رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 940
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
آلیس که روی صندلی جلوی اتومبیل نشسته است، پاسخ آنتوان را می‌دهد.
- آنتوان بسته، از سئوال‌های مسخره‌ای که می‌پرسی، من خسته شدم، چه برسه به این خانم!
منشی، به سمت آلیس بر می‌گردد و ساق دست او را لمس می‌کند. بعد از چند ثانیه خطاب به او می‌گوید:
- عزیزم، دست من رو حس می‌کنی؟
آلیس بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
- بله، البته که حس می‌کنم.
منشی، مجددا به سمت جلو بر می‌گردد و به خیابان‌های تاریک و خلوت چشم می‌دوزد؛ بلافاصله به کمک آیینه‌ی جلوی اتومبیل به آنتوان نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد.
- یادتون بمونه دوستان، داخل بازی اگه یک موجود یا انسان ساختگی باشه، به هیچ وجه قابل لمس نیست. اگه توی بازی بخواید به همه چیز شک کنید، کم‌کم وجود همدیگه رو هم زیر سئوال می‌برید!
آلیس به سمت عقب بر می‌گردد و به کریس نگاه می‌کند. همراه با کُت قهوه‌ای رنگ و شلوار جین روشنی که پوشیده است، دستش زیر چانه‌اش اهرم شده است و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتومبیل، به بیرون نگاه می‌کند.
صدای آلیس به گوش می‌رسد.
- عزیزم همه چیز مرتبه؟
کریس نگاهش را از پنجره پس می‌گیرد و یک لبخند مصنوعی روی صورت خسته و کلافه‌اش می‌نشاند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
- آره عشقم. فقط یه دژاوو ( آشنا پنداری) شدید بهم دست داد. یکم سرگیجه گرفتم.
پیش از آلیس، تیلور چشمان مشکی رنگش را به سمت کریس می‌چرخاند و لب می‌زند.
- قبلا توی این محل اومدی؟
آنتوان به جای کریس اظهار نظر می‌کند.
- عزیزم دژاوو که به این معنی نیست. تئوری‌های زیادی پشت این مبحثه. مثلا می‌گن ممکنه ذهنت یک اتفاق مشابه رو که داخل حافظه‌اش ذخیره داره، با تصوری که می‌بینه،
تطبیق میده.
کریش همچنان بی‌حوصله و کرخت پاسخ می‌دهد.
- نه عزیزم، فکر نکنم قبلا این اطراف اومده باشم.
صدای رسا و مملو از اعتماد به نفس منشی که درحال رانندگی است، مجددا به گوش می‌رسد.
- فقط پنج دقیقه مونده که برسیم. سئوال دیگه‌ای ندارید؟
همراه با دستان قلمی و ظریفش فرمان را می‌چرخاند و وارد یک خیابان پهن و عریض می‌شود که چراغ‌های پایه‌دار مشکی، مسیر را روشن کرده‌اند.
تیلور، با لبخندی که روی لب‌های درشت و پهنش سوار کرده است، کمی به سمت جلو خم می‌شود و پاسخ می‌دهد.
- من که واقعا خیلی هیجان زده‌ام. زمین بازی کجاست. راستی ممکنه توی طول بازی، به جاهای مختلف بریم؟
پس از مکث کوتاهی، از دستانش برای بیان کلمات بهره می‌گیرد.
- دقیقا نمی‌دونم چطو بگم. فکر کنم منظورم رو بفهمی!
منشی، همچنان بسیار خونسرد و مسلط صحبت می‌کند.
- بله متوجه‌ام. زمین بازی فقط داخل یک عمارت خیلی بزرگ هستش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    منشی، همراه با دستان بلندش فرمان را می‌چرخاند و وارد یک جاده سوت و کور و خلوت می‌شود که درختان بلند و قدیمی از هر دو طرف جاده روییده‌اند.
    آنتوان، نگاهش را به انتهای جاده می‌چرخاند که یک عمارت بزرگ قرار دارد؛ بلافاصله با شور و هیجان که بخشی از آن اغراق است، بداهه شروع به صحبت می‌کند.
    - زمین بازی همین‌جا هستش. داخل عمارت قدیمی و تسخیر شده که چندیدن انسان بی‌گـ ـناه داخلش قربانی شدن و ارواحشون برای انتقام بر گشتن!

    نور‌های زرد ملایمی از پنجره‌های عمارت بزرگ و پر ابهت، بیرون می‌تابد. تیلور که سرش را از پنجره بیرون کرده است، از شور و شادی جیغ می‌کشد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - عجب عمارت خفنی هستش. توی عمرم هیچ وقت همچین چیزی رو ندیدم.
    منشی با سرعت بیشتری جاده‌ی تاریک و مملو از درختان بلند و کهنه که گویا از دو طرف همدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند، طی می‌کند. درختان، از دو طرف به قدری داخل یکدیگر فرو رفته‌اند که حتی اجازه نمی‌دهند نور ماه وارد آن قسمت بشود.
    منشی لاغر اندام، همراه با پیراهن دکمه‌ای سفید رنگ که بر تنش برجسته است، از اتومبیل پیاده می‌شود؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - بله دوستان، زمین بازی همین‌جا هستش. تا زمانی که ما اعلام نکردیم، اجازه خروج از این عمارت زیبا رو ندارید.
    کریس، روی سنگ ریز‌های یک اندازه و مرتب جلوی عمارت قدم بر می‌دارد و همزمان سئوال می‌پرسد.
    - یعنی در طول بازی در‌ها قفل نیستن؟
    منشی، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - قفل هستن قربان، منظورم ورود غیرقانونی و دور از چشم ما هستش.
    آنتوان، از پشت سر خودش را به کریس می‌رساند و دستش را به دور شانه‌ی عضلانی او حلقه می‌کند؛ سپس انگشتش را به بزرگ‌ترین پنجره‌ی عمارت نشانه می‌‌گیرد و لب می‌زند.
    - مثلا امکان داره از ترس، مجبور بشی خودت رو از اون پنجره بندازی پایین.
    کریس به سمت آنتوان بر می‌گردد و بی‌معطلی پاسخ می‌دهد.
    - مطمئن باش قبلش تو رو پایین فرستادم.
    خانم جوانی که مسئول راهنمایی داوطلبان است، پله‌های جلوی ایوان را بالا می‌رود و خودش را به درب بسیار بزرگ و پر ابهت عمارت می‌رساند.
    آلیس، همچنان غرق نمای بیرونی عمارت است. رنگ خاکستری به نمای بیرونی عمارت زده‌اند که باعث سرد و بی‌روح شدنش شده است. تعداد زیادی پنجره نیز در قسمت‌های شرقی ساختمان قرار دارند و سقف عمارت آجری است که دودکش‌هایی رویش نصب هستند
    منشی، درب عمارت را باز می‌کند و خود اول از همه وارد می‌شود. آنتوان که دست عشق خود را گرفته است، با چشمانی درشت‌شده و دهانی نیمه‌باز، فضای عمارت آن‌ها را حسابی تحت تاثیر قرار می‌دهد.
    کریس که روی ایوان ایستاده است، به سمت عقب بر می‌گردد و با لحن بلندی رو به آلیس می‌گوید:
    - عزیزم چی‌کار می‌کنی، بیا دیگه.
    آلیس، همچنان بیرون از عمارت ایستاده است. کوچک‌ترین تحرکی ندارد و در تیرگی شب، مستقیم به یکی از پنجره‌های عمارت خیره شده است.
    کریس با نگرانی تفسیر می‌کند.
    - عزیزم اتفاقی افتاده؟...صدای من رو می‌شنوی؟
    آلیس، سرش را پایین می‌آورد و رو به کریس یک لبخند تصنعی می‌زند؛ سپس به سرعت پلکان جلوی ساختمان را بالا می‌رود و خودش را به او می‌رساند. کریس، باری دیگر همراه با نگرانی لب می‌زند.
    - چیزی دیدی؟
    لبخند روی لبان آلیس گسترش می‌یابد و همزمان که سرش را تکان می‌دهد، مصمم پاسخ می‌دهد.
    - نه فقط...به خاطر بازی هستش. یعنی باید طبیعی باشه.
    کریس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و پیشانی بر آمده آلیس را می‌بوسد. صدای آنتوان، از داخل عمارت به گوش می‌رسد.
    - کریسِ لعنتی، پس چی‌کار می‌کنید. زود بیاید داخل خانم معلم می‌خواد توضیحات آخر رو بده.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آلیس، همراه با لبخندش رو به کریس می‌گوید:
    - بریم عزیزم.
    آن دو نیز به داخل عمارت قدم بر می‌دارند و خودشان را به داخل می‌رسانند. به طور دلربایی وسعت داخل عمارت زیاد است و کف خانه از سرامیک صاف و مایل به قهوه‌ای رنگ است. به محض آنکه پایشان به داخل می‌رسد، همان رو به رویشان با یک راه‌پله‌ چوبی بزرگ مواجه می‌شوند که به طور مارپیچ بالا رفته است.
    صدای منشی، از سمت راست آن‌ها به گوش می‌رسد.
    - لطفا بیاید.
    آلیس و کریس که محو عمارت شده‌اند، از کنار آکواریوم طویل و عریض که روی دیوار متصل است، عبور می‌کنند.
    خودشان را به مبل سلطنتی کِرمی رنگ می‌رسانند که با پایه‌ و دسته‌هایش طلایی رنگش هماهنگ است. در کنار زوج دیگر گروهشان، یعنی آنتوان و تیلور می‌نشینند. مستقیم به سونیا چشم می‌دوزند. راهنمای آن‌ها نیز روی مبل تک‌نفره‌ی روبه‌رویشان می‌نشیند و با اعتماد به نفس، پا روی‌پا می‌اندازد. همراه با چشمان بادامی و مشکی‌اش مستقیم با داوطلبان ارتباط بینیایی برقرار می‌کند و خودش صحبت می‌کند.
    - دوستان، در طول بازی برای رفع ابهام و کمک، ممکنه دوباره من رو ببینید. درحال حاضر سئوال دیگه‌ای ندارین؟
    آلیس، چشمان درشت خاکستری رنگش را مستقیم به صورت روشن سونیا می‌دوزد و سئوالی از او می‌پرسد.
    - ببخشید، امکانش هست به طور مشترک و همزمان یک موجود ترسناک رو ببینیم؟
    سونیا، همراه با روی باز و لبخندی که به لبانش نشسته است، به سمت آلیس بر می‌گردد و پاسخ می‌دهد.
    - بله عزیزم. این اتفاق هم به وفور رخ میده.
    آنتوان، بی‌مقدمه رو به سونیا می‌گوید:
    - آلیس رو از قبل می‌شناختی؟
    سونیا، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - خیر، چرا همچین سئوالی پرسیدید؟
    آنتوان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و همزمان می‌گوید:
    - فقط احساس کردم با آلیس صمیمی‌تر حرف می‌زنی. میکروفون هم من می‌خواستم، ولی مستقیم به اون دادی.
    خود آنتوان همراه با لبخندی که روی لبانش دارد، دستانش را بالا می‌‌آورد و بلند می‌گوید:
    - فقط یکم عجیب بود دیگه.
    کریس، پیش از همه صحبت می‌کند.
    - دهنت رو بینید رفیق. نیاز نیست هرچی که داخل ذهنت می‌گذره، به زبون بیاری.
    آلیس، چشمان خاکستری رنگش را به سونیا گره می‌زند و خطاب به او می‌گوید:
    - ببخشید، آنتوان منظوری بدی نداشت. اون مثل بچه‌هاست، باید بشناسید تا بدونی حرف‌هاش با منظور و غرض نیست.
    سونیا نیز همراه با قد بلندی که دارد، لبخندی روی صورتش می‌نشیند و پاسخ می‌دهد.
    - خواهش می‌کنم. اگه دوست داری میکروفون رو به ایشون بده.
    آنتوان پیش از همه پاسخ می‌دهد.
    - نه...نه... بذار دست آلیس بمونه، من اصلا آدم پر حرفی نیستم.
    تیلور با کنایه می‌گوید:
    - بله، این پسر اصلا پر حرف نیست!
    سونیا از روی مبل بلند می‌شود و همراه با اندام لاغری که دارد، رو به داوطلبان می‌گوید:
    - به همه‌ی سئوال‌ها جواب دادم. با توجه به این که موبایل‌هاتون رو گرفتم، یک ساعت مچی بهتون می‌دم که زمان رو داشته باشید.
    سونیا به سمت آنتوان حرکت می‌کند و ساعت را به سمت او می‌گیرد. آنتوان، ابرو‌های قهوه‌ای رنگش را داخل یکدیگر فرو می‌کند و با لحن منحصر به فردش می‌گوید:
    - شوخی می‌کنی؟...این ساعت بیشتر به دست آلیس میاد.
    آلیس از روی مبل بلند می‌شود و همزمان می‌گوید:
    - دوباره لوس شدی.
    آلیس به سمت سونیا قدم بر می‌دارد و ساعت را از او می‌گیرد؛ سپس تشکر می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سونیا دستان بلند و قلمی‌اش را به یکدیگر گره می‌زند و با اعتماد به نفس کامل، صحبت می‌کند.
    - خیلی خوب دوستان، بازی رسما شروع شد. یادتون بمونه که داخل این عمارت تکنولوژی معنی نداره. باید چند ساعت رو بدون موبایل، تلویزیون، لپ‌تاپ، اینترنت و هر وسیله‌ی الکترونیکی دیگه‌ای بگذرونین.
    آنتوان، به سرعت دخالت می‌کند.
    - و پلی‌استیشن. مهم ترینش رو نگفتی.
    سونیا همراه با لبخند دلربایش، به آنتوان اشاره می‌کند و حرفش را به اتمام می‌رساند.
    ‌- بله پلی‌استیشن. برای پسر‌ها سخت‌تر هم هست... دوباره من رو می‌بینید.
    تیلور که همچنان هیجان زده است و برای کند و کاو عمارت دور خودش می‌چرخد، خطاب به سونیا می‌گوید:
    - باشه ممنون برای راهنمایی‌هات.
    ساعت دیجیتالی قرمز رنگ که روی دیوار هال اصلی عمارت وجود دارد، به طور معکوس شروع به کم کردن دقایق می‌کند. سونیا همراه با قدم‌های استوار و بلندش که صدای کفش‌های پاشنه بلندش را منعکس می‌کند، خودش را به درب بزرگ و سفید رنگ عمارت می‌رساند.
    آنتوان از روی مبل سلطنتی با پایه‌های طلایی رنگ بلند می‌شود و به طور ناگهانی می‌گوید:
    - یک خبر خوب، فقط شیش ساعت و پنج و هشت دقیقه دیگه مونده. هفت ساعت خیلی ترسناک بود.
    کریس پیشانی پهن و صاف خود را در دست می‌گیرد و همینطور که داخل یکی از هال‌های اصلی عمارت قدم برمی‌دارد، با لحن جدی‌اش لب می‌زند.
    - تحمل کردن جن و ارواح و تمام فوبیا‌ها یک طرف، گوش دادن به حرف‌های آنتوان یک طرف دیگه. چطوری باید تا صبح تحملش کنیم!
    آنتوان که دستانش را پشتش گره زده است و به تابلو‌های عمارت نگاه می‌کند، با لحنی آکنده از مزاح و شوخی می‌گوید:
    - دیگه داری بی‌انصاف می‌شی. از سه تا جمله‌‌ای که من می‌گم، حدقل دو تاش بامزه‌اس.
    آنتوان پلکان چوبی را به آرامی بالا می‌رود و به تابلو‌های نقاشی سیاه و سفید نگاه می‌کند. یکی از تابلو‌های بزرگ که قاب نقره‌ای رنگ و زیبایی دارد، توجه‌ی آنتوان را جلب می‌کند. عکس نیم‌رخ یک مرد نقاشی شده است. ریش و سیبیل پرپشتی روی صورتش وجود دارد و موهای صافش، مرتب به یک سمت شانه شده‌اند. کت و شلوار مشکی رنگی که بر تنش است و عینک ته استکانی‌اش که شیشه‌های گرد و کوچک دارند، تلقین می‌کند او اشرافی است.
    صدای آنتوان به گوش می‌رسد.
    - بچه‌ها، به نظرتون این نقاشی‌ها صورت آدم‌های واقعی هستش؟
    کریس، بی‌معلطی پاسخ می‌دهد.
    - البته که واقعی هستن. شک نکن ارواحشون داخل همین عمارت می‌پلکن. الان هم که داری بد نگاهشون می‌کنی، پس حتما با یک زنجیر داغ میان سراغت.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، رو به تمام تابلوهای نقاشی شکلک در می‌آورد و زبانش را بیرون می‌آورد؛ سپس یکی از انگشت‌هایش را به سمت نقاشی مرد اشرافی می‌گیرد.
    کریس که لبخند کم‌رنگی روی رخسارش نقش بسته است، دستان سفید و عضلانی‌اش را جلوی سـ*ـینه‌اش قفل می‌کند و باری دیگر خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - با همون زنحیر داغش، حساب زبون و انگشت رو می‌رسه.
    پیش از هر شخص دیگری، صدای هیجان زده‌‌ی تیلور از انتهای راه‌رو به گوش می‌رسد.
    - بچه‌ها بیاید، یک چیز خفن پیدا کردم.
    آنتوان، پله‌ها را دو تا یکی به سمت پایین طی می‌کند و آلیس نیز که تمام مدت بی‌تحرک بود، به سمت تیلور قدم بر می‌دارند.
    تیلور موهای مواج مشکی رنگش را پشت گوشش هدایت می‌کند و همراه با پوست گندوم‌گونش، موموزانه لب می‌زند.
    - نقشه‌ی تمام عمارت. فقط ببینین چه قدر بزرگه!
    آلیس، کنار لب‌هایش را می‌خاراند و پاسخ می‌دهد.
    - از کجا پیداش کردی؟
    تیلور قدم بر می‌دارد و خودش را به نزدیک‌ترین میز ممکن می‌رساند؛ سپس نقشه‌ی عمارت را که اندازه‌ی بزرگی نیز دارد، روی آن پهن می‌کند. پاسخ آلیس را کمی با تاخیر می‌دهد.
    - داخل یکی از کشو‌ها میزِ نزدیک راه‌پله بود.
    آلیس به سمت کریس می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - یاد امیلی افتادم. اون معمار فوق‌العاده‌ای بود.
    کریس لبخند‌کم رنگی روی لبانش سوار می‌کند. تیلور ادامه می‌دهد.
    - فقط کافی بود چند دقیقه داخل این عمارت بزرگ بچرخه. نقشه‌ی کاملش رو با جزئات، از حفظ ترسیم می‌کرد.
    تیلور که به وسیله‌ی دستانش گوشه‌ی نقشه‌ را روی میز صاف می‌کند، خطاب به کریس می‌‌گوید:
    - خواهرت توی زندگیش، انسان خیلی خوبی بود. من شک ندارم که الان جاش از ما بهتره. به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارم!
    کریس سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - ممنونم تیلور.
    تیلور لبخند مرموزش را روی لبانش گسترش می‌دهد و همزمان که به نوبت با تمام دوستانش ارتباط بینایی برقرار می‌کند، با هیجان لب می‌زند.
    - بچه‌ها به نظرتون می‌تونیم توی این مدت کم، تموم قسمت‌های مشخص و پنهون عمارت رو بگردیم؟
    آنتوان ابرو‌هایش را بالا می‌برد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - من که ترجیح می‌دم برم به تموم نقاشی‌ آدم‌های اشرافی فحش بدم. یک زمانی صاحب همچین محل زندگی‌ خفنی بودن.
    کریس، نگاهش را در اطراف خودش می‌چرخاند و پس از چند ثانیه لب می‌زند.
    - اگه بخوایم جدی باشیم، واقعا جو عمارت خیلی خوف و ترسناکه. یعنی به محض این که اومدم داخلش، احساس خفگی و مور‌مور شدن بهم دست داد.
    خود کریس، دستش را روی شانه‌ی آلیس می‌گذارد و خطاب به او می‌گوید:
    - راستی، اون بیرون چی دیدی؟
    آنتوان جیغی از ته گلو می‌کشد و با رخساری که مچاله شده است، با هیجان پاسخ می‌دهد.
    - آلیس، اولین روح رو دیدی؟
    آلیس می‌خندد و همزمان سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. به چشمان آبی رنگ آنتوان خیره می‌شود و در جواب می‌گوید:
    - آره دیدم. یک پسر کم سن بود. پشت یکی از پنجره‌های عمارت وایستاده بود.
    آلیس برای تمرکز بیشتر به یک نقطه از پارکت‌های چوبی عمارت خیره می‌شود و دقیق‌تر صحبت می‌کند.
    - درست نمی‌تونستم تشخیص بدم که سعی داره چی بهم بگه؛ ولی فهمیدم تموم تلاشش رو داره می‌کنه که من رو متقاعد کنه پام رو داخل عمارت نذارم!
    آنتوان، به دور خودش می‌چرخد و همزمان که پاهایش را روی زمین می‌کوبد، باری دیگر همچون دختر‌ها جیغ می‌کشد و لب می‌زند.
    - وای مامان می‌ترسم...روح...اون روح چه شکلی بود؟
    تیلور با دستان ظریفش او را به سمت پلکان چوبی عمارت هل می‌دهد و همزمان می‌گوید:
    - می‌تونی خودت بری از نزدیک نگاهش کنی!
    آلیس که تغییر موقعیت نداده است، باری دیگر لب می‌زند.
    - صورتش مثل گچ سفید بود. زیر چشم‌هاش پف کرده بودن و موهاش به شدت ژولیده بود.
    آنتوان، به چهره‌های آلیس و کریس نگاه می‌کند؛ سپس خطاب به آن‌ها پیشنهادی می‌دهد.
    - کی جرعت داره همین الان بره داخل اون اتاق؟
    پیش از همه، خود آنتوان کارت اعتباری‌ آبی رنگش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و خطاب به دوستانش می‌گوید:
    - جایزه خوبی میدم‌!
    کریس از دوستانش فاصله می‌گیرد و همزمان خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - حتی اگه یکی از کلیه‌هات رو هم برام بفروشی، پیشنهادت رو قبول نمی‌کنم.
    آنتوان بی‌معطلی می‌گوید:
    - تو که دل و جیـ*ـگر نداری، از بین دختر‌ها یکی باید قبول کنه.
    تیلور، کارت اعتباری را از دست آنتوان می‌قاپد و با لبخندی که بر لب دارد، رو به نامزدش می‌گوید:
    - من میرم عزیزم.
    لبخند روی لبان آنتوان گسترش می‌یابد و همزمان می‌گوید:
    - مطمئنی عزیزم؟
    تیلور لحطاتی سکوت می‌کند و صورت دوستانش را می‌کاود. آلیس همراه با لبخند کم‌رنگی که گوشه لبانش نقش بسته است، خطاب به تیلور می‌گوید:
    - مجبور نیستی این کار رو انجام بدی.
    تیلور بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - بیخیال بچه‌ها، فقط اومدیم خوش بگذرونیم. جن و ارواح این عمارت واقعی که نیستن!
    آنتوان، به شانه‌ی تیلور ضربه می‌زند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - برو عزیزم زود باش. بهت افتخار می‌کنم.
    تیلور، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و به سمت پلکان چوبی قدم بر می‌دارد. درون آن دختر را نیز خوف و ترس فرا گرفته است؛ اما به قدری هیجان دارد که او را مشتاق کند.
    پله‌های چوبی زیر پاهایش صدای فرسودگی می‌دهند. خودش را به طبقه‌ی دوم عمارت می‌رساند. با صدای بلندی خطاب به دوستانش لب می‌زند.
    - کسی بالا نیاد، این معما رو تنهایی حل می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قدم‌های آهسته از زیر چراغ نیم‌سوز که مدام‌ روشن و خاموش می‌شود، عبور می‌کند و خود را به یک مجسمه سنگی قدیمی می‌رساند. سرش را به سمت راستش می‌چرخاند، راه‌رو در تیرگی مطلق غوطه‌ور است.
    در ابتدا، سمت چپ راه‌رو را برای کندو‌کاو انتخاب می‌کند، زیرا لامپ‌های زردی رنگی به آن قسمت تلالو بخشیده‌اند.
    سه تا درب اتاق خواب، فقط در قسمتی از طبقه دوم وجود دارد. اکنون، سکوت مطلق در عمارت جاری است و حتی صدای دوست‌هایش را از طبقه‌ی پایین نمی‌شنود.
    بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و دستش را روی اولین دستگیره می‌گذارد. به سمت داخل می‌فشارد؛ اما درب قفل است. با دستش به درب می‌کوبد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - کسی داخل نیست؟
    پس از مکث کوتاهی، ادامه می‌دهد.
    - سلام پسربچه، صدای من رو می‌شنوی؟
    بدون معطلی به سمت درب بعدی حرکت می‌کند. دستیگره را به داخل می‌فشارد و وارد اتاق می‌شود. تمام چراغ‌ها خاموش هستند، فقط به وسیله‌ی پنجره بزرگی که داخل اتاق وجود دارد، نور ملایم ماه، قسمتی از اتاق را در بر گرفته است. دستش را چند مرتبه روی کلید برق می‌فشارد. هیچ لامپی روشن نمی‌شود. زیر لب غرولند می‌کند.
    - لعنت بهت، چرا هیچ چراغی روشن نمی‌شه.
    در همین لحظه، تیلور حشره‌ای را حس می‌کند که مستقیم روی دستش راه می‌رود. ناخواسته جیغ بلندی می‌کشد و طبق یک واکنش غیر‌ارادی، دستش را از روی کلید برق کنار می‌کشد. یک عنکبوت بزرگ روی زمین می‌افتد و با سرعت زیادی به سمت تیلور حرکت می‌کند.
    آن دختر با قدم‌های عقبکی به سمت عقب می‌رود. تعادلش را از دست می‌دهد و پهن زمین می‌شود. پاهای چندش عنکبوت را حس می‌کند که روی شکمش قدم بر می‌دارد.
    تیلور که رنگش همچون گچ دیوار شده است، دستش را بالا می‌آورد و همزمان که جیغ می‌کشد، با تمام قدرت به عنکبوت ضربه می‌زند. به طور ناگهانی دستش را از روی شکم خود بر می‌دارد؛ اما خبری از هیچ عنکوبتی نیست.
    لبخندی روی لبان سرخ تیلور جای می‌گیرد و از روی زمین بلند می‌شود. صدای آنتوان از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد.
    - عزیزم، اون بالا همه چیز مرتبه؟
    تیلور که نفس‌هایش به سختی بالا می‌آیند و لبخندش را روی لبانش گسترش می‌دهد؛ سپس پر شور و هیجان می‌گوید:
    - خدای من... همین الان یه عنکوت سه بعدی رو دیدم. لعنتی، خیلی طبیعی بود، حتی برای چند ثانیه انگار لمسش هم کردم.
    آنتوان نیز با هیجان جیغ می‌کشد و پاسخ می‌دهد.
    - فقط فکردی که لمسش کردی. همه‌اش بازی‌های روانی هستش.
    تیلور با قدم‌های آهسته به سمت درب بعدی حرکت می‌کند. ناخواسته لرز خفیفی بر وجودش افتاده است. دستش را بالا می‌آورد و روی سومین دستگیره می‌گذارد؛ سپس به سمت داخل می‌فشارد.
    درب سوم نیز باز می‌شود. یک اتاق خواب مرتب است. در راس اتاق یک تختخواب قدیمی و اشرافی وجود دارد که یک زن درشت اندام، رویش نشسته است. اتاق خواب کاملا تاریک است و حتی یک چراغ نیز داخلش روشن نیست.
    تیلور با دقت بیشتری به زن نگاه می‌کند. پشتش به درب است و موهای سفیدش رنگش را شانه می‌کشد. کمرش غوز آشکار و بلندی دارد و لباس خواب پوشیده است.
    تیلور، با لحن بلندی می‌گوید:
    - تو حتی از اون عنکبوت‌ هم طبیعی‌ تر هستی، واقعا عالیه.
    پس از مکث کوتاهی، خود تیلور لب می‌زند.
    - با وجود این که می‌دونم الان فقط به یک تختخواب خالی زل زدم، باز هم می‌ترسم داخل اتاق بیام.
    زن درشت اندام که به سبب نور اندک اتاق، واضح معلوم نیست، همچنان موهای سفید و بلندش را شانه می‌کند.
    تیلور که همچنان بیرون از اتاق است، بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و نگاهش را برای چند ثانیه در اتاق می‌چرخاند. سرانجام، با لحن بلندی به آن زن می‌گوید:
    - متاسفانه من باید برم. خوش‌گذشت.
    به محض آنکه صحبت تیلور به اتمام می‌رسد، زن مرموز شانه‌ زدن موهایش را متوقف می‌کند. برای چند ثانیه بی‌تحرک می‌ماند؛ سپس گردنش را خیلی آرام و آهسته به سمت عقب می‌چرخاند. صدای ساییده شدن استخوان‌های گردنش، فضای اتاق را در بر می‌گیرد. ضربان قلب تیلور، با گذشت هر ثانیه افزایش می‌یابد. زن درشت اندام، سرش را به سمت تیلور می‌چرخاند. پوست بی‌رنگ و چروکیده‌ دارد. لب‌های به شدت کبودش باز می‌شوند و همراه با چشم‌های ریز و باریکش، لبخند هراس آمیزی می‌زند.
    تیلور از انتهای گلویش جیغ بلندی می‌کشد و درب را به سرعت می‌بندد. آنتوان، با قدم‌های بلندش پلکان چوبی را به سمت بالا طی می‌کند و خودش را به طبقه دوم می‌رساند.
    تیلور به سمت نامزدش می‌دود و همینطور که به سختی نفس‌نفس می‌زند، خود را در آغـ*ـوش او جای می‌دهد.
    آلیس و کریس نیز خودشان را به طبقه دوم می‌رسانند.
    آنتوان، پیش از همه صحبت می‌کند.
    - چی‌شد عزیزم، چی‌دیدی؟
    تیلور که سـ*ـینه‌اش در اقتضای اکسیژن بالا و پایین می‌رود، پاسخ می‌دهد.
    - فقط بریم طبقه‌ی پایین.
    آنتوان، همزمان که موهای بلند تیلور را نوازش می‌کند، لبخندی می‌زند و خطاب به تیلور می‌گوید.
    - این فقط یک بازی هستش عزیز دلم. الان با این رفتارت، دارن از دوربین نگاهمون می‌کنن و یک دل سیر می‌خندن!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، تیلور را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کند و با قدم‌های بلندش به سمت درب‌های چوبی انتهای راه‌رو می‌رود. موهای صاف و طلایی رنگش را به پشت گوش می‌زند و با لحن بلندی که مملو از اعتماد به نفس است، خطاب به تیلور می‌گوید:
    - فقط بگو کدوم در بود.
    تیلور که همچنان شوک‌زده است، با دستش به درب سوم اشاره می‌کند. آنتوان، بدون فکر و تأمل دستگیره فلزی درب را پایین می‌دهد و وارد اتاق می‌شود. درب را نیز پشت سرش می‌بندد.
    تیلور با لحن بلندی می‌گوید:
    - کافیه آنتوان، لطفا بیا بیرون.
    هیچ پاسخی از داخل اتاق به گوش نمی‌رسد. تیلور نگران می‌شود و با لحن قبلی‌اش تکرار می‌کند.
    ‌- آنتوان، لطفا بیا بیرون. دوباره داری من رو می‌ترسونی.
    کریس دستان عضلانی‌اش را که به سبب آستین‌های تا‌خورده‌ی پیراهنش پدید آمده‌اند، پشت سرش گره می‌زند و خطاب به تیلور می‌گوید:
    - نگران نباش، فقط یکی دیگه از مسخره بازی‌هاش رو می‌خواد انجام بده.
    تیلور سرش را به نشانه‌‌ی مخالفت تکان می‌دهد و آرام لب می‌زند.
    - نه، خیلی طول کشید.
    در همین لحظه، صدای فریاد گوش‌خراش آنتوان از داخل اتاق به گوش دوستانش می‌رسد. هر سه نفرشان با تمام سرعت به سمت درب چوبی می‌دوند؛ اما پیش از آنکه به آن برسند، آنتوان از داخل اتاق بیرون می‌پرد. دستانش را بالا می‌گیرد و به نشانه‌ی تواضع جلوی دوستانش خم می‌شود؛ سپس خطاب به آن‌ها می‌گوید:
    - خواهش می‌کنم، تشویقم نکنید. فقط شما سه نفر رو ترسوندم. کار بزرگی نکردم.
    کریس، با صدای بلندی اولین دشنام رکیکی را که به ذهنش خطور می‌کند، به آنتوان می‌دهد؛ سپس پله‌ها را پایین می‌رود.
    در همین لحظه، آلیس به وسیله‌ی هدفونی که در یکی از گوش‌هایش است، صدای سونیا را می‌شنود.
    - عزیزم، صدام رو می‌شنوی؟
    سونیا بی‌معطلی می‌گوید:
    - بله، خیلی خوب و واضح.
    سونیا با همان اعتماد به نفس و لحن شمرده‌ای که دارد، خطاب به آلیس می‌گوید:
    - اصلا دوست ندارم فکر کنید من دارم محدودتون می‌کنم؛ ولی لطفا در طول بازی از فحش‌های رکیک استفاده نکنین.
    کریس در میان پله‌ها‌ ایستاده و به نامزدش زل زده است. آلیس لبخندی می‌زند و ناخواسته شانه‌هایش بالا می‌روند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - عزیزم این‌جا که غریبه نیست!
    سونیا نیز با روی خوش صحبت می‌کند.
    - من هم آشنا هستم؟
    آلیس موهای بلوند خودش را به پشت سرش هدایت می‌کند و همراه با تکان دادن سرش می‌گوید:
    - بله عزیزم، درست میگی. دیگه تکرار نمیشه.
    کریس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با عصبانیت خطاب به آلیس می‌گوید:
    - این چه وضعشه... مگه اسیر گرفتن؟
    آلیس با خونسردی بیشتری صحبت می‌کند.
    - عزیزم، قوانین بازی هستش. سونیا گفت که طوی طول بازی نباید فحش رکیک بدیم!
    آنتوان که دست تیلور را محکم گرفته است، همراه با لحن همیشگی‌اش که همراه با تمسخر است، پاسخ می‌دهد.
    - کریس لعنتیِ عوضی، چرا نمی‌تونی به قوانین احترام بذاری... اون دهن لعنتی بی‌صاحبت رو ببند!
    آلیس، معترضانه خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - آنتوان، خوبه همین الان گفتم که نباید فحش بدیم!
    کریس، به سرعت پله‌های مارپیچی را پایین می‌رود و به هال اصلی عمارت می‌رسد.
    تیلور که هنوز شوک زده است، با لحن آرامی صحبت می‌کند.
    - خیلی واقعی بود. با تموم وجود حسش کردم!
    آلیس لبخندی به لب‌هایش هدیه می‌دهد و با روی خوش صحبت می‌کند.
    - نگران نباش عزیزم، دیر یا زود ما هم همچین ترسی رو تجربه می‌کنیم!
    آنتوان، دستی بر پیشانی برآمده تیلور می‌کشد که عرق سرد رویش نشسته است؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - رنگت مثل پوست مرغ سفید شده. الان چه احساسی داری؟
    تیلور سرش را تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
    - چون می‌دونم تصویری که دیدم واقعی نبود، احساس خوبی دارم. انگار که به طور ایمن با ترسم مواجه شدم.
    آنتوان نزدیک صورت تیلور خم می‌شود و دم گوش او که یک گوش‌واره‌ی پرزرق و برق آویزان است، زمزمه می‌کند.
    - از کجا مطمئن هستی که واقعی نبود؟
    تیلور به وسیله‌ی دستان ظریف و نحیف خود به بدن آنتوان ظربه می‌زند و معترضانه می‌گوید:
    - خفه شو...البته که واقعی نبود.
    لبخندی روی لبان آنتوان می‌نشیند و دستی به ریش‌های بلند قهوه‌ای رنگ بلندش می‌کشد؛ سپس رو به آلیس می‌گوید:
    - ببرش پایبن، حواست بهش باشه. من میرم یکم عمارت رو بگردم.
    آلیس به سمت تیلور حرکت می‌کند و دست آن دختر را می‌گیرد؛ سپس همزمان که پله‌ها را به سمت پایین می‌روند، خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - مواظب باش.
    آنتوان پیش از آنکه اولین قدم را بردارد، با لحن بلندی خطاب به تیلور می‌گوید:
    - دوست دارم عشقم.
    آلیس و تیلور در طبقه‌ی پایین به کریس ملحق می‌شوند. آنتوان روی فرش قرمز مخملی که وسط راه‌رو وجود دارد، به آرامی قدم می‌زند و تمام وسایل زینتی خانه را با دقت مشاهده می‌کند. تعداد زیادی مجسمه‌های سنگی نیز در ابعاد و اشکال مختلف در کنار یکدیگر وجود دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از کنار پنجره‌های بزرگ و پرده‌های خاکستری رنگ عبور می‌کند و وارد یک راه‌روی جدید می‌شود. به قدری اتاق‌های مختلف وجود دارند که حس ورود به یک هزارتو را القا می‌کنند.
    آنتوان برای لحظاتی بدون تحرک می‌ایستد و به انتهای راه‌رو خیره می‌شود که چراغ‌های کوچک به آن‌ قسمت روشنایی بخشیده‌اند.
    صدای هراس‌زده کریس به طور ناگهانی از طبقات پایین به گوش‌های آنتوان می‌رسد و باعث می‌شود از فکر بیرون بیاید و کمی جا بخورد.
    - هی آنتوان، همین الان دو تا مار افعی جلوم می‌بینم که به سمتم می‌خزن.
    آنتوان، به خودش می‌آید. همراه با انرژی بالایی که دارد، دستانش را به یکدیگر می‌کوبد و پر هیجان لب می‌زند.
    - منِ لعنتی که همیشه می‌گفتم فوبیای تو مار هستش. از دوران دانشگاه یک‌سره دارم بهت میگم؛‌ ولی هیچ وقت گردن نگرفتی!
    کریس که در صدایش لرزش آشکاری موج می‌زند، از همان طبقه‌ی پایین پاسخ آنتوان را می‌دهد.
    - چرا باید فوبیام رو به عوضی مثل تو می‌گفتم؟ یک مار جور کنی موقعی که خوابم بندازی روی تخت خوابم، فیلمش رو داخل یوتیوب آپلود کنی؟
    لحن صدای آنتوان برای لحظاتی آرام می‌شود؛ سپس با لحن قبلی‌اش می‌گوید:
    - ایده‌ی خوبیه...دختر‌ها مار رو نمی‌بینن؟
    آلیس، با همان تُن آرام صدایش پاسخ می‌دهد.
    - نه، ما فقط زمین رو می‌بینیم.
    همزمان که کریس سعی دارد در نقاط مختلف خانه جا‌به‌جا شود، صدای فریادهایش به گوش می‌رسد. دختر‌ها از دیدن همچین صحنه‌ای، ریسه می‌روند.
    آنتوان همراه با لبخند کمرنگی که بر لب دارد، مسیرش را پیش می‌رود. درب‌های سفید و طلایی رنگ، با فاصله‌‌ی معین از یکدیگر، در دو طرف راه‌رو به چشم می‌خورند.
    آنتوان برای باز کردن یکی دو تا از آن‌ها تلاش می‌کند؛ اما تمام درب‌های داخل راه‌رو قفل هستند. به انتهای راه‌رو می‌رسد که یک درب با رنگ و اندازه‌ی ویژه‌‌ای وجود دارد. ابرو‌های قهوه‌ای رنگش داخل یکدیگر فرو می‌روند و با لحن آرامی لب می‌زند.
    - چرا تو دیزاین راه‌رو رو خراب کردی!
    به درب مشکی‌رنگ انتهای راه‌رو نزدیک‌تر می‌شود و دستش را روی دستگیره می‌گذارد؛ سپس به سمت پایین می‌فشارد. بر خلاف دیگر اتاق های این راه‌رو، باز می‌شود.
    آنتوان چشم‌های آبی رنگش را به پلکان سنگی روبه‌رویش می‌دوزد که به یک زیرزمین تاریک منتهی می‌شود.
    سرش را تکان می‌دهد و برای چند ثانیه به تیرگی مطلق زیرزمین خیره می‌شود؛ سپس باری دیگر صحبت می‌کند.
    - شوخیت گرفته...تاریکی...واقعا؟
    دستش را به کمر می‌گیرد و چند ثانیه فکر می‌کند؛ اما درنهایت با قدم‌های سریعش پله‌ها را پایین می‌رود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دوتا مشعل آتش داخل محفظه‌های آهنی‌شان روشن هستند. آنتوان به سمت یکی از آن‌ها قدم بر می‌دارد و برای ادامه‌‌ی مسیر، یکی از شعله‌ها را بر می‌دارد.
    پلکان سنگی و فرسوده را که گاها گوشه‌‌ی آن‌ها به وسیله‌ی تار‌های عنکوبت تزئین شده‌اند، پایین می‌رود. به یک راه‌روی بسیار تنگ و تاریک می‌رسد که بوی نامطبوع و تعفن بر‌انگیزی داخلش پخش شده است.
    صورت آنتوان مچاله می‌شود و زیرلب زمزمه می‌کند.
    - این‌جا چی‌کار کردید که همچین بوی گندی میده.
    آنتوان به کمک مشعل آتشی که در دست دارد، به سمت دیوار‌های سنگی راه‌رو می‌چرخد و به نفش و نگار‌های برجسته رویش خیره می‌شود.
    به نطر می‌رسد نبردی تن‌ به تن گلادیاتور‌ها همراه با نیزه‌ها و سپر‌های آهنی‌شان با ظرافت زیاد روی دیوار‌ها طراحی شده است. آنتوان دلیل وجود این نقش و نگار‌ها را نمی‌داند؛ ولی برایش بسیار کنجکاوی برانگیز است.
    به انتهای راه‌رو می‌رسد که یک درب آهنی و مشکی رنگ وجود دارد. آنتوان که به مرور زمان نفس‌تنگی‌ می‌گیرد، مشعل آتش را نزدیک درب آهنگی می‌گیرد و با دقت بیشتری به آن نگاه می‌کند. سر یک خرس قهوه‌ای روی دیوار چسبیده است. گوشه‌ی لب‌های آنتوان بالا می‌آورد و به سر خرس یک چشمک می‌زند. در همین لحظه صدای قدم‌های شخصی را از پشت سرش می‌شنود.
    به سمت عقب بر می‌گردد و به کمک مشعل آتشی که در دست دارد، تاریکی راه‌رو را می‌شکافد. صدای قدم‌زدن قطع می‌شود. هیچ شخصی پشت سرش وجود ندارد.
    باری دیگر به سمت درب آهنی بر می‌گردد و سعی می‌کند آن را باز کند؛ اما بسیار سنگین است و به سختی تکان می‌خورد. از شکاف اندکی که به وجود آمده است، به داخل یک محوطه‌ی جدید سُر می‌خورد.
    دیوار‌ها، زمین و سقف همه از جنس سنگ‌‌های فرسوده هستند که ترک و شکاف‌های ریز و درشتی رویشان وجود دارد. نقش و نگار‌های گلادیتور‌های جنگجو، همچنان در گوشه‌ کنار دیوار‌های این اتاق گِرد و پهناور نیز به چشم می‌خورد.
    سه درب چوبی دیگر نیز در سه جهت اصلی جغرافیایی به چشم می‌خورد که همه‌ی آن‌ها بسته‌ هستند.
    به طور ناگهانی آنتوان یک سوسک را احساس می‌کند که روی شانه‌ی او درحال حرکت است. به وسیله‌ی فریادی که می‌کشد، سوسک را از روی لباس خودش پس می‌زند.
    حدود ده‌ دوازده‌تا سوسک بزرگ و مشکی رنگ دیگر از روبه‌ی روی آنتوان به سمتش حرکت می‌کنند. سرش را به سمت راست می‌چرخاند. تعداد بیشتری از سوسک‌های یک شکل و بزرگ نیز از سمت راست به سمت آنتوان حرکت می‌کنند.
    آنتوان که دقیقا وسط این اتاق پهناور و باستانی سنگی ایستاده است، به سمت عقب بر می‌گردد. تعداد بسیار زیادی سوسک نیز از تاریکی پشت سرش پدید می‌آیند و مستقیم به سمتش حرکت می‌کنند. آنتوان روی ران‌های هر دو پایش چند عدد از سوسک‌های بزرگ و چندش را احساس می‌کند که خودشان را به بالا می‌رسانند.
    همراه با فریاد بلندی به سمت جلو جهش می‌زند که سوسک‌های از رویش سقوط کنند. اکنون، تعداد بسیار زیادی سوسک‌های مشکی و بزرگ که قابل شمارش نیستن، از هر چهار جهت به سمت آنتوان هجوم می‌آورند.
    آنتوان روی زانوهایش می‌افتد و دستانش را پشت سرش می‌گذارد؛ سپس بی‌تحرک می‌ماند. سوسک‌ها، یکی از فوبیا‌های آنتوان هستند.
    آنتوان‌ حتی چشمانش را می‌بندد که شاهد چنین صحنه‌‌ای نباشد. ارتش سوسک‌ها از هرسو روی آنتوان می‌روند و لحطه‌ای بعد او همانند قله‌ای می‌شود که سوسک‌های بزرگ و پَردار برای صعود به آن تلاش می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    کریس و آلیس که دست یکدیگر را گرفته‌اند، داخل یکی از سالن‌های پذیرایی قدم بر می‌دارند. میز نهار‌خوری بلند و مربعی شکل در مرکز سالن وجود دارد که ظروف گران قیمتی رویش چیده شده است.
    آلیس موهای طلایی رنگ و صافش را پشت گوش خود می‌زند و با یک لبخند کمرنگ صحبت می‌کند.
    - هر لحظه منتظرم که تراشه یک گوشه کناری اون مرد رو برام شبیه‌سازی کنه.
    زمین این قسمت را موزائیک‌های صاف و براق شطرنجی پوشانده‌اند. همچنین یک اتاق در ضلع شرقی آن وجود دارد که روی درب چوبی‌اش یک قفل بزرگ به چشم می‌خورد.
    کریس بر خلاف آلیس، با چهره‌ی کاملا جدی به گونه‌های بر آمده و چانه‌ی گرد عشق خود نگاه می‌کند و به مرور زمان چشمان خاکستری رنگ او را هدف می‌گیرد. آن پسر با لحن بسیار آرامی پاسخ می‌دهد.
    - ‌هی عزیزم، لطفا این حرف رو نزن. قرارمون این بود که دیگه در مورد اون مرد صحبت نکنیم!
    آلیس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با همان لبخند‌ کمرنگی که روی صورتش نقش بسته است، به آرامی لب می‌زند.
    - فقط...نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم...ولی...
    کریس انگشت اشاره خود را روی لبان صورتی و نازک آلیس قرار می‌دهد؛ سپس با لحن مصممی می‌گوید:
    - نیاز نیست حست رو توضیح بدی...فقط از بازی لـ*ـذت ببر... مگه همین رو نمی‌خواستی؟
    آلیس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - بله عزیزم، درست میگی.
    از سالن پذیرایی خارج می‌شوند و داخل یک راه‌روی طولانی و طویل قدم بر می‌دارند که یک فرش مخمل قرمز رنگ روی پارکت‌های چوبی قهوه‌ای سوخته‌اش پهن شده است.
    روی دیوار‌های این راه‌رو که به یک راه‌پله منتهی می‌شود، تابلو نقاشی‌های فراوان از اشخاص مختلف یک خانواده‌ی اشرافی چسبیده شده است. کریس با قدم‌های آهسته به اولین تابلو نزدیک می‌شود. یک دختر بچه‌ی یازده ساله که اندام درشت و چاقی دارد. همچنین موهای مشکی رنگش را بسته است و به سختی لباس‌های جذب و تنگ اشرافی بر تن دارد.
    کریس، بی‌حوصله قدم بر می‌دارد و به یکی دیگر از تابلو‌ها نگاه می‌کند. شخصی که بیشترین تابلو‌ نقاشی‌های عمارت را شامل می‌شود. تقریبا در همه‌ی قسمت‌های عمارت، یک نقاشی متفاوت از این مرد وجود دارد. موهای کوتاه قهوه‌ای رنگ دارد که مرتب به یک سمت هدایت شده‌اند و سیبیل چخماخی پرپشت هم‌رنگ موهایش، به شدت در چشم است.
    کریس نگاهش را می‌چرخاند و به زیر نقاشی نگاه می‌کند. با خط شکسته و زیبا، عبارت پدر به چشم می‌خورد؛ گویا امضای نقاش تابلو‌ها است.
    این امضا، در تمام تابلو‌های نقاشی وجود دارد.
    کریس که همچنان به نقاشی‌ها نگاه می‌کند، خطاب به آلیس می‌گوید:
    - به نظرت این آدم‌ها واقعی بودن، یا فقط یک سری نقاشی ساده هستن؟
    آلیس ابرو‌های مشکی رنگش را در هم می‌کشد و با انزجار پاسخ می‌دهد.
    - امیدوار هستم واقعی نباشن. اصلا حس خوبی بهشون ندارم.
    کریس بی‌معطلی می‌گوید:
    - از راهنمای بازی بپرس.
    آلیس، دست خود را روی هدفون و میکروفونش می‌گذارد و کمی داخل گوش خود جابه‌جا می‌کند؛ سپس شمرده و آرام می‌گوید:
    - سونیا، عزیزم صدام رو می‌شنوی؟
    فقط پس از گذشت چند ثانیه، صدای مملو از اعتماد به نفس سونیا به گوش می‌رسد.
    - بله عزیزم، در طول بازی من همیشه صدات رو می‌شنوم.
    سونیا بدون فوت وقت اصل ماجرا را مطرح می‌کند.
    - برای نامزد من یک سئوال پیش اومده. نقاشی‌هایی که داخل عمارت وجود دارن، ساخته ذهن نقاش هستن یا واقعا یک خانواده اشرافی این‌جا زندگی می‌کردن؟
    سونیا برای لحظاتی سکوت می‌کند. پس از گذشت لحظاتی لحن صدایش را تغییر می‌دهد و به طور مرموزی لب می‌زند.
    - در زمان گذشته یک خانواده‌ی اشرافی داخل این عمارت زندگی می‌کردن. زندگی خیلی خوبی داشتن، تا این که یک اتفاق شوم باعث شد اتفاق وحشتناکی براشون بیفته. الان، روح تک‌تک اعضای خانواده داخل عمارت پرسه می‌زنن و به دنبال قربانی می‌گردن.

    سونیا لحظاتی سکوت می‌کند. آلیس با چهره‌ی جدی خود به یک قسمت از دیوار خیره شده است.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا