رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
سلام دوستان، خوشحال میشم به این رمان زیبا هم سر بزنید.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

[HIDE-THANKS]
با سرعت زیاد به طرف اتاقم دویدم. در رو با شدت باز کردم و همون طور که نفس نفس می زدم از توی کمد، کوله پشتی مشکی رنگی برداشتم.
نمی دونستم بیرون چه خطری من رو تهدید می کنه پس باید خودم رو برای هر چیز یا اتفاقی اماده می کردم؛ لباسا و وسایلی که لازم داشتم رو داخل کیف گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
باید یه راهی برای فرار پیدا می کردم و نباید اجازه می دادم کسی متوجه حضور من شه.
پس اروم به طرف اتاق قبلی حرکت کردم و بعد از رسیدن به اونجا، به دیوار اتاق تکیه دادم تا بتونم راحت تر نفس بکشم.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل اتاق نگاهی انداختم.
لیام و کایلی به طرف دستگاه بزرگی که به شکل دایره های حلقه ای روی دیوار نصب شده بود، رفتند.
دستگاه واقعا سیستم پیچیده ای داشت؛ طوری که حتی تو خواب هم اونو ندیده بودم، مطمئنا چیزی درباره اش نمی دونستم و فکر کنم طرز کار باهاش رو هیچ وقت یاد نگیرم.
از استرس زیاد، اب دهنم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم لرزش دستام رو کنترل کنم.
اگه همه چیز اون طور که من می خواستم پیش نمی رفت چی؟ باید چی کار می کردم؟
واقعا توی موقعیت حساسی قرار داشتم.
با صدای لیام که بلند داد زد:
- برای اینکه اون دختر شک نکنه نصف شما اینجا می مونید. بقیه ی افراد، نصف با دستگاه تله پات و نصف دیگه هم با *مینیرال میان.
از فکر بیرون اومدم.
همه ی افراد برای انجام کاراشون از اتاق بیرون رفتند و تنها افرادی که نمی دونستم می خوان چی کار کنند اونجا موندند.
لیام به طرف دستگاه رفت و با باز شدن صفحه ای لمسی دستگاه رو فعال کرد.
با چشمای گرد شده به صحنه ی رو به روم زل زدم.
دستگاه به طور ناگهانی تکون خورد و دایره ها از هم فاصله گرفتند.
ترسیده، کمی عقب رفتم و دوباره به دستگاه زل زدم.
داشتن چی کار می کردند؟
به نور های عجیبی که طیفی از رنگ های مختلف بود و و از دستگاه بیرون می زد خیره شدم.
همه ی اونا هم زمان با هم طرف دستگاه رفتن و ناپدید شدند. بعد از این کارشون دستگاه به حالت اول خودش برگشت.
دهنم از تعجب زیاد باز مونده بود و تند تند پلک می زدم. اینجا چه خبر بود؟ یعنی کجا رفتن؟
به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم کسی اونجا نیست.
کوله پشتیم رو روی شونه ام محکم تر کردم و به طرف دستگاه دویدم.
همون طور با چشمای ریز شده بهش زل زده بودم، دلم می خواست بیشتر درباره اش بدونم.
پس با کنجکاوی زیاد جلوتر رفتم و دستم رو دراز کردم تا بهش دست بزنم که انگار دستم به چیزی مثل حفاظ برخورد کرد و حفاظ من رو به شدت به عقب هول داد، طوری که محکم به دیوار برخورد کردم و برای ثانیه ای احساس کردم دل و روده ام بیرون ریخت.
ناله ای کردم و زیر لب غر زدم:
- اوه، لعنتی خیلی درد داشت. چرا اینطوریه؟
خواستم از درد شدید گریه کنم که صدایی مانع من شد.
- کی اونجاست؟
سریع پشت دیوار بزرگی قایم شدم که به خاطر درد شدید، سر خوردم و روی زمین نشستم.

مینیرال: دستگاهی مانند ماشین، که سرعت بسیار بالایی داره و به جای سوخت از طریق زمان حرکت میکنه. با به وجود اوردن شکاف و دریچه ای در بعد زمان، به سمت مقصد حرکت می کنه.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    لبامو بهم فشردم وسعی کردم بی حرکت سر جام بشینم.
    مرد که فکر کرد کسی اون اطراف نیست بی خیال شد و از اتاق بیرون رفت.
    با زحمت از جام بلند شدم و سعی کردم همون مقدار نیرویی که ازم مونده بود رو به کار بگیرم تا بتونم از اون اتاق بیرون برم.
    بعد از اینکه به سختی از اونجا بیرون رفتم، پشت دیوار قایم شدم و لحظه ای به فکر فرو رفتم. چطوری باید از اینجا فرار می کردم؟
    با دیدن گروهی که هماهنگ با هم در طول راهرو حرکت می کردند و حدس می زدم برای انجام همون مأموریتی که لیام می گفت اماده می شدند، چیزی تو ذهنم جرقه زد و نقشه ای به فکرم رسید.
    می تونستم از طریق اونا راه فرار رو پیدا کنم. مطمئنا اونا مثل لیام متوجه من نمی شدند.
    پس اروم اروم همون طور که قایم شده بودم، پشت سرشون به سمت جلو حرکت کردم.
    با وجود اینکه خیلی درد داشتم ولی بیرون رفتن از اینجا به اندازه ی کافی این انگیزه رو به من می داد که بتونم حرکت کنم.
    همون طور پشت سرشون حرکت می کردم که به داخل اتاق بزرگی وارد شدند.
    متعجب از خودم پرسیدم:
    - اینجا چقدر اتاق داره!
    بی خیال این موضوع به داخل اتاق سرکی کشیدم و با جایی مثل پارکینگ مواجه شدم که تنها فرقشون زمین سفید رنگ و دیوارای شیشه ایه اونجا بود.
    با دیدن دستگاه های بزرگ مشکی رنگی که مثل ماشین می موندند ولی هیچ تایری نداشتند و به صورت معلق بالای زمین قرار داشتند، دهنم باز موند و به خودم گفتم:
    - چقدر باحالند! البته وحشتناک هم به نظر می رسند.
    بی خیال این موضوع به گروهی که همشون با هم یه جا جمع شده و مشغول انجام کاری بودند، نگاه کردم.
    مطمئنا حواسشون به من نبود.
    به طرف یکی از دستگاه ها رفتم و پشتش قایم شدم.
    دستگاه رو بررسی کردم و نفس راحتی کشیدم.
    - خیلی خوبه که این یکی حفاظ نداره!
    خواستم به طرف صفحه ی لمسی کنار دستگاه برم که صدای قدم هایی که نزدیک می شد، رو شنیدم.
    اخمی کردم، عقب رفتم و جایی قایم شدم که کسی نتونه منو ببینه.
    یواشکی سرک کشیدم که مردی رو دیدم که داشت با صفحه ی لمسی کار می کرد؛ حدس می زدم که می خواست دستگاه رو فعال کنه.
    همه ی حواسم به اون صفحه ی لمسی بود که مرد با شنیدن صدای فردی به عقب برگشت و ازش فاصله گرفت.
    خوشحال از این موقعیت به طرفش حرکت کردم.
    صفحه ی لمسی در معرض دید کسی قرار نداشت و مطمئنا کسی من رو نمی دید.
    به صفحه ی لمسی خیره شدم و اهی کشیدم. هیچی نمی فهمیدم. تا حالا همچین اصطلاحات و اسمایی رو ندیده و نشنیده بودم.
    با نا امیدی دستم رو جلو بردم و گزینه ای رو انتخاب کردم که صفحه ی دیگه ای باز شد. همون طور گیج به صفحه زل زده بودم که با دیدن گزینه ی محفظه ی مخفی نامرئی، از خوشحالی دستام رو به هم کوبیدم.
    البته مطمئن نبودم ولی حدس می زدم به دردم می خوره و امتحان کردنش ضرری نداشت.
    گزینه رو با دستم لمس کردم که محفظه ی سفید رنگی از کناره ی دستگاه بیرون اومد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با بهت به محفظه ای که باز شده بود، خیره شدم. فکرش رو نمی کردم واقعا این کار جواب بده چون من اون گزینه رو شانسی انتخاب کرده بودم.
    جلو رفتم تا نگاه بهتری به محفظه بندازم که صفحه ی دیگه ای باز شد؛ نوشته ی روی صفحه رو زیر لب زمزمه کردم.
    - محفظه تا سی ثانیه ی دیگر به حالت اول باز می گردد.
    فکر می کنم این تنها راه من برای فرار بود و چاره ای جز این کار نداشتم.
    به داخل محفظه رفتم و کوله پشتیم رو کنارم گذاشتم که محفظه حرکت کرد و حدس می زدم داشت به حالت اولش بر می گشت.
    به اطراف نگاه کردم؛ دیواره ی محفظه سفید بود و فقط شامل صفحه ی شیشه ای رو به روش که همه چیز رو نشون می داد، می شد. صفحه ی شیشه ای، شامل چند قسمت بود که یک قسمت داخل دستگاه، قسمت دیگه اش فضای بیرون از اینجا و هر قسمت به ترتیب مکان های مختلفی رو نشون می دادند که من چیزی درباره اشون نمی دونستم.
    محیط داخل خیلی خنک و از چیزی که فکر می کردم خیلی بزرگ تر بود؛ واقعا فضای راحتی داشت.
    همچنان غرق در محیط اطرافم بودم که صدای قدم هایی که نزدیک می شدند رو شنیدم.
    از ترس اینکه من رو ببینن کوله پشتیم رو به خودم نزدیک تر کردم و از استرس اب دهنم رو قورت دادم که صدایی زنی رو شنیدم.
    - همه اماده باشین تا چند دقیقه ی دیگه حرکت می کنیم.
    و من از طریق صفحه، زن و مرد هایی رو دیدم که همراه با اسلحه های بزرگی وارد شدند.
    با چشمای ریز به اسلحه ها نگاه کردم. می خواستن چی کار کنن؟
    واقعا ادمای خطرناکی به نظر می رسیدند البته این مهم نبود چون من به زودی فرار می کردم.
    نفس راحتی کشیدم و به چیزی که مثل صندلی محفظه بود تکیه دادم.
    دستم رو زیر چونم زدم، بی حوصله به صفحه ی شیشه ای رو به روم زل زدم و زیر لب غر غر کردم.
    - چرا اینقدر طولش می دن؟ من خسته شدم.
    که با دیدن صحنه ی رو به روم چشمام گرد شد و جیغ خفه ای کشیدم.
    یه دریچه یا چاله ی بزرگی که همه چیز رو به طرف خودش می کشید روی دیوار پارکینگ به وجود اومده بود.
    دستگاه به طور ناگهانی تکون خورد و به طرف چاله کشیده شد.
    بدون اینکه کنترلی روی حرکات خودم داشته باشم جیغی کشیدم.
    - این چیه دیگه؟
    و دستگاه با سرعت زیاد وارد دریچه شد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    دوستان خوشحال میشم به این یکی رمانمم سر بزنید :)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    چشمام رو بستم و همچنان جیغ می کشیدم. دلم نمی خواست این صحنه ها رو ببینم و امیدوار بودم کسی صدام رو نشنیده باشه.
    دستگاه با سرعت بسیار بالایی حرکت می کرد و من از ترس زیاد حالت تهوع داشتم.
    حس می کردم زنده به اونجا نمی رسم. چشمام سیاهی می رفت و سر گیجه داشتم که به طور ناگهانی دستگاه ایستاد و کمرم محکم به دیواره ی عقب محفظه برخورد کرد.
    از درد ناله ای کردم. هنوز آثار درد اتفاق قبلی باقی مونده بود و این یکی دردش رو چندین برابر کرده بود.
    سعی کردم تکون نخورم و بتونم درد رو تا حدی کنترل کنم چون نمی تونستم با وجود این درد کاری انجام بدم.
    نفس عمیقی کشیدم و زیر لب به خودم دلداری دادم.
    - اروم باش بل، تو قوی تر از این حرفایی! مطمئنم می تونی فرار کنی.
    بعد با خودم فکر کردم اگه بتونم از این قضیه سالم در برم.
    برای چند لحظه بی خیال درد شدم و از طریق صفحه به جایی که رسیده بودیم نگاه کردم.
    یه فضای تاریک که شامل ساختمون متروکه ی بزرگ و چند ماشین قدیمی کنارش می شد و خیلی ساکت و اروم بود. هیچ نشونه ی از درگیری وجود نداشت. واقعا اینجا چی کار می کردند؟ چیز خاصی اینجا وجود نداشت که اینقدر با عجله اومدند.
    همون طور نشسته بودم و با خودم فکر می کردم حتما جای اشتباهی اومدن که بعد متعجب، به افرادی که همه هم زمان با هم از دستگاه خارج شدند و به طرف جایی حرکت کردند، خیره شدم.
    همه با هم از چیزی مثل دیوار یا یه حفاظ نامرئی عبور کردند و بعد به طور ناگهانی ناپدید شدند.
    اینقدر شوکه شده بودم که به اخطار دستگاه که گفت:
    - دستگاه غیرفعال شد.
    توجه نکردم. از خودم پرسیدم:
    - یعنی کجا رفتند؟
    همچنان توی فکر بودم که محفظه تکون شدیدی خورد، درش باز شد و من رو به شدت بیرون پرت کرد که روی زمین افتادم.
    اهی کشیدم.
    - چرا این دستگاه ها نمی تونن ملایم تر برخورد کنند؟
    با دستام که در اثر برخورد با زمین زخمی شده بودند، بلند شدم و نگاهی به فضای تاریک اطرافم که خیلی ترسناک به نظر می رسید انداختم.
    و این سوالا تو ذهنم به وجود اومد.
    من کجام؟ بقیه کجا رفتند؟
    یه چیزی تو ذهنم بهم هشدار می داد که باید فرار کنم و تا جایی که می تونم از اینجا دور شم ولی کنجکاوی زیاد هر فردی مانعش میشه و خطر رو نادیده می گیره.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    همون طور که لنگان لنگان و به سختی راه می رفتم، با صدای لرزون بلند داد زدم:
    - سلام، کسی اینجا نیست؟ یکی به من کمک کنه. من الان کجام؟
    تنها صدای من بود که در فضا می پیچید و این سکوت مشکوک، از هر چیزی وحشتناک تر بود و من رو خیلی می ترسوند.
    این بهترین فرصت من برای فرار کردن بود، ولی وقتی نمی دونستم کجا هستم، چطوری می تونستم فرار کنم؟
    با ترس اسپری فلفلی که همیشه همراهم داشتم رو از کیفم بیرون اوردم؛ اب دهنم رو قورت دادم و به سمت
    جلو حرکت کردم.
    از خودم پرسیدم:
    - با وجود همچین اسلحه های خطرناکی، یه اسپری فلفل چه کمکی می تونه به من بکنه؟
    اخمی کردم و به خودم جواب دادم.
    - حداقل بهتر از هیچیه و فکر کنم مدت زمان بیشتری زنده بمونم و بتونم برای زود مردن وقت تلف کنم.
    بیخیال درگیری ذهنم شدم و با دقت بیشتر به تاریکی رو به روم نگاه کردم.
    با اینکه خیلی می ترسیدم، ولی سعی می کردم خودم رو شجاع نشون بدم و این چیزی بود که اصلا به من نمی اومد.
    لرزش دست و پام و تپش بلند قلبم رو به خوبی حس می کردم.
    با تمام وجود احساس خطر می کردم طوری که نمی تونستم نادیده بگیرمش.
    می دونستم که باید فرار کنم ولی انگار خیلی دیر شده بود.
    حرکت سریع چیزی رو پشت سرم حس کردم. اسپری فلفل رو پشتم قایم کردم و داد زدم:
    - کی اونجاست؟ خودتو نشون بده.
    به طور ناگهانی فصای اطرافم کاملا سرد شد. با حسی که نزدیک شدن خطر رو بهم هشدار می داد، خواستم از اونجا فرار کنم که متوجه شدم زمین کاملا یخ زده، پاهام بهش چسبیده و نمی تونم خودم رو تکون بدم.
    به اطراف نگاه کردم و با جیغ گفتم:
    - هر کی هستی خودتو نشون بده!
    از داخل تاریکی چشم های قرمزی رو دیدم که داشتند، می درخشیدند و به من نزدیک تر می شدند.
    با وحشت به خودم نگاه کردم.
    چه بلایی داشت سرم می اومد؟ چرا داشتم یخ می زدم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    خوشحال میشم به رمان در حال ترجمه ام هم سر بزنید. با تشکر از همه ی شما
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    پاهام کاملا یخ زده بود و این یخ زدگی داشت بالاتر می اومد و ادامه پیدا می کرد طوری که تا چند ثانیه ی دیگه کاملا یخ می زدم.
    ناباور با خودم زمزمه کردم:
    - نه این غیر ممکنه، این اتفاقا نمی تونه برای من بیفته.
    به تاریکی رو به روم زل زدم و رو به اون چشمای قرمز بلند گفتم:
    - داری چه بلایی سرم میاری؟ تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟
    زنی با لبخند ترسناکی از تاریکی بیرون اومد.
    همون طور که سرش رو کج کرده بود بهم نگاه کرد.
    دستش رو به کمرش زد و بی حوصله گفت:
    - زیاد سوال می پرسی، کوچولو! باز هم همون سوالای تکراریه مسخره.
    دستش رو تکون داد که یخ ها از زمین بالا اومدند و دور تا دورش رو گرفتند.
    از طریق یخ ها با سرعت به طرف من اومد.
    بهم نزدیک شد و با چشمای ابی بی روحش بهم زل زد.
    با دستاش صورتم رو گرفت و شروع کردن به بررسی کردنم. با فشار زیاد صورتم رو از دستاش بیرون کشیدم و غریدم:
    - تو دیگه از کدوم جهنمی اومدی؟ از من چی میخوای؟
    سرش رو تکون داد که موهای ابی رنگش روی صورتش ریخت.
    با دستای یخیش گردنم رو گرفت و با هیجان گفت:
    - به عنوان کسی که تا چند ثانیه ی دیگه قراره بمیره، زیادی شجاعی! با اینحال اجازه میدم قبل از مرگت خوب قاتلت رو بشناسی.
    گردنم رو گرفت و لبخندی زد که نیشاش رو به نمایش گذاشت.
    - من شیطان برفی هستم. و می خوام با لـ*ـذت تمام، مرگت و اون خونی که قراره تو رگات یخ بزنه رو ببینم.
    در گوشم با صدای زمزمه مانندی ادامه داد.
    - وقتی که روحت یخ میزنه و تا ابد زندانی میشه.
    جیغی کشیدم. اسپری فلفل رو بالا اوردم و تو صورتش خالی کردم.
    من رو ول کرد و جیغی کشید. چشماش رو گرفت و بلند داد زد:
    - ادمیزاد احمق با من چی کار کردی؟
    با سرعت ازش فاصله گرفتم و به طرفی فرار کردم.
    بدون نگاه کردن به عقب، فقط می دویدم که پاهام به چیزی گیر کرد و افتادم.
    اینبار تا زانو هام یخ زده بود و من در اون لحظه نمی تونستم کاری انجام بدم. اشکام صورتم رو خیس کردند.
    زن همون طور که بلند می خندید بهم حمله کرد.
    - فکر کردی میتونی با همچین چیز مسخره ای جلوی منو بگیری احمق؟
    به سمتم اومد و نیشاش رو بهم نشون داد که جیغی کشیدم.
    دستم رو محکم به صورتش زدم که انگار جرقه ی صورتی رنگی به وجود اومد.
    - من به دست عجوزه ی یخی مثل تو نمیمیرم.
    بعد از برخورد دستم به صورتش، جیغی کشید و به عقب پرت شد. به یخای پام که اب شده بودند، نگاه کردم.
    با سرعت از جام بلند شدم و همون طور که نفس نفس می زدم به سمتی دویدم که صدای بلندش رو شنیدم.
    - نمی تونی از دستم فرار کنی. پیدات می کنم و می کشمت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    اشکام صورتم رو خیس کرده بود و از ترس زیاد نفسم بند اومده بود.
    به خاطر سرمای زیادی که چند دقیقه پیش تحمل کرده بودم داشتم یخ می زدم.
    تحمل این همه مشکل اون هم تو یک روز رو نداشتم. با تمام وجود می خواستم از اون جهنم لعنتی فرار کنم. این چیزا نمی تونست حقیقت داشته باشه البته با وجود تمام اتفاقاتی که تا حالا برام افتاده بود، دیوونه شدنم هم تو اون موقعیت، چیز غیر عادی به نظر نمی رسید و جای تعجبی نداشت.
    چرا این اتفاقا برام می افتاد؟ یا شاید هم من این قدر برای فرار به مغزم فشار آوردم که دارم توهم می زنم، نمی دونم هر چی که بود من اصلا از این قضیه خوشم نمی اومد.
    اصلا حس خوبی نداشتم و حس می کردم همه چیز خیلی عجیب و غیر عادیه.
    مطمئنا اسلحه ها و وسیله های مختلفی که اونا همراه خودشون داشتند برای کارای خوب و عادی استفاده نمی شدند. اصلا اونا داشتند چی کار می کردند؟ چرا من باید به دست همچین آدمایی بیفتم؟ اصلا از من چی می خواستن؟ من فقط یه دختر دبیرستانی معمولی ام که تنها جرمش اذیت کردن معلما و فرار کردن از کلاسای درسی بود.
    هیچ وقت فکر نمی کردم تو یک روز همه تصوراتی که داشتم تغییر کنه و دیدگاهم نسبت به همه چیز عوض شه.
    همون طور غرق در افکارم بودم و بدون توجه به چیزی، می دویدم که متوجه مه بزرگی شدم که دور تا دورم رو فرا گرفته و به من اجازه دیدن هیچ چیزی رو نمی ده.
    واقعا وحشتناک بود انگار تو یه زندان گیر افتاده بودم و راهی برای فرار وجود نداشت.
    تا حالا همچین چیزی رو ندیده بودم به سمتی حرکت کردم که سنگ جلوی پام رو ندیدم؛ محکم زمین خوردم و از یه چیزی مثل یه محافظ یا دیواره ی نامرئی عبور کردم.
    بدون در نظر گرفتن شرایط زیر لب غر زدم:
    - دست و پا چلفتی بودنم یه دردسر خیلی بزرگه.
    خواستم غرغر کنم که با برخورد چیزی به زمین با تعجب زیاد سرم رو بالا آوردم و برای لحظه ای نفسم از ترس زیاد بند اومد.
    ماه قرمزی به رنگ خون که با وجود مه سیاه کم رنگی که آسمون قرمز رو فرا گرفته بود، واضح قابل دیدن بود؛ انگار که از آسمون آتیش می بارید و موجوداتی رو با خودش می آورد، موجوداتی که حتی تو خواب هم ندیده بودمشون. صدای خنده ی کر کننده ی اونا باعث شد از ترس بلرزم. انگار اینجا تیکه ای از جهنمه و از بقیه ی دنیا دور افتاده. هیچ جریانی از زندگی اونجا دیده نمی شد. زمین به سیاهی قیر بود و در بعضی جاها گودال هایی وجود داشت که درونش رو مایع قرمز رنگی که داشت می جوشید، پر کرده بود. حس می کردم اون گودال پر از خون، چون می تونستم بوشون رو که ترکیبی از زنگ اهن و نمک بود حس کنم. آثاری از خون همه جا دیده می شد.
    با شوک زیاد همون طور که روی زمین نشسته بودم عقب عقب رفتم که به چیزی برخورد کردم، با نفسی که از ترس گرفته بود به پشت برگشتم که با دیدن اسکلت رو به روم، با تموم وجود جیغی کشیدم که در اون زمان صدایی به گوشم رسید و باعث شد ترسم چندین برابر بشه.
    - بوی خون یه زنده میاد. می تونم حسش کنم.
    کاش می شد همه ی اینا یه کابوس ترسناک باشه. یعنی این چیزایی که دارم می بینم واقعیه؟

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، می دونم که این مدت بد قولی کردم و پستی نذاشتم ولی بیشتر به خاطر این بود که با درسا سرم گرم بود و کنکوری هستم به خاطر همین معذرت خواهی می کنم و سعی می کنم تا جایی که وقت کنم پست بذارم و شما رو منتظر نذارم. خوشحالم که رمانو دنبال می کنید.
    [HIDE-THANKS]
    با بهت به موجودی که با سرعت خیلی زیادی به طرف من حرکت می کرد و با چشم قابل دیدن نبود خیره شدم. همون طور که به طرف من می اومد از داخل گودال ها عبور کرد و اثر های خون مانندی رو روی زمین به جا گذاشت.
    بوی بد خون باعث شد به طرز بدی حالت تهوع پیدا کنم و بینیم رو جمع کنم.
    اب دهنم رو قورت دادم و چند بار پلک زدم تا واضح تر همه چیز رو ببینم و باور کنم که این یه رویا نیست. هر لحظه منتظر بودم که به طرز وحشتناکی کشته شم و این سرنوشت شومی که برام در نظر گرفته شده بود رو بپذیرم؛ من که چیزی برای از دست دادن نداشتم و همیشه یه مرگ اروم رو ترجیح می دادم ولی فکر می کنم هیچ چیز اون طوری که ما می خوایم پیش نمیره.
    چشمام رو بستم تا برای مرگ دردناکم اماده بشم که چیزی از پشت، کمرم رو چنگ زد و من رو به سمت عقب کشوند. جیغ خفه ای کشیدم و با چشمای گرد شده به موجود بزرگ جثه ای که من رو تو دستاش گرفته بود نگاه کردم.
    به چشمای زرد رنگش که برق می زدند خیره شدم که لبخند شیطانی رو لبش اومد.
    صورتم رو به طرف دستاش چرخوندم و تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که با گاز گرفتن دستاش می تونم کمی وقت گیر بیارم و فرار کنم.
    بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم سریع با دندونام دستاش رو نشونه گرفتم و سرم رو نزدیک تر بردم که حس کردم زبونم سوخت و همه ی دندونام شکست. با قیاقه ای که می شد بدبختی و بدشانسی رو ازش تشخیص داد به دستای سنگی بزرگش که من رو محکم گرفته و لایه های گدازه اونا رو پوشونده بودند خیره شدم.
    همون طور که من رو تکون می داد گفت:
    - موش کوچولو، فکر کردنی می تونی یه موجود سنگی رو به راحتی شکست بدی و از دستم فرار کنی. تو در برابر من هیچی نیستی.
    همون طور داشتم با خودم فکر می کردم چرا اون لحظه متوجه دستای سنگیش نشدم که صدای بلندی به گوشم رسید.
    به طرف صدا چرخیدم که با پسری با موهای نقره ای رو به رو شدم؛ در حالی که ناخن های بلند پوشیده شده از خونش رو با دهن مزه مزه می کرد بلند گفت:
    - هی گوریل، اون دختر رو بذار زمین اون سهم امشب منه. اجازه نمی دم ازم بگیریش.
    موجود سنگی بلند خندید و محکم من رو که داخل دستاش بودم فشرد طوری که تونستم صدای شکستن استخونام رو هم بشنوم؛ بیشتر شبیه یه سوسک بودم داخل دست یه غول. از درد زیاد اشک تو چشمام جمع شد و نفسم گرفت.
    پسر که از این کارش عصبانی شده بود زیر لب غرشی کرد.
    - غذای امشب منو بدمزه کردی. دستای کثیفتو از روش بردار.
    موجود سنگی بلند خندید.
    - چطوری لاغر مردنی؟ خوشحالم دوباره می بینمت. می بینی که من زودتر گرفتمش. خیلی بوی خوبی میده. معلومه از یه گونه ی خیلی خاصه. حالا چی کار می کنی؟
    پسر مو نقره ای لبخند شیطنت امیزی زد و همون طور که نیشای بلندش رو به نمایش می ذاشت گفت:
    - مثل همیشه خودخواهی. من اول اونو پیداش کردم. اگر حرف حالیت نمیشه فکر کنم باید قدرت واقعیمو نشونت بدم. منو دست کم گرفتی؟
    لبخندی زد که شاخ های شعله مانند قرمز رنگی از سرش بیرون زد.
    همون طور که شعله های قرمز دور تا دور بدنش را فرا گرفته بودند چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.
    در حالی که داشت وردی رو می خوند شعله ها به صورت یه شمشیر در اومدند و با سرعت زیادی به موجود سنگی حمله کرد.
    موجود سنگی بلند خندید و با هیجان زیاد گفت:
    - دلم برای جنگیدن باهات خیلی تنگ شده بود.
    و بعد محکم و بدون توجه به چیزی، من رو به گوشه ای پرت کرد. برخورد شمشیر پسر مو نقره ای با موجود سنگی باعث شد که بدنش سنگیش بشنکه و به مواد مذاب تبدیل شه.
    بهت زده به صحنه ی رو به روم زل زده بودم که اشکام صورتم رو مثل این چند روز اخیر خیس کردند. زیر لب با خودم گفتم:
    - یعنی من اینقدر ضعیفم؟ یعنی نمی تونم هیچ کاری انجام بدم؟ اصلاًچی شد که به اینجا رسیدم؟ یعنی من اینجا میمیرم؟
    صدای برخورد وحشتناکی که از اسمون اومد باعث شد سرم رو به طرف اونجا بچرخونم.
    واقعا اینجا چه خبر بود؟ نکنه اینجا جهنمه؟ یعنی واقعا کسی نیست منو نجات بده؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان :)
    می خواستم بگم اگر نظری درباره ی رمان دارید یا اگه رمان مشکلی داره حتما بگین چون خیلی بهم کمک می کنه. با تشکر از همه ی شما

    [HIDE-THANKS]
    به اسمون زل زده بودم و با خودم فکر می کردم یعنی این صدای چی بود؟ که با دیدن دو نفر که با سرعت خیلی زیادی به طرف هم حرکت می کردند چشمام گرد شد؛ بعد از برخوردشون، دوباره همون صدای وحشتناک به گوش رسید و جرقه ی عجیبی به وجود اومد.
    صدای جرقه باعث شد گوشام رو با دستام بگیرم و به خاطر نوری که به وجود اومد، چشمام رو ببندم؛ انگار چیزی مثل یه انفجار اتفاق افتاد.
    هیچ چیز اینجا با عقل و منطق من جور در نمی اومد.
    یعنی واقعا من چی کار کرده بودم که این همه بلا سرم می اومد؟
    همون طور به اسمون خیره بودم و به این بدشانسیم فکر می کردم که با دیدن لیام که در حال جنگیدن بود، دهنم باز موند. فکر می کنم اون برخورد وحشتناک به خاطر جنگیدن لیام بود.
    - ا، این اینجا چی کار می کنه؟ پس چرا نیومد منو نجات بده؟
    عصبانی از اینکه این همه مدت تنها بودم و داشتم می ترسیدم در صورتی که هیچ کس هیچ توضیحی درباره این چیزا به من نداده بود، اخمی کردم.
    واقعا که اون لیام عوضی فقط به خودش فکر می کرد البته تقصیر من هم بود که بدون اجازه اومده بودم. ولی یه سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود این بود که اون چطور متوجه اومدن من به اونجا نشده بود؟ یا شاید هم فهمیده بود و اهمیتی نمی داد؟
    به هر حال این چیزا فعلا مهم نبود و اگر تونستم از اینجا زنده بیام بیرون حتما درباره ی این چیزا باهاش بحث می کنم.
    فعلا اولویت، فرار کردن من از اینجا بود.
    با صدای بلند داد زدم:
    - لیام داری چی کار می کنی؟ اینجا چه خبره؟
    لیام بعد از شنیدن صدای من، با شک به طرفم برگشت.
    همون طور که اسلحه ی بزرگی دستش بود و می جنگید بلند جواب داد.
    - لعنتی! هی تو یه احمق اینجا چی کار می کنی؟ چطوری اومدی اینجا؟ اصلاً چرا من متوجه نشدم؟
    بی توجه به اطرافم داد زدم.
    - بیا بهم کمک کن. نجاتم بده.
    می تونستم از اینجا هم، تمسخر توی چهره اش و اون پوزخند اعصاب خوردکنش رو ببینم ولی چاره ای نداشتم.
    بلند خنده ای کرد.
    - با اینکه از دستت خیلی عصبانیم و باید تنبیه شی ولی این، زمانی اتفاق می افته که تو بتونی از اینجا زنده بیرون بیای. پس مردن یه تنبیه خیلی اسونه برات و برای من فرقی نداره چه اتفاقی برات می افته. اگه اینقدر ضعیف و احمقی، همون بهتر بمیری. من با ادمای بدردنخوری مثل تو، کاری ندارم.
    بلند جیغ کشیدم:
    - چی؟ یعنی چی؟ حالا من چی کار کنم؟
    - احمق مزاحم من نشو، کار دارم. راستی حواست به اطرافت هم باشه این طوری زودتر میمیری.
    همون لحظه صدای اشنایی به گوشم رسید.
    - هم، راست میگه. بهتره منو فراموش نکنی عسلم.
    اب دهنم رو قورت دادم و به طرف صدا چرخیدم.
    پسر مو نقره ای طوری بهم زل زده بود که انگار داره غذای مورد علاقش رو می بینه. نفس عمیقی کشید.
    - خیلی بوی خوبی میدی. البته اول باید کار این عوضی رو تموم کنم.
    بعد به طرف موجود سنگی که تبدیل به مذاب شده بود اشاره کرد.
    مواد مذاب کم کم بالا اومدند و مرد سنگی دوباره به حالت اولش برگشت.
    پسر مو نقره ای با لبخند بهش گفت:
    - یه پیشنهاد خوب برات دارم. نظرت چیه نصفش کنیم؟ مثل قدیما.
    موجود سنگی خوشحال به طرفش برگشت.
    - اره من موافقم. زیاد صبر کردن غذا رو بدمزه می کنه.
    همون طور که از ترس زیاد عقب عقب می رفتم بلند داد زدم:
    - ها؟ مگه قرار نبود حسابشو برسی؟
    پسر مو نقره ای با هیجان زیاد گفت:
    - می دونستی وقتی می ترسی خیلی خوشگل تر میشی.
    باید چیکار می کردم؟ یعنی هیچ شانسی برای بیرون رفتن از اینجا نداشتم؟ یعنی لیام برام نقشه ای کشیده بود که حاضر نبود نجاتم بده؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    همون طور با ترس به اون دو نفر که داشتن بهم نزدیک می شدند خیره بودم. قدرت حرکت کردن و تکون دادن دست و پاهام رو نداشتم؛ انگار از ترس زیاد بدنم بی حس شده بود. تا حالا این همه اتفاق رو همزمان با هم تجربه نکرده بودم.
    به اون دو نفر خیره بودم که چیزی با سرعت زیاد جلوم ظاهر و مانع از نزدیک نشدن اون دو نفر به من شد.
    بهت زده گفتم:
    - کایلی؟
    کایلی خوشحال به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
    - خیلی خوشحالم که زنده ای. ترسیدم بلایی سرت اومده باشه. فکر کنم به موقع رسیدم.
    نفس راحتی کشید و ادامه داد:
    - تا وقتی من اینجا کار اینارو تموم می کنم تو فرار کن. بچه ها کمکت می کنن.
    حرفش رو قطع کردم.
    - ولی لیام گفت که...
    - مهم نیس چی گفته، هر چی باشه تو دوست منی. اربـاب هم کم کم بهت عادت می کنه و باهات کنار میاد. پسر مو نقره ای گفت:
    - هی خانم خوشگله داری چی کار می کنی؟
    کایلی تکونی به خودش داد و با لبخند خبیثی گفت:
    - می خوام حسابتو برسم.
    نگاهی به من انداخت.
    - بهتره زودتر بری فکر نکنم خوشت بیاد همچین چیزی رو ببینی.
    با ناراحتی بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
    - خیلی ممنونم که نجاتم دادی کاش می تونستم بهت کمک کنم ولی فکر می کنم اگه برم راحت تر باشه.
    با لبخند سرش رو تکون داد.
    - فقط تا جایی که میتونی از اینجا دور شو.
    با سرعت به طرفی دویدم و به عقب برگشتم که کایلی رو در حال جنگیدن با اون تا دیدم.
    کاش اونقدری قدرت داشتم که بتونم بهش کمک کنم. ولی لیام راست می گفت من خیلی ضعیفم و هیچ قدرتی ندارم. اصلاً چرا باید ادم ضعیفی مثل من رو نجات بدن وقتی هیچ فایده ای ندارم.
    تو اون موقعیت هیچی نمی دونستم. این بیشتر شبیه کابوس ترسناکی بود که ارزو داشتم زودتر ازش بیدار شم تا برم مدرسه و مامانم مثل همیشه سرم غر بزنه که من خیلی تنبلم.
    چطور ممکنه زندگی عادی من تو چند ثانیه عوض شه اون هم طوری که به ذهن هیچ کس نمی رسه. یعنی من می تونم به این زندگی جدید، ادمای جدید و این دنیای جدید عادت کنم؟ می تونم باهاشون کنار بیام؟ اصلا من به این دنیا تعلق دارم؟ منی که حتی نمی تونم خودم رو نجات بدم چطور می تونم به بقیه کمک کنم؟ اگه اتفاقی برای کایلی بیفته هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
    با گریه می دویدم و به هیچ چیزی توجه نداشتم که صدای لیام باعث شد بهت زده سرجام بایستم.
    - نه لعنتی! از اونجا فرار کن زود باش. خیلی خطرناکه.
    - ها؟!
    تو شک حرفش بودم که متوجه شدم موجودات نامرئی با سرعت زیاد دارن دورم می چرخن.
    همون طور که کلمه هایی رو زیر لب زمزمه می کردن چیزی مثل گرد باد رو به وجود اوردن.
    حس کردم درد وحشتناکی سرتاسر بدنم رو فرا گرفت؛ انگار همه ی بدنم داشت داخل اتیش می سوخت. درد وحشتناک سرم باعث شد جیغ بکشم و روی زمین بیفتم.
    همون لحظه صدای جیغ کایلی و داد لیام رو شنیدم.
    - بل!
    چه اتفاقی داشت برام می افتاد؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا