رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
سهیل، ترسیده و غرقِ خون، گردنش را چسبیده بود و صدای خُرخُر مانندی از دهانش خارج می‌شد؛
و درست در لحظه‌ای که زانوهای ناتوانش سعی در سرنگون کردنش داشتند، به ناگاه دست از گرنش کشید و صاف ایستاد!
همان‌طور که نگاه خیره‌اش در چهره‌ی عصبانیِ مانی در گردش بود، لبانش به خنده‌ای ترسناک باز شد و شروع کرد به قهقهه زدن!
با دیدن این واکنش، بیش از پیش در شوک فرو رفتم تا آن که سهیل بالاخره دست از خندیدن کشید و بعد خارج کردن چاقو از گردنش، با صدایی که حالا تغییر کرده بود، گفت:
-"نه، خوشم اومد،
باهوشی؛
به این راحتیا گول نمی‌خوری!"
چاقو را با نوک انگشتانش جلوی پای مانی رها کرد و در یک لحظه ناپدید شد!
هنوز از حالت منگی در نیامده بودم و قدرت تکلم نداشتم
مانی همان‌طور که زیر لب فحش‌های صد و بیست سال به بالا می‌داد، چاقو را از روی زمین برداشت و از طرف دسته‌اش به سویم گرفت
-"اینو بگیرو برو تو
هیشکی خونه نیست
اگه کسی رو دیدی معطل نکن!
من ماشینتو میارم."
بی‌آن که چیزی از حرف‌هایش فهمیده باشم چاقو را گرفتم و به خونی که تا دسته ی آن را سرخ کرده بود، زل زدم
دقایقی بعد با صدای بوق ماشینم به خود آمده، بلند شدم و از سرِ راه کنار رفتم.
***

نگاهم را به مانی که با لپ تاپش از اتاق خارج می‌شد، دوختم،
خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب غر زد:
-"شانس بیاری چیزیش نشده باشه!"
سعی کردم به خود مسلط شده، وقایع اتفاق افتاده را به طریقی توجیه کنم
-"چ..چجوی فهمیدی سهیل نیست؟!"
بی‌حوصله زمزمه کرد:
-"هاله بینم!"
_"چی؟"
سرش را از اپ تاپ بالا آورد و عصبی فریاد کشید:
-"کجاش نامفهوم بود؟"
مجدد چشمانش را به لپ تاپ دوخت و غرید:
-"اون فامیل مزخرفت زد اتاقمو داغون کرد!"
متعجب به مانی که فکر می‌کرد واژه‌ی "هاله بین" باید برای کسی مثل من، مفهوم داشته باشد، نگاه کردم
-"از کجا باید بدونم این چیزایی که می‌گی چیه؟
در ضمن اون..اون که واقعا سهیل نبود!"
پوزخندی زد
-"Oh so sorry darling;
ولی این چیزی از مزخرف بودن فامیلت کم نمی‌کنه!"
این را گفت و از جا بلند شد، به آشپزخانه رفت و دو قوطی آبمیوه از یخچال خارج کرد
-"می‌شه برام از موجوداتی که باهاشون درگیرم بگی
هیچ‌وقت به جن و روح و این جور چیزا اعتقاد نداشتم
واسه همین هیچی ازشون نمی‌دونم
یا همین هاله بینی‌ای که گفتی..."
یکی از آبمیوه‌ها را به دستم داد و به سوی کتابخانه‌ی گوشه‌ی پذیرایی رفت
کتابی کم حجم و مختصر نگاشته شده را از قسمت پایینی آن برداشت و به سویم انداخت
در هوا گرفتمش و انگار که پنالتی رونالدو را در جام جهانی مهار کرده باشم، مشتاقانه جلد کتاب را از نظر گذراندم!
"هر چیزی که از اجنه باید بدانید"!
کتاب نو تالیفی به نظر می‌رسید
صفحه‌ی اول را گشودم و بی‌حواس گفتم:
-"همیشه فکر می‌کردم اینجور کتابا مزخرفه!"
-"چون مزخرفه!"
و با نیشخندی ادامه داد:
-"گرچه به پای سهیل جان نمی‌رسه!"
متعجب از این حرف، پرسیدم:
-"پس چرا دادی بخونم؟!"
او که حالا سرجایش برگشته بود و با لپ تاپش ور می‌رفت، گفت:
-"واسه آدمای معمولی‌ای مثلِ تو همین چیزا کفایت می‌کنه؛
بیشتر از این چرندیات نباید درگیر بشید،
بعید نیست که با دونستن یه سری واقعیات عقلتون زایل بشه!"
-"پس تو..."
مهلت نداد حرفم را تمام کنم
-"من از بچگی پیش پدربزرگم این مسائلو دیدم و درک کردم،
برام عادی شده؛
تو همون مزخرفاتو بخون
سرتو گرم می‌کنه!"
و با نیش باز ادامه داد:
-"خیلی فانه!"
-"این کتابخونه..."
-"همشون کتابای پدربزرگمن"
کلافه نفسی گرفتم و با نگاه چپی گفتم:
-"می‌ذاری حرف بزنم یا نه؟!"
سری تکان داد
-"بگو هانی؛
تعارف نکن!"
"توضیح بده هاله بینی..."
انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی مکث کردن بالا آورد و بعد زدن دکمه‌ای در لپ تاپ، سرش را به سویم چرخاند
-"چی گفتی؟!"
چشمانم را با حرص بستم و شمرده شمرده تکرار کردم
-"هاله...بینی...چیه؟"
-"آها؛ آره"
موهایش را بهم ریخت و شروع به صحبت کرد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"خب؛ اول اینکه سوال قشنگی بود،
    دوسش داشتم!"
    نیشخندی زد
    -"و دوم اینکه، احتمالاً نمی‌دونی ولی، هر موجودی هاله‌ی منحصر به خودش رو داره
    بعضی چیزا مثل خشم و نفرت اگه تو وجود شخص بیش از حد جمع بشه، رو هالش تاثیر می‌ذاره و باعث میشه فرد، هاله‌ی تیره و منقبضی پیدا کنه
    برعکس، اعمال مثبت باعث درخششِ هرچه بیشتر هاله می‌شن
    و این بین بعضیا هستن که قدرت دیدن هاله‌ی موجودات رو دارن!"
    سکوت کرد و من با سردرگمی پرسیدم:
    -"ربطش به تو چیه؟!"
    او که مجدد مشغول کار با لپ تاپش شده بود، همزمان توضیح داد:
    -"محافظا...
    اونا یه سری ویژگی‌های بالقوه دارن که بعد تذکیه‌ی روحشون به فعلیت می‌رسه
    حالا ممکنه بر حسب تصادف
    قسمتی از این توانایی‌ها به بچه‌ها یا نوه‌هاشون انتقال پیدا کنه که البته اونم در شرایط خاص فعال می‌شه
    مثلا همین هاله بینی که به ما ماسیده خودش یه هاله‌ی قوی رو میطلبه!
    اونی که تو حیاط دیدی هاله‌ی سیاهی داشت؛
    فامیلتَم مزخرفه،
    ولی دیگه نه انقد ناجور!"
    و تنها سوالی که در آن لحظه در ذهنم چرخ می‌خورد و برای خودش جولان می‌داد: دیگر چه چیزهایی را درباره ی مانی نمی‌دانم؟!
    این فکر باعث شد سردرد و سرگیجه‌ی بدی به سراغم بیاید، اما تمام سعیم را برای پس زدنش به کار بستم
    -"جدا نمی‌فهمم مشکلت با سهیل چیه
    اون پسر خوبیه"
    سری تکان داد
    -"آره دو بار!"
    بی‌حوصله از جا برخاستم و یکی از فیلم‌های مانی را وارد دستگاهِ پخش کردم؛ از هیچی که بهتر بود!
    من مشغول تماشای فیلم شدم و مانی مشغول تایپ چیزی در لپ تاپش!
    هنوز مدتی نگذشته بود با شنیدن صدای ترق و تروق از پشت بام، نگاهی به سقف خانه انداختم
    -"فکر کنم پشت بومتون موش داره"
    جوری که انگار می‌خواهد دلداری بدهد، دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و نگاهی ترحم‌آمیز بهم انداخت
    -"موش نیست!"
    آب دهانم را قورت دادم که مانی چشمانش را برهم نهاد و با تکان دادن سرش، افکارم را تایید کرد!
    ناخواسته به او نزدیک تر شدم و به نمایشگر لپ تاپش زل زدم، بدون آنکه متوجه باشم دقیقاً چه چیزهایی را پیش رویم مشاهده می‌کنم!
    کمی طول کشید اما بالاخره حواسم جمعِ کار مانی شد و به محض سر در آوردن از کارهایش، نگاهم رنگ بهت و حیرت به خود گرفت!
    آن‌چه می‌دیدم را باور نداشتم، با صدایی تحلیل رفته لب زدم:
    -"داری هکش می‌کنی!"
    که با نیش باز تایید کرد:
    -"آره!"
    تازه داشتم پی به منشا پول‌های بی حساب و کتاب مانی می‌بردم
    عصبی اخم‌هایم را درهم کشیدم و شاکی پرسیدم:
    -"و می‌دونی این کارم یه جورایی دزدیه؟!"
    بدون آن که چشم از لپ تاپ بردارد پاسخ داد:
    -"معلومه که دزدیه؛
    دزدی که فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست!"
    در یک لحظه ذهن هر دویمان آلارم "خطا" صادر کرد! دست از کار کشید و با گیجی گفت:
    -"شرمنده، فکر کنم دیالوگ اشتباه گفتم؛
    این باید دیالوگ تو می‌بود!"
    نیشخندی زد
    -"خلاصه که رابین هود زمونت رو بشناس!"
    و به کارش ادامه داد
    -"مانی!"
    او که لحن خشمگینم را دید، فهمید که نیاز به توضیح دارم
    -"حالا حرص نخور استاد؛
    می‌خشکه!"
    نفسی عمیق کشیدم
    "من آرومم، من آرومم، آرومم!"
    کمی خود را تسکین دادم و مانی شروع به رفع اتهام کرد
    -"یه هکر وایت هتم²؛
    فریلَنسر³،
    با اجازه‌ی صاحب سیستم، وارد می‌شم و راه‌های نفوذ و باگ‌های امنیتی رو شناسایی و برطرف می‌کنم؛
    کاملاً قانونی و اخلاقی مَستر!"
    قانونی؟!
    قانونی هک می‌کرد؟!
    تا به حال همچین چیزی نشنیده بودم اما...
    با شناختی که از مانی داشتم
    می‌دانستم او محال است دروغ بگوید؛ گاهی حقیقت را پنهان می‌کرد یا جوری در لفافه حرف می‌زد که دچار ابهام شوی،
    ولی دروغ گفتن جزئی از شخصیت او نبود!
    -"مگه چقد می‌تونی با قانونی کار کردن درآمد داشته باشی؟!"
    بی اختیار پرسیدم و ابروهای مانی بالا پرید
    -"الان ناراحتی چرا دارم قانونی کار می‌کنم؟!"
    انکار کردم
    -"نه من فقط..."
    میان حرفم پرید و با لحنی خنثی گفت:
    -"هکر معمولی نیستم؛
    یه اِلیتم⁴، دستمزدم بالاست!
    Next question!"
    به خواهم رو راست باشم، حتی متوجه نصف حرف‌هایش هم نشده بودم؛ با این وجود به روی خود نیاوردم و گفتم:
    -"پس این کاریه که می‌کنی؟
    واسه اوقات فراغتت؟"
    چهره درهم کشید
    -"اوقات فراغت؟
    نه اونو که فیلمای غیر خانوادگی می‌بینم؛
    این واسه وقتاییه که حوصلم سر رفته!"
    نگاه شوکه‌ام را که دید، خنده اش گرفت و گفت:
    -"لعنتی؛ خوشم میاد ازت،
    یه جور خاصی اسکلی!
    هر بار سطح جهانیِ سادگی و حماقت رو یه چند لِوِل ارتقا می‌دی!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    خواستم در جواب توهینش، چیزی بگویم که دستی از ناکجاآباد روی شانه‌ام قرار گرفت و باعث شد دادی از روی ترس کشیده، به عقب برگردم؛
    مانی هم که کنار من روی همان کاناپه نشسته بود و سرگرم کارش، به خاطر فریاد من به سرعت نیم خیز شد و لپ تاپ از روی پاهایش با صدای بدی به زمین افتاد!
    من هیجان زده و مانی با گیجی به دایان که شوکه عکس العمل ما را تماشا می‌کرد، زل زدیم
    مانی نگاهش را به سمت لپ تاپِ آش و لاشش گرداند و متعجب پرسید:
    -"الان چی شد؟!"
    ***

    ناهاری که دایان برایمان آورده بود را خوردیم، من مشغول تمیز کردن میز شدم و دایان مشغول شستن ظرف‌ها، هر چند دقیقه یکبار هم به خاطر حضور ناگهانی‌اش عذر خواهی می‌کرد و می‌گفت که حواسش به شرایط من نبوده؛
    مانی هم تمام مدت مثل برج زهرمار گوشه‌ای نشسته بود و غر می‌زد که لپ تاپش را به فنا داده‌ام!
    -"اون از فامیل مسخرت که زد اتاقمو نابود کرد
    اینم از خودت!"
    و بله همانطور که مشاهده می.کنید تصاویر کاملاً گویاست!
    -"اون سهیل نبود این هزار بار
    بعدش تو ام که کم نذاشتی
    چاقو رو تا دسته فرو کردی تو گردن طرف!"
    دایان متعجب از حرفم پرسید:
    -"جریان چیه؟"
    که مانی با بی‌حوصلگی توضیح داد:
    -"هیچی بابا یه جن جوگیر خودشو شکل فامیل اسکل این در آورده بود واس خودش تو خونه می‌چرید!
    حالا آدم قحط بود انگار!"
    -"کشتیش؟!"
    دایان پرسید و مانی متفکر به او زل زد
    -"نه...
    نمرد!
    درواقع هیچیش نشد!
    الان که فکرشو می‌کنم
    حتی شک دارم جن بوده باشه!"
    -"ینی چی؟!"
    -"نمی‌دونم
    ولی هاله‌ی عجیبی داشت
    هاله‌ی یه جن نبود
    بیشتر..انگار..."
    -"انگار؟"
    با تردید زمزمه کرد:
    -"انگار یه انسان بود!"
    -"جادوگرد بود؟"
    دایان پرسید و مانی در جوابش عصبی غرید:
    -"فکر می‌کنی هاله‌ی یه جادوگرو نمی‌شناسم؟!"
    و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
    -"یه چیز دیگه بود،
    تا حالا همچین موجودی ندیده بودم؛
    انسان بود اما جوری که انگار خیلی از انسان بودن فاصله داشت!"
    چند دقیقه‌ای سکوت کردند و به فکر فرو رفتند؛
    نهایتاً مانی دستش را به سوی من، که تا آن موقع ساکت بودم، دراز کرد و گفت:
    -"گوشیت!"
    صفحه‌ی موبایلم را باز کردم و بی‌هیچ سوالی به دستش سپردم
    کمی با آن ور رفت و به دایان نشانش داد
    دایان به محض دیدن صفحه شوکه شده، موبایل را از دست مانی قاپید،
    سپس ناباورانه گفت:
    -"این...
    عیلامی خطیه⁵!"
    حدس می‌زدم مانی عکسِ نقاشی عجیب دخترک را به دایان نشان داده باشد
    -"این خط واسه چهار_پنج هزار سال پیشه!"
    مانی چشمانش را ریز کرد
    -"چی می‌گـه؟!"
    -"نوشته..من..بی مرگم!"
    با کمی مکث خواند و سردرگم پرسید:
    -"کی اینو نوشته؟"
    -"روح یه دختربچه!"
    -"خودت دیدیش؟ روح بود؟"
    که مانی شانه‌ای بالا انداخت
    -"نه ندیدم
    ولی مسلماً موجودات دیگه عروسک نمی‌گیرن دستشون!"
    دایان سرش را به طرفین تکان داد و با اخم‌های درهم گفت:
    -"یه چیزی درست نیست؛
    چرا یه روح باید به عیلامی خطی بنویسه؟
    و اون موجودی که می‌گی معلوم نیست چی بوده!"
    گوشی را به مانی برگرداند و در همان حال ادامه داد:
    -"اصلا حس خوبی به این قضیه ندارم..."

    ________________________________
    1.جهل مرکب به معنی جهل شخصِ غیرآگاه به جهل خویش است.(آنکس که نداند و نداند که نداند...)
    2.White Hat Hacker/هکر کلاه سفید
    3.Freelancer/برنامه نویس مستقل
    4.Elite
    (هکر نخبه یا الیت، هکری است که در بین هکرهای دیگر اعتبار اجتماعی بالایی دارد؛ این فرد معمولا مشکلات امنیتیِ تا به امروز ناشناخته را کشف و گزارش می‌کند.)
    5.خطی که پوزور اینشوشیناک، شاه عیلام، در اواخر هزاره سوم پ.م به کار برد و پس از او متروک گردید. این خط حدود هشتاد نشانه دارد، از بالا به پایین نوشته می‌شود و تا به امروز، به درستی، خوانده نشده است!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل چهاردهم
    ***

    از ظهر گذشته بود که آرسام آمد و من با خیال اینکه آدرسی از صاحب کتاب پیدا کرده، منتظر، چشم به او دوختم
    اما او بی‌توجه، سمت مانی رفت و هیجان زده و باعجله گفت:
    -"بپوش بریم"
    که مانی متعجب پرسید:
    -"کجا بریم؟!"
    آرسام لبخند عریضی زد و گفت:
    -"گالری من"
    مانی با استفهام نگاهش کرد و او ادامه داد:
    -"قرار بود یه روزی باهم گالری بزنیم
    یادته؟
    من این کارو کردم،
    چند سالی می‌شه؛
    یه گالری هنری زدم"
    روی یکی از مبل‌ها نشست و در حالی که به رو به رو خیره بود دستی به گردنش کشید
    -"گرچه...
    هیچ وقت نتونستم نمایشگاه تابلوهای خودمو داشته باشم"
    -"چرا؟!"
    نگاه عمیقش را از نقطه‌ی نامعلوم روی میز گرفت و به مانی دوخت
    -"دلم میخواست تابلوهای هردومون توش باشه"
    مانی دیگر چیزی نپرسید و آن دو مدتی در سکوت غرق افکارشان شدند
    تا این که آرسام با به یاد آوردن چیزی ذوق زده سکوت را شکست و گفت:
    -"ولی دیگه مهم نیست؛ چون امروز بالاخره جراتشو پیدا کردم!
    دارم آمادش می‌کنم؛
    باید اولین بازدیدکنندم باشی!"
    به سوی مانی رفت و با زور او را از روی مبل بلند کرد
    -"پاشو لبا..ساتو..."
    که با دیدن لباس‌های من که هنوز به تن مانی بود، دیگر جمله‌اش را ادامه نداد!
    -"اینا چیه تنته؟!"
    -"ام..لِ..لباسای منه!"
    من با کمی لکنت گفتم و آرسام با ابرو‌های گره خورده، نگاه سوالی‌اش را به من داد
    -"چی می‌گی تو؟!"
    -"خواست به من کمک کنه که لباساش خیس شد!"
    چشمانش را بین من و مانی گرداند
    -"خیس شد؟!"
    رو به مانی کرد
    -"جدی شدی لَ‌له ی این یارو؟!"
    مانی کلافه آهی کشید و با گفتنِ"میرم لباس بپوشم" به اتاقش رفت
    بعد رفتن مانی، تصمیم گرفتم سوالی درباره‌ی کتاب بپرسم که دایان جورِ مرا کشید
    -"قرار بود دنبال رحیمی بگردی"
    آرسام نیم نگاهی به او انداخت و مجدد روی یکی از مبل‌ها نشست
    -"به چند نفر سپردم، هنوز خبری نشده"
    دایان که انگار با شنیدن این حرف، خیالش آسوده شده بود، سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و به سوی آشپزخانه رفت
    -"ممنون"
    این را گفتم و نگاه گیج و سوالی آرسام سهم نگاه قدردانم شد؛
    توضیح دادم:
    -"به خاطر کمکتون؛
    این که دارید اهمیت می‌دید!"
    او که انگار چیز عجیبی شنیده باشد، یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی پرسید:
    -"چرا باید به تو اهمیت بدم؟!"
    و همین که آمدم حرفی بزنم ادامه داد:
    -"اگه دارم دنبال اون کتاب احمقانه می‌گردم فقط چون می‌خوام زودتر از شرِّت خلاص شم؛
    مطمئن باش دلیل دیگه‌ای نداره!"
    با شنیدن این حرف‌ها برای لحظه‌ای سرم دچار دوران شد!
    از شرَّم خلاص شود؟!
    حتی اگر نیت واقعی‌اش همین باشد، درست است که حقیقت را این‌گونه در صورتم بکوبد و ناک اوتم کند؟
    پسره ی...
    هوف!
    صبر؛
    خدایا صبر!
    -"مشکلت با من چیه؟!"
    بی‌خیال مودبانه حرف زدن شدم و با لحنی طلباکار این سوال را پرسیدم که آرسام تکیه‌اش را به مبل داد و بی‌توجه به سوالم پرسید:
    -"فکر می‌کنی بدترین حس تو دنیا چی می‌تونه باشه؟"
    گنگ نگاهش کردم که خودش بالحنی تمسخرآمیز پاسخ داد:
    -"اینکه بفهمی تنها دوست صمیمیت، دوست صمیمی داره!
    اونم بعد یه مدت طولانی که از هم دور بودید؛
    مطمئنم نمی‌تونی درک کنی اما حس مرگ می‌ده!"
    دوست؟ صمیمی؟ من و مانی؟!
    بی درنگ به دفاع از خود برخاستم
    -"نه من که دوستش نیستم
    یعنی..منظورم اینه که بیشتر استادشم تا دوست؛
    آن‌چنان صمیمیتی هم نداریم خدا رو شکر!"
    -"می‌دونم!"
    نگاه ترسناکی نسارم کرد و ادامه داد:
    -"واسه همینه که هنوز زنده‌ای!
    مانی خط قرمز منه
    اگه یه روز بفهمم به خاطر تو کوچیک‌ترین آسیبی دیده..."
    که با خروج مانی از اتاق، صاف نشست و دیگر ادامه نداد؛ انگار که هیچ‌گاه مکالمه‌ای بینمان صورت نگرفته!
    -"راستی خون جلوی در چیه؟
    قربونی کردید؟!"
    آرسام پرسید و مانی با ذوق جواب داد:
    -"آره فامیل اسکلِ این یارو رو کشتم!"
    آرسام "جونِ" کش داری گفت و دستانشان را بهم کوبیدند!
    این نکته برایم جالب بود که آرسام به آسانی حرف مانی را پذیرفت و حتی نخواست حقیقت ماجرا را پیگیر شود!
    آن‌ها چه بودند؟
    زوجی متعصب و دیوانه؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    جلوی گالری آرسام از ماشینش پیاده شدیم؛
    هوا بارانی بود اما نه آنقدر که از ترس خیس شدن دوان دوان گوشه‌ای پناه بگیری!
    با نگاهی کلی، آن مکان را از نظر گذراندم؛
    طبق اطلاعیه‌ی روی دیوار، تاریخ افتتاح نمایشگاه می‌بایست برای فردا باشد اما آرسام به سمت ورودی رفت و درب بسته‌ی آن را باز کرد
    از حیاط کم مساحتش گذشتیم و وارد سالن بزرگ گالری شدیم، هنوز هم کارگرانی مشغول کار بودند؛ اما اکثر تابلوها نصب شده و تقریبا همه چیز مرتب بود
    آرسام به سوی مردی که تیپ و قیافه‌ای به نسبت رسمی‌تر از سایرین داشت، رفت و از او خواست که فعلا کارگران را مرخص کند؛ سپس دست به جیب سمت ما برگشت و پرسید:
    -"خب؛ چطوره؟"
    البته که روی صحبتش بیشتر با مانی بود.
    مانی جلو رفت و به دقت مشغول تماشا شد
    نمی‌خواستم به حواشیِ تازه وارد های زندگی‌ام بپردازم اما
    نادیده گرفتن بعضی چیزها جداً از توانم خارج بود
    مثلا همین موضوع که مانی و آرسام کنار هم کاملاً وصله‌ی ناجور به نظر می‌رسیدند
    زیرا برخلاف مانی که به تیپ و قیافه‌اش اهمیتی نمی‌داد، آرسام فوق العاده شیک و خوشپوش بود؛
    جوری که انگار همین حالا مستقیماً او را از روی یکی از بیلبوردهای نیویورک پایین کشیده باشی!
    آن دو دقیقاً نقطه‌ی مقابل هم بودند و همین مسئله نیز دوستی بینشان را عجیب‌تر می‌کرد
    دلم نمی‌خواهد این را بگویم اما...
    شاید کمی هم جذاب‌تر!
    دست از کنکاش برداشتم و به سمت تابلو‌های آویخته بر دیوار روی گرداندم، با آن که درک چندانی از هنر نداشتم اما تابلوهای کلاسیکی که در هر طرف از نمایشگاه خودنمایی می‌کردند و هنر دست خالقشان را به رخ می‌کشیدند، ورای هرگونه درک هنری، گویی روح و روان انسان را به بازی می‌گرفتند!
    -"نه بابا راه افتادی!"
    مانی این را درحالی که رو به روی یکی از تابلوها ایستاده بود و موشکافی‌اش می‌کرد، گفت و آرسام در جوابش لبخندی زد
    -"پس بیا اینو نشونت بدم"
    به سمت دیگری از سالن راهی شد و مانی را به دنبال خود کشاند
    من هم خواستم به همان سو بروم که لحظه‌ای تردید کردم، رویم را سمت دایان که مشغول تماشا بود گرداندم و محض احتیاط پرسیدم:
    -"نمیای؟!"
    در این شرایط، با وجود مانی که از نظر من فردی بی‌ثبات محسوب می‌شد و آرسام که ظاهراً به خونم تشنه بود، ترجیح می‌دادم شخصی نرمال(از نظر روانی البته!) همراهم باشد!
    دایان سری تکان داد و باهم به طرف جایی که مانی و آرسام رفته بودند، حرکت کردیم
    بخشی از سالن به واسطه‌ی دیواری از بخش اصلی جدا شده و تقریبا پنهان بود چنان که اگر دقت نمی‌کردی نمی‌توانستی تابلوهای آن قسمت را ببینی.
    در آن‌جا دو تابلوی قدیمی که آثار سوختگی درشان نمایان بود به چشم می‌خورد‌ و مانی ناباورانه نگاهش را بین آن دو می‌گرداند
    -"این..."
    آرسام لبخندی زد و توضیح داد:
    -"تابلوهای توئه؛
    همون موقع که این گالری رو باز کردم آوردمشون اینجا؛
    تنها چیزایی که از اون آتیش سوزی سالم موندن!"
    مانی همچنان محو رو به رویش بود و آرسام همچنان خیره به مانی!
    و من دقیق نمی‌دانم در آن لحظه نگاه مانی اشباع شده از چه چیزی این‌گونه برق می‌زد؛
    حسرت؟
    پشیمانی؟
    اندوه؟
    یا شاید...
    کمی درد!
    بله؛
    حالا که بیشتر دقت می‌کنم؛ تنها چیزی که در آن چشمان به ظاهر مشتاق موج می‌زد،
    درد بود!
    شاید درد خاطراتی که فکر می‌کرد فراموش شده!
    آرسام به سختی نگاه از مانی گرفت و عقب گرد کرد
    سمت پیانوی سفید رنگ گوشه‌ی سالن رفت
    و پشت آن نشست
    دستش را روی کلاویه‌ها به حرکت درآورد و طولی نکشید که نوای دل انگیز پیانو آمیخته با هارمونی صدای بارانی که به شیشه‌های گالری می‌خورد، در محیط جاری شد
    مانی که حالا با صدای پیانو سرش را برگردانده بود، لبخند شوکه‌ای زد و آرسام هم متقابلاً جوابش را داد!
    به دایان نگاه کردم
    او هم لبخند به لب داشت
    با کنجکاوی پرسیدم:
    -"مگه چه آهنگیه؟!"
    و دایان بدون آن که نگاه از آن دو بردارد پاسخ داد:
    -"تابلوهای نمایشگاه؛ مودست موسورگسکی¹"
    و وقتی دید هنوز منتظر نگاهش می‌کنم توضیح داد:
    -"موسورگسکی این اثر رو برای دوست نقاشش خلق کرد
    تو اون احساساتشو درباره‌ی نقاشیای دوستش، ویکتور هارتمن، نشون میده
    هارتمن سال ۱۸۷۳ میمیره و با گذشت زمان، بیشتر آثارش هم ازبین میرن؛ ولی این اثر معروفِ موسورگسکی باعث می‌شه اسم هارتمن فراموش نشه و آثار معدودی هم که ازش به جا موندن جاودانه بشن!
    از نظر من این قطعه به وضوح داره می‌گـه که یه دوستی فوق العاده تا چه اندازه می‌تونه به یه معجزه شبیه باشه!"
    -"برو کنار بابا"
    مانی همزمان که آرسام را از روی صندلی پیانو به طرفی هل می‌داد این را گفت و آرسام دست از نواختن برداشته، کمی جا به جا شد تا مانی کنارش بنشیند
    -"تن موسورگسكی رو تو گور لرزوندی پسر!
    ببین یاد بگیر؛
    به این میگن آهنگ!"
    و در حالی که به آرامی دستش را روی کلیدهای پیانو حرکت می‌داد، هماهنگ با نواختن، شروع به خواندن کرد:
    I've heard there was a secret chord"-
    That David played, and it pleased the Lord
    "?But you don't really care for music, do ya​
    آرسام که معلوم بود بیش از این نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد، با صدای بلندی زیر خنده زد و مانی ادامه داد:
    It goes like this, the fourth, the fifth"-
    The minor fall, the major lift
    "The baffled king composing "Hallelujah
    Hallelujah, Hallelujah
    Hallelujah, Hallelujah"²​
    با تردید پرسیدم:
    -"اینم پشتش فلسفه داره؟!"
    که دایان بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -"نه؛ این آهنگِ کارتون شِرِکه³!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"تقصیر من چیه؟
    جدی اون نقاشی داشت تکون می‌خورد!"
    -"آره یه نقاشی می‌خواست بخورتت که اون‌جوری کولی بازی درآوردی:"بریم..بریم""
    آرسام در حالی که راهنما می‌زد، با کج کردن لبش ادایم را در آورد و من بی‌توجه به توهینش، گفتم:
    -"حالا مگه چی شده؟
    شما دوتا که به اندازه‌ی کافی دل و قلوتونو مبادله کردید دیگه دردتون چیه؟!"
    -"جونِ من بزار بکُشمت؛
    بعدش خودم خرج زن و بچَتو می‌دم؛
    اصلاً تا هفت نسل تامینِت می‌کنم چطوره ها؟ چی می‌گی؟!"
    -"به شرطی که زن و بچه داشته باشم
    نه اینکه ناکام از دنیا برم!"
    با این حرف آرسام گل از گلش شکفت و پیشنهاد داد:
    -"می‌خوای خودمون واست آستین بالا بزنیم؟
    پیرپسر شدی بابا چیه همش مجردی؟
    برو سر خونه زندگیت دنبال کتاب و این داستانا هم نباش!"
    عصبی غریدم:
    -"مگه از سرِ شکم سیری دارم اینکارو می‌کنم؟
    مجبورم می‌فهمی؟!
    معلوم نیست کدوم از خدا بی‌خبری این آشو واسم پخته!"
    -"معلوم نیست کجا چه غلطی کردی که این آشو واست پختن!"
    با آن که آرسام به آرامی و زیر لب این جمله را گفت، اما مطمئنم که همه شنیدند و ناخواسته به فکر فرو رفتند!
    سکوتی خفقان آور در ماشین جاری شد و افکاری سرکش، نعره‌زنان به ذهنم هجوم آورند؛
    کجا چه غلطی کردم؟
    آنقدرها هم انسان پاک و منزهی نبودم که الآن سـ*ـینه سپر کرده، این حرف را تکذیب کنم!
    به خاطر دارم
    بچه که بودم، بعد هر خطا، مادرم پشت دستم می‌زد و اخطار می‌داد که کار اشتباهی مرتکب شده‌ام و دیگر نباید تکرارش کنم
    و تاوان آن اشتباه، همان ضربه‌ی مادرانه پشت دستم بود و بس.
    حالا برایم آرزو شده، اینکه کاش می‌شد تا آخر عمر، از آن ضربات دلسوزانه می‌چشیدم و متوجه خطاهایم می‌شدم،
    حداقل در چنین شرایطی می‌دانستم که من،
    کاوه نیاکان، پسر فرخ نیاکان، دکتر روانشناس، دارم تقاص چه چیزی را پس می‌دهم؟!
    آن‌قدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم چه زمانی جلوی خانه‌ی مانی رسیدیم؛
    همین که از ماشین پیاده شدیم، دایان به درون خانه رفت و ظرف چشم برهم زدنی با کوله پشتی مانی بازگشت
    من هم که هنوز آمادگی حضورش را نداشتم، هینی از روی ترس کشیده، به او که کوله را به مانی می‌سپرد، زل زدم
    -"می‌شه خواهش کنم جلوی من کمتر اون نیمَت باشی؟
    از دست اون هیولاها دیوونه نشم، قطعا از دست شماها عقلمو از دست می‌دم!"
    دایان عذر خواهی‌ای کرد و مانی بعد گفتنِ "همو به کشتن ندین تا بیام" مجدد سوار ماشین آرسام شد
    آرسام هم فوراً دستی را خوابانده، ماشین را به راه انداخت تا مانی را که ظاهراً آزمون میانترم داشت، به دانشگاه برساند!
    و من هیچ ایده‌ای درباره‌ی اینکه امتحان مذکور چگونه پیش خواهد رفت نداشتم چون محض رضای خدا،
    آن جانور حتی لای جزواتش را هم باز نکرده بود!(البته اگر اصلاً جزوه‌ای در کار بوده باشد!)
    مدتی بعد من و دایان در پذیرایی خانه‌ی مانی نشسته بودیم، دایان با موبایلش ور می‌رفت و من باز هم غرق در افکارم،
    که البته این‌بار شامل حال مانی می‌شد!
    با آن که تجربه‌ای در نقاشی نداشتم اما تا این حد می‌دانستم که دو تابلوی نیمه سوخته‌ی نمایشگاه، بسیار استادانه کار شده بودند
    و با در نظر گرفتن ده سال دوریِ آرسام و مانی احتمالاً آن تابلوها به دست پسربچه‌ای چهارده یا پانزده ساله کشیده شده بودند
    این فکر که چه حادثه‌ای موجب به هدر رفتن این استعداد شده، مثل خوره جانم را می‌خورد
    نیم نگاهی به دایان انداختم
    او می‌دانست مگر نه؟
    با این تصور، بی‌هیچ زمینه چینی‌ای، به دنبال فهمیدن جواب رفتم
    -"مانی...
    چه اتفاقی واسه دستش افتاده؟"
    دایان که معلوم بود از سوال یکباره‌ام تعجب کرده، ابتدا به صورتم خیره شد و بعد ناشیانه نگاهش را ازم دزدید
    -"یه حادثه بود"
    بله پسر جان!
    تا اینجا را می‌دانم اما...
    دلم می‌خواهد از آن حادثه ی رانندگی سر در بیاورم
    پس پافشاری کردم
    -"همتون همینو می‌گید؛
    خب چه حادثه‌ای بود؟!"
    -"مانی دوست نداره راجع بهش حرف بزنیم"
    -"مانی که اینجا نیست؛
    بگو می‌خوام بدونم"
    با بی‌چارگی زمزمه کرد:
    -"چرا گیر دادید به من آخه؟
    از خودش بپرسید"
    اما بعد با یادآوری چیزی سریعاً حرفش را پس گرفت:
    -"اوه نه
    از خودش نپرسید!"
    -"پس خودت بگو"
    -"می‌شه بعداً بگم؟!"
    خواستم حرفی بزنم که مهلت نداد:
    -"باور کنید این اصراراتون بی‌مورده
    اونقدرام مسئله‌ی مهمی نبود"
    -"اگه مهم نبود،
    فقط تعریف کن"
    و نهایتاً تسلیم شده ازم قول گرفت که در این‌باره چیزی به کسی نگویم!
    -"خیالت راحت من یه روانشناسم،
    دهنم قرصه!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    (ده سال قبل)
    _راوی_

    در راهروی بیمارستان منتظر بیرون آمدن دکتر نشسته بود و با استرس پاهایش را تکان می‌داد
    می‌خواست هرچه زودتر وضعیت دوستش را جویا شود،
    خودش با اورژانس تماس گرفته و آمبولانس را تا رسیدن به مقصد تعقیب کرده بود؛ نمی‌توانست آرسام را با آن حال رها کند،
    مانی رفیق نیمه راه نبود‌.
    کمی آن سوتر، حاج علی ریاحی، که بدون آن که به سفر حج رفته باشد، حاجی خوانده می‌شد، جلوی پذیرش بیمارستان، سراغ آرسام پاکزاد را می‌گرفت
    نوه‌اش او را از حادثه‌ی پیش آمده باخبر کرده بود، تنها به این دلیل که تاب هضم این ماجرا را نداشت، دلش می‌خواست پدربزرگش مانند همیشه گره گشا باشد، از همه‌ی آنچه که از سر گذارنده بودند!
    حاج علی به انتهای راهرو رسید و نوه‌اش را دید که در حال صحبت با دکتر است
    اوضاع چندان بر وفق مراد به نظر نمی‌آمد
    رنگ از رخسار مانی پریده بود و حرف‌های دکتر مانند ناقوسی در گوشش زنگ می‌خوردند
    میان آغـ*ـوش آشنای باباعلی که قرار گرفت، امنیت به وجودش سرازیر شد و لب به گلایه باز کرد، شاید که مثل همیشه این پدرِ مهربان، ناجی‌اش شود؛
    -"دیگه نمی‌تونه...
    باباعلی؛
    دکترش می‌گـه دیگه نمی‌تونه از دستش استفاده کنه،
    نمی‌تونه نقاشی بکشه،
    اینام تقصیر منه؛
    همش تقصیر منه"
    -"تقصیر تو نیست مانی،
    تو سعیتو کردی؛
    کار درستو انجام دادی"
    -"کار درست؟
    باعث شدم پدرش بمیره و دستش آسیب ببینه!
    این چه جور کار درستیه؟!"
    -"اگه این کار رو نمی‌کردی آرسام بود که جونشو از دست می‌داد؛
    بعضی وقتا تنها کاری که می‌تونی بکنی انتخاب بین بد و بدتره پسرم!"
    -"شاید می‌تونستم جور دیگه‌ای جلوی طلسم رو بگیرم،
    نمی‌دونم؛
    اگه من فقط انقد احمق نبودم..."
    -"هیش...
    آروم باش؛
    تقصیر تو نیست"
    -"چه جوری دستش رو بهش برگردونم؟!
    شما می‌دونید؟
    می‌دونید، مگه نه؟
    راهی هست؟
    بگید که هست..."
    -"شاید باشه!"
    -"چی؟
    هرچی باشه انجام می‌دم
    قول می‌دم،
    قسم می‌خورم!"
    -"فداکاری پسرجون؛
    با فداکاری
    می‌تونی انتخاب کنی که به جای دیگران درد بکشی!
    حاضری این کار رو انجام بدی؟"
    -"حاضرم!
    آره
    این کارو می‌کنم"
    -"اگه فکر می‌کنی این‌جوری آرومتری
    ایرادی نداره که انجامش بدی
    یادت باشه همیشه کار درست، کاریه که قلبت بگه و عقلت تاییدش کنه..."
    ***
    (زمان حال)
    _کاوه_

    _"مانی برگشت به عمارت پاکزاد و از روی کتاب، یه طلسم دیگه رو اجرا کرد
    اینکه به جای آرسام درد بکشه؛
    دردِ دست کشیدن از رویاهاشو!
    از اون وقت تا حالا دستشو می‌بنده تا چشمش به اون زخم نیوفته،
    تا خاطرات اون روزش زنده نشن"
    صحبت‌های دایان که به اتمام رسید، در فکر فرو رفتم؛
    مانی، آن پسر کله شق، در همه‌ی این سال‌ها، درد و رنج را به جان خریده بود تا از دوستش محافظت کند!
    حرف امروز صبحِ مانی را به خاطر آوردم؛
    زمانی که تصور می‌کردم درگیر حادثه‌ی رانندگی بوده و او هم بدون رد کردن افکارم گفته بود:
    -"نه مثل اینکه یکم همچین تیزو بزی؛
    ازین به بعد بیشتر روت حساب باز می‌کنم!"
    و بله
    طبق معمول، مسخره می‌کرد؛
    اصلا حادثه‌ای در کار نبوده و او احتمالاً داشت در دل به ریش نداشته‌ی من می‌خندید!
    لجوجانه پرسیدم:
    -"پس چرا ماشین نداره؟!"
    دایان که از این سوالِ بی ربط، بیش از سوال اولم متعجب شده بود با گیجی لب زد:
    -"دلیل خاصی نداره؛
    فقط به حمل و نقل عمومی معتقده!
    می‌گـه:"همه‌ی اتوبوسا و قطارای شهر، تا وقتی که بهم سواری می‌دن، مال منن؛ ماشین می‌خوام چی‌کار؟!""

    ________________________________
    1.Pictures at an Exhibition Suite by Modest Mussorgsky/تابلوهای نمایشگاه
    (یكی از معروف‌ترین آثار مودست موسورگسكی؛
    یک سوئیت متشکل از چندین موومان که برای پیانو نوشته شده است.)
    2.Hallelujah_Leonard cohen
    3.Shrek(2001)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل پانردهم
    ***
    _مانی_

    -"ببخشید خانم"
    -"سرت تو برگَت باشه
    خانمم نه؛ استاد!"
    -"اوه
    و چند ساله که استاد شدید؟"
    خانم مراقب که ظاهراً از این بحث خوشش نیامده بود با نارضایتی گفت:
    -"اوایل کارمه؛ چطور؟!"
    -"می‌فهمم؛ حداقل پنج_شیش سالی طول می‌کشه تا باهاش کنار بیاید؛
    چون تازه استاد شدید هنوز نتونستید بپذیریدشو نیاز دارید که استاد صدا زده بشید!"
    خانم مراقب که معلوم بود در شرف انفجار است این‌بار با اعصابی ترک خورده پرسید:
    -"اون‌وقت جنابعالی چه طور به این نتایج شگرف رسیدی؟ نکنه شما هم استاد بودیو خبر نداشتیم؟!"
    -"خیر خانم؛ ولی یه نقاشم؛
    اون اوایل که تازه استعدادهام شکوفا شده بود خیلی دوست داشتم همه از کارام تعریف کننو نقاش صدام بزنن!
    ولی بعد پنج_شیش سال، دیگه برام اهمیتی نداشت؛ من به هر حال یه نقاشم حتی اگه قلمو دستم نگیرم"
    و بوم!
    این را که گفتم خانم مراقب منفجر شد و بعد گرفتن برگه‌ام با حرص غرید:
    -"برو بیرون
    داری نظم جلسه رو بهم میزنی!"
    کوله‌ام را برداشتم و از با قلبی مالامال از اندوه از کلاس خارج شدم؛
    بی جنبه!
    سر خیابان که رسیدم دستم را برای رَخشی که از دور می آمد تکان دادم و تاکسی زرد رنگ که پرایدی قراضه بود، جلویم توقف کرد؛
    سوار شدم، آدرس مغازه‌ی "اسی" را گفتم و رخشِ خسته و فرتوت، لخ لخ‌کنان به راه افتاد!
    در راه، راننده، کنفرانسش را از وضعیت اقتصادی و قیمت گوشت و مرغ شروع کرده و با مورد عنایت قرار دادن عمه‌ی ترامپ و بایدن به پایان رساند؛
    به مقصد که رسیدیم کرایه را پرداخت کردم و از ماشین آدام اسمیت¹پیاده شدم!
    به سوی مغازه رفتم و به محض ورود، صدایم را پسِ کله‌ام انداخته، بی‌ملاحظه گفتم:
    _"بَه آقا اسی چطوری ستون؟!"
    که اسی با بدخلقی نگاهم کرد و غرولندکنان گفت:
    -"به مرحمت شما مانی خان؛
    ولی اسمم کامرانه نه اسی!"
    ابرویی بالا انداختم و متعجب پرسیدم:
    -"مطمئنی؟!
    پس چرا همش فکر می‌کنم اسمت اسکروچه²؟!"
    نیشخندی زدم و او با چشم غره‌ای جوابم را داد
    -"اگه فکر می‌کنی خسیسم چرا تا تقی به توقی می‌خوره میای از من خرید می‌کنی؟!"
    -"اختیار دارید بابا شوما چش مایی
    منتها از اونجایی که هیچ وقت یه اپل واچ بهم اشانتیون نمی‌دی..."
    با حرص میان حرفم پرید:
    -"خفه شو و فقط بگو چی می‌خوای؟!"
    -"همون همیشگی!"
    -"بازم؟
    با لپ تاپات کشتی می‌گیری؟!"
    -"لپ تاپه دیگه اسی جون
    یه وقتایی میاد قولنج در کنه که تق کمرش می‌شکنه!"
    آهی از روی کلافگی کشید و با گفتنِ "وایسا برات بیارم" مرا با مشتری‌ای ‌که در مغازه قدم می‌زد تنها گذاشت
    -"همه چی ردیفه داداش؟!"
    و زمانی که نگاه مشتری به من جلب شد، لبخند دوستانه‌ای زدم و انگشت شستم را به نشانه‌ی خشنودی نشانش دادم؛
    اتفاقاً او هم انگشتش را بالا آورد،
    اما...
    لعنت؛ انگشت شستش نبود!
    لبخندم جمع شد و ابروهایم این‌بار ناخواسته بالا پرید،
    به آرامی رویم را به سمت پیشخوان برگرداندم و مشغول سوت زدن شدم؛
    مردم دیگر اعصاب ندارند!
    ***
    _کاوه_

    بعد خارج شدن از سرویس، دایان را در آشپزخانه سرگرم شستن میوه‌ها دیدم،
    متعجب پرسیدم:
    -"فکر کردم گفتی می‌ری خرید؟"
    با خنده‌ی کوتاهی پاسخ داد:
    -"تله پرت واسه همین وقتاست دیگه"
    سری از روی گیجی تکان دادم و پشت میز نشستم
    دایان نیم نگاهی به من انداخت و در حالی که یکی از سیب‌های شسته شده را درون آبکشِ کنار سینک جا می‌داد، پرسید:
    -"خب؛ چی فکر می‌کنی دکتر؟!"
    سوالی نگاهش کردم
    -"راجع به چی؟!"
    ابروهایش را بالا انداخت
    -"راجع به اینجا بودنت!"
    سردرگمی‌ام را که دید، بیشتر توضیح داد:
    -"تو یه روانشناسی، اگه مانی اون شب سر نمی‌رسید و بهت درباره‌ی انگشتر و طلسمش هشدار نمی‌داد محال بود که چنین چیزایی حتی به ذهنت خطور کنه،
    تو خیلی راحت‌تر از بقیه پتانیسیل مجنون شدن داشتی!
    حالا به نظرت لیاقت کمکای مانی رو داری؟!"
    لیاقت دارم؟!
    لیاقت کمک مانی و اینجا بودنم را؟
    خب؛ راستش در این که حق با دایان است، شکی نبود،
    اگر مانی درست سر بزنگاه سر نمی‌رسید و آگاهم نمی‌کرد
    یا اگر بعد آن ماجرا تنهایم می‌گذاشت و ترکم می‌کرد،
    احتمالاً تا الان راهی تیمارستان شده بودم و شاید حتی به خاطر این رسوایی دست به خودکشی می‌زدم!
    بله همه‌ی این‌ها درست، من به مانی مدیون بودم اما...
    دایان کسی نبود که بخواهد این‌ها را به رویم آورَد؛
    چیزی لنگ میزد!
    نگاه مچگیرانه‌ام، سر تا پای دایان را آنالیز کرد و...
    خدای من؛ یک لحظه صبر کنید؛
    انگار تازه داشتم متوجه جزئیات میشدم،
    مثلا حتی اگر طی الارض هم کرده باشد کی فرصت کرده در این زمان اندک لباس‌هایش را عوض کند؟!
    و چشمهایش؛
    چشمهایش انگار...
    تیره‌تر شده بودند!
    با پاهایی سست و لرزان از روی صندلی بلند شدم و قدمی به عقب برداشتم،
    صدایم گویی از ته چاه در می‌آمد
    -"ت..تو دایان نیستی!"
    سرش را بالا آورد، با نگاهی عمیق وراندازم کرد و نیشخند ترسناکی زد
    -"جدی؟
    نیستم؟
    پس کی‌ام؟!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    شیر آب را بست و در حالی که دستانش را با دستمال آشپزخانه خشک می‌کرد به سمتم قدم برداشت؛
    فرصت فکر کردن نبود، به خود جنبیدم و فرار را برقرار ترجیح دادم،
    هیولای دایان‌نما هم با خونسردی به دنبالم.
    خواستم از خانه خارج شوم که نزدیک ورودی، با زنی سفیدپوش مواجه شدم و به ناچار مکث کردم
    زانوهایش را در بغـ*ـل داشت و موهایش صورتش را پوشانده بودند
    خود را گهواره مانند به جلو و عقب تکان میداد و شعری بچگانه را با قافیه‌های عجیب و معیوب، زیر لب زمزمه می‌کرد
    هیولای دایان‌نما نیز با دیدن زن ایستاد و جوری که انگار از زن می‌ترسد یا حساب می‌بَرَد، گفت:
    -"اوه
    مثل اینکه امروز قسمت نیست ما یکم اختلاط کنیم"
    سرش را خم کرد و کنار گوشم ادامه داد:
    -"یکم همچین دمدمی مزاجه،
    من فعلا گودو خالی می‌کنم
    تو مراقب خودت باش خوشتیپ!"
    ضربه‌ای نچندان محکم روی شانه ام زد و با چشمکی ناپدید شد،
    من ماندم و زنی که همچنان آواز می‌خواند و خود را تکان می‌داد!
    خواستم به سمت دیگری فرار کنم که زن با سرعت سرش را بالا آورد و چشمان سرخش را به من دوخت
    نگاهش که در نگاهم گره خورد، انگار که به خاطر تماس با برق فشار قوی، خشکم زده باشد، سرجایم میخ‌کوب شدم!
    چیزی به قبض روح شدنم نمانده بود؛
    زن از جا برخاست و به سمتم قدم برداشت
    پای چپش لنگ می‌زد و موقع راه رفتن بالاجبار آن را روی زمین می‌کشید
    لبخند رضایت به لب داشت و جوری که انگار که از دیدنم خوشحال شده باشد، چشمانش از شوق می‌درخشیدند
    جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد
    خواست شانه‌ام را لمس کند که ناگهان
    کسی از غیب رسید و او را به گوشه‌ای هل داد
    دایان بود که با این حرکت خودش هم همراه زن به زمین افتاد و زن ظرف ثانیه‌ای تغییر موضع داده، مانند بختک روی سـ*ـینه‌ی او نشست
    دهانش را که باز کرد، دندان‌های تیز و زبان بلندش مشخص شدند
    دایان هم ظاهراً مثل من خشکش زده بود که هیچ واکنشی نشان نمی‌داد و زن از فرصت استفاده کرده، دندان‌هایش را در شانه‌ی او فرو برد
    دایان فریاد دلخراشی از روی درد کشید و چشمانش را روی هم فشرد، معلوم بود چیزی تا بیهوش شدنش نمانده اما پیش از آن که کاملاً از هوش برود، با آخرین توان، لب‌هایش را از هم باز کرد و کلمات مبهمی را با صدایی منقطع زمزمه کرد
    زن جیغ ممتدی کشید و در حالی که به دستانش زل زده بود مانند غبار در هوا ناپدید شد!
    با غیب شدن زن، من نیز از آن حالت خشکی در آمدم و به خاک افتادم
    خود را در همان حال روی زمین به جلو کشیدم و کنار دایان قرار گرفتم
    -"دا..دایان..دایان..."
    چند بار اسمش را صدا زدم اما واکنشی ندیدم
    قطرات عرق روی پیشانی‌اش، نشان از حال خرابش داشت
    موبایلم را از جیب خارج کردم و با مانی تماس گرفتم
    با بوق اول برداشت و مهلت نداد چیزی بگویم
    -"تو کوچم؛ دارم میام"
    و تماس را قطع کرد
    نگاهم را به دایان دوختم
    صورتش سرخ و تب دار شده بود و به سختی نفس می‌کشید
    چیزی نگذشت که شروع به تشنج کرد و من هول و دست‌پاچه خواستم کاری انجام دهم اما هیچ اقدامی به ذهنم نمی‌رسید
    دستانش را گرفتم و سعی کردم فک قفل شده‌اش را از هم باز کنم اما تلاش‌هایم ثمری نداشت
    صدای باز شدن دروازه را که شنیدم با تمام توان فریاد زدم
    -"مانی!"
    و بلافاصله صدای پای مانی بود که باعجله به سوی خانه می‌دوید؛
    طولی نکشید که درب ورودی گشوده شد و مانی بی‌تعلل، کوله‌اش را دم در رها کرده، بدون در آوردن کفش‌هایش و با قدم‌هایی بلند خود را به ما رساند
    با دیدن وضعیت دایان مرا کنار زد و بالای سر او قرار گرفت
    صورتش را به سوی خود برگرداند و آمرانه گفت:
    -"به من نگاه کن"
    دایان هنوز هم به شدت می‌لرزید و بی‌هوش بود
    مانی این‌بار با صدای بلند تری داد زد:
    -"می‌گم به من نگاه کن!"
    مضطرب خواستم اتفاقات چند دقیقه‌ی پیش را برایش شرح دهم تا دیگر این‌گونه احمقانه از دایان نخواهد چشمانش را باز کند
    اما با آخرین تلاش مانی، در کمال تعجب، چشمان دایان از هم باز و به چشمان او دوخته شد!
    مانی جملاتی درهم و برهم را با صدایی بلند خواند و دایان رفته رفته لرزش بدنش کمتر و سپس متوقف شد
    نهایتاً مانی نفس راحتی کشیده، خود را کنار دایان روی زمین رها کرد
    -"اوف
    آدرنالین لعنتی؛
    یه چک کن ببین فوق کلیَم سر جاشه؟!"
    ***

    با کمک هم دایان را به اتاق مانی بردیم و روی تخت خواباندیم
    با عذاب وجدان زمزمه کردم:
    -"نباید جلوی من می‌پرید"
    مانی همان‌طور که لیوانی حاوی مایعی زرد رنگ را که هیچ ایده‌ای راجع بهش نداشتم به خورد دایان می‌داد پرسید:
    -"جدی؟
    نباید؟"
    با استفهام نگاهش کردم و او با پوزخندی ادامه داد:
    -"دایان یه نیمه جنه احمق؛
    سمی که باعث می‌شه یه نیمه جن به تشنج بیوفته، می‌تونه قسمتی از مغز یه آدم عادی رو ذوب کنه!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    با بهت به مانی زل زدم؛
    ازبین رفتن قسمتی از مغز؟!
    و به این فکر کردم که چه بلایی سرم می‌آمد اگر دایان به موقع از راه نمی‌رسید؟!
    -"بیا یه چیزی بخوریم
    Lucky Luke!"
    وقتی دید عکس العملی از سوی من دریافت نمی‌کند
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحن مسخره‌ای طعنه زد:
    -"نترس استاد
    نمی‌ذارم بمیری!"
    با آن‌که حرفش چندان دلگرم کننده نبود، اما مرا به خود آورد و باعث شد کمتر فکر و خیال کنم؛
    اندکی بعد از رفتن مانی، نگاهم را از دایان گرفتم و من نیز اتاق را ترک کردم.
    به محض خروج، چشمم به خریدهای دایان که همچنان پخش زمین بودند، افتاد
    -"بیا کمک کن اینا رو جمع کنیم"
    مانی که در آشپزخانه تا کمر درون یخچال خم شده بود و ظاهراً دنبال چیزی می‌گشت،
    سرش را بیرون آورد و گفت:
    -"هن؟!"
    اشاره‌ای به ورودی خانه کردم
    -"خریدای دایان!"
    او که انگار تا آن موقع متوجه‌ی بسته‌های پخش شده روی زمین نبود، نگاهش را اول به سینک ظرفشوییِ پر از میوه و سپس به من دوخت،
    سوالش را خواندم و جواب دادم:
    -"اونا رو یکی که خودشو شبیه دایان کرده بود خرید؛
    احتمالاً همون کسی که صبح دیدیم"
    نیش مانی خودکار باز شد و با شعف خاصی گفت:
    -"دمش گرم بابا؛
    آدم باید از دشمنشم شانس بیاره!"
    و بالاخره قوطی نوشابه‌ای که پِیَش بود را از یخچال برداشته، درِ آن را با شدت بهم کوبید
    که به خاطر شدتِ بسته شدن در، یخچال تکانی خورد و صدای افتادن چیزی در درونش به گوش رسید
    وقتی دیدم مانی بی‌تفاوت دارد از یخچال فاصله می‌گیرد، با اشاره گفتم:
    -"انگار یه چیزی افتاد"
    که شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
    -"مشکل من نیست!"
    -"ینی چی؟!"
    -"مشکل نفر بعدیه که در یخچالو باز می‌کنه!"
    -"اما اینجا خونه‌ی خودته!"
    در حالی که با عصبانت تکرار می‌کرد"می‌گم مشکل من نیست" لگدی به یخچال زد و باعث شد صدای افتادن چیزی دیگر، در درونش بلند شود
    هر دو با قیافه‌ای خنثی به آن زل زدیم و مانی تاکید کرد:
    -"حالا مشکل نفر بعدی شد دوتا!"
    سری به تاسف تکان دادم و به سمت وسایل رها شده روی زمین رفتم
    کف چوبی خانه موقع قدم برداشتن جیر جیر می‌کرد و اعصاب برای آدم نمی‌گذاشت!
    همان‌طور که میوه‌های بخش شده روی زمین را جمع می‌کردم پرسیدم:
    -"چرا یه دستی به سرو روی این خونه نمی‌کشی؟"
    مانی که حالا با قوطی نوشابه‌اش به کمکم آمده بود، جواب داد:
    -"مدت زیادی نیست که بازسازی شده
    یه نگاه بنداز، آشپزخونه‌ی اپن، اون میزِ نمی‌دونم چی چیه وسطش، قفسه‌های ام دی اف، دکور آنتیک پذیرایی
    دیگه چی می‌خوای؟!"
    -"پس چطور انقد..."
    -"داغونه؟"
    هومی گفتم و او ادامه داد:
    -"از جمله دردسرای خونه‌های تسخیرشدست
    هر خونه ی خرابه‌ای تسخیرشده نیست،
    ولی هر خونه‌ی تسخیر شده‌ای خیلی طول نمی‌کشه که به یه خرابه تبدیل بشه
    حالا شما هر چقد که می‌خوای تعمیرش کن!"
    -"خب؛ چرا؟"
    مقداری از نوشابه‌اش را نوشید و سپس با اشاره تعارف زد
    که بی تامل رد کردم و او شانه‌ای بالا انداخت!
    -"روح جدا از جسم، هاله‌ی تیره‌ای پیدا می‌کنه؛
    مهم نیست روح چه شخصی باشه، اگه مدت زیادی سرگردون بمونه یه انرژی پلید احاطش می‌کنه و این موضوع روی مکانی که درِش حضور داره هم اثر می‌ذاره"
    کمد درون دیوار را به خاطر آوردم، فرسوده‌ترین وسیله‌ی خانه بود
    -"اگه کمدو عوض کنی، روح از اینجا نمی‌ره؟"
    در حالی که شیشه‌های شکسته‌ی ظرف سس را جمع می‌کرد
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
    -"باز می‌گم دکتری بهت بر می‌خوره!
    کمدم موقع بازسازی عوض شده
    اصلاً اون موقع ازین کمدا مد نبوده دکتر!
    منتها روحم وابسته به کمد نیست که بگه "عه وا کمدمو عوض کردن، دیگه پاشم برم!"،
    وابسته به خاطراتش ازین خونست
    اون دختر مرده ولی تموم وجودشو اینجا جا گذاشته"
    -"پس ینی هیچ راهی نداره؟
    قراره تا ابد اینطوری سرگردون بمونه؟"
    قیافه‌ی متفکری به خود گرفت و جواب داد:
    -"تو فکرش هستم؛
    یه روز دایه رو میارم یه سر بهش بزنه
    ببینیم چی می‌شه"
    ***

    اذان مغرب را که گفتند، مانی وضو گرفت و برای خواندن نماز به اتاق روح زده‌ی خانه رفت؛
    تنهایی و سکوت کلافه‌ام کرده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم
    موقع نماز ظهر، کنجکاوی‌ام را برای رفتن به اتاق مانی و تماشای نماز خواندنش، پس زده بودم،
    اما حالا
    چیزی در وجودم وول می‌خورد و تحریکم می‌کرد که به آن سمت بروم
    و رفتم!
    از جلوی اتاقِ مانی که می‌گذشتم سنگینی نگاهی را بر خود احساس کردم
    سرم را به سوی دربِ باز اتاق گرداندم و در لحظه تمام بدنم از ترس منجمد شد!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا