رمان سرطانی از جنس عشق | mahshid_82 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Farideh_ghlhi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/16
ارسالی ها
21
امتیاز واکنش
102
امتیاز
151
محل سکونت
Bu_brz
بسم الله الرحمن الرحیم

*رمان سرطانی از جنس عشق*
نویسنده: mahshid_82 کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر:اجتماعی-عاشقانه

نام ناظر: @*سیما*

خلاصه:

داستان ما درباره یه عده از افرادیه که ما تو طول شبانه روز با خیلی هاشون برخورد میکنیم. بعضیامون با ترحم نگاشون میکنیم... بعضیامون با وحشت... بعضیامون با تعجب!
توی این داستان میخوایم با این ادما اشنا بشیم.. با دنیایی که دارن اشنا بشیم... با عواطفشون؛ با دیدشون نسبت به این دنیایی که توش زندگی میکنیم.! این ادما ترسناک نیستند؛ درسته اسم بیماری که بهش مبتلا شدن بیماری ترسناکه... ولی خودشون به ارومی و با محبتی فرشته های تو اسمونن. کلمه سرطان ممکنه برای هرکسی مملو از وحشت باشه. ولی شخصیت های این داستان نشون میدند که میشه با روحیه و حس عجیبی به اسم *عشق* این بیماری ترسناکو تبدیل به زیباترین بیماری دنیا کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    سلام دوستان....
    من مهشید هستم.... با اولین رمانم در خدمتتونم!
    امیدوارم بتونم با این رمان نظر شمارو جلب بکنم.!
    اگر ایرادی توی رمانم هست ممنون میشم بهم تذکر بدید تا بتونم با انتقادای گرمتون رمانمو به اوج برسونم.
    هدفم از نوشتن این رمان این بوده که بتونم یه گوشه ای از مشکلات بیماران سرطانی رو نشون بدم.
    بتونم نشون بدم که یه بیماری نمیتونه مانع زندگی کردن ما بشه.
    مهم ترین راه مقابله با سرطان، روحیه شاد هستش.... این روحیه شاد هم میتونه ثاتیر پذیریه خییلیییی شدیدی از عشق داشته باشه.
    من خواستم تو این رمان عشق رو طور دیگه ای نشون بدم.
    عشقی که جنسش مثل عشقای دیگه نیست... عشقیه که از جنس سرطانه!
    شاید وقتی این رمان یکم جلوتر رفت بگید که این عشق غیر ممکنه...
    هدف من از نوشتن این رمان ممکن نشون دادن همین غیر ممکن هاست.
    اینکه عشق ربطی به سن و سال و شرایط و .... نداره.
    عشق، حرف حالیش نمیشه.
    بریم سراغ رمان....

    *سرطانی از جنس عشق*

    مقدمه:

    دستت رو شد

    تنها وقتی سرطان دارم

    با منی....

    من به بال های سرطان

    چنگ میزنم

    تا تو با من باشی...

    و تو...

    بال هایش را قیچی میکنی

    تا من زنده بمانم...

    و هر روز حالم را میپرسی....

    چقدر سرطان خوب است...

    وقتی سرطان هست

    تو هم با منی...

    یقین دارم

    تو که باشی...

    همه چیز خوب است...

    حتی سرطان...

    *ژیان درویشی*

    ♡تقدیم به همه کودکان سرطانی♡

    پارت اول:

    بهرام:

    نگاهم به سفیدی سقفی بود که یک هفته مهمان ناخوانده پرده نگاهم شده بود و قصد رفع زحمت نداشت. نگاهم هم قصد دل کندن از این مهمان ناخوانده را نداشت. مغزم خالی از هرچیزی بود. الان درست یک هفته است که روی تخت دراز کشیده ام و نگاهم با سفیدی سقف عشـ*ـق بـازی میکند. هنوز برایم قابل هضم نبود چیزی که در این تکه کاغذ سفید نوشته بود. بار دیگر نگاهم را به کاغذ مچاله شده کنارم انداختم. نه... درست بود! نفسم را اه مانند بیرون دادم. سرطان! واژه غریبی که این روزها مثل پتک خودش را به مغزم میکوبد. هر وقت گذرم به این کلمه می افتاد لرز به تنم می نشست. آن موقع آوردن نامش ترس به دلم می انداخت. چه برسد به الان که.... خدایا!
    دستهایم را محکم روی صورتم کشیدم. دستم با قسمتی از موهایم برخورد کرد. ناخوداگاه بدنم از حرکت افتاد. موهایم! دستم را روی موهایم کشیدم. موهایی که همیشه قبل از بیرون رفتن دغدغه مرتب و مدلدار بودنشان را داشتم. دستم را پایین تر اوردم. خدای من! ابروهایم. ابروهایی که به قول دوستانم برداشته خدایی بودند! مژه هایم....
    خدایا!اگر بخواهم تعداد چیزهایی را که در راه این بیماری از دست میدهم را بگویم نامه ای بلند بالا میشود. با عجز و ناتوانی چشم هایم را بستم.
    خدایا... چرا من؟
    تق تق تق
    نگاهم به سمت در چرخید. با دیدن قهوه ای در اتاقم چشم هایم شروع به سوختن کردند. حق هم دارند! بعد از یک هفته دیدن سفیدی سقف دیدن رنگی تیره برایشان کمی غیر قابل هضم است.
    تق تق تق
    هرروز به این در میزنند. روزهای اول داد میزدم و میخواستم که کارم نداشته باشند.اما حالا دیگر نای داد زدن را هم ندارم . چند لحظه ای صبر کردم. صدایی نیامد. نگاهم ناخوادگاه به سمت سقف چرخید و باز روز از نو و روزی از نو.
    صدای چرخیدن دستگیره در توجهم را به خود جلب کرد. میخواستم چشمانم را بچرخانم و به فردی که به حریم شخصی ام وارد شده نگاه بیاندازم ولی نگاهم لجوجانه به روی سفیدی سقف خیره بود. صدای قدم هایش را می شنیدم که نزدیکم می شد؛ ولی توانایی نگاه کردن به او را نداشتم. با افتادن سایه ای روی صورتم فهمیدم بالای سرم ایستاده. تخت به ارامی پایین امد و کنارم نشست. نفس عمیقی کشیدم. بوی مادرم بود!
    اه خدایا!! مادرم. یعنی بعد از من چه بلایی سر او میامد؟مادرم همه کس من است. اگر من نباشم....
    اگر این بیماری هولناک مرا از پای دراورد؟!
    مادرم بی من چه میشود؟؟!
    بی تابی میکند؟؟
    زجر میکشد؟؟
    پدرم چه میشود؟؟
    خواهرم؟؟؟
    خواهر زاده نازک دلم؟؟؟
    خود این بیماری یک درد است...
    دل مشغولی های حول آن هزار درد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت دوم:

    گرمای دست های چروکش را روی دست های بی جانم حس کردم. دلم میخواست دست هایش را در دست بگیرم و سرم را روی آن بگذارم و از ته دل زار بزنم. انقدر گریه کنم تا خالی شوم و بعد به خوابی عمیق و بدون استرس بروم. در این شرایط؛ آرزوی محال و دور از دسترسی به شمار میرود.
    دستهای چروکش فشاری به دست هایم اورد. میخواست مرا وادار به حرف زدن بکند. خدایا! این سرطان مانند مهری بزرگ بر روی لب هایم سنگینی میکند و توانایی بر زبان اوردن حتی یک کلمه را از من سلب کرده است. دلم از این همه عاجز بودنم فشرده شد و ته مانده دلم هم به عنوان بغضی در گلویم جاخوش کرد. بغضی که یک هفته است گریبان گیرم شده. نه بالا میاید نه پایین میرود. در گلویم مانده است و قصد دارد قبل از سرطان جانم را بگیرد.
    سیب گلویم بالا و پایین شد. مادرم فهمید بغضی بزرگ درون گلویم جاخوش کرده. هرچه باشد مادر است! میداند در دل فرزندش چه میگذرد! دستهایش را روی سیب گلویم کشید.
    سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم. دستانش تغییر جهت دادند و به سراغ موهایم امدند. بعد از گذشت مدت زمانی بلاخره لب به صحبت کردن باز کرد:
    مامان- یادش بخیر بچگی. از بهترین دوران زندگی هر ادمی بچگیشه. مثل بچگی من! یادمه یه روز با داداش رضا میخواستیم مسابقه دو بزاریم. بچه بودیم دیگه. حوصلمون سررفته بود!
    صدای خنده کوتاهش را شنیدم. دستانش هنوز در موهایم درحال گردش بود. هنوز نگاهم مسرانه به سقف دوخته بود.
    مامان- خلاصه ... میخواستیم برای مسابقمون یه داور داشته باشیم. هرکیم مشغول یه کاری بود. من و رضا رفتیم پیش بابام خدابیامرز. چنان رفته بود تو عمق شاهنامه که اصلا متوجه نشد. میدونی که بابا عشق شاهنامه بود.
    دستانش را از موهایم بیرون اورد و دوباره جهتش را به سمت دستانم تغییر داد. دلم میخواست هنوز موهایم را نوازش کند؛ میدانم ممکن است اخرین باری باشد که میتوانم از این لـ*ـذت بهره ببرم.
    مامان-به هر ضرب و زوری بود بابارو راضی کردیم بیاد بشه داورمون. قرار گذاشتیم سه بار دور حوض توی حیاط دور بزنیم. هرکی برد بابا باید بهش جایزه بده. تو حیاطمون یه حوض ابی داشتیم. مامان عاشق صدا اب بود. من عاشق ماهی گلی. بابامم عاشق گل های حسن یوسف. برای همین یه حوض ابی وسط حیاط زد ک وسطش یه فواره کوچیک داشت. از همون فواره صدای اب میومد. مامان هروقت حوصلش سرمیرفت می نشست کنار حوض و میزد زیر اواز. خدابیامرز صداش قشنگ بود. کلا بابا و مامانم زوج خوبی بودن برای هم. بابام عشق شعر و شاعری و شاهنامه... مامانم عشق گل و بوته و شعرای قدیمی شاد.
    شبای یلدا که میشد دور سفره می نشستیم و بابا برامون شاهنامه و دیوان حافظ می خوند... مامانمم که دیوان مولوی رو برمی داشت و با اهنگ شعراشو می خوند. چه روزگاری بود.!
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت سوم:

    مادر چنان با جان و دل تعریف میکرد که ناخوداگاه چشمانم بسته شد و خودم را در همان حیاطی که تعریفش را میکرد مجسم کردم.

    سوم شخص(بهرام) "حیاط خانه پدربزرگ" گذشته :

    نسیم خنکی پوستم را نوازش کرد. چشمانم را باز کردم. دقیقا در همان حیاط بودم. بوی خاک نم خورده به مشام میرسید.
    صدای فواره اب حوض وسط حیاط... صدای بلبل هایی که در بین درخت های بهار نارنج گوشه حیاط چهچه میزدند... رنگارنگی گلبرگ گل های کنار حوض که منظم کنارهم چیده شده بودند.
    صدای جیغ دختر بچه و پسر بچه ای که وسط حیاط ایستاده بودند و با هیجان بالا و پایین میپریدند گوش هایم را پر کرده بودند. گوشه حیاط ایستادم و نظاره گرشان شدم. مرد کهنسالی از در اهنی حال بیرون امد و در همان حال که پیژامه راه راه ابی و سفیدش را بالا میکشید با مهربانی میگفت:
    - اخه الان وقت مسابقه گذاشتنه؟؟ رسیده بودم به جای حساس شاهنامه.
    دخترک که لباس قرمز رنگی به تن داشت و موهای بلند مشکی گیس شده اش را با ربانی قرمز رنگ بسته بود باری دیگر جیغ زد و بالا و پایین پرید و گفت:
    - حاج بابا بیا دیگه... شما روزی هزار بار شاهنامه میخونی.
    پسرک هم به تبعیت از خواهرش سرش را تکان داد و گفت:
    - اره حاج بابا... شاهنامه همیشه هست. ما که همیشه نیستیم.
    و دخترک و برادرش دست های حاج بابایشان را گرفتند و به وسط حیاط جایی نزدیک حوض بردند. دخترک روبه پدر گفت:
    - حاج بابا... ما قرار گذاشتیم سه بار دور این حوض بدوئیم. هرکی برنده شد شما باید یه هدیه بهش بدین!
    مرد کهنسال قهقه ای سر داد و گفت:
    - خوووب.. مثه اینکه از کیسه خلیفه هم بخشیدین. اشکال نداره. جهنم و ضرر! بدویین ببینم کدومتون برنده میشین؟
    پسرک و دخترک بار دیگر جیغ زده و بالا و پایین پریدند. آنقدر صدای جیغشان بالا رفته بود که مادرشان از آشپزخانه به تراس امد. باد موهای مشکی شلاقی اش را به حرکت دراورده بود و صحنه زیبایی را با دامن سفید رقصانش به وجود اورده بود. دستانش را باز کرد و روی نرده بالکن گذاشت و روبه همسرش گفت:
    - حاج اقا توروخدا نزار بدون. اینا اخرش میفتن یه چیزیشون میشه.
    مرد کهنسال که سرخوش بود از سرخوشی فرزندانش روبه همسرش گفت:
    - خانم؛ بچگیه و افتادناش. بچه باید بیفته تا یاد بگیره.
    بعد روبه فرزندانش کرد و گفت:
    - برین سرجاهاتون وایسین.
    دخترک و پسرک با فاصله ای نیم متری از هم در یک خط ایستادند و با هیجان به هم نگاهی انداختند.
    پدر روی تخت کنج حیاط نشست و پرهیجان شروع به شمارش کرد.
    - یککک.. دووو.... سهههه... حرکت
    هردو شروع به دویدن کردند.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت چهارم:



    گاهی دخترک جلو می افتاد و نگاه پر تمسخری به پسرک میانداخت و گاهی پسرک جلو میافتاد و با همان نگاه جواب خواهرش را میداد. پدر هم با داد هایش شور و هیجان مضاعفی به جو خانه وارد میکرد. به قدری هیجان بالا بود که مادر هم از بالای تراس شروع به دست زدن و تشویق فرزندانش کرد.
    و من... خشک شده سرجایم ایستاده بودم.
    همه چیز بوی زندگی میداد. صدای بلبل ها... بوی عطر بهارنارنج... صدای جیغ فرزندان و داد و دست زدن های پدر و مادر... همه و همه نشان دهنده رواج زندگی بودند. زندگی که من قیدش را زده بودم. زندگی که باناامیدی تمام؛ قفلی بزرگ بر رویش گذاشته بودم و کنج دنیای سیاه رنگ و پر از ناامیدی ام کز کرده بودم.
    دخترک و پسرک دور اول و دوم را با موفقیت پشت سر گذاشتند. هردو دلشان به لرزه افتاده بود که به راستی کدامیک برنده خواهند شد؟!
    آن جایزه نامعلوم پدر به کدامیک خواهد رسید؟!
    دور دوم را تمام کردند و وارد دور سوم شدند. بوی خوش خورشت قیمه زعفرانی که در حیاط پیچیده بود به مادر اجازه این را نداد که در حیاط بماند و برخلاف میلش به اشپزخانه بازگشت.
    صدای چرخش کلید امد و قامت برادر بزرگتر در چهارچوب در نمایان شد. نگاهی به حیاط انداخت و با دیدن برادر و خواهر کوچکترش که مشغول دویدن بودند شیطنتش گل کرد. کیفش را کنار دیوار انداخت و از عمد طوری رد شد که از جلوی ان دو بگذرد. دخترک و پسرک برای اینکه به برادرشان برخورد نکنند خود را به کنار منحرف کردند و پس از برخورد به هم به روی زمین افتادند. هردو نالان و گریان زمین را چنگ میزدند. برادر بزرگتر که همان اول گریخت و به اتاقش پناه برد. مرد کهنسال به سرعت برخواست و همانطور که زیر لب پسر بزرگش را سرزنش میکرد به سراغ دخترکش رفت. کنارش زانو زد و دستهایش را گرفت و او را نشاند. خاک روی لباسش را تکاند و دست نوازش روی سرش کشید و همانطور که لبخندش را روی لبش حفظ کرده بود گفت:
    - پاشو دخترم... چیزی نشده افتادی یکم خاکی شدی همین.
    و دستهایش را گرفت و او را لب حوض نشاند و صورتش را شست.
    اما پسرک دستانش را روی زمین گذاشت و همانطور که از درد ناله میزد کنار حوض نشست؛آبی به صورتش زد و جرعه ای از اب لوله را نوشید تا سرحال شود.
    دخترک نگاهی به برادرش انداخت. دلش سوخت برای برادرش. روبه پدرش با صدای ارامی گفت:
    - حاج بابا... چرا به داداش کمک نکردی؟ اونم افتاده بود خوب... الان دلش میسوزه که شما کمکش نکردین.
    مرد کهنسال دستی به موهای دخترش کشید و گفت:
    - حناجان بابا... من به همون اندازه ای که برای تو نگران شدم برای رضا هم نگران شدم. ولی بین تو و رضا فرقه. اون پسره. اگر من الان دستشو بگیرم و کمکش کنم تا بلند بشه توی آینده هر وقت زمین خورد نگاهش به دستای منه تا بلندش کنم. اون باید روی پای خودش وایسه تا بتونه تو آینده ادم موفقی باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت پنجم:

    رضا که این حرف های پدرش را شنید دیگر از آن اخم اولیه روی صورتش خبری نبود و لبخندی به پهنای صورتش مهمان لب هایش شده بود.

    اول شخص(بهرام) "اتاق بهرام" حال:

    نوازش دستان مادر مرا از ان دنیای باصفای کوچکی که خودش برایم ساخته بود بیرون اورد. چشمهایم باز شد و به جای آن رنگارنگی گل های حسن یوسف و یاس و محمدی باز همان سفیدی سقف جلو چشمانم ظاهر شد. اهی کشیدم.
    چقدر دلم میخواست الان به جای یکی از اعضای آن خانه باشم. به همان شادی؛ به همان خوشبختی! افسوس...
    مادر دوباره به سخن آمد:
    - اره پسرم. بابام خدابیامرز همیشه میگفت پسر باید مرد بار بیاد. پسر اگر افتاد باید بزاری خودش بلند بشه.... منم رو همین حرف بابام تورو بزرگت کردم. تا جایی که فهمیدم بهت آسیب نمیرسه گذاشتم خودت عهده دار زندگیت باشی. هروقت مشکلی برات پیش اومد گذاشتم اول خودت حلش کنی. اگر حل نشد بعد من وارد میشدم.
    نوازش دست هایش قطع شد. اهی کشید و گفت:
    - بهرام جان... اینو بدون اگر تو الان توی این شرایط هستی نباید کفر خدا رو بگی و گوشه این اتاق کز بکنی... مطمئن باش آدمایی توی این دنیا هستن که اوضاعشون از تو بدتره. تو پسر شجاعی هستی. یادمه هروقت که مشکلی توی خانواده پیش میومد تو به بقیه روحیه میدادی تا بتونن حلش بکنن. حالا چیشده که خودت کنج این اتاق نشستی و تف و لعنت میفرستی به زمین و زمان؟
    بلاخره نگاهم دست از لجاجت برداشت و به سمت مادرم حرکت کرد. نگاهم روی صورتش نشست. روی چین و چرک های صورتش. سنش زیاد نبود! 56 سال زیاد بود؟
    مادرم در زیبایی به مادرش رفته بود و در اخلاق به پدرش. یک زن به تمام معنا. زیبایی اش زبانزد همه فامیل بود. اما وقتی دوبرادرش در تصادفی کشته شدند کل زیبایی و جوانی اش به یک باره از بین رفت. پوست سفید و صافش چروکیده شد و چشمهای درشت و سیاهش ضعیف و کم سو. دستانش لرزان بود؛ و من همین زن را با تمام وجود می پرستیدم.
    نگاهی به چشمانم انداخت. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و بلند شد. نگاهی به اتاقم انداخت. اتاقی که روزی با شور و اشتیاقی وصف نشدنی طراحی اش کرده بودم. عاشق رنگ فیروزه ای بودم و نصف اتاقم را به همان رنگ دراورده بودم. البته نصف که نه... همه اتاقم را فیروزه ای کرده بودم. میخواستم صبح که از خواب بیدار میشوم با دیدن این حجم از رنگ های شاد صبح پر نشاطی را آغاز کنم. اه خدایا! چه روزگاری بود. حس میکنم سال های سال از آن روزها گذشته. چقدر دور از دسترس به نظر میرسد. نگاه مادر بر روی عکس هایم که بر دیوار آویزان کرده بودم ایستاد. عکس هایی که روزی به خاطرش چندین ساعت در آتلیه ماندم.
    وقتی به این فکر میکنم که ممکن است روزی خودم را در آیینه بدون مو و ابرو و مژه و با هیکلی نحیف و لاغر ببینم قلبم فشرده میشد.
    مادر نگاهش را از اتاق گرفت و به سمت در حرکت کرد.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت ششم:

    در را باز کرد. قبل از بیرون رفتن برگشت و نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
    - شیر بهرامی که من بزرگ کردم پسری نیست که بخواد با این چیزا از پا دربیاد. این ناامیدی که ته چشمات میبینم رو بریز بیرون. از خودت دورش کن. من مطمئنم تو میتونی ازپسش بربیای. میخوام وقتی از این در میای بیرون بشی همون شیر بهرامی که بابابزرگت دلش میخاست باشی.
    و رفت بیرون و در رابست.
    چشمانم با عجز روی هم فشره شد. مادر... تو از من میخواهی چشم ببندم بر این دردی که هرلحظه در بدنم جابجا میشود و میدانم که روزی مرا به زیر خاک میفرستد؟!
    شدنی است؟!
    شاید...
    شاید شدنی باشد...
    یعنی همه سرطانی ها عاقبتشان خاک است؟؟!
    یعنی هر کس به این بیماری ترسناک مبتلا شد باید از پا دربیاید؟!
    چشمانم خود به خود باز شد. یادم است چند وقت پیش که وب گردی میکردم یک سایت به چشمم خورده بود. سایتی که متعلق به یک مرکز روحیه بخش سرطانی بود. آن روز حتی از نگاه کردن به آن سایت هم خودداری کردم. نمیدانستم روزی باید به خاطر فهمیدن عاقبتم به آن سایت مراجعه کنم.


    گلاره:

    بار دیگر نگاه رنجورم را به کاغذ سفید درون دستم دوختم.
    هیچ حسی را درونم حس نمیکردم. روحم خالی بود. خالی از هر چیزی. جز بغض. بغض در این روزهای من یک جزء جداناشدنی بوده است.
    کاغذ درون دستانم مچاله و به گوشه ای پرت شد.
    در و دیوار به رویم دهان کجی می کردند. عکس های دونفره مان که با ذوق و شوق روی میز گذاشته بودیم به من هشدار در راه بودن روزهای سختی را می دادند. روزهایی پر از درد.... پر از زجر... پر از بغض و گریه... روز هایی که بر من و جگر گوشه ام مانند هزاران سال می گذرد.
    کمی خودم را جمع و جور کردم. روی مبل راحتی سرخابی رنگ داخل پذیرایی لم داده بودم. سرخابی!
    رنگ مورد علاقه پسرکم! رنگی که با دنیا عوضش نمی کرد.
    بغض درون گلویم بزرگ و بزرگ تر می شد. طوری که انگار می خواست خفه ام کند. به سختی از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه به راه افتادم. لیوانی را پر از آب کردم و به زحمت چند جرعه خوردم. لیوان را روی اپن گذاشتم.
    آشپزخانه را به درخواست پسرکم اپن کرده بودم.
    زمانی که آشپزخانه جدا بود می گفت می خواهم وقتی از مهد می ایم بوی غذا در خانه بپیچد. وقتی آشپزخانه جدا باشد بوی غذا در خانه نمی پیچد. پسرکم فکر می کرد این نبود بوی غذا در خانه به خاطر وجود این دیوار هایی است که دور آشپزخانه کشیده اند.
    بغض لعنتی از گلویم به سمت چانه ام نقل مکان کرد. چانه ام شروع به لرزیدن کرد. کم کم به لب هایم هم سرایت کرد و در آخر اشک شد و مانند قطرات درشت باران از چشم هایم خارج شدند.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت هفتم:


    به هر کاری دست می زدم تا این گریه بیصدا و خفه کننده را به هق هق تبدیل کنم اما امکان پذیر نبود. انگار چیزی مانند بتن روی حنجره ام را گرفته بود و اجازه هیچ گونه تولید صدایی را به من نمی داد.
    دست هایم به رعشه افتادند و به لیوان برخورد کردند و لیوان با صدای بدی به زمین افتاد و شکست.
    صدای شکستن لیوان مانند پتکی به مغزم برخورد می کرد.
    انگار که حنجره ام منتظر تلنگری بود. صدای شکسته شدن لیوان هم نقش آن تلنگر را بازی کرد. انگار تکه های شکسته و برنده لیوان ، محافظ روی حنجره ام را تکه تکه کردند.
    اینبار اشک هایم بی صدا نبودند. به کابینت پایین اپن تکیه دادم و با صدای بلند شروع به هق هق کردم. انگار میخواستم همه زجر و دردی را که کشیدم و قرار است بکشم را با هق هق خالی کنم. دست هایم زمین سرد آشپزخانه را چنگ می زدند و هق هق می کردم. موهایم را چنگ می زدم و هق هق می کردم. مشت روی سـ*ـینه ام می کوبیدم و هق هق می کردم.
    خدایا... سرطان؟؟؟
    آن هم برای پسرک شش ساله من؟؟؟
    انصاف است؟!
    نه... به خداوندی خودت که انصاف نیست. نیست! پسرک من تازه اول راه است. تازه اول زندگی کردن است. تازه دارد در مسیر زندگی تاتی تاتی کردن را یاد می گیرد. چه آرزو هایی برایش داشتم. خدایا... پدرم را بردی؛ گفتم اشکال ندارد، حتما حکمتی دارد. مادرم را بردی؛ باز هم گفتم اشکال ندارد، حکمتی دارد. اما وقتی زندگی و آبرو و خوشبختی ام را بردی؛ نابود شدم، خودت تماشاچی زندگی من در آن روزها بودی... اما تحمل کردم؛ فقط و فقط به خاطر پسرم. به خاطر پاره تنم. به خاطر جگر گوشه ام.
    تازه داشتم مزه زندگی را حس می کردم. خدایا به خداییت قسم پسرم را نگیر. من بدون پسرم هیچم. من آن روزهای سخت را به امید زیبا بودن آینده پسرم تحمل کردم. آن آینده زیبا را از پسرکم نگیر. حس خوب مادر بودن را از من نگیر.
    در حالی که این ها را در دل به خدا می گفتم زجه میزدم ولی آنقدر درد درون سـ*ـینه ام زیاد بود که با هق هق خالی نمی شد.
    نزدیک به نیم ساعت روی زمین سرد آشپزخانه نشسته بودم و زجه میزدم. چشم هایم که شروع به سیاهی رفتن کردند فهمیدم بیش از حد توانم گریه کرده ام. به سختی دستم را به دستگیره کابینت بند کردم و خودم را بالا کشیدم. خدا را شکر دمپایی پوشیده بودم. وگرنه معلوم نبود کف پاهایم از چند جهت با شیشه خورده ها زخم می شد. جارویی اوردم و شیشه ها را جمع کردم. از روی اپن به ساعت آویزان در حال نگاه کردم. ساعت نه و نیم بود. با دست اشک های روی صورتم را پاک کردم.
    زجه نمی زدم؛ هق هق نمیکردم؛ اما نمی توانستم جلوی گریه خفه ام را بگیرم. اشک هایم بدون هیچ اجازه ای روی گونه هایم فرود می آمدند.
    باید غذایی آماده میکردم تا وقتی پسرم از مهد خسته به خانه می آید بوی غذا در خانه پیچیده باشد. تکیه ام را از اپن گرفتم و به سمت فریزر گوشه آشپزخانه رفتم.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت هشتم:

    در فریزر را باز کردم. نگاهم را روی مواد غذایی درون فریزر چرخاندم و روی گوشت چرخ کرده ثابت ماندم. بهتر بود حالا که می خواهم خودم دست به کار شوم غذای مورد علاقه پسرکم را درست کنم.
    گوشت را بیرون اوردم. اشک های بی صدا خسته ام کرده بودند. دستانم را محکم روی گونه هایم کشیدم. مطمئنا گونه هایم سرخ سرخ شده بودند.
    بلافاصله پس از پاک کردن گونه ام دو قطره اشک جدید از چشمانم سرازیر شدند.
    درماندگی کل روح و جسمم را فرا گرفته بود. بهتر بود اول غذا را درست می کردم و بعد به گریه و زاری می رسیدم. دستانم را بار دیگر روی گونه ام کشیدم و به سراغ درست کردن ماکارونی رفتم.
    در تمام مدت زمانی که داشتم ماکارونی درست می کردم صدای پسرکم توی گوشم می پیچید. هر وقت می خواستم ماکارونی درست کنم باید اول او را روی کابینت می نشاندم تا بتواند به طور کامل روی همه چیز نظارت داشته باشد.
    دست به هر مواد غذایی که می زدم تذکری می داد. به سمت فلفل دلمه ای می رفتم می گفت "مامان توروخدا فلفل دلمه زیاد توش نریز تلخ میشه" به سمت رب گوجه فرنگی می رفتم می گفت" مامان جون رب زیاد بهش بزن تا قرمز قرمز بشه... ماکارونی قرمز خوشمزه تره" به سمت ماکارونی می رفتم می گفت" مامان ماکارونی رو تیکه تیکه کن بریز توشا.... ماکارونی بلند اصن مزه نمیده به ادم" و من هم در جواب همه این تذکرات خنده ای می کردم و با عشق لپ صورتی اش را بین دندان هایم می فشردم.
    باز به هق هق افتاده بودم . دستانم را محکم روی دهانم فشردم تا صدایم بیش از این بلند نشود. بار دیگر کف آشپزخانه نشستم و زانوهایم را بغـ*ـل کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
    صدا ها درون سرم اکو می شدند. صدای پسرم، صدای مادرم، صدای تیک تاک ساعت، صدای دکتر انوشه.... از همه واضح تر صدای دکتر انوشه بود که مرا به دوساعت پیش که به مطبش رفته بودم می برد.

    مطب دکتر انوشه؛ ساعت8:00 صبح همان روز :

    با دستان لرزانم در مطب را باز کردم. مطب غرق در سکوت بود. فقط صدای نفس مراجعه کنندگان می امد. بعد از اینکه علی را به مهد رسانده بودم به مطب آمده بودم تا بتوانم جزو مراجعه کنندگان اولیه باشم. نگاهم را درون مطب چرخاندم. دو ردیف صندلی گذاشته بودند. تعداد مراجعه کنندگان به انگشتان یک دست نمی رسید. به سمت میز منشی رفتم. دختر جوانی پشت میز نشسته بود و در پرونده روبه رویش غرق شده بود. ارام صدایش زدم.
    - خانم ؟
    سرش را بالا اورد و لبخندی زد و با خوشرویی جوابم را داد:
    - سلام... بفرمایید.
    لبخند زیبایش کمی از استرسم کم کرد. به اندازه دو یا سه ثانیه. باز همان گلاره پر از استرس قدیم شدم. با من و من گفتم:
    - ببخشید برای امروز دکتر وقت ویزیت دارن؟
    منشی جوان سررسید سورمه ای رنگی را از کشو دراورد و به محتوای ان نگاه کرد. کمی نگاهش را در سرسید چرخاند. دستانم را با استرس در هم پیچاندم. من هر طور که شده امروز باید دکتر را ببینم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا