[HIDE-THANKS]
نمی تونستم نگاهم رو از تابلو بگیرم. به طور ناگهانی فردی کنارم ظاهر شد و گفت:
- به تابلو ها نگاه نکن! اونا خطرناکن.
صدای لیام من رو از خلسه بیرون اورد.
هری به لیام نگاهی کرد و گفت:
- تو هم حسش کردی مگه نه؟
لیام با دقت به اطراف خیره شد.
- اره، منم حسش کردم. هر کسی می تونه متوجهش بشه. فکر می کردم اینجا باشه
هری با ترس جواب داد.
- اون نمیاد اگه اینجا بود هیچ کدوممون الان زنده نبودیم یا سالم اینجا ننشسته بودیم.
خواستم سوال بپرسم که مجسمه ی اسکلتی کوچیکی که لباس گارسونی پوشیده بود از سطح میز بالا اومد همون طور که منو رو به سمتم گرفته بود گفت:
- چی میل داری خانم کوچولو؟
منو رو گرفتم و خواستم بازش کنم که لیام کنار گوشم گفت:
- بهتره این کارو نکنی قیمتا خیلی بالاس و این غذا ها برات خوب نیست، زیادی بچه ای.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.
- به تو ربطی نداره.
لیام شونه هاش رو بالا انداخت و در گوشم زمزمه کرد:
— اینجا خیلی خطرناکه. از هری دور نشو.
سعی کردم جلوی پرش پلکم رو بگیرم و عصبانیتم رو کنترل کنم.
- اولا من می تونم از خودم مراقبت کنم، دوما من به خاطر تو الان اینجام.
لیام به چشمام خیره شد و با تمسخر گفت:
- تو ماموریت قبلی واقعا عالی عمل کردی و این قضیه ی بی خاصیت بودن تو اصلا به من ربطی نداره.
و بعد ناپدید شد.
منو رو باز کردم که صدای خنده ی هری رو شنیدم. صفحه ای لمسی بالا اومد و من گزینه ها رو خوندم.
- غذای مخصوص امروز، غذای مخصوص الاکتیپوس ها، غذای مخصوص مینیلار ها، دانجس ها و ....
هیچی از اسم ها نفهمیدم و گزینه ی غذای مخصوص امروز رو انتخاب کردم. با دیدن گزینه ها ارزو کردم کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم.
- گوشت انسان با ادویه ی مخصوص، سوپ چشم رشته فرنگی، خون بستنی، خون غلیظ تازه با کیک مغز...
حالت تهوع وحشتناکی بهم دست داد و با دیدن قیمتا چشمام گرد شد؛ واقعا خیلی گرون بودن. منو رو به گوشه ای پرت کردم. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا بالا نیارم. تصور کردنش حالم رو بد می کرد.
هری بلند بلند خندید و به گارسون فقط یه لیوان اب ساده سفارش داد.
از اینجا هم می تونستم پوزخند اعصاب خوردکن لیام رو حس کنم.
حالم که بهتر شد به هری که هنوز می خندید خیره شدم.
چشم غره ای بهش رفتم که جلوی خنده اش رو گرفت.
- واقعا شما همچین چیزایی می خورید؟
گارسون سفارشا رو روی میز گذاشت و رفت.
- نه من نمی خورم. بیشتر افراد اینجا امشب نوعی غول یا دیون به همین علت غذای مخصوص امروزه. بهتره وارد جزئیات نشیم برات بهتره.
با شک به لیوان اب نگاهی انداختم تا ببینم این لیوان اب واقعا ابه یا نه؟
هری با دیدن قیافه ی من دوباره خندید و گفت:
- نگران نباش مشکلی نداره!
پشت چشمی نازک کردم و سرم رو تکون دادم.
- این دلیل نمیشه که من سوالایی که داشتم رو فراموش کنم یا تو بخوای از جواب دادن به من فرار کنی. زود باش به سوالام جواب بده.
صاف نشست و گلوش رو صاف کرد، خواست چیزی بگه که به طور ناگهانی همه جا تاریک شد.
هری با ترس از جاش پرید و دستم رو محکم گرفت.
- دستم رو اصلا ول نکن!
از ترس نفس نفس می زدم انگار کور شده بودم.
- چه اتفاقی داره می افته؟
هری با ترس زمزمه کرد.
- لیام چطور تونست همچین ریسکی کنه؟ امیدوارم فکر همه جاشو کرده باشه. خیلی حس بدی دارم.
با ترس به تاریکی اطرافم خیره شدم. انگار چیز سرد و وحشتناکی داشت نزدیک می شد، چیزی که کابوس همه ی دوران زندگیم بود. می تونستم بوی مرگو حس کنم... مرگ قرار بود اتفاق بیفته.
[/HIDE-THANKS]
نمی تونستم نگاهم رو از تابلو بگیرم. به طور ناگهانی فردی کنارم ظاهر شد و گفت:
- به تابلو ها نگاه نکن! اونا خطرناکن.
صدای لیام من رو از خلسه بیرون اورد.
هری به لیام نگاهی کرد و گفت:
- تو هم حسش کردی مگه نه؟
لیام با دقت به اطراف خیره شد.
- اره، منم حسش کردم. هر کسی می تونه متوجهش بشه. فکر می کردم اینجا باشه
هری با ترس جواب داد.
- اون نمیاد اگه اینجا بود هیچ کدوممون الان زنده نبودیم یا سالم اینجا ننشسته بودیم.
خواستم سوال بپرسم که مجسمه ی اسکلتی کوچیکی که لباس گارسونی پوشیده بود از سطح میز بالا اومد همون طور که منو رو به سمتم گرفته بود گفت:
- چی میل داری خانم کوچولو؟
منو رو گرفتم و خواستم بازش کنم که لیام کنار گوشم گفت:
- بهتره این کارو نکنی قیمتا خیلی بالاس و این غذا ها برات خوب نیست، زیادی بچه ای.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.
- به تو ربطی نداره.
لیام شونه هاش رو بالا انداخت و در گوشم زمزمه کرد:
— اینجا خیلی خطرناکه. از هری دور نشو.
سعی کردم جلوی پرش پلکم رو بگیرم و عصبانیتم رو کنترل کنم.
- اولا من می تونم از خودم مراقبت کنم، دوما من به خاطر تو الان اینجام.
لیام به چشمام خیره شد و با تمسخر گفت:
- تو ماموریت قبلی واقعا عالی عمل کردی و این قضیه ی بی خاصیت بودن تو اصلا به من ربطی نداره.
و بعد ناپدید شد.
منو رو باز کردم که صدای خنده ی هری رو شنیدم. صفحه ای لمسی بالا اومد و من گزینه ها رو خوندم.
- غذای مخصوص امروز، غذای مخصوص الاکتیپوس ها، غذای مخصوص مینیلار ها، دانجس ها و ....
هیچی از اسم ها نفهمیدم و گزینه ی غذای مخصوص امروز رو انتخاب کردم. با دیدن گزینه ها ارزو کردم کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم.
- گوشت انسان با ادویه ی مخصوص، سوپ چشم رشته فرنگی، خون بستنی، خون غلیظ تازه با کیک مغز...
حالت تهوع وحشتناکی بهم دست داد و با دیدن قیمتا چشمام گرد شد؛ واقعا خیلی گرون بودن. منو رو به گوشه ای پرت کردم. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا بالا نیارم. تصور کردنش حالم رو بد می کرد.
هری بلند بلند خندید و به گارسون فقط یه لیوان اب ساده سفارش داد.
از اینجا هم می تونستم پوزخند اعصاب خوردکن لیام رو حس کنم.
حالم که بهتر شد به هری که هنوز می خندید خیره شدم.
چشم غره ای بهش رفتم که جلوی خنده اش رو گرفت.
- واقعا شما همچین چیزایی می خورید؟
گارسون سفارشا رو روی میز گذاشت و رفت.
- نه من نمی خورم. بیشتر افراد اینجا امشب نوعی غول یا دیون به همین علت غذای مخصوص امروزه. بهتره وارد جزئیات نشیم برات بهتره.
با شک به لیوان اب نگاهی انداختم تا ببینم این لیوان اب واقعا ابه یا نه؟
هری با دیدن قیافه ی من دوباره خندید و گفت:
- نگران نباش مشکلی نداره!
پشت چشمی نازک کردم و سرم رو تکون دادم.
- این دلیل نمیشه که من سوالایی که داشتم رو فراموش کنم یا تو بخوای از جواب دادن به من فرار کنی. زود باش به سوالام جواب بده.
صاف نشست و گلوش رو صاف کرد، خواست چیزی بگه که به طور ناگهانی همه جا تاریک شد.
هری با ترس از جاش پرید و دستم رو محکم گرفت.
- دستم رو اصلا ول نکن!
از ترس نفس نفس می زدم انگار کور شده بودم.
- چه اتفاقی داره می افته؟
هری با ترس زمزمه کرد.
- لیام چطور تونست همچین ریسکی کنه؟ امیدوارم فکر همه جاشو کرده باشه. خیلی حس بدی دارم.
با ترس به تاریکی اطرافم خیره شدم. انگار چیز سرد و وحشتناکی داشت نزدیک می شد، چیزی که کابوس همه ی دوران زندگیم بود. می تونستم بوی مرگو حس کنم... مرگ قرار بود اتفاق بیفته.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: