رمان غوطه در مه | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Rahil*
  • بازدیدها 207
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532
نام رمان:غوطه در مه
نویسنده:راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه
ناظر: @*SiMa
خلاصه:
تقدير هميشه سفيد نيست ؛ روشن نيست، گاه مانند سياهچالي عميق همه چيز را تیره مي كند. آنقدر سياه تا آفتاب تبديل به روزني كم جان شود.
بعد از تصادفي وحشتناك، دخترکی كه سالها در كنار مهربانی ها زندگي مي كرده بنا به شرايطي مجبور به بازگشت می شود.بازگشت به جایی که سال ها از آن دل کنده بود.
 
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    سلام سلام
    خوبین؟ خوشین؟
    یه قراری باهم داشتیم که رمان کاملااا ویرایش بشه، مخاطب های عزیز از کم رنگ بودن عاشقانه اش یه کوچلو ناراضی بودن منم گفتم به روی چشم. راستش وقتی این رمان رو شروع کردم حال روحی خوبی نداشتم برای همین نتونستم اونطور که باید بهش بپردازم امااا الان اومدم برای جبران و ویرایش اساسی کردم . و دلیل اینکه دوباره داره تو انجمن قرار می گیره همین تغییراتشه.
    خب حالا دوستان قدیمی اگه دوست دارین ویرایش شده رو بخونین بسم الله و دوستان جدید امیدوارم لـ*ـذت ببرین.
    روزی هم یک پست داریم به غیر از جمعه ها، منم استراحت می خوام نه:aiwan_light_bdslum:
    ****

    پیرمرد ژیله پوش با قیچی باغبانی اش در حال هرس درخت باغچه بود و نسیم لا به لای شاخه های عـریـان شده می پیچید. باران نم نمک می بارید و بوی خاک خیس خورده در حیاط چند صد متری پخش می شد. چیزی از خروج دخترک های شر و شیطان نگذشته و حالا فضا خالی از هیاهوی آن ها شده بود.
    پیرمرد خسته از کار بی وقفه کمرش را به چپ و راست متمایل کرد و نگاهش را به سمت آسمان کشاند. بی شک این ابر پربار به نم نم قانع نمی شد و باران شدیدتری در راه بود.
    سرش را پایین آورد و با پشت دست قطرات باران را از روی پیشانی اش پاک کرد و همزمان صدای قیژ باز شدن در ساختمان دو طبقه را شنید.
    به طرف آن چرخید و قامت دخترک را پنهان شده زیر چتر دید، کمی شتاب زده به نظر می آمد.
    به او که رسید مقابلش ایستاد و گفت:
    - خیس شدی مشتی زودتر برو داخل الان وقت اینکارا نیست.
    سرایدار لبخند زد.
    - دیگه چیزی نمونده بذار تمومش کنم بعد.
    دخترک سرش را به دو طرف تکان داد، می دانست دیگر اصرار بی فایده است و تنها «بیشتر مراقب باش» گفت و با همان عجله به راهش ادامه داد.
    از در دو لنگه ای بزرگ عبور کرد و خودش را به ماشین پارک شده اش رساند.
    ریموت را زد و همزمان صدای موبایل را شنید. آن را از کیف خارج کرد و انگشت روی گردی سبز رنگ کشید.
    - جانم آیدا.
    - سلام آبجی خوبی؟
    جواب سلامش را داد و روی صندلی جاگیر شد.
    - شب چه کاره ای؟
    سویچ را چرخاند.
    - مثل هر شب.
    - نمیایی پیش ما؟
    راهنما زد و با احتیاط از پارک خارج شد. همزمان به آینه نگاه کرد و به عنوان تشکر برای ماشین پشت سر که راه را برایش باز کرده بود، تک بوق زد.
    - چیزی شده؟
    - چیزی بالاتر از دلتنگی هست؟
    لبخندی بی جان زد و به حالت شوخ گفت:
    - کسی که دلتنگه خودش میاد.
    - آخه تو اون خونه تک و تنها نشستی که چی؟
    می دانست این ها حرف های آیدا نبود،
    نگران شد؛ اگر پدرش باز آن بحث را به میان آورد دیگر راهی برای مقاومت نمی ماند.
    - بابا حرفی زده؟
    - بابا نگرانته.
    سکوت کرد، حرفی نداشت و نگرانی پدرش قابل درک بود.
    - میایی دیگه، هان؟
    سردرگم شد، قلبش انگار دو نیم‌ شده بود، قسمتی امید و قسمت دیگر...
    - واقعا نمی دونم، کلی کار دارم.
    آیدا کمی سکوت کرد و بعد از آن ناامید خداحافظ گفت.
    نچ کرد، دلخور کردن کسی را نمی خواست؛ اما در بد مخمصه ای افتاده بود.
    به ساعت دیجیتالی رو به رویش نگاه کرد و دستش را به سمت داشبرد پیش برد. برگه مربعی کوچک را بیرون کشید و خط انتهایش را خواند.
    «جوابدهی هفده الی نوزده»
    چیزی تا پایان زمان نمانده بود و باید عجله می کرد. بلوار را پیچید و به سرعت سمت آزمایشگاه راند.
    به آزمایشگاه که رسید چشم چرخاند، جایی برای پارک نبود و باید پی جریمه را به تنش می مالید. زیر تابلوی توقف ممنوع ایستاد و پیاده شد. ریموت را زد و مچش را بالا برد. شش و پنجاه و پنج دقیقه!
    با چند قدم بلند خودش را به آزمایشگاه رساند و در شیشه ای اتوماتیک وار برایش باز شد. نگاهش را در فضا چرخاند، درست مثل همان چند باری که آمده، شلوغ و این نشان از اعتباری بود که در این چند سال صاحبش دست و پا کرده بود. لبخند تلخی زد و به طرف پیشخوان جوابدهی راه افتاد.

    کمی خم شد، سلام کرد و برگه را از نیم دایره برش داده شده روی سطح هل داد. دختر با جوابی خشک نگاه از سیستم گرفت و نام روی برگه کوچک را خواند.
    این بار با احترام از جا بلند شد و گفت:
    - سلام خانم تابش، خوب هستین؟
    متعجب از تغییر یکباره رفتارش، کمرش را صاف کرد و ممنون گفت.
    دختر فرم پوش از پشت سیستم کنار رفت و از دو در کوتاه خارج شد. به راه روی سمت راست اشاره کرد و گفت:
    - لطفا همراه من تشریف بیارین.
    کمی در چهره دختر مکث کرد، لحظه ای ترسید چرا به آن طرف اشاره می داد و از او می خواست همراهش برود؟
    - اتفاقی افتاده؟
    - مسئول بخش یه صحبتی باهاتون دارن.
    مسئول بخش؟ چه صحبتی با او داشت؟ بدون حرف دیگری اما با ولوله ای که در سرش به پا شد، شانه به شانه دختر فرم پوش راه افتاد و درست پشت در اتاق طاقتش طاق شد.
    - نمی دونید به چه دلیل می خوان منو ببینن؟
    دختر با لبخند گفت:
    - اطلاعی ندارم، فقط فرمودن اگه خانم تابش تشریف اوردن راهنمایشون کنید اتاقم.
    و لبخند دیگری به او تحویل داد و «با اجازه» گفت. دختر که دور شد، نگاهش را به سردر انداخت. چه از او می خواست؟ بارها اینجا برای آزمایش آمده؛ اما این اولین احضارش بود. یعنی جواب...
    سرش را به دو طرف تکان داد، نه نباید نفوس بد می زد، حتما مسئله چیزدیگری بود.
    بی حواس و با ذهنی مشوش دسته را پایین کشید و در را باز کرد. سریع وارد شد و با دیدن ابروهای بالا رفته مرد رو به رویش، لبش را گزید.

    چطور بدون در زدن وارد شده بود؟! خجالت زده یک قدم عقب رفت و میان چهار چوب ایستاد. بعد از کمی مکث، به در دو ضربه زد و معذرت خواهی کوتاهی کرد و به انتظار واکنش او ماند.
    - بیا تو.
    لحنش خشک بود، خوب بود که این خطا را به رویش نیاورده بود.
    آرام جلو رفت و باز نگرانی به جانش افتاد.
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    این بار سلام کردن را هم از قلم انداخته بود. نگاه پر اخمِ مردِ پشت میز، به برگه های رو به رویش بود و به همان شکل جوابش را داد.
    - بشین.
    کلافه شد، نگرانی در حال جویدن پوست و گوشتش بود و کاش این مرد می فهمید.

    باز حرفش را تکرار کرد.
    - چی شده؟ چرا می خواستی منو...
    و حرفش با بلند شدن مرد نیمه تمام ماند.
    به سمت آب سردکن راه افتاد و لیوان یکبار مصرف را پرکرد. روی مبل نشست و دو حبه قند را درون آب ولرم انداخت.
    حرکات آرامش را دنبال می کرد و بعد به ناچار رو به رویش نشست. پس کی قصد صحبت داشت؟
    دهان باز کرد و مرد زودتر گفت:
    - این بیمار پرستار داره؟
    - بله؟!
    - آقای امید رستگار، پرستار دارن؟
    - تا جایی که خبر دارم، بله.
    - این آقا اگه تو خیابون رها شده بود، این همه بدنش عفونت نداشت.
    - عفونت؟
    - عفونتش اونقدری هست که...
    حرفش قطع شد، خیره به چهره رنگ پریده دخترک، لیوان آب قند را با نوک انگشت روی سطح شیشه ای میز هل داد.
    - بخور.
    صدای دخترک لرزید.
    - اونقدری هست که چی؟
    اصراری برای نوشیدن آب قند نکرد و به پشتی مبل تکیه داد:
    - شانس اورده و گرنه...
    مکث کرد.
    - لطفا ادامه بده!
    پوف کشید و از جا بلند شد، این دخترک مغموم و رنجور تحمل شنیدن نداشت.
    - همین که تا الان براش اتقافی نیوفتاده باید خدارو شکر کنی، خواستم ببینمت و بگم سریع باید بستری شه، احتمالا از زخم بستر کارش به اینجا رسیده.
    قلب دخترک با شنیدن این حرف تیر کشید، نفس هایش بی اختیار تند شد و لعنتی به آن نامرد فرستاد.

    منتظر حرف دیگری نماند و از جا بلند شد. تنش از خشم و درد می لرزید، باید هر چه سریع تر دنبال راه چاره می گشت.
    قدم برداشت و قبل از آن باز به طرف مرد برگشت.
    - حال بابا خوب میشه، نه؟
    مرد دوباره پشت میزش نشست.
    - خوب می‌شه؛ اما با مراقبت!
    و جواب آزمایش را رو به رویش گرفت.
    دخترک کف خیس دستش را روی مانتو کشید و برگه را از بین انگشت های او برداشت.
    - زودتر بستریش کن.
    سرش را تکان داد و با عجله به سمت در راه افتاد. امشب باید امید را بستری می کرد؛ حتی اگر تمام هستی اش را پیش مسعود گرو می گذاشت.
    - زلفا؟
    با شنیدن نامش، درست در یک قدمی درب ایستاد. مثل تمام این سال ها خشک و بی انعطاف اسمش را صدا زده بود. عجیب نبود، مدت زیادی از آخرین مهربانی اش گذشته و به این لحن و رفتار عادت کرده بود.
    برگشت و منتظر نگاهش کرد.
    - شهاب نگرانته...
    زلفا سرش را تکان داد. سراغ شهاب هم می رفت؛ اما حالا امید در اولویت قرار داشت.
    **
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    با حالی آشفته و قدم هایی سریع از آزمایشگاه خارج شد. وقتی برای تلف کردن نداشت و باید زودتر خودش را می رساند. به سمت ماشین راه افتاد و بی تفاوت، جریمه را از زیر برف پاکن بیرون کشید. پشت فرمان نشست و تا انتها پدال گاز را فشرد.
    باید با مسعود حرف می زد و متقاعدش می کرد. آسان نبود؛ اما باید تمام تلاشش را می کرد و به داد امید می رسید.
    فشار پایش را روی پدال بیشتر کرد و بلوار را پیچید. مسیر را از بر بود، چند سال از عمرش را به سمت آن شرکت رانده بود؛ اما حس و حال آن سال ها کجا و این درد عمیق و چرکین کجا؟
    به متجمع تجاری مهر که رسید، ماشین را کنار کشید و پیاده شد و چهار پله را دوید. از در عبور کرد و نگهبان به احترامش از جا بلند شد. سلام و احوال پرسی کرد و زلفا گفت:
    - آقای رستگار هستن؟
    - بله یه ساعت پیش تشریف اوردن.
    ممنون گفت و با همان سرعت به سمت آسانسور حرکت کرد.
    خیره به شمارهای طبقه شد. یک، دو، سه... به ده که رسید، صدای ظریف زن طبقه را اعلام کرد و دو در باز شدند. کیفش را بین دست ها جا به جا کرد و به سمت شرکت راه افتاد. در نیمه باز را هل داد و وارد شد. روزی اینجا همه کاره بود و حالا؟
    منشی با دیدنش ذوق زده از جا بلند شد.
    - زلفا؟! خودتی؟ باورم نمیشه، کجایی تو بی معرفت؟
    به سختی لبخند زد، سلام کرد و حالش را پرسید و بعد از آن، به در اتاق اشاره کرد.
    - هستن دیگه؟
    به قصد حرکت قدم برداشت و منشی زودتر گفت:
    - مهمون دارن.
    - مهمون؟
    - آره همین نیم ساعت پیش...
    حرفش هنوز تمام نشده بود که در باز شد و صدای خنده و تعارفات معمول به گوشش رسید. مسعود و مرد کت و شلوار پوش کنارش را دید.
    - بازم قدم رنجه کن...
    حرف مسعود، با دیدنش نیمه تمام ماند و خنده اش یکباره جمع شد. این دختر اینجا چه می کرد؟ مگر چند بار دمش را قیچی نکرده پس چرا تا این اندازه رو دار بود؟
    با حس سنگینی نگاه مرد کنارش، به خودش آمد و این بار با لبخندی ساختگی گفت:
    - خیلی از دیدارتون خوشحال شدم، امیدوارم باز همدیگه رو ملاقات کنیم.
    مهمان دست میان دست دراز شده اش گذاشت و باز ابرازخوشحالی کرد و خداحافظ گفت.
    بعد از خروج مرد بی توجه به زلفا وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید.
    زلفا بی اهمیت به نگاه سنگین و متعجب منشی به سمت اتاق قدم برداشت، لحظه ای پشت در ایستاد و نگاهش به تابلوی طلایی کنار در افتاد.
    «مدیر عامل مسعود رستگار»
    نگاهش غمگین شد و زمزمه کرد:
    - ماه درخشنده چو پنهان شود، شبپره بازیگر میدان شود... کاش زودتر سرپاشی بابا.
    سرش را به دو طرف تکان داد، حالا وقت غم نبود و باید به جنگ می رفت. با خودش تکرار کرد، جنگ... خنده دار بود وقتی می دانست در آن اتاق چیزی غیر از خواهش و التماس در انتظارش نیست.
    به در دو ضربه زد و منتظر ماند. صدایی نشنید و به جای آن، زنگ تلفن فضا را پر کرد. باز ضربه زد و صدای بله، چشم، گفتن منشی را شنید.
    منشی گوشی را روی شاسی گذاشت و خجالت زده گفت:
    - زلفا جان... شرمنده ولی...
    مکث کرد، نگاهش را پایین انداخت و ادامه داد:
    - گفتن نمی خوان شما رو...
    زلفا بی توجه به حرف منشی در را باز کرد و وارد شد. مسعود مثل تیر رها شده از کمان از جا پرید و داد کشید:
    - مگه اینجا طویله ست، سرتو می ندازی پایین میایی تو؟!
    عادت داشت، یعنی در این شش ماه به این لحن عادت کرده بود و دیگر تاثیری رویش نداشت، جرات جواب دادن به توهین هایش را هم نداشت، نه تا زمانی که دستش زیر ساطور و شیشه عمرش کنج خانه او بود.
    - سلام عمو.
    - بیرون!
    - معذرت می خوام، می دونم نباید بی خبر می اومدم؛ اما کار خیلی مهمی پیش او...
    - گفتم بیرون.
    - عمو خواهش می کنم... فقط چند لحظه.

    کمی، فقط کمی از خشمش فرو نشست. خوب او را می شناخت، رگ‌ خوابش را بلد بود، تشنه خواهش و التماس بود، عقده حقارت داشت و برایش عیان بود. حالا به جای خشم، برق لـ*ـذت درون چشم هایش می درخشید، درست مثل حیوانی که شکار زیر پنجه هایش پیچ و تاب می خورد و جان از جثه اش جدا می شد.
    - زودتر حرفتو بزن و شرتو کم کن!
    برای امید هر کاری می کرد، دوتا خواهش و التماس که چیزی نبود.
    - عمو حال بابا امید اصلا خوب نیس...
    حرفش را قطع کرد.
    - واسه شنیدن این چرندیات...
    این بار زلفا حرفش را نیمه تمام گذاشت.
    - خواهش می کنم، فقط به حرفم گوش کنید، لطفا!
    مسعود با همان اخم نگاهش کرد، زلفا هنوز سر پا ایستاده بود و اصراری هم برای نشستن نداشت، تنها برای گرفتن جواب مثبت آمده بود و باید زودتر می رفت.
    - اگه بابا امید رو نبریم بیمارستان ممکنه... خدایی نکرده اتفافی براش بی...
    مسعود کف دست هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد، با حالت مسخره گفت:
    - اِ جدی؟! که از اونور فلنگو ببندین؟ کور خوندی دختره...
    مطمئن بود این حرف را خواهد شنید، این مرد بد ذات رو به رویش را خوب می شناخت، حکایتش، حکایت کافر بود و پندارش.
    - نه به جون بابا قسم، نمی خوام ببرمش جایی، اصلا مگه جایی دارم؟ فقط می خوام حالش خوب شه همین.
    مسعود پا روی پا گذاشت و ماگش را برداشت. خیالش راحت شد. قسم راست این دختر جان امید بود، پس نقشه ای در کار نبود؛ اما بد نبود اگر کمی آزارش می داد و باز هم التماس می شنید. حق این دختر، تحقیر بیشتر از این ها بود.
    میز گردانش را به اطراف چرخاند و نچ گفت.
    - به تو اعتمادی نیست!
    زلفا جلوتر رفت. خودش را برای این مخالفت ها و حتی بدتر آماده کرده بود.
    - باور کنید دروغ نمیگم، بخدا قسم می خورم به جون بابا که می خوام دنیاش نباشه، فقط می برمش بیمارستان.
    مسعود سکوت کرد، بد نبود چند روزی از ناله های چندش آور آن پیرخرفت خلاص می شد؛ اما نباید این را به رویش می اورد.
    ماگ را به میز کوبید و خودش را جلو کشید.
    - وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی...
    مکث کرد و بعد از زدن نیشخند ادامه داد:
    - فکر نکن حواسم بهت نیست، جم بخوری بیخ تا بیخ گوشتو می برم می ندازم جلو سگ!
    - قول میدم، بخدا قول میدم!
    و قبل از آن که پشیمان شود، چرخید و با قدم های بلند خودش را به در رساند. باید زودتر به آن خانه نفرین شده می رسید.
    با خروجش مسعود دست هایش را به دو طرف کشید، هر بار با عز و جز این دختر انرژی تازه ای می گرفت. بلند و هیستریک خندید، روز خوشش کامل شده بود.
    ***
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    - هر مشکلی پیش اومد این زنگ رو بزنید ما سریع می آیم.
    نگاهش را از چشم های خیره به سقف امید گرفت و به پرستاری داد که در حال تنظیم سرم بود. از چه می گفت؟ مسعود که اجازه ماندن را به او نداده بود.

    کمی من و من کرد.
    - من نمی تونم همراهشون باشم.
    و خجالت زده سرش را پایین انداخت، کاش مجبور به گفتن این حرف در برابر امید نمیشد.

    مرد جوان خیره به چشم های پر از غم او گفت:
    - نگران نباشید، ما هستیم نمی ذاریم احساس تنهایی کنه.
    دهان باز کرد و زودتر پشیمان شد، اصرار دیگر بی فایده بود و تنها سرش را بالا و پایین کرد و همزمان اشکش سرازیر شد.
    - پس... فقط چند لحظه پیشش بمونم.
    پرستار آمپولی در سرم تزریق کرد.
    - فقط سریع تر، ممکنه برامون مشکل ساز بشه.
    - چشم.
    با خروج پرستار، به سمت امید برگشت، پتوی نازک را روی پاهایش مرتب کرد و روی صندلی همراه نشست. دست او را بین دست هایش گرفت و به عادت همیشه انگشت اشاره اش را روی رگ های برجسته او کشید. سه ماه درست و حسابی او را ندیده و قد تمام دنیا دلتنگ بود. اشک هایش بی اختیار می ریختند و با صدای گرفته گفت:
    - بابایی... باهام قهری؟
    نگاه امید هنوز به سقف خیره بود.
    - حق داری...
    مکث کرد، اشک هایش را با پشت دست پاک کرد.
    - توجیه نمی کنم؛ اما شما که تو این مدت عمو مسعود رو خوب شناختین، می دونید چند بار از خونه بیرونم کرد؟ می دونین چند بار تهدیدم کرد؟ سراغ وکیل هم رفتم دستم به جایی بند نشد، میگن تو...
    صدا در گلویش شکست و اشک دیگری چکید.
    - اما این بار قول میدم، کاری به حرف بقیه ندارم، برای بودن کنارتون هر کاری می کنم، به شرطی شما هم قول بدی زودتر خوب شی، باشه؟ قول بده بابا.
    انگشت کوچکش را قلاب انگشت او کرد.
    - قول، باشه؟
    مردمک چشم های امید درون کاسه چرخید. دهانش را باز و بسته کرد و تنها اصوات نامفهومی از ته گلویش خارج شد. همزمان اشکش از گوشه چشم سرازیر و در تار و پود بالش گم شد. هق هق زلفا با دیدن بغض شکسته امید، شدت گرفت و دست او را به دهانش چسباند. چند بار آن را بوسید و زمزمه کرد:
    - همه چی درست میشه، قول میدم.
    نگاه امید هنوز به او بود که در اتاق باز و پرستار وارد شد.
    - خانم لطفا زودتر.
    سرش را به معنای باشه، تکان داد. دستمالی از جیب خارج کرد و نم چشم های امید را گرفت و پیشانی اش را بوسید.
    - الان مجبورم برم؛ اما فردا دوباره میام.
    امید با نگاهی پرحرف، خیره به او بود و زلفا ناچار «خداحافظ» گفت و از اتاق خارج شد. باید دنبال راهی می گشت، مسعود همه درها را به رویش بسته بود و کاش فقط کمی رحم در سـ*ـینه داشت، حیف آن همه زحمتی که امید برای آن مرد ناخلف کشیده بود.
    از در شیشه ای عبور کرد، درحالی که قلبش هنوز سنگین و گلویش پر از بغض بود. به سمت ماشین راه افتاد و همزمان صدای زنگ گوشی را شنید. آن را از کیف خارج کرد و اسم شهاب را دید.‌ یاد تماس آیدا و نگرانی شهاب افتاد. نفسش را به حالت فوت بیرون داد و با تک سرفه صدایش را صاف کرد. شهاب نباید از حالش باخبر می شد. انگشت روی صفحه کشید و الو گفت. سلامش را آرام جواب داد و شهاب گفت:
    - خوبی دخترم؟
    - ممنون شما خوبین؟
    شهاب لحظه ای مکث کرد؛ حتی با وجود تظاهر، گرفتگی صدایش عیان بود.
    نگران گفت:
    - زلفا چیزی شده؟
    رد اشک را از روی گونه اش پاک کرد و لب هایش را روی هم فشرد. هیچ وقت بازیگر خوبی نبود.
    - نه خوبم...
    - مطمئني؟
    - خوبم نگران نباشید.
    شهاب اما با خوبم دست و پا شکسته اش قانع نشد:
    - کجایی؟ الان میام...
    زلفا حرفش را قطع کرد.
    - گفتم که خو...
    شهاب شماتت بار نامش را تکرار کرد و زلفا ادامه حرفش را خورد و ناچار گفت:
    - بابا امید حالش بد شده، آوردمش بیمارستان.
    - الان حالش چطوره؟
    زلفا پشت فرمان نشست.
    - خوبه... یعنی خوب میشه.
    شهاب «خوبه» را زمزمه کرد و ادامه داد:
    - اگه کاری هست...

    - نه ممنون.
    زلفا به آینه بغـ*ـل نگاه کرد و به قصد خروج از پارک راهنما زد.
    شهاب گفت:
    - شام خوردی؟
    شام؟ کمی خنده دار بود، وعده های روزانه اش بعد از بنفشه در ناهار خلاصه شده بود.
    - نه هنوز.
    «هنوز» را برای دلخوش کردن شهاب گفته بود. اگر می گفت شش ماه است وعده شام را فراموش کرده چه واکنشی نشان می داد؟
    - پس شام بیا اینجا...
    حرفش را قطع کرد.
    - خیلی خسته ام؛ بذارید واسه یه شب دیگه.
    - می دونی چند وقته داری دعوتمو رد می کنی؟ انگار اصلا یادت رفته یه خونواده ای هم داری.
    سکوت کرد و شهاب ادامه داد:
    - اینجا همه دلتنگتیم اگه...
    مکث کرد، ادامه حرفش را قطع کرد. حرفی که بیشتر دل خودش را می سوزاند. «اگر تو هم دلتنگ باشی» را میان شکستگی های قلبش چال کرد و به خودش دلداری داد. زلفا هنوز آن محبت را به او داشت، مطمئن بود! اطمینانی که زیادی متزلزل بود؛ اما...
    زلفا دم عمیقی گرفت، نقطه ضعفش همین جمله های ناتمام شهاب و دلی که می دانست حسابی غمگین شده بود. دیگر توان مخالفت در برابر این صدای محزون را نداشت و گفت:
    - چشم، اگه اجازه بدین فقط یه سر برم خونه، میام.
    روزنه نوری به قلب شهاب تابید.
    - پس ما منتظریم.
    ***
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    زنگ واحد را فشار داد و گوشی را از کیف خارج کرد.
    وارد صفحه گفتگو شد و با دیدن آخرین بازدید مدیر، مایوس دست به پیشانی کشید. برای فردا درخواست مرخصی کرده؛ اما حالا و با بی جواب ماندن پیام، رد درخواستش واضح بود.
    به مدیر حق می داد، غیبت های یکی در میانش جایی برای دلخوری نمی گذاشت.
    گوشی را این بار در جیب مانتو سُر داد و همزمان در باز شد. سرش را بالا برد و قامت بلند شهاب را میان چهارچوب در دید. دروغ بود اگر می گفت، دلتنگ نشده بود.
    شهاب با دیدنش لبخند زد، این دختر همه زندگی اش بود.
    او را در آغـ*ـوش گرفت و دست هایش را محکم دور تن ظریف دخترکش حلقه کرد.
    زلفا سرش را روی سـ*ـینه پهن شهاب گذاشت و دم گرفت. در این روزهای بی کسی زیادی به این جایگاه امن محتاج بود و کاش می شد او را داشت؛ اما...
    شهاب سرش را بوسید و زلفا یک‌ قدم به عقب برداشت.
    - خوش اومدی دخترم.
    و از چهارچوب در کنار رفت و به داخل اشاره داد.
    زلفا وارد شد و همزمان صدای سرحال آیدا را شنید.
    آیدا با اشتیاق او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - آخ که دلم برات یه ذره شده بود، بی معرفت.
    به این خواهر شر و شیطانش لبخند زد و گونه اش را بوسید.
    - من بیشتر عزیزم.
    به غیظ آیدا و «دروغگو» گفتنش اخم ساختگی کرد و نگاهش به اطراف چرخید.
    آیدا با دیدن نگاه زلفا، زودتر گفت:
    - مامان یه توک پا رفته به دایی سر بزنه، الان میاد.
    زلفا آهان گفت و با اشاره دست شهاب به سمت سالن راه افتاد.
    آیدا مانتو و شال زلفا را آویز کرد و روی مبل دو نفره کنارش نشست و دستش را محکم بین دست هایش گرفت.
    - به جون بابا اگه دیگه بذارم بری.
    زلفا نچ کرد.
    - بی خود جون بابا رو قسم نخور.
    - بی خود نیست که، اگه بدونی چقدر دلم می خواد پیشم باشی!
    شهاب با رضایت به آیدا نگاه می کرد و ادامه حرفش را گرفت.
    - حق با آیداست...
    حرفش با سلامی که از پشت سر به گوش رسید، قطع شد. زلفا نگاهش را از شهاب گرفت و به صاحب صدا داد. درست مثل همیشه موقر، زیبا، بی عیب و نقص!
    اما هنوز مثل تمام آن روزها دلش با او صاف نشده بود.
    هانیه جلو آمد. همان دخترک جوان دیروز و مادر میانسال این روزها، دختری از پس تمام سختی ها گذشت تا به آرامش امروز رسید.
    گونه زلفا را بوسید و با مهربانی سلام و خوش آمد گفت. رفتارش پر از محبت؛ اما رسمی و با حد و مرز بود. تقصیری نداشت تمامش بخاطر کنارگیرهای دخترک بود. زلفایی که پیله ای دور خودش تنیده و اجازه عبور را به او نداده بود.
    شهاب مهربان نگاهش کرد، هرگز نگاهی غیر از این به او نکرده بود.
    - شام حاضره هانیه جان؟
    هانیه به میز چیده شده اشاره کرد.
    - آره عزیزم آماده ست.
    آیدا دست پشت کمر زلفا گذاشت.
    - بریم ببین مامان برات چه کرده!
    و او را به سمت میز کشاند.
    شهاب از پشت سر به زلفا نگاه کرد و نحیف تر شدنش در این شش ماه مثل خاری در چشمش شد. آه کشید کاش لاقل این سیاه را از تنش در می آورد.
    زلفا روی صندلی نشست و همزمان ظرف بزرگ غذا روی میز قرار گرفت، غذایی که بویش خاطرات خوش نه چندان دور را یادآور می شد. روزهایی که بنفشه بود و ماهان. آخ ماهان... آخ.
    آخ از آن کل کل های وقت و بی وقتش.
    صدای معترضش را انگار زیر گوشش شنید.
    «قبول نیست مامان، همیشه غذاهای مورد علاقه زلفا رو درست می کنی، پس من چی؟»
    و جوابی که امید به جای بنفشه می داد.
    «چون زلفا چشم و چراغ این خونه ست»
    به امید و خوبی هایش زیادی مدیون بود.
    بغضش از این یادآوری در گلو حجم گرفت و چقدر حضورش در این خانه، با این شرایط سخت و سنگین بود.
    با صدای شهاب، از خاطرات تلخ و شیرین خارج شد.
    - ثامن نمیاد؟
    هانیه همزمان با وارسی میز، جواب شهاب را داد:
    - گفت شروع کنید، میام.
    و پشت میز نشست. شهاب بشقاب زلفا را برداشت و آن را پر کرد، انگار یک شبِ قصد بازگرداندن وزن از دست رفته اش را داشت.
    - ممنون، کافیه.
    زلفا این حرف را در حالی گفت که ذهنش لا به لای جمله هانیه گیر کرده بود.
    «گفت شروع کنید، میام»
    - فقط همین؟!
    - هان... خب عادت به پرخوری ندارم.
    حواسش پرت شده بود، انگار همان دخترک چند ثانیه پیش نبود. کمی خودش را جمع و جور کرد و از این حال خارج شد.
    - مامان خانم کلی زحمت کشیده، به خاطر اونم که شده رژیم رو کنار بذار.
    لبخند تلخی زد. رژیم؟ شهاب می دانست اهل این کارها نبود و مطمئنا نمی خواست این پژمردگی را به چیز دیگری نسبت دهد.
    بشقاب که مقابلش قرار گرفت، صدای «یالله» گفتن ثامن به گوشش رسید و قلبش فرو ریخت. از لیوان کنار بشقاب کمی شربت نوشید و این بار صدای شهاب را شنید:
    - بفرما تو ثامن جان.
    و به احترامش از جا برخاست. هانیه و آیدا متعاقبا سر پا ایستادند و زلفا روی پاهایی که حالا کمی بی جان شده بودند، ایستاد.
    ثامن وارد شد و قدم بعدی اش با دیدن زلفا شل و متعجب به او خیره شد. از آخرین باری که او را در این خانه دیده بود زمان زیادی می گذشت. چرا هانیه حرفی نزده بود؟
    زلفا متوجه نگاه او شد و به او حق داد، در این شش سال رفت و آمدش را به این خانه جوری تنظیم کرده بود که کمترین برخورد را با او داشته باشد.
    حالا اما وجودش در اینجا انگار ذهن هر دو را قلقلک داده و به سمت خاطرات مشترک بـرده بود. روزهایی که زیادی دور اما همانقدر پر رنگ مانده بود.
    ذهنش را از گذشته بیرون کشید و سلام کرد. ثامن به خودش آمد، آرام جواب داد و با تعارف دوباره شهاب و هانیه مقابلش پشت میز جاگیر شد.
    شهاب رو به ثامن گفت:
    - شرمنده قبل از شما شروع کردیم.
    جواب ثامن تنها «خواهش می کنم» بود و هانیه کفگیر را در بشقابش خالی کرد. سرش را به عنوان تشکر برای خواهرش تکان داد و آرام شروع به خوردن کرد.
    ظاهرش بر خلاف درون غافگیر شده اش، آرام بود. عجیب نبود، سالها به این‌ ماسک و نقش عادت کرده بود.
    آیدا مدام از اتفاقات با ربط و بی ربط حرف می زد و تریبون را مال خود کرده بود. هانیه به حرف هایش می خندید و زلفا با وجود حواس پرتش خودش را مشتاق ادامه نشان می داد.
    شهاب اما در فکر بود، منتظر اتمام غذای زلفا برای شروع صحبت بود و امشب این دختر باید مجاب می شد!
    با تشکر زلفا، دست از خوردن کشید‌ و گفت:
    - زلفا بابا.
    - جانم؟
    - قرار بود راجع به اون موضوع یه جوابی بهم بدی، من هنوز منتظرم.
    نگاه زلفا در چشم های او مکث کرد، یعنی جوابش عیان نبود؟ کاش متوجه می شد که «نه» گفتن به او زیادی سخت و هر بار به بهانه ای جواب را عقب انداخته بود.
    سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستمال کنار بشقاب کرد.
    - خب... میشه یه وقت دیگه راجع بهش صحبت...
    شهاب روی صندلی جا به جا شد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
    - نه نمیشه، من همین الان جواب می خوام!
    و با طولانی شدن سکوت زلفا، دست روی دست مشت شده او گذاشت و گفت:
    - زلفا جان، بابا دلم قرار نداره، نمی تونم ببینم توی اون خونه تک و تنها موندی، این شش ماه هم به زور دندون روی جیـ*ـگر گذاشتم، وقتشه که بیایی با ما زندگی کنی.
    با شنیدن حرف شهاب، اشک در چشم هایش نیش زد. هنوز حتی شش ماه کامل نشده و چند روز دیگر مانده بود. چطور از آن خانه می‌گذشت؟ او که دیگر هیچ کس برایش نمانده و دلش به خاطرات آنها خوش بود. شهاب از کی این همه سنگدل شده بود؟ کسی که مهربانی را از او یاد گرفته بود. نگاهش را بالا برد و روی چشم های ثامن ثابت ماند. انگار او هم مثل بقیه منتظر جواب بود. طاقت دیدن هر روزه این مرد را داشت؟ نگاهش چرخید و این بار روی هانیه ایستاد. لبخند مطمئن روی لب هایش بود و صدای بنفشه ناخواسته در سرش چرخید.
    «بابات هیچ وقت دوستم نداشت، حتی اگه تظاهر می کرد؛ اما من می فهمیدم، اون دختر دل و دینش رو بـرده بود.»
    نگاه از هانیه گرفت. چرا حالا باید یادش می آمد؟ کاش اصلا بنفشه مدام نبش قبر نمی کرد. مگر زندگی اش با امید چه کم و کاستی داشت که هر بار دم از شهاب می زد؟
    ثامن با دیدن برق اشک در چشم هایش، اخم کرد. یعنی فهمیدن حرف دل زلفا اینقدر سخت بود که شهاب متوجه نمی شد؟ شاید هم متوجه شده و خودش را گول می زد! اگر دلش به بازگشت بود که آن همه سال فراری نمی شد.
    قلبش از این حرف مچاله شد و انگشت هایش را دور چنگال محکم تر کرد.
    زلفا به قصد مخالفت به سمت شهاب چرخید و قبل از آن، نشستن چیزی را روی سرش حس کرد.
    گوشه روسری آبی رنگ که روی انگشت هایش افتاد، مقاومتش را از دست داد و اشکش چکید. تند آن را پاک کرد و آیدا گونه اش را محکم بوسید.
    - خب دیگه سکوت علامت رضایته، اینم واسه اینکه دیگه سیاهت رو در بیاری.
    ثامن نگاهش را پایین انداخت و به غذای نیم خورده اش داد. کاش اصلا نیامده بود!
    شهاب باز رو به زلفا کرد و گفت:
    - دخترم...
    زلفا به سختی نگاهش را بالا برد، چشم هایش هنوز نم دار بود و ثامن باز نگاهش کرد. خیسی مژه های پر پشتش انگار آتش به جانش انداخت و اخمش عمیق تر شد. دیگر حتی سعی در پنهان خشم و کلافگی اش نداشت.
    - می دونم سخته؛ اما تا کی؟
    روسری آبی هنوز روی سرش بود؛ اما موافقتش را هنوز اعلام نکرده بود. باید حرفی می زد.
    موهایش را پشت گوش انداخت و با کمی دستپاچگی گفت:
    - به... به نگرانتیون حق میدم...
    مکث کرد. صدایش می لرزید:
    - ولی من هنوز کار نیمه تموم دارم، باید بابا امید رو به اون خونه برگردونم.
    شهاب در سکوت نگاهش کرد و زلفا آرام روسری را از روی سرش پایین کشید.
    صدای گوشی ثامن درست همان لحظه بلند شد. شاید این بهترین زمان ممکن برای به صدا در آمدنش بود و حالا به این بهانه از این خفقان و این چشم های خیس خلاص می شد. گوشی را از جیب بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به صفحه گفت:
    - ببخشید تماس ضروریه.
    و از جا بلند شد.
    - ممنون آبجی خانم، خوشمزه بود.
    - چیزی نخوردی که داداش.
    - ممنونم، با اجازه تون.
    شهاب زیر لب جوابش را داد و ثامن به سمت در راه افتاد. میان راه مکث کرد و به عقب چرخید و بی آنکه نام او را به زبان بیاورد گفت:
    - بقیه آزمایش های آقا امید فردا حاضر میشن، چون وضعیتش اورژانسی بود گفتم سریع تر آماده اش کنن.
    و منتظر جوابی از او نماند و بیرون رفت. وارد آپارتمانش شد، واحدی که درست رو به روی واحد شهاب بود، دست میان موهایش فرو برد، بی آن که دلیلش را بداند کلافه بود، شاید هم می دانست و خودش را به ندانستن زده بود. به سمت آشپزخانه راه افتاد و لیوان آب را از شیر پر کرد و سر کشید.
    گرمش شده بود، دکمه اول پیراهنش را باز کرد و به سمت پنجره راه افتاد. از ظهر برای عوض شدن هوا، آن را باز کرده و هنوز به همان شکل مانده بود. کف دست هایش را روی لبه گذاشت و نفس عمیقی کشید. لعنتی تصویر چشم های خیس زلفا از مقابل چشم هایش تکان نمی خورد.
    ***
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532


    لباس عقدش را روی تنش گرفته و سرخوش دور خودش می چرخید. چه شبی بود دیشب و بالاخره محرم شهاب شده بود. قلبش انگار جور دیگری می‌تپید، جنس خندهایش فرق کرده و دنیا را بهتر از قبل می دید.
    به سمت ساعت چرخید. چیزی تا آمدن شهاب نمانده بود، زمزمه کرد:شهاب...
    و صدای شهاب در گوشش پیچید:
    - دوستت دارم هانیه.
    اولین جمله بعد از محرمیت آن ها و بی توجه به نگاه های اطرافیان پیشانی اش را بوسیده بود.
    این بار خجالت زده لبخند زد و با گونه های سرخ شده به طرف رخت آویز قدم برداشت. حس عجیبی داشت، زیبا، بکر و متفاوت تر از همیشه. پیراهن را آویز کرد و سرانگشتش را روی حریر یاسی رنگش کشید.
    باز شب عقد در ذهنش مرور شد و بدون شک دیشب بهترین شب زندگی اش بود.
    لبخندش اما با یادآوری آن چشم های نفرت انگیز یکباره محو و دلشوره جایگزینش شد. دلشوره ای که انگار دست از سرش برنمی داشت و منبعش خود خود عاصف بود. پوف کشید باید به خودش مسلط می شد و چیزی از حالش در برابر شهاب بروز نمی داد. امروز اولین قرارشان بود و باید به نحو احسن می گذشت.
    احساس ناخوشایندش را کنار زد و به سختی به لب هایش انحنا داد. اصلا جایی برای این نگرانی ها نبود و حالا او زن قانونی و شرعی شهاب شده بود. به زودی از این شهر بی در و پیکر و آدم های عهد عتیقش خلاص می شد و همراه عزیزترینش به جایی که لایقش بود، می رفت. دست چپش را بالا برد و به حلقه ای که درون انگشتش می درخشید، نگاه کرد. خوب بود که شهاب هیچ ترسی از تهدیدهای عاصف نداشت و مردانه پای حرف دلش ایستاده بود.
    هنوز لبخند روی لبش بود و نگاهش به حلقه که در یک ضرب باز شد. از جا پرید و از خلسه زیبا خارج شد. با دیدن برادر کوچکش میان چهارچوب در اخم کرد، باید ادبش می کرد. دهان باز کرد و ثامن زودتر و بی توجه به عمق فاجعه کودکانه گفت:
    -آبجی شهاب تیرخورده.
    زبان آماده به حرکتش خشک شد، قلبش از کوبیدن ایستاد و زیر پایش خالی و روی زمین آوار شد. نگاهش خیره به ثامن بود و صدای ناله های مادر و داد پدر را شنید. دنیا دور سرش چرخید. تند و تند انگار سوار بر تاب زنجیری شده بود. حالا ناله های مادر و فریادهای پدرش قطع شد و تنها صدای عاصف در گوشش پیچید:
    -تا من نفس می کشم محاله بذارم زن کس دیگه ای بشی!
    و خندیده بود، بلند و هیستریک مثل همیشه. با دیوانگان فرقی نداشت نه اصلا چیزی فراتر از آن ها بود.
    با نشستن دستی روی شانه اش تصویر و صدای عاصف کنار رفت و چشم های خیس مادرش را دید.
    قلبش دیوانه وار می کوبید و تنها یک سوال از گلوی خشکش بیرون پرید:
    -زنده ست؟
    دنیا هنوز می چرخید، قلبش هنوز می کوبید، اما دیگر جواب لیلا را نشنید. تصویر دور و دورتر شد و پلک هایش روی هم افتادند.
    - هانیه... هانیه...
    دستی تکانش می داد و صدایی که انگار از فرسنگ ها می شنید. پلک های سنگینش را به سختی باز کرد و تصویر تار شهاب را دید. نگاهش روی صورت او چرخید. انگار مرز واقعیت و خواب را گم کرده بود، میان گذشته و حال هنوز غوطه ور بود. شهاب با چهره ای جا افتاده و موهای جو گندمی مقابلش بود، مگر چند وقت او را ندیده بود؟ چرا یک هو اینقدر شکسته شده بود؟
    - خواب بد می دیدی عزیزم؟
    تصویر واضح و انگار مغز خواب مانده اش بیدار شد. به خودش آمد و از آن سردرگمی خلاص شد. باز کابوس گذشته به سراغش آمده و آن را بی کم و کاست دیده بود. انگار برایش مثل یک فیلم تکراری پخش شده بود.
    روی تخت نشست و شهاب قطره های عرق نشسته روی پیشانی اش را با کف دست پاک کرد.
    - باز کابوس اون سال ها اومد سراغم.
    شهاب از تخت پایین رفت، از اتاق خارج شد و بعد از کمی با لیوانی آب بالای سرش ایستاد.
    - بخور عزیزم، حالت جا بیاد.
    هانیه کمی از آب را نوشید و موهایش را از صورتش کنار زد.
    - خیلی وقت بود خبری از اون کابوس ها نبود.
    شهاب لیوان را روی عسلی گذاشت و کنارش نشست.
    او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - آروم باش، فقط خواب بود الان همه چی خوبه، من و تو از اون روزای سخت گذشتیم و کنار همیم.
    هانیه سرش را روی سـ*ـینه او گذاشت و با شنیدن صدای قلبش آرام گرفت. خوب بود که از آن روزهای نفرت انگیز گذشته بود. پلک هایش را دوباره روی هم گذاشت، امیدوار بود دیگر کابوس به سراغش نیاید.
    ***
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    ثامن از جمع فاصله گرفت و وارد تراس شد. آسمانِ سرخ شده، خبر از باران می داد و نسیم ملایم روح هر مرده ای را زنده می کرد. او اما، نسبت به این تغییرات زیبا بی تفاوت بود، سال ها همین بود نه باران او را به وجد می آورد و نه برفی که همه را از خانه ها بیرون می کشاند.
    نگاه از آسمان گرفت و سیگاری روشن کرد. آن را بین لب هایش گذاشت و پک عمیقی به آن زد و به نرده تکیه داد.
    صدای جمع شش هفت نفرشان را از دور و نزدیک می شنید، حسنا بود که حرف از آن روزهای نفرین شده می زد. مگر سال‌ها از قوم و خوشیشان فاصله نگرفته بودند، پس چرا هنوز حرف آن ها به میان می آمد؟
    از این صحبت ها فرار کرده بود؛ اما صداها بی اختیار به گوشش می رسید و روح و روانش را آزار می داد. هنوز آن روز را به وضوح یادش بود. چند روز از تیر خوردن شهاب گذشته و همراه پدرش به خانه عمو جلال رفته بود. چقدر حرفای آن روز جلال دردآور بود و او پشت در ایستاده و خشم و درماندگی پدرش را دیده بود. با اینکه هفت سال بیشتر نداشت؛ اما از عمو و حرفایی که شنیده متنفر شده بود.
    و حالا برخلاف خواسته اش حرف های آن روز مثل موزیکی ناخوشایند در ذهنش روشن شد.
    «جمال رو به روی جلال نشسته و سرش را پایین گرفته بود، انگار هیچ چیز سر جایش نبود، جنایت را عاصف مرتکب شده اما خودش بخاطر نجات زندگی هانیه برای واسطه گری آمده بود، حق داشت شاید دلیلش ترس برای دخترکش بود، ترس از دو مردی که هیچ کس و هیچ چیز جلودار کارهایشان نبود، ترس از پدر و پسری که حتی قانون برای محکوم کردنشان دست هایش بسته بود، دو مرد قهاری که هرگز رد پایی از جنایت هایشان به جا نمانده بود.
    سرش را بالا برد و چشم در چشم جلال شد، برادر بی عاطفه ای که در قساوت تکتاز بود. انگار به جای قلب در سـ*ـینه سنگ... نه گلوله آتش مشغول به کار بود که به این شکل زندگی شان را به بمباران بسته بود. تاوان یک جواب منفی هانیه به عاصف تیری در پهلوی شهاب شده بود.
    هنوز سکوتی سنگین در فضا حاکم بود، جلال دو دستش را روی دسته چوبی مبل سلطنتی قرار داده و پا روی پا گذاشته بود. لبخند رضایت بخش تمام وجودش را پر کرده و از سرِ افکنده این برادر یاغی سرمست شده بود. شک نداشت هانیه نوکر بی چون و چرای همین خانه است و به زودی این حکم اجرا می شد.
    با طولانی شدن سکوت جمال، جلال با آرامشی بی سابقه گفت:
    - پس بلاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد...
    دست جمال مشت شد. دلش می خواست همین مشت را در دهان این به ظاهر مرد بکوباند اما پای زندگی هانیه وسط بود.
    - خان داداش...
    جلال پوزخند زد و جمال ادامه داد:
    - اگه الان اینجام بخاطر اینکه این ماجرا بین خودمون حل بشه، بخاطر اینکه هانیه...
    این بار جلال از بین دندان های کلید شده گفت:
    - اسم اون پتیاره رو جلو من نیار!
    خون در رگ های جمال یکباره قل زد، لعنتی حق نداشت هانیه را با این لقب خطاب کند. به سختی خودش را کنترل کرد و گفت:
    - احترام خودت رو نگه دار داداش، نذار اوضاع از اینی که هست بدتر بشه.
    جلال پوزخند دیگری زد:
    - بدتر؟ مثلا می خوای چه غلطی کنی؟ هان؟... پاتو کج بذاری این دفعه تیر عاصف به دستور من...
    «من» را محکم ادا کرد و به سـ*ـینه اش کوبید.
    - تو کله بی مغز توئه! توی بی بته ای که پشت خان داداشت رو خالی کردی و چسبیدی به اون هرز...
    جمال با خشم میان حرفش آمد.
    - هر چی لایق پسرته رو نچسبون به دختر من.
    جلال خودش را جلو کشید و روی جمال خم شد.
    - لایق پسر من؟ انگار خیلی دلت می خواد بری سـ*ـینه قبرستون آره؟ اومده بودی که اوضاع بدتر نشه نه؟ بذار حرف آخرو اول بزنم، بین ما و شما فقط و فقط برگه طلاق هانیه ست که صلح رو برقرار می کنه و البته بعد از اون عروس این خونه شدن وگرنه تاوان نه گفتن به پسر من خیلی سنگین تر از این حرفاست!
    کلمه به کلمه اش را محکم و با حرص بیان می کرد، چشم هایش دو کاسه خون بود و جمال این ها را از قبل پیش بینی می کرد.
    از همان ابتدا نباید برای صلح با این قوم بی منطق می آمد.
    از جا بلند شد و گفت:
    - تو قاموس ما زور و کشت و کشتار وجود نداره، تو قاموس ما دشمنی با هم خون و حتی غیر هم خون وجود نداره اما همه اینا مال قبل از اینکه پای روی دمم بذاری... بد کردی جلال بد، از این به بعد طرف تو قانونه نه من!
    جلال با صدای بلند خندید.
    - قانون؟! قانون منم، قانون تو جیب منه!
    - شده تمام زندگیمو می ذارم اما اجازه نمیدم این دفعه محتویات کثیف جیبیت حق یه مظلوم رو بگیره!
    و بدون اینکه اجازه حرفی به او بدهد از اتاق بیرون رفت.»
    ثامن سرش را به دو طرف تکان داد و از فکر خارج شد.
    صدایی از سالن نمی آمد و کاش این سکوت فقط دقایقی دنباله دار می شد.
    تکیه از نرده برداشت و باز به سمت خیابان برگشت. شهر در این ساعت از شب آرام گرفته و خبری از بوق های متوالی و سر و صدای راننده های کلافه نبود.
    باز سکوت خانه شکسته شد و این بار مهران گفت:
    - از دخترت چه خبر شهاب؟ حال آقا امید بهتر شد؟
    ثامن زمزمه کرد:دختر...
    زلفا را آن روز در آزمایشگاه دیده بود اما درست مثل تمام این شش سال او را نادیده گرفته بود.
    - بدمصب عجب چیزیه.
    با صدای امیر از فکر خارج شد؛ سیگار دومش را میان آن افکار درهم برهم روشن کرده بود.
    امیر ادامه داد:
    - پاییز رو میگم، هواش بدجور آدمو هوایی می کنه.
    ثامن همچنان سکوت کرده بود. شاید حق داشت، حرف مشترکی با این پسر هجده ساله نداشت، حتی راجع به این هوا.
    امیر با بی جواب ماندن حرفش، ادامه شوخی را کنار گذاشت. اصلا این بت مال این صحبت ها نبود!
    - خاله هانیه گفت بیا تو هوا سوز داره.
    پکی دیگری به سیگار زد و ته آن را زیر پا له کرد. سرش را به نشانه تایید تکان داد و وارد شد. کت پاییزه اش را از روی دسته مبل برداشت و رو به حسنا گفت:
    - ممنون بابت همه چی، با اجازتون.
    حسنا در حال جمع کردن فنجان های خالی گفت:
    - کجا پسر خاله، تازه سر شبه.
    - خسته م، فردا کلی کار دارم.
    و خداحافظی کلی کرد و همزمان با پوشیدن کت به سمت خروجی راه افتاد. نرسیده به در، صدای آیدا را شنید.
    - دایی صبر کن منم باهات میام.
    بدون برگشت گفت:
    - بیرون منتظرم.
    و خارج شد. به ماشین تکیه داد و به قصد کشیدن سیگار دیگری دست داخل جیب فرو کرد و زودتر آیدا خارج شد. امیر پشت سرش بود و زیر گوشش مدام چیزی می گفت، انگار اصرار به چیزی داشت. آیدا بی تفاوت دستش را در هوا تکان داد و سوار شد. امیر مصر چند ضربه به شیشه زد و با چرخیدن نگاه آیدا دستش را به معنای تماس به گوشش چسباند.
    ثامن خیره به حرکات این دو بچه بود. امیر به آیدا علاقه داشت؟
    امیر با دیدن نگاه خیره ثامن با شیطنت خندید.
    - مخلص دایی ثامن.
    و با حالت دو وارد شد. ثامن پشت فرمان نشست و از گوشه چشم به آیدای درهم ریخته نگاه کرد. باید حواسش را جمع این بازیگوشی های بچگانه می کرد.
    ماشین را به حرکت در آورد و بی مقدمه گفت:
    - امیر اذیتت کرده؟
    آیدا سرش را به دو طرف تکان داد.
    - پس چی می خواست؟
    آیدا بی تفاوت شانه بالا انداخت.
    - از یکی از هم کلاسی هام خوشش اومده، اصرار داشت ازش شماره بگیرم.
    - و این ناراحتت کرده؟
    آیدا به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت.
    - نه اصلا!
    - پس چرا این قدر توهمی؟
    قلب آیدا لرزید و تصاویر آن اتفاق بی اختیار مقابل چشم هایش ظاهر شد. مانتو میان مشتش مچاله شد. کاش به دایی چیزی می گفت؛ اما خجالت می کشید.
    چشم باز کرد و نگاه منتظر ثامن را دید. کی ماشین ایستاده و متوجه نشده بود؟
    - چیزی نیست.
    نگاه ثامن کمی در صورتش مکث کرد و آیدا نگاهش را دزدید.
    ثامن دم عمیقی گرفت و با بوق ماشین پشت سر متوجه باز شدن راه شد.
    پشت در واحد که ایستاد به عقب چرخید. آیدا در حال زیر و رو کردن کیفش بود و نچ کرد.
    - دایی کلیدم رو جا گذاشتم...
    حرفش هنوز کامل نشده بود که ثامن به سمت او رفت و کلید را درون قفل گذاشت. هانیه خیلی قبل تر کلید خانه را به او داده بود.
    در را باز کرد و کنار رفت. آیدا تشکر کرد و به قصد حرکت قدم برداشت و ثامن زودتر گفت:
    - آیدا.
    ایستاد و به چشم های جدی ثامن نگاه کرد.
    - اگه مشکلی داری می تونی رو من حساب کنی.
    آیدا بغض دار سرش را تکان داد و سریع وارد شد. هنوز از آن اتفاق شوکه بود و چه خوب که امروز را به بهانه درد ماهانه نرفته بود. جرات رفتن به مدرسه را نداشت؛ اما از این به بعد را چه می کرد؟ از یادآوری روزهای آینده پاهایش سست شد و همان جا روی زمین سُر خورد. دست هایش بی اختیار می لرزید. چرا اینقدر خودش را باخته بود؟ شاید چون پشت او زیادی گرم بود.
    به سختی از جا بلند شد و به طرف اتاق راه افتاد. لحظه ای با دیدن اتاق تاریک، تنش لرزید و وحشت کرد. انگار چشم های خمـار او در آن تاریکی کمین کرده بود. سریع کلید را زد و زیر پتو خزید در حالی چشم هایش را از ترس دیدن دوباره شبح باز نگه داشته بود.
    ***
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    نگاه خیره ثامن به فنجان چای سرد شده بود و هوش و حواسش در خانه ای که غیر از دخترک ساکنی نداشت. امشب بی آنکه دلیلش را بداند نگران زلفا بود و دلش گواهی بد می داد.
    کلافه از پشت میز غذاخوری دو نفره بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. مقابل پنجره ایستاد و همزمان صدای بلند رعد سکوت خانه را پر کرد.
    دست به صورتش کشید دیگر طاقت نداشت و باید یک جوری دلش را آرام می کرد.
    با این فکر گوشی را از جیبش بیرون کشید و به شماره زلفا زل زد. با چه بهانه ای تماس می گرفت؟ با چه راهی از حالش مطمئن می شد؟ نچ کرد، نه اما ساعت از یک گذشته و برای تماس با زلفا زیادی دیر بود. زلفایی که حالا آن سر شهر با صدای رعد از خواب پریده و قلبش تند می‌کوبید، نگاهش را به اطراف چرخاند و تاریکی مطلق را دید. تا جایی که یادش بود آباژور را قبل از خواب روشن کرده و خاموشی آن یعنی برق قطع شده بود.
    دستش را کورمال روی تخت کشید و به گوشی در زیر بالش رسید. آن را خارج کرد و چراغ چشمک زن باتری را دید. چیزی تا خاموش شدن آن نمانده بود.
    از جا بلند شد و به سمت پنجره راه افتاد و پرده را کنار زد. چراغ خانه های اطراف روشن بود و انگار مشکل فقط از برق این خانه بود. به قصد برگشت به سمت اتاق تکان خورد و قبل از آن میان باران، سایه شخصی را دید. قلبش فرو ریخت و تند خودش را کنار کشید، دستش را روی دهانش گذاشت و سوالی در سرش چرخید. یعنی دزد آمده؟ آن هم در اين باران؟! دوباره آرام و با احتیاط به سمت پنجره چرخید و باز سایه را دید. این بار بدون تعلل به سمت در دوید و کلید را در قفل چرخاند و به اطراف نگاه کرد. باید با پلیس تماس می گرفت. چراغ چشمک زن روی تخت درست رو به رویش بود. با دو قدم بلند خودش را به تخت رساند و قبل از آن موبایل میان دست هایش لرزید. انگشت روی گردی سبز رنگ کشید و صدا در گوشش پیچید.
    - زلفا...
    آرام پچ زد:
    - الو... زود خودت رو برسون فکر می کنم دزد...
    و تماس قطع شد. حرصی چند بار به صفحه ضربه زد؛ اما خبری از روشن شدنش نبود.
    از جا بلند شد و در چند قدمی پنجره ایستاد. حالا و با اطمینان از وجود شخصی در حیاط جرات نزدیک شدن به آن را نداشت، اگر سارق سایه اش را می دید و بلایی سرش می آورد؟ با این فکر خودش را عقب کشید و خدا خدا کرد کاش کسی زودتر به دادش می رسید.
    زیر پنجره نشست و زانوهایش را بغـ*ـل گرفت، در حالی که تمام وجودش برای شنیدن صدایی گوش شده بود.
    چقدر در آن حال مانده بود را نمی دانست، چند بار نام خدا را زمزمه کرده بود آن را هم نمی دانست، تنها با صدای ضربه های محکم و دیوانه وار در، از جا پرید. ترس هنوز در دل و جانش بود و جراتی برای بلند شدن نداشت. ممکن بود خودش... نه اما هنوز خیلی از تماسش نگذشته و آمدنش به این سرعت ممکن نبود!
    پاهایش سر شده بود و به‌سختی از جا بلند شد.
    لای پنجره را باز کرد و صدای آشنایی را میان ضربه های بلند در شنید.
    - زلفا... زلفا باز کن درو.
    نور امید به قلبش تابید، به طرف در خیز برداشت و از اتاق خارج شد.
    زیر شلاق باران با لباس های راحتی به سمت در حیاط دوید. سر و صورتش تماما خیس و انگار تنش در برابر سرما بی حس شده بود.
    در را باز کرد و بدون مکث خودش را در آغـ*ـوش او انداخت و صدای آهش را شنید و زمزمه اش که گفت:
    - چیکار کردی با من دختر، تا رسیدم مردم‌ و زنده شدم.
    زلفا دم گرفت، ضربان دیوانه وار قلبش را می شنید، این مکان خود خود امنیت بود و در این جای پر از آرامش، دیگر خبری از ترس چند ثانیه پیش نبود.
    شهاب از او فاصله گرفت و روی صورتش خم شد. قطرات تند باران هنوز به سر و صورت هر دو می خورد و موهای خیس زلفا را از صورتش کنار زد.
    - حالت خوبه بابا؟
    زلفا تند تند سر تکان داد و شهاب با دیدن لباس های خیسش، بارانی را از تن خارج کرد و روی شانه های او گذاشت.
    عطری در شامه دخترک پیچید و بی اختیار دم گرفت، صاحب این عطر را خوب می شناخت اما ربطش به بارانی که تن شهاب بود را نمی فهمید.
    - چی شده؟ دزد اومده بود؟
    - فکر می کنم یه سایه دیدم.
    - مطمئنی؟
    زلفا آره گفت و شهاب ادامه داد:
    - برو تو ماشین تا بیام.
    باید سرگوش آب می داد، برق منطقه وصل و فقط برق خانه قطع بود و این یعنی، عمدی در کار است.

    زلفا میان چهارچوب در زیر سایبان ایستاد و گفت:
    - کجا بابا تنها نرو.
    و صدایی از پشت سر شنید:
    - صبر کن شهاب منم باهات میام .
    قبلش فرو ریخت، متعجب به عقب برگشت و قامت بلند ثامن را درست در چند قدمی اش دید. او هم آمده بود؟
    ثامن لحظه ای نگاهش کرد و باز به سمت شهاب چرخید.
    شهاب گفت:
    - زلفا رو برسون خونه تا من با سرگرد کیانی تماس بگیرم... زلفا کنتور برق کجاست؟
    اخم هایش حسابی درهم و از دست زلفا کفری بود. اگر با سرتق بازی هایش اینجا نمی ماند، کارش به اینجا نمی رسید.
    زلفا آرام گفت:
    _تو گلخونه.
    شهاب با همان اخم پرسید:
    - امید دشمنی، بدخواهی چیزی داشت؟
    نگاه زلفا به شهاب بود و اسم مسعود در سرش چرخید؛ زبانش اما به کام چسبید، محال بود اسمی از مسعود بیاورد و کار را بدتر کند. آرام نه گفت و شهاب سرش را بالا و پایین کرد.
    به سمت گلخانه گوشه حیاط قدم برداشت و بعد از کمی برق وصل و فضا روشن شد.
    باز به طرف آن ها برگشت و رو به ثامن گفت:
    - شما برید.
    ثامن دهان باز کرد و شهاب قاطع گفت:
    - کاری که گفتم رو انجام بده ثامن!
    گوشی را از جیب بیرون کشید در حالی که هنوز بخاطر تماس با زلفا و اضطرابی که گذرانده عصبی بود.
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    « شهاب روی تخت نشسته و به تاج آن تکیه داده بود. گوشی میان دست هایش و در حال گرفتن شماره زلفا بود. هر شب قبل از خواب با او تماس می گرفت و امشب دو تماسش بی پاسخ مانده بود.
    انگشت روی اسم او کشید و بعد از کمی صدای لرزانش را شنید. آتش انگار به جانش افتاد و با قطع شدن تماس مثل تیر رها شده، از جا پرید.
    با بلند شدن شهاب، هانیه از خواب بیدار شد و آباژور را روشن کرد.
    نگران از دیدن حال و روز او گفت:
    - چی شده شهاب؟
    شهاب باز تماس گرفت؛ اما صدای اپراتور در گوشش پیچید.
    «شماره مشترک مورد نظر در دسترس...»
    لعنتی گفت و به سمت خروجی دوید و انگار اصلا صدای هانیه را نمی شنید. هانیه ربدوشامبر را روی لباس خوابش پوشید و از اتاق خارج شد.
    - شهاب میگم چی شده؟
    شهاب سویچ ماشین را از آویز کنار در قاپید و در حال خروج گفت:
    - میرم پیش زلفا.
    - زلفا؟ چی شده مگه؟
    - نمی دونم... فقط خدا کنه اشتباه شنیده باشم.
    هانیه میان چهار چوب در ایستاد.
    - صبر کن منم باهات بیام.
    شهاب بی خیال آسانسور جا مانده در طبقه اول شد و با قدم های بلند و سریع به سمت پله راه افتاد.
    - نیاز نیست خودم میرم.
    هانیه نچ کرد، در این رگبار باران نباید او را تنها می گذاشت، از رانندگی او حین اضطراب مطلع بود. نگران به راه خالی از او نگاه کرد و صدای باز شدن در واحد رو به رو را شنید. ثامن با شنیدن صحبت هایش نگران شده بود.
    - چی شده آبجی؟
    - داداش تو رو خدا برو دنبال شهاب.
    - چرا چیزی شده؟
    - نمی دونم نگران زلفا بود.
    همین حرف کافی بود تا ثامن بدون
    بی سوال دیگری تنها بارانی را از رخت آویز بردارد و به سمت پله ها بدود. پله ها را دوتا یکی پایین رفت و در پارکینگ به شهاب رسید. شهاب ریموت را زد و ثامن از پشت سرش گفت:
    - بشین خودم می رونم.
    شهاب به عقب برگشت، با دیدن ثامن لحظه ای مکث کرد، شاید این بهتر بود. سرش را تکان داد و سریع به سمت دیگر ماشین رفت، ثامن پشت فرمان نشست و با دیدن تیشرت آستین کوتاه شهاب، بارانی را روی شانه های او انداخت و با زدن استارت، پایش را تا انتها روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت سرسام آوری از جا کنده شد."
    *
    زلفا روی صندلی شاگرد نشسته و به رو به رو خیره بود، صدای برخورد قطرات باران به سقف ماشین در اتاقک می پیچید و او هنوز حریصانه بارانی را دور خودش پیچیده بود. شامه اش پر از عطر ثامن شده و چقدر درد داشت این همه دوری در حالی که زیادی نزدیک بود. نگاه از رو به رو گرفت و فکرش را کنار زد. نزدیک دوی شب بود و او کنار ثامن مقابل خانه امید داخل ماشین خاموش نشسته بود. نگاهش را به سمت شیشه بغـ*ـل کشاند و به در بزرگ قهوه ای رنگ خیره شد. شهاب داخل بود و یادش آمد، تنها یک تیشرت که حالا خیس هم شده، تنش بود.
    به خودش لعنت فرستاد، چرا بارانی را به او نداده بود؟ چرا آنقدر خودخواه شده و شهاب را به دردسر انداخته بود؟
    زیر لب گفت:
    - لباس گرم تنش نیست.
    ثامن سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشم هایش بسته بود، خشم و عصبانیتش کم از شهاب نداشت و واکنشی از حرف زلفا نشان نداد.
    زلفا صدایش را کمی بلندتر کرد:
    - نکنه سرما بخوره؟
    باز با سکوت ثامن مواجه شد.
    - نکنه اتفاقی واسش بیوفته؟
    باز هم سکوت و انگار با خودش حرف می زد که جوابی از او نمی‌گرفت.
    - همش تقصیر منه.
    منتظر جواب بود ولی چیزی جز سکوت عایدش نشد، کلافه از سکوت ثامن گفت:
    - چرا چیزی نمیگی؟
    ثامن انگار منتظر همین حرف بود که مانند آتشفشان فووران کند.
    - چی بگم هان؟ چی بگم وقتی اونقدر خودخواه و بی فکری که نگرانی بقیه ذره ای برات اهمیت نداره، چی بگم وقتی اون مرد، شش ماهه داره خودش رو به آب و آتیش می زنه تا بتونه تو رو از این خونه ی کوفتی بکشونه بیرون ولی مرغ تو یه پا داره، چی بگم وقتی نمی فهمی چه زجریه دخترت تک و تنها تو خونه ی به این بزرگی باشه و دستت به جایی بند نباشه.
    بی وقفه داد می کشید و رگ شقیقه اش می کوبید و زلفا تنها نگاهش می کرد.
    - مشکلت چیه که برنمی گردی؟ هان؟ اگر دردت منم که گورم‌و یه جوری گم می کنم که دیگه هیچ وقت منو نبینی! فقط تموم کن این بازیِ مسخره تو!
    نفس نفس می زد و سـ*ـینه اش عمیق بالا و پایین می شد.
    زلفا با بغضی سر بریده گفت:
    - ثامن...
    ثامن میان حرفش پرید:
    - هیچی نگو، ديگه هیچی نگو!
    ثامن میان سـ*ـینه درست همان آتشی را احساس می کرد که سالها پیش زلفا در آن رستوران و با فرستادن پیامی به جانش انداخته بود، احساس خفگی می کرد و با خشم از ماشین پیاده شد و در را محکم بهم کوبید.

    صدای کوبیده شدن در انگار در تمام وجود زلفا پژواک شد،
    دیگر طاقت نداشت‌ و فقط باید از این مرد دور می شد، بهانه اش هم که جور بود شهاب زیر باران مانده و لباسش خیس بود. باید این بارانی لعنتی را به او می داد و از این عطر خلاص می شد. به سمت در چرخید و قبل از آن نور چشمک زن ماشین پلیس را دید.
    بیست دقیقه از تماس شهاب با سرگرد کیانی، دوست و هم محل قدیمی اش گذشته بود و با وجود بارانی که حالا نم نم شده هنوز در حیاط بود. همه جا را گشته بود، لابه لای درخت های قطور باغچه و استخر بی آبی که تنها کمی آب باران داشت و شاخ و برگ درختان، اما چیزی دست گیرش نشده بود. چند دقیقه ای قدم زد، مکث کرد، فکری به ذهنش رسید، یعنی داخل ساختمان رفته بود؟ از فاصله یک متر به ساختمان دو طبقه نگاه کرد. خانه ای که از جلال و شکوه چیزی کم نداشت و یک روزی خانه همسر سابقش بود. پوف کشید، باید داخل می رفت؟ تردید را کنار گذاشت، قدم اول را برداشت و قبل از قدم بعدی...
    - شهاب جان؟
    صدای سرگرد کیانی را همراه با دو تقه به در شنید، به عقب برگشت و سریع به سمت او قدم برداشت.
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    باران بند آمده و از غرش آسمان تنها خیسی زمین به جا مانده بود، نسیم ملایمی می‌وزید و زلفا روی صندلی عقب ماشین نشسته و به بیرون زل زده بود.
    از شیشه پایین آمده، سرگرد و مردی سبز پوش را دیده بود، خانه امید را گشته و سراغ همسایه رفته بود. زن میانسالِ تنهایی که خانه اش دوربین مدار بسته داشت و از شانس بدش چراغ خانه او روشن و در این ساعت از شب هنوز بیدار بود.
    شهاب و ثامن پا به پای سرگرد بودند و حالا گوشی زن، میان دست سرگرد و نگاه هر سه به آن بود.
    چهره شهاب لحظه به لحظه دگرگون تر می شد و اخم های ثامن درهم رفته بود.
    چشمش به آن ها بود و همه چیز را پیش پیش خوانده و قبل از وقوع، حادثه را دیده بود. دیدن آن فیلم برای این دو مرد، گران تمام شده و حالا منتظر انفجار آن ها بود. خدا خدا کرد، کاش شهاب ملاحظه حضور ثامن را بکند و دعوا را تا رسیدن به خانه به تعویق بیندازد.
    گوشی که میان دست های زن برگشت صدای ضعیف تشکر و بعد از آن خداحافظی را شنید. حالا نوبت خداحافظی شهاب با سرگرد بود و صدای سرگرد به گوشش رسید.
    - فردا برای تکمیل پرونده بیا اداره.
    شهاب سر تکان داد و بعد از دور شدن ماشین سرگرد، همراه ثامن به طرف زلفا راه افتاد.
    زلفا خودش را جمع و جور کرد و همان لحظه دو در باز شدند.
    شهاب روی صندلی نشست و در را محکم بهم کوبید. زلفا از جا پرید و پلک هایش محکم بسته شد. نه انگار واسطه گری خدا هم کارساز نبود و توپ شهاب از آنچه فکر می کرد پرتر بود. قلبش تند می کوبید و ریه هایش خالی از اکسیژن شده بود. برای بلعیدن ذره ای هوا دهان باز کرد و چشم های پر غضب ثامن را در آینه وسط دید.
    سریع نگاهش را دزدید. در بد مخمصه ای افتاده بود.
    ثامن سویچ را چرخاند و همزمان شهاب دسته کلید خانه امید را روی داشبرد انداخت و گفت:
    - یه امشب رو سر می کنی، فردا باهم می آیم وسایل شخصیت رو برمی داری.
    لحنش قاطع و خشم در تک تک کلماتش نمایان بود. زلفا مات شده نگاهش کرد و صدای شهاب بالاتر رفت.
    - جوابتو نشنیدم.
    این شهاب را نمی شناخت، این مرد سخت و بدون انعطاف پدر همیشه مهربانش نبود، انگار شهاب کنار رفته و یک دیکتاتور جایش نشسته بود.
    چه می گفت؟ اگر حرفی می زد و همین نیمچه حرمت هم در برابر ثامن از بین برود؟ اما اگر شهاب این سکوت را به رضایت تعبیر کند و باز در آن خانه ماندگار شود؟ اتفاقی که شش سال تمام از آن فراری بود.
    - میشه در این مورد تو خونه صحبت کن...
    شهاب میان حرفش پرید.
    - حرفی نمونده! از این به بعد هر چی من میگم و تو فقط میگی چشم!
    و صدایش از حد معمول بالاتر رفت.
    - این مدتم اشتباه کردم گذاشتم تنها بمونی!
    هنوز آن فیلم لعنتی مقابل چشم هایش بود، چه راحت آن مردک خودش را از دیوار بالا کشیده بود، به همان راحتی هم داخل می رفت و بلایی سر این دختر خیره سر می آورد و آب از آب هم تکان نمی خورد. اگر امشب اتفاقی که نباید می افتاد، چطور خودش را می بخشید؟ دستش مشت شد، خونش به جوش آمده بود و فکش را محکم روی هم فشار می داد. دیگر بس بود، تا همین جا بس بود!
    نگاه زلفا میان ثامن و شهاب رفت و برگشت می کرد و کلافه بود. اتفاقی که نباید افتاده بود، باید کاری می کرد اما آب ریخته مگر جمع می شد؟
    - بابا لطفا آروم باش.
    انگار هیزم روی آتش شهاب انداخت و آن را شعله ور تر کرد. حالا حتی صدایش به بیرون از ماشین هم می رسید.
    - آروم باشم؟ چطور می خوای آروم باشم؟ این جیـ*ـگر آتیش گرفته می فهمی؟ اگه او حرومزاده امشب...
    حرفش را خورد و لعنتی گفت. قلبش انگار قصد بیرون پریدن از سـ*ـینه اش را داشت که اینطور وحشیانه می کوبید.
    ثامن تنها پوف می کشید و به سختی خودش را کنترل کرده بود، نباید دخالتی در بحث آنها می کرد و این کار درست نبود.
    رگ شقیقه شهاب می کوبید و با چهره برافروخته به عقب برگشت.
    - من نمی دونم اهل اون خونه چه نونی از سفره تو برداشتن که اونا شدن جن و تو بسم الله! آیدا ناراحتت کرده؟ هانیه بد کرده؟ د بگو چیکارت کردن؟ بی رگم اگه امشب این قاعله رو ختم نکنم! من بی عرضه تا الان نتونستم خونوادم رو جمع کنم اما امشب...
    زلفا میان حرفش آمد.
    - بابا تو رو خدا...
    به خودش لعنت می فرستاد. حالا دیگر عصبانیت شهاب در برابر ثامن مهم نبود، نه اصلا کاش باز حرف می شنید؛ خورد می شد؛ اما شهاب خودش را به باد ناسزا نمی گرفت.
    شهاب با همان عصبانیت پاکت سیگار را از داشبرد برداشت و رو ثامن گفت:
    - نگه دار لطفا.
    ثامن مطیع ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و قبل از توقف کامل، شهاب پیاده شد و باز در را محکم بهم کوبید.
    زلفا باز به خودش لعنت فرستاد، کاش می مرد و شهاب را با این حال و روز نمی دید.
    ثامن از آینه به زلفا نگاه می کرد.
    امشب او هم مثل شهاب هیچ رحمی در سـ*ـینه نداشت و باید ضربه اش را می زد؛ اما داغی که آن فیلم در سـ*ـینه اش گذاشته با هیچ تنبیهی سرد نمی شد.
    - چرا دلیلش رو به شهاب نگفتی؟
    زلفا سرش را بالا برد و در آینه به ثامن نگاه کرد.
    - چرا نگفتی یه نفر هست که یه زمانی...
    زلفا حرفش را نیمه تمام گذاشت:
    - الان وقت نبش قبر نیست ثامن.
    کاش کسی حالش را می فهمید، کاش این زبان می چرخید و همه چیز را می گفت و از این نیش و کنایه ها خلاص می شد، کاش اوی لعنتی می‌فهمید که دردش خیلی بیشتر از این ها بود. نگاهش را از او گرفت و به سمت شیشه چرخاند. پدرش را دید، گوشه ای ایستاده و با اخم هایی درهم سیگار می کشید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا