سلام دوستان، خوشحال میشم به این رمان زیبا هم سر بزنید.
[HIDE-THANKS]
با سرعت زیاد به طرف اتاقم دویدم. در رو با شدت باز کردم و همون طور که نفس نفس می زدم از توی کمد، کوله پشتی مشکی رنگی برداشتم.
نمی دونستم بیرون چه خطری من رو تهدید می کنه پس باید خودم رو برای هر چیز یا اتفاقی اماده می کردم؛ لباسا و وسایلی که لازم داشتم رو داخل کیف گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
باید یه راهی برای فرار پیدا می کردم و نباید اجازه می دادم کسی متوجه حضور من شه.
پس اروم به طرف اتاق قبلی حرکت کردم و بعد از رسیدن به اونجا، به دیوار اتاق تکیه دادم تا بتونم راحت تر نفس بکشم.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل اتاق نگاهی انداختم.
لیام و کایلی به طرف دستگاه بزرگی که به شکل دایره های حلقه ای روی دیوار نصب شده بود، رفتند.
دستگاه واقعا سیستم پیچیده ای داشت؛ طوری که حتی تو خواب هم اونو ندیده بودم، مطمئنا چیزی درباره اش نمی دونستم و فکر کنم طرز کار باهاش رو هیچ وقت یاد نگیرم.
از استرس زیاد، اب دهنم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم لرزش دستام رو کنترل کنم.
اگه همه چیز اون طور که من می خواستم پیش نمی رفت چی؟ باید چی کار می کردم؟
واقعا توی موقعیت حساسی قرار داشتم.
با صدای لیام که بلند داد زد:
- برای اینکه اون دختر شک نکنه نصف شما اینجا می مونید. بقیه ی افراد، نصف با دستگاه تله پات و نصف دیگه هم با *مینیرال میان.
از فکر بیرون اومدم.
همه ی افراد برای انجام کاراشون از اتاق بیرون رفتند و تنها افرادی که نمی دونستم می خوان چی کار کنند اونجا موندند.
لیام به طرف دستگاه رفت و با باز شدن صفحه ای لمسی دستگاه رو فعال کرد.
با چشمای گرد شده به صحنه ی رو به روم زل زدم.
دستگاه به طور ناگهانی تکون خورد و دایره ها از هم فاصله گرفتند.
ترسیده، کمی عقب رفتم و دوباره به دستگاه زل زدم.
داشتن چی کار می کردند؟
به نور های عجیبی که طیفی از رنگ های مختلف بود و و از دستگاه بیرون می زد خیره شدم.
همه ی اونا هم زمان با هم طرف دستگاه رفتن و ناپدید شدند. بعد از این کارشون دستگاه به حالت اول خودش برگشت.
دهنم از تعجب زیاد باز مونده بود و تند تند پلک می زدم. اینجا چه خبر بود؟ یعنی کجا رفتن؟
به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم کسی اونجا نیست.
کوله پشتیم رو روی شونه ام محکم تر کردم و به طرف دستگاه دویدم.
همون طور با چشمای ریز شده بهش زل زده بودم، دلم می خواست بیشتر درباره اش بدونم.
پس با کنجکاوی زیاد جلوتر رفتم و دستم رو دراز کردم تا بهش دست بزنم که انگار دستم به چیزی مثل حفاظ برخورد کرد و حفاظ من رو به شدت به عقب هول داد، طوری که محکم به دیوار برخورد کردم و برای ثانیه ای احساس کردم دل و روده ام بیرون ریخت.
ناله ای کردم و زیر لب غر زدم:
- اوه، لعنتی خیلی درد داشت. چرا اینطوریه؟
خواستم از درد شدید گریه کنم که صدایی مانع من شد.
- کی اونجاست؟
سریع پشت دیوار بزرگی قایم شدم که به خاطر درد شدید، سر خوردم و روی زمین نشستم.
مینیرال: دستگاهی مانند ماشین، که سرعت بسیار بالایی داره و به جای سوخت از طریق زمان حرکت میکنه. با به وجود اوردن شکاف و دریچه ای در بعد زمان، به سمت مقصد حرکت می کنه.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
با سرعت زیاد به طرف اتاقم دویدم. در رو با شدت باز کردم و همون طور که نفس نفس می زدم از توی کمد، کوله پشتی مشکی رنگی برداشتم.
نمی دونستم بیرون چه خطری من رو تهدید می کنه پس باید خودم رو برای هر چیز یا اتفاقی اماده می کردم؛ لباسا و وسایلی که لازم داشتم رو داخل کیف گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
باید یه راهی برای فرار پیدا می کردم و نباید اجازه می دادم کسی متوجه حضور من شه.
پس اروم به طرف اتاق قبلی حرکت کردم و بعد از رسیدن به اونجا، به دیوار اتاق تکیه دادم تا بتونم راحت تر نفس بکشم.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل اتاق نگاهی انداختم.
لیام و کایلی به طرف دستگاه بزرگی که به شکل دایره های حلقه ای روی دیوار نصب شده بود، رفتند.
دستگاه واقعا سیستم پیچیده ای داشت؛ طوری که حتی تو خواب هم اونو ندیده بودم، مطمئنا چیزی درباره اش نمی دونستم و فکر کنم طرز کار باهاش رو هیچ وقت یاد نگیرم.
از استرس زیاد، اب دهنم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم لرزش دستام رو کنترل کنم.
اگه همه چیز اون طور که من می خواستم پیش نمی رفت چی؟ باید چی کار می کردم؟
واقعا توی موقعیت حساسی قرار داشتم.
با صدای لیام که بلند داد زد:
- برای اینکه اون دختر شک نکنه نصف شما اینجا می مونید. بقیه ی افراد، نصف با دستگاه تله پات و نصف دیگه هم با *مینیرال میان.
از فکر بیرون اومدم.
همه ی افراد برای انجام کاراشون از اتاق بیرون رفتند و تنها افرادی که نمی دونستم می خوان چی کار کنند اونجا موندند.
لیام به طرف دستگاه رفت و با باز شدن صفحه ای لمسی دستگاه رو فعال کرد.
با چشمای گرد شده به صحنه ی رو به روم زل زدم.
دستگاه به طور ناگهانی تکون خورد و دایره ها از هم فاصله گرفتند.
ترسیده، کمی عقب رفتم و دوباره به دستگاه زل زدم.
داشتن چی کار می کردند؟
به نور های عجیبی که طیفی از رنگ های مختلف بود و و از دستگاه بیرون می زد خیره شدم.
همه ی اونا هم زمان با هم طرف دستگاه رفتن و ناپدید شدند. بعد از این کارشون دستگاه به حالت اول خودش برگشت.
دهنم از تعجب زیاد باز مونده بود و تند تند پلک می زدم. اینجا چه خبر بود؟ یعنی کجا رفتن؟
به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم کسی اونجا نیست.
کوله پشتیم رو روی شونه ام محکم تر کردم و به طرف دستگاه دویدم.
همون طور با چشمای ریز شده بهش زل زده بودم، دلم می خواست بیشتر درباره اش بدونم.
پس با کنجکاوی زیاد جلوتر رفتم و دستم رو دراز کردم تا بهش دست بزنم که انگار دستم به چیزی مثل حفاظ برخورد کرد و حفاظ من رو به شدت به عقب هول داد، طوری که محکم به دیوار برخورد کردم و برای ثانیه ای احساس کردم دل و روده ام بیرون ریخت.
ناله ای کردم و زیر لب غر زدم:
- اوه، لعنتی خیلی درد داشت. چرا اینطوریه؟
خواستم از درد شدید گریه کنم که صدایی مانع من شد.
- کی اونجاست؟
سریع پشت دیوار بزرگی قایم شدم که به خاطر درد شدید، سر خوردم و روی زمین نشستم.
مینیرال: دستگاهی مانند ماشین، که سرعت بسیار بالایی داره و به جای سوخت از طریق زمان حرکت میکنه. با به وجود اوردن شکاف و دریچه ای در بعد زمان، به سمت مقصد حرکت می کنه.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: