‌خواستم بهت بگم، اگه پرسید مدرک تحصیلیم چیه، چی بگم؟
    تیرداد مرموز می‌پرسد:
    - مگه دانشگاه نرفتی؟
    با استرس دست‌های ظریفش را توی هم قلاب می‌کند و با لبخند خجولی که به لب دارد آرام نجوا می‌‌کند:
    - چرا خب رفتم، ولی..
    - ولی چی؟
    لبش گاز می‌گیرد و سریع می‌گوید:
    - اخراج آموزشی شدم، توروخدا بین خودمون باشه به رئیست چیزی نگو، قول میدم دوباره بیفتم دنبال کارهای دانشگام مدرکمو بگیرم. باشه؟!
    تیرداد بی اختیار می‌خندد:
    - یعنی بهش دروغ بگم که مدرک داری؟
    حالت صورتش درمانده می‌شود و ملتمس نگاه می‌کند:
    - نه دروغ نگو، ولی راستش هم نگو، اصلا چیزی نگی، یعنی نمیشه بپیچونی خودت یه کاریش کنی؟
    تیرداد که از سربه سرگذاشتن لـ*ـذت می‌برد جواب می‌دهد:
    - نمیشه خب باید رزمه تحویل بدی، حالا بگو برای چی اخراج اموزشی شدی؟
    عصبی چشمانش را می‌بندد و زیر لب می‌غرد:
    - برای این‌که خنگ تشریف دارم، از همون اولم بچه‌ی درس خونی نبودم، همین رو می‌خواستی بشنوی؟
    ابروهای بورش خمیده می‌شود:
    - میشه اینقدر خودزنی نکنی؟
    مردد نگاهی به تیرداد می‌اندازد تا دوباره دست به دامانش شود:
    - باشه ولی اگه این کار رو واسم جور کنی، قول میدم برای گرفتن مدرکم اقدام کنم، قول، باشه؟
    - فکر خوبیه البته اگه پای حرفی که زدی بمونی، ببینم چی کار می‌تونم برات بکنم، برو تو ماشین بشین این بیرون سرده..
    خوشحال نچی زیر لب می‌گوید حالا که فکرش از بند این معضل بزرگ رهاشده خودش را روی بدنه ماشین رها می‌کند:
    - سردم نیست، خوب شد امروز این پالتو رو پوشیدم انگار به دلم افتاده بود قراره این اتفاق بیفته، این پالتوهم واسه آبجیمه نگاه کن ببین چقدر داخلش خز داره واقعا گرمه..
    دکمه سیاه بزرگ جلو پالتو‌اش را باز می‌کند و لبه‌ی پالتو را برمی‌گرداند و نشانش می‌دهد:
    - نگاه کن، از وقتی حامله شده همه‌ی لباس‌هاش رو می‌پیچونم چون دیگه اندازش نیست یه ده بیست کیلویی اضافه وزن داره ، اگه بفهمه لباس‌هاش رو می‌پوشم زندم نمی‌ذاره یکم وسواس داره..
    تیرداد لبخند دوباره به لب‌هایش برمی‌گردد، انگار هیچ چیز خجالت آوری برای این دختر در دنیا وجود نداشت:
    - خواهرت بارداره؟
    در حالی که دکمه‌اش را می‌بندد جواب می‌دهد:
    - آره، مگه بهت نگفته بودم؟ تو ماه هفتمشه تازه بچش‌هم پسره، قبل این‌که باردار بشه همیشه بهم می‌گفت اگه یه روزی بچه دار شدم اجازه می‌دم تو اسمش رو انتخاب کنی، ولی الان زده زیر حرفش هرچی بهش اسمی رو که دوست دارم میگم قبول نمیکنه واقعا بدسلیقه شده فکر کنم به خاطر هورمون‌هاشه..
    - چه اسمی رو انتخاب کردی؟
    نفسش را درهم آمیخته با آه خفیفی بیرون می‌فرستد ارام جواب می‌دهد:
    - سامی..
    تیرداد اسم مد نظر را زیر لب تکرار می‌کند:
    - اسم قشنگیه، بیشتر اصرار کن شاید قبول کرد.
    نگاهش تلخ می‌‌شود و سر برمی‌گرداند، لعنتی در دل نثار سامی می‌کند، چرا باید نام کسی را که قلبش را شکسته را زنده نگه می‌داشت انگار این حماقت‌هایش تمامی نداشت، چند قدمی از تیرداد دور می‌شود گوشه‌ای می‌ایستد وبه ماشین‌هایی که باسرعت در حال عبور بودند خیره می‌شود:
    - بیخیال مهم نیست، هرجور که خودش صلاح می‌دونه. راستی نگفتی چندتا خواهر و برادر داری؟
    تیرداد برای کم شدن فاصله دوباره به سمتش می‌رود باکمی مکث جواب می‌دهد:
    - یه خواهر دارم، تقریبا همسن و سال خودته..
    بی وقفه سوال بعدش را می‌پرسد:
    - مجرده؟
    با تایید سری تکان می‌دهد، صدای زنگ موبایلش مانع حرف زدنش می‌شو تماس را وصل می‌کندو صدای حجت را در گوشی می‌شنود:
    - الو تیرداد؟ کجایی پس چرا نمی‌بینمت من رسیدم به همون لوکیشینی که فرستادی..
    تیرداد از جایش تکان می‌خورد و باعجله نزدیک جاده می‌رود و نگاهش را در بین انبوه ماشین‌های که در یک سمت در حال حرکت بودند می‌چرخاند:
    - یکم آروم‌تر بیا، نرسیده به پل، حواست باشه پل رد نکنی..
    - آهان دیدمت..
    با دیدن چراغ چشمک زن ماشین آشنایی که به سمتش می‌آید خودش را کنار می‌کشد، تنها آمده بود و خبری از امداد خودرو نبود. به محض توقف حجت از ماشین پیاده می‌شود و یقه‌ی پالتوی سیاه رنگ بلندش را مرتب می‌کند، با چشمان ریزش از پشت عینک طبی‌ دنبال دختری می‌گردد که این روزها مشغله‌اش را دو چندان کرده بود، تیرداد با قدم‌های بلندش به سمتش می‌رود و کفری می‌پرسد:
    - چرا تنهایی پس؟ تعمیرکار کو؟
    حجت حواسش پرت دختر ریزنقشی است که کمی دورتر درست پشت سر تیرداد ایستاده، با کلمات به هم ریخته‌ی ذهنش جمله‌اش را می‌سازد:
    - زنگ زدم توراهه یکم دیگه می‌رسه، فقط شانس آوردی خودم هم تقریبا نزدیک بودم برای همین بهتون زودرسیدم، بهش گفتی من کی‌ام؟
    تیرداد سرمی‌چرخاند و با نیم نگاه کوتاهی که به ندا می‌اندازد جواب می‌دهد:
    - گفتم هم رفیقمی هم رئیسم، سعی کن زیاد باهاش حرف نزنی در مورد کارهم اطلاعاتی بهش نده، حواست رو خوب جمع کن گند نزنی اصلا حوصله دردسر جدید ندارم.
    ندا بادیدن ماشین مدل بالایی که برای کمک آمده، حسابی کنجکاو می‌شود باید هرچه زودتر با رئیس آینده‌اش را از نزدیک ببیند، با تردید قدم‌های بلندش را به سمتشان برمی‌دارد، شالش را جلو می‌کشد مودب و کوتاه سلامی بلند و رسا می‌گوید، حجت بی اختیار نیشش باز می‌شود، هیچ خبری از زیبایی افسانه‌ای و محصور کننده نبود حتی از آن‌چه که تصور می‌کرد معمولی و ساده‌تر بود. بی رحمی به نظر می‌رسید اما ارزش این همه دردسری که تیرداد بخاطرش به او تحمیل کرده بود را هم نداشت، اصلا چه چیز خاصی داشت که این حجم از توجه تیرداد را به خود جلب کرده بود. با نگاه سنگین تیرداد یادش می‌افتد که قید پرچانگی را بزند و کوتاه و مختصر آداب معاشرت را به آورد، پس به نشانه ادب سرخم می‌کند وجواب سلامش را می‌دهد. تیرداد با شناختی که از ندا داشت و سعی می‌کند فاصله‌اش را با حجت حفظ کند جرقه‌ی و ارتباط این دو آدم اصلا خوشایند به نظرش نمی‌رسید ارام:
    - بیا برو تو ماشین بشین، فکر کنم قراره خیلی معطل بشیم..
    ندا با هیجان اشاره‌ای به ماشین لوکسی که در چند قدمی‌اش قرار گرفته می‌کند:
    - برم تو ماشین رئیست بنشینم؟!
    - آره، اگه ماشینم درست نشد باهمین برمی‌گرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا