رمان عشق و شعر | fereshteh hasti کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fereshteh hasti

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
164
امتیاز
151
محل سکونت
سرزمین پریان
~به نام خالق هستی~
نام رمان: عشق و شعر
ژانر: عاشقانه_اجماعی
نویسنده: @fereshtehHasti

نام ناظر: @<sonnet>
خلاصه:
عشق و شعر رمانی عاشقانه اجتماعی حول زندگی عادی دختری معمولی به اسم کیانا است که متوجه میشه به فرزند خوندگی گرفته شده و همین باعث میشه زندگی دختر شعر دوست ما دگرگون بشه.
تا انتهای این رمان با ما همراه باشید.
امیدوارم از خوندن این رمان لـ*ـذت ببرید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    1638033229365-png.196690

    نویسنده ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. با این حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    « گروه کتاب نگاه دانلود »
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱
    هر از گاهی فکر می کنم شعر و نوشتن بخشی از وجود منه. حتما می پرسید چرا!؟ خب خودم هم نمیدونم از کجا شروع شد؛ ولی یادمه اولین بار وقتی بچه که بودم، وقتی رفته بودیم شیراز و کنار یه آبشار نشسته بودیم و ناهار می خوردیم، اولین شعرم رو گفتم.علاوه بر شعر گفتن، هر از گاهی داستان یا رمانی هم می نویسم؛البته که هنوز تازه کارم و زیاد نمی تونم خوب و روون بنویسم‌... .
    _کیانا ...کیانا! پاشو بیا کمک
    باصدای مادرم از دنیای خیالات و رویاها فاصله می‌گیرم. دوباره فکر می‌کردم که نویسنده ی معروفی شدم و توی یه جلسه مصاحبه نشستم. ولی دوباره موقع درس خوندن خیال پردازی می‌کردم. مامان ازم کمک می‌خواد و من هنوز یک خط هم نخوندم و فردا امتحان دارم. بیخیال درس خوندن می‌شم و از اتاق می‌رم بیرون تا یکم به مامانم کمک کنم و هم این حال و هوا از ذهنم بیفته. به خودم تو آینه نگاهی می اندازم تا ازمرتب بودن خودم اطمینان حاصل کنم. سارافون دکمه دار سرخابی رنگی رو که دکمه های مشکی رنگی هم داره رو تو تنم مرتب می‌کنم و شال ساده مشکی رنگم رو از روی صندلی بر می‌دارم و سرم می‌کنم و پاچه های شلوارم رو هم که تا شده رو، باز می‌کنم و از اتاق بیرون میرم تا تو پذیرایی از مهمونا کمک کنم . به سمت آشپزخونه که دقیقا ته راهروییه که به‌ حال میرسه و اتاق من تو اون راهروه،میرم و میوه رو از روی اپن بر میدارم و نوا،خواهرم پیشدستی ها و کارد و چنگال هارو با خودش میاره و پشت سر من راه میفته. خواهرم پیش دستی ها و کارد و چنگال هارو می‌ذاره من هم میوه تعارف می‌کنم ؛ نیما هم که عین هو نیمرو عسلی نشسته اونجا و تکون نمی خوره تا یه ‌وقت زردش بیرون نزنه و معلوم نشه عسلیه. نیما هروقت اذیتم می‌کنه منم بهش می‌گم نیمرو عسلی. چون خودشو خیلی بزرگ می دونه.
    میوه هارو تعارف می‌کنم و می‌رم رویکی از مبل ها یه گوشه می‌شینم. جو خونه اصلا از نظر من خوب نیست. نمی‌دونم چرا ولی حس میکنم امشب مهمونی به خوبی ختم نمی‌شه و پای عمه من از این خونه بریده می‌شه. خداکنه اینطور نشه. همین موقع عمم سر صبحت رو باز می‌کنه: میدونین اشکان قراره فردا از آلمان برگرده؟ قربونش برم من بلاخره درسش رو تموم کرد.
    بابام لیوان چای رو از روی لبش با آرامش برمی‌داره و می‌گـه:
    _مبارکا باشه آبجی خانم! چشمت روشن! باید یه جشن بگیری براش قربونی بگیری.
    عمه الناز با حالت اندر سفیه ای چونش رو می‌خارونه و می‌گـه:
    _همچین بدم نمیگیا خان داداش!
    آره جون خودت تو که بهش فکر نکرده بودی! عمه‌ی فخر فروش من! والا من کلا ۲تا عمه دارم و یکدونه عمو . عمه الناز،عمه ساناز، عمو اشوان و بابام هم آراز اسمش. بابام از همه بزرگ تره و عموم از همه کوچیک تره و عمه ساناز از عمه الناز بزرگ تره. بابای من صاحب شرکت واردات و صادرات لوازم پزشکیه و عموم کارخانه پفک و چیپس داره. شوهر عمه هام هم یکیشون مهندس ساختمونه و اون یکی(شوهر عمه الناز) پزشک بخش قلب یکی از بیمارستان‌های معروف تهرانه‌. ولی بین همشون درآمد بابای من از همه بالاتره حتی از عمو اشوان. همین موقع زنگ در به صدا درمیاد و عمه ساناز و عمو هم به جمعمون اضافه می‌شن. خدارو شکر می کنم . چون اونا کلا خیلی شوخ طبعن؛ برخلاف عمه الناز. مامان دررو براشون باز میکنه و با آغـ*ـوش گرم ازشون استقبال می‌کنه. ماهان و ماهک میپرن بغلم. دوقولو های ناز عمو اشوان که کلا سه سالشونه و به من می گن آجی کیانا. خیلی نازن. به استقبالشان میرم و با همه دست میدم. شوهر عمم تنها دایی منه. داییم دوتا دختر به اسم های ویانا و کیمیا داره که ویانا خیلی شوخ و مهربونه و کیمیا خیلی خودش رو میگیره ولی بازم خیلی مهربونه.
    عمم هم دوباره ۶ ماهه حامله است و یکم سنگین. برای همین نمی تونه خیلی سرپا وایسته...
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۲
    به عمه کمک می کنم تا بیشنه. عمو اشوان که از ۴ ماه پیش عمه رو ندیده، می گـه: این بار چند تاست؟ دختره یا پسر؟
    عمه با خنده می‌گـه:
    _ یکیه. یکدونه پسره.
    ماهم تازه می‌فهمیم که جنسیت بچه گل عمه چیه.
    عمه الناز تنها فرد تو خانواده است که یدونه بچه بیشتر نداره و این بچه به هیچکس تو فامیل نرفته.
    با صدای ماهک از این فکر ها فاصله می‌گیرم: _آژی میای وا هم باژی کنیم؟ (آجی میای باهم بازی کنیم؟)
    لپش رو می‌کشم و می‌گم:
    _آره که میام چرا نیام!
    بعد بلند می‌شیم و باهم می‌ریم به اتاقی که تازه براشون درست کردم. خونمون برخلاف خیلی از خونه ها دوبلکس نیست ولی خیلی بزرگه. حدودا ۶۰۰ متره.
    حالش ۶۰متره و آشپز خونش هم ۴۰ متر. ۱۰تا آتاق حدودا ۳۰ متری هم داره که ۴ تاش برای ماست و بقیش هم برای مهمون چیده شده؛ اون ۲۰۰ متر هم حیاط و بقیه خورده ریزای خونه است‌‌. نگاهی به ماهان و ماهک می‌اندازم که دارن با هم با ایما و اشاره حرف می‌زنن و ریز ریز می‌خندن. معلوم نیست دوباره چه بلایی می خوان سرم بیارن! خدا به خیر بگذرونه!
    یا هم دیگه می‌ریم و اتاق رو که بهشون نشون میدم، از تعجب دهنشون باز می‌مونه؛ ماهان با زبون نصفه و نیمه اش می‌گـه:
    _آژی توف توف هم دالی؟(آجی تفنگ هم داری؟)
    _آره. دارم عزیزم. بعد هم در کمد رو باز می کنم و بهش یکدونه تفنگ می‌دم. چقدر ذوق کرد!یادش بخیر! چقدر ماهم این روزا بی دغدغه بودیم! همچین می‌گم انگار چند سالمه!
    معرفی می‌کنم؛ من کیانا تهرانی هستم؛ ۱۸ساله در رشته علوم و ادبیات انسانی درس می خونم و امسال کنکور دارم.
    همین موقع احساس می‌کنم چیز سردی روم می‌ریزه واز فکر و خیال بیرون میارتم؛ چشمتون روز بد نبینه یک لیوان آب یخ (یخ که می‌گم واقعا توش یخ داره ها)، روم ریختن.
    _ای شیطونا بلاخره نقشتون رو عملی کردین؟
    ماهک می خنده و می گـه:
    _آژی سیخ سد. آژی سیخ سد. (آجی خیس شد.)
    خیلی شیرین و بامزه حرف میزنن. می‌افتم دنبالشون و حالا من بدو و اونا بدو. بعد که حسابی خسته می‌شیم، توی اتاق دراز می کشیم . به ساعت نگاهی می اندازم؛ ساعت۱۰. یک ساعتی می‌شه یک نفس داریم بازی می‌کنیم. ماهان و ماهک میان ودوطرفم رو دستم دراز می‌کشن و سه تایی به لوستر خاموش روی سقف خیره می‌شیم؛ چون مهتابی روشن کرده بودیم. همین طور که توی لوستر دنبال شکل می گردم، حس می‌کنم ماهان و ماهک خوابشون بـرده. نوبتی برمی دارمشون و می‌ذارمشون روی تخت هایی که توی اتاق هست. همین موقع عمه ساناز میاد تو:
    _ سلام عمه جان! حسابی خستت کردنا!
    _نه عمه جان خودشون خسته شدن؛ الان هم خوابیدن.
    بعد به تخت هاشون اشاره می‌کنم.
    _کیانا، می‌دونستی عمه الناز به تو به عنوان عروسش نگاه می‌کنه؟
    _حتما شمارم فرستاده تا مزه دهن منو دربیاری یا راضیم کنم نه!؟
    _والا اون روحشم از این حرفا خبر نداره!
    _که اینطور! خب بفرمایین! تا الان خبر نداشتم ولی الان خبر دار شدم. چطور؟
    _اون به درد تو نمی‌‌خوره! درسته پسر عمته و اون ور آب درس خونده، ولی...ولی...
    _عمه جان ولی چی؟
    _ ولی به درد تو نمی خوره. اون ازت خیلی بزرگ تره و بعد ها تو زندگی مشترکتون به مشکل بر می‌خورین.
    _عمه جان کی اصلا قصد ازدواج داره شما دارین انقدر جدی دربارش صحبت می‌کنین؟ والا من الان کلاس ۱۲ امم و تا الان که شما گفتین نه قصد ازدواج نداشتم و نه حتی بهش فکر کردم و کسی رم زیر نظر ندارم که بخوام با هاش ازدواج
    _واقعا؟ خدارو شکر!
    _عمه جان می‌شه بپرسم چرا انقدر عمیق گفتین خداروشکر؟ چیزی شده که من ازش خبر ندارم؟
    _ نه عمه جان چی مثلا؛ فقط خوشحالم که به فکر درسی و نمی‌خوای ازدواج کنی. همین!
    با چشمای ریز شده به عمه نگاه می‌کنم؛ اون هیچ وقت انقدر صریح حرف نمی‌زنه!
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۳
    من نمی‌دونم چرا عمه ساناز انقدر صریح حرف می‌زنه ولی هرچی که هست باعث فوضولی من شده. من باید هرجور که شده از این قضیه سر در بیارم. نه اینکه عاشق اشکان باشم ولی فوضولی است دیگه چیکارش می‌شه کرد!
    مامان هم به جمع ما اضافه می‌شه:
    _می‌بینم عمه و برادر زاده خوب باهم خلوت کردین!
    عمه: والا یک نصیحت کوچیک بود؛ فقط همین‌. البته می‌دونم شما خودت از همه چیز خبر داری ولی گفتم من هم مقداری کمک کرده باشم.
    مامان با لبخند بانمکی می‌گـه:
    _ اختیار داری ساناز جان. می‌گم چه خبرا دیگه این کوچولوی ناز چند ماه است؟
    _ دوسه روزی می‌شه که رفته تو شش ماه.
    _اگه اجازه بدین من برم درس هام رو بخونم ؛ فردا امتحان دارم.
    _ برو مامان جان؛ فعلا کاری ندارم تا ۱۰ دقیقه دیگه که فقط شامه.
    _ همین هم غنیمته؛ بااجازه.
    بعد هم از جمع شان بیرون میام؛ واقعا فضای وحشتناک و خفقان آوری داره امشب خونه و همین حسابی اعصاب من رو خورد می‌کنه.
    می‌رم توی اتاقم تا شاید با درس خوندن این حرف عمه از ذهنم بیفته. کتاب فارسی رو باز می‌کنم و شروع به خواندن معنی لغات می‌کنم که شعری برای نوشتن روی روانم میره. من هروقت شعری توی ذهنم میاد بدون معطلی می‌نویسم. شعر این است:
    سهم ما هم از روزگار این است
    گویی که دست تقدیر این است
    در دل هایمان بسی امید است
    ادامه زندگی هم در این است
    آفتاب و ماه وفلک در گردش
    بدان که زندگی در این است
    گردش روزگاران گوید
    گویی ،ادامه راه ما این است.
    خدای بزرگ ما در دنیا
    حافظ ماست؛ امید این است
    سختی ها و رنج ها
    همه می گذرند، مهم این است
    عشق و محبت ابدی
    تنها ابدی در دنیا،‌ این است
    (این اشعار برای نویسنده است لطفا بدون اطلاع کپی نکنید)
    من چم شده؟ اینا چیه دیگه؟ چه ربطی به حال الان من داره؟ والا من فقط ناراحت بودم. انگار که خودم هم حال خودم رو نمی‌دونم که اینجوری دیوانه وار ابیات رو به هم می‌بندم و شعر می‌گم!
    شروع به خوندن معنی کلمات ام می‌کنم که کم‌کم چشمام گرم می‌شه وخوابم می‌بره. خواب می‌بینم مامان و عمه و دوتا خانم دیگه باهم می‌گن و می‌خندن اما تا من رو نگاه می‌کنن انگار که دشمنشون رو دیدن؛ با صورت عصبانی و خشن به من نگاه می‌کنن.
    با گذاشته شدن دستی روی شونه ام از خواب می‌پرم؛ بابا است احتمالا اومده واسه شام صدام کنه .
    _جونم بابایی؟
    _دخترم بیا شام حاضره.
    چرا قیافه اش انقدر پکر بود؟چرا امشب همه انقدر عجیب غریب شدن؟ نه به خوابم، نه به رفتار عمه، نه به شعرم. این الان یعنی چی؟ بی‌خیال این افکار مزخرف می‌شم و از اتاق می‌رم بیرون و به سمت آشپز خونه حرکت می‌کنم؛ همه با قیافه های برزخی نشستن سرمیز؛ وا! اینا چشون شده؟ چرا مثل خواب من همه برزخی شدن؟
    _چیزی شده؟
    عمه الناز با صدای وحشتناک ترسناک:
    _ نه! چی مثلا؟
    _ بشین دخترم چیزی نیست!
    می‌رم پیش نوا و نیما می‌شینم؛ می‌زنم رو شونه اشون و می‌گم:
    _چرا همه شون انقدر قیافه ها شون ترسناک شده؟
    نوا آروم در گوشم می‌گـه:
    _والا مارو فرستادن تو اتاقامون و دررو رومون قفل کردن. ما هم هیچی نشنیدیم.
    یعنی قشنگ امشب خدا باید بهمون رحم کنه وگرنه امشب اتفاقی می افته.
    برخلاف انظارم مهمونی به خیر و خوشی تموم می‌شه و همه بعد از شام به خونه هاشون می‌رن و ما هم که جرعت نداریم از مامان و بابا سوال بپرسیم، عین بچه های خوب می‌ریم می‌خوابیم.
    من باید بفهمم امشب چی‌شده که همه به خون هم تشنه شدن.
    با همین افکار به اتاقم می‌رم و سعی می‌کنم تا بخوابم.‌..
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۴
    ولی انگار سوالات توی ذهنم دست بردار نیستن و بیخیال من نمی‌شن!
    به سراغ کتابم می‌رم تا خودم رو با کتاب مشغول کنم تا هم نمره بهتری توی امتحان فردا بگیرم، هم فکرم از این مشغولی دربیاد.
    چراغ اتاق رو روشن می‌کنم و مشغول درس خوندن می‌شم که صدایی باعث می‌شه تا مغز من از درس خوندن منحرف بشه. اولش خیال می‌کنم یکی از اعضای خانواده است که رفته آب بخوره. اما صداها بعد از ۵ دقیقه تموم نمی‌شن و همین بیشتر تعجب من رو برمی‌انگیزه‌‌‌‌‌‌‌؛ چماق مخصوصم رو از کنار تخت بر می‌دارم و آروم از اتاق خارج می‌شم و به آشپزخونه می‌رم؛ یکدفعه چراغ رو روشن می‌کنم. مامان بود که داشت ظرف ها رو جابه جا می‌کرد. به سمتش می‌رم و می‌گم: _مامان جون چرا تا این وقت شب بیداری؟_این سوال رو دقیقا من از تو دارم!
    _من که معلومه واسه درس خوندن بیدارم چون فردا امتحان دارم و هنوز چیز خاصی هم نخوندم.
    _من هم بی‌خوابی زده به سرم و نمی‌تونم بخوابم؛ برای همین با خودم گفتم بیام و ظرف هارو جابه‌جا کنم تا شاید خسته بشم و بتونم بخوابم.
    _ مامانی امشب چه اتفاقی افتاد که همه سر میز می‌خواستن منو از وسط نصف کنن؟ مگه من چی‌کار کردم که همه عین دشمن بهم نگاه می‌کردن؟
    _والا من که یادم نمیاد کسی با یه همچین حالتی به تو نگاه کنه. اینم بگم تو بی‌گناهی و اگه کسی دنبال گـ ـناه کار باشه باید مارو گـ ـناه کار بدونه.
    _مامان چرا همه امشب دارن منو می‌پیچونن؟ چرا هیچ‌کس جواب‌درست و حسابی ای به من نمی‌ده؟
    _ چرا دلت می‌خوای بدونی چی‌شده؟
    _چون مطمئنم که به من ربط داره و این فوضولی که نیست بلکه آگاهی درباره خودمه. مامان لطفا بهم بگو.
    مامان نفس عمیقی می‌کشه و پیش‌بند رو از کمرش باز می‌کنه؛ میاد روی یکی از صندلی های میز غذاخوری جلوی در آشپزخونه می‌نشینه و به من می‌گـه:
    _کیانا بیا اینجا پیشم بشین. من هم بی چون و چرا می‌رم و روی صندلی رو به روی مامان می‌شینم و منتظر به مامان نگاه می‌کنم. بعد از چند ثانیه مامان می‌گـه: ببین کیانا قول بده بعد از شنیدن این حرف ها از دست من و پدرت دلخور نشی‌.
    بااین که نمی‌دونستم چرا دلخور بشم ولی می‌گم: چشم قول می‌دم.
    مامان سرش رو می‌اندازه پایین و با ریسه های رومیزی طرح ترمه کالباسی رنگ شروع به بازی کردن می‌کنه و با شروعی سخت، صحبت‌ش رو آغاز می‌کنه:
    _ ببین دخترم همون‌طور که میدونی عمه الناز به تو به چشم عروسش نگاه می‌‌کنه و این یعنی تورو برای اشکان درنظر گرفته ولی من با این ازدواج دلم رضا نیست و مطمئنم توهم نمی‌خوای با پسری که حداقل ۱۰ سال ازت بزرگتره ازدواج کنی.
    _ همین؟ مادر من این که ناراحتی نداره! من خودم به عمه می‌گم من مناسب پسرتون نیستم و کلی زبون می‌ریزم و از این ازدواج منصرفش می‌کنم.
    _ ولی پدرت مخالف که نیست هیچ خیلی هم موافقه‌‌. تازه می‌گـه چون اشکان بزرگتره، می‌تونه زندگی رو راحت تر راه ببره.
    _اما من اصلا قصد ازدواج ندارم!
    _یعنی هیچ وقت به این‌که باهاش ازدواج کنی فکر هم نکردی؟
    _نه! چون احساس می‌کردم تو سنی نیستم که بخوام ازدواج کنم و دلم می‌خواست درس بخونم.
    راستی چرا بابا اصرار داره من با اشکان ازدواج کنم؟
    _منم همین رو همش بهش می‌گم ولی اون می‌گـه این ازدواج به آبروی خانواده مربوط می‌شه و هیچکس اجازه نداره درباره‌اش تصمیم بگیره.
    _چرا نوا نه؟! اون سه سال ازم بزرگ تره و تازه به اشکان علاقه هم داره.
    _راس می‌گی؟
    سوتی بدی دادم! وای نوا جان ببخشید! دیگه ماست مالی بی فایده است:
    _مامان همینجوری گفتم آخه نوا بزرگ تره و احتمالا به ازدواج فکر هم کرده وگرنه من خبر ندارم.
    مامان لبخندی می‌زنه و می‌گـه:
    _ فکر بدی نیست ولی امیدوارم پدرت قبول کنه. نمیدونم چرا پدرت بین سه تا بچه به تو گیر داده و دلش می‌خواد تو ازدواج کنی.
    _مامان راستی تکلیف عشق و علاقه نیما به لاله چی‌شد؟
    مامان با لبخند :
    _منتظر جواب لاله خانومیم. حالا پاشو برو بخواب تا پته همرو نریختی رو آب.
    بی هیچ صحبت دیگه ای به اتاقم بر می‌گردم . جواب سوال هام رو که نگرفتم هیچ چند تا سوال دیگه هم به سوالات درون مغزم اضافه شد.
    این بار بی‌هیچ حرفی می‌رم روی تختم و زود خوابم می‌بره.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۵
    با تکون های شدیدی از خواب بیدار می‌شم. به زور چشمام رو باز می‌کنم و با قیافه برزخی نیما مواجه می‌شم.
    _ چی‌شده؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
    _خودت چی فکر می‌کنی تنبل خانم؟
    _...وای! مدرسه! دیرم شد!
    _دقیقا! پاشو؛ از سرویس که جا موندی، بابا هم که نیست؛ حداقل بجنب تا من نرفتم برسونمت.
    منم مثل جت از جام بلند می‌شم و دست و صورتم رو می‌شورم و مثل جت لباس فرم هام رو که مانتو شلوار ساده مشکی با نوار های قرمز که سر جیب هاش داره رو می‌پوشم که نیما با کیف من میاد تو اتاقم و می‌گـه:
    _آبجی خانم مامان برات کیفت رو هم آمده کرده؛ فقط یه نگاه به خودت تو آینه بنداز بعد از اتاق بیا بیرون.
    بعد از گفتن این حرف از اتاق می‌ره بیرون و من به سمت آینه کمد اتاقم که درست کنار تختم قرار گرفته می‌رم و با دیدن قیافه ام زهره ام می‌ترکه؛ کل ریمل هایی که دیشب زده بودم، پخش شده روی صورتم و با شستن وحشتناک تر شدم؛ فورا برمی‌گردم به دسشویی اتاقم که درست پشت در و سمت چپ اون قرار داره و صورتم رو با صابون می‌شویم و دوباره مقنعه مشکی ساده ام رو سرم می‌کنم و چتری هام رو از مقنعه بیرون میزارم. کوله ام رو برمی‌دارم و مثل جت می‌رم توی حال و از مامان خداحافظی می‌کنم. مامان هم خیلی مهربون ولی نگران ازم خداحافظی می‌کنه. نگرانی اش رو درک نمی‌کنم ولی چون عجله دارم، بی‌خیال سوال کردن از مامان می‌شم و به طرف حیاط راه می‌افتم و نیما رو جلوی ماشین اش منتظر می‌بینم. ولی انگار اون هم نگرانه ولی نگران چی؟ سوار ماشین می‌شیم و به طرف مدرسه حرکت می‌کنیم.
    _داداش، چرا امروز همه انقدر نگرانن؟
    _مثلا کی؟
    _تو،مامان و مطمئنا نوا!
    _نه مامان احتمالا نگران این بود که دیرت شده و نوا هم احتمالا خواب مونده و من هم نگران دیر رسیدن سر کارم هستم.
    _یعنی نگرانی من بی فایده‌ است که فکر می‌کنم نگران منین؟
    _چرا باید نگران تو باشیم وقتی سُر و مُر و گنده جلومونی؟
    _من که نمی‌دونم دیشب چی‌شده که از اون موقع به بعد همه با من عجیب صحبت و رفتار می‌کنن.
    _والا من هم نشنیدم وگرنه می‌گفتم.
    دیگه صحبتی بینمون انجام نمی‌شه و من به نیما نگاهی می‌اندازم: پسری با چشم، مو و ابروانی مشکی و پوستی سفید و قدی متوسط رو به بلند و ۲۵ سال سن که الان پیراهن ساده زرشکی با شلوار و کت مشکی پوشیده و احتمالا جلسه مهمی داره که انقدرخوش تیپ کرده‌. داداش نیمای من عاشق دختری به اسم لاله شده که توی شرکت‌ش کار می‌کنه و دخترخیلی خوب و خانمی‌‌یه؛ ما الان منتظر جواب این خانم خوشگله ایم که ببینیم مثبته یا منفی و داداشم دل تو دلش نیست. یک چیز عجیب اینه که من به هیچکس تو خانواده نرفتم. همه چشم هاشون تیره است ولی من چشام آبیه.
    از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم و به اتفاقاتی که توی این دوروز برام افتاده فکر می‌کنم شبیه داستان هایی شده که دختره رو مجبور می‌کنن با اونی که دوستش نداره ازدواج کنه و من مطمئنم حاضر نیستم اینجوری زندگی کنم.
    زندگی جان فرساست
    نفس گیر نابودزاست
    چون بمبی دود زاست
    اما گاهی نیز زيباست
    زیبا همچو رنگ هاست
    مخلوطی از رنج هاست
    چرخ گردون روز گار دورانها
    آید و رودچون بارانها
    زندگی همانند گل کوتاست.
    اما درونش زیباست
    چو گلبرگ هایش گلگون
    گاهی سرخ و گاهی نیلگون
    چو ابر گذراست
    مخلوطی از رنگ هاست
    رنگ ها و نقش هاست
    زیبایی ها و رنج هاست
    نمی‌دونم چرا طبع شاعری ایم این چند وقته زود زود گل می کنه و اشعار عجیبی می سرایم و همه شون درباره زندگی و این جور چیزاست. خیلی سخته که نفهمی دور وبرت چه خبره و همه نگرانت باشن.
    به مدرسه می‌رسیم و بعد از خداحافظی با نیما وارد مدرسه می‌شم. با حیاط سرسبزی روبه رو می‌شم. چون فصل بهاره و تازه درخواست ها جوانه دادن و حیاط بزرگ مدرسه ما هم خیلی سرسبز و زیبا شده چون پر از انواع درختای میوه و گل های خوشگله.

     

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۶
    حیاطی بزرگ که با انواعی ازدرختان چنار، سرو، سنوبر، توت، سیب و گلابی و انواع بوته های توت فرنگی، خیار، گوجه، گوجه سبز که در دو باغچه بزرگ در دو طرف حیاط گذاشته شدن که به حیاط شادابی و طراوت خاصی رو بخشیدن و همچنین دو بوفه بزرگ برای کمتر شلوغ تر شدن و دسترسی راحت تر بچه‌ها به خوراکی‌ها تهیه شده و چند صندلی در جای جای حیاط و همچنین محل بزرگی برای ورزش و راحتی بچه‌ها‌.
    چشم می‌گردونم تا ستایش دوست صمیمی ام رو پیدا کنم که موفق هم می‌شم. یواشکی می‌رم و می‌زنم پشتش که بنده خدا حسابی می‌ترسه.
    _ای وای ببخشید! ترسیدی؟!
    ستایش _سلام کیانا خانم! نه بابا آدم با وجود دوستی مثل تو هم مگه می‌ترسه؟! راستی چه خبرا؟ تعطیلات نوروز خوش گذشت؟ چیکارا کردی؟
    _ خبر خاصی که نیست. ولی تعطیلات نوروز کلا خونه بودیم و مهمون داری کردیم آخه پارسال عیدکه رفته بودیم استامبول و آنکارا همه فامیل بهمون چشم زدن و مامان بنده خدام تا دوماه مریض شد. البته من به این چیزا اعتقادی ندارم ولی مامانم که اعتقاد داره اینجوری می‌گفت. شما چی کجا رفتین؟
    ستایش _ما هم رفتیم سویس جات خالی ولی هوا یکم سرد بود. کلی هم خوش گذشت.
    _خوبه. ایشالا همیشه خوش باشی.
    با خوردن زنگ کلاس استرس هه برای امتحان فارسی شروع شد و همه به سرکلاس های خودمون رفتیم. فقط من موندم چجوری با این همه استرس برای درس ها و کنکور ستایش رفته سویس.
    خانم کمالی برگه های امتحان رو پخش می‌کنه و من با نام و یاد خدا شروع به نوشتن جواب ها می‌کنم. امتحان نسبتا سختی بود ولی تونستم از پسش بر بیام و خوشحالم. بعد از دادن امتحان از کلاس بیرون میام و به سمت خونه حرکت می‌کنم و به سمت خیابون راهم رو کج می‌کنم که حس می‌کنم یکی دنبالم میاد و من چند حرکت می‌زنم تا مطمئن بشم که واقعا دنبالمه یا خیالاتی شدم! بله! دنبال من میاد. به طور ناگهانی توقف می‌کنم و می‌گم:
    _ اقای محترم می‌تونم بپرسم چرا دنبال من میاین؟
    ولی چقدر شبیه منه! رنگ موها، چشم ها، رنگ پوست و خلاصه که خیلی شبیه به من بود فقط جنس مذکر با قدی بلند تر از من.
    مرد_ خب چیزه... کی گفته من اصلا دارم دنبال شما میام؟
    _الان تقریبا نیم ساعته دارین دنبال من میاین اونوقت چجوری می‌گین دنبال من نمیاین؟
    مرد_ من کیانم. کیان صفوی . دنبال خواهرم می‌گردم و از اونجایی که تو خیلی شبیه به اونی دنبالت اومدم تا مطمئن بشم.
    بنده خدا با اون عکسی نشون داد حق داشت دنبالم بیاد آخه اون عکسه خیلی شبیه به دوسالگی من بود فقط لباس هامون فرق می‌کرد.
    _امیدوارم بتونین خواهرتون رو پیداکنین ولی لطفا دیگه دنبال من نیاین.
    بعد هم با تمام سرعت خودم رو به خونه می‌رسونم و با عمه الناز و زن عمو صبا مواجه می‌شم.
    _سلام عمه؛ سلام زن عمو. حالتون خوبه؟ خوش اومدین‌‌.
    اونا هم که انگار با دیدن من نقشه هاشون نقش بر آب شده باشه با لبخند تصنعی می‌گن:
    _سلام عزیزم. مرسی شما خسته نباشی.
    _ممنون شما بفرمایید من می‌رم لباس عوض کنم.
    بعد هم خودم رو با سرعت به اتاق میرسونم و لباسم رو با یک بلوز سبز پسته ای با شلوار مشکی عوض می‌کنم و می‌رم بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۷
    یواشکی پشت در راهرو می‌ایستم تا فوضولی کنم و ببینیم چی‌می‌گن:
    عمه_ مینا (مامان من) یا زود تر بهش همه چیز رو بگو یا هم اینکه راضیش کن با اشکان ازدواج کنه.
    مامان_ چرا باید همچین کاری رو انجام بدم؟
    عمه_ صبا تو با کی موافقی؟
    صبا_ من می‌گم باید به نظر کیانا احترام بزاریم؟
    _ می‌شه بپرسم مامان باید چی‌رو بهم بگه اگه نخوان با اشکان خان ازدواج کنم؟
    عمه_ به به‌! کیانا خانم! پس توام نمی‌خوای با پسریکی یک دونه من ازدواج کنی؟ پس گوش کن ببین چی می‌گم...
    مامان حرف عمه الناز رو قطع می‌کنه و می‌گـه:
    _اگه می‌خوای زندگی کیانا رو لو بدی باید منتظر باشی تا زندگی پسر خودت رو لو بدم!
    عمه نگاه تعجب بارش رو به من و مامانم می‌انداره ومی‌گـه: بلاخره که باید بدونه که با کی ازدواج می‌کنه. مشکلی نیست؛ خب اول کی شروع کنه مینا خانم؟!
    مامان_ خودت می‌دونی! می‌خوای شروع کنی شروع کن.
    عمه_ تو بچه این خانواده نیستی!
    _ با اینکه مطمئنم دروغه ولی مهم نیست؛ چون اگه خانواده واقعیم من رو دوست داشتن سر راه یا از هرجایی که منو پیدا کردین نمیزاشتن‌؛ دوم اینکه مهم اینه این خانواده منو مثل بقیه بچه هاش دوست داره و داره برای خوشبختیم تلاش می‌کنه.
    عمه حسابی تعجب کرده بود. من خودم هم از این همه خونسردیم تعجب کرده بودم ولی زن عمو می‌گـه:
    _حالا اگه همه این حرفا واقعا باشه چی؟
    _حرف من بازهم همونه‌.
    مامان_ احسنت به تودخترم! همیشه همینه که می‌گی. خانواده آدم کسیه که آدم رو دوست داره و بهش عشق می‌ورزه نه کسی که آدم رو به دنیا آورده.
    _حتما قضیه اشکان هم همینه و واسه اینکه ما باید عضو خانواده بشیم، مادر بزرگ یا پدر بزرگ خدابیامرزم گفتن که ما باید با هم ازدواج کنیم.
    مامان_ و تو همه اینارو حدس زدی؟!
    _از رمان ها و داستان ها یه چیزی گفتم! نکنه همه اش درسته؟!
    مامان_ آره.فقط این کار بابابزرگته.
    دیگه از این بیشتر نمی‌تونستم شکه بشم! دیگه کم کم دارم روانی می‌شم!
    _ و اگه باز هم نخوام ازدواج کنم!؟
    عمه_ دیگه نمی‌تونی عضو این خانواده باشی و باید از این خانواده بری‌. این ازدواج می‌تونه حتی بعد از دانشگاهت هم انجام بگیره.
    _ من می‌تونم برم تو اتاقم؟
    مامان _ آره. برو به درسات برس.
    دیگه نفهمیدم جمع رو چجوری ترک می‌کنمو به اتاقم پناه می‌برم. روی تختم دراز می‌کشم و به سرعت خوابم می‌بره.
    ***
    الان یک هفته است که از زمان کنکور میگذره و سه ماه از گفتن اینکه من بچه این خانواده نیستم. دوماه دیگه نتیجه کنکور میاد و من برای اینکه از جو سنگین خانواده فرار کنم اومدم شمال‌...
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۸
    از دست فضای سنگین خانواده به شمال پناه آوردم که البته کار چندان آسونی هم نبود. بابا شدیدا مخالف تنهایی رفتن من بود ولی من گفتم برای اینکه فشار کنکور از روم برداشته بشه می خوام برم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ ساری که بابا به محض فهمیدن این خوشحال شد و با کمال میل قبول کرد.
    خب بزارین یک توضیح کلی درباره این خانواده قلابیم بدم که بیشتر باهاش آشنا بشین: مامان و بابام تو دانشگاه باهم آشنا شدن و هیج نسبت فامیلی دور یا نزدیکی باهم ندارن؛ پدربزرگ هام هردوشون پزشک قلب هستن و همکار و هردو تو ساری زندگی می‌کنن و مادربزرگ هام جراح مغز و اعصاب که یکم عجیبه ولی ممکن؛ مادر مادرم توی یک بیمارستان خصوصی کار می‌کنه ولی مادر پدرم کنار همسرش توی بیمارستان مرکزی ساری کار می‌کنه و از قدیم باهم رفت و آمد داشته و دارن.
    امیدوارم هنوز هم با هم رابـ ـطه‌شون با همدیگه خوب باشه و بتونن به من امید بدن چون دیگه کم کم دارم کم میارم. از بعد اون اتفاق مامان خیلی سعی کرد بهم بگه که براشون عزیزم و از این قضیه به نیما و نوا چیزی نگفت که یک وقت تو رفتارشون با من تغییری ایجاد نشه که تاحدی موفق هم بود ولی رفتار عجیب مامان وبابا با من و اجبار بابا به این ازدواج و شرط عجیبش برای اینکه من فعلا ازدواج نکنم خیلی تو رفتار بقیه و حتی روحیه من اثر داشت.
    بیخیال؛ داشتم درباره خانواده ام صحبت می‌کردم.
    مامانم یکدونه داداش که شوهر عمه ساناز هم هست و دوتا آبجی که تو شمال زندگی می‌کنن و هردوتاشون ازدواج کردن و یکدونه بچه هم دارن؛ خاله مهناز و مهتاب که هردوتاشون فوق العاده مهربون و خون گرمن. خاله مهتاب یکدونه پسر به اسم داریوش داره که ۸ سالشه و خاله مهناز یک دختر به اسم یاس داره که اسم مادر شوهر خدا بیامرزشه و ۱۲ سالشه. داییم رو هم که میدونین دوتا دختر به اسم های ویانا و کیمیا داره که کلاس نهمن. بابام هم که یک داداش و دوتا آبجی داره.
    با صدای آقای راننده به خودم میام.
    راننده_آبجی نمی‌خوای پیاده شی؟!
    _آخ ببخشید! کرایتون چقدر می‌شه؟
    راننده_ آبجی مطمئنی حالت خوبه؟ مگه چند بار کرایه می‌دن؟ شما قبلا حساب کردین!
    _ببخشید واقعا! فکرم درگیره یکم. با اجازه.
    دیگه منتظر حرفی از جانب راننده نمی‌شم و از ماشین که پژو تاکسی زرد رنگه پیاده می‌شم. چمدونم رو تحویل می‌گیرم و به سمت در می‌رم و زنگ می‌زنم. مادر بزرگ دررو باز می‌کنه و بادیدنم می‌پره بغلم و می‌گـه
    _کیانا جان دلم برات تنگ شده بود! چقدر خوب کردی که اومدی! ببینم تنهایی؟
    من که بادیدن مادربزرگ بغض کرده بودم فقط به تکون دادن سر اکتفا می کنم و می‌پرم بغلش و شروع به گریه کردن می‌کنم که مامانی (مادرجون) می‌گـه: کیانا! چی شده؟ بیا تو ببینم چیشده انقدر از ته دل گریه می‌کنی؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا