سهیل، ترسیده و غرقِ خون، گردنش را چسبیده بود و صدای خُرخُر مانندی از دهانش خارج میشد؛
و درست در لحظهای که زانوهای ناتوانش سعی در سرنگون کردنش داشتند، به ناگاه دست از گرنش کشید و صاف ایستاد!
همانطور که نگاه خیرهاش در چهرهی عصبانیِ مانی در گردش بود، لبانش به خندهای ترسناک باز شد و شروع کرد به قهقهه زدن!
با دیدن این واکنش، بیش از پیش در شوک فرو رفتم تا آن که سهیل بالاخره دست از خندیدن کشید و بعد خارج کردن چاقو از گردنش، با صدایی که حالا تغییر کرده بود، گفت:
-"نه، خوشم اومد،
باهوشی؛
به این راحتیا گول نمیخوری!"
چاقو را با نوک انگشتانش جلوی پای مانی رها کرد و در یک لحظه ناپدید شد!
هنوز از حالت منگی در نیامده بودم و قدرت تکلم نداشتم
مانی همانطور که زیر لب فحشهای صد و بیست سال به بالا میداد، چاقو را از روی زمین برداشت و از طرف دستهاش به سویم گرفت
-"اینو بگیرو برو تو
هیشکی خونه نیست
اگه کسی رو دیدی معطل نکن!
من ماشینتو میارم."
بیآن که چیزی از حرفهایش فهمیده باشم چاقو را گرفتم و به خونی که تا دسته ی آن را سرخ کرده بود، زل زدم
دقایقی بعد با صدای بوق ماشینم به خود آمده، بلند شدم و از سرِ راه کنار رفتم.
***
نگاهم را به مانی که با لپ تاپش از اتاق خارج میشد، دوختم،
خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب غر زد:
-"شانس بیاری چیزیش نشده باشه!"
سعی کردم به خود مسلط شده، وقایع اتفاق افتاده را به طریقی توجیه کنم
-"چ..چجوی فهمیدی سهیل نیست؟!"
بیحوصله زمزمه کرد:
-"هاله بینم!"
_"چی؟"
سرش را از اپ تاپ بالا آورد و عصبی فریاد کشید:
-"کجاش نامفهوم بود؟"
مجدد چشمانش را به لپ تاپ دوخت و غرید:
-"اون فامیل مزخرفت زد اتاقمو داغون کرد!"
متعجب به مانی که فکر میکرد واژهی "هاله بین" باید برای کسی مثل من، مفهوم داشته باشد، نگاه کردم
-"از کجا باید بدونم این چیزایی که میگی چیه؟
در ضمن اون..اون که واقعا سهیل نبود!"
پوزخندی زد
-"Oh so sorry darling;
ولی این چیزی از مزخرف بودن فامیلت کم نمیکنه!"
این را گفت و از جا بلند شد، به آشپزخانه رفت و دو قوطی آبمیوه از یخچال خارج کرد
-"میشه برام از موجوداتی که باهاشون درگیرم بگی
هیچوقت به جن و روح و این جور چیزا اعتقاد نداشتم
واسه همین هیچی ازشون نمیدونم
یا همین هاله بینیای که گفتی..."
یکی از آبمیوهها را به دستم داد و به سوی کتابخانهی گوشهی پذیرایی رفت
کتابی کم حجم و مختصر نگاشته شده را از قسمت پایینی آن برداشت و به سویم انداخت
در هوا گرفتمش و انگار که پنالتی رونالدو را در جام جهانی مهار کرده باشم، مشتاقانه جلد کتاب را از نظر گذراندم!
"هر چیزی که از اجنه باید بدانید"!
کتاب نو تالیفی به نظر میرسید
صفحهی اول را گشودم و بیحواس گفتم:
-"همیشه فکر میکردم اینجور کتابا مزخرفه!"
-"چون مزخرفه!"
و با نیشخندی ادامه داد:
-"گرچه به پای سهیل جان نمیرسه!"
متعجب از این حرف، پرسیدم:
-"پس چرا دادی بخونم؟!"
او که حالا سرجایش برگشته بود و با لپ تاپش ور میرفت، گفت:
-"واسه آدمای معمولیای مثلِ تو همین چیزا کفایت میکنه؛
بیشتر از این چرندیات نباید درگیر بشید،
بعید نیست که با دونستن یه سری واقعیات عقلتون زایل بشه!"
-"پس تو..."
مهلت نداد حرفم را تمام کنم
-"من از بچگی پیش پدربزرگم این مسائلو دیدم و درک کردم،
برام عادی شده؛
تو همون مزخرفاتو بخون
سرتو گرم میکنه!"
و با نیش باز ادامه داد:
-"خیلی فانه!"
-"این کتابخونه..."
-"همشون کتابای پدربزرگمن"
کلافه نفسی گرفتم و با نگاه چپی گفتم:
-"میذاری حرف بزنم یا نه؟!"
سری تکان داد
-"بگو هانی؛
تعارف نکن!"
"توضیح بده هاله بینی..."
انگشت اشارهاش را به نشانهی مکث کردن بالا آورد و بعد زدن دکمهای در لپ تاپ، سرش را به سویم چرخاند
-"چی گفتی؟!"
چشمانم را با حرص بستم و شمرده شمرده تکرار کردم
-"هاله...بینی...چیه؟"
-"آها؛ آره"
موهایش را بهم ریخت و شروع به صحبت کرد
و درست در لحظهای که زانوهای ناتوانش سعی در سرنگون کردنش داشتند، به ناگاه دست از گرنش کشید و صاف ایستاد!
همانطور که نگاه خیرهاش در چهرهی عصبانیِ مانی در گردش بود، لبانش به خندهای ترسناک باز شد و شروع کرد به قهقهه زدن!
با دیدن این واکنش، بیش از پیش در شوک فرو رفتم تا آن که سهیل بالاخره دست از خندیدن کشید و بعد خارج کردن چاقو از گردنش، با صدایی که حالا تغییر کرده بود، گفت:
-"نه، خوشم اومد،
باهوشی؛
به این راحتیا گول نمیخوری!"
چاقو را با نوک انگشتانش جلوی پای مانی رها کرد و در یک لحظه ناپدید شد!
هنوز از حالت منگی در نیامده بودم و قدرت تکلم نداشتم
مانی همانطور که زیر لب فحشهای صد و بیست سال به بالا میداد، چاقو را از روی زمین برداشت و از طرف دستهاش به سویم گرفت
-"اینو بگیرو برو تو
هیشکی خونه نیست
اگه کسی رو دیدی معطل نکن!
من ماشینتو میارم."
بیآن که چیزی از حرفهایش فهمیده باشم چاقو را گرفتم و به خونی که تا دسته ی آن را سرخ کرده بود، زل زدم
دقایقی بعد با صدای بوق ماشینم به خود آمده، بلند شدم و از سرِ راه کنار رفتم.
***
نگاهم را به مانی که با لپ تاپش از اتاق خارج میشد، دوختم،
خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب غر زد:
-"شانس بیاری چیزیش نشده باشه!"
سعی کردم به خود مسلط شده، وقایع اتفاق افتاده را به طریقی توجیه کنم
-"چ..چجوی فهمیدی سهیل نیست؟!"
بیحوصله زمزمه کرد:
-"هاله بینم!"
_"چی؟"
سرش را از اپ تاپ بالا آورد و عصبی فریاد کشید:
-"کجاش نامفهوم بود؟"
مجدد چشمانش را به لپ تاپ دوخت و غرید:
-"اون فامیل مزخرفت زد اتاقمو داغون کرد!"
متعجب به مانی که فکر میکرد واژهی "هاله بین" باید برای کسی مثل من، مفهوم داشته باشد، نگاه کردم
-"از کجا باید بدونم این چیزایی که میگی چیه؟
در ضمن اون..اون که واقعا سهیل نبود!"
پوزخندی زد
-"Oh so sorry darling;
ولی این چیزی از مزخرف بودن فامیلت کم نمیکنه!"
این را گفت و از جا بلند شد، به آشپزخانه رفت و دو قوطی آبمیوه از یخچال خارج کرد
-"میشه برام از موجوداتی که باهاشون درگیرم بگی
هیچوقت به جن و روح و این جور چیزا اعتقاد نداشتم
واسه همین هیچی ازشون نمیدونم
یا همین هاله بینیای که گفتی..."
یکی از آبمیوهها را به دستم داد و به سوی کتابخانهی گوشهی پذیرایی رفت
کتابی کم حجم و مختصر نگاشته شده را از قسمت پایینی آن برداشت و به سویم انداخت
در هوا گرفتمش و انگار که پنالتی رونالدو را در جام جهانی مهار کرده باشم، مشتاقانه جلد کتاب را از نظر گذراندم!
"هر چیزی که از اجنه باید بدانید"!
کتاب نو تالیفی به نظر میرسید
صفحهی اول را گشودم و بیحواس گفتم:
-"همیشه فکر میکردم اینجور کتابا مزخرفه!"
-"چون مزخرفه!"
و با نیشخندی ادامه داد:
-"گرچه به پای سهیل جان نمیرسه!"
متعجب از این حرف، پرسیدم:
-"پس چرا دادی بخونم؟!"
او که حالا سرجایش برگشته بود و با لپ تاپش ور میرفت، گفت:
-"واسه آدمای معمولیای مثلِ تو همین چیزا کفایت میکنه؛
بیشتر از این چرندیات نباید درگیر بشید،
بعید نیست که با دونستن یه سری واقعیات عقلتون زایل بشه!"
-"پس تو..."
مهلت نداد حرفم را تمام کنم
-"من از بچگی پیش پدربزرگم این مسائلو دیدم و درک کردم،
برام عادی شده؛
تو همون مزخرفاتو بخون
سرتو گرم میکنه!"
و با نیش باز ادامه داد:
-"خیلی فانه!"
-"این کتابخونه..."
-"همشون کتابای پدربزرگمن"
کلافه نفسی گرفتم و با نگاه چپی گفتم:
-"میذاری حرف بزنم یا نه؟!"
سری تکان داد
-"بگو هانی؛
تعارف نکن!"
"توضیح بده هاله بینی..."
انگشت اشارهاش را به نشانهی مکث کردن بالا آورد و بعد زدن دکمهای در لپ تاپ، سرش را به سویم چرخاند
-"چی گفتی؟!"
چشمانم را با حرص بستم و شمرده شمرده تکرار کردم
-"هاله...بینی...چیه؟"
-"آها؛ آره"
موهایش را بهم ریخت و شروع به صحبت کرد
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: