رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. احتمال دادم برای ارضای حس کنجکاوی خویش آمده. در را که باز کردم، هول کرد. لبخند تصنعی زد و با همان صدای جیغ‌جیغویش گفت:
- سلام افسانه‌جون. خوبی شما؟ آقاعمید خوبن ان‌شاءلله؟
لبخندش پررنگ‌تر شد. حال‌واحوال کردیم. می‌دانستم برای احوال‌پرسی بالا نیامده. حوصله هم نداشتم تعارفش کنم داخل. گفت:
- مزاحم نباشم افسانه‌جون؟
یعنی می‌توانم داخل شوم؟ زیرکانه بی‌آنکه تعارفش کنم، خود را دعوت کرد. آهسته کنار رفتم و گفتم:
- نه اصلاً. خواهش می‌کنم، این چه حرفیه؟
نگذاشت کامل کنار بروم. زود خود را از همان قسمت خالی بین من و در جا کرد و وارد شد. با کنجکاوی یک نگاه سرسری به اطراف کرد و کنار اپن آشپزخانه ایستاد. نگاهی به آسیاب و گردوها انداخت.
- مهمون داری؟
در را بستم.
- نه. چطور؟
دستش را در هوا تکان داد و با همان لبخند مصنوعی گفت:
- هیچی بابا.
درحالی‌که با دست به مبل اشاره می‌کردم، تعارفش کردم:
- چرا نمی‌شینین؟ بفرمایین.
آهسته یقه‌ی کلوش و آویزان تاپ خاکستری‌اش را مرتب کرد و به‌طرف مبل رفت. هنوز کامل ننشسته بود که گفت:
- میگم افسانه‌جون حال مادرشوهرت چطوره؟ خوبه ان‌شاءلله؟
آرام گوشه‌ی لبم را جویدم و نگاهش کردم.
- الحمدلله شکر. هنوز تماس نگرفتم حالشون رو بپرسم.
آهسته گفت:
- اون عفریته چی؟ خوبه؟ بچه‌ش نیومد؟
اخم‌هایم در هم رفت. کاری به دخالتِ بیش از حد و کنجکاوی بی‌ادبانه‌اش در مورد زندگی خصوصی‌ام نداشتم؛ برایم سنگین بود با اینکه گفته بودم او هووی من نیست و آن بچه هم مال خودم است، هنوز می‌گوید «بچه اش».
- خانوم من که به شما گفتم! اون بچه‌ی خودمونه. ما هم رَحِم ایشون رو اجاره کردیم.
ناباورانه نگاه کرد و گفت:
- یعنی افسانه‌جون اون زنِ عمیدآقا نیست؟ یعنی چی رحمِش رو اجاره کردیم؟ چجوری آخه؟
روبه‌رویش روی مبل نشستم. می‌دانم که داشت دخالت می‌کرد؛ اما احساس کردم بهتر این است که برایش شرح دهم، حتی اگر به آگاهی یک نفر هم کمک کنم، کافیست.
- یعنی من بچه‌دار نمی‌شدم. رحم من توانایی نگهداری جنین رو نداشت. از رحِم سالم و توانمند یه خانومِ دیگه استفاده کردیم تا نطفه‌ای که از تخمک و اسپرم خودمون تشکیل شده و تو آزمایشگاه با لقاح مصنوعی ترکیبش کردن، توسط تیم متخصص به بدن ایشون انتقال پیدا کنه؛ به همین راحتی!
چشم‌هایش گرد شد. واکنش بدی نشان نداد؛ فقط خیلی متعجب شد.
- یعنی هیچ نسبتی...
سرم را تکان دادم.
- هیچی.
- جل‌الخالق! چقدر علم پیشرفت کرده.
از جا برخاستم.
- آب‌میوه هست، بستنی هم دارم. چی میل دارین؟
هنوز شگفت زده بود. دست گوشتالودش را به لبه‌ی مبل گرفت و از جا برخاست.
- نه دیگه برم من. ناهار یه چیزی آماده کنم.
موقع خارج‌شدن به سمتم برگشت.
- میشه شماره‌ی دکترت رو بدی؟ آخه... آخه دخترخاله‌م بچه‌ش نمیشه.
بغضش گرفت؛ من اما لبخند پت‌وپهنی به صورتم نشست و دستش را گرفتم.
- آره حتماً! چرا که نه؟ همه‌ی راه‌ها رو رفته؟ همه‌ی آزمایش‌ها رو دادن خودش و شوهرش؟
سر تکان داد؛ یعنی آره.
- من شماره‌ی دکتر و آدرس مطبش رو میدم. یه مقدار هزینه‌بره؛ اما خدا بزرگه. اول باید هر دو رو ببینه. شاید مجبور باشن دوباره آزمایش بدن. خدا رو چه دیدی؟ شاید با یه عمل و یا چند تا راهکار دیگه، خودش حامله شد.
برگشتم تا از کیفم کارت دکتر صائب را بردارم. کارت را برداشتم. از رویش یک عکس گرفتم تا شماره و آدرس را، هر چند حفظ بودم، جایی برای خودم نگه داشته باشم. برگشتم. کارت را که دستش دادم، با تردید گفتم:
- اگر چاره‌ای جز رحِم اجاره‌ای نبود، بگو به‌هیچ‌وجه با صاحب رحم ارتباط نگیرن. البته فکر هم نکنم که دکتر اجازه بده یا اون طرف قبول کنه. ما هم دیدی رابـ ـطه گرفتیم چون آشنا بودیم و خود مرجان هم رضایت داد. بگو اگر باهاش ارتباط نداشته باشن، از این دوران حسابی لـ*ـذت می‌برن.
زیرکانه نگاهم کرد. همیشه‌ی خدا لحن مهربانی داشت.
- کاش خودت هم همین کار رو کرده بودی.
دیگر نایستاد که جوابی بدهم. رویش را برگرداند و در پیچ راه‌پله ناپدید شد. هر چند جوابی هم نداشتم که بدهم. در را که بستم، با خود فکر کردم چقدر راحت این مسئله را درک کرد. نه مشمئز شد و نه بدش آمد، نه حرف و حدیثی تحویلم داد و نه بر این باور بود که امکان ندارد این بچه‌ی خودت باشد. خانم تفاخری، یک زن ساده و دیپلمه‌ای که هیچ مطالعه‌ای نداشت. زنی که علیرغم خانه‌داربودن، اهل معاشرت با خانم‌های دیگر نبود. تنها کسی که گاه‌به‌گاه او را می‌دید، من بودم. او این‌قدر ساده همه‌چیز را پذیرفت؛ آن‌وقت ما غصه‌ی مادر عمید را می‌خوردیم که با این سن، اهل فضای مجازی بود و دورهمی‌های زیادی با خانم‌های تحصیل‌کرده‌ی فامیل داشت. نمی‌دانم چرا گاهی عقل کور می‌شود و درست کنکاش نمی‌کند.
سراغ گردوها رفتم و کم‌کم بساط فسنجان را به پا کردم. همین‌که خورش به قل‌قل افتاد، زیرش را کم کردم. موبایل را روشن کردم. مادرم چند بار زنگ زده بود و پیغام هم گذاشته بود. از عمید هم یک پیام دیگر داشتم.
- قربونِ خانومِ بداخلاقم بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سلام دوستانِ عزیزم. اینم پارتهای جدید. ببینید من الان تو دوره مرخصی هستم و از سایت اجازه گرفتم تا برای آزمون خودم آماده بشم و وقتم رو متمرکز اون کنم. اما به خاطر شما عزیزانِ دلم، تو تایم مرخصی این پارت ها رو آماده کردم و براتون می‌فرستم. امیدوارم لـ*ـذت ببرید و ممنونم که شرایط فعلی من رو درک می‌کنید :)

    بی‌توجه به پیامش، شماره‌ی مادرم را گرفتم. همین‌که برداشت، بی سلام‌علیک گفت:
    - خوبی افسانه؟ حالت خوبه؟
    نفس‌نفس می‌زد. نگران پرسیدم:
    - مامان‌جان تو خوبی؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ کجایی؟
    ناله‌ی خفیفی کرد و با لحن کش‌داری گفت:
    - تو که منو کشتی افسانه! گفتم زبونم لال خدایی نکرده...
    نفس عمیقی کشید و صدای آرامِ هق‌هقش را شنیدم. آشفته نالیدم:
    - مامان کجایی؟ تو رو خدا گریه نکن. من خوبم. چی شده؟ مامان؟ مامان جواب بده!
    با صدای لرزانی گفت:
    - سر خیابونم. آژانس ماشین نداشت، گفتم خطی بگیرم بیام ببینم چه خاکی به سرم شده.
    از ته دل ناله کرد:
    - الهی که خیر نبینی عمید. الهی خدا جوابت رو بده. الهی که...
    - مامان نفرینش نکن.
    آهسته‌تر لب زدم:
    - پدرِ بچه‌مه.
    ته دلم از این کلمه و از این حمایت، قلقلک خورد. از اینکه او پدرِ دخترکم است و زندگی‌اش برایم چقدر مهم می‌باشد. مادرم رنجور گفت:
    - منی که مادرتم رو همین‌قدر دوست داری؟
    تن صدا و لحن بیان سؤالش طوری بود که انگار خود نیز جواب سؤالش را از پیش می‌داند. برای آنکه بیشتر فکر نکند، گفتم:
    - این چه حرفیه مامان؟ من هیچ‌کسی رو قدر شما و بابا دوست ندارم؛ هیچ‌کسی.
    هم‌زمان که این جمله را می‌گفتم، ته دلم برای دخترم غنج می‌رفت؛ اما به این فکر پروبال ندادم. حرف‌هایمان که تمام شد، مادرم به خانه برگشت. داشتم خورش را هم می‌زدم که زنگ آیفون را زدند. شاگرد گل‌فروش سر خیابان بود؛ همان که یک بار برایم خاک و گلدان آورده بود. در را باز کردم و تا بالا بیاید، چادر گلگلی را از آویز برداشتم و سر کردم. عطر گل زودتر از قدم‌های پسرک بالا آمد. همین که دم در رسید، سرش را از پشت گلدان بزرگِ پر از رزهای قرمز و مریم کج کرد و گفت:
    - می‌تونم بیارم تو؟ گفتن ببر داخل آپارتمان.
    از جلوی در کنار رفتم. حقاً که دسته گلی به این زیبایی و بزرگی ندیده بودم. ترکیب عطرِ مریم و رز در خانه پیچید و داشت با عطر فسنجان رقابت می‌کرد. یک لحظه احساس کردم که چقدر خانه‌ام گرم و پر از طراوت و زندگیست. پسرک خواست برود ‌که گفتم صبر کند. کمی آجیل و میوه خشک برداشتم و به‌طرفش گرفتم.
    - ببر برای مامان. بگو سوغاته.
    دروغ گفتم. خواستم خجل نشود یا اعتماد به نفسش پایین نیاید. آن‌قدر عزت نفس داشت که اگر حس می‌کرد صدقه است و یا از روی دلسوزی داده شده، قبول نمی‌کرد. با لبخند و ذوق از دستم گرفت.
    - دست شما درد نکنه.
    یک اسکناس هم کف دستش گذاشتم.
    - اینم شاگردونه‌‌ی خودت. مرسی که گل رو تا بالا آوردی.
    با احترام پول را پس زد.
    - نه ممنون. لطفتون کم نشه. عمو عمید شاگردونه داده.
    یک تای ابرویم بالا رفت؛ پس کار خودش بوده. بااین‌حال گفتم:
    - حالا این هم بگیر. دیگه به نیت تو کنار گذاشتم. به این دلیل که هر وقت زنگ بزنم، بی‌معطلی سفارشم می‌رسه.
    چشمانش برقی زد. همان‌طور که قبلاً گفتم، برای خرج خانه کمکِ مادرش بود.‌ وقتی رفت، به‌طرف گل چرخیدم و آن را بو کشیدم و ریه‌هایم را از عطرش پر کردم. دلم نمی‌خواست چشم از آن‌ها بردارم. داشتم به طرف گوشی می‌رفتم که به عمید زنگ بزنم، ناگهان به خاطر آوردم در چه موقعیتی گیر کرده‌ام. دل دوست داشت که زودتر این وضع تمام شود؛ اما عقل هشدار می‌داد که هنوز زود است. روی گل هیچ کارت یا نشانی نبود. حتماً رویش نشده چیزی بنویسد یا کارت چاپی انتخاب کند. موبایل را چک کردم. پیام تازه‌ای نداشتم. تلفن خانه را وصل کردم. کتاب‌های فرانسه را آوردم و مشغول ورق‌زدن شدم. دلم می‌خواست تحصیلاتم را ادامه دهم. تا کی می‌خواهم در آن مؤسسه از صبح تا شب حرف بزنم و خودم را خسته کنم؟ دوست دارم استاد دانشگاه باشم. دلم می‌خواست با قشر بزرگسال در ارتباط باشم. باز موبایلم زنگ خورد.
    - سلام مادر. جان؟ چی شده دوباره؟
    - سلام قربونت بشم. مادرجون میگم یه زنگ به پدرشوهرت بزن، احوال انیس‌السلطه رو بپرس. تونستی حتما یه توک پا برو بیمارستان، همین بغله دیگه.
    با لحنی که از کودکی با همان شیوه‌ی بیان مرا راضی می‌کرد، گفت:
    - راهی نیست که مادر تا بیمارستان. میری هم عیادت می‌کنی، هم خودت رو نشون میدی و میای. نذار بگن این چه دختری بود من تربیت کردم‌ها! همین الان یه زنگ بزن. آی من قربون دختر قشنگم بشم.
    با لبخند نگاهی به گل‌ها انداختم.
    - چشم مادر.
    - تو خانوم باش؛ هر کی هر طور می‌خواد باشه، باشه. تو خانوم باش، تو کوتاه بیا.
    - چشم. چشم. چشم.
    خداحافظی کردیم. راست می‌گفت. یک زنگ نزدم تا حالِ زن بیچاره را بپرسم. درجا به پدرشوهرم زنگ زدم. بیمارستان نبود و رفته بود سرکارش. گفت آسیه پیش مادرش مانده. خجالت می‌کشیدم با آسیه هم‌کلام شوم. مثل پدرشوهرم نبود که به رویم نیاورد. با تردید شماره‌ی آسیه را گرفتم که جواب نداد. دوباره گرفتم، باز هم برنداشت. از دست خودم کفری شدم. چقدر عزت و احترام داشتم، چقدر هوایم را داشت. بیخود و بی‌جهت خود را انگشت‌نما کردم. بی‌حوصله گوشی را رها کردم و سراغ خورش رفتم. عطر گردو حالم را جا آورد. خوب هَمَش زدم. از اینکه ریزریز قل می‌خورد و روغن پراکنده رویش جمع شده بود، خوشم آمد. گوشی را برداشتم و چند ثانیه از خورش فیلم گرفتم که یکهو کلید در قفل چرخید. سر که برگرداندم، عمید را جلوی در دیدم. مگر نباید الان سرکارش می‌بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نگاهم نکرد. خیلی سرد و جدی کفش‌هایش را در جاکفشی گذاشت و در را بست. رویم را برگرداندم. کفری شدم. از طرفی پیام عاشقانه می‌فرستند و گل می‌خرد؛ از طرفی حتی نگاهم هم نمی‌کند. به اتاقش که رفت، خنده‌ی ریزی کردم و با خود گفتم حتماً از دیدن وسایل دخترم خوشحال خواهد شد.
    خورشم حالاحالاها نیاز به قل‌زدن‌های ریز داشت و باید روی گاز می‌ماند.
    آهسته کنار راهرو رفتم و سرک کشیدم. توی اتاق بود. آرام به آشپزخانه برگشتم. خانه بیش از حد سوت‌وکور بود. پنجره‌ی آشپزخانه را باز و زیر کتری را هم روشن کردم. نه اینکه بخواهم به عمید توجه کنم، نه؛ فقط برای اینکه صبحانه نخورده بود. من اگر جای مهندس بودم، حتماً اخراجش می‌کردم. خوب بود این‌همه سال سابقه‌ی کار داشت و هم را خوب می‌شناختند. خدا را شکر عمید حتی اگر مرخصی هم می‌گرفت، کارهای شرکت را در خانه بررسی می‌کرد و حواسش به حساب‌کتاب بود. باز هم دست مهندس درد نکند که تا فهمید عمید دارد بچه‌دار می‌شود، او را در این ماه‌ها آزاد گذاشت. البته خیالش هم راحت بود؛ عمید آدمی نبود که از زیر کار در برود یا کم بگذارد.
    خواستم سالاد درست کنم که دیدم وسیله‌ام جور نیست. نه کاهو داشتم نه گوجه؛ فقط هویج داشتم و خیار. گفتم عیب ندارد همین‌ها را کنار غذا خُرد می‌کنم تا بخوریم.
    بعد نیم ساعت، بوی عطر چای دارچین در خانه پیچیده بود. برایش میز صبحانه‌ی مختصری چیدم؛ گفتم مختصر چون نمی‌خواستم سیر شود و جایی برای فسنجان نداشته باشد. خواستم فقط یک ته‌بندی کرده باشد. برای اینکه می‌دانستم نمی‌خواهد جلوی چشمم بیاید و راحتم می‌گذارد، به اتاق‌خواب رفتم. می‌دانستم عطر چای او را از اتاقش بیرون خواهد کشید. درست حدس زدم. زیرلب خندیدم. با اینکه دوست نداشتم با هم روبه‌رو شویم، اما دلم می‌خواست منتم را بکشد، که طاقت نیاورد و نازم را بکشد، به‌طرفم بیاید؛ نه که آن‌طوری گل بفرستد یا پیام دهد. همین حالا، وقتی در خانه است، بی‌محلی‌اش عذابم می‌داد. گوشی‌ام صدا داد؛ مرجان بود. جوابم را داده بود.
    - افسانه‌خانوم، از روز اول شما رو زنِ عاقل و حواس‌جمعی دیدم. همون اول فهمیدم چقدر شما و عمیدآقا به هم علاقه‌مند هستین. یکی از بزرگ‌ترین دلایلی که باعث شد بپذیرم با هم در ارتباط داشتیم، همین عشق و علاقه‌ی شما به هم بود. گفتم حیفه این عشق که اگر با کمکی از طرف من به نجاتش کمک میشه، کم‌کاری کنم. جز نجابت از همسر شما ندیدم. فکرتون رو خراب نکنین. خدای بالای سر شاهده که عین یک برادر هستن برای من و الحمدلله که حقیقت آشکار شده. ایشون جز به شما و دخترتون، به هیچ‌کس و هیچ‌چیز فکر نمی‌کنن. حالا با خیالت راحت می‌تونم از امانتتون مراقبت کنم؛ بدونِ هیچ تنشی. اگر دیگه قسمت نبود هم رو ببینیم، حلالم کنین؛ من هم حلالتون می‌کنم. تمامِ دلواپسی‌ها که با توهین همراه بود، نگاه‌های سنگین و بی‌اراده‌ی شما، شرایط سخت خانوادگی آقاعمید؛ همه رو حلال می‌کنم.
    نمی‌دانستم جوابش را بدهم یا نه. فکر که می‌کنم، راست می‌گفت. حالا بهتر است به هیچ‌چیز جز سلامت دخترم فکر نکنیم. آخ دخترم...
    ***
    چند روزی که گذشت، رابـ ـطه‌مان همان شکلی بود؛ نه حرف زدیم، نه نگاهی به هم انداختیم. هر روز یک سبد گل جدید و پیام‌های عاشقانه دریافت می‌کردم. کم‌کم دلم نرم شد. انگار یک کوه یخ در قلبم بود که آرام‌آرام با محبت‌هایی که سعی داشت غیرمستقیم باشد، آب شد.
    وقتی شب که از سرمای کولر خودم را جمع می‌کردم، رویم را می‌انداخت، وقتی سبد سبد گل برایم می‌فرستاد، وقتی سعی داشت جلوی چشم‌هایم نباشد، وقتی کلامی حرف نمی‌زد؛ اما رفتارش تمام‌وکمال توجه به من بود؛ به من! به زنی که تمامِ این سال‌ها عاشقانه دوستش داشت و در کنارش زندگی می‌کرد. کم‌کم هیجان خوابید و دلخوری و تکدر قلب رفع شد. آب‌ها از آسیاب افتاد و حال‌وهوای خانه‌ی دلم مثل روزهای اول شد.
    مادرش که حالا چند روزی بود مرخص شده و دوران نقاهت را می‌گذراند. نه دوست داشت عمید را ببیند و نه اجازه می‌داد من آنجا بروم. در حال درست‌کردن میلک شیک انبه بودم که تلفن خانه زنگ خورد. بعد از روزها، گویا امروز دیگر طاقت عمید طاق شده بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که خودم هم دلم می‌خواست با هم حرف بزنیم. جواب دادم.
    - بله؟
    اول چیزی نگفت؛ انگار باور نمی‌کرد یا شاید مانند من قلبش تندتند می‌زد و توان حرف‌زدن نداشت. شده بودیم مثل روزهای اول آشنایی‌مان. همان روزها که موقع حرف‌زدن نفس کم می‌آوردیم، که قلب‌مان تندتر از گنجشک می‌زد، که سرخ و سپید می‌شدیم و نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم. سعی کردم بر لرزش صدایم تسلط یابم و آهسته تکرار کردم:
    - بله؟
    طوری که انگار بترسد مبادا گوشی را قطع کنم، با عجله گفت:
    - الو؟ سلام.
    آخ که چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. خواستم به رویش نیاورم اما...
    - سلام عمیدم.
    - الهی من دور تو بگردم. بالاخره عمیدت شدم؟
    روی مبل نشستم. قطره اشکی که داشت از چشمم سرازیر می‌شد را با نوک انگشت پاک کردم.
    - همیشه بودی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آشتی که کردیم، تمامِ درد و رنجِ چند ماهه‌ام تمام شد و باز زندگی روی خوشش را به من نشان داد. انگار که جان تازه گرفته بودم و خیال می‌کردم از نو زندگی‌ام را ساخته‌ام. حال در کنارِ عمیدم با لـ*ـذت و شادی، در انتظار تولد دخترمان بودیم.
    ***
    چند روزی بود قصد داشتیم برای عذرخواهی و عیادت، خدمت مادرش برسیم. طرف‌های عصر بود که عمید آمد. گل و شیرینی هم خریده بود. گل را روی اپن گذاشت و شیرینی را در یخچال جای داد. داشت در یخچال را می‌بست که گفت:
    - آتیش می‌باره از آسمون. گفتم تا حاضر شی، این شیرینی‌ها آب و گل هم پلاسیده می‌شه تو ماشین.
    داشت یک لیوان آب برای خودش می‌ریخت که بلند گفتم:
    - عمید! از بیرون اومدی دستت رو نشستی؛ بعد به لیوان دست می‌زنی؟
    مکدر وارد آشپزخانه شدم و با دستمال تنظیف یک‌بارمصرف و اسپری ضدعفونی‌کننده، در یخچال را پاک کردم. عمید بی‌خیال لیوان آبش را سر کشید و با خنده گفت:
    - سخت نگیر مامان‌خانوم. دخترم رو اینجوری بزرگ نکنی‌ها!
    زیرلب خندیدم. دستمال را در سطل آشغال انداختم و لیوان را از دست عمید گرفتم.
    - مثلاً چجوری تربیتش کنم؟
    عمید یک وری به اپن لم داد و یک دست را روی اپن گذاشت. دست دیگرش را در هوا تکان داد و گفت:
    - مثلاً بذاری گِل‌بازی کنه. بپره وسط حوضِ خونه مامانت شالاپ‌شولوپ کنه. بستنی که می‌خوره، دور دهنش پر بستنی بشه. ماکارونی که می‌خوره، کل صورتش چرب‌وچیلی بشه. آخ...
    و لبش را گاز گرفت. قشنگ معلوم بود که دارد برای آن روزها ثانیه‌شماری می‌کند. خواستم سربه‌سرش بگذارم.
    - دیگه چی؟ یه دفعه بگو باید روزی هشت بار ببرمش حموم و تمیزش کنم دیگه!
    جدی شد و گفت:
    - افسانه اصلاً حرفش رو نزن‌ها. مریض میشه میچّاد بچه‌م.
    با خنده گفتم:
    - شما علی‌الحساب اون دستت رو از رو اپن بردار برو دستشویی یه آب به دست‌وروت بزن؛ تا بعد درباره تمیزی بچه هم فکر کنم.
    غیرمنتظره جلو آمد و گونه‌ام را بوسید.
    - ای به چشم!
    کم‌کم آماده‌ی رفتن شدیم. مادرش می‌دانست که قرار است به دیدنش بیاییم. از صبح همه را بسیج کرده بود که کسی در را باز نکند که نمی‌خواهم ببینمشان، که گولم زدند. اما پدر عمید در خفا تماس گرفت و گفت مادرش دارد غذای مورد علاقه‌ی عمید را می‌پزد و به نجمه‌خاتون سپرده چند مدل شیرینی بپزد. هرچه باشد، مادر بود و مادر همیشه نسبت به اولاد بخشنده خواهد بود.
    طرف‌های اذان مغرب بود که راه افتادیم. دلهره داشتم. بیشتر از آنکه فکر کنم چه جوابی به سؤال‌های حق‌به‌جانبش بدهیم، از اینکه به چشمانشان نگاه کنم خجالت می‌کشیدم. پیش کوچک و بزرگ آبرویشان را بـرده بودیم. انگشت‌نمای دوست و دشمنشان کرده بودیم. یک شب آسیه گفت مادرش تعریف کرده که دشمن شاد شدیم. مادر فخری با کلی آهن و تلپ آمده و سکه یک پولشان کرده. مادر عمید رنگ‌به‌رنگ شده اما جوابی نداده؛ آن هم مادرشوهرِ من که به دُمش می‌گفت دنبالم نیا بو می‌دهی. حالا جای شکرش باقیست که تقصیرها را گردن من نینداخته بودند. نگفته بودند افسانه یادش داده، یا اینکه پیشنهاد او بود که به کسی نگوییم.
    وقتی جلوی در رسیدیم، استرس داشتم. عمید که اصلاً انگار در این دنیا نبود. با آن سن و هیبت، دست‌هایش می‌لرزید و یخ کرده بود. برخلاف آنچه مادرش گفته بود، با اولین زنگ در را باز کردند. سرایدار پیش آمد و خوشامد گفت. پدرش و حمیدآقا روی ایوان به استقبال آمدند. سودابه همین‌که فهمید دایی عمیدش آمده، جیغ شادی کشید و بیرون آمد. کسری گنگ و متعجب از جیغ‌های شاد سودابه، پنگوئن‌وار خود را به ایوان رساند و پای حمیدآقا را در آغـ*ـوش گرفت. نه مادرش آمد، نه آسیه. سلام‌علیک و تعارف‌های مرسوم انجام شد و به داخل خانه رفتیم. عطر غذا به راه بود و همین دلم را قرص می‌کرد که مادرش قلباً ما را بخشیده. حالا اگر به ظاهر می‌خواست طور دیگری وانمود کند، حق داشت.
    وارد اتاق شدیم. مادرش یک پیراهن گشاد نخی گل‌دار پوشیده بود. بلندی پیراهن تا روی مچ می‌آمد. صندل چوبی مرواریدکاری‌شده‌اش به سن‌وسالش نمی‌خورد. دست‌ها را به هم گره کرده و رویش را از ما برگردانده بود. روی بازویش چند نقطه کبودی مشخص بود. نمی‌دانم از نظر پزشکی چه علتی داشت؛ اما هر وقت خیلی حرص و جوش می‌خورد و در شرایط عصبی نرمال نبود، این‌طور می‌شد. آسیه کنار مادرش نشسته بود و با سر به ما سلام کرد. داشت آهسته با مادرش حرف می‌زد؛ انگار از او می‌خواست به ما نگاه کند. گل و شیرینی را روی میز گذاشتیم که عمید جلو رفت و به پای مادرش افتاد و پاهایش را گرفت و شروع به بوسیدنشان کرد. مادرش طاقت نیاورد و دست پیش آورد. سعی داشت زیربغـ*ـل عمید را بگیرد و از روی پا بلندش کند. وقتی دید تلاشش فایده‌ای ندارد دست از تقلا برداشت. صدایش از زور گریه‌های هر روزه زمخت شده بود. با گریه گفت:
    - چرا به من دروغ گفتی عمید؟ چرا این کار رو کردی؟ چرا با آبروی خودت و ما بازی کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمید، سر روی پای مادرش گذاشته بود از ناله‌های او اشک می‌ریخت. من هم طاقت نیاوردم و گریه کردم؛ آسیه هم. فضای غریبی بود. اشتباه جبران‌ناپذیری کرده بودیم و اعتبار و آبروی چندین‌ساله‌ی این خانواده را زیر سؤال بـرده بودیم. مادرش گفت:
    - من مهمونی گرفتم قدر صد تا عروسی! سفره انداختم از اینجا تا اونجا!
    و با دست ابتدا تا انتهای سالن خانه را نشان داد.
    - من خُرد و کَلون رو دعوت کردم. مرجان رو به همه نشون دادم.
    دست‌هایش را به طرف من گرفت.
    - این دختر، این دختر رو چرخوندم تو مهمونی و گفتم این رو ببینین چطور کمر همت بسته تا سر شوهرش رو بلند کنه، که روش رو سفید کنه، که ریشه‌دارش کنه.
    با دو دست توی سر خود کوبید که آسیه گریه‌کنان دست‌هایش را گرفت.
    - مامان تو رو خدا!
    حمیدآقا بچه‌ها را برداشت و به حیاط برد. مادرش صدایش را پایین آورد:
    - همین حمیدآقا چقدر نجابت کرد، چقدر آقایی کرد. چقدر این دختر از اون و بچه‌هاش زد و اومد خونه‌ی تو، اومد دنبال کارهای تو. والا به خدا دل توی دلم نبود که کی میاد به آسیه بگه می‌خوام زن بگیرم. که اگر آسیه اعتراض کنه، بزنه توی دهنش و بگه مگه داداشت نگرفت؟
    دست پشت دست کوبید.
    - والا به‌خدا خیلی نجیبه، خیلی آقاست.
    باز چنگ به صورتش زد.
    - آخه بچه‌ی خودم به خودم دروغ بگه؟ که بذاره من مهمونی بگیرم، خونه بگیرم، جهاز بگیرم و بشینه و تماشا کنه؟ ای خدا... ای خدا به کی بگم؟
    من هم پیش رفتم و گریان گفتم:
    - تو رو خدا عمید رو ببخش مامان. خدا بالای سر شاهده که فکرش رو هم نمی‌کردیم این‌طور بشه. می‌خواستیم شما اذیت نشین، می‌خواستیم شما ناراحت نشی. خدا شاهده فقط به‌خاطر شما...
    خشمگین شد:
    - به‌خاطر من؟ با آبروی من و این مرد بازی کردین!
    سر به زیر انداخت و خطاب به عمید که روی نگاه‌کردن به چشمانش را نداشت و روی پاهای مادرش افتاده بود، گفت:
    - این‌طوری خواستی سر من رو بلند کنی؟ این‌طوری خواستی مادربزرگم کنی؟ هیجده‌سال خونِ دل خوردم برای تو. این‌طوری خواستی دل شادم کنی؟
    گریه‌هایش تنم را می‌لرزاند. شاید اگر آسیه این کار را می‌کرد، این‌قدر ناراحت نمی‌شد؛ اما روی عمید طور دیگری حساب می‌کرد، جور دیگری عمید را دوست داشت.
    نجمه‌خاتون برایش آب آورد و به زور چند قطره آب در دهانش ریختیم. زیرلب ناله و فغان می‌کرد. زنِ بیچاره حق داشت. آسیه به‌سمت عمید رفت، زیربغلش را گرفت و سعی کرد سرش را از روی پای مادرش بلند کند.
    - داداش پاشو قربونت برم. پاشو عمیدجان، بیا روی مامان رو ببوس.
    عمید بی‌آنکه سرش را بلند کند، سر تکان داد. من هم گفتم:
    - پاشو عمیدجان. بیا دست مامان رو ببوس. پاشو آرومش کن، باهاش حرف بزن.
    شانه‌هایش ریزریز می‌لرزید. گریه می‌کرد؟ حتماً! آهسته‌تر گفتم:
    - پاشو معذرت‌خواهی کن آقا.
    با صدایی لرزان گفت:
    - مامان به‌خدا تا حلالم نکنی پا نمیشم!
    دوباره پای مادرش را بوسید. اشک‌هایش را به پای او ریخت و زیرلب می‌گفت:
    - من غلط کردم، من اشتباه کردم؛ تو بزرگی کن!
    مادرش آرام دست بلند کرد و روی سرش را نوازش کرد و آرام‌آرام انگشت‌هایش را لای تار موهای عمید فرو برد. احساس کردم دستانش خیلی چروک شده؛ یا همین‌قدر چروک بود و من دقت نکرده بودم. کم‌کم دستش را روی گونه و صورت عمید کشید و سرش را بلند کرد. چشمش که به چشمان خیس عمید افتاد، چانه‌اش لرزید.
    - گریه نکن مادر.
    آه بلندی کشید. انگار چاره‌ای جز بخشش نداشت. با لحنی مطمئن گفت:
    - حلالت کردم، حلالِ خدا و پیغمبر.
    عمید برخاست و هم را در آغـ*ـوش کشیدند. چه می‌شد کرد؟ مگر می‌شد پیوندِ مادر و فرزندی را نادیده گرفت؟ معلوم بود که او را خواهد بخشید. حالا که خودم مادر شده بودم، بیشتر او را درک می‌کردم. نجمه‌خاتون اسپند آورد و دور سرشان چرخاند و پشت‌سرهم صلوات می‌فرستاد. هنوز حال مادرشوهرم جا نیامده بود. ما را بخشیده بود اما غمی عجیب ته چشمانش بود که حتی با لبخند هم از بین نمی‌رفت؛ غمی به اندازه‌ی دروغی که از عمید انتظار نداشت.
    دور هم نشسته بودیم که گفت:
    - تکلیف اون بچه چی میشه؟ یعنی الان اون بچه‌ی عمید و مرجان نیست؟ پس چطور ممکنه؟
    خدایا؛ باز شروع شد! از قبل به عمید سپرده بودم که خودش چیزی نگوید، برای همین گفت:
    - فردا نوبت دکتر داریم برای ارزیابی وضعیت مرجان و تاریخ تولد بچه. شما هم همراه ما بیاین. از دکتر خواستم خودش همه‌چیز رو براتون توضیح بده. حتی ازشون خواهش کردم شما رو به کلینیک رویان ببریم و قسمت‌های مختلف رو بهتون نشون بدن.
    مادرش چشم چرخاند و حرفی نزد. میز آماده شد. ترمه‌ی اصیلِ ایرانی را رویش پهن کرده بودند. ظرف‌های عتیقه و قاشق و چنگال‌های سنگین را چیدند و شام را در سکوت خوردیم. هر چند سودابه چند باری نام مرجان را آورد و سراغش را گرفت؛ اما من و عمید کلامی حرف نزدیم. آسیه‌ی بنده‌ی خدا هر بار به دلیلی توجیهش می‌کرد که مرجان دیگر نخواهد آمد؛ اما خب! بچه بود و این چیزها را نمی‌فهمید. به عقیده‌ی من باید می‌گذاشتیم گذر زمان همه‌چیز را از ذهنش پاک کند. هنوز ظرف‌های شام جمع نشده بود که مادرش گفت:
    - تکلیف اون محرمیت و خونه کناری چی میشه؟
    نگذاشتم عمید جواب بدهد و گفتم:
    - به محض به‌دنیااومدن بچه، همون روز فسخش می‌کنیم. خونه کناری هم که مال شماست؛ هر تصمیمی شما بگیرین.
    با خود فکر کردم زودتر خیالش را بابت اسباب‌واثاثیه هم راحت کنم.
    - یکی از دوست‌های عمید گفته وسایل خونه رو با قیمت مناسب برمی‌داره. نگران نباشین.
    مادرش دست در هوا تکان داد و گفت:
    - نگران اون چهار تا تیکه وسیله نیستم.
    این بار عمید گفت:
    - شرمنده‌ی شمام مادر.
    باز بغض کرد. معلوم نبود امشب چرا اینقدر نازک نارنجی شده. پدرشوهرم گفت:
    - با مادرت حرف زدم. تصمیم نداریم خونه رو بفروشیم یا پس بگیریم.
    نگاهی به مادرشوهرم انداخت:
    - می‌خوای خودت بگی انیس‌خانوم؟
    مادر بی‌حوصله سری تکان داد؛ یعنی نه. پدرش گفت:
    - باشه به وقتش میگم.
    حال‌وحوصله‌ی پیگیری را نداشتم. آن‌قدر هم جمع کسل و بی‌حالی را تشکیل داده بودیم که دوست داشتم هرچه زودتر به خانه برگردم. فردا برای ما روز بزرگی بود و بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    شب، خواب به چشمانم نمی‌رفت؛ انگار سبک شده بودم. پیش‌تر، حتی از اینکه در خیال خود برای دخترم نقشه بکشم، می‌ترسیدم؛ اما حالا، با اینکه هنوز با کسی از فامیل روبه‌رو نشده بودم، احساس سبکی خیال می‌کردم و راحت و رها با صدای بلند، از دخترم حرف می‌زدم. دخترعمه‌ام زنگ زده بود. اصلاً به رویم نیاورد چه شده یا چه شنیده؛ تبریک گفت و من بی ترس و ابا قهقهه می‌زدم و از انتظارم برای تولدش می‌گفتم. یک کلام؛ داشتم لـ*ـذتِ مادرشدن را می‌چشیدم! لذتی که تمامِ این ماه‌ها خود را از آن منع کرده بودم. حالا می‌دیدم چقدر انتظار شیرین است، چقدر این دوران را دوست دارم. چقدر راه‌رفتن با گردن برافراشته و سرِ بلند را دوست دارم. اینکه مجبور نباشی لـ*ـذت‌بخش‌ترین اتفاق زندگی‌ات را از دیگران پنهان کنی. حالا داشتم «زندگی» می‌کردم. شده بودم آن دخترِ شانزده‌ساله که به عمید بله گفت و پای سفره عقدش نشست.
    دکتر دوازدهمِ ماه بعد را برای تولد دخترم مناسب دانست. خدا را شکر، هم حالِ مرجان نرمال شده بود و هم وضعیت جنین خوب بود. تصمیم گرفتیم خودمان اتاقش را رنگ کنیم. با مشورت عمید، تصمیم گرفتیم کتابخانه و محتویات کمددیواری که تماماً وسایل عمید را دربرمی‌گرفت، همان‌جا بمانند؛ چون فضای دیگری برای وسایلش نداشتیم. میز مطالعه‌اش را هم گذاشتیم همان‌جا بماند. قرار شد اتاق را با دخترم شریک شود. حالا ‌که هنوز کوچک بود، می‌شد اتاق را تقسیم کرد. تا بخواهد بزرگ‌تر شود و مدرسه رو شود، تا زمانی که به عنوان یک دخترِ نوجوان نیاز به یک اتاق مستقل داشته باشد، عمید هم بازنشست شده و این وسایل کارش را جمع خواهیم کرد. اصلاً خدا را چه دیدی؟ شاید پول دستمان آمد و خانه را عوض کردیم.
    با هم دست‌به‌کار شدیم و اتاقش را رنگ کردیم. وقتی غلتکِ آغشته به رنگ را روی دیوار سُر می‌دادم، احساس می‌کردم این قلب، روح و زندگی خودم است که دارد رنگ می‌گیرد، که رنگ می‌پاشد به کهنگی و کدورت‌های روی هم تلنبارشده، که دارد هرچه هست را از بین می‌برد و در عوض، نور و روشنایی و رنگِ تازه به زندگی می‌آورد.
    از خودمان با دستمال‌های به سر بسته و در حال رنگ‌کردن، عکس گرفتم و با خیال راحت در صفحه مجازی‌ام منتشر کردم و پایینش نوشتم:
    - دخترم همه‌چیز برای اومدنت داره آماده میشه.
    همیشه از اینکه لحظات خصوصی و یا امور روزمره‌ی زندگی‌ام را در صفحات مجازی بگذارم، بدم می‌آمد؛ اما این بار فرق داشت. انگار دوست داشتم فریاد بزنم و به عالم و آدم بگویم که ببینید، مرا نگاه کنید. من دارم مادر می‌شوم. آن بچه‌ای که همه‌تان خیال می‌کردید برای زنی دیگر است، مال من است. خیال داشتم پس از آن، سر فرصت مطالبی راجع به رحِم اجاره‌ای و چگونگی فرزندآوری به این روش را در صفحه‌ام پست کنم. باید به انتشار و اطلاع‌رسانی‌اش کمک کنم. مادر و پدرم هم رها شده بودند. دیگر در برابر سرزنش مردم که می‌گفتند دامادتان هوو بر سر دختر یکی‌یکدانه‌تان آورده، دندان سر جگر نمی‌گذاشتند و سکوت نمی‌کردند. با خوش‌رویی و خیالی آسوده ماجرا را شرح داده و می‌گفتند که از رحِم اجاره‌ای استفاده کرده‌اند. بار آخر که به مطب دکتر صائب رفته بودیم، دیگر آن خانمِ فربه و بامزه را ندیدم. سراغش را از منشی گرفتم. بچه‌اش به دنیا آمده بود. خوش به حالش که کلِ دوره‌ی بارداری را با لـ*ـذت و فراغِ بال گذراند؛ اما من...
    با وسایلی که مادرم و مادرشوهرم برای دخترم خریده بودند، اتاقش را چیدم. با همراهی عمید چند تکه وسایل دیگر هم خریدیم که اگر جلویش را نمی‌گرفتم، می‌خواست کل بازار را بخرد. چند دست لباسِ خانگی، یک عالم لباسِ مهمانی، چند دست لباس مناسبِ مراسم‌های خاص، رنگ‌به‌رنگ جوراب‌شلواری. کفش‌هایش را که در کمد جا می‌دادم، گفتم:
    - عمیدجان به‌خدا اسرافه. این‌ها رو نگاه کن آخه! مالِ زیر هشت ماهه. اصلاً بچه اون موقع راه نمیره که.
    مخالف خریدهای این شکلی بودم. حالا باز خدا را شکر در خرید لباس‌ها برای سنین مختلف خرید کرده بودند. از عروسک و اسباب‌بازی‌ها که دیگر نگویم. روزی نبود که عمید چیزی نگیرد. سر آخر گفتم:
    - دیگه اتاقش جا نداره! اگه بازم چیزی بخری، می‌فرستم مؤسسه‌ی خیریه.
    و عمید با شیطنت جواب داد:
    - اصلاً از این به بعد، دو تا از هر چیز می‌خرم؛ یکی برای دخمل بابا، یکی هم می‌فرستم خیریه.
    با خنده و شوخی کار خود را می‌کرد. مگر حریفش می‌شدم؟ یک روز که داشتم با یکی از همکاران پیشینم حرف می‌زدم، موبایلم زنگ خورد. به همکارم گفتم که فعلاً قادر به همکاری با مؤسسه نیستم و تا مدتی می‌خواهم از دخترم نگهداری کنم. زود تلفن را قطع کردم و موبایلم را برداشتم.
    -عمیدجان سلام.
    - سلام گلم. یه دقیقه بیا دم در.
    خدایا! باز چه خریده؟ بی‌حوصله گفتم:
    - می‌دونم می‌دونم. یا یه خرس بزرگ خریدی یا یه اسباب‌بازی که دو نفری مجبوریم بیاریمش بالا. والله داری اسراف می‌کنی! خدا رو خوش نمیاد.
    با مهربانی گفت.
    - بابا یه دقیقه بیا پایین تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بالاجبار باشه‌ای گفتم. شنل سپیدرنگ و شال مشکی‌ام را پوشیدم و پایین رفتم. همین‌که پایین می‌رفتم، با خود گفتم باید نازنین‌خانم را خبر کنم تا یک خانه‌تکانی اساسی بکنیم. دیگر وقت نبود.
    در راهرو را که باز کردم، آفتاب گرمی می‌تابید. کاش بگوییم یک نفر بیاید باغچه را هرس کند. معلوم نیست این بابایی که برای تمیزی راه‌پله و حیاط می‌آید، چه می‌کند که سنگ‌های راهرو انقدر کثیف بودند. در همین خیال‌ها در خانه را باز کردم و همان‌جا خشکم زد. باورش سخت بود. کل پیاده‌رو مقابل پر از سبد گل‌های زیبا بود. در را رها کردم و قدم به کوچه گذاشتم. یکهو صدای دست‌زدن و شادی بلند شد. نگاهم به دو طرف خانه افتاد. جمعیت دو پشته دور خانه را گرفته بودند. نگاهم میان صورت‌های خندان و چشم‌های شاد چرخید. عموها، عمه‌ها، مادر، پدر، دختر و پسران فامیل، نیکی و همسرش، همه‌ی دوستان و اقوامم. دست‌هایم را روی دهانم گرفتم تا از شدت هیجان جیغ نکشم. باورش سخت بود. نگاهم بین آن‌ها و بین همسایه‌هایی که از سر کنجکاوی سر از پنجره خانه‌شان بیرون انداخته بودند، می‌چرخید. از بین جمعیت، عمید، عمیدم، به طرفم آمد و دستم را گرفت.
    - مادرشدنت مبارک عشقِ دلم. بهت گفته بودم که جبران می‌کنم. بفرما. حالا همه می‌دونن تو مادر دختر کوچولوی منی. همه لطف کردن، دعوت من رو قبول کردن و اومدن بهت تبریک بگن.
    بغضم گرفت. قلبم از شادی تالاپ‌تولوپ می‌کرد. باورش برایم سخت بود که عمید این‌همه وقت گذاشته تا از همه بخواهد اینجا جمع شوند و به من تبریک بگویند. جمعیت دورم حلقه زد. یکی‌یکی مرا می‌بوسیدند و تبریک می‌گفتند. خیابانمان مثل زمانی شده بود که یک نفر عروسی داشت و جمعیت راه را می‌بست. باور می‌کنید؟ همه‌ی ‌آن‌ها یک‌به‌یک به من تبریک گفتند؛ به من، به افسانه. حالا همه می‌دانند. حالا عمید بدونِ من از این حس لـ*ـذت نمی‌برد. حالا هر دوی ما به یک اندازه حق شادی و سرور داشتیم. از شدت هیجان زبانم بند آمده بود. هر که رویم را می‌بوسید و تبریکی می‌گفت، فقط با ناباوری نگاهش می‌کردم. آخ که چه حس لطیف و چه لحظه خوبی بود. به زحمت توانم را جمع کردم تا چند کلام تعارفشان کنم.
    - بفرمایین، بفرمایین بالا. بفرمایین شما رو به خدا. زشته اینجا دم در.
    یکی‌یکی وارد حیاط شدند و عمید به کمک چند نفر، گل‌ها را به حیاط آوردند. با عجله بالا رفتم تا اگر خرت‌وپرتی احتمالی خانه را به هم ریخته، پیش از بالاآمدن میهمانان جمع‌وجورش کنم. همین‌که در را باز کردم، با خودم گفتم «آخر این هم کار بود عمید کرد؟ حالا من این‌همه آدم را چطور اینجا جا بدهم؟ حالا چه‌کار کنم؟ نه غذا به قدر کافی پختم نه میوه و شیرینی دارم.» تمام این‌ها را که می‌گفتم، باز ته قلبم از کارش راضی بودم؛ از اینکه به‌خاطر من همه را جمع کرده، از اینکه این‌همه آدم به‌خاطر دل من اینجا هستند، برای شادباشِ من آمده‌اند. از افکار خود شرمگین شدم. زود چشم چرخاندم و همه‌جا را نگاه کردم. شکر خدا همیشه خانه مرتب بود. دیگر بوی رنگ هم نمی‌آمد. باز به راهرو برگشتم و از همان‌جا گفتم:
    - بفرمایین. بفرمایین بالا.
    با عجله به آشپزخانه برگشتم و زیر غذا را خاموش کردم. ای‌کاش عمید خبر می‌داد لااقل غذا درست کنم؛ اما نه، آن‌طور غافلگیر نمی‌شدم. صدای خانم تفاخری آمد که داشت به عمید تبریک می‌گفت. از بین آن‌همه جمعیت، صدای جیغ‌جیغویش رسا بود. زود چای‌ساز را روشن کردم. نمی‌دانم دقیقا چند نفر بودند، نمی‌دانم استکان و لیوان‌هایم برای چای کافی بود یا نه. یکی‌یکی داخل شدند. پشت در به اندازه‌ی یک هیئت کفش جمع شده بود. عده‌ای روی مبل، عده‌ای روی فرش و چند نفر سرپا ایستاده و با هم حرف می‌زدند. برای خودشان هم کار هیجان‌انگیزی بود. همه خوشحال و راضی به نظر می‌رسیدند. مادرم زود خودش را به آشپزخانه رساند.
    - خیالت راحت مادر، عمید آب‌میوه پاکتی خریده؛ از همین تک‌نفره‌ها. به‌اندازه هم هست، بیشتر هم هست. شیرینی هم که هم خودش گرفته، هم انقدر این بنده‌های خدا آوردن که برای ده تا مهمونی کافیه. بیا بشین پیش مهمون‌ها. قدر یه شیرینی‌خوردن می‌مونن. میرن الان. میوه هم از صبح عمیدخان فرستاده در خونه، قشنگ با بابات همه رو بسته‌بندی کردیم تک‌تک می‌دیم دستشون. نگران هیچی نباش. الان میارن بالا همه‌چیز رو.
    طوری که صدایم در همهمه‌ی جمعیت گم نشود، گفتم:
    - زشته آخه بسته‌بندی.
    دستم را گرفت و چشم بر هم گذاشت.
    - هیچ هم زشت نیست. اومدن یه تبریک بگن و برن. خودشون می‌دونن تو خبر نداشتی مادر؛ توقعی ندارن که.
    با اینکه خوشم نمیامد به این شیوه از میهمان پذیرایی کنم، اما چاره چه بود؟ به هال رفتم. چقدر همه محبت داشتند، چقدر همه خوشحال بودند؛ از اینکه من داشتم صاحب فرزند می‌شدم. زن‌عمویم دو دستش را بالا برد و گفت:
    - الهی شکر.
    بعد رو به من گفت:
    - نمی‌دونی مادر، خدا به سر شاهده این‌قدری که برای این خبر خوشحالم، برای نوه‌دارشدن خودم خوشحال نبودم.
    دست سمت لوستر دراز کرد.
    - به همین سوی چراغ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمه‌خانم، همان‌که مرا برای پسرش می‌خواست، گفت:
    - عمه به خداوندی خدا اون‌قدر که از شنیدن دروغ‌بودن هوودارشدنت خوشحالم، از هیچی نیستم.
    شوهرش تک‌سرفه‌ای کرد؛ یعنی این حرف‌ها جایش اینجا نیست. بعد دستی به سبیلش کشید و گفت:
    - الحمدلله. ان‌شاءلله همیشه مجلس، مجلس شادی باشه. ان‌شاءلله که قدمش مبارک باشه.
    از این‌طرف و آن‌طرف صدای ان‌شاءلله‌گفتن بلند شد. میوه و شیرینی را آوردند. عمید آب‌میوه‌ها را در سینی چیده و داشت تعارف می‌کرد که پسران فامیل از دستش گرفتند.
    - شما بشین عمیدخان؛ ما هستیم.
    عمید عذرخواهی کرد و کنارم نشست. با خجالت گفتم:
    - شرمنده تو رو خدا، زشت شد. ببخشید پیش‌دستی و ظرف میوه نگذاشتم. شرمنده لیوان نگذاشتم.
    عمید دست دور گردنم انداخت و گفت:
    - ان‌شاءلله بعد از به‌دنیااومدن بچه، برای ولیمه در خدمت همگی هستیم.
    دلم غرق شادی بود. چشم‌ها همه شاد، لب‌ها همه خندان، صورت‌ها همه مهربان. می‌توانستم آزادانه بخندم و شادی کنم. اجازه داشتم راحت و با خیال تخت از دخترم بگویم؛ از اینکه اتاقش را رنگ کردم، اسبابش را چیدم، از اینکه داریم برایش اسم انتخاب می‌کنیم.
    نگاهی به دوروبرم انداختم. این مراسمِ ساده و سرپایی را با آن جشنِ اعیانی که مادرشوهرم گرفته بود، قیاس کردم. در آن وفورِ نعمت، در آن ریخت‌وپاش و جشن‌وسرور میلیونی، لبخند به لبم نمی‌آمد. آن هم مجلسِ دخترم بود، این هم مجلسِ دخترم است. آن مراسمِ باشکوه هیچ به چشمم نمی‌آمد؛ اما الان چقدر شادم، چقدر سبک‌بالم، چقدر آسوده‌خاطرم. حالا همه می‌دانند دخترم مال خودم است. نگاه به سقف خانه کردم و گویی آسمان را می‌دیدم؛ زیرلب با دلی آرام گفتم:
    - الهی شکر...
    کم‌کم بعد از پذیرایی، یک‌به‌یک خانه را ترک کردند. نیکی جلو آمد و آرام کنارم گوشم گفت:
    - بی‌معرفت‌تر و نامرد‌تر و بی‌شعورتر از تو من ندیدم افسانه. یعنی‌ها، حیف که شوهرم و شوهرت اینجان؛ وگرنه می‌دونستم چی‌کارت کنم.
    بغلش کردم و او مرا محکم تر در آغـ*ـوش کشید. با مهربانی گفت:
    - الهی قربونت برم. نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی شنیدم. الهی فدات بشم.
    بعد به چشمانم نگاه کرد.
    - حتماً باید با هم حرف بزنیم. فعلاً مزاحمت نمیشم.
    او هم رفت و فقط مادر و پدرم ماندند. مادرم در حال جمع‌کردن بسته‌های خالی از میوه، گفت:
    - الحمدلله. دست شما دست درد نکنه عمیدخان. همه‌چیز عالی بود.
    پدرم گفت:
    - افسانه بابا، عمیدآقا یک هفته‌ست دارن هماهنگ می‌کنن با فامیل که بتونن همه رو تو یک ساعت تنظیم کنن برای اومدن. خیلی زحمت کشید.
    مادرم برای آنکه عمید فراموش نکند من چه فداکاری‌ای در حقش کردم، گفت:
    - البته عمیدجان خوب می‌دونن که لیاقت افسانه بیشتر از این‌هاست.
    عمید حلقه‌ی دستانش را دور کمرم گرفت و گفت:
    - صد البته که ارزش افسانه‌خانومِ من بیشتر از این‌هاست. حالا بشینه و تماشا کنه برای اون و دخترم چه‌ها بکنم.
    آرام به پهلویش زدم. در حضور پدرم خجالت می‌کشیدم؛ عمید اما نه خجالت می‌کشید و نه تعارف داشت. حق خودش می‌دانست که بعد این‌همه سال آزادانه از پدرشدنش لـ*ـذت ببرد.
    کم‌کم پدر و مادرم هم رفتند. هرچه اصرار کردم، با ما غذا نخوردند. خانه خالی شد و ما ماندیم و سبد گل‌های خوش‌عطر و رنگارنگ، شیرینی‌های جورواجور و قلب‌هایی که برای یکدیگر می‌تپید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    باز هم شب خواب به چشمم نمی‌آمد و همان‌طور که دراز کشیده بودم، به بازی نورها روی سقف نگاه می‌کردم. پنجره‌ی ما رو به خیابان بود و شب‌ها، رقـ*ـص نور چراغ ماشین‌ها در تاریکی اتاق قابل مشاهده بود. دست عمید روی دستم قرار گرفت.
    - چرا نمی‌خوابی خانوم؟
    آهسته گفتم:
    - خودت چرا نمی‌خوابی؟
    به‌طرفم چرخید و نگاهم کرد.
    - به دخترم فکر می‌کنم. دکتر نمی‌تونست زودتر وقت بده بهمون؟
    این بار من هم به‌طرفش چرخیدم و چشم در چشم شدیم. با لبخند گفتم:
    - به‌هرحال یک ماه دیگه مونده؛ چند روز این‌طرف و اون‌طرفش فرقی نداره.
    حالت بچگانه به خود گرفت و با لحنی کودکانه گفت:
    - چرا فرق می‌کنه؛ خیلی هم فرق می‌کنه.
    خندیدم. دست عمید آهسته روی شکمم رفت و با لحنی حسرت‌وار گفت:
    - حتماً خیلی بزرگ شده الان دخترم.
    با آه عمیقی گفت:
    - خیلی دوست داشتم لمسش کنم.
    قلبم شکست. یعنی چه که دوست داشتم لمسش کنم؟ دستش را پس زدم.
    - چی رو لمس کنی؟
    صدایی در ذهنم فریاد زد «مرجان رو... مرجان رو!» عمید متعجب شد و طوری که انگار حرف بدی نزده باشد، گفت:
    - خب معلومه افسانه! دخترم رو، حرکاتش رو.
    طلبکارانه گفت:
    - تو هم توهم داری‌ها!
    در دم پشیمان شدم. دارم رویش را باز می‌کنم. کاش نمی‌گفتم، کاش به رویش نمی‌آوردم. آمدم درستش کنم که دلخور روی از من برگرداند و چشم‌هایش را بست.
    - شب بخیر بابا.
    بغضم گرفت. نتوانستم جلوی خویش را بگیرم. با اینکه سعی داشتم متوجهش نکنم، فین‌فین‌کردن‌هایم او را مطلع کرد و برگشت. نیم‌خیز شد و روی صورتم چنبره زد.
    - افسانه؟
    دیگر چیزی نگفت. در آغو*شم کشید، نوازشم کرد و آرام کنار گوشم گفت:
    - قربونت برم من آخه. به‌خدا من منظوری نداشتم. ببخشید.
    طوری که سعی داشتم صدایم نلرزد، گفتم:
    - می‌دونم عزیزم.
    خواستم به رویش نیاورم. گفتم از این گستاخ‌ترش نکنم، رویش را به رویم باز نکنم.
    نمی‌دانم کی خوابم برد. صبح علی‌الطلوع بیدار شدیم. با اینکه عصر نوبت دکتر داشتیم، اما از شدت هیجان نتوانستیم راحت بخوابیم. غذای عمید را در کیفش گذاشتم و گفتم:
    - تو رو خدا دیگه مرخصی ساعتی نگیری‌ها. می‌رسیم بریم، نترس.
    دکمه‌ی سر آستینش را بست و کیف را از دستم گرفت. آرام گونه‌ام را بوسید.
    - قول نمیدم.
    شیطنت‌وار خندید. موقع رفتن خودش را در آیینه جاکفشی برانداز کرد.
    - شبیه باباها شدم که هفت تا بچه دارن.
    کنارش ایستادم و اغواگرانه گفتم:
    - من هم شبیه تازه‌عروس‌های شونزده‌ساله‌م.
    با چشم‌های شوخش براندازم کرد و گفت:
    - پس چی که تازه‌عروسی خوشگل خانومم!
    دوباره مرا بوسید. وقتی رفت و در را پشت‌سرش بستم، عطر ادکلنش هنوز در اتاق پخش بود. به آشپزخانه برگشتم که پنجره را باز کنم. گفتم هوای تازه بیاید. از پنجره او را دیدم که داشت با آقای تفاخری چاق سلامتی می‌کرد. برگشتم و ظرف‌ها را جمع و روی میز را تمیز کردم. نمی‌دانستم برای ناهار چه بگذارم. کشوها را باز کردم‌ که چشمم به بامیه ها افتاد. عمید خورش بامیه دوست نداشت؛ برعکس من که عاشقش بودم. معمولاً سعی می‌کردم غذاهایی که او دوست ندارد درست نکنم. هنوز در فریزر باز بود. بامیه‌ها را به ذهن سپردم و در یخچال را بستم. الان برای بیرون‌گذاشتنش زود بود. تا وقت ناهار، شل‌وول می‌شد و به دلم نمی‌نشست. می‌خواهم امروز به خودم هم توجه کنم، خودم را هم ببینم. عمید خورش بامیه دوست ندارد؟ خب نداشته باشد! نمی‌شود که من خودم را محروم کنم. معلوم نیست کی دیگر سالی ماهی هـ*ـوسِ پختن خورش بامیه کنم که! امروز روز مهمی برای من بود. اگر خودم را ببینم، اگر به خودم توجه کنم، اگر خودم را دوست داشته باشم، دخترم به من افتخار خواهد کرد. نمی‌خواهم همان‌طور که یک عمر روی حرف عمید حرف نزدم و همیشه از خودم گذشتم، بعد از این‌همه سال که با تک‌تک اتفاقات اخیر شکسته بودم و خود را قربانی می‌پنداشتم، در برابر دخترم هم همین حس را داشته باشم. نمی‌خواهم بعدها که بزرگ شد، او را سرزنش کنم که من عمر و جوانی‌ام را به پایت ریختم. هم او را عذاب دهم هم خودم را. آه، از یک خورش بامیه فکرم به کجاها کشید!
    مادر عمید امشب قرار بود یک دورهمی بگیرد و وسایل دخترم را به میهمانانش نشان دهد. به قول معروف، آن‌ها را به دیدن سیسمونی دعوت کند؛ اما من قویاً مخالفت خود را اعلام کردم. اصلاً و ابداً از این چنین مراسم‌هایی خوشم نمی‌آمد. یاد دخترِ دایی بزرگِ عمید افتادم که هفت-هشت‌سالی بود در انتظار اولاد به سر می‌برد. البته هر دو زن و شوهر جوان بودند و بعید می‌دانم مشکل خاصی داشته باشند؛ چون فرزانه چند باری باردار شد، اما هر بار سر اتفاقی فرزندش را از دست داد.
    با خود گفتم بیایند ببینند که چه شود؟ که دختردایی حسرت بخورد؟ مگر خودم نبودم که آن‌همه اذیت می‌شدم؟ گیرم او هم اذیت نشود؛ آیا همه‌ی فامیل و دوست و آشنا، توانایی مالی خرید چنین سیسمونی‌ای را دارند؟ می‌توانند از این وسایل برای نوه‌ها و فرزندان خود تهیه کنند؟ بیایند و به‌به و چه‌چه کنند و بعدش هر کدام بروند پی کار خود که چه شود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    که دهان‌به‌دهان و شخص‌به‌شخص از خوش‌بختی دختر من بگویند؟ که هنوز نیامده چشم زخمش کنند؟ آه گفتم چشم زخم؛ شما را به خدا نگویید خرافاتی‌ام!
    زود رفتم و جای سوزنِ واِن‌یکادی که عمید خریده بود را روی تور آویزان از تخت دخترم محکم کردم. دستی به آن کشیدم و رفتم سراغ کارها.
    یک کارگاه شیرینی‌پزی یک روزه ثبت‌نام کرده بودم. می‌خواستم برای روز تولد دخترم، خودم کاپ‌کیک بپزم و رویش را با خمیر فوندانت تزئین کنم. می‌خواستم از الان فوندانت‌ها را درست و دسته‌دسته فریز کنم. از مادرم و همین‌طور از آموزش‌های اینترنت، دستور حریربادام و چند جور پودینگ نوزاد یاد گرفتم. دیگر برای خودم استادی شده بودم! هر کدام را چند بار درست کرده بودم تا دستم بیاید.
    لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم. می‌خواستم برای مادرشوهرم یک چیزی بخرم تا از دلش در بیاورم. بعد از آنکه با جشن سیسمونی مخالفت کرده بودم، دیگر نه زنگ زده و نه حالی از من پرسیده بود. هر چند من کار اشتباهی نکرده بودم؛ اما دلم نمی‌آمد کسی از من مکدر باشد. داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم که گوشی‌ام زنگ خورد؛ مادرم بود. کیف را دوباره روی دوشم انداختم و موبایل را جواب دادم. مادرم با صدایی شاد و سرحال گفت:
    - سلام. چطوری مادر؟ خوبی؟
    در راهرو را باز کردم. آه چقدر هوا گرم بود.
    - سلام مامان‌جان. خدا رو شکر. شما چطوری؟ خوبی؟
    صدای مامانی‌ام از پشت خط می‌آمد؛ اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. مادرم گفت:
    - خوبم؛ خوبِ خوب. می‌تونی یه توک پا بیای اینجا؟ مامانی اومده می‌خواد ببیندت.
    مادربزرگم به‌خاطر پله‌ها، سختش بود به خانه‌ی من بیاید. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم؛ یک ربع به نه صبح بود.
    - باشه میام ولی الان باید برم جایی خرید. طرف‌های ظهر میام. فقط بعدش باید زود برگردم‌ها! باید یه چیزی ناهار برای عمید درست کنم.
    مادرم سریع گفت:
    - بیا همین‌جا یه چیزی درست می‌کنم میدم براش ببری. دیر نکنی‌ها!
    - باشه مامان خوشگلم.
    ریز خندید. خوشش می‌آمد ازش تعریف کنی. خداحافظی کردیم و راهی شدم. واقعاً هوا گرم بود. انگارنه‌انگار که مهر ماه بود و باید به پاییز سلام گفت. ای‌کاش به عمید می‌سپردم ماشین را برای من بگذارد. بدتر که نمی‌دانستم چه برایش بخرم. ظرفی نبود که بهترینش را نداشته باشد. دکوری نداشت که لنگه‌اش جایی پیدا شود. تمام وسایلش خاص، دست‌ساز و عتیقه بودند. گفتم بهتر است برایش یک روسری بخرم یا یک کیف. تا سر خیابان با خود فکر کردم کیف بهتر است یا روسری. آخرش گفتم کاش پول داشتم یک تکه طلا می‌گرفتم. عاشق طلا و جواهر بود. یک دستش را که تکان می‌داد، صدای جرینگ‌جرینگ النگوهایش بلند می‌شد. تازگی‌ها بی‌توجه به سن‌وسالش، یک پابند هم خریده بود.
    در همین فکرها بودم که خود را درون فروشگاه سر خیابان یافتم. از کنار مغازه‌ها رد شدم و جلوی مغازه قاب‌عکس‌فروشی ایستادم و ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد. وارد مغازه شدم. زن و مرد جوانی که داشتند چای می‌خوردند، با دیدن من از جا برخاستند. مرد استکانش را روی پیشخوان گذاشت و جلو آمد.
    - خیلی خوش اومدین. در خدمتم.
    همین‌طور که به دکور زیبای مغازه و قاب‌عکس‌های خاصی که در شلف‌ها بود نگاه می‌کردم، گفتم:
    - سلام. من یه قاب متفاوت می‌خوام. از این‌ها که تو دکورتونه نه؛ یه چیز خاص می‌خوام‌.
    خانم همان‌طور که لیوان چای دستش بود، پیش آمد. دست آزادش را بلند کرد و به چند شلف اشاره کرد:
    - این‌ها کارهای بچگونه‌ست؛ مناسب اتاق بچه.
    دلم ضعف رفت برای قاب‌ها.
    - این‌طرف شجره‌نامه‌ست. ببینید عکس‌های سه در چهار رو باید توش بذارین؛ اینجا هم اسم بنویسین.
    و به یکی از قاب‌ها که شبیه درختچه بود، اشاره کرد. آن‌طرف مغازه را هم نشان داد؛ قاب‌های دخترانه، پسرانه و مخصوص زوج‌های جوان. نگاهم چرخید و چرخید و چرخید و روی یک قاب ثابت ماند. مرد که رد نگاهم را دنبال می‌کرد، به‌طرف قاب‌عکس رفت. یک قاب پانزده‌سانتی که با چوب درست شده بود؛ ظریف و زیبا. قاب را بلند کرد و به‌طرفم گرفت.
    - از چوب گردو ساخته شده. فروشی نیست، برای دکور مغازه‌ست؛ به‌هرحال می‌تونین ببینینش.
    دست پیش بردم و قاب را از دستش گرفتم. با مهارت خاصی تراشیده شده بود. ظریف‌کاری‌های دور قاب بی‌نظیر بود و مانندش را جایی ندیده بودم. انگشتم را روی پستی‌بلندی‌های چوب کشیدم. شاهکار بود. زن جوان گفت:
    - کارهای دیگه‌ای هم با چوب داریم. توی دکور مغازه هست، می‌تونین ببینین.
    قاب را به‌طرف خود کشیدم.
    - خواهش می‌کنم!
    با خنده گفت:
    - آخه خانوم ما کارهای خیلی قشنگ‌تر از این داریم تو ویترین. اینکه چیزی نیست که!
    نگاهم را از یقه‌ی شل‌شده‌ی تی‌شرت مشکی‌اش گرفتم و به قاب خیره شدم.
    - همین رو می‌خوام. خیلی قشنگه.
    مرد نگاهی به قاب میان دستانم کرد و با لحنی متعجب گفت:
    - واقعاً قشنگه؟ جزء کارهای اولمه.
    - خیلی قشنگه. خیلی خاصه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا