رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
بالاخره امتحانا تموم شد و حالا من می تونم بیشتر پست بذارم امیدوارم مثل همیشه همراهیم کنید.

[HIDE-THANKS]
برای لحظه ای به خلسه ای طولانی فرو رفتم و جلوی چشمام تار شد؛ انگار که روحم از بدنم جدا و صحنه هایی از گذشته برام تداعی شد، صحنه هایی که تنها یاداور دوران وحشتناک و تلخ زندگیم بود.
مادرم رو می دیدم که اشفته از طرفی به طرفی دیگه می رفت و با گوشی موبایلش صحبت می کرد. حتی با وجود اینکه مثل یک روح به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم ولی باز هم استرس شدید و اشفتگیش رو می تونستم حس کنم. مادرم زنی بود که حتی در بدترین شرایط هم ارامشش رو حفظ می کرد و استرسی که اون چند روز داشت غیر عادی بود.
اگر هر زمان دیگه ای بود با دو به طرفش می رفتم و ازش می خواستم تنهام نذاره. حرف هایی بود که هنوز بهش نگفته بودم. دلم می خواست به چشم هاش که همیشه با سرزنش بهم نگاه می کردند زل بزنم.
ولی می دونستم این ها تنها خاطره هایی اند که من رو بیشتر از این نابود می کنند، خاطره هایی که با گذشت زمان کم رنگ و کم رنگ تر، تا اینکه محو می شند. گذشته با گذر زمان فراموش می شه و اینده به وجود میاد.
انگار کسی سعی داشت باهام بازی کنه اون هم از طریق مهم ترین افراد زندگیم.
این بازی می تونست به نفع اون تموم شه و من واقعا بازنده ی این بازی ناعادلانه بودم و کاش می تونستم بهش بگم تو برنده شدی و من تسلیمم.
دلم می خواست برم جلو و از مادرم محافظت کنم ولی می دونستم زیادی دیر شده و من خیلی وقته اونو از دست دادم.
اشکام صورتم رو خیس کردند و من تنها بیننده ی اجباری خاطره ی مرگ مادرم بودم. دلم می خواست داد بزنم و بگم تمومش کن ولی نمی تونستم، اینقدر ضعیف بودم که توان انجام هیچ کاری رو نداشتم.
مادرم پرونده ای رو از روی میز برداشت و داد زد.
- اجازه نمی دم همچین ازمایشای خطرناکی رو انجام بدید. هر طور شده جلوتون رو میگیرم.
خواست حرفش رو ادامه بده که چیزی با صدای وحشتناکی به سقف برخورد کرد و انفجار بزرگی رو به وجود اورد.
در ان لحظه می تونستم ترس مادرم رو حس کنم، ترسی که نمی تونستم دلیلش رو درک کنم. تونستم صدای زمزمه ی ارومش رو بشنوم.
- بل عزیزم کاش می تونستم ازت محافظت کنم.
و همون طور که اشک هاش صورتش را خیس می کرد ادامه داد:
- خداحافظ بل شیرینم. متاسفم!
و بعد چیزی به او برخورد کرد و من پاشیدن شدن خونش رو به روی زمین دیدم.
جیغی کشیدم:
- نه از مامانم فاصله بگیر.
با تموم وجود جیغ می کشیدم و حتی صدای لیام که می گفت:
- بل، اجازه نده کنترلت کنن.
رو نادیده گرفتم. تنها چیزی که می خواستم این بود که جلوی مرگ مادرم رو بگیرم.
جیغ بلند دیگه ای کشیدم و داد زدم.
- به مامانم کاری نداشته باشید.
صدای جرقه ی بلندی که از اسمون اومد و برخوردش با زمین باعث شد اون خاطره های وحشتناک از بین برند.
می تونستم جریان رعد و برق و جرقه ها رو در اطرافم حس کنم و بعد از اون با حس ضعف وحشتناکی که داشتم بی هوش شدم.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با حس سردرد وحشتناک و حالت تهوع شدیدی چشمای متورمم رو باز کردم که خودم رو در همون محفظه ی شیشه ای که برای اولین بار به اونجا بـرده شده بودم دیدم و باز هم همون دستگاه های عجیب و غریبی که به بدنم وصل بودند.
    از خودم پرسیدم یعنی دارن چه بلایی سرم میارن. اب دهنم رو قورت دادم و بدن گرفته ام رو کمی تکون دادم که کایلی با دیدنم دستش رو تکون داد و در محفظه رو باز کرد.
    همون طور که سعی می کردم تعادلم رو حفظ کنم، گفتم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    لیام بی حوصله به من نگاهی انداخت:
    - هیچی، فقط ماموریت نازنینمو خراب کردی و نزدیک بود با اون رعد و برق مسخره ات به کشتنمون بدی. اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد.
    متعجب از حرف هاش ابروهام را بالا بردم و به معنی اینکه متوجه چیزی نشدم شونه هام رو بالا انداختم.
    - متوجه هیچ کدوم از حرفات نمی شم. رعد و برق دیگه چیه؟
    لیام لبخندی زد که باعث گرد شدن چشمام شد.
    - می دونی به عنوان فردی که حتی نمی تونه قدرتش رو کنترل کنه، زیادی شجاعی اون هم نیروی رعد. واقعا که شگفت زده ام کردی.
    خوشخال از اینکه بالاخره تونستم لیام رو شگفت زده کنم، ژستی گرفتم و با غرور گفتم:
    - معلومه که باید بهم افتخار کنی من کسی بودم که تو و افرادت رو نجات دادم.
    لیام حالت متفکری گرفت و با لبخند به من نگاهی انداخت.
    - می دونی بل، شاید من واقعا درباره ات اشتباه فکر می کردم و خیلی بهت سخت گرفتم؛ می دونی فکر می کنم تو لیاقت تشویق شدن رو داری. تو و قدرت خیلی بهتر از اون چیزی هستین که من فکر می کردم.
    و همچنین از اینکه به من و افرادم در لحظه ی اخر کمک کردی و نجاتمون دادی ازت خیلی ممنونم.
    خوشحال از حرف هایی که لیام بهم زده بود لبخندی زدم و خواستم جوابش رو بدم که پوزخند اعصاب خورد کنش همه ی تصورات و معادلات ذهنمو بهم ریخت.
    بی حوصله و با چشم های سردش بهم زل زد.
    - نکنه اینا چیزایی بود که توقع داشتی ازم بشنوی مگه نه؟
    اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه ی مخالفت باهاش تکون دادم.
    به طور ناگهانی بهم نزدیک شد و گوشم رو گرفت.
    - به خاطر تو، احمق کوچولوی زیادی شجاع، ماموریتی که این همه مدت منتظرش بودم خراب شد. اون هم به خاطر اینه که زیادی تو مسائلی که بهت مربوط نیست فوضولی می کنی. به خاطر تو نزدیک بود بیشتر افرادم کشته شند و همه ی برنامه ریزی های من به هم ریخت. به جای فرار کردن بهتر اون مغز فندقیت رو بیشتر به کار بندازی.اگه دلت میخواد بمیری؛ من می تونم زودتر تو رو به ارزوت برسونم. یادت باشه تو فقط یه دردسر بزرگی.
    و بعد من رو به گوشه ای پرت کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    عصبی از حرف های همیشه تکراری لیام، بدن خسته ام رو از روی زمین بلند کردم؛ با خودم فکر کردم چطور یه ادم می تونه اینقدر بی رحم باشه؟
    دهنم رو باز کردم و خواستم اعتراض کنم که مانعم شد و گفت:
    - یه هدیه ی خیلی عالی برات دارم.
    سعی کردم گول حقه هاش رو نخورم و با حالت شکاک و بدبینی گفتم:
    - هدیه؟
    هم من و هم لیام سعی می کردیم اتفاقاتی که چند ساعت پیش افتاده بود رو نادیده بگیریم؛ من به خاطر تجربه و خاطره های های وحشتناکی که داشتم و لیام به خاطر چیزی که دلیلش رو نمی دونستم؛ اون ادم غیر قابل پیش بینی بود و هیچ کس نمی تونست متوجه بشه که دقیقا به چی فکر می کنه و چه نقشه ای توی سرش داره. به هر حال این چیزا برای من مهم نبود و به خاطر اینکه نجاتم داده بود و سعی می کرد چیزی رو به خاطرم نیاره ازش ممنون بودم.
    از طرفی هم نمی تونستم باور کنم که اون نیروی رعد مربوط به من باشه چون من فقط یک دختر معمولی بودم و قدرت خاصی نداشتم؛ باور کردن این قضیه برام از هر چیزی سخت تر بود و فکر می کنم لیام سعی داشت دستم بندازه، مثل کاری که همیشه انجام میده.
    لیام با لبخند خبیثی نگام کرد و گفت:
    - فکر کنم بهت گفته بودم که اگر سعی کنی فرار کنی بدترین تنبیه رو برات در نظر می گیرم مگه نه؟
    با حالت متفکری گفتم:
    - یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشی.
    سرش رو به طرفی کج کرد.
    - مهم اینه که الان گفتم.
    و بعد بلند دو نفر رو صدا زد.
    - جک، الفرد ببریدش.
    دو نفر هم زمان با هم رو به روم ظاهر شدند و دستام رو گرفتند. برای لحظه ای از بهت زیاد، مغزم از کار افتاد و زبونم قفل شد، انگار توانایی اعتراض کردن رو از دست دادم. می خواست با من چی کار کنه؟
    کایلی با ناراحتی اعتراض کرد.
    - ولی اربـاب اون هنوز خیلی ضعیفه... ممکنه اتفاقی براش بیفته.
    لیام بی توجه به حرف کایلی با حرکت دست به اون دو نفر اشاره کرد.
    همین که خواستند من رو به طرف در ببرند مغزم هوشیاریش رو به دست اورد. همون طور که دست و پا می زدم بلند داد زدم:
    - هی تو، می خوای با من چی کار کنی؟ این کارت دیگه زیادی رویه. چطور می تونی همچین کاری رو انجام بدی؟ بهشون بگو ولم کنن.
    افرادش بدون توجه به حرف هام، به سمت جلو هلم دادن که جیغ زدم:
    - دارین منو کجا می برین؟
    لیام با سرعت به طرفم اومد و با انگشتش محکم به پیشونیم زد.
    - از اینکه همچین ادمایی اطرافم باشن، متنفرم. ببریدش!
    همون طور که تکون می خوردم با اجبار من رو از اتاق بیرون بردند و یکی از اون دو نفر، از طریق دست بندی که دستش بود دروازه ی نامرئی ای رو باز کرد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    از دروازه ی نامرئی عبور کردیم که با اتاقی پر از وسیله های نقلیه ای که تا بحال ندیده بودم رو به رو شدیم.
    به طرف محفظه ی اهنی بزرگ قرمز رنگی که دور تا دورش رو شیشه پوشونده بود و شباهت کمی با ماشین داشت، حرکت کردیم؛
    با هیجان به اطرافم نگاهی انداختم و سوارش شدم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که با همچین چیزای جالبی رو به رو شم.
    همچنان با شوق به اطراف نگاه می کردم که محفظه تکون شدیدی خورد و از دیوار رو به روم بالا رفت.
    همون طور که روی دیوار به حالت معلق قرار داشتیم جیغی کشیدم و گفتم:
    - این دیگه چیه؟
    که ناگهان قسمتایی از دیوار از هم جدا شدند و ما به داخل پرتاب شدیم.
    همه جا تاریک بود و نمی تونستم چیزی رو ببینم؛ انگار که سوار یه ترن هوایی شده بودم.
    همون طور که جیغ می کشیدم با ترس گفتم:
    - اصلا هم جالب نیست. یکی کمکم کنه.
    تنها چیزی که در اون لحظه می فهمیدم این بود که بین اسمون و زمین معلق بودیم؛ حس ترس همراه با حالت تهوع شدیدی که پیدا کردم باعث شد چشمام رو ببندم.
    بعد از چند لحظه با حس متوقف شدن محفظه چشمام رو باز کردم و همین که خواستم نفس راحتی بکشم، محفظه از بالا به پایین پرتاب شد طوری که انگار که داشتیم سقوط می کردیم.
    می دونستم که الان رنگم پریده و لبام از ترس زیاد خشک شده. چشمام رو بستم و از خدا خواستم تا مرگ ارومی رو بهم بده که محفظه به ارومی روی زمین فرود اومد.
    همون طور که می لرزیدم از محفظه بیرون اومدم. سعی کردم نفس بکشم و جلوی لرزش لبام رو بگیرم، در همون حالت گفتم:
    - اینجا کجاست؟
    یکی از محافظا بهم نگاه کرد و گفت:
    - جایی که بهتره در موردش ندونی.
    اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - میشه اجازه بدید من برم. من که کاری نکردم.
    محافظا با تاسف نگاهی بهم انداختند و سرد بهم زل زدند.
    با قیافه ای که می شد تسلیم شدن رو ازش تشخیص داد به چیزی که مثل تونل شیشه ای، از بالا به دیوار وصل شده بود و شباهت جایی مثل زندان رو می داد خیره شدم و گفتم:
    - اینجا زندانه؟
    هر دو سرشون رو تکون دادند و دستبندی رو به دستم بستند.
    از طریق دستبند دروازه ی نامرئی رو باز کردن و من وارد زندان شدم.
    فضای زندان سرد و همه جا خیلی تاریک بود. با کنجاوی به سمت جلو حرکت کردم و قبل از اینکه حتی بتونم به نقشه ی فرار از اینجا فکر کنم صدایی در گوشم زمزمه کرد.
    - پس تو رعدی. هیچ وقت فکر نمی کردم کسی مثل تو رو اینجا ببینم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    سریع سرم رو به طرف صدا چرخوندم که متوجه چیزی نشدم. با چشمای ریز شده به اطراف نگاه کردم و بلند گفتم:
    - کی اینجاست؟
    که به طور ناگهانی چیزی جلوم ظاهر شد و همون طور که با سرعت دورم می چرخید گفت:
    - ام، رعد خیلی قدرت منده ولی علاوه بر اینکه می تونه یه موهبت الهی باشه یه نفرین هم محسوب میشه چون اگه کنترلش نکنی هم خودت و هم بقیه رو به کشتن می دی. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم علاوه بر اون کسی دیگه هم قدرت رعد رو داشته باشه.
    سعی کردم با چشمام حرکات سریعش رو دنبال کنم ولی موفق نشدم. با عصبانیت گفتم:
    - تو دیگه کی هستی؟ نمی تونم درست ببینمت.
    همون لحظه صدای متاسفش به گوشم رسید.
    - اوه متأسفم، حواسم نبود پس هنوز حواس و رفتارت مثل یه انسانه.
    بعد از ثانیه جلوم متوقف شد که با دیدنش ابرو هام بالا رفت. با دیدن قیافه ی بهت زدم بلند خندید و به شاخای روی سرش و مو های نقره ایش اشاره کرد و با چشمای قرمز رنگش بهم خیره شد.
    - هم، خیلی جالبه. پس تو اولین باره موجودی مثل من رو می بینی و باید خیلی برات غیر عادی باشه پس فکر کنم با حالت انسانیم راحت تر باشی.
    چشمکی زد و در طول چند ثانیه به پسری با چشمای سبز و موهای مشکی که هیچ شاخی روی سرش وجود نداشت، تبدیل شد.
    با بهت بهش خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم.
    - واو!
    البته فکر می کنم در مقایسه با اتفاقاتی که این چند روز برام افتاد و چیزایی که دیدم این خیلی عادی باشه.
    سعی کردم جلوی تعجب زیادم رو بگیرم و با کنترل کردن خودم عادی تر رفتار کنم، به هر حال نباید یادم می رفت که چه نقشه ای دارم و باید کمی اطلاعات جمع کنم.
    گلوی خودم رو صاف کردم و با حالت عادی گفتم:
    - نه اینقدرا هم برام غیر عادی نیست. هنوز جواب سوالامو ندادی، تو کی هستی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - یه زندانی مثل تو، البته تا یادم نرفته این رو هم بهت بگم که فکر فرار از اینجارو از سرت بیرون کن چون فایده ای نداره. به عنوان یه فرد با تجربه بهت میگم.
    سعی کردم جلوی پرش پلکم رو بگیرم و با نفس عمیقی عصبانیتم از لیام رو کنترل کنم.
    همان طور که بهم خیره بود زیر لب زمزمه کرد.
    - چرا لیام باید ادمی مثل تو رو زندان بندازه خیلی عجیبه!
    با تعجب جواب دادم:
    - تو لیام رو می شناسی؟
    بلند خنده ای کرد که باعث شد یه قدم به عقب بپرم.
    - معلومه که می شناسم. چطور می تونم فردی رو که چند سال منو اینجا نگه داشته فراموش کنم. خیلی خوب هم می شناسمش.
    همون لحظه چیزی رو یادم اومد و سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود پرسیدم.
    - منظورت چی بود که غیر از اون کس دیگه ای هم می تونه قدرت رعد داشته باشه، منظورت از اون چه کسی بود؟
    حس کردم برای لحظه ای ترس رو داخل چشماش دیدم.
    - کسی که بهتره چیزی درباره اش ندونی. اگه دلت نمی خواد بمیری بهتره زیاد کنجکاوی نکنی.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    دهنم رو باز کردم تا سوال دیگه ای بپرسم که به طور واضحی با پرسیدن سوالی بحث رو عوض کرد.
    - تو چرا به اینجا اومدی؟ اینجا برای دختر بچه ای مثل تو خیلی خطرناکه. با اینکه با وجود این دستبند هیچ قدرتی نداریم ولی بازم با وجود اون، قدرتمندیم. ممکنه بلایی سرت بیاد.
    با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
    - شماها؟ مگه جز تو کسی دیگه ای هم هست؟
    هنوز کاملا حرفم رو تموم نکرده بودم که چیزی با سرعت زیاد روم پرید.
    همان طور که با دستاش گلوم رو فشار می داد، راه تنفسم رو بست تا حدی که به مرز خفگی رسیدم.
    در تقلا برای نفس کشیدن، دست و پا می زدم ولی هیچ فایده ای نداشت؛ قدرت دستاش هر لحظه بیشتر می شد و من دست و پاهام بی حس تر. اینقدر سریع بود که چشمای انسانیم نتونه هیچ کدوم از حرکاتش رو تشخیص بده.
    با دستام خواستم جلوی حرکاتش رو بگیرم ولی موفق نشدم چون خیلی سریع بود. پسری که رو به روم بود با یک حرکت اون رو از روم بلند و به گوشه ای پرت کرد. رو به فردی که نمی دیدمش غرید:
    - داری چه غلطی می کنی؟ کشتیش.
    متاسف بهم نگاهی کرد و گفت:
    - متاسفم، فکر کردم می تونی جلوش رو بگیری ولی اشتباه کردم، تو خیلی ضعیف تر از اونی هستی که فکر می کردم.
    با زدن سرفه های مداوم سعی کردم راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم. نفسی گرفتم و اشکای گوشه ی چشمم را پاک کردم تا ضعفم رو بیشتر از این به نمایش نذارم.
    اب دهنم رو قورت دادم تا گلوی خشک شده ی ناشی از تنگی نفسم رو کمی نرم تر کنم، در همون حالت و با عصبانیت به طرف فردی که این کارو باهام کرده بود برگشتم.
    خواستم چیزی بگم که با دیدنش لحظه ای خشک شدم و بلند داد زدم.
    - تو!
    با ضعفی که داشتم سعی کردم از جام بلند شم و رو بهش ادامه دادم.
    - عجوزه ی یخی، اینجا چی کار می کنی؟
    خواست دوباره به سمتم حمله کنه که پسر مقابلم جلوش رو گرفت و گفت:
    - اروم باش، داری چه غلطی می کنی؟
    همون طور که سعی می کرد کنارش بزنه و از دستش خلاصی پیدا کنه به سمتم غرید:
    - ولم کن. من این دختره ی احمقو می کشم به خاطر اون من الان اینجا گیر افتادم.
    حالت مغروری به خودم گرفتم و چند دقیقه ی قبلی که نزدیک بود به کشتنم بده رو فراموش کردم.
    تابی به موهام دادم و با پوزخندی جواب دادم.
    - می خواستی منو دست کم نگیری عجوزه.
    غرشی کرد که یک قدم به عقب پریدم.
    - دختره ی عوضی. به من نگو عجوزه. قبل از اینکه این کلمه دوباره از دهنت بیرون بیاد می کشمت.
    پسر، جلوی دهنش رو گرفت و رو به من گفت:
    - بی خیال این شو. زیادی عصبیه. جواب سوالمو ندادی چرا اومدی اینجا؟ تو هم مثل ما ادم شروری هستی؟ اصلا بهت نمیاد. خلافی کردی؟
    با خوشحالی به طرفش برگشتم و با حالتی که حرفش رو باور نکره بودم و فکر کردم داره دستم میندازه گفتم:
    - صبر کن مثل این ادمای بد داخل فیلما. واقعا؟ خیلی جالبه.
    پسر بلند خندید و جواب داد.
    - اوه، مثل اینکه فیلم زیاد می بینی. نمی دونم اینی که میگی چی هست. ولی منو موقعی که می خواستم یه انسان بکشم پیدا کردن.
    لبخند رو لبام خشک شد. اب دهنم رو به سختی قورت دادم و یک قدم عقب رفتم. سعی کردم ترسم رو نشون ندم تا بخواد دستم بندازه پس گفتم:
    - اصلا بگو ببینم. خودت چی هستی؟
    با حالت متعجبی که فکر کنم به خاطر عکس العمل من بود گفت:
    - من یه...
    خواست ادامه بده که در زندان باز و کایلی داخل شد.
    با لحن سردی که تا بحال ازش ندیده بودم گفت:
    - همه لطفا بیاید اینجا باید چیز مهمی بهتون بگم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با ابرو های بالا رفته به کایلی خیره شدم که توجهی بهم نکرد و روش رو برگردوند.
    همین که خواستم به طرفش برم متوجه افرادی شدم که از گوشه های تاریک زندان به طرف کایلی رفتند و دورش جمع شدند؛ در بین همه ی اون افراد با دیدن مرد سنگی و دوستش که می خواستند من رو بکشند اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خودم رو جایی بین این جمعیت مخفی کنم و به حرفای کایلی گوش بدم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم لیام و کایلی همچین کاری باهام انجام بدن.
    ترسیده از جمعیتی که معلوم نبود به چه دلیلی اونجا بودند، نفس عمیقی کشیدم. باید هر طور شده از اینجا بیرون می رفتم. ترجیج می دادم مرگ با افتخاری داشته باشم تا به دست این افراد مرگ وحشتناکی برام رقم بخوره.
    همه ی حواسم رو به حرفای کایلی دادم تا بفهمم این بار لیام چه نفشه داره.
    - خوب، همه ی شما به دلیلی اینجا جمع شدید. به خاطر یک اتفاق، ماموریت دیشب خراب شد و اربـاب به هدف و نتیجه ی دلخواهش نرسید پس ازتون می خواد که همراه باهاش در ماموریت جدیدی که امشب هست شرکت کنید.
    با شنیدن این حرف همه از خوش حالی صدایی از خودشون در اوردند و من تنها فردی بودم که از این حرف خیلی ناراحت و عصبانی بودم و نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم.
    طبق تجربه ی دیشبم فهمیدم که این طور ماموریت می تونه خیلی غیر قابل پیش بینی و حطرناک باشه.
    با شنیدن صدایی که گفت:
    - خیلی خوبه، واقعا دلم برای کشتن تنگ شده بود.
    با خودم فکر کردم یعنی من واقعا مناسب همچین ماموریتایی هستم؟ لیام چه هدفی داشت و با خودش چه فکری کرده بود، که من می تونم با این افرادی که هیچ شباهتی باهام ندارند کنار بیام؟
    من تازه از دنیای خیالی که توش با ارامش زندگی می کردم بیرون اومده و وارد همچین جهان و دنیای بی رحمی شده بودم؛ واقعا این بی انصافی بود.
    من تنها نیاز به کمی وقت و فرصت برای عادت و فکردن بهش داشتم تا بتونم باهاش کنار بیام و درکش کنم. واقعا فکر می کنم لیام ادمیه که این چیزا رو اصلا نمی تونه درک کنه، البته اون اصلا انسان نبود.
    پوف کلافه ای کشیدم و به طرف کایلی دویدم.
    - کایلی می تونم باهات حرف بزنم؟ لطفاً. اینجا چه خبره؟
    با نگاه متاسفی بهم خیره شد و همون طور که به اطراف نگاه می کرد، گفت:
    - بعد از ماموریت همه چیز رو برات توضیح می دم. قول می دم.
    لبامو بهم فشردم و ناراحت بهش نگاه کردم.
    - ولی.. من باید بدونم. همه چیز خیلی پیچیده اس.
    با سرعت به طرفم اومد و در گوشم چیزی رو زمزمه کرد.
    - نمی تونم چیز زیادی رو بگم ولی سعی کن خودت بفهمیش... این اولین باره بعد از صد سال اربـاب می ترسه. به خاطر چیزی نگرانه. فکرش رو نمی کرد تو هم مثل اون همچین قدرتی داشته باشی.
    عصبی از این حرفای نامفهوم بلند گفتم:
    - اون کیه؟ چرا هیچکی درباره اش حرفی نمی زنه.
    با ترس نگاهی بهم انداخت.
    - به زودی می فهمی.
    و بعد با سرعت از زندان خارج شد طوری که دیگه فرصت نکردم سوال دیگه ای بپرسم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    ترسیده از افراد این زندان و خسته از آشفتگی های درون ذهنم به گوشه ی تاریک زندان رفتم و جایی رو برای نشستن پیدا کردم. شاید توی تاریکی بهتر می تونستم تمرکز کنم.
    سعی کردم همه ی معماهای حل نشده، سوالا و جوابای داخل ذهنم رو به صورت یه پازل کنار هم بچینم ولی به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم چون هیچ چیز هنوز کامل حل نشده؛ تنها یه گوشه ی این پازل رو می تونستم حل کنم اون هم این که من نمی دونم چه طور موجودی هستم و خودم رو نمی شناسم، مادرم به دلایلی مرده و من گیر افرادی افتادم که بهم هیچ توضیحی درباره ی اتفاقات اطرافم نمی دن.
    از عصبانیت زیاد به خاطر این بی خبری و گیجی، لبام رو محکم به دندون گرفتم طوری که تونستم مزه ی خون رو حس کنم.
    بی خیال مزه ی خون، چشمام رو به روی هم فشردم که صدای زمزمه مانندی رو از کنار گوشم شنیدم:
    - حیف این خون عالی نیست که این طور هدرش می دی؟ اگر دوستش نداری من میتونم تستش کنم.
    و بعد بلند خندید.
    ترسیده از این نزدیکی ناگهانی خودم رو عقب و نفس عمیقی کشیدم.
    اخمام رو درهم کشیدم و به طرفش برگشتم.
    - ممنون از کمک چند دقیقه ی قبلت ولی من علاقه ای به صمیمی شدن با غریبه ها ندارم. راستی من هنوز نمی دونم اسمت چیه؟ خسته شدم اینقدر تو ذهنم تو رو اون پسر صدا زدم.
    با چشمای سبزش بهم خیره شد و لبخندی زد.
    - فکر کنم بتونم بهت اعتماد کنم و بعد فکر نکنم فرد ضعیفی مثل تو خطری برای من داشته باشه؛ ما اینجا درباره ی هم و هویتمون حرفی نمی زنیم چون دلمون نمی خواد بقیه درباره ی نقطه ضعفامون بفهمن. تو این شرایط اخیر کسی به کسی اعتماد نمی کنه. من یه نیمه الاکتیپوس هستم. اسمم هریه.
    با چشمای ریز شده بهش خیره شدم و با لحن ارومی گفتم:
    - نکنه هری پاتری، تغییر قیافه دادی؟ بهم حقیقتو بگو من به کسی چیزی نمی گم. این مدت اینقدر افراد و چیزای عجیب دیدم که این یکی رو هم می تونم باور کنم.
    با تعجب بهم نگاه کرد که جدی شدم و ادامه دادم:
    - شوخی کردم، نیمه الاکتیپوس چیه؟ تو این شرایط اخیر؟ منظورت چیه به هم اعتماد نمی کنین؟
    - من مادرم یه انسان بوده و پدرم یه الاکتیپوس. بعد بیشتر بهت توضیح میدم. ولی این قضیه مهم تره، تو جنگیدن بلدی؟ می تونی با قدرتت چه کارایی انجام بدی؟
    با به یاداوردن این موضوع همه ی سوالایی که داشتم رو فراموش کردم و اهی کشیدم.
    - نه، مشکل منم همینه. نمی دونم باید چی کار کنم.
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - الان وقت ندارم بهت چیزی رو یاد بدم ولی تو جنگ بهت کمک می کنم.
    با اعتراض گفتم:
    - ولی...
    حرفم رو قطع کرد و زمزمه کنان در گوشم گفت:
    - هیش! دارن نزدیک می شن. نگران نباش!
    دریچه ای باز و افرادی همراه با لیام وارد شدند.
    لیام با نگاهی سرد به همه خیر شد و گفت:
    - همه اماده باشین. تا چند دقیقه ی دیگه ماموریت شروع میشه. ازتون میخوام داخل یک کافه ی کوچیک منتظر باشید و با حرکت دست من حمله کنید. فکر کنم کافه ی دارکسیلا جایی باشه که همتون می شناسیدش پس توضیح دیگه ای نمی دم.
    بعد با تمسخر نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
    - امیدوارم مثل بعضیا به این ماموریت گند نزنید که اگر این اتفاق بیوفته اجازه میدم همتون به طرز وحشتناکی بمیرید. حالا دو نفر دو نفر از دریچه وارد کافه شید. نترسید کسی متوجه نمیشه.
    و بدون حرف دیگه ای از دریچه بیرون رفت.
    اخمی کردم؛ فرد بی تجربه ای مثل من می تونست چه کاری انجام بده؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    عصبی به این قضیه فکر می کردم‌ و سرجام تکون می خوردم که هری کنار گوشم زمزمه کرد:
    - به چی فکر می کنی؟
    با چشمای ریز شده به طرفش برگشتم‌ نمی تونستم به اسونی بهش اعتماد کنم.
    وقتی متوجه این‌ قضیه شد خنده ای کرد و خواست دستاش رو‌ روی شونه هام بذاره که ازش فاصله گرفتم.
    با اخم گفتم:
    - داری چه غلطی می کنی؟ من که قبلا بهت گفتم هیچ علاقه ای به صمیمی شدن با افراد غریبه ندارم. چطور جرات می کنی؟
    به حالت تسلیم دستاش رو‌ بالا برد.
    - نیازی نیست بترسی. می تونی به من اعتماد کنی. می دونم که الان افکارت خیلی اشفته اس ولی به مرور زمان عادت می کنی و‌ متوجه این قضیه میشی. فقط باید یه کم‌ صبور باشی. تنهایی توی این راه یعنی مرگ.
    اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم‌ جلوی ریزش اشکام رو بگیرم. راه خیلی سختی در پیش داشتم.
    به افرادی که دو نفر دو نفر وارد دریچه می شدند خیره شدم. از ترس و استرس زیاد، لرزش دستام هر لحظه بیشتر می شد و نمی تونستم به راحتی نفس بکشم. سعی کردم لرزش زیاد دستام رو مخفی کنم ولی هری متوجه‌ شد و دستم رو محکم گرفت.
    با عصبانیت بهش خیره شدم که شونه هاش رو بالا انداخت. خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی مانعم شد. بی خیال این قضیه شدم. اینطوری بیشتر احساس امنیت می کردم و حس می کردم تنها نیستم؛ دلم می خواست تو این راه خطرناک به یه نفر اعتماد کنم‌.
    سعی کردم‌‌ کمی به خودم دلداری بدم تا اروم شم.
    - قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. فقط ممکنه به طرز وحشتناکی کشته شم؛ فکر نکنم چیزی وحشتناک تر از این قضیه باشه.
    بلند خنده ای کردم و با حال گرفته ای زیر لب زمزمه کردم.
    - نه واقعا چیزی از این بدتر نیست، اون هم برای فردی که چیزی برای از دست دادن نداره. حتی مرگ اسون هم مثل یه رویا به نظر می رسه.
    هری سرش رو به طرفم برگردوند.
    - یه راهی پیدا می کنیم. اگه با این حالت برای این ماموریت بیای دشمن راحت بوی ترست رو حس می کنه و علاوه بر اینکه خیلی اسون پیدات می کنه با لـ*ـذت خاصی اروم اروم می کشتت. پس سعی کن راهی برای اروم کردن خودت پیدا کنی با این فکر که من اجازه نمی دم اسیبی بهت برسه.
    با شنیدن حرفاش حس کردم برای ثانیه ای مغزم سوخت و از عصبانیت اتیش گرفتم.
    - اوه، واقعا عالیه.
    دستی به موهام کشیدم و با عصبانیت غریدم.
    - خیلی ممنون واقعا با حرفات اروم شدم.
    خنده ای کرد و چشمکی بهم زد. با خودم فکر کردم چطور می تونه تو همچین موقعیتی اینقدر اروم باشه در صورتی که من به سختی نفس می کشیدم. احتمالا خیلی با تجربه بود. چطور می تونستم اینقدر راحت با یه قاتل برخورد کنم. البته شاید من داشتم اشتباه درباره اش قضاوت می کردم.
    سوالی همون لحظه برام پیش اومد و به طرفش برگشتم.
    - چرا می خوای به من‌ کمک‌ کنی در صورتی که من اینقدر ضعیفم که نمی تونم بهت هیچ کمکی کنم؟
    لبخند ناراحتی زد و به چشمام خیره شدم.
    - چون تو من رو یاد مامانم‌ میندازی. من نتونستم از اون محافظت کنم ولی دلم میخواد این کار رو برای تو انجام بدم.
    با تاسف به چشمای سبزش که می درخشیدند نگاه کردم و گفتم:
    - چه اتفاقی برای مادرت افتاده؟
    سرش رو تکون داد انگار که سعی می کرد اون خاطرات رو به یاد نیاره.
    - اون فقط انسانی بود که اشتباه وارد این چیزا و این دنیای وحشتناک شد و تاوانش رو پس داد. تنها اشتباهش این بود که عاشق پدرم شد. مادرم گم شده؛ حتی نمی دونم مرده یا زنده اس.
    اهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
    - تو حداقل امیدی به برگشتن مادرت داری ولی من دیگه نمی تونم هیچ وقت اون رو‌ ببینم.
    لبخندی زد.
    - واقعا متاسفم! ولی بهتره بعد درباره ی این چیزا حرف بزنیم. الان نوبت ماست که وارد دریچه بشیم.
    با به یاد اوردن این قضیه سعی کردم‌ نفس عمیقی بکشم تا این استرس زیادم رو‌ کنترل کنم.
    قبل از اینکه وارد شیم دو نگهبان جلومون ظاهر شدن و دست بند هر دومون رو‌ گرفتند.
    هری من رو‌ به گوشه ای برد، گردنبندی رو توی دستش ظاهر کرد و گفت:
    - این شاید به درد بخوره و اجازه بده تا حدی قدرتت رو کنترل کنی ولی نه همه ی قدرتت رو. از اونجایی که تو‌ چیزی درباره ی قدرتت نمی دونی و ضعیفی این بهت کمک‌ می کنه تا از قدرتت یه کم استفاده کنی. ولی یادت باشه اگه قدرت اصلیت بیدار شه یا کنترلت رو از دست بدی این گردنبند و همه ی ما نابود می شیم.
    گردنبند رو تو گردنم انداختم و هر دو وارد دریچه شدیم.
    باید فرار می کردم هر طوری که شده؛ ولی چطوری وقتی این همه موجود خطرناک اطرافم بودن؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    همراه با هم وارد دریچه و برای ثانیه ای بعد در یه کوچه ی تاریک و خلوت ظاهر شدیم.
    ترسیده به هری نزدیک تر شدم و با چشمای گرد شده نگاش کردم.
    - اینجا که کافه نیست! ما اینجا چیکار می کنیم؟ نکنه اینجا بمیریم؟
    خواستم ادامه بدم که با دیدن خنده ی هری بیخیال شدم. همون ‌طور که می خندید گفت:
    - توقع نداری که یک دفعه ای جلوی همه توی کافه ظاهر شیم مگه نه؟
    با خجالت سرم‌ رو به نشونه ی اینکه باهاش موافقم تکون دادم و زیر لب گفتم:
    - اره راست میگی!
    سعی کرد حالت ناراحتی به خودش بگیره، با حالت مسخره ای به اسمون خیره شد و اهی کشید.

    - واقعا قدرت منو دست کم‌ گرفتی. فکر می کنی به همین راحتی اجازه می دم‌ کشته شیم.
    با حالت عصبی ای بهش چشم غره رفتم.
    - اینقدری عصبی هستم که حوصله ی کارای احمقانه ی تو رو نداشته باشم.
    خندید و در حالی که من رو به طرف کافه ی بزرگی می کشوند گفت:
    - بهتره حرکت کنیم باید به موقع اونجا باشیم هر لحظه ممکنه اتفاق غافلگیر کننده ای بیفته و من دلم نمی خواد هیچی رو‌ از دست بدم. واقعا هیجان زده ام.
    به کافه نگاهی انداختم و متوجه اسم دارکسیلا روی تابلوی بزرگی که به سردرش نصب شده بود شدم.
    به هری نزدیک تر‌ شدم و هر دو وارد کافه شدیم.
    کافه ی قشنگ و مجللی بود و هر طرفش میز و صندلیا و مبلای مشکی رنگی وجود داشت. دکوراسیون اونجا مشکی و نوعی حس ترس و مرموزی رو القا می کرد. فضای کافه تاریک و‌ ترسناک بود. تابلو هایی با علامتا و نوشته های عجیبی که به دیوارای مشکی رنگ نصب شده بودند حس بدی به من می دادند و مجسمه های سنگی و اسکلتی وسط میزا که از طرفی به طرف دیگر حرکت می کردند از همه بدتر بودند.
    تابلویی توجهم رو‌ جلب کرد. تابلویی که انگار درون اون نامرئی بود؛ همون طور بهش خیره بودم که دو‌ چشم با حفره های سیاهی که کاملا خالی بودند به من خیره شدند و ناگهان درون حفره ها اتیش روشن شد.
    جیغ خفه ای کشیدم‌ که هری من رو از اون تابلو دور کرد.
    - اروم باش! نباید به این تابلو ها نگاه کنی خطرناکن. اینجا هر چیزی یه مفهوم خطرناک و کشنده ای داره.
    به طرف دیوار مشکی رنگی رفتیم. هری به من نگاهی کرد و گفت:
    - حالا باید از اینجا وارد شیم. فقط حواستو خیلی جمع کن.
    همون طور که سرم بین دیوار و هری در گردش بود گفتم:
    - هری حالت خوبه؟ این فقط یه دیواره، دیوار! چطور میشه ازش رد شد. فکر کنم سرت با چوب پنبه پر شده. اخه مگه ....
    خواستم‌ ادامه بدم که دستم رو کشید و‌ هر دو از دیوار عبور کردیم.
    با بهت به اطراف خیره شدیم.
    - چی شد؟ اینجا چه خبره؟ پس اونجا چی بود؟
    هری همون طور که تغییر قیافه می داد و به شکل دیگه اش بر می گشت نگاهم کرد.
    - اونجا فقط یه ظاهر سازیه. یادت باشه اینجا شبیه هزارتو می مونه و خیلی خطرناکه. ما از بقیه ی دنیا جدا شدیم‌ اینجا جز تاریک ترین قسمت این دنیاس تقریبا.
    بعد از گفتن این حرف دستم رو‌ محکم فشار داد. با عصبانیت بهش نگاه کردم که گفت:
    - دارم بهت نیرو منتقل می کنم.
    و چشمای قرمز رنگش از شیطنت درخشید. لبامو محکم بهم فشار دادم.
    - یعنی چی؟ من اصلا منظورتو نمی فهمم. شبیه هزارتو؟ جز تاریک ترین قسمت دنیا؟
    من رو‌ به طرف میزی هدایت کرد و هر دو نشستیم.
    - دلیل انتقال دادن نیروم این بود که تو نباید ظاهر یه انسان رو داشته باشی یا بوی اونا رو بدی وگرنه ممکنه اینجا بلایی سرت بیارن یا بخورنت.
    با دیدن قیافه ی ترسیده ی من بلند خندید و ادامه داد.
    - من با قدرتم بو‌ و ظاهرت رو عوض می کنم‌ و تو یه شکل دیگه پیدا می کنی.
    اینه ای در دستش ظاهر کرد و‌ به دستم داد.
    - خودت رو ببین.
    تو اینه نگاهی کردم و با دیدن خودم چشمام گرد شد.
    رنگ چشمام‌ ابی و موهام بنفش براق شده بود، نشونه های درخشان مارپیچی شکلی که روی پیشونیم بود خیلی زیبا بودند، واقعا تغییر کرده بودم.
    با تعجب زیاد گفتم:
    - فوق العاده اس. خیلی جالبه.
    سرش رو تکون داد.
    - اره موافقم. تو الان یک‌ فریتایل هستی. موجودی که با جادو کار می کنه. یادت باشه این افراد علاوه بر زیبایی که دارن خیلی خبیث، وحشتناک و‌ حیله گرن.
    با هیجان جلو رفتم.
    - صبر کن ببینم مگه شماها با جادو کار نمی کنین؟
    هری به صندلیش تکیه داد و همن طور که با دقت اطرافش رو‌ زیر نظر داشت گفت:
    - نه، من ژنتیکی اینطوریم. اونایی که با جادو کار می کنن و‌ اونایی که این قدرت رو‌ ژنتیکی به ارث بردند فرق می کنن.
    سرم رو‌ تکون دادم و متفکر به صندلی تکیه دادم همون طور که به اطراف نگاه می کردم‌ از خودم پرسیدم.
    پس من چطوری ام؟
    دکوراسیون اینجا هم مثل جای قبلی بود؛ تنها فرقی که داشت این بود که لوستری از اتیش اون بالا نصب شده بود.
    سرم رو به اطراف چرخوندم؛ به موجودای عجیب دور و برم نگاه کردم، همه ی اونا مثل افرادی بودند که می خواستند من رو‌ بکشند. بی خیال این چیزا به تابلو ها خیره شدم.
    تجربه بهم ثابت کرده بود زیاد به تابلو ها خیره نشم ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. کنجکاوی واقعا من رو دیوونه می کرد. تابلویی توجهم‌ رو جلب کرد. تابلویی که انگار جریانی از خون در اون وجود داشت... تابلویی که انگار زنده بود. بهش خیره بودم که جریان خون های داخل تابلو تغییر شکل دادند و به شکل صورتی در اومد. با دیدن اون، چیزی بدشگون و تاریک رو حس کردم... چیزی که باعث شد یخ بزنم.
    لبخندی زد و زمزمه ی سردش که داخل گوشم پیچید، نفس کشیدن رو فراموش کردم.
    - بلا!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا