پارت 70
همچنان صدای مکالمه مسعود و مرد رو میشنیدم؛ مسعود سفره دلش رو باز کرد و از بیکاری و وضع مالیش گفت.
مرد هم مثل پدرها لحن نصیحت گرفت.
-ببین تو این دوره زمونه، با بهونه آوردن و یه گوشه ایستادن چیزی درست نمیشه! یا برو وسط میدون یا کلا نخودی باش؛ غر نزن.
سعی کن یه مدت سرمایه و وقت بذاری یه مهارت مفید که بهش علاقه داری رو یاد بگیری و یا از مهارتی که قبلا یاد گرفتی استفاده کنی.
مسعود سری تکون داد.
-قبل از سربازی و بعد از دبیرستان فقط توی مکانیکی شاگرد بودم به جز اون کاری بلد نیستم!
مرد هم نفس عمیقی کشید.
-همونم خوبه؛ بهتر از هیچیه! از من میشنوی اگه میخوای کار کنی باید پیله باشی و شل کار نکنی.
از گوشه چشمم دیدم که یک کارت ویزیت به سمت مسعود گرفت و گفت:
-فکر نکنم بتونم کمکت کنم کار پیدا کنی؛ ولی اگه خواستی با اون خانومِ جوون ازدواج کنی، ما یه گروهی داریم که برای زوجهای جوون به مدت دو تا سه سال مسکن تهیه میکنیم تا زمانی که بتونن برن سر خونه و زندگیشون.
مسعود تشکر کرد و کارت رو گرفت؛ من هم با حالتی نیمه ناراحت بهشون نگاه کردم که مرد خندید.
-اونجوری نگاه نکنید! این پسر بچه خوبیه!
نگاهم رو به زمین دوختم و دیگه چیزی نگفتم.
مسعود با تکخندی گفت:
-خیلی ممنونم آقای... فامیلی شریفتون چیه؟
مرد دستش رو به سمت مسعود دراز کرد.
-تهرانی هستم؛ سورن تهرانی.
مسعود دوباره تشکر کرد و خیلی داشت با یارو رفیق میشد که پرستار تهرانی رو صدا زد و اون هم از ما خداحافظی کرد و رفت.
من با نگاهی خیره به مسعود نگاه کردم و شاکی پرسیدم:
-شما همیشه انقدر زود با غریبهها رفیق میشید؟
خندید.
-مثل اینکه شما زیاد خوشتون نیومد!
پا روی پا انداختم و به سمت دیگهای خیره شدم.
-معلومه که خوشم نیومد! خیلی آقای فوضول و بیمسئولیتی بود... انگار نه انگار که خانومش داره فارغ میشه!
مسعود شونه بالا انداخت.
-ولی به نظر من که خیلی متشخص و باادب بود! شما دقت نکردین ولی ساعت و گوشیش و حتی لباسهاش همه مارک و آخرین مدل بودن و معلوم بود طرف آدم حسابیه ولی با این حال با منی که یه لا قبا دارم انقدر خونگرم و صمیمی برخورد کرد! آدم پولدار هم میشه ای کاش اینجوری پولدار بشه.
توی دلم به تصورات مسعود پوزخندی زدم؛ به قول خودش این پسر یه لا قبا رو چه به پولدار شدن؟
نگاهم کشیده شد سمت اون مرد، که هراسون توی بیمارستان این ور و اون ور میرفت و معلوم بود خیلی نگرانه.
به مسعود نگاه کردم و دیدم که اون هم متوجه مرد شده.
-بنده خدا فکر کنم برای خانومش مشکلی پیش اومده؛ ایشالا که به خیر بگذره.
من هم ته دلم براش ناراحت شدم و دعا کردم؛ امیدوار بودم زن و بچش سالم بمونن.
یک نیم ساعتی اونجا معاطل نشسته بودیم تا اینکه مسعود رفت برای ناهارمون ساندویچ بخره؛ من هم یه چرت کوتاه زدم.
***
از نگاههای خیره اون پسر غریبه خوشم نمیاومد! هر سری که از کوچه رد میشدم اونجوری نگاهم میکرد.
اخیراً زیاد میدیدمش، میگفتن پسرِ حوریه خانومه که تازه از زندان آزاد شده! ماشالله به شدت هیکلی و گردن کلفت بود و من خیلی ازش میترسیدم.
خودم رو جمع و جور کردم و با سری به زیر، از کنارش رد شدم؛ شب بود و این ترسِ من رو بیشتر میکرد.
یکم ازش دورتر شده بودم که با صدای کلفتش که چندبار شنیده بودم گفت:
-بالاخره که مجبوری به من نگاه کنی خانوم کوچولو!
چیزی توی دلم فشرده شد و با ترس، مسیر باقی مونده تا خونه سمیرا رو تندتر طی کردم! طی این یک هفته چیزی به سمیرا نگفته بودم. میترسیدم به ناراحتیهاش اضافه کنم.
بقیه زنها این نگاهِ خیره رو به من میدیدن ولی چون حوریه و شوهرش از هاپارتیهای کوچه بودن، هیچکس جرئت نداشت به اون لندهور چیزی بگه.
مقابل در خونه عذریخانوم ایستادم و نگاهی به عقب کردم و دیدم اون گردن کلفت داره بهم نزدیک میشه!
هول شدم و تندتند در خونه عذری خانوم رو زدم؛ طولی نکشید که پسرِ کوچیکِ عذری خانوم در رو باز کرد و من خودم رو انداختم داخل حیاطشون که خودم نقاشی کرده بودم.
عذریخانوم که تازه داشت بیرون میاومد گفت:
-چی شده دختر چرا رنگت پریده؟
با یکم لکنت سلام کردم و گفتم:
-یکی دنبالم افتاده بود!
اومد نزدیکم و خطاب به پسر کوچیکش گفت:
-بپر برو براش آب بیار الان میفته روی دستمون!
با بغض خودم رو به عذریخانوم نزدیک کردم و به آغـ*ـوشِ مادرانهاش پناه بردم و اون دلداریم داد.
-نترس دختر چیزی نیست! آشنا بود یا غریبه؟
با ترس کنار گوشش زمزمه کردم.
-پسر... پسر حوریه خانوم! چند روزی هروقت میرفتم برای خرید یا کمکِ سمیرا میدیدمش که بد نگاه میکرد... .
نگذاشت ادامه بدم و من رو از خودش جدا کرد.
-غلط کرده! مگه شهر هرته؟
با ناراحتی گفتم:
-عذریخانوم تو رو خدا به سمیرا چیزی نگید نمیخوام ناراحت بشه!
مسعود خودش رو به درگاه خونه رسوند و انگار که از دیدن من تعجب کرده باشه گفت:
-سلام! چی شده فرشته خانوم؟
همزمان لیوان آب رو به سمتم گرفت و عذریخانوم هم لیوان رو از مسعود گرفت و درحالی که به دست من میداد به مسعود دستور داد.
-یه چیزی تنت کن این دختر رو برسون خونه سمیرا. مثل اینکه قاسم باز مرض به جونش افتاده.
همچنان صدای مکالمه مسعود و مرد رو میشنیدم؛ مسعود سفره دلش رو باز کرد و از بیکاری و وضع مالیش گفت.
مرد هم مثل پدرها لحن نصیحت گرفت.
-ببین تو این دوره زمونه، با بهونه آوردن و یه گوشه ایستادن چیزی درست نمیشه! یا برو وسط میدون یا کلا نخودی باش؛ غر نزن.
سعی کن یه مدت سرمایه و وقت بذاری یه مهارت مفید که بهش علاقه داری رو یاد بگیری و یا از مهارتی که قبلا یاد گرفتی استفاده کنی.
مسعود سری تکون داد.
-قبل از سربازی و بعد از دبیرستان فقط توی مکانیکی شاگرد بودم به جز اون کاری بلد نیستم!
مرد هم نفس عمیقی کشید.
-همونم خوبه؛ بهتر از هیچیه! از من میشنوی اگه میخوای کار کنی باید پیله باشی و شل کار نکنی.
از گوشه چشمم دیدم که یک کارت ویزیت به سمت مسعود گرفت و گفت:
-فکر نکنم بتونم کمکت کنم کار پیدا کنی؛ ولی اگه خواستی با اون خانومِ جوون ازدواج کنی، ما یه گروهی داریم که برای زوجهای جوون به مدت دو تا سه سال مسکن تهیه میکنیم تا زمانی که بتونن برن سر خونه و زندگیشون.
مسعود تشکر کرد و کارت رو گرفت؛ من هم با حالتی نیمه ناراحت بهشون نگاه کردم که مرد خندید.
-اونجوری نگاه نکنید! این پسر بچه خوبیه!
نگاهم رو به زمین دوختم و دیگه چیزی نگفتم.
مسعود با تکخندی گفت:
-خیلی ممنونم آقای... فامیلی شریفتون چیه؟
مرد دستش رو به سمت مسعود دراز کرد.
-تهرانی هستم؛ سورن تهرانی.
مسعود دوباره تشکر کرد و خیلی داشت با یارو رفیق میشد که پرستار تهرانی رو صدا زد و اون هم از ما خداحافظی کرد و رفت.
من با نگاهی خیره به مسعود نگاه کردم و شاکی پرسیدم:
-شما همیشه انقدر زود با غریبهها رفیق میشید؟
خندید.
-مثل اینکه شما زیاد خوشتون نیومد!
پا روی پا انداختم و به سمت دیگهای خیره شدم.
-معلومه که خوشم نیومد! خیلی آقای فوضول و بیمسئولیتی بود... انگار نه انگار که خانومش داره فارغ میشه!
مسعود شونه بالا انداخت.
-ولی به نظر من که خیلی متشخص و باادب بود! شما دقت نکردین ولی ساعت و گوشیش و حتی لباسهاش همه مارک و آخرین مدل بودن و معلوم بود طرف آدم حسابیه ولی با این حال با منی که یه لا قبا دارم انقدر خونگرم و صمیمی برخورد کرد! آدم پولدار هم میشه ای کاش اینجوری پولدار بشه.
توی دلم به تصورات مسعود پوزخندی زدم؛ به قول خودش این پسر یه لا قبا رو چه به پولدار شدن؟
نگاهم کشیده شد سمت اون مرد، که هراسون توی بیمارستان این ور و اون ور میرفت و معلوم بود خیلی نگرانه.
به مسعود نگاه کردم و دیدم که اون هم متوجه مرد شده.
-بنده خدا فکر کنم برای خانومش مشکلی پیش اومده؛ ایشالا که به خیر بگذره.
من هم ته دلم براش ناراحت شدم و دعا کردم؛ امیدوار بودم زن و بچش سالم بمونن.
یک نیم ساعتی اونجا معاطل نشسته بودیم تا اینکه مسعود رفت برای ناهارمون ساندویچ بخره؛ من هم یه چرت کوتاه زدم.
***
از نگاههای خیره اون پسر غریبه خوشم نمیاومد! هر سری که از کوچه رد میشدم اونجوری نگاهم میکرد.
اخیراً زیاد میدیدمش، میگفتن پسرِ حوریه خانومه که تازه از زندان آزاد شده! ماشالله به شدت هیکلی و گردن کلفت بود و من خیلی ازش میترسیدم.
خودم رو جمع و جور کردم و با سری به زیر، از کنارش رد شدم؛ شب بود و این ترسِ من رو بیشتر میکرد.
یکم ازش دورتر شده بودم که با صدای کلفتش که چندبار شنیده بودم گفت:
-بالاخره که مجبوری به من نگاه کنی خانوم کوچولو!
چیزی توی دلم فشرده شد و با ترس، مسیر باقی مونده تا خونه سمیرا رو تندتر طی کردم! طی این یک هفته چیزی به سمیرا نگفته بودم. میترسیدم به ناراحتیهاش اضافه کنم.
بقیه زنها این نگاهِ خیره رو به من میدیدن ولی چون حوریه و شوهرش از هاپارتیهای کوچه بودن، هیچکس جرئت نداشت به اون لندهور چیزی بگه.
مقابل در خونه عذریخانوم ایستادم و نگاهی به عقب کردم و دیدم اون گردن کلفت داره بهم نزدیک میشه!
هول شدم و تندتند در خونه عذری خانوم رو زدم؛ طولی نکشید که پسرِ کوچیکِ عذری خانوم در رو باز کرد و من خودم رو انداختم داخل حیاطشون که خودم نقاشی کرده بودم.
عذریخانوم که تازه داشت بیرون میاومد گفت:
-چی شده دختر چرا رنگت پریده؟
با یکم لکنت سلام کردم و گفتم:
-یکی دنبالم افتاده بود!
اومد نزدیکم و خطاب به پسر کوچیکش گفت:
-بپر برو براش آب بیار الان میفته روی دستمون!
با بغض خودم رو به عذریخانوم نزدیک کردم و به آغـ*ـوشِ مادرانهاش پناه بردم و اون دلداریم داد.
-نترس دختر چیزی نیست! آشنا بود یا غریبه؟
با ترس کنار گوشش زمزمه کردم.
-پسر... پسر حوریه خانوم! چند روزی هروقت میرفتم برای خرید یا کمکِ سمیرا میدیدمش که بد نگاه میکرد... .
نگذاشت ادامه بدم و من رو از خودش جدا کرد.
-غلط کرده! مگه شهر هرته؟
با ناراحتی گفتم:
-عذریخانوم تو رو خدا به سمیرا چیزی نگید نمیخوام ناراحت بشه!
مسعود خودش رو به درگاه خونه رسوند و انگار که از دیدن من تعجب کرده باشه گفت:
-سلام! چی شده فرشته خانوم؟
همزمان لیوان آب رو به سمتم گرفت و عذریخانوم هم لیوان رو از مسعود گرفت و درحالی که به دست من میداد به مسعود دستور داد.
-یه چیزی تنت کن این دختر رو برسون خونه سمیرا. مثل اینکه قاسم باز مرض به جونش افتاده.