رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
[HIDE-THANKS]
نمی تونستم نگاهم رو از تابلو بگیرم. به طور ناگهانی فردی کنارم ظاهر شد و گفت:
- به تابلو ها نگاه نکن! اونا خطرناکن.
صدای لیام من رو از خلسه بیرون اورد.
هری به لیام نگاهی کرد و‌ گفت:
- تو هم حسش کردی مگه نه؟
لیام با دقت به اطراف خیره شد.
- اره، منم حسش کردم. هر کسی می تونه متوجهش بشه. فکر می کردم اینجا باشه
هری با ترس جواب داد.
- اون نمیاد اگه اینجا بود هیچ کدوممون الان زنده نبودیم یا سالم‌ اینجا ننشسته بودیم.
خواستم سوال بپرسم که مجسمه ی اسکلتی کوچیکی که لباس گارسونی پوشیده بود از سطح میز بالا اومد همون طور که منو رو‌ به سمتم گرفته بود گفت:
- چی میل داری خانم کوچولو؟
منو رو گرفتم و خواستم بازش کنم که لیام کنار گوشم گفت:
- بهتره این کارو نکنی قیمتا خیلی بالاس و این غذا ها برات خوب نیست، زیادی بچه ای.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.
- به تو ربطی نداره.
لیام شونه هاش رو‌ بالا انداخت و در گوشم زمزمه کرد:
— اینجا خیلی خطرناکه. از هری دور نشو.
سعی کردم جلوی پرش پلکم‌ رو بگیرم و عصبانیتم رو کنترل کنم.
- اولا من می تونم از خودم مراقبت کنم، دوما من به خاطر تو الان اینجام.
لیام به چشمام خیره شد و با تمسخر گفت:
- تو ماموریت قبلی واقعا عالی عمل کردی و این قضیه ی بی خاصیت بودن تو اصلا به من ربطی نداره.
و بعد ناپدید شد.
منو رو باز کردم که صدای خنده ی هری رو شنیدم. صفحه ای لمسی بالا اومد و من گزینه ها رو خوندم.
- غذای مخصوص امروز، غذای مخصوص الاکتیپوس ها، غذای مخصوص مینیلار ها، دانجس ها و ....
هیچی از اسم ها نفهمیدم و گزینه ی غذای مخصوص امروز رو انتخاب کردم. با دیدن گزینه ها ارزو کردم کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم.
- گوشت انسان با ادویه ی مخصوص، سوپ چشم رشته فرنگی، خون بستنی، خون غلیظ تازه با کیک مغز...
حالت تهوع وحشتناکی بهم دست داد و با دیدن قیمتا چشمام گرد شد؛ واقعا خیلی گرون بودن. منو رو به گوشه ای پرت کردم. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا بالا نیارم. تصور کردنش حالم رو بد می کرد.
هری بلند بلند خندید و به گارسون فقط یه لیوان اب ساده سفارش داد.
از اینجا هم می تونستم پوزخند اعصاب خوردکن لیام رو حس کنم.
حالم که بهتر شد به هری که هنوز می خندید خیره شدم.
چشم غره ای بهش رفتم که جلوی خنده اش رو گرفت.
- واقعا شما همچین چیزایی می خورید؟
گارسون سفارشا رو روی میز گذاشت و رفت.
- نه من نمی خورم. بیشتر افراد اینجا امشب نوعی غول یا دیون به همین علت غذای مخصوص امروزه. بهتره وارد جزئیات نشیم برات بهتره.
با شک به لیوان اب نگاهی انداختم تا ببینم این لیوان اب واقعا ابه یا نه؟
هری با دیدن قیافه ی من دوباره خندید و گفت:
- نگران نباش مشکلی نداره!
پشت چشمی نازک کردم و سرم رو تکون دادم.
- این دلیل نمیشه که من سوالایی که داشتم رو فراموش کنم یا تو بخوای از جواب دادن به من فرار کنی. زود باش به سوالام جواب بده.
صاف نشست و گلوش رو‌ صاف کرد، خواست چیزی بگه که به طور ناگهانی همه جا تاریک شد.
هری با ترس از جاش پرید و دستم رو محکم گرفت.
- دستم رو اصلا ول نکن!
از ترس نفس نفس می زدم انگار کور شده بودم.
- چه اتفاقی داره می افته؟
هری با ترس زمزمه کرد.
- لیام چطور تونست همچین ریسکی کنه؟ امیدوارم فکر همه جاشو کرده باشه. خیلی حس بدی دارم.
با ترس به تاریکی اطرافم خیره شدم. انگار چیز سرد و وحشتناکی داشت نزدیک می شد، چیزی که کابوس همه ی دوران‌ زندگیم بود. می تونستم بوی مرگو حس کنم... مرگ قرار بود اتفاق بیفته.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    هوا هر لحظه سردتر می شد؛ انگار تاریکی داشت من رو‌ صدا می زد و قصد داشت من رو ببلعه. به هری نزدیک تر شدم و صداش زدم.
    - هری حالت خوبه؟
    با صدایی که به سختی نفس می کشید گفت:
    - دارم خفه می شم، نمی تونم نفس بکشم.
    جیغی کشیدم. دست هری هر لحظه سردتر می شد، می ترسیدم اتفاقی براش بیفته.
    با گریه گفتم:

    - نه لطفا! تحمل کن.
    حس می کردم چیزی کنار گوشم نفس می کشه، سایه ای اطرافم پرسه می زنه... شاید سایه یا زمزمه ی مرگ بود.
    هر چیزی که بود اینقدر ترسناک و تاریک بود که نمی تونستم تحملش کنم.
    بعد از چند لحظه همه جا دوباره روشن شد و من با دیدن صحنه ی رو به روم ناباور سرجام خشکم زد. همه ی افراد داخل کافه مرده بودند. نه، مرگ کلمه ی کافی ای برای توصیف صحنه ی رو به روم نبود؛ همه ی اونا به طرز وحشتناکی تیکه تیکه شده بودند. بوی خون همه جا پیچیده بود. خون پخش شده ی رو دیوارا بیشتر شبیه یه اخطار بود. موجودایی که سر و بدنشون توسط میز یا دیوارا از هم جدا شده بود، دست و پاهای قطع شده که به دیوارا وصل شده بودند و از همه بدتر خونی بود که از سقف می چکید و سرایی که به لوستر وصل شده بودند. همه ی مجسمه ها خشکشون زده بود.
    اینقدر حجم این شوک زیاد بود که خون و اکسیژن کافی به مغزم نمی رسید و نمی دونستم تو این شرایط چه عکس العملی باید نشون بدم. سرگیجه و حالت تهوع داشتم. می خواستم بیهوش شم که صدای جیغی من رو به خودم اورد و من قبل از افتادن، به میز تکیه دادم. به اطراف نگاه کردم که هری رو افتاده روی زمین پیدا کردم، سعی داشت نفس بکشه ولی انگار نمی تونست. به طرفم برگشت که با دیدن قیافه اش برای ثانیه ای ترسیدم. از دهنش مایع سیاه رنگی بیرون می اومد و کاسه ی چشماش به قرمزی خون بود انگار که داشت خون گریه می کرد.
    لیوان اب رو روی صورتش پاشیدم که نفس عمیقی کشید. دستش رو گرفتم و گفتم:

    - حالت خوبه؟
    لبای خشک شده اش رو تکونی داد و لبخند دردناکی زد.
    - اره دارم بهتر میشم.
    سرش روی شونه هام گذاشت.
    - خیلی وحشتناک بود. نتونستم مقاومت کنم.
    بعد در حالی که انگار داشت با خودش حرف می زد، گفت:
    - ولی چرا اجازه داد زنده بمونم وقتی همه رو کشته؟
    بعد به من نگاه کرد و ادامه داد.
    - اصلا چرا هیچ اتفاقی برای تو نیفتاده؟
    با تعجب نگاش کردم.
    - نمی دونم! چطور همچین چیزی ممکنه؟ توی چند ثانیه کل افراد اینجا کشته شدند.
    صدای جیغی که دوباره اومد مانع ادامه ی صحبتامون شد. از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم که کایلی رو افتاده روی زمین دیدم. من و هری هر دو به طرفش دویدیم. بلند گفتم:
    - کایلی حالت خوبه؟
    به طرفم برگشت، اون هم همون حالت هری رو داشت.
    - دارم خفه می شم.
    به طرفش رفتم و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم؛ داشت می لرزید.
    - سعی کن اروم اروم نفس بکشی.
    لرزش بدنش کمتر شد، سرش رو تکون داد و همون طور که گریه می کرد، با صدایی گرفته گفت:
    - اربـاب...اربـاب ناپدید شده، من نتونستم ازش محافظت کنم.
    با چشمای‌ گرد شده گفتم:
    - غیر ممکنه برای لیام اتفاقی بیفته. مطمئنم حالش خوبه.
    کایلی هم مثل هری با تعجب بهم خیره شد.

    - چطور ممکنه؟ هیچ اتفاقی برات نیفتاده؟ حالت خوبه؟
    بهش نگاه کردم.
    - نه، چرا اینقدر تعجب کردین؟ باید اتفاقی برام می افتاد؟
    کایلی زیرلب زمزمه کرد:
    - باورم نمی شه... ممکنه...
    با شنیدن صدای عصبی لیام که گفت:
    - لعنتی! با اینکه اینجا نیست ولی باز هم تونست من رو بازی بده. داره باهامون بازی می کنه. اون با خودش چی فکر کرده؟
    حرف کایلی قطع شد. لیام با دیدن ما چشماش گرد شد و با بهت گفت:
    - اینکه شما ها رو زنده گذاشته و اتفاقی براتون نیفتاده اصلا نشونه ی خوبی نیست.
    به من خیره شد و گفت:
    - مخصوصا اینکه هیچ اتفاقی برای بل نیفتاده، اصلا خوب نیست. قراره یه فاجعه اتفاق بیفته. حسش می کنم. قراره با هممون بازی کنه.
    همون‌ طور که پوزخند می زد گفت:
    - در اینده احتمالا ارزو می کنید کاش اینجا مرده بودید.
    لبخند دردناکی زد و دستش رو تکون داد.
    - به این بازی مرگ اور و بی رحم خوش اومدید.
    بعد به سمت من نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
    - همه‌ چیز خیلی عجیبه! اون چه‌ نقشه ای داره؟
    اون شب هیچ‌ کدوم از حرفای لیام رو درک نکردم ولی به مرور زمان کم کم متوجه همه چیز شدم؛ اینکه مرگ می تونه خیلی بهتر از یه بازی بی رحم باشه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، خوش حالم که رمان رو دنبال می کنید.
    منتظر نظراتون درباره ی روند رمان در صفحه ی پروفایلم هستم و همچنین می خواستم بگم می تونید با هم درباره ی روند و ادامه ی رمان توی صفحه ی پروفایلم صحبت کنید و‌ نظر بدید. منتظرتون هستم. با تشکر :)

    لینک صفحه ی پروفایلم:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    هری با پریشونی به طرف لیام رفت و گفت:
    - من هنوز نمی تونم‌ درست متوجه شم! اینجا چه خبره؟
    و اطرافش رو با دست به لیام نشون و ادامه داد.
    - چطور نتونستیم همچین چیزی رو حس کنیم؟ اون اینجا نیست ولی تونست توی چند ثانیه همه چیز رو نابود کنه. اصلا چرا ما رو زنده گذاشت؟ اون میخواد با ما چیکار کنه؟
    لیام عصبی به طرفش برگشت.
    - مثل اینکه حرف های منو درست نشنیدی و متوجه نشدی. حتی من هم نمی تونم چیزی رو حدس زنم. اخیرا همه ی حدسیاتم اشتباه دراومده.
    بعد با دست به من اشاره کرد.
    - مخصوصا از وقتی این دختره ی احمق پیداش شده تمام‌ معادلات من به هم خورده، هیچ چیزی درست نیست؛ من نمی تونم بیشتر چیزا رو ببینم.
    با چشمای سردش بهم خیره شد.
    - تو‌ واقعا همراه خودت نحسی میاری. اصلا چطور من دیشب متوجه اومدن تو نشدم؟ یه چیزی داره مانع من میشه.
    اخمی کردم که پوزخندی زد و ادامه داد.
    - ولی من به زودی همه چیز رو می فهمم.
    هری با عصبانیت به لیام نگاه کرد و گفت:
    - این قضیه ربطی به بل نداره. همش تقصیر توئه، تو این چیزا رو می دونستی، می دونستی امکان داره بمیریم ولی باز هم ما رو به اینجا اوردی و باعث مرگ همه ی این افراد شدی.
    لیام سرش رو تکون داد و سرد گفت:
    - این قضیه ربطی به من نداره. همه ی اونا قاتل بودند و حقشون بود بمیرن.
    هری داد زد.
    - ولی نه اینطوری، این اتفاق خیلی وحشتناک تر از مرگه؛ حتی برای اینا هم اینطوری مردن زیادی بود.
    پوفی کشید و ادامه داد.
    - اونا برای ادامه ی زندگیشون مجبورن اینطوری باشن؛ پس باید چیکار کنن؟ اونا هم حق زندگی دارند. دارن برای زندگیشون می جنگند. شاید بین این افراد، کسایی بودن که‌ گناهی نداشتند یا مجبور شدند به اینجا بیان. فکر کنم داشتن یه زندگی اروم حق همه ی ما باشه.
    لیام به هری نزدیک شد.
    - اونا فقط قاتلن و تو هم به عنوان یه قاتل خیلی جالب رفتار می کنی؟ مگه نه؟
    با دست به اطرافش اشاره کرد.
    - نگاه کن، همه جا رو با دقت نگاه کن! اون برگشته. می دونی یعنی چی؟ یعنی هیچ زندگی اروم‌ و ارامشی در کار نیست. فهمیدی؟ این چیزا رو فقط توی خواب می تونی ببینی. البته اگر خیلی خوش شانش باشی و توی خواب سراغت نیاد.
    هری دوباره داد زد.
    - من قاتل نیستم، من مجبور به انجام این کار شدم و مقصرش فقط شمایین.گونه ی شما فقط به خودش فکر می کنه و حس می کنند از همه بهترن؛ ولی شما خودخواه ترین افرادی هستین که تو زندگیم دیدم. شما از جهش یافته ها سوء استفاده می کنید. نه تنها شما بلکه همه ی دنیا از ما استفاده می کنند، فکر می کنید همه ی ما فقط یه سلاحیم. رومون ازمایشای مسخره انجام میدین و نه گونه های دیگه و نه انسانا ما رو قبول نمی کنند. شماها فقط ما رو شکار می کنید. در صورتی که ما فقط یه زندگی اروم می خوایم. زندگی ای که از بچگی نمی تونیم داشته باشیم؛ چون سریع شناسایی می شیم و همه دنبالمون میان.
    لیام سرش رو تکون داد.
    - ما از شما استفاده نمی کنیم فقط بهتون فرصتی برای زندگی بهتر می دیم. فکر نکنم دلت بخواد به دست سازمان ماورا یا بهتره بگم جهش یافته کش ها بیفتین مگه نه؟
    لیام با دست به سـ*ـینه ی هری زد و ادامه داد.
    - اینکه به خاطر پدرت به این روز افتادی من مقصرش نیستم. پدر و مادرت ادمای بی عرضه ای بودن که لیاقتشون همین بود.
    هری غرشی کرد و گفت:
    - چطور جرأت می کنی درباره ی مادرم همچین حرفایی بزنی؟ می کشمت.
    با خودم فکر کردم یعنی چه چیزی باعث شده این دو نفر این طور با هم رفتار کنند و احتمال دادم این هم یکی از طلسمای هزارتوی تاریکی باشه ولی سعی کردم‌ به این موضوع فکر نکنم چون هر چی بیشتر فکر می کردم‌ بیشتر از چیزای اطرافم می ترسیدم و تنها چیزی که می خواستم این بود که از این هزارتو سالم بیرون بیام.
    همچنین من تنها با نصفی از حرف های لیام و هری موافق بودم نه همش و با اینکه چیزی از پدر و مادر هری نمی دونستم، ولی باز هم لیام حق نداشت به پدر و مادرش توهین کنه.
    همین طور غرق در افکار ترسناکم بودم که با شنیدن صدای زمزمه ی خیلی ارومی حواسم پرت شد.
    مایع سیاه رنگ قیر مانندی از دیوار عبور کرد و به طرف جسد های تیکه تیکه شده رفت. اینقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم از جام تکون بخورم یا چیزی بگم.
    با صدای خفه ای گفتم:
    - بچه ها!
    کسی چیزی نشنید؛ ولی کایلی به طرفم برگشت.
    - چیزی شده؟
    با دست مایع سیاه رنگ رو نشونش دادم و با لکنت گفتم:
    - اون... اون مایع رو می بینی؟ مایع سیاه رنگه؟
    کایلی با تعجب بهم خیره شد.
    - من که چیزی نمی بینم.
    و با نگرانی به لیام و هری که هنوز در حال دعوا کردن بودن خیره شد.
    جسد های تیکه تیکه شده توسط مایع سیاه رنگ به هم وصل شدند و مرده های متحرک رو به وجود اوردند.
    همون طور که ترسیده عقب عقب می رفتم، با صدای گرفته ای دوباره گفتم:
    - بچه ها!
    هری عصبی داد زد:
    - چی شده بل؟
    وحشت زده لبای خشک شده ام‌ رو از هم باز کردم و به مرده های متحرک اشاره کردم.
    - زامبی!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    مرده های متحرک به همراه بدن هایی که مایع سیاه رنگ اعضای بدن و سرشون رو به هم وصل می کرد، یکی یکی جلو اومدند.
    لیام به مرده های متحرک نگاهی انداخت و لبخند خبیثی زد.
    - هم، متأسفانه من نمی تونم توی این عملیات باحال بهتون کمک کنم. چون من کارایی مهمتر از سر و کله زدن با یه مشت مرده ی بوگندو و مسخره دارم.
    سرش رو تکون و با لحن بدجنسی ادامه داد:
    - نابود کردن اینارو به شما می سپارم. امیدوارم بتونید از اینجا سالم بیرون بیاید.
    با بهت بهش خیره شدم. یعنی واقعا تو این شرایط می خواست ما رو تنها بذاره؟ اون هم وقتی خودش ما رو تو این تله انداخته، همه ی این اتفاقات تقصیر اون بود.
    هری با بهت گفت:
    - یعنی واقعا می خوای ما رو تنها بذاری؟
    لیام اخمی کرد.
    - خوشم‌ نمیاد یه حرف رو‌ چند بار تکرار کنم. من کارای مهم تری برای انجام دادن دارم و این وظیفه ی من نیست از شما محافظت کنم یا شما رو سالم از اینجا بیرون ببرم. بقیه اش با خودتونه.
    مرده ای از پشت به لیام نزدیک شد که با یه حرکت دست سرش رو از بدنش جدا کرد.
    دستمال کاغذی ای توی دستش ظاهر و همون طور که دستاش رو پاک می کرد گفت:
    - واقعا چندش اوره!
    به ما خیره شد.
    - من دیگه باید زودتر برم. دلم نمی خواد چیزی رو از دست بدم.
    با تنفر به لیام نگاهی انداختم. هری با عصبانیت غرشی کرد.
    - تو ما رو به این وضع انداختی، تو ما رو مجبور کردی اینجا بیایم و تو این ماموریت مسخره شرکت کنیم. اون وقت میخوای ما رو ول کنی و بری؟ واقعا جالبه.
    لیام شونه هاش رو بالا انداخت.
    - می تونستی فرار کنی.
    انگار که چیزی یادش اومده باشه، ابرو هاش رو بالا انداخت.
    - اوه، انگاری یادم رفته بود با وجود اون دستگاه توی سرتون نمی تونین جایی برین.
    هری بلند داد زد.
    - توی عوضی!
    به مرده ها که هر لحظه نزدیک تر می شدند خیره شدم؛ می دونستم‌ لیام اونقدری پست هست که بهمون کمکی نکنه، پس باید خودمون دست به کار می شدیم.
    خیره به مرده ها گفتم:
    - بچه ها میشه لطفا دعوا رو تموم کنیم.
    با دست به مرده ها اشاره کردم و ادامه دادم.
    - باید یه فکری به حال اینا بکنیم. وضعیت اصلا خوب نیست.
    لیام‌ خندید.
    - بعضی وقتا تو هم‌ می تونی باهوش شی بل.
    اخمی کردم‌ که بلند تر خندید. دستش رو تکون داد که از سطح زمین پایین تر رفت.
    - بعد می بینمتون. اوه، البته اگه زنده موندید.
    به هری اشاره ای کرد و ادامه داد.
    - نگران نباشید یه الاکتیپوس خیلی قوی تر از چیزیه که نشون میده.
    کایلی نگران گفت:
    - اربـاب، لطفا مراقب باشید.
    لیام سرش رو تکون داد و با تکون دستش از سطح زمین کاملا پایین رفت و ناپدید شد.
    من و هری و کایلی از عقب به هم نزدیک تر شدیم و با نگاه کردن به زامبی ها که تعدادشون زیاد بود به عمق فاجعه پی بردیم. چشم غره ای به کایلی رفتم و گفتم:
    - واقعا که، اون ما رو اینجا تنها گذاشت تا بمیریم؛ اون وقت تو براش ارزوی موفقیت می کنی. چطور می تونی همچین کاری انجام بدی؟
    کایلی اهی کشید.
    - تو چیزی درباره ی اربـاب نمی دونی.
    خواست ادامه بده که هری حرفش رو قطع کرد.
    - ولی من خوب می شناسمش، اون یه عوضیه خودخواهه.
    کایلی به حرفای اون توجهی نکرد و ادامه داد.
    - اون برای اینکه امتحانمون کنه ما رو‌ اینجا تنها گذاشت؛ چون این در مقایسه با اتفاقایی که در اینده قراره برامون بیفته هیچه، و نظر اون اینه که افرادی که توی امتحانا شکست می خورن بهتره همونجا بمیرن چون لیاقت کنار اون جنگیدن رو ندارن. فهمیدی؟
    عصبی زیر لب زمزمه کردم.
    - واو، چه استدلال خوبی، واقعا قانع شدم؛ مثل این می مونه که میگه برو بمیر یا خود کشی کردن بهترین راهه.
    اون لحظه از لیام متنفر شده بودم. به هر حال نگرانی من اون زمان‌‌‌ این نبود، ما مشکل بزرگ تری جلوی رومون داشتیم، مشکلی که نمی دونستیم چطوری باید حلش کنیم.
    زامبی که لیام کشته بود از جاش بلند شد، سرش رو از گوشه ی زمین برداشت و روی بدنش گذاشت. همون طور که سرش روی بدنش تکون می خورد به ما نزدیک تر شد.
    حالم از صحنه ی رو به روم بهم خورد ولی سعی کردم زیاد به این موضوع اهمیتی ندم.
    مایع سیاه رنگی از دستای زامبی بالا اومد و دور گردنش پیچید و زامبی به حالت اولش برگشت.
    کایلی با بهت گفت:
    - نه یعنی ممکنه که...
    هری حرفش رو قطع کرد.
    - فرصتی برای حرف زدن نداریم. باید زودتر کارو تموم کنیم، من میخوام زودتر از این جهنم بیرون برم.
    کایلی جیغ زد.
    - نه صبر کن.
    هری انگشتش رو تکون داد که چشمای قرمز رنگش درخشید و همه ی زامبی های اطراف رو تیکه تیکه کرد که همشون مثل مایع سیاه رنگی ترکیدند.
    متعجب به صحنه ی رو به روم نگاه کردم و گفتم:
    - واو، چه قدرت خفنی داره! اصلا صبر کن یه چیزی اینجا خیلی عجیبه. چرا اینا اصلا به ما حمله نکردند؟
    هری با لبخندی که نشونه ی پیروزیش بود گفت:
    - هم، اینکه که کاری نداشت. سریع تموم‌ شد.
    مایع سیاه رنگ جوشید و تغییر شکل داد.
    کایلی با ناراحتی گفت:
    - نه، این تازه اولشه. تو اونا رو نکشتی فقط باعث شدی قدرت بازیابی و ترمیمشون بالاتر بره و قوی تر شن.
    هری به طرف کایلی برگشت.
    - یعنی چی؟ اونا مردند. همچین چیزی ممکن نیست.
    کایلی اهی کشید.
    - تو به اموزش نیاز داری. اونا قدرت تو رو جذب می کنند و این باعث میشه قدرت بازیابی و ترمیمشون بیشتر شه و قدرت اصلیشون رو دوباره به دست بیارن.
    با بهت گفتم:
    - اگه قراره دوباره به حالت اولشون برگردند. پس چرا کشته شدند؟
    کایلی ناراحت گفت:
    - چون سعی داره از قدرت خودمون بر علیه خودمون استفاده کنه. هر چی قدرت ما بیشتر باشه اونا قوی تر میشن و ما می میریم. این بازی ای که اون خیلی دوست داره.
    تو این شرایط باید چیکار می‌ کردیم؟ چطوری باید از این جهنم زنده بیرون می رفتیم؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    هر سه تامون به هم نزدیک تر شدیم. وحشت زده به مرده هایی که با سرعت زیادی ترمیم و به حالت اولشون بر می گشتند خیره شدم.
    درک کردن این چیزا هنوز هم برام سخت بود ولی من دیگه تحمل اینکه یه گوشه بشینم و هیچ کاری انجام ندم رو نداشتم، واقعا از این همه بی عرضه و بی خاصیت بودن خودم خسته شده بودم.
    هری عصبی پوفی کشید.
    - خوب، حالا ما باید چی کار کنیم اگه نمی تونیم از قدرتامون استفاده کنیم.
    کایلی اشفته سرش رو تکون داد.
    - ام، اگه بخوام راستشو بگم... من نمی دونم.
    هری با عصبانیت چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
    - یعنی چی نمی دونی؟ پس تو اون اکادمی چی به شما یاد میدن؟
    کایلی لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد.
    - خوب من یک سالی میشه که مدرکمو از اکادمی گرفتم و این دلیل نمیشه همه چیز رو بدونم.
    دستش رو با اخطار بالا اورد و ادامه داد.
    - همچین قدرتی، جز قدرت های ممنوعه اس که هیچ کسی نمی تونه از اون استفاده کنه و به ما اجازه ی خوندن درباره اش رو نمی دن.
    عصبی از حرفاش بلند گفتم:
    - پس تو دقیقا این چیزا رو از کجا می دونی؟
    با خجالت لباش رو جمع کرد.
    - یه روز وقتی اربـاب داشت درباره اش صحبت می کرد شنیدم و خوب اون فهمید و من رو تنبیه کرد. تنها کسی که می دونه چطور میشه این قدرت رو خنثی کرد، خود اربابه.
    هری پاهاش رو محکم به زمین زد و با عصبانیت گفت:
    - می دونست، اون از همون اول همه چیز رو می دونست. اون ما رو اینجا گذاشت تا بمیریم.
    باید واقعیت های زندگیم رو قبول می کردم. حالا می فهمیدم که زندگی قبلی من تنها یه خواب و رویای قشنگ بود که تازه ازش بیدار شده بودم و این الان زندگی واقعی من بود. زندگی و دنیای جدیدی که بی رحم بودنش رو هر لحظه نشون می داد. زندگی ای که مرگ به اسونی و هر لحظه داخلش اتفاق می افتاد و من باید با همه چیز رو به رو می شدم و این‌ دنیای جدید رو قبول می کردم، دنیای تاریکی که خودش رو پشت روشنی مخفی کرده و هر لحظه ممکنه غافلگیرت کنه اون هم به بدترین شکل ممکن.
    به کایلی که عمیق در فکر فرو رفته بود خیره شدم و گفتم:
    - کایلی همه ی افرادی که از زندان با ما اومدند مردن؟
    با لبخندی بهم نگاه کرد و جواب داد.
    - نه اربـاب می دونست ریسک بزرگیه که همه ی اونا رو با هم به اینجا بفرسته. فقط ما چهار نفر اومدیم اینجا. اونا جای دیگه ای رفتن.
    و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
    - اون فقط می خواست از یه چیزی مطمئن شه.
    هری ترسناک خندید.
    - هنوز هم‌ نمی دونم اون با خودش چی فکر کرده؟
    کایلی اهی کشید و به زامبی ها نگاه کرد.
    - بچه ها من کمی زمان برای فکر کردن میخوام.
    هری به سمت زامبی های جدیدی که جلومون ایستاده بودند اشاره کرد.
    - به نظرم دیگه خیلی دیر شده! مخصوصا با وجود اسپایدریز که جلومون ایستاده وقت زیادی نداریم ولی فکر کنم بتونم‌ یه کم سرگرمشون کنم تا زمان بخرم. فقط لطفا عجله کن!
    کایلی اشفته به موجودی که هری بهش اشاره کرد بود نگاه کرد و با اشفتگی گفت:
    - نه این واقعا افتضاحه! فقط هری هر کاری می کنی با استفاده از قدرتت دوباره نابودشون نکن.
    هری سرش رو تکون داد و با لبخندی گفت:
    - حتما مادمازل!
    به موجود روبه روم خیره شدم. همون طور که بدن تیغ تیغی‌ سبز رنگش رو تکون می داد جلو اومد. زبون درازش رو بیرون اورد و نیشای سیاه رنگش رو تمیز کرد.
    نگاهم رو به طرف هری برگردوندم تا ببینم می خواد چی کار کنه. بخار قرمز رنگی از چشمای هری بیرون اومد و دور تا دور بدنش چرخید تا اینکه یه سلاح بزرگ توی دستش ظاهر شد. سلاح فلزی سیاه رنگی که تیکه های شیشه ایه قرمز رنگی داخلش دیده می شدند و سرش رو یک تیغه ی فلزی تیز سفید رنگ تشکیل داده بود.
    هری سلاح رو توی دستش چرخوند و با سرعت به زامبی رو به رومون حمله کرد.
    به حفره های خالی چشمای زامبی خیره شدم که چیز سردی رو حس کردم و سرم رو برگردوندم.
    صدای زمزمه ای باعث شد دوباره به موجود خیره شم.
    چیزی روح مانند از دیوار عبور کرد و به طرف زامبی رفت. داخل چشمای حفره ای مانند زامبی اتیشی روشن شد.
    با بهت گفتم:
    - غیر ممکنه، تابلو...!
    کایلی با ترس بهم خیره شد.
    - منظورت از تابلو چیه؟
    همون طور که لبام‌ می لرزید گفتم:
    - اینا همون چشمای داخل تابلو ان!
    کایلی عقب عقب رفت.
    - نه غیر ممکنه! ورودی مانستاریز داره باز میشه. باید هر چه سریع تر از اینجا بیرون بریم وگرنه از ما تغذیه می کنه.
    با ابرو های بالا رفته بهش خیره شدم.
    - ورودی مانستاریز دیگه چیه؟
    کایلی با ناراحتی زیاد گفت:
    - به زبون شما بهش می گن دریچه ی افسانه ها یا هیولا ها، دریچه ای که به دنیای مانستاریز متصله. بعضی تابلو های داخل این هزارتو یه ورودی به دنیاهای دیگه ان و داخل هر کدومشون یه هیولای باستانی مهر شده. اگه دارن آزاد می شن پس جهنم واقعی رو قراره تجربه کنیم. اصلا خوب نیست. هزارتو برای برای باز کردن دریچه ها به قربانیایی با قدرتای زیاد نیاز داره.
    لبامو محکم به هم فشار دادم و گفتم:
    - یعنی هیچ راهی نیست جلوشون رو بگیریم و مانع ازاد شدنشون شیم؟ یعنی کسی نمی تونه کاری انجام بده؟
    کایلی سرش رو تکون داد و با صدایی گرفته گفت:
    - نه اونا فقط از یه نفر اطلاعت می کنند و این یعنی فاجعه.
    کایلی بی توجه به من با دست سرش رو فشار داد و زیر لب زمزمه کرد.
    - فکر کن کایلی، فکر کن! باید هر چه زودتر باید از اینجا بیرون بریم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، منتظر نظراتتون درباره ی رمان و روند رمان در صفحه ی پروفایلم هستم. با تشکر از همه ی شما :)
    [HIDE-THANKS]
    دوباره به زامبی رو به روم که تقریبا به شکل اصلیش برگشته و‌ در حال دفاع کردن از خودش در برابر حملات هری بود نگاه کردم. این خیلی عجیب بود که زامبی تنها از خودش دفاع می کرد و به هری حمله نمی کرد. زامبی لحظه ای چشماش رو بست و خودش رو عقب کشید.
    هری خوشحال رو به زامبی داد زد.
    - در مقابل من کم آوردی؟ از جنگیدن با من خسته شدی زامبی کوچولو؟ این تازه اولشه، هنوز طعم قدرت واقعی منو نچشیدی.
    با خودم فکر کردم‌ هری توی همچین موقعیتی چطور می تونه اینقدر بی خیال رفتار کنه، از نظرم این زامبی غول پیکر به هر چیزی می خورد جز کوچولو و هری تو انتخاب کلماتش باید بیشتر دقت می کرد.
    زامبی چشماش رو باز کرد که متوجه شدم اتیش داخل چشماش بیشتر شده. نفسی کشید که حتی من هم تونستم سردیش رو با تمام وجود حس کنم.
    تکونی خورد که دست های تیغ تیغیش که مثل نیش عقرب بودند از پشت بدنش بیرون زدند و گفت:
    - خفه‌ شو دورگه! تو رو واسه دسر امشب می خورم.
    و رو به بقیه ی زامبی ها داد زد.
    - حمله کنید!
    و با سرعت باور نکردنی به هری حمله کرد.
    همه ی زامبی ها به طرفمون اومدند. داشتم با خودم فکر می کردم باید چیکار کنم و چطور از قدرتم استفاده کنم که هری همون طور که با چند زامبی می جنگید، بلند گفت:
    - کایلی نمی خوام مزاحم فکر کردنت شم ولی فکر نمی کنی یه کمی زیادی طول کشید. الان هممون کشته می شیم.
    سلاح رو با سرعت چرخوند و ادامه داد.
    - حواست به بل باشه. اون هنوز جنگیدن بلد نیست.
    کایلی با چشمای بسته من رو به سمت خودش کشید و زیر لب زمزمه کرد.
    - ای محافظت کننده از ما محافظت کن.
    دایره نورانی دور تا دور ما رو گرفت و حصاری رو تشکیل داد. زامبی ها خواستند به ما حمله کنند که به حصار برخورد کردند و ترکیدند.
    همه ی زامبی ها به هری حمله کردند؛ حس می کردم اگه کاری نکنم هری بیشتر از این طاقت نمیاره و به دست زامبیا نابود میشه.
    به طرف کایلی برگشتم و جیغی کشیدم.
    - عجله کن کایلی!
    کایلی نفسی کشید و گفت:
    - اروم باش بل، تمرکزم رو بهم نزن اینجا منطقه ی ممنوعه اس و همه ی قدرتای ما داره جذب میشه. هم من و هم هری بیشتر از این نمی تونیم مقاومت کنیم و به زودی حصار شکسته میشه و می میریم.
    چند زامبی محکم خودشون رو به حصار کوبوندند که حصار ترک کوچیکی برداشت.
    کایلی اروم زمزمه کرد.
    - بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم حصار داره می شکنه.
    چشماش رو محکم تر بست و دستاش رو در هم گره کرد.
    همون طور که غرق در فکر بود با خوشحالی بالا پرید.
    - یه فکری به ذهنم رسید.
    و بلند رو به هری داد زد.
    - اگه ما سه نفر هم زمان با هم با بیشترین قدرتمون بهشون حمله کنیم شاید نتونند تحمل کنند و از بین برند. راه دیگه ای جز این کار نداریم.
    هری با عصبانیت گفت:
    - اوه ممنون، چرا به ذهن خودم نرسید.
    کایلی با ناله گفت:
    - ولی راه دیگه ای نیست. باید ریسک کنیم.
    هری پوفی کشید و گفت:
    - قبول، ولی بل هم باید به ما کمک کنه.
    خوشحال از اینکه می تونستم بهشون کمک‌ کنم لبخند زدم. کایلی با اعتراض گفت:
    - نه امکان نداره. اربـاب گفت اون حق نداره تا وقتی که آموزش ندیده از قدرتش استفاده کنه. بعد هم اگه اون از قدرتش استفاده کنه نه تنها زامبی ها بلکه ما هم همراه باهاشون می میریم و با خاک یکسان می شیم. این ریسکه بزرگیه.
    هری حمله ی زامبی رو جاخالی و جواب داد.
    - من ترجیح میدم ریسک کنم و به بل اعتماد کنم تا اینکه به عنوان دسر امشب خورده شم.
    کایلی تسلیم شده سرش رو تکون داد.
    - فقط یه مشکلی داریم. بل نمی تونه از قدرتاش استفاده کنه.
    هری با لگد به زامبی رو به روش ضربه زد و گفت:
    - خوب باید بهش کمک کنیم تا بتونه از قدرتش استفاده کنه و سعی نکنه ما رو پودر کنه.
    لبخندی به خاطر این شوخیش زدم ولی از درون خیلی می ترسیدم. اونا داشتن به من اعتماد می کردن و‌ من می ترسیدم‌ بلایی سرشون بیارم؛ اینکه اینقدر به من اعتماد داشتن حس خوبی بهم می داد و من اصلا دلم نمی خواست نا امیدشون کنم. باید ازشون محافظت و تمام تلاشمو می کردم تا هر طوری شده اونا رو از اینجا بیرون ببرم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    اماده سرجام ایستادم و محکم‌ گفتم:
    - من هم دلم میخواد کمک‌ کنم‌.
    متفکر لبام رو جمع کردم.
    - خوب، حالا من باید چیکار کنم؟
    کایلی شونه هام رو گرفت:
    - چشمات رو ببند و سعی کن روی خودت و باورات تمرکز کنی. اینکه چطور...
    هری با سلاح دست های زامبی رو برید و اونا دوباره تشکیل شدند. همون طور که می جنگید به طرف ما نگاه و حرف کایلی رو قطع کرد.
    - فکر نکنم وقت کافی برای اینکه اون بخواد روی قدرتش تمرکز کنه داشته باشیم. این کار خیلی طول می‌کشه. برای اینکه اون از قدرتش استفاده کنه باید از عصبانیت، خشم و تنفر درونش استفاده کنه. این زودتر جواب میده.
    کایلی عصبی گفت:
    - ولی عصبانیت اصلا راه خوبی نیست، اینطوری قدرتش خیلی خطرناک میشه.
    هری غرشی کرد.
    - این قضیه الان مهم نیست، مهم اینه که بتونیم زودتر از اینجا بیرون بریم.
    هری سریع از زامبی دور و به حصار وارد شد. شونه های من رو گرفت و گفت:
    - بل، به حرفام گوش بده؛ اینطوری می تونی از قدرتت استفاده کنی. ولی حواست باشه کنترلت رو از دست ندی.
    سرم و رو به نشونه ی موافقت تکون دادم و به کایلی گفتم:
    - کایلی یه قولی بهم‌ بده. قول بده اگه از اینجا زنده بیرون رفتیم. همه چیز رو برام تعریف کنی. باشه؟ می خوام همه چیز رو باور کنم.
    کایلی لبخندی زد.
    - قول میدم.
    چشمام رو بستم و منتظر حرفای هری موندم.
    - فکر کن برگشتی به همون شبی که مادرت کشته و زندگی تو برای همیشه عوض شد. فکر کن اون شب می تونستی زودتر از تولد دوستت برگردی و با قاتلای مادرت رو به رو‌ شی.
    با بهت چشمام رو باز کردم.
    - صبر کن‌ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ من که چیزی بهت نگفتم.
    هری به چشمام خیره شد.
    - بعد بهت توضیح میدم. الان وضعیت خوبی نداریم. کایلی بیشتر از این نمی تونه ادامه بده.
    مشکو‌ک‌ چشمام رو بستم و سعی کردم این موضوع رو فراموش کنم و به ادامه ی حرفای هری گوش دادم.
    - فکر کن به موقع به خونتون می رسی و اونا سعی دارن مادرت رو بکشند، جلوی چشمات به مادرت حمله می کنند و خون مادرت روی زمین میریزه؛ اون وقت برای محافظت از اون چی کار می کنی؟
    کایلی حرفش رو قطع کرد.
    - این اصلا خوب نیست هری.
    همه ی صحنه هایی که هری گفت رو تصور کردم. تصویر مادرم وقتی داره توی خونه راه میره و بهش حمله می کنند. صورتش وقتی با ناراحتی و درد می میره و از من معذرت خواهی می کنه. حتی یه لحظه هم نمی تونستم لبخند مادرم و چشمای پر اشکش رو موقع مرگ فراموش کنم.
    عصبانیت و تنفر تمام وجودمو گرفت.
    هری اروم ادامه‌ داد.
    - یا الان خودت رو تصور کن وقتی که با قاتلای مادرت رو به رو میشی و میخوای ازشون برای اینکه زندگی تو و مادرت رو‌ نابود کردن انتقام بگیری. تنفری رو که نسبت بهشون داری حس کن. دلت می خواد تاوان کارایی که با مادرت کردن رو پس بدند. با نفرت تو چشماشون نگاه می کنی و میخوای تا ابد عذاب بکشن.

    همه ی این چیزا رو تصور کردم. درد، ناراحتی، خــ ـیانـت و عذابی که بعد از مرگ مادرم کشیدم و تحمل کردم. دستام از عصبانیت زیاد مشت شد و تونستم اشکایی که صورتم رو خیس می کردند حس کنم. دلم می خواست از همه ی کسایی که باعث مرگ مادرم و نابود شدن زندگی قبلیم شدن انتقام بگیرم و نابودشون کنم. صحنه ی مرگ مادرم بار ها و بار ها توی ذهنم تکرار شد و تنفرم رو نسبت به همه چیز بیشتر کرد.
    بدنم لحظه ای مثل اتیش می سوخت و‌ لحظه ای مثل یخ سرد می شد. صدایی توی سرم زمزمه کرد.
    - نابودشون کن. همه چیز رو نابود کن.
    زیر لب زمزمه کردم.
    - از همتون متنفرم، همتون رو نابود می کنم.
    صدای توی سرم بلند خندید و گفت:
    - همینه، همه می خوان زندگیت رو نابود کنن.
    جیغی کشیدم که کایلی نگران به طرفم اومد.
    - نه بل لطفا، کنترلت رو از دست نده.
    چشمام رو باز کردم و سرد بهش خیره شدم.
    با دیدن نگاهم جیغ خفه ای کشید و ترسیده عقب رفت.
    دوباره زیر لب زمزمه کردم.
    - همتون رو نابود می کنم، از همتون انتقام می گیرم.
    هری به سمت کایلی پرید و گفت:
    - مراقب باش!
    و هر دو به گوشه ای پرت شدند. صاعقه هایی که از دیوار وارد شدند به زامبی ها برخورد کردند. دور تا دورم رو صاعقه پوشونده بود.
    سوزش توی سرم باعث شد جیغی بکشم که شدت برخورد صاعقه ها بیشتر شد.
    نوری صورتی رنگی دور تا دورم رو پوشوند و صاعقه ها با شدت بیش‌تری جرقه زدند.
    کایلی جیغ کشید.
    - نه اینکارو نکن، خودت رو کنترل کن!
    انگار صاعقه ها داشتند با بدنم یکی می شدند.‌ همه ی زامبی ها ترکیدند و مایع سیاه رنگ همه جا پخش شد.
    هری به طرفم اومد.
    - لعنتی! چرا گردنبند کار نمی کنه؟ سعی کن اروم باشی بل. خودت رو کنترل کن؛ اون گردنبدی که بهت دادم رو نگاه کن. سعی کن روی اون متمرکز شی. لطفا!
    صدایی توی سرم زمزمه کرد.
    - اروم باش بل شیرینم! همه چیز تموم شد.
    مسخ شده با شنیدن صدا اروم شدم. سوزش سرم از بین رفت و روی زمین نشستم. چشمام رو باز و بسته کردم و با گیجی گفتم:
    - اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاد؟
    همون طور که هوشیاریم رو به دست می آوردم، به اطراف نگاه کردم. زیر لب با خودم گفتم:
    - من چی کار کردم؟
    هری و کایلی روی زمین افتاده بودند و حصاری که تشکیل داده بودند شکسته بود و همه ی زامبی ها مرده بودند. همه ی کافه نابود شده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با بهت روی زمین افتادم. من چطور تونستم همچین کاری انجام بدم؛ همه چیز با خاک یکسان شده بود. با خودم فکر کردم که این من نیستم، من نمی تونم همه چیز رو نابود کنم. من همچین فردی نیستم.
    با شوک به اطراف خیره شدم و خدا رو شکر کردم که به هری و کایلی صدمه ای نزدم و‌ بلایی سرشون نیاوردم.
    کایلی و هری به سمتم اومدند.
    هری بلند خندید و گفت:
    - تو با قدرتت کارشون رو تموم کردی فکر نکنم دیگه به قدرت ما نیازی باشه.
    لبخند بی حالی زدم و بهش خیره شدم. کایلی بهم نزدیک شد و بغلم کرد. همون طور که گریه می کرد گفت:
    - فکر کردم بلایی سرت اومده. متاسفم که تو رو توی همچین شرایط وحشتناکی قرار دادم.
    ناراحت با صدای گرفته ای گفتم:
    - نه، من متأسفم که نتونستم خودم رو کنترل کنم. شما به من اعتماد کرده بودید و من ممکن بود بلایی سرتون بیارم.
    هری عصبی پوفی کشید.
    - میشه لطفا این حرفای مسخره رو تموم کنید؟ دارید حالم رو بهم می زنید.
    با خوشحالی لبخندی زد و ادامه داد.
    - مهم اینه که همه چیز تموم شده و ما باید راه برگشت به خونه رو پیدا کنیم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - منظورت زندانه؟
    بلند خندید.
    - ترجیح می دم تا آخر عمرم اونجا باشم تا اینکه اینجا بمونم.
    کایلی لبخند خبیثی زد.
    - پس من این حرفتو به اربـاب می گم.
    هری چشم غره ای بهش رفت.
    - منظورم من این نبود.
    با تعجب به من نزدیک شد و به گردنبند اشاره کرد.
    - برام عجیبه این گردنبند اصلا کار نکرد.
    حالت متفکری گرفت و رو به کایلی گفت:
    - صبر کن ببینم، اگه گردنبند جلوش رو نگرفت یعنی این فقط یه کم از قدرتش بود.
    ابرو هاش بالا پرید و با بهت به کایلی خیره شد.
    - پس قدرت واقعیش چطوریه؟
    کایلی شونه هاش رو بالا انداخت و با لکنت گفت:
    نمی دونم .... من اطلاع زیادی درباره ی صاعقه ندارم.
    هری با اخم‌ نگاهش کرد.
    - پس تو دقیقا چی می دونی؟ برای من عجیبه که تو اونجا چی کار می کنی؟
    اجازه جواب دادن به کایلی رو نداد و به طرف من برگشت.
    - خیلی قدرت باحال و خطرناکی داری. حالا دوست داری تو رو رعد صدا بزنم یا صاعقه؟ من درباره اش خیلی شنیدم ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودمش.
    خواست ادامه بده که مایع سیاه رنگ جوشید و تا زیر پاهامون ادامه پیدا کرد. فاصله ی من و کایلی و هری از هم بیشتر شد، انگار که مایع داشت ما رو از هم دور می کرد.
    عصبی از جام بلند شدم و گفتم:
    - این چیه؟
    کایلی خواست به طرف من بیاد ولی نتونست از جاش تکون بخوره. با نگرانی گفت:
    - من نمی تونم تکون بخورم. داره چه اتفاقی می افته؟
    هری هم سرجاش تکونی خورد و داد زد.
    - منم‌ نمی تونم، اینجا چه خبره؟
    مایع سیاه رنگ جوشید و مقدارش بیشتر شد. حس می کردم دارم از سطح زمین پایین تر میرم انگار که داشتم بلعیده می شدم. جیغ کشیدم.
    - دارم پایین کشیده می شم.
    هری دستش رو به طرفم دراز کرد.
    - بل، دستم رو بگیر. اجازه نمی دم اتفاقی برات بیفته.
    دستم رو به طرفش دراز کردم ولی مایع سیاه رنگ من رو بیشتر عقب کشید. هر چی بیشتر از هم دور می شدیم، بیشتر به سمت پایین کشیده می شدم.
    بلند داد زدم.
    - کایلی! هری!
    کایلی با گریه گفت:
    - بل مراقب خودت باش!
    مایع سیاه رنگ تا صورتم بالا اومد و من کاملا پایین کشیده شدم طوری که جلوی چشمام رو سیاهی گرفت و بی هوش شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با شنیدن صدای آشنایی، چشمای خسته ام رو باز کردم. احساس خستگی و بی حالی می کردم، همه ی بدنم درد می کرد.
    - بل، بل! باورم نمیشه اینجا می بینمت.
    با شنیدن صدا چشمام گرد شد. باورم نمی شد اون رو همچین جایی ببینم فکر می‌کردم دارم خواب می بینم. چشمام رو که تار می دیدند چند بار باز و بسته کردم و با بهت بهش خیره شدم که با گریه بغلم کرد.
    - بل، بلای عزیزم فکر می کردم مردی! خدا رو شکر که تو رو سالم می بینم، خوشحالم که بالاخره پیدات کردم.
    با تعجب به چشماش خیره شدم، واقعا دلم براش تنگ شده بود. با صدای لرزونی گفتم:
    - کل...کلاری! واقعا خودتی؟ یعنی من خواب نمی بینم.
    سرش رو تکون داد و با لبخند نگاهم کرد، بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه اخمی کرد و گفت:
    - این همه مدت کجا بودی؟ چرا باهام تماس نگرفتی؟ می دونی که چقدر من و خانواده ام نگران شدیم؟ اون هم‌ بعد از اینکه خونتون اتیش گرفت.
    کمی ازش فاصله گرفتم و با یادآوری اتفاقای چند دقیقه پیش اخمی کردم.
    - صبر کن ببینم الان وقت این حرفا نیست بعد درباره اش صحبت می کنیم. تو اینجا چی کار می کنی؟ اصلا اینجا کجاست؟ من باید برم دوستام رو نجات بدم.
    خواستم با عجله از جام بلند شدم که کلاری جلوم رو گرفت.
    - صبر کن بل، تو الان حالت خوب نیست. نیاز به استراحت داری. تو باید...
    با شنیدن صدایی که گفت:
    - عالیه خانم مک نال، تو شکار امروزم رو پیدا کردی، کارت عالی بود.
    حرف کلاری قطع شد؛ استرس و اضطراب وحشتناکی صورتش رو پوشوند و حس کردم برای لحظه ای یخ زد.
    دست پاچه و با صدای لرزونی گفت:
    - قربان!
    مرد با لباس چرمی مشکی رنگی که پوشیده بود جلو اومد، لبخند ترسناکی زد و با چشمای وحشتناکی که انگار داره شکارش رو می بینه بهم خیره شد. چشماش از خوشحالی برقی زد و بهم نزدیک تر شد. از نگاهش ترسیدم و عقب تر رفتم.
    در حالی که سعی می کردم جلوی لرزش صدا و ترسم رو بگیرم گفتم:
    - تو...تو کی هستی؟
    لبخند کجی زد و جواب داد.
    - من کسی ام که همیشه دنبالت بودم ولی هیچ وقت نتونستم‌ پیدات کنم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم ردت رو بگیرم. همه جا رو دنبالت گشتم و امشب خودم به این ماموریت ویژه اومدم تا پیدات کنم. صاعقه کوچولوی من! تو فقط مال منی!
    عصبی جیغی کشیدم و از جام پریدم.
    - لعنتی من مال هیچ کس نیستم، تو کی هستی؟
    لبخندی زد و با چشمای مشکی رنگش بهم خیره شد.
    - من رئیس کل سازمان ماوراء هستم. سازمانی که شما رو شکار می کنند دورگه ها یا بهتر بگم جهش یافته ها.
    خستگی بدنم رو نادیده گرفتم و عقب تر رفتم.
    با بهت به کایلی نگاه کردم.
    - تو برای این آدمکش ها کار می کنی؟ من و تو‌ با هم بزرگ شدیم، حتی فکرش رو هم نمی کردم.
    کایلی با ناراحتی گفت:
    - اونطوری که فکر می کنی نیست بل.
    مرد با تمسخر به ما نگاهی انداخت.
    - بهتره این مسخره بازی چندش آور رو تمومش کنید و بذارید من از این لحظه لـ*ـذت ببرم.
    و بعد رو به افرادی که پشتش بودند داد زد.
    - حمله کنید و اون صاعقه کوچولو رو برام بیارید.
    با عصبانیت بهشون نگاه کردم و جیغ کشیدم.
    - شما، همونایی هستید که می خواستید مادرم رو بکشید مگه نه؟
    مرد با ابرو های بالا پریده گفت:
    - تو از کجا می دونستی؟ اون زن واقعا روی اعصابم بود.
    حس کردم از عصبانیت دارم می سوزم و از طرفی هم دلم نمی خواست کنترلم رو از دست بدم و آسیبی به کلاری و افراد بیگناه بزنم. چشمام رو بستم و به خودم گفتم:
    - بل تو باید تمرکز کنی. تو می تونی خودت رو کنترل کنی. من مطمئنم. باید انجامش بدی لطفا.
    مرد خندید و گفت:
    - چی شد؟ به همین راحتی تسلیم شدی؟ فکر می کردم قوی تر از این حرفا باشی.
    باد سردی وزید، با سوزش دستام چشمام رو باز کردم؛ با دیدن شعله های صورتی رنگ روی دستام چشمام گرد شد. فکر نمی کردم بتونم همچین کاری انجام بدم. معمولا وقتی نمی تونستم قدرتم رو کنترل کنم همه ی کارایی که انجام می دادم‌ رو فراموش می کردم و تنها صحنه های تار و‌ مبهمی رو به خاطر می آوردم که اونا هم کمکی نمی کرد.
    ناباور زمزمه کردم:
    - باور نکردنیه!
    شعله های صورتی رنگ بیشتر شد و صاعقه هایی به دورش جرقه زد. افرادی به سمتم حمله کردند که شعله ها رو به سمتشون نشونه گرفتم و صاعقه ها به سرعت به طرفشون پرتاب شدند.
    همون طور که از شعله های روی دستم صاعقه ها پرتاب می شدند، مرد بلند خندید و گفت:
    - تو واقعا منو هیجان زده می کنی.
    تعداد صاعقه ها هر لحظه بیشتر ‌می شد و بیشتر جرقه می زدند و افراد رو به گوشه ای پرت می کردند.
    مرد مثل دیوونه ها خندید و به سمتم حمله کرد و گفت:
    - مثل اینکه خودم باید دست به کار شم.
    کلاری جیغ زد.
    - بل، فرار کن. لطفا!
    با ناراحتی گفتم:
    - پس تو چی؟
    کلاری گفت:
    - من تجربه ام‌ بیش‌تره، از پسشون برمیام.
    عصبی گفتم:
    - ولی من اینکارو نمی کنم. تو رو تنها نمی ذارم.
    کنارم ایستاد و با لبخند گفت:
    - پس بهت نشون میدم.
    و بعد غیب شد. با بهت گفتم:
    - کلاری کجا رفتی؟
    مرد همون طور که با سرعت به طرفم می دوید اخمی کرد.
    - اجازه نمی دم‌ اونو از من بگیری.
    و بعد اسلحه ی کوچیکی از جیبش دراورد و اون رو به بالا پرت کرد که به اسلحه ی بزرگ و وحشتناکی تبدیل شد.
    ناگهان چیزی من رو به گوشه ای انداخت که کنترل قدرتم رو از دست دادم.
    همون لحظه صدای کلاری به گوشم رسید.
    -لطفا فرار کن، اونا نباید تو رو بگیرند.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، امیدوارم عید به همتون خوش گذشته باشه! من دوباره اومدم با پستای جدید. همچنین منتظر نظراتون در صفحه ی پروفایلم هستم. با تشکر از همه ی شما
    [HIDE-THANKS]
    با ناراحتی به طرفش برگشتم.
    - کلاری تو می تونی نامرئی بشی؟ پس چرا چیزی به من نگفتی؟
    کلاری جیغ کشید.
    - این خیلی خطرناکه بل، لطفا از اینجا برو.
    با ناامیدی آخرین نگاهم رو به طرفش انداختم.
    - مراقب خودت باش!
    و با تموم سرعت شروع به دویدن کردم.
    دلم نمی خواست تنهاش بذارم ولی چاره ای نداشتم، این طوری فقط همه چیز رو برای کلاری سخت تر می کردم. اون نمی تونست از هر دوتامون محافظت کنه.
    دلم نمی خواست این قضیه که کلاری بهم دروغ گفته و یه خیانتکاره رو باور کنم مطمئنا یه توضیح منطقی برای این قضیه وجود داشت. اون بهترین دوست من بود. در حالی که نفس نفس می زدم سر جام ایستادم حس می کردم بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم و به نظرم به اندازه ی کافی ازشون دور شده بودم.
    خواستم یه‌ گوشه ای رو برای استراحت کردن پیدا کنم که بدترین و وحشتناک ترین صدای زندگیم رو اون لحظه شنیدم.
    کوچولوی من هنوز برای نفس راحت کشیدن خیلی زوده.
    با بهت به طرفش برگشتم.
    تو...تو اینجا چی کار می کنی؟ چه بلایی سر کلاری آوردی؟
    رئیس ماورا چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت:
    - من نمی تونم وقتم رو با موش کوچولویی مثل اون تلف کنم، وقتی که این همه مدت منتظر تو بودم.
    با عجله به سمتم اومد که به طرفی فرار کردم. هنوز هم داخل کوچه بودم و ازش خارج نشده بودم؛ با خودم فکر می کردم چطور یه کوچه می تونه اینقدر طولانی باشه.
    همه ی نیروم رو به کار گرفتم و به دویدنم سرعت بیشتری دادم ولی باز هم انگار فایده ای نداشت.
    به عقب نگاهی انداختم که اون رو در حال نزدیک شدن به خودم دیدم.
    با جیغ گفتم:
    - تو با من چی کار داری؟
    بدون هیچ جوابی بلند خندید. نمی دونستم درک کنم که چرا دنبال من بودند؛ من چیز خاصی نداشتم.
    همون طور می دویدم که زمین به طرز وحشتناکی تکون خورد. به جلوم نگاه کردم که متوجه شدم زمین به صورت قطعه هایی از هم جدا شد و پله هایی رو به وجود آورد؛ پله هایی که هر ثانیه جا به جا می شدند و خود من هم روی یک پله ایستاده بودم. پله تکونی خورد که فهمیدم در حال جا به جا شدنه. به پایین خیره شدم و مرگ رو جلوی چشمام دیدم. اگر سقوط می کردم اینبار شانسی برای زنده موندنم وجود نداشت. روی پله ایستادم و سعی کردم موقعی که داره جا به جا میشه بی حرکت سر جام بایستم.
    به عقب برگشتم که دیدم اون فرد انگار که داره بهترین بازی عمرش رو انجام میده و بدون هیچ ترسی از پله ای به پله ی دیگه می پره. به طوری می تونستم بگم ما الان به صورت معلق توی آسمون در حال حرکت بودیم. به پله ی رو به روم نگاه کردم و متوجه فاصله ی زیادش با خودم شدم. باید منتظر می موندم تا به پله ی بعدی نزدیک تر شم و بعد فرصتی برای پریدن پیدا می کردم هیچ راهی برای فرار نبود.
    اون فرد نزدیک تر می شد و ترس من هم هر لحظه بیشتر. به پله ی بعدی نزدیک تر شدم و با ترس به طرفش پریدم. پام برای لحظه ای لیز خورد و تعادلم رو از دست دادم جیغی کشیدم و دوباره روی پله ایستادم. نفسی کشیدم تا بتونم لحظه ای راحت فکر کنم. این همه ترس و استرس مانع از درست فکر کردنم می شد.
    این پله ها یه الگوی خاصی داشتند که من متوجهشون نمی شدم همیشه از بازی و الگو برداری متنفر بودم چیزی که الان واقعا بهش احتیاج داشتم.
    فاصله هر پله با پله ی دیگه زیاد بود و مدتی طول می کشید تا به هم نزدیک تر شند.
    با دقت به پله ها زل زدم که اون ها رو در حال نزدیک تر شدن به هم دیدم. از نظر من این الگو برداری زیادی برای مغز کوچیکم بزرگ بود و فرصتی برای فکر کردن نداشتم. باید شانسم رو امتحان می کردم. البته در این که من خوش شانس بودم شکی نبود چون تا الان با شانسم زنده بودم.
    روی پله ی وسطی که فاصله ی زیادی باهام نداشت پریدم و بعد دیدم که همه ی پله های جلویی به هم نزدیک شدند و‌ در یک ردیف ثابت موندند. می دونستم چند ثانیه بیشتر بی حرکت نمی مونند پس با سرعت به جلو دویدم و متوجه شدم که پله های عقبی در حال فرو ریختنن. با ترس سرعتم رو بیشتر کردم. به خاطر دویدن زیاد توانایی درست نفس کشیدن رو نداشتم. به آخرین پله رسیدم و خودم رو در مقابل یه ساختمون بزرگ دیدم. باید روی ساختمون می پریدم. اب دهنم رو قورت دادم و لرزش دستام رو کنترل کردم. اگر زمان دیگه ای بود مطمئنا همچین کار احمقانه ای رو انجام نمی دادم. ولی شرایط فرق می کرد و هیچ چیزی عادی نبود. فاصله ی من و ساختمون خیلی زیاد بود.
    - من می تونم انجامش بدم. من این همه کار انجام دادم؛ پس انجام این کار برام مثل کشتن سوسک می مونه.
    بعد با خودم فکر کردم.
    - من با سوسکا اصلا میونه ی خوبی ندارم.
    جوک گفتن رو فراموش کردم و به سمت ساختمون پریدم کاری که اصلا از خودم توقع نداشتم. روی لبه ی ساختمون ایستادم که سرم برای لحظه ای گیج رفت.
    پاهام سر خورد و فهمیدم این بار مرگم حتمیه ولی با دستام خودم رو نگه داشتم. همون طور که نفس نفس می زدم خودم رو بالا کشیدم و ایستادم. خواستم نفس راحتی بکشم که چیزی به سمتم شلیک شد. شلیک رو جاخالی دادم که رئیس ماورا رو در حال فرود اومدن روی ساختمون دیدم.
    با چشمای گرد عقب عقب رفتم ولی راهی برای فرار نبود چون من بالا ی یکی از ساختمونای بزرگ نیویورک ایستاده بودم. به شهر نیویورک و ساختمونای اطرافم نگاه کردم. واقعا دلم برای زندگی عادی قبلیم تنگ شده بود. با خودم فکر کردم.
    - من اینجا چی کار می کنم؟
    رئیس ماورا بلند گفت:
    - هزارتو واقعا فوق العاده اس مگه نه؟ اون ما رو به اینجا اورد. بازی کردن با تو واقعا خوش می گذره. واقعا من رو سرگرم می کنی پس بهتره هر چه زودتر تسلیم شی.
    با عصبانیت بهش نگاه کردم.
    - ترجیح میدم از این ساختمون خودم رو پایین بندازم تا اینکه با تو جایی بیام. اگه جلوتر بیای حتما اینکارو می کنم.
    با خنده گفت:
    - تو اینکارو نمی کنی!
    با جیغ گفتم:
    - چرا انجامش میدم، من چیزی برای از دست دادن ندارم. پس هر کاری ازم برمیاد.
    بهم نزدیک تر شد و با تمسخر گفت:
    - تو یه دختر کوچولوی ترسویی، جرأتش رو نداری!
    به پایین ساختمون نگاه کردم، واقعا ارتفاع زیادی بود و با زمین فاصله ی زیادی داشتم. می دونستم اگه خودم رو پایین بندازم احتمالا پودر شم ولی فکر دیگه ای نداشتم؛ جنگیدن هم بلد نبودم و نمی تونستم از قدرتم استفاده کنم.
    با ترس چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم سقوط کردن از اینجا واقعا افتضاحه.
    زیر لب زمزمه کردم.
    - خدا، لطفا مرگ آرومی رو بهم بده.
    و خودم رو از ساختمون پایین پرت کردم. صدایی بلند داد زد.
    - نه احمق اینکارو انجام‌ نده.
    ولی دیگه خیلی دیر شده بود. من در حال سقوط کردن بودم و پوست صورتم داشت کش می اومد، انگار در حال کنده شدن بود. حس می کردم بیشتر از این نمی تونم ‌چشمام رو باز نگه دارم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا