[HIDE-THANKS]
چشمام داشت بسته می شد و خودم رو برای مرگ دردناکم اماده کرده بودم که دستی کمرم رو چنگ زد و من رو بغـ*ـل کرد.
با جیغ چشمام رو باز کردم و به فرشته ی نجاتم خیره شدم البته فرشته ی مرگ بیشتر بهش می اومد تا فرشته ی نجات.
در همون حالت چشم غره ای بهش رفتم و با عصبانیت جیغ زدم.
- توی لعنتی ما رو ول کردی و رفتی؟ چطور تونستی؟
چشماش با شیطنت درخشید و با خوشحالی گفت:
- به عنوان فردی که تا چند لحظه ی پیش داشت می مرد و به جهنم می پیوست زیادی خوشحالی و حرف میزنی، واقعا خوب به نظر میرسی.
چشماش شیطنت و شرارت خاصی داشت؛ طوری که تا حالا همچین چیزی رو ازش ندیده بودم.
لبخند بدجنسی زد و ادامه داد.
- البته اگه الان دلت می خواد بمیری می تونم تو رو به آرزوت برسونم.
دستاش از پشت کمرم شل شد که جیغی کشیدم و با دستام گردنش رو گرفتم.
- نه، لطفا اینکارو نکن. اینطوری مردن واقعا وحشتناکه.
بلند خندید و با چشمای براق خاکستریش بهم خیره شد.
- اینطوری از ناجیت تشکر می کنی؟
و قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت. پوفی کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- واقعا پر توقعی، تو ما رو اون طور ول کردی! من به خاطر تو به این وضع افتادم.
اخمی کردم و ادامه دادم.
- ما باید بریم و اونا رو نجات بدیم، لطفا کمکم کن.
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. چشماش برای لحظه ای به سردی یخ شد طوری که سردیش رو حتی من هم احساس کردم و تمام وجودم یخ زد.
با لحن ترسناکی و تاریکی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:
- فکر نکن به همین راحتیه، من هر چیزی رو در عوض معامله ای انجام میدم. فهمیدی؟ میخوای باهام معامله کنی؟
با ترس بهش خیره شدم و سرم رو عقب بردم که دوباره بلند خندید.
- فقط یه جوک بامزه بود، نیازی نیست بترسی. ناراحت نباش هر دوی اونا سالمن و تونستند با سختی زیاد از هزارتو بیرون بیان. البته اگه بخوای اون بوی لجنی و حال بهم زنشون که کل سازمان رو به گند کشید نادیده بگیری، کارشون خوب بود.
لبام رو بهم فشردم و با اخم نگاهش کردم.
- تو واقعا یه آدم روانی و چند شخصیتی هستی! توی چند ثانیه، چند شخصیت عوض می کنی که این واقعا منو عصبی می کنه چون نمی تونم تو رو بفهمم.
طوری بلند خندید که انگار شوخی و جوک بامزه ای تعریف کرده باشم. با ترس از جام پریدم و با شوک پلک زدم.
- شوخی جالبی بود، واقعا با نمکی! کسی تا حالا جرأت نکرده بود با من همچین شوخی ای کنه، تو اولین نفر هستی!
لحنش طوری بود که انگار داره من رو تهدید می کنه.
لبخند مسخره ای زدم و با خودم گفتم:
- من که شوخی نکردم!
همون لحظه یاد دوستام افتادم؛ واقعا نگرانشون بودم. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم.
- مطمئنی حالشون خوبه؟
سرش رو تکون داد.
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به سـ*ـینه ی لیام فشردم.
- ازت متنفر شده بودم به خاطر اینکه ما رو اونجا تنها گذاشتی، ولی واقعا به خاطر نجاتم ممنونم. لطفا منو از اینجا ببر، من خیلی می ترسم!
خیلی احساس خستگی می کردم؛ دلم می خواست برای چند لحظه هم که شده با آرامش بخوابم و استراحت کنم.
چشمام در حال بستن شدن بود که صدای زمزمه ی آرومش رو شنیدم.
- این چیزی نبود که بخوای ازش بترسی؛ چیزای خیلی وحشتناک تری قراره اتفاق بیفته که این در برابرشون هیچه.
و با لبخند ترسناکی صورتش رو بهم نزدیک و ادامه داد.
- مطمئن باش، قراره این موضوع که نجاتت دادم و کارام رو جبران کنی. هیچ چیز به این آسونی نیست. هر چیزی یه تاوانی داره اینو بعد می فهمی.
با چشمای نیمه بازم بهش زل زدم.
- چی؟ منظورت چیه؟
و بعد به خواب عمیقی رفتم.
[/HIDE-THANKS]
چشمام داشت بسته می شد و خودم رو برای مرگ دردناکم اماده کرده بودم که دستی کمرم رو چنگ زد و من رو بغـ*ـل کرد.
با جیغ چشمام رو باز کردم و به فرشته ی نجاتم خیره شدم البته فرشته ی مرگ بیشتر بهش می اومد تا فرشته ی نجات.
در همون حالت چشم غره ای بهش رفتم و با عصبانیت جیغ زدم.
- توی لعنتی ما رو ول کردی و رفتی؟ چطور تونستی؟
چشماش با شیطنت درخشید و با خوشحالی گفت:
- به عنوان فردی که تا چند لحظه ی پیش داشت می مرد و به جهنم می پیوست زیادی خوشحالی و حرف میزنی، واقعا خوب به نظر میرسی.
چشماش شیطنت و شرارت خاصی داشت؛ طوری که تا حالا همچین چیزی رو ازش ندیده بودم.
لبخند بدجنسی زد و ادامه داد.
- البته اگه الان دلت می خواد بمیری می تونم تو رو به آرزوت برسونم.
دستاش از پشت کمرم شل شد که جیغی کشیدم و با دستام گردنش رو گرفتم.
- نه، لطفا اینکارو نکن. اینطوری مردن واقعا وحشتناکه.
بلند خندید و با چشمای براق خاکستریش بهم خیره شد.
- اینطوری از ناجیت تشکر می کنی؟
و قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت. پوفی کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- واقعا پر توقعی، تو ما رو اون طور ول کردی! من به خاطر تو به این وضع افتادم.
اخمی کردم و ادامه دادم.
- ما باید بریم و اونا رو نجات بدیم، لطفا کمکم کن.
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. چشماش برای لحظه ای به سردی یخ شد طوری که سردیش رو حتی من هم احساس کردم و تمام وجودم یخ زد.
با لحن ترسناکی و تاریکی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:
- فکر نکن به همین راحتیه، من هر چیزی رو در عوض معامله ای انجام میدم. فهمیدی؟ میخوای باهام معامله کنی؟
با ترس بهش خیره شدم و سرم رو عقب بردم که دوباره بلند خندید.
- فقط یه جوک بامزه بود، نیازی نیست بترسی. ناراحت نباش هر دوی اونا سالمن و تونستند با سختی زیاد از هزارتو بیرون بیان. البته اگه بخوای اون بوی لجنی و حال بهم زنشون که کل سازمان رو به گند کشید نادیده بگیری، کارشون خوب بود.
لبام رو بهم فشردم و با اخم نگاهش کردم.
- تو واقعا یه آدم روانی و چند شخصیتی هستی! توی چند ثانیه، چند شخصیت عوض می کنی که این واقعا منو عصبی می کنه چون نمی تونم تو رو بفهمم.
طوری بلند خندید که انگار شوخی و جوک بامزه ای تعریف کرده باشم. با ترس از جام پریدم و با شوک پلک زدم.
- شوخی جالبی بود، واقعا با نمکی! کسی تا حالا جرأت نکرده بود با من همچین شوخی ای کنه، تو اولین نفر هستی!
لحنش طوری بود که انگار داره من رو تهدید می کنه.
لبخند مسخره ای زدم و با خودم گفتم:
- من که شوخی نکردم!
همون لحظه یاد دوستام افتادم؛ واقعا نگرانشون بودم. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم.
- مطمئنی حالشون خوبه؟
سرش رو تکون داد.
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به سـ*ـینه ی لیام فشردم.
- ازت متنفر شده بودم به خاطر اینکه ما رو اونجا تنها گذاشتی، ولی واقعا به خاطر نجاتم ممنونم. لطفا منو از اینجا ببر، من خیلی می ترسم!
خیلی احساس خستگی می کردم؛ دلم می خواست برای چند لحظه هم که شده با آرامش بخوابم و استراحت کنم.
چشمام در حال بستن شدن بود که صدای زمزمه ی آرومش رو شنیدم.
- این چیزی نبود که بخوای ازش بترسی؛ چیزای خیلی وحشتناک تری قراره اتفاق بیفته که این در برابرشون هیچه.
و با لبخند ترسناکی صورتش رو بهم نزدیک و ادامه داد.
- مطمئن باش، قراره این موضوع که نجاتت دادم و کارام رو جبران کنی. هیچ چیز به این آسونی نیست. هر چیزی یه تاوانی داره اینو بعد می فهمی.
با چشمای نیمه بازم بهش زل زدم.
- چی؟ منظورت چیه؟
و بعد به خواب عمیقی رفتم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: