بالاخره امتحانا تموم شد و حالا من می تونم بیشتر پست بذارم امیدوارم مثل همیشه همراهیم کنید.
[HIDE-THANKS]
برای لحظه ای به خلسه ای طولانی فرو رفتم و جلوی چشمام تار شد؛ انگار که روحم از بدنم جدا و صحنه هایی از گذشته برام تداعی شد، صحنه هایی که تنها یاداور دوران وحشتناک و تلخ زندگیم بود.
مادرم رو می دیدم که اشفته از طرفی به طرفی دیگه می رفت و با گوشی موبایلش صحبت می کرد. حتی با وجود اینکه مثل یک روح به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم ولی باز هم استرس شدید و اشفتگیش رو می تونستم حس کنم. مادرم زنی بود که حتی در بدترین شرایط هم ارامشش رو حفظ می کرد و استرسی که اون چند روز داشت غیر عادی بود.
اگر هر زمان دیگه ای بود با دو به طرفش می رفتم و ازش می خواستم تنهام نذاره. حرف هایی بود که هنوز بهش نگفته بودم. دلم می خواست به چشم هاش که همیشه با سرزنش بهم نگاه می کردند زل بزنم.
ولی می دونستم این ها تنها خاطره هایی اند که من رو بیشتر از این نابود می کنند، خاطره هایی که با گذشت زمان کم رنگ و کم رنگ تر، تا اینکه محو می شند. گذشته با گذر زمان فراموش می شه و اینده به وجود میاد.
انگار کسی سعی داشت باهام بازی کنه اون هم از طریق مهم ترین افراد زندگیم.
این بازی می تونست به نفع اون تموم شه و من واقعا بازنده ی این بازی ناعادلانه بودم و کاش می تونستم بهش بگم تو برنده شدی و من تسلیمم.
دلم می خواست برم جلو و از مادرم محافظت کنم ولی می دونستم زیادی دیر شده و من خیلی وقته اونو از دست دادم.
اشکام صورتم رو خیس کردند و من تنها بیننده ی اجباری خاطره ی مرگ مادرم بودم. دلم می خواست داد بزنم و بگم تمومش کن ولی نمی تونستم، اینقدر ضعیف بودم که توان انجام هیچ کاری رو نداشتم.
مادرم پرونده ای رو از روی میز برداشت و داد زد.
- اجازه نمی دم همچین ازمایشای خطرناکی رو انجام بدید. هر طور شده جلوتون رو میگیرم.
خواست حرفش رو ادامه بده که چیزی با صدای وحشتناکی به سقف برخورد کرد و انفجار بزرگی رو به وجود اورد.
در ان لحظه می تونستم ترس مادرم رو حس کنم، ترسی که نمی تونستم دلیلش رو درک کنم. تونستم صدای زمزمه ی ارومش رو بشنوم.
- بل عزیزم کاش می تونستم ازت محافظت کنم.
و همون طور که اشک هاش صورتش را خیس می کرد ادامه داد:
- خداحافظ بل شیرینم. متاسفم!
و بعد چیزی به او برخورد کرد و من پاشیدن شدن خونش رو به روی زمین دیدم.
جیغی کشیدم:
- نه از مامانم فاصله بگیر.
با تموم وجود جیغ می کشیدم و حتی صدای لیام که می گفت:
- بل، اجازه نده کنترلت کنن.
رو نادیده گرفتم. تنها چیزی که می خواستم این بود که جلوی مرگ مادرم رو بگیرم.
جیغ بلند دیگه ای کشیدم و داد زدم.
- به مامانم کاری نداشته باشید.
صدای جرقه ی بلندی که از اسمون اومد و برخوردش با زمین باعث شد اون خاطره های وحشتناک از بین برند.
می تونستم جریان رعد و برق و جرقه ها رو در اطرافم حس کنم و بعد از اون با حس ضعف وحشتناکی که داشتم بی هوش شدم.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
برای لحظه ای به خلسه ای طولانی فرو رفتم و جلوی چشمام تار شد؛ انگار که روحم از بدنم جدا و صحنه هایی از گذشته برام تداعی شد، صحنه هایی که تنها یاداور دوران وحشتناک و تلخ زندگیم بود.
مادرم رو می دیدم که اشفته از طرفی به طرفی دیگه می رفت و با گوشی موبایلش صحبت می کرد. حتی با وجود اینکه مثل یک روح به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم ولی باز هم استرس شدید و اشفتگیش رو می تونستم حس کنم. مادرم زنی بود که حتی در بدترین شرایط هم ارامشش رو حفظ می کرد و استرسی که اون چند روز داشت غیر عادی بود.
اگر هر زمان دیگه ای بود با دو به طرفش می رفتم و ازش می خواستم تنهام نذاره. حرف هایی بود که هنوز بهش نگفته بودم. دلم می خواست به چشم هاش که همیشه با سرزنش بهم نگاه می کردند زل بزنم.
ولی می دونستم این ها تنها خاطره هایی اند که من رو بیشتر از این نابود می کنند، خاطره هایی که با گذشت زمان کم رنگ و کم رنگ تر، تا اینکه محو می شند. گذشته با گذر زمان فراموش می شه و اینده به وجود میاد.
انگار کسی سعی داشت باهام بازی کنه اون هم از طریق مهم ترین افراد زندگیم.
این بازی می تونست به نفع اون تموم شه و من واقعا بازنده ی این بازی ناعادلانه بودم و کاش می تونستم بهش بگم تو برنده شدی و من تسلیمم.
دلم می خواست برم جلو و از مادرم محافظت کنم ولی می دونستم زیادی دیر شده و من خیلی وقته اونو از دست دادم.
اشکام صورتم رو خیس کردند و من تنها بیننده ی اجباری خاطره ی مرگ مادرم بودم. دلم می خواست داد بزنم و بگم تمومش کن ولی نمی تونستم، اینقدر ضعیف بودم که توان انجام هیچ کاری رو نداشتم.
مادرم پرونده ای رو از روی میز برداشت و داد زد.
- اجازه نمی دم همچین ازمایشای خطرناکی رو انجام بدید. هر طور شده جلوتون رو میگیرم.
خواست حرفش رو ادامه بده که چیزی با صدای وحشتناکی به سقف برخورد کرد و انفجار بزرگی رو به وجود اورد.
در ان لحظه می تونستم ترس مادرم رو حس کنم، ترسی که نمی تونستم دلیلش رو درک کنم. تونستم صدای زمزمه ی ارومش رو بشنوم.
- بل عزیزم کاش می تونستم ازت محافظت کنم.
و همون طور که اشک هاش صورتش را خیس می کرد ادامه داد:
- خداحافظ بل شیرینم. متاسفم!
و بعد چیزی به او برخورد کرد و من پاشیدن شدن خونش رو به روی زمین دیدم.
جیغی کشیدم:
- نه از مامانم فاصله بگیر.
با تموم وجود جیغ می کشیدم و حتی صدای لیام که می گفت:
- بل، اجازه نده کنترلت کنن.
رو نادیده گرفتم. تنها چیزی که می خواستم این بود که جلوی مرگ مادرم رو بگیرم.
جیغ بلند دیگه ای کشیدم و داد زدم.
- به مامانم کاری نداشته باشید.
صدای جرقه ی بلندی که از اسمون اومد و برخوردش با زمین باعث شد اون خاطره های وحشتناک از بین برند.
می تونستم جریان رعد و برق و جرقه ها رو در اطرافم حس کنم و بعد از اون با حس ضعف وحشتناکی که داشتم بی هوش شدم.
[/HIDE-THANKS]