لبخند کمرنگی گوشهی لبم جا خوش کرد. احتمال دادم برای ارضای حس کنجکاوی خویش آمده. در را که باز کردم، هول کرد. لبخند تصنعی زد و با همان صدای جیغجیغویش گفت:
- سلام افسانهجون. خوبی شما؟ آقاعمید خوبن انشاءلله؟
لبخندش پررنگتر شد. حالواحوال کردیم. میدانستم برای احوالپرسی بالا نیامده. حوصله هم نداشتم تعارفش کنم داخل. گفت:
- مزاحم نباشم افسانهجون؟
یعنی میتوانم داخل شوم؟ زیرکانه بیآنکه تعارفش کنم، خود را دعوت کرد. آهسته کنار رفتم و گفتم:
- نه اصلاً. خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
نگذاشت کامل کنار بروم. زود خود را از همان قسمت خالی بین من و در جا کرد و وارد شد. با کنجکاوی یک نگاه سرسری به اطراف کرد و کنار اپن آشپزخانه ایستاد. نگاهی به آسیاب و گردوها انداخت.
- مهمون داری؟
در را بستم.
- نه. چطور؟
دستش را در هوا تکان داد و با همان لبخند مصنوعی گفت:
- هیچی بابا.
درحالیکه با دست به مبل اشاره میکردم، تعارفش کردم:
- چرا نمیشینین؟ بفرمایین.
آهسته یقهی کلوش و آویزان تاپ خاکستریاش را مرتب کرد و بهطرف مبل رفت. هنوز کامل ننشسته بود که گفت:
- میگم افسانهجون حال مادرشوهرت چطوره؟ خوبه انشاءلله؟
آرام گوشهی لبم را جویدم و نگاهش کردم.
- الحمدلله شکر. هنوز تماس نگرفتم حالشون رو بپرسم.
آهسته گفت:
- اون عفریته چی؟ خوبه؟ بچهش نیومد؟
اخمهایم در هم رفت. کاری به دخالتِ بیش از حد و کنجکاوی بیادبانهاش در مورد زندگی خصوصیام نداشتم؛ برایم سنگین بود با اینکه گفته بودم او هووی من نیست و آن بچه هم مال خودم است، هنوز میگوید «بچه اش».
- خانوم من که به شما گفتم! اون بچهی خودمونه. ما هم رَحِم ایشون رو اجاره کردیم.
ناباورانه نگاه کرد و گفت:
- یعنی افسانهجون اون زنِ عمیدآقا نیست؟ یعنی چی رحمِش رو اجاره کردیم؟ چجوری آخه؟
روبهرویش روی مبل نشستم. میدانم که داشت دخالت میکرد؛ اما احساس کردم بهتر این است که برایش شرح دهم، حتی اگر به آگاهی یک نفر هم کمک کنم، کافیست.
- یعنی من بچهدار نمیشدم. رحم من توانایی نگهداری جنین رو نداشت. از رحِم سالم و توانمند یه خانومِ دیگه استفاده کردیم تا نطفهای که از تخمک و اسپرم خودمون تشکیل شده و تو آزمایشگاه با لقاح مصنوعی ترکیبش کردن، توسط تیم متخصص به بدن ایشون انتقال پیدا کنه؛ به همین راحتی!
چشمهایش گرد شد. واکنش بدی نشان نداد؛ فقط خیلی متعجب شد.
- یعنی هیچ نسبتی...
سرم را تکان دادم.
- هیچی.
- جلالخالق! چقدر علم پیشرفت کرده.
از جا برخاستم.
- آبمیوه هست، بستنی هم دارم. چی میل دارین؟
هنوز شگفت زده بود. دست گوشتالودش را به لبهی مبل گرفت و از جا برخاست.
- نه دیگه برم من. ناهار یه چیزی آماده کنم.
موقع خارجشدن به سمتم برگشت.
- میشه شمارهی دکترت رو بدی؟ آخه... آخه دخترخالهم بچهش نمیشه.
بغضش گرفت؛ من اما لبخند پتوپهنی به صورتم نشست و دستش را گرفتم.
- آره حتماً! چرا که نه؟ همهی راهها رو رفته؟ همهی آزمایشها رو دادن خودش و شوهرش؟
سر تکان داد؛ یعنی آره.
- من شمارهی دکتر و آدرس مطبش رو میدم. یه مقدار هزینهبره؛ اما خدا بزرگه. اول باید هر دو رو ببینه. شاید مجبور باشن دوباره آزمایش بدن. خدا رو چه دیدی؟ شاید با یه عمل و یا چند تا راهکار دیگه، خودش حامله شد.
برگشتم تا از کیفم کارت دکتر صائب را بردارم. کارت را برداشتم. از رویش یک عکس گرفتم تا شماره و آدرس را، هر چند حفظ بودم، جایی برای خودم نگه داشته باشم. برگشتم. کارت را که دستش دادم، با تردید گفتم:
- اگر چارهای جز رحِم اجارهای نبود، بگو بههیچوجه با صاحب رحم ارتباط نگیرن. البته فکر هم نکنم که دکتر اجازه بده یا اون طرف قبول کنه. ما هم دیدی رابـ ـطه گرفتیم چون آشنا بودیم و خود مرجان هم رضایت داد. بگو اگر باهاش ارتباط نداشته باشن، از این دوران حسابی لـ*ـذت میبرن.
زیرکانه نگاهم کرد. همیشهی خدا لحن مهربانی داشت.
- کاش خودت هم همین کار رو کرده بودی.
دیگر نایستاد که جوابی بدهم. رویش را برگرداند و در پیچ راهپله ناپدید شد. هر چند جوابی هم نداشتم که بدهم. در را که بستم، با خود فکر کردم چقدر راحت این مسئله را درک کرد. نه مشمئز شد و نه بدش آمد، نه حرف و حدیثی تحویلم داد و نه بر این باور بود که امکان ندارد این بچهی خودت باشد. خانم تفاخری، یک زن ساده و دیپلمهای که هیچ مطالعهای نداشت. زنی که علیرغم خانهداربودن، اهل معاشرت با خانمهای دیگر نبود. تنها کسی که گاهبهگاه او را میدید، من بودم. او اینقدر ساده همهچیز را پذیرفت؛ آنوقت ما غصهی مادر عمید را میخوردیم که با این سن، اهل فضای مجازی بود و دورهمیهای زیادی با خانمهای تحصیلکردهی فامیل داشت. نمیدانم چرا گاهی عقل کور میشود و درست کنکاش نمیکند.
سراغ گردوها رفتم و کمکم بساط فسنجان را به پا کردم. همینکه خورش به قلقل افتاد، زیرش را کم کردم. موبایل را روشن کردم. مادرم چند بار زنگ زده بود و پیغام هم گذاشته بود. از عمید هم یک پیام دیگر داشتم.
- قربونِ خانومِ بداخلاقم بشم.
- سلام افسانهجون. خوبی شما؟ آقاعمید خوبن انشاءلله؟
لبخندش پررنگتر شد. حالواحوال کردیم. میدانستم برای احوالپرسی بالا نیامده. حوصله هم نداشتم تعارفش کنم داخل. گفت:
- مزاحم نباشم افسانهجون؟
یعنی میتوانم داخل شوم؟ زیرکانه بیآنکه تعارفش کنم، خود را دعوت کرد. آهسته کنار رفتم و گفتم:
- نه اصلاً. خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
نگذاشت کامل کنار بروم. زود خود را از همان قسمت خالی بین من و در جا کرد و وارد شد. با کنجکاوی یک نگاه سرسری به اطراف کرد و کنار اپن آشپزخانه ایستاد. نگاهی به آسیاب و گردوها انداخت.
- مهمون داری؟
در را بستم.
- نه. چطور؟
دستش را در هوا تکان داد و با همان لبخند مصنوعی گفت:
- هیچی بابا.
درحالیکه با دست به مبل اشاره میکردم، تعارفش کردم:
- چرا نمیشینین؟ بفرمایین.
آهسته یقهی کلوش و آویزان تاپ خاکستریاش را مرتب کرد و بهطرف مبل رفت. هنوز کامل ننشسته بود که گفت:
- میگم افسانهجون حال مادرشوهرت چطوره؟ خوبه انشاءلله؟
آرام گوشهی لبم را جویدم و نگاهش کردم.
- الحمدلله شکر. هنوز تماس نگرفتم حالشون رو بپرسم.
آهسته گفت:
- اون عفریته چی؟ خوبه؟ بچهش نیومد؟
اخمهایم در هم رفت. کاری به دخالتِ بیش از حد و کنجکاوی بیادبانهاش در مورد زندگی خصوصیام نداشتم؛ برایم سنگین بود با اینکه گفته بودم او هووی من نیست و آن بچه هم مال خودم است، هنوز میگوید «بچه اش».
- خانوم من که به شما گفتم! اون بچهی خودمونه. ما هم رَحِم ایشون رو اجاره کردیم.
ناباورانه نگاه کرد و گفت:
- یعنی افسانهجون اون زنِ عمیدآقا نیست؟ یعنی چی رحمِش رو اجاره کردیم؟ چجوری آخه؟
روبهرویش روی مبل نشستم. میدانم که داشت دخالت میکرد؛ اما احساس کردم بهتر این است که برایش شرح دهم، حتی اگر به آگاهی یک نفر هم کمک کنم، کافیست.
- یعنی من بچهدار نمیشدم. رحم من توانایی نگهداری جنین رو نداشت. از رحِم سالم و توانمند یه خانومِ دیگه استفاده کردیم تا نطفهای که از تخمک و اسپرم خودمون تشکیل شده و تو آزمایشگاه با لقاح مصنوعی ترکیبش کردن، توسط تیم متخصص به بدن ایشون انتقال پیدا کنه؛ به همین راحتی!
چشمهایش گرد شد. واکنش بدی نشان نداد؛ فقط خیلی متعجب شد.
- یعنی هیچ نسبتی...
سرم را تکان دادم.
- هیچی.
- جلالخالق! چقدر علم پیشرفت کرده.
از جا برخاستم.
- آبمیوه هست، بستنی هم دارم. چی میل دارین؟
هنوز شگفت زده بود. دست گوشتالودش را به لبهی مبل گرفت و از جا برخاست.
- نه دیگه برم من. ناهار یه چیزی آماده کنم.
موقع خارجشدن به سمتم برگشت.
- میشه شمارهی دکترت رو بدی؟ آخه... آخه دخترخالهم بچهش نمیشه.
بغضش گرفت؛ من اما لبخند پتوپهنی به صورتم نشست و دستش را گرفتم.
- آره حتماً! چرا که نه؟ همهی راهها رو رفته؟ همهی آزمایشها رو دادن خودش و شوهرش؟
سر تکان داد؛ یعنی آره.
- من شمارهی دکتر و آدرس مطبش رو میدم. یه مقدار هزینهبره؛ اما خدا بزرگه. اول باید هر دو رو ببینه. شاید مجبور باشن دوباره آزمایش بدن. خدا رو چه دیدی؟ شاید با یه عمل و یا چند تا راهکار دیگه، خودش حامله شد.
برگشتم تا از کیفم کارت دکتر صائب را بردارم. کارت را برداشتم. از رویش یک عکس گرفتم تا شماره و آدرس را، هر چند حفظ بودم، جایی برای خودم نگه داشته باشم. برگشتم. کارت را که دستش دادم، با تردید گفتم:
- اگر چارهای جز رحِم اجارهای نبود، بگو بههیچوجه با صاحب رحم ارتباط نگیرن. البته فکر هم نکنم که دکتر اجازه بده یا اون طرف قبول کنه. ما هم دیدی رابـ ـطه گرفتیم چون آشنا بودیم و خود مرجان هم رضایت داد. بگو اگر باهاش ارتباط نداشته باشن، از این دوران حسابی لـ*ـذت میبرن.
زیرکانه نگاهم کرد. همیشهی خدا لحن مهربانی داشت.
- کاش خودت هم همین کار رو کرده بودی.
دیگر نایستاد که جوابی بدهم. رویش را برگرداند و در پیچ راهپله ناپدید شد. هر چند جوابی هم نداشتم که بدهم. در را که بستم، با خود فکر کردم چقدر راحت این مسئله را درک کرد. نه مشمئز شد و نه بدش آمد، نه حرف و حدیثی تحویلم داد و نه بر این باور بود که امکان ندارد این بچهی خودت باشد. خانم تفاخری، یک زن ساده و دیپلمهای که هیچ مطالعهای نداشت. زنی که علیرغم خانهداربودن، اهل معاشرت با خانمهای دیگر نبود. تنها کسی که گاهبهگاه او را میدید، من بودم. او اینقدر ساده همهچیز را پذیرفت؛ آنوقت ما غصهی مادر عمید را میخوردیم که با این سن، اهل فضای مجازی بود و دورهمیهای زیادی با خانمهای تحصیلکردهی فامیل داشت. نمیدانم چرا گاهی عقل کور میشود و درست کنکاش نمیکند.
سراغ گردوها رفتم و کمکم بساط فسنجان را به پا کردم. همینکه خورش به قلقل افتاد، زیرش را کم کردم. موبایل را روشن کردم. مادرم چند بار زنگ زده بود و پیغام هم گذاشته بود. از عمید هم یک پیام دیگر داشتم.
- قربونِ خانومِ بداخلاقم بشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: