رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 945
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
آلیس و آنتوان نیز چشمانشان را باز می‌کنند. مرد اشرافی به آرامی سرش را می‌چرخاند و به کریس زل می‌زند. چشمانش خون افتاده‌اند و همانند همیشه، لباس‌هایش خیس هستند. کریس که بی‌تحرک ایستاده است، با لحن آرامی خطاب به دوست و نامزدش می‌گوید:
- فرار کنید.
در همین لحظه، مرد اشرافی شات‌گان خود را از کنار میز بر می‌دارد. آلیس و آنتوان از پشت میز شام بلند می‌شوند. کریس نیز شروع به دویدن می‌کند. اولین گلوله‌ به سمت کریس شلیک می‌شود. تیرش خطا می‌رود. آنتوان با صدایی که می‌لرزد، خطاب به کریس می‌گوید:
- مرسی که اومدی دنبالمون، تقریبا کار تموم بود.
کریس با عصبانیت فریاد می‌کشد.
- الان وقت این حرف‌ها نیست، سرت رو بیار پایین.
در همین لحظه که به سمت درب قرمز رنگ مشغول دویدن هستند، تیری به سمت آنتوان شلیک می‌شود. گلوله‌ی شات‌گان، به طرز فجیعی سر او را متلاچی می‌کند و خونش روی تمام قسمت‌های اتاق می‌ریزد. آلیس به سمت عقب بر می‌گردد و جیغی از انتهای گلویش می‌کشد. کریس به سمت نامزد خود می‌دود و فریاد می‌کشد.
- ولش کن. اون دیگه مُرده.
بازوی نامزدش را می‌گیرد و همراه با خود روی زمین می‌کشاند. مرد اشرافی، گلوله‌ی بعدی را به سمت پای آلیس شلیک می‌کند. جیغ و شیون آن دختر به آسمان می‌رود. کریس که به شدت عرق کرده است و سرگیجه دارد، نامزد خود را روی شانه‌اش قرار می‌دهد.
با تمام قوا به سمت درب قرمز رنگ اتاق می‌دود. کلید را همراه با لرزش دستش از داخل جیب خود بیرون می‌آورد. مرد اشرافی در میان دود و مه عجیبی که وسط اتاق هستند قدم بر می‌دارد. همینطور که به آلیس و کریس نزدیک‌تر می‌شود، گلوله‌های جدید داخل اسلحه‌ی خود پُر می‌کند.
کریس، کلید طلایی رنگ را با هر زحمتی که شده است، داخل درب می‌چرخاند. گلوله‌‌های شات‌گان، یکی پس از دیگری به سمت آن زوج شلیک می‌شوند. کریس، همزمان که جسم سبک و لاغر آلیس را روی دوش خود دارد، به سمت پایین خم می‌شود. گلوله‌ها درب قرمز رنگ را سوراخ می‌کنند. کریس، از روی پاهایش بلند می‌شود و به سرعت از اتاق بیرون می‌رود. باری دیگر کلید طلایی رنگ را داخل اتاق می‌چرخاند. با دست ظربه‌ای به کلید می‌زند که داخل درب خم می‌شود.
با لحن بلندی خطاب به آلیس می‌گوید:
- عزیزم طاقت بیار. این نزدیکی‌ها بیمارستان هستش.
آلیس که از ناحیه ران پا خون‌ریزی دارد، به سختی صحبت می‌کند.
- حال من خوبه عشقم.
کریس، پله‌های چوبی طبقه سوم را به سرعت پایین می‌رود. چراغ‌های خانه، مدام روشن و خاموش می‌شوند. با این حال کریس از سرعتش نمی‌کاهد. به طبقه همکف می‌رسد و با نهایت سرعت به سمت درب خروجی می‌دود.
چراغ‌های عمارت به طور کامل خاموش می‌شوند. کریس، بدن نامزد خود را محکم‌تر روی شانه‌اش می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
- نگران نباش عزیزم. دیگه همه چیز تموم هستش.
در همین لحظه، صدای خندیدن ‌دلقکی از پشت سرش به گوش می‌رسد‌؛ سپس حس می‌کند یک نفر از سمت راست به سمتش می‌دود.
در تیرگی مطلق، به سرعت جا خالی می‌دهد.
در همین لحظه، دختر‌هایی که آواز می‌خواندن و طناب می‌زدن دور تا دور آن‌ها را فرا می‌گیرند. تمام چراغ‌ها روشن می‌شوند. آلیس چشمان خود را می‌بندد و به آغـ*ـوش کریس پناه می‌برد.
دختر‌بچه‌ها همراه با لب‌های خونی و لباس‌های یک دست سفید، دور آن‌ها حلقه زده‌اند و آواز می‌خوانند.
کریس سرش را به سمت عقب بر می‌گردند. موجود اهریمنی، روی پله‌ها ایستاده است و همراه با چشمان قرمز و پوست زبر و مشکی‌اش، مستقیم به آن‌ها زل زده است.
کریس، فریاد بلندی می‌کشد و با چشمانی بسته به سمت درب می‌دود. به درب می‌رسد. بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند، دستگیره را به سمت پایین می‌فشارد. در نهایت، پس از کلی سختی و زحمت، به همراه آلیس از عمارت خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بی‌اختیار از خوشحالی لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند. به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و خود را به اتومبیلش می‌رساند. به سرعت درب را باز می‌کند و آلیس را پشت صندلی عقب می‌خواباند. جعبه‌ کمک‌های اولیه را از داشبورد بیرون می‌آورد و به سرعت زخم آن دختر را می‌بندد که فعلا خون‌ریزی‌اش بند بیاید.
    آلیس را می‌بوسد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - خیلی زود بر می‌گردم عشقم.
    موبایل خود را از روی داشبورد بر می‌دارد و به سمت صندوق عقب حرکت می‌کند. از صندوق عقب یک گالن پر از بنزین بر می‌دارد و به سمت عمارت قدم بر می‌دارد. به سرعت پیش می‌رود؛ اما با دیدن پسر بچه‌ای پشت یکی از پنجره‌ها، برای لحظاتی مکث می‌کند. یاد آلیس می‌افتد. با قدم‌های آهسته جلو می‌رود و تمام بنزین را از بیرون روی ساختمان عمارت می‌ریزد. یک گالون پر را روی عمارت خالی می‌کند.
    فندک را از داخل جیب خود بیرون می‌آورد؛ اما پیش از آنکه کبریت را فشار بدهد، تلفن همراهش زنگ می‌خورد.
    به صفحه نمایش موبایلش خیره می‌شود. اسم آلیس درج بسته است. تماس را پاسخ می‌دهد و بدون آنکه صحبت کند، موبایل را دم گوش خود می‌گذارد. صدای خشمگین و عصبانی آلیس را پشت خط می‌شنود.
    - پس تو کجا رفتی؟ یک ساعت تمومه که داریم دنبال تو می‌گردیم، فقط باید اجازه می‌دادی سونیا اون میکروچیپ لعنتی رو از داخل سرت بیرون می‌کشید. ما هنوز داخل عمارت هستیم، تو رفتی بیرون؟
    کریس، با گلوی خشکیده‌ی خود لب می‌زند.
    - تو فقط یک توهم لعنتی هستی. به محض این که میکروچیپ رو در بیارم، ناپدید می‌شی.
    آلیس بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - لطفا کار احمقانه‌ای نکن کریس. ما طبقه‌ی سوم عمارت رو داریم می‌گردیم. تو خارج شدی؟
    کریس، با لحن آرامی می‌گوید:
    - من امپراطوری لعنتی خودم رو از بین می‌برم.
    تلفن را به سمت زمین رها می‌کند؛ سپس فندک را به سمت عمارت پرتاب می‌کند. در صدم ثانیه آتش می‌گیرد و شعله زبانه می‌کشد. به قدری بنزین ریخته‌ است که آتش سوزی، خیلی سریع ساختمان چوبی عمارت را می‌سوزاند و پیش می‌رود.
    کریس به سمت اتومبیل خود بر می‌گردد و درحالی که آسمان گرگ و میش است، با قدم‌های آهسته و خسته‌اش حرکت می‌کند.
    به آرامی پیش می‌رود، زیرا بیش از این توان ندار‌د. خیلی سریع صدای زجه‌‌ها و فریاد دوستانش که در آتش می‌سوزند، به ‌گوش‌هایش می‌رسد.
    دستانش را روی سرش می‌گذارد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - توهم‌های لعنتی، از داخل مغزم برید بیرون.
    همینطور که کریس از تصمیم خود مسلم و مطمئن است؛ اما یک شور و دلشوره‌ی عیبی نیز داخل وجود او می‌افتد. برای ثانیه‌ای به سمت عقب بر می‌گردد و از پنجره‌ی بزرگ طبقه‌ی دوم، آلیس را می‌بیند که در آتش می‌سوزد.
    به قدم زدن ادامه می‌دهد. درحالی که به اتومبیل خود نزدیک می‌شود، این دلشوره را دارد که با جای خالی آلیس، در صندلی عقب مواجه شود. تصمیمی که او گرفته است، غیر قابل بازگشت است. همینطور که ضربان قلبش به سرعت در سـ*ـینه‌اش می‌زند و استرس و دلشوره به اوج خودش رسیده است، به اتومبیل می‌رسد. به سمت پنجره‌ی صندلی عقب حرکت می‌کند؛ سپس داخل آن را می‌بیند...

    پایان.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا