رمان شکوفه برفی | Nazanin.8786 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع :)Ameh
  • بازدیدها 507
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

:)Ameh

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/02/16
ارسالی ها
146
امتیاز واکنش
402
امتیاز
236
«به نام آن‌که شکوفه‌ای را میان برف آفرید.»

نام رمان : شکوفه برفی
نویسنده : نازنین زهرا عباسی کاربر انجمن نگاه دانلود.
ژانر : عاشقانه_تراژدی_اجتماعی
ناظر محترم: @setare*
((نکته:دلیل‌هایی که چرا اسم این رمان رو شکوفه برفی گذاشتم: اول این‌که شکوفه برفی گلی هست که توی زمستون میون برف‌ها رشت می‌کنه.
حالا چرا شکوفه برفی؟ منظور از شکوفه برفی همون عشق هست. عشق چیزیه که همیشگی نیست.
شکوفه برفی هم چیزیه که خیلی کم وجود داره))

خلاصه:خیلی از وقت‌ها می‌شود عشق و عاشق شدن را به چیزهای زیادی تشبیه کرد. او برای من زمانی عشق را تشبیه کرد که هنوز چیزی راجبش نمی‌دانستم. هنوز نمی‌دانستم یک بـ..وسـ..ـه روی پیشانی چطور می‌تواند شب، خواب را از چشمانت بگیرد.نمی‌دانستم یک آغـ*ـوش هرچند کوتاه چطور باعث می‌شود نتوانی تا آخر عمرت بوی عطرش را فراموش کنی.
عاشق که شوی چشمانت جز چشمان او و گوش‌هایت جز صدای او چیزه دیگری نمی‌شنوند.او عشق را برای من این چنین تشبیه کرد.
"قسمتی از رمان"
+می‌دونی عشق شبیه چیه؟... شبیه شکوفه برفی. وجود داره اما خیلی کمیابه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    .jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت1.شکوفه برفی

    مقدمه=چگونه تنها بمانم و گریه نکنم؟ چگونه با رفتنت دلتنگ نشوم؟ چرا این اشک‌ها که برای تو می‌ریزم را نمی‌بینی؟
    چرا صدای شکسته شدن قلبم را نمی‌شنوی؟
    این خط‌ها را برای تو سیاه می‌کنم و قلبم را برای تو می‌شکنم. خاطراتمان را در شب‌های تنهایی مرور می‌کنم و در آسمان سیاه قلبم دنبال ستاره ی روشنی می‌گردم که شاید تو برگردی...!
    هنوز زنده‌ام برای شنیدن جمله‌ی "دوستت دارم" از زبان تو. از چه می‌ترسی؟ من که مدت‌زیادی است قلبم را به تو سپرده‌ام.
    قلبت را که یک عمری منتظرش هستم کناره قلب من بگذار و این فاصله‌ها را بشکن. درنگ نکن!
    دلم حقیقتی می‌خواهد مانند تو...
    ________________________________________
    زمان حال=
    وقتی ماه پشت ابر رفت دیگر نتوانستم آن‌طور که می‌خواهم نگاهش کنم. نتوانستم آن چشم‌های زیبای دلنشینش را ببینم. چهره‌ی آرامش بخشش در تاریکی گم شده‌بود. شاید اصلا دیگر آنجا، جلوی در ورودی ناایستاده بود وگرنه نوری که از تیر برق بیرون می‌زد باعث می‌شد دوباره ببینَمش.
    چشمانم می‌سوخت اما نه به اندازه‌ی قلب عاشقم.
    چه با خودم فکر کرده بودم؟
    ببین با من چه کرده‌بود که حتی نمی‌توانستم درست فکر کنم. چقدر دوست‌داشتم جلو بروم و با خوشحالی خبر پدر شدنش را بدهم ولی چطور می‌توانستم از پروا بگذرم؟ چطور می‌توانستم مانند همیشه بی‌تفاوت باشم؟ عاشقش بودم، میمردم برایش اما نباید فراموش می‌کردم که او دیگر مال من نیست. اینبار هم من باختم. باختم به قلبم؛ باختم به احساسم. وقتی به خودم آمدم آن قرص‌ها در دستم بود. همان قرص‌هایی که ازشان نفرت داشت.
    کجا بود که اخم کند و با فریاد آن‌ها را از دستم بگیرد؟
    بیخیال خاطراتم شدم. فقط دوست‌داشتم از این هیاهو دور شوم. از مغازه خارج شدم و در بطری آب‌معدنی را باز کردم. لحظه‌ای به قرص‌های در دستم خیره شدم. این‌ها هم من را می‌برد و هم بچه ام را، اما دیگر برایم مهم نبود.
    زیر لب زمزمه کردم و گفتم:
    -متاسفم...
    دیگر گریه نکردم. در طول این مدت آنقدر گریه کرده بودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. تمام خاطرات و سختی‌هایم مانند یک فیلم‌سینمایی در ذهنم تکرار شد. دلم برای پوزخند‌ها و لبخند‌هایش تنگ می‌شد‌. با بی‌تفاوتی قرص‌ها را قورت دادم و بطری آب‌معدنی را روی زمین رها کردم.
    دست روی سرم گذاشتم و آخرین قطره‌ی اشکم را همراه آبی که از روی سنگ‌فرش‌ها سر می‌خورد پایین فرستادم. چشم‌هایم تار شد و تنها چیزی که توانستم ببینم نور ماشینی بود که به سمتم می‌آمد. لبخند کم جانی زدم و بی‌رمق روی زمین افتادم.

    و چشم‌هایی که تـــو را می بینند
    کاش چـشمـانــ من بودند

    -بهارا... بهارا من رو نگاه کن.
    چشم‌هایم را باز کردم. نمی‌دانستم کجا هستم؛ مهم هم نبود چون او داشت صدایم می‌زد.
    -حالت خوبه؟ آسیب که ندیدی؟
    به چهره‌ی زیبایش نگاه کردم. ماه در برابرش کم‌ می‌آورد آنوقت چه انتظاری از من داشت.
    گفتم: تو رو که می‌بینم حالم خوب می‌شه.
    -خانم من شما رو توی خیابون پیدا کردم.
    تا توانستم کامل ببینم رفت و چهره‌اش را با پسره جوانی تعویض کرد. باز هم توهم. هروقت می‌خواستمش می‌رفت. هروقت وابسته‌اش می‌شدم دور می‌شد.
    پسر گفت:
    -آلان پرستار رو صدا می‌زنم. سمت در رفت و خارج شد.
    من ماندم و کلی بغض. به اطراف خیره شدم. کجا بودم؟ رفتم یا ماندم؟ دست روی قلبم گذاشتم. هنوز می‌تپید. پس... بودم.
    باز باید کناره خاطره ها و غصه هایم زندگی می‌کردم. باز باید انتظار آمدنش را می‌کشیدم. پسر همراه پرستار بالای سرم آمد. زبان باز کردم و با صدایی لرزان پرسیدم:
    -من کجا هستم؟
    تنها صدای پرستار بود که جواب داد:
    -بیمارستان. این آقا شمارو توی خیابون پیدا کردن. شانس آوردین که زنده‌اید خدا خیلی دوستون داشته.
    برای جمله‌ی آخرش پوزخنده خشکی زدم که مانند پوزخند‌های او بود.
    خشمگین رو به پسر گفتم:
    -چرا نجاتم دادی؟
    همان‌طور با تعجب نگاهم می‌کرد. گریه‌ام گرفت. مثل این‌که حتی چشمانم از اشک پر شده بودند.
    -حتما می‌خواستم برم که خودکشی کردم.
    اخم روی ابرو‌های پسر نشست و خطی روی پیشانیش افتاد. گفت:
    -من به اینهاش کاری ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت2.شکوفه برفی

    کاری نداشت؟ دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم
    《پس چرا نجاتم دادی؟ برای تو که مهم نبود چرا سرنوشتم را خراب کردی؟》اما نتوانستم. اشک‌هایم مثل همیشه اجازه‌ی حرف‌زدن به من نمی‌دادند.
    پسر تلفن همراهش را برداشت و با کسی تماس گرفت. در همین حال که هق‌هق‌هایم به اوج خودش رسیده بود زنی وارد اتاق شد.
    سراسیمه پرستار را کنار زد و بالای سرم ایستاد. تا چشم هایم را باز دید با خوشحالی آشکاری دست روی سرم کشید و گفت:
    -دخترم حالت خوبه؟ وقتی یاسین خبرداد چه اتفاقی افتاده نگرانت شدم.
    صمیمیتی که در لحنش داشت برایم عجیب بود. با استرس نگاهش کردم و در اتاق‌های مغزم دنبال
    چهره‌ی او گشتم که شاید آشنا باشد.
    ادامه داد:
    -شنیدم قراره بوده مادر بشی... چرا این بلا رو سره خودت آوردی؟ مادر شدن آرزوی هر زنیه!
    با شنیدن کلمه‌ی مادر، نصفی از خاطرات تلخم دوباره برگشت.
    -راستی؟ همسرت... همسرت کجاست؟
    با هر جمله‌اش تک‌تک خاطراتم یادآوری می‌شد.
    دست روی گوش هایم گذاشتم و فریاد کشیدم:
    -کافیه کافیه... من چیزی به یاد ندارم فراموش کردم. فقط...فقط می‌دونم اسمم بهارا است همین. خواهش می‌کنم ادامه ندید.
    چند لحظه‌ای در سکوت گذشت. سکوتی که آرزویش را داشتم اما پرستار با بی‌رحمی آن را از من گرفت و گفت:
    -شما برید برای تصفیه... و روبه من پرسید:
    -یعنی چیزی یادت نیست؟
    چه باید می‌گفتم؟ می‌شد از دل پردردم سخن بگویم یا از دلتنگی هایم؛ و یا شاید هم دلیل اشک هایم.
    اما نه، باید خودم را از شر این بیمارستان خلاص می‌کردم و دوباره به سراغ کاری می‌رفتم که نیمه تمام مانده بود.
    گفتم: نه یادم نیست.
    -من با دکتر صحبت می‌کنم. فکر کنم شما به یاد دارید که داشتید خودکشی می‌کردید. برای همین هم بر اثر داروها و قرص هایی که خوردید بچتون...بچتون مرده.
    این را می‌دانستم اما قلبم به درد آمد. به غصه‌ها و دلتنگی‌هایم افزوده شد. من حتی یادگاری او را هم نتوانسته بودم نگهدارم. یاسین برای تصفیه به طبقه‌ی پایین رفت و من راحت‌تر اشک ریختم. اشک ریختم برای بی‌کسیم. برای زندگی پر‌دردم.
    چشمانم بسته بود که به آغـ*ـوش کسی رفتم. مادر یاسین بود. با بغض گفت:
    -الهی بمیرم برات...حق داری مادر حق داری...
    دیگر اشک‌هایم نریخت. وجودم پرشد از احساس امنیت؛ احساسی که هرگز نداشتم اما عجیب میشناختمش.
    -میارمت پیش خودم تا وقتی خوب بشی، میشی دختره من.
    کنارش زدم. چرا نمی‌گذاشتند تنها به درد خود بمیرم؟ من از شلوغی فرار‌کرده بودم که به اینجا بیایم؟
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت3شکوفه برفی

    فریاد کشیدم و گفتم:
    -ولم کنید دست از سرم بردارید من می‌خوام تنها باشم.
    و بعد صدای گریه هایم نگذاشت حرفم را کامل کنم.
    باز با مهربانی دست روی سرم کشید و گفت:
    -دلت پره درده می‌دونم اما نمی‌شه تنهات بزاریم. خودمون نجاتت دادیم مسئولیتش هم قبول می‌کنیم.
    لبخندی به رویم زد و ادامه داد:
    -بلند شو. سِرُمت هم که تموم شده بیا بریم خونه‌ی ما. یاسین هم بدون شک تصفیه کرده. آفرین بلند شو.
    خواست به سمت در برود که دستش را گرفتم و گفتم:
    -ولی..ولی من حتی اسم شما رو هم نمی‌دونم اونوقت چطور می‌تونم بیام خونتون؟
    مهربان تر از قبل جواب داد:
    -اسم من ماه‌ومنیرِ. این کسی هم که نجاتت داد پسرمِ.گفتم که اسمش یاسین هست قبلا با دختری..‌.
    صدای تک سرفه‌های کسی اجازه کامل شدن حرفش را نداد. یاسین بود. احساس کردم کمی سرخ شده‌است. شاید از سرما بود و یا شاید هم از روی خجالت!
    گفت:
    -تصفیه کردم. آماده بشید که بریم.
    ماه‌ومنیر نگاهش را به من دوخت و گفت:
    -حالا که اسمم رو فهمیدی بلند شو بریم.
    کمی خجالت می‌کشیدم. ماه‌و‌منیر این‌ها را می‌فهمید اما به روی خود نمی‌آورد. چیزی که بیشتر خجالت‌زده‌ام می‌کرد نگاه‌های خیره‌ی یاسین به من بود. سکوتش پر بود از حرف؛ پر بود از سوال. نگاهایش شبیه او بود و با دیدنشان یاد خاطراتم
    می‌افتادم. خاطراتی که شیرین بودند اما نفهمیدم کِی و کجا تلخ شدند.
    فلش بک:

    از وقتی به یاد می‌آورم در خانه‌ی ما غوغا و جنگ بود. هرگز نفهمیدم این دعوا‌ها برای چیست یا تقصیره کیست. اما این‌ها آزارم می‌داد. بیشتر وقت‌ها جلوی دوستانم به‌خاطره دعواهایی که در خانه داشتیم خجالت‌زده می‌شدم. آن‌ها حتی آبرو هم برای من نگذاشته بودند.
    برای همین، وقتی دوستانم را به خانه دعوت می‌کردم که مامان یا بابا خانه نباشند. این جنگ‌ها و دعوا‌ها مرا بزرگ کرده بود. یاد گرفته‌بودم کارهایم را خودم انجام دهم و از کسی کمک نگیرم.
    کیک‌های تولدم را خودم می‌پختم، لباس‌هایم را خودم اتو می‌زدم، گرچه بابا بعضی وقت‌ها خرید می‌کرد اما باز هم خریدها به عهده‌ی من بود. با تنهایی‌های خودم کنار آمده بودم؛ البته تا وقتی که مامان و بابا قصد جدایی نداشتند.
    مامان از خوانواده‌ی مذهبی و نسبتا فقیری بود. بابا هم مردی پولدار و خوشتیپ‌ بود. او به‌خاطر ازدواج با مامان از ارث محروم، و از سمت خوانواده‌اش طرد شد. مهریه‌ی مامان به شدت سنگین بود و برای همین موضوع هرگز طلاق نمی‌گرفتند. هیچ کدام به درد هم دیگر نمی‌خوردند و اگر کمی دقت می‌کردند کار به اینجا نمی‌کشید و من قربانی یک انتخاب اشتباه نمی‌شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    #پارت4.شکوفه برفی

    یکی از همان روزها بود و من بعد از خوردن صبحانه به دانشگاه رفتم. بدون خداحافظی. بدون لبخندی که راهم بیندازد و بدون حتی بـ..وسـ..ـه ای بر سر.
    آن سال اولین سالی بود که به دانشگاه می‌رفتم. فرزام و سیما هیجان زیادی داشتند اما برای من فرقی نمی‌کرد. سیما تنهاترین و بهترین دوست من بود. فرزام هم پسرخاله ی او، پسری خنده رو و شیطون بود. وقتی هم دیگر را دیدیم او راجب عشقی که نسبت به سیما داشت با من حرف زد و من هم درباره ی مشکلاتم سخن گفتم. آنوقت بود که شدیم دوستانی صمیمی مانند خواهر و برادر.
    در کلاس غوغایی به پا بود. کناره سیما نشسته بودم و به منظره ی بیرون از پنجره نگاه می کردم. همان لحظه فرزام سرش را از پشت بین ما قرار داد و با لحن خنده داری گفت:دخترا، اون دختر رو ببینید خیلی خوبه. روش کراش زدم!
    سیما نگاهش را به کل کلاس انداخت و پرسید:کدوم؟ کدوم رو میگی؟
    فرزام با خنده به سیما اشاره می‌کرد اما چشمان سیما همچنان در کلاس می‌چرخید. آخر سر سیما با حرص سمت فرزام برگشت و پرسید:ایح... کدوم رو میگی؟
    فرزام چشمکی به من زد و جواب داد: ای بابا دختر تو چقدر کوری...
    سیما وسط حرفش پرید:درست حرف بزن. کور خالته!
    فرزام خنده ی جذابی کرد و گفت:اِ وا چرا به مامانت میگی کور؟ خاله ی من می‌شه مامان تو... اگه به خاله نگفتم یه آشی برات نپختم!
    با شوخی های فرزام حتی برای یک لحظه غصه هایم را فراموش می‌کردم. او مرکز توجه بود.سیما چشم غره ای برای فرزام رفت و رویش را به حالت قهر از او گرفت.سری برای فرزام به معنای "برو از دلش در بیار" تکان دادم. او هم علامت لایک را برایم نشان داد. سریع بلند شد و روبه روی سیما ایستاد. با لحن بچگانه ای گفت:باشه به خاله نمی‌گم تو هم قهر نکن؛بلند شو کارت دارم.
    سیما باز رویش را از فرزام گرفت که با مشت من روبرو شد. اشاره کردم برود؛ او هم با ناز دنبال فرزام راه افتاد.لبخندی به آن ها زدم و دوباره به آسمان آبی بیرون از پنجره خیره شدم‌. هوا ابری بود اما با این حال آسمان رنگ همیشه اش را از دست نداده بود.
    با این احساس که کسی کنارم نشست است گفتم:چیشد سیما؟ فرزام چی بهت گفت؟
    +نمیدونم چون سیما نیستم.
    با دلهره سمت صدا برگشتم و با چهره ی پسری روبرو شدم. نگاه مغرورانه اش به جلو بود.هودی اسپرتی به تن داشت و کنارم جا خوش کرده بود. نمی دانم چند ثانیه با چشم هایم براندازش کردم که پوزخندی روی لب هایش نشست. پوزخندی که با گره خوردن ابرو وان من به هم همزمان شد.
    این اولین دیدار ما بود و من حتی به این فکر
    نمی‌کردم روزی خواهد آمد که من دیوانه وار عاشقش شوم.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    #پارت5.شکوفه برفی

    لبانم را تر کردم و گفتم:
    -ببخشیدا اینجا جای دوست منِ بفرمایید یه جای دیگه.
    باز هم پوزخند دیگری زد و گفت:مثل اینکه نشنیدید دوستتون گفتن کناره فرزام می‌شینن.
    سرم را در کل کلاس چرخاندم و سیما را کناره فرزام مشغول صحبت دیدم. کِی گفته بود که نشنیدم؟ جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم. فقط می‌خواستم سمت سیما بروم و دعوایش کنم. پسر دفترش را روی میز گذاشت و مشغول کشیدن چیزی شد. از این همه پرو ایش کفری شدم.
    دستم را روی میز کوبیدم و گفتم:
    +اول من اومدم اینجا. حالا شما بهتره برید، چون من اجازه نمیدم کنارم بنشینید. متوجه که هستید؟
    نیم نگاهی به چهره ام انداخت و خیلی خونسرد جواب داد:نه!

    حال:
    -بهارا خانم؟ اسمتون همین بود نه؟
    از رویای گذشته ام بیرون آمدم و به چهره ی مردانه ی یاسین خیره شدم. ماه و منیر در ماشین نبود. با چشمانی پر از سوال به او زل زدم.
    از آینه نگاهی به من انداخت و گفت:رسیدیم.
    به اطراف چشم دوختم. داخل یک پارکینگ بودیم:
    -پس... ماه و منیر کجاست؟؟
    کمربندش را باز کرد و مودبانه جواب داد:مامان نمی‌تونست از پله ها بالا بیاد؛ دم در پیادش کردم. شما هم بفرمایید.
    از لحن مودبانه اش خوشم آمده بود. سری تکان دادم و در ماشین را باز کردم. وقتی به پله ها رسیدیم یاسین گوشه ای ایستاد و تعارف کرد:بفرمایید.
    بیشتر از این معطل نکردم و وارد راه پله شدم. یاسین هم پشت سرم بالا آمد. احساس کردم نیم نگاهی به‌من انداخت و بعد از کمی مکث گفت:نمی‌خوام فضولی کنم اما.. اما شما توی ماشین کسی رو صدا می‌زدید. اول فکر کردم با من هستید ولی بعد فهمیدم که...که کابوس می‌بینید. مشکلی دارید؟
    کابوس؟ شاید. شاید هم یک رویا بود؛ رویای گذشته ام.
    اما باید وانمود به فراموشی می‌کردم. اگر می‌گفتم چیزی به یاد ندارم مجبور نمی شدم داستان زندگی تلخم را برای کسی باز گو کنم. چشمانم به پله ها بود که کی تمام می‌شوند ولی انگار آن ها هم خیال تمام شدن نداشتند. لحظه ای در سکوت گذشت و من مطمئنن بودم که یاسین منتظره جواب من است.
    به جای جواب دادن به سوالش پرسیدم:
    -شما تنها زندگی می‌کنید؟؟
    نگاه معناداری انداخت و گفت:بله. پدرم سالها پیش فوت شد؛ یه خواهر دارم که تو آمریکا زندگی می کنن خودمم اینجام خدمت شما.
    لبخندی کم رنگی زدم و از پله ی دیگری بالا رفتم.
    سکوت فضا را در بر گرفته بود و فقط صدای قدم های ما شنیده می‌شد. این سکوت و آرامش برای منی که نداشتمش لـ*ـذت بخش بود. لحظه ای همین طور گذشت که سر انجام یاسین دستش را در جیبش فرو برد و گفت:این مال شماست.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    به تلفن همراه در دستش خیره شدم. این تلفن را خوب میشناختم هدیه ی او بود.
    -کمی ترک برداشته اما قابل استفاده است. اگه خواستید بدید براتون تعمیرش می کنم یه چیز هایی بلدم.
    تلفن را از دستش گرفتم و گفتم:خیلی ممنون نیازی نیست. وقتی پله‌ها تمام شدند صدای نگران ماه منیر را شنیدم که گفت:چقدر دیر کردید. فکر کردم حافظت برگشته دخترم برگشتید بیمارستان.
    سرم را با خجالت پایین انداختم و زیر لب ببخشیدی گفتم.
    ماه و منیر بـ..وسـ..ـه ای به صورتم زد و گفت:اشکال نداره مادرجان. تو مثل دختر منی...
    برایم سوال شده بود که چرا مرا دخترم خطاب می‌کند. نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم برای همین پرسیدم:شما مگه دختر ندارید؟ پس چرا من رو به اندازه ی اون دوست دارید؟
    ماه و منیر آه دردناکی کشید و گفت:چرا یه دختر دارم ولی اونقدری که من دوستش دارم دخترم دوستم نداره. اون تو سن ده سالگی همراه داییش رفت آمریکا همون جا هم ازدواج کرد. هرگز بهمون سر نزد و خبری ازمون نگرفت. تو خیلی شبیه اونی...
    با بغض سر تکان دادم.خدا خیلی خوب ما را کنار هم قرار داده بود. من مهر و محبت مادر ندیده بودم و او مهر محبت فرزند. دوست داشتم اینها را به ماه منیر بگویم اما نمی‌ توانستم. من باید می‌رفتم. من دیگر بدون او آینده ای نداشتم.
    چقدر سخت بود همه چیز را به یاد داشته باشی اما دروغ بگویی آن هم به کسانی که انقدر نسبت بهت محبت دارند.
    یاسین از پله ها بالا رفت و گفت:مامان جان با اجازتون من میرم خونه ی خودم. شب بخیر.!
    -یاسین مامان بیا ببینم.
    این را ماه و منیر گفت و اشاره کرد که یاسین پایین بیاید. او هم آسه آسه از پله ها پایین آمد و گفت:جانم مامان؟
    ماه منیر اخمی ساختگی کرد. این را از چشمانش خواندم. گفت:کلید خونت رو بده بهارا خودت بیاخونه ی من.
    یاسین درحالی که تعجب کرده بود مخالفت کرد: چی؟آخه خونه ی من یکم...
    -بیا خونه ی من ببینم رو حرف مادرت هم حرف نزن.
    یاسین با چهره ای پر از ناراحتی و دلخوری کلیدی را سمتم گرفت و گفت:این کلید طبقه ی بالاست اتاق خوابم یذره شلوغه. لطفا به کشو های اتاق هم کاری نداشته باشید.
    لحنش کمی سرد شده بود. بهش حق می‌دادم. مگر من چه کاره ی آنها بودم؟؟
    نگاهی به کلید و بعد به چهره اش انداختم و گفتم:نه نه من مزاحم نمی‌شم اگه می‌شه....
    ماه منیر حرفم را قطع کرد و گفت:بهونه نیار دخترم. تو مهمون ما هستی می‌خوام راحت باشی. تازه خودم هم دوست دارم این یک هفته رو کنار پسرم باشم خسته شدم از تنهایی. حالا کلید ها رو بگیر. آفرین
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    #پارت7.شکوفه برفی

    مردد کلید را از یاسین گرفتم. دست لای موهایش کشید و گفت:شب خوبی داشته باشی بهارا...
    کمی مکث کرد و بعد افزود:خانم.
    -ممنونم.
    این را خیلی آهسته گفتم. جوری که شک داشتم شنیده است یا نه. یاسین داخل خانه شد، خیلی راحت می شد خسته بودن را از حرکاتش فهمید. ماه و منیر لبخندی زد:
    +شبت بخیر دخترم.هرچی نیاز داشتی خبرم کن!
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خواست در را ببندد که برگشت و گفت:ببینم تو که تنهایی نمیترسی؟
    بدون این که هواسم باشد جواب دادم:
    - من؟ نه نگران نباشید نمی‌ترسم. من دختره قوی هستم چون...
    حرفم را قطع کردم و لبم را گزیدم. نزدیک بود لو بدهم که گذشته ام را به یاد دارم ؛ آنوقت آن ذره آبرویی هم که داشتم می‌رفت.
    ماه و منیر منتظر نگاهم می‌کرد. لبانم را تر کردم و ادامه ی حرفم را گرفتم:
    -چون...چون...متاسفانه فراموش کردم اما مطمئنم که دختره قوی هستم.
    و زیر لب زمزمه کردم:البته قبلا این طور بود.
    درست بود. من بعد از عاشق شدنم نتوانستم به اندازه‌ی کافی قوی باشم. ماه و منیر شکاک سر تکان داد و در را بست.بالاخره دیگر سکوت داشتم. دیگر آرامش داشتم.
    دیگر کسی نبود که داد و فریاد کند و آرامش را ازم بگیرد. کلید را در دستانم چرخاندم و از پله ها بالا رفتم.

    « چنان باش که مینمایی!»

    فلش بک:
    کلافه به چهره ی خونسرد پسره روبرویم زل زدم. این خونسردیش و آن پوزخند هایش نفرت انگیز بود. داشتم فکر می‌کردم چگونه از دستش خلاص شوم که پسره دیگری سمتمان آمد و روبه او گفت:
    -هعی نهام اینجایی؟ دوساعته دنبالتم. کلاس رو گم کرده بودم.
    پس نامش نهام بود. احساس می کردم اسمی مسخره و رقت انگیزی دارد. نهام سرش را بالا آورد و روبه پسری که نامش را خطاب کرده بود گفت:باز تو گفتی هعی؟ دست از این هعی گفتنات بردار بامداد.
    آن یکی هم نامش بامداد بود. به نظر می‌آمد باهم دوست باشند. مانند من و سیما و فرزام. بامداد دستش را پشت سرش گذاشت و حرفی نزد.
    بعد از ثانیه ای به من خیره شد و رو به نهام گفت:
    -بهت گفتم جایی بشین که کسی نباشه چرا اومدی اینجا؟ پیش این خانم؟
    به جای نهام من جوابش را دادم و گفتم:ببینم آقای بامداد شما دوست ایشون هستید؟
    ابرو وان بامداد بالا رفت و گفت:خیر برادرشم.
    سوالم با اینکه راجب نهام بود اما او حتی نیم نگاهی به من نینداخت. برایم مهم هم نبود. گفتم:
    -لطفا به ایشون بگید اینجا جای منه و بلند بشن.
    بامداد نگاهی به نهام انداخت و بعد از کمی درنگ گفت: -شنیدی که نهام. بلند شو؛ اذیت نکن.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت8.شکوفه برفی«ویژه»

    نهام دست از نقاشی کشیدن برداشت. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت:
    -ببینید خانم جوان. شما اینجا رو نخریدید. من هم هرکجا که دلم بخواد میشینم. اگه مشکلی دارید بفرمایید یه جای دیگه.
    نگاهایم رنگی آتشین پیدا کرده بود. خیلی خوب
    می توانستم احساس کنم که چشمان مشکیم از روی خشم به رنگ قرمز در آمده است. من دختری آرام و ساکت بودم اما این لحن و حاضر جوابی نهام سخت آزارم می‌داد و نمی‌گذاشت بی‌تفاوت باشم.
    بامداد سرش را تکان داد و گفت:خب، نهام راست میگه. حالا می‌خوام یه نکته‌‌‌ای رو بهت بگم. با نهام لجبازی نکن! چون شما هرچقدر لجباز باشی ایشون لجباز تره. اگه مشکلی داری همین حالا برو.
    به چهره ی پیروز مندانه ی نهام خیره شدم. انگار از حرفهای بامداد چندان هم بدش نیامده بود.چیزی که بیشتر عصبیم می‌کرد پوزخندش بود.وسایلم را جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم. با لحن محکمی گفتم:لطفا بلند بشید. می‌خوام از اینجا برم و شما رو به خواستتون برسونم.
    نهام خودش را به صندلی چسباند و بدون اینکه از جایش بلند شود گفت:
    -بفرمایید. من خستم نمی‌تونم بلند بشم.
    اخم پررنگی کردم. ابروانم جوری بهم گره خورده بودند که به سادگی باز نمی‌شدند. دفتری که روی آن چیزی می کشید را برداشتم. تازه فهمیده بودم که او فقط نقاشی نمی‌کشید بلکه طراحی می کرد.
    با سرعتی که دفتر را برداشتم فقط توانستم یک پاچین ببینم. پاچینی که بهش می‌خورد زرشکی رنگ باشد. دفتر را محکم روی سرش کوبیدم که آخی زیر لب گفت. هنوز تمام حرصم را خالی نکرده بودم. خواستم برای بار دوم دفتر را بر سرش بکوبم که بامداد مانع شد.
    سراسیمه گفت:
    -ای وای ببخشید. نزن دیگه آلان بلند میشه.
    با صدای بلندش که فکر می‌کنم عمدی بود چند نفری به ما زل زدند. حتی سیما و فرزام حیرت کنان ما را نگاه می کردند. آنها انتظار چنین حرکتی را از سمت من نداشتند. منی که آرام بودم و در برابر هر زورگویی سکوت می‌کردم دیگر نمی توانستم
    بی تفاوت باشم. من در برابر کارهای او هرگز بی تفاوت نشدم. بامداد دستان نهام را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد:
    +بفرمایید تشریفتون رو ببرید.
    فرصت را قدر دانستم و از میان چشم هایی که به من نگاه می‌کردند، با قدم هایی محکم سمت سیما و فرزام رفتم.

    "هیچ عینکی دوریتو نزدیک نکرد.... "
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا