رمان انتقال دهنده | cold fire کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

cold fire

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/22
ارسالی ها
157
امتیاز واکنش
2,916
امتیاز
472
محل سکونت
از لا به لای مانگا و مانهوا
نام رمان: انتقال دهنده
نام نویسنده: cold fire کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی
ناظر رمان: @*Adonis*

خلاصه:
در دوره ای که سفر به مریخ و پاریس تفاوت چندانی ندارند و سفینه‌های فضایی مسافر بیشتری از هواپیماها دارند؛ "کای" بی میل به تکنولوژی‌های روز و کلافه از پیشرفت‌های سرسام آور سعی دارد به زندگی خود پایان دهد ولی اتفاقی غیر‌ منتظره و دیدار او با سازمانی عجیب مسیر زندگیش را تغییر می دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,828
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا
    لا.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    مقدمه:
    زندگی شبیه یک بازی شطرنج است...
    مهره هایش مردم جهان اند
    افراد زیادی در نبرد شرکت و رقابت می‌کنند
    ولی وقتی همه شکست بخورند
    فقط دو نفر باقی می‌مانند و رو‌به‌‌روی هم قرار می‌گیرند:
    شاه در برابر شاه
    و آنجا است که مبارزه تن به تن میشود.

    پست اول:

    لندن
    بانک c12
    ساعت 3‌:‌45 دقیقه بامداد
    خیابان های لندن با لایه کلفتی از برف تازه که از شب گذشته باریدن گرفته بود، سفیدپوش شده بود.
    در آن وقت شب تنها جنبنده‌ای که به چشم می‌خورد ربات کوچک و نظافتچی بود که طبق برنامه ریزی‌اش برای پاکسازی خیابان‌ها و معابر در خیابان‌ها می‌چرخید و با لیزر تجزیه‌ی خودکارش هر زباله‌ای را که یافت می‌کرد از میان برمی‌داشت.
    در همین حال بر روی بام ساختمانی به ارتفاع چهل و پنج متر، اسلحه تک تیر مدل NS* آماده شلیک به دو ربات نگهبان جلوی ورودی بانک بود.
    یقه خزدار پالتوی سیاه رنگش را بالاتر کشید و با دوبار پلک زدن به لنز دید در شب خود دستور زوم داد؛ وقتی ورودی ساختمان حباب شکل معتبر ترین بانک لندن، در مقابل چشمانش ده برابر بزرگ تر شد، لب باریکش به لبخند خبیثی کش آمد .
    صدای دورگه کالوِرت* که پایین در راستای خیابان منتهی به بانک، درون ون T5 تخم مرغی شکل سیاه رنگ جا خوش کرده بود، درون هدست، کم مانده بود گوش هایش را کر کند:
    -مستقر شدی لورا*؟
    غرغرکنان شانه هایش را به گوش هایش نزدیک کرد و گفت:
    -آره...لطفاً این‌دفعه آروم‌تر داد بزن!
    کالورت بی‌توجه به نق‌نق لورا نگاهی به صفحه‌های هولوگرامی* بزرگ رو‌به‌رواش انداخت تا کارشان را شروع کنند.
    با دیدن دو سایبورگ* که به تازگی مشغول گشت زنی اطراف بانک شده بودند، اخم‌هایش را درهم کشید؛ این دو سایبورگ کار را خیلی سخت تر می‌کردند.
    دکمه‌ای از بین کیبورد مقابلش فشار داد و کمی بعد صدای بی حوصله‌ی لورا بلند شد:
    -دیگه چیه؟
    کالورت همانطور که به یکی از صفحه‌های هولوگرامی سمت راست نگاه می‌کرد، جواب او را داد:
    -دو تا سایبورگ به احتمال زیاد کارت رو سخت کنن، حواست به اون‌ها باشه.
    لورا چند قدمی عقب رفت و کنار تک تیر خود ایستاد:
    -حواسم هست.
    وقتی دیگر صدای کالورت مزاحم تمرکز کردنش نشد، روی شکم دراز کشید و تک تیر را بر روی دو ربات نگهبان بانک زوم کرد، دکمه‌ای که برای شلیک کردن بود را دو بار فشار داد و از جایش مانند فشفشه پرید.
    تک تیر را در ساک بزرگ و جادار مشکی رنگ چپاند و روی سکوی بلند ساختمان ایستاد؛ پای راستش را جلوتر برد و سپس خود را به پایین پرت کرد، کمی که از بام ساختمان فاصله گرفت بال‌های رباتی و آهنی شکل زیبای خودش را باز کرد و مانع برخورد محکمش با زمین شد.
    وقتی چکمه‌های پاشنه بلند و سیاه رنگش با زمین برفی سفید برخورد کرد، بال‌ها را بست و آن را که حالا به صورت یه قطعه آهنی کوچک در دستش قرار داشت، داخل جیب پالتویش گذاشت.
    این یکی اختراع کالورت خیلی بهتر از قبلی‌ها عمل کرد و همین باعث شگفت‌زدگی لورا شده بود؛ بعد از مطمئن شدن خلوت بودن اطرافش، به سمت یکی از ماشین‌های بیزی شکل نزدیک بانک دوید و پشت آن پنهان شد.
    از جلوی ماشین رد شد و آهسته قدم‌هایش را به سمت ساختمان حباب شکل سوق داد؛ کمی تا رسیدن به مکان مورد نظر خود هنوز فاصله داشت که صدای سایبورگی را شنید:
    -هی به نظرت یه صدایی نیومد؟
    صدای به نسبت کلفتی جوابش را داد:
    -مثلاً چه صدایی؟
    آن یکی سایبورگ کلافه پوفی کشید و اسلحه بزرگش را که به حالت دفاعی گرفته بود، پایین آورد:
    -هیچی بیا بریم بقیه کار‌‌‌‌‌ها رو انجام بدیم.
    لورا نیشخندی به احمقی این دو سایبورگ زد و از روی دو نگهبانی که چندی قبل با تک تیرش کشته بود، رد شد.
    درٍ ورودی بانک به صورت صفحه‌ای لیزری و یک‌دست بود که فقط افرادی که کارت مخصوص ورود و خروج را داشتند، می‌توانستند از آن عبور کنند.
    لورا قطعه‌ای کوچک را روی زمین گذاشت و قسمتی از آن را فشار داد؛ هولوگرام آبی رنگی از آن بیرون آمد و لورا با نگاهی به اطراف به سرعت مشغول شد، انگشت‌هایش را بر روی کیبورد تند‌تند می‌زد و بعد از مدت کوتاهی هر گونه امنیتی که در بانک بود را غیرفعال کرد به طوری که هر ابلهی که آن اطراف بود هم می‌توانست از آنجا سرقت کند.
    هولوگرام را قطع کرد و قطعه را از روی زمین چنگ زد؛ از در بانک که اکنون برایش باز شده بود گذشت و نگاهی به فضای داخلش انداخت، تقریباً خلوت بود به جز چند تا صندلی که به صورت معلق روی هوا بودند.



    اسلحه تک‌تیر مدل NS:اسلحه ای است که صدا خفه کن خودکار بر رویش نصب است و برای شلیک از فاصله‌های خیلی دور از آن استفاده میشود،
    کالورت:Callvert
    لورا:Lora
    هولوگرام:صفحه‌ای مجازی که اجسام و اشیاء را به صورت چند بعدی نشان می‌دهد.

    سایبورگ(Cyborge):انسانی که پنجاه درصد یا حتی بیشتر ازاین مقدار بدنش را قطعات رباتی تشکیل داده است.
     
    آخرین ویرایش:

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    پست دوم:

    دستش را بالا آورد و به ساعت مچی نقره‌ای رنگش خیره شد و همانطور که به توضیحات کالورت گوش سپرده بود، کمی آن را دستکاری کرد تا هولوگرام آبی رنگی ظاهر شد و نقشه اطراف بانک را نمایان کرد:
    -لورا الان نقشه بانک رو داری...بجنب وگرنه سایبورگ‌ها متوجه نگهبان‌ها و در باز میشن.
    سری به تایید حرف او تکان داد و با سرعت به سمت علامتی که قسمت مخفی بانک را نشان می‌داد، دوید.
    از کنار چند تا گلدان سفید رنگ شناور در هوا گذشت و رو‌به‌روی دیوار بن بست ایستاد؛ بمب دست‌سازی که خودش به تازگی درست کرده بود را روی دیوار گذاشت و پشت یکی از گلدان‌های نزدیک آنجا پناه گرفت، بعد از انفجار بی‌صدایی که فقط کمی گرد و خاک بلند کرد، از جا بلند و با قدم های آهسته از میان دود تیره رنگ رد شد، ماسک مشکی رنگ خود را بر روی صورتش گذاشت.
    با دیدن محفظه‌هایی که دور تا دور اتاق به صورت منظم چیده شده بودند، نیشخندی زد و هولوگرام را روی زمین گذاشت؛ کد قفل دومی که برای حفاظت بیشتر در نظر گرفته شده بود را هم به راحتی غیرفعال کرد و بعد از مطمئن شدن از خلوتی دور‌و‌برش، چند تا پوشه هولوگرامی را باز کرد و با دست به کنار هل داد، با سرعت بر روی کیبورد تایپ می‌کرد و هر از گاهی هم نیشخندی به نقشه‌ی خبیثانه‌اش می‌زد.
    تمام وی‌ام‌یوهای* مردم که در بانک محافظت می‌شدند را به حساب خودش منتقل و وسایلش را از روی زمین سفید رنگ بانک جمع کرد.
    ساک را بر روی شانه‌اش انداخت و قدم زنان و خوش‌حال به سمت خروجی قدم برداشت؛ دسته‌ای از موهای لَخت به رنگ شب خود که بر روی پالتو‌اش ریخته بود را به عقب پرت کرد و چشم‌های سبز رنگش را دورتادور بانک چرخاند، با دیدن دو سایبورگی که مقابل در مشغول بررسی دو نگهبان مرده بودند، جا خورد و حالت خونسرد و خوشحالش را از دست داد.
    نگاه یکی از آن دو به لورا برخورد کرد و عصبی داد زد:
    -هی تو...اونجا چه کار می‌کنی؟
    لورا با عجله نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت به سمت دو سایبورگ دوید؛ هر دو اسلحه‌هایشان را آماده شلیک کردند؛ ولی لورا معطل نکرد و دو بمب دودزا از درون ساک سیاهش بیرون کشید و به سمت آن دو پرتاب کرد، از بین آن دو رد شد و به طرف ون تخم مرغی خودشان دوید، صدای کالورت در گوش هایش پیچید:
    -لورا نمی‌تونی بی‌سروصدا کارت رو انجام بدی؟
    لورا همانطور که می‌دوید، سرش را چرخاند تا وضعیت دو سایبورگ نگاه کند:
    -شرمنده ولی نمیشه، تو سریع از اینجا برو من خودم رو بهت می‌رسونم.
    صدای حرص‌آلود کالورت با شنیدن جمله‌ی او نگران شد:
    -مطمئنی؟
    لورا صدایی شبیه به «هوم» از خودش در آورد و از دیدرس دو سایبورگ که در حال شلیک کردن به او بودند خارج شد.
    یکی از سایبورگ‌ها عصبی داد زد:
    -نیروی کمکی...نیروی کمکی کدوم گوریه؟!
    کمی بعد از حرفش چندین ربات و سایبورگ تمام خیابان را پر کرد و همه اسلحه‌های خود را بر روی مکانی که لورا پنهان شده بود، هدف گرفتند.
    لورا دندان قروچه‌ای کرد و دستش را داخل جیب پالتویش فرو برد؛ با لمس کردن قطعه آهنی فکری به سرش زد و خنده‌ی آرومی کرد.
    فرمانده گروه اخم‌های کلفتش را درهم کشید و رو به زیردست‌هایش دستور داد:
    -شما‌ها وقتی از اونجا اومد بیرون بدون معطلی بهش شلیک می‌کنید، فهمیدید؟
    همه با هم جواب دادن:
    -بله فرمانده.


    وی‌ام‌یو: واحد پول مجازی(virtual money unit) دیگه از پول استفاده نمی‌کنن، هر کسی با توجه به کاری که می‌کنه امتیاز می‌گیره و مثل کارایی پول امروزی ازش استفاده می‌کنن. کارایی مثل خرید کردن، رشوه دادن و اینا.
     
    آخرین ویرایش:

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    پست سوم:

    همه آماده شلیک بودند که ناگهان فردی با سرعت بسیار زیادی از پشت جعبه‌ی آهنی مانند یک فشفشه که فیتیله‌اش را روشن کرده باشند به سمت آسمان پرواز کرد؛ افراد حاضر در آنجا شکه به کسی که با بال‌هایی آهنی به هر سمت آزادانه می‌چرخید، خیره شده بودند.
    لورا از آن بالا نیم‌نگاهی به پایین انداخت و وقتی چهره‌هایشان را از داخل لنز دید در شبش نگاه کرد، خنده‌اش گرفت؛ فرمانده نیز عصبی از بی‌حواسی زیر‌دست‌هایش داد زد:
    -شما بی‌عرضه‌ها نمی‌تونید یه کار رو درست انجام بدین؟‌ شلیک کنین بهش، بمب رو بندازین.
    سرباز‌ها هول کرده اسلحه‌هایشان را در دست گرفتند و رو‌به آسمان مشغول به شلیک شدند؛ لورا بال‌ها را به سمت بانک هدایت کرد و خیلی حرفه‌ای همه تیر‌ها را جاخالی داد، فرمانده که دیگر کفرش درآمده بود یکی از آرپی‌جی‌‌های که دست افراد هول کنارش بود را گرفت و به سمت او نشانه رفت و بدون معطلی شلیک کرد.
    لورا که حال مدتی از فرود آمدنش بر روی بانک نگذشته بود با دیدن بمبی که با سرعت به سمنتش می‌آمد، وحشت زده بال‌هایش را باز کرد تا از آنجا دور شود؛ بمب با سرعت سرسام‌آوری به بانک برخورد و آن را منفجر کرد، نور انفجار انقدر زیاد بود که هوای تاریک شب را با نور نارنجی رنگ روشن کرد؛ لورا که در معرض انفجار قرار گرفته و موفق به فرار به موقع نشده بود، به خاطر شدت انفجار بمب به سمت انتهای خیابان پرت شد.
    فرمانده که وضع او را این‌گونه دید معطل نکرد و دوباره بمب را هدف گرفت، یکی از سرباز‌ها که فکر فرمانده‌اش را فهمیده بود، کمی جرات به خرج داد و با صدای لرزان گفت:
    -ببخشید فرمانده.....ولی شما بانک رو منفجر کردین...الان با این کارِتون خیابون هم نابود می‌کنید‌.....
    فرمانده عصبی از حرف سرباز بخت برگشته داد زد:
    -ساکت شو...خودم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم نیاز نیست تو بگی!
    و به دنبال حرفش بمب را به سمت جایی که لورا افتاده بود شلیک کرد؛ لورا که پاهایش آسیب دیده بودند، اخمی کرد و به سرعت بال‌ها را فعال کرد و بر روی دکمه اولترا* کوبید؛ با فشار آن دکمه هر چه قدرت بود در بال‌‌ها جمع شد و با شدت زیادی از مکان انفجار بمب فاصله گرفت، چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند و عرق‌های درشتی بر روی صورتش جمع شده بودند.
    دکمه پشت هدست درون گوشش را فشار داد و با صدایی پر از درد گفت:
    -کالورت؟
    وقتی جوابی نشنید اخم‌هایش را بیشتر در‌هم کشید و راهش را به سمت کوچه‌ی تاریک و باریکی کج و خودش را گوشه‌ای پرت کرد تا بتواند تکیه بدهد.
    پاهایش آنقدر درد می‌کردند که دیگر نمی‌توانست تحمل کند؛ برای چند لحظه به سرش زد تا پاهایش را قطع کند ولی سریع پشیمان شد، دوباره امتحان کرد و اسم تنها کسی را که در آن موقعیت سراغ داشت صدا زد.
    خش‌خشی در هدست پیچید و بعد صدای کالورت که خیلی واضح نمی‌آمد بلند شد:
    -لو...را؟خوب...ی؟الان...کجایی؟
    با آخرین رمقی که در تنش مانده بود بر روی ساعت مچی‌اش مکان دقیقی که در آن پنهان شده بود را برای کالورت فرستاد؛ دست‌هایش بی‌حال کنار بدنش افتادند و چشم‌هایش را بست و خنده‌ی بی‌رمقی کرد.
    سخت‌ترین کاری که تا آن موقع در عمرش انجام داده بود همین بود؛ به کالورت حق می‌داد که با این نقشه دزدی از معتبر‌ترین بانک لندن مخالف باشد، واقعاً احمق بود که این کار را خیلی دست‌کم گرفته بود.


    اولترا:ultra
     

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    پست چهارم:

    کالورت آنقدر هول کرده بود که نمی‌توانست به درستی رانندگی کند؛ عرق کرده بود و حالش چندان توصیفی نمی‌خواست، فرمان ماشین که معلق بود را به سمت کوچه باریکی چرخاند و با دیدن شخص آشنایی که به یک ساختمان تکیه داده بود و تکان نمی‌خورد، قلبش برای چند لحظه ایستاد.
    ماشین را کناری پارک کرد و با سرعت باور نکردنی از ماشین پیاده شد و به سمت لورا‌ی بی‌هوش دوید؛ صورتش را بین دو دست بزرگ و مردانه‌اش گرفت و با نگرانی صدا زد:
    -لورا! حالت خوبه؟ لورا!
    لورای آخر را تقریبا داد زد طوری که هر کسی در آن موقع گرگ‌و‌میش آن اطراف بود به حتم از جا می‌پرید.
    پلک‌های لورا لرزید و بعد چشم‌های سبز روشنش را باز کرد و با لبخند بی‌جانی گفت:
    -کالورت...کر که...نیستم، چرا..داد می‌....زنی؟
    کالورت که وضع او را دید لب‌هایش لرزید و سرش را پایین انداخت:
    -لورا...ترسوندیم...فکر کردم از دست دادمت.
    دست‌های لرزانش را بالا آورد و بر روی مو‌های قهوه‌ای ژولیده کالورت گذاشت و خنده‌ی ریزی کرد:
    -لوس نشو...من رو ببر تو ماشین، دارم از درد می‌میرم.
    کالورت تند‌تند سری تکان داد؛ یکی از دست‌هایش را زیر پاهای لورا گذاشت و دیگری را زیر سرش و او را به سرعت بلند و به سمت ماشین حرکت کرد.
    او را داخل ماشین گذاشت و بسته‌ی کروی شکل کمک‌های اولیه را بیرون آورد تا پاهای لورا را با دارو‌های دست ساز خودش درمان کند؛ کمی از مایع درون شیشه را بر روی پا‌ی چپ او ریخت و در همان حال گفت:
    -چرا از قدرتت استفاده نکردی؟
    لورا دندان‌هایش را از درد طاقت‌فرسایی که در وجودش پیچیده بود، روی هم فشرد:
    -فکر کردی نخواستم؟! باید بهشون نزدیک بشم تا بتونم منفجرشون کنم که حتی خطرناک تر از این دزدی امروز بود.
    کالورت سری تکان داد و بعد از باند پیچی پا‌هایش ایستاد و پشت فرمان نشست:
    -پاهات تا دو سه روز دیگه کامل به حالت اول بر‌می‌گردن....
    لورا بین حرف کالورت پرید و با هیجان گفت:
    -هی کالورت...هدف بعدیم رو مشخص کردم ولی ایندفعه دزدی نیست.
    کالورت متعجب از نیم‌رخ به لورا که بر روی صندلی پشت خودش نشسته بود، نگاه کرد:
    -منظورت چیه دزدی نیست؟ پس چیه؟
    لورا نیشخندی زد و همانطور که ساک مشکی رنگش را باز می‌کرد تا وسایل آن را سرجایشان بگذارد جواب داد:
    -می‌خوام یکم بازی کنم تا سرگرم بشم...از این همه دزدی کردن خسته شدم دلم یه چیز پر از هیجان می‌خواد‌.
    کالورت ماشین را به سمت خیابان اصلی هدایت کرد و مشتاق پرسید:
    -خب؟
    لورا بعد از گذاشتن تک‌تیرش داخل محفظه‌ی مخصوص، کش و قوسی به خودش داد:
    -پسر رئیس پلیس‌های سایبورگ و ربات‌ که مردم هم خیلی بهش اعتماد دارن.
    کالورت ابروهایش را بالا انداخت:
    -منظورت که کارل اسکَمِندِر* نیست؟
    لبخند خبیثی روی لب های لورا نشست:
    -چرا...دقیقا منظورم همونه.



    کارل اسکمندر: carroll scamander


    دوستان نظری داشتین حتما بهم بگین😃
     
    آخرین ویرایش:

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    پست پنجم:

    اول شخص
    خانه‌ی اسکمندر‌ها
    ساعت 16 :20 دقیقه
    خودم را بی‌حال بر روی صندلی سفید رنگی که در هوا معلق بود انداختم و به سقف خانه خیره شدم، سروصداهای برایان* واقعا با اعصابم بازی می کرد. بابا از روی صندلی کنار میز بلند شد و همانطور که ساعت هولوگرامی خود را دستکاری می‌کرد تا صفحه‌اش روشن شود رو به مامان گفت:
    -عزیزم خبر داشتی امروز بانک مرکز شهر رو منفجر کردن؟
    مامان که مشغول پاک کردن صورت برایان بود جوابش را با تعجب داد:
    -آره کارل، انگار این‌دفعه هم موفق نشدن بگیرنش، سربازات دقیقا دارن چیکار میکنن؟
    جمله آخر را به حالت شوخی گفت طوری که بابا خنده آرامی سر داد و سری تکان داد:
    -یکی از فرمانده هام زد بانک رو منفجر کرد، واقعا نمی‌دونم از دست این فرمانده چی‌ کار کنم.
    چشم‌هایم را دور حدقه چرخاندم و بی‌حال از روی صندلی‌ام بلند شدم، اصلا حوصله این بحث‌ها که درباره کار بود را نداشتم، از پله‌ها داشتم بالا می‌رفتم که صدای بابا متوقفم کرد:
    -کایم* پسرم...کجا داری میری؟
    بقیه راهم را پیش گرفتم و در همان حال خیلی خلاصه گفتم:
    -اتاقم.
    -یادت نره، امروز قراره برادر کوچیکت رو ببری کنسرت.
    با یادآوری آن که چه مسئولیت سختی را بر روی دوش‌هایم انداخته‌اند آهی کشیدم و دستم را به نشانه باشه تکان دادم.‌
    از در لیزری اتاقم که به صورت خودکار برایم باز شده بود عبور کردم و خودم را به صورت بر روی تختم که رو‌به‌روی در بود انداختم؛ تنها بدبختی که حالا دچارش بودم برادر کوچکه لوسم بود که دلش می‌خواست برود آیدل* لوس‌تر از خودش را ببیند، آن هم موقعی که من اصلا حوصله‌اش را نداشتم، یعنی در روز‌های آینده هم ندارم.
    صدای کامپیوتر بود که در فضا پیچید و اعصابم را بیش از پیش بهم ریخت:
    -چیزی شده؟ از همیشه افسرده‌تر به نظر میای!
    همیشه همینطور بوده، من به هیچ وجه از این زندگی و تکنولوژی‌ها خوشم نمیاد، از هیچ چیز خوشم نمیاد؛ این کامپیوتر هم که هی زر‌زر و حالم را بدتر می‌کند؛ سرم را چرخاندم تا بینی‌ام بر روی تشک سفت له نشود:
    -سیستم کامپیوتر خاموش.
    اما به جای خاموش شدن کامپیوتر بدتر شروع به حرف زدن کرد:
    -من با این کار‌ها خاموش نمیشم، اول بگو چته!
    مثل جت از روی تخت بلند شدم و دست‌هایم را محکم بر روی میز جلوی مانیتور کوبیدم:
    -گفتم سیستم کامپیوتر خاموش.
    -منم گفتم تا نگی چته خاموش نمیشم، باید اخلاقت رو به بابات گزارش بدم تا بفهمی چطور با یه کامپیوتر مدل بالا صحبت کنی؟
    من همینطور اعصابم از این زندگی کوفتی خورد هست، دیگر یک مزاحم مثل این را نمی‌خواهم، دست‌هایم را پشت مانیتور بردم تا دکمه خاموشی اضطراریش را فشار بدم و در همان حال داد زدم:
    -تو الان تو اتاق منی پس هیچ حقی نداری این کارو بکنی، الان هم بهتره که خاموش بشی تا به کل نابودت نکردم!
    با صدایی که از دم در اتاقم می‌آمد حرصم را درآورد و باعث شد با نگاه وحشتناکی به آن شخص خیره بشوم، برایان با چشم‌های درشت مشکی رنگ خود به چهره عصبی‌ام خیره بود و حالا که نگاه عصبی‌ام را هم دید بغض کرده گفت:
    -داداشی حالت خوبه؟
    کمی آرام‌تر شدم و دکمه‌ای که تازه برای خاموشی کامپیوتر پیدا کردم را قبل از اینکه چیز اضافه‌ی دیگه‌ای بگوید، فشار دادم؛ آهی کشیدم و سری تکان دادم:
    -آره برو لباسات رو بپوش ببرمت...کنسرت.
    بغض چند لحظه پیشش را به سرعت فراموش کرد و با خوش‌حالی به بیرون دوید؛ دلم می‌خواست همین الان خودم را خفه کنم ولی حیف نمی‌توانستم، به سمت کمد دیواری لباس‌هایم که در کنار پنجره بزرگی رو‌به‌روی تختم قرار داشت رفتم و لباس‌های بیرونی خود را پوشیدم، یک تیشرت و شلوار مشکی که به جز همین تیپ رنگ چیز دیگری نداشتم.
    دوباره آهی کشیدم و از اتاق تیره و تاریک خود بیرون آمدم؛ مامان طبق معمول داشت اخبار را نگاه می‌کرد و بابا هم مشغول صحبت با فرد پشت هولوگرام بود و گـه‌گاهی هم نگاهی به تلوزیون می‌انداخت.
    مامان با دیدن من لبخندی زد و به سمتم آمد، بغلم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌ام زد و دستی به موهای قهوه‌ای رنگم کشید، اصلا از این کار خوشم نمی‌آمد برای همین سرم را عقب کشیدم که خودش متوجه منظورم شد، بیخیال من شد و مشغول قربان صدقه رفتن برایان شد.

    برایان:Brian

    کایم:Kaim
    آیدل:ترکیب خواننده، مدل و بازیگر و معمولا در کشور های آسیای شرقی به این نام شناخته میشند. آیدل در کنار معانی اصطلاحی در لغت به معنی بت هستش.
     

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    پست ششم:

    همانطور که منتظر ایستاده بودم صدای مزاحم مجری اخبار که مدام با هیجان چیزی می‌گفت در گوش‌هایم پیچید:
    -امروز در ساعت پنج و بیست و سه دقیقه صبح، معتبر‌ترین بانک لندن، توسط دو مجرم معروف: کالورت دیلاکور* و لورا اندرسون* منفجر شد، برای در امان ماندن از اقدام بعدی این دو مجرم خطرناک بهتر است تا اطلاع ثانوی در خانه‌های امنتان بمانید......
    آهی کشیدم و دست برایان که سعی می‌کرد دستم را بگیرد، گرفتم و بعد از پوشیدن پوتین بندی مشکی رنگم با او از خانه خارج شدم؛همین چند لحظه قبل بود که بابا گفت یکی از فرمانده‌هایش بانک را منفجر کرده است و حالا اخبار طرف مقصر را کس دیگری نشان داده است.
    خیابان‌های لندن همیشه پر از ربات‌های در حال رفت‌وآمد بود که معمولا از طرف خانواده‌های مختلف برای کار‌هایی مانند خرید یا برداشت وی‌ام‌یو از بانک‌ها و این چیزها بیرون می‌آمدند؛ ولی امروز به دلیل آمدن آیدل معروفی به اسم آندری* بیشتر خیابان‌ها از دختر‌ها و پسر‌ها درهمه سنین پر شده بود.
    وقتی رو‌به‌روی ساختمان بزرگ مخصوص کنسرت ایستادم، دست عرق کرده برایان را با انزجار رها کردم و به پالتوی پشمی‌ام مالیدمش، نیش برایان که مانند عروسک‌های مخصوص تئاتر تا گوش‌هایش باز شده بود و کاملا معلوم بود که دارد جلو خودش را می‌گیرد تا جمعیت را کنار هل ندهد و به سمت آیدل لوسش ندود.
    بعد از یک انتظار طاقت فرسا بالاخره نوبت ما شد؛ نوک پوتین‌هایم را بر روی زمین کوبیدم تا برف رویش پاک شود و بعد برایان ذوق مرگ را بلند کردم تا بین جمعیت فشرده نشود، برایان جای صندلی هایمان را با انگشت به من نشان داد و منی که داشتم بین آن جمعیت هول زده خفه می‌شدم به آن سمت رفتم تا برادر کوچک روی اعصابم را بر روی صندلیش بگذارم.
    خودم را بر روی صندلی سفت و محکمی که فکر کنم از جنس پلیمر بود انداختم و سرم را به پشتی آن تکیه دادم؛ صندلی‌های اینجا همه در یک ردیف بر روی یک خط مغناطیسی به صورت معلق در هوا شناور بودند، به خاطر موقعیت خانواد ما ردیف دوم که خیلی هم به صحنه کنسرت نزدیک بود گیرمان آمد و مطمئنا دیدن آن آیدل لوس از نزدیک اصلا برای من خوشایند نبود.
    مثل بستنی که داشت آب می‌شد مدام از روی صندلی به پایین می‌ریختم که با جیغ یک دفعه‌ای جمعیت از جا پریدم.
    اول دود قرمز رنگی تمام صحنه را پر کرد و بعد سایه‌ی شخصی که از بین دود به جلو می‌آمد مشخص شد؛ صدای موزیک به صورت کر کننده‌ای در فضا پیچید و دود‌ها کم‌کم از بین رفتند و شخص شیک‌پوشی نمایان شد، میکروفون مشکی رنگش را مقابل لب‌های باریکش گرفت و کمی بعد صدای آرام و گوش‌نوازش باعث جیغ همه جمعیت از جمله برایان شد.
    ابرو‌هایم را در‌هم کشیدم و نگاهم را از آن آیدل که با لبخند مزخرفی مشغول خواندن بود گرفتم و به چکمه‌هایم خیره شدم، از بس که از عصبی و حرصی بودن پوست لبم را کنده بودم، داشت خون می‌آمد؛ کلافه با پشت دست خود خون گوشه‌ لبم را پاک کردم و پای چپم را بر روی پای راستم انداختم.
    تمام سالن پر از صندلی و جمعیت ذوق‌مرگ بود دریغ از یک در یا یک راه برای خروج، موندم کی این کنسرت لعنتی تمام می‌شود؛ سرم را به پشتی صندلی کوبیدم و بی‌حال نگاهم را به سقف که پر از نور‌های رنگاوارنگ کور کننده بود دوختم.
    سرم از آن همه سروصدا درد گرفته بود و پاهایم هم خواب رفته بودند، نمی‌دانم چه مدت از شروع کنسرت گذشته بود و کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت اما با سکوت ناگهانی سالن متعجب سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم؛ الان چه خبر شده؟تموم شد؟ صدای معمولی آیدل بلند شد که با لحن آرامی حرف می‌زد:
    -طرفدار‌های عزیزم...متاسفم ولی انگار یه مشکلی بیرون پیش اومده و این سالن الان خیلی امن نیست، من همین‌جا کنسرت رو تموم می‌کنم و ازتون می‌خوام از اون سمت بیرون برین...فقط از همون سمت.
    صدای اعتراض ملت بلند شد و برایان کنارم به نظر ناراحت می‌آمد،معلوم نیست چه‌ شده که وسط کنسرت یک اتفاقی افتاده ولی خب بدم نشد، حداقل من می‌توانم بروم خانه راحت بخوابم.


    دیلاکور:elacour

    اندرسون:Anderson
    آندری:Andrey
     

    cold fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/22
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    2,916
    امتیاز
    472
    محل سکونت
    از لا به لای مانگا و مانهوا
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا