بدتر که با خود خیال میکردم نکند عمید فکر کند من به تلافی حضور سرزدهی فخری، نیکی را دعوت کرده باشم.
در را که باز کردم، نیکی از پیچِ راهپله نمایان شد. چشمهایش مضطرب بود. با نگرانی چند پله را هم بالا آمد و گل را که در میان دستهایم دید، گل از گلش شکفت. همانطور که با کمک یک پا، پشت کفش دیگرش را میکشید و کفشهایش را در میآورد، گفت:
- عمید خریده؟
لبخند پتوپهنش را جمع کرد و کفشهایش را در دست گرفت. حواسم نبود کنار بروم. خودش را از کنارم رد کرد و کفشها را در جاکفشی گذاشت. در را پشتسرم بستم.
- سلام.
پاکتی پر از وسیله را به طرفم گرفت و رویم را بوسید.
- سلام عزیزِ دلم.
چقدر آغوشش را نیاز داشتم. آه از نهادم بلند شد. ایکاش عمید نبود! نشستیم. برایم لواشک و آلبالوی خشک و کلی خرتوپرت آورده بود؛ میدانست چطور خوشحالم کند. آهسته گفتم:
- بیا بریم رو میز ناهارخوری بشینیم. عمید خونهست، یه وقتی صدا میره.
میدانستم عمید متشخصتر از این حرفهاست که درب اتاقش را باز بگذارد یا از طریقی بخواهد استراق سمع کند؛ اما مسئله اینجا بود که من حامل حرفهای خطرناکی بودم، حرفهایی که دلم نمیخواست باد به گوش همسرم برساند.
دو تا چای ریختم و رو در روی هم نشستیم. نیکی دستش را دراز کرد و دست سرد و بیروح مرا در دست گرفت.
- فقط صبور باش!
نگاهش کردم. هنوز شروع به حرفزدن نکرده بودم که اینچنین دلم را آرام کرد؛ گویی چون مادری که از دردِ دل کودک نوپای خود باخبر است، حالِ دلم را میداند. یک حبه قند در چایم انداختم. همینکه قند خود را به پایین استکان رساند، چند حباب ریز و درشت دورش را گرفتند. آهسته گفتم:
- میترسم دیگه دوستم نداشته باشه.
سکوت کرد. نمیخواست همان اولِ کاری، شروع به دلگرمیهای کلیشهای کند. اجازه داد حرف بزنم و خودم را خالی کنم. قاشق طلاییرنگ را برداشتم و آرام و بیهدف، حبه قندی که در چای حل شده بود را هم زدم.
- حس میکنم از چشمش افتادم. انگار دیگه مثل قبل من رو نمیبینه. انگار... انگار خودم رو پیشش خراب کردم.
سرم را بلند کردم. قطره اشکی روشن و غلتان روی گونهام سرازیر شد.
- یادته چقدر دوستم داشت؟
پلک روی هم گذاشت؛ یعنی میدانم.
- چشم خوردم نیکی، چشم خوردم.
آنقدر همهجا حرف از سعادت و خوشبختی من بود که حالا گمان میکردم چشم خوردهام. همهجا حرف از این بود که عمیدخانِ دولتشاهی با آن دبدبه و کبکبه، با آن ایل و تبار، آن ثروت افسانهای و آنهمه خواهان، با دخترِ یک کارمند ساده ازدواج کرده که از بداقبالی اجاقش هم کور است. دهانبهدهان میچرخید که جادویش کرده، سِحرش کرده. مگر میشود بی بچه یک زندگی را هجدهسال سرپا نگه داشت و نگذاشت یک خش روی آن بیفتد؟ همانها که روزی غصهی نازایی مرا میخوردند، از شنیدن خبر هوودارشدنم شادمان شدند. شاید خیال میکردند که بیا، ببین، نگاه کن! آخرش همان شد که ما گفتیم! مگر میشود بی بچه دوام آورد؟ و من میدانستم که میشود؛ خوب هم میشود اگر که دخالت ها و سخنچینیهای دیگران نباشد.
- امروز برداشته بود فخری رو آورده بود اینجا.
یک تای ابرویش بالا رفت.
- گوشیش شارژ نداشته خبر بده.
و ماجرا را تا خودکشی فخری و اینکه آسیه از او خواسته توضیح دادم. سر آخر گفتم:
- امروز صبح میگفت حالا که آخرهای بارداریه، پول بیشتری برای مرجان بریزم؛ شاید نیاز داشته باشه. نگران اون هم بوده.
بعد انگار که تازه یادم آمده باشد، گفتم:
- تازه رمز گوشیش رو هم عوض کرده.
این بار لبخند شیرینی گوشهی لبهای نیکی جا خوش کرد. دوباره دست روی دستم گذاشت.
- بسه دیگه. حل شد!
به خود آمدم و دیدم یک سره قاشق را در استکان میچرخانم. حتی چند قطره از چای روی نعلبکی ریخته. لبخند زدم. قاشق را برداشتم و کنار استکان روی نعلبکی گذاشتم. با اینکه از افکار آشفته سرشار بودم، از جا برخاستم و نعلبکی را آب کشیدم. قاشق را هم. دوباره سر میز برگشتم. نیکی تا الان سکوت کرده بود. چایش را مزهمزه کرد؛ انگار داشت چیزهایی را در ذهن خود سبکسنگین میکرد. احساس کردم باید به او در این کنکاش ذهنی کمک کنم. پس شروع به گفتن جزئیات بیشتری کردم:
- امروز برام گل خرید. دیدیش که! اوناهاش رو میزه. ولی قلب من اصلاً نلرزید. حس کردم از روی عشق این کار رو نکرد؛ یهجور شاید بشه گفت باج!
این بار اخمهای نیکی در هم رفت. استکان را روی نعلبکی گذاشت و گفت:
- حس نمیکنی داری از کاه، کوه میسازی؟
دست روی شقیقههایم کشیدم؛ هنوز تیر میکشیدند. دوباره گفت:
- اینکه عمید رمز گوشیش رو عوض کرده باشه، میتونه هزار و یک دلیل داشته باشه؛ اما تو عمید رو میشناسی! قطعاً یه دلیل برای این کار داشته. شاید تو محیط کار، شاید وقتی فخری رو میرسونده، شاید نمیدونم؛ اما این رو میدونم که عمید اهل هر چی باشه، اهل قایمموشکبازی نیست.
راست میگفت. کمی از چای نوشید؛ انگار سرد شده بود که راحت استکان را میان انگشتانش گرفته بود.
- بذار چایت رو عوض کنم.
- نمیخواد. خوبه.
در را که باز کردم، نیکی از پیچِ راهپله نمایان شد. چشمهایش مضطرب بود. با نگرانی چند پله را هم بالا آمد و گل را که در میان دستهایم دید، گل از گلش شکفت. همانطور که با کمک یک پا، پشت کفش دیگرش را میکشید و کفشهایش را در میآورد، گفت:
- عمید خریده؟
لبخند پتوپهنش را جمع کرد و کفشهایش را در دست گرفت. حواسم نبود کنار بروم. خودش را از کنارم رد کرد و کفشها را در جاکفشی گذاشت. در را پشتسرم بستم.
- سلام.
پاکتی پر از وسیله را به طرفم گرفت و رویم را بوسید.
- سلام عزیزِ دلم.
چقدر آغوشش را نیاز داشتم. آه از نهادم بلند شد. ایکاش عمید نبود! نشستیم. برایم لواشک و آلبالوی خشک و کلی خرتوپرت آورده بود؛ میدانست چطور خوشحالم کند. آهسته گفتم:
- بیا بریم رو میز ناهارخوری بشینیم. عمید خونهست، یه وقتی صدا میره.
میدانستم عمید متشخصتر از این حرفهاست که درب اتاقش را باز بگذارد یا از طریقی بخواهد استراق سمع کند؛ اما مسئله اینجا بود که من حامل حرفهای خطرناکی بودم، حرفهایی که دلم نمیخواست باد به گوش همسرم برساند.
دو تا چای ریختم و رو در روی هم نشستیم. نیکی دستش را دراز کرد و دست سرد و بیروح مرا در دست گرفت.
- فقط صبور باش!
نگاهش کردم. هنوز شروع به حرفزدن نکرده بودم که اینچنین دلم را آرام کرد؛ گویی چون مادری که از دردِ دل کودک نوپای خود باخبر است، حالِ دلم را میداند. یک حبه قند در چایم انداختم. همینکه قند خود را به پایین استکان رساند، چند حباب ریز و درشت دورش را گرفتند. آهسته گفتم:
- میترسم دیگه دوستم نداشته باشه.
سکوت کرد. نمیخواست همان اولِ کاری، شروع به دلگرمیهای کلیشهای کند. اجازه داد حرف بزنم و خودم را خالی کنم. قاشق طلاییرنگ را برداشتم و آرام و بیهدف، حبه قندی که در چای حل شده بود را هم زدم.
- حس میکنم از چشمش افتادم. انگار دیگه مثل قبل من رو نمیبینه. انگار... انگار خودم رو پیشش خراب کردم.
سرم را بلند کردم. قطره اشکی روشن و غلتان روی گونهام سرازیر شد.
- یادته چقدر دوستم داشت؟
پلک روی هم گذاشت؛ یعنی میدانم.
- چشم خوردم نیکی، چشم خوردم.
آنقدر همهجا حرف از سعادت و خوشبختی من بود که حالا گمان میکردم چشم خوردهام. همهجا حرف از این بود که عمیدخانِ دولتشاهی با آن دبدبه و کبکبه، با آن ایل و تبار، آن ثروت افسانهای و آنهمه خواهان، با دخترِ یک کارمند ساده ازدواج کرده که از بداقبالی اجاقش هم کور است. دهانبهدهان میچرخید که جادویش کرده، سِحرش کرده. مگر میشود بی بچه یک زندگی را هجدهسال سرپا نگه داشت و نگذاشت یک خش روی آن بیفتد؟ همانها که روزی غصهی نازایی مرا میخوردند، از شنیدن خبر هوودارشدنم شادمان شدند. شاید خیال میکردند که بیا، ببین، نگاه کن! آخرش همان شد که ما گفتیم! مگر میشود بی بچه دوام آورد؟ و من میدانستم که میشود؛ خوب هم میشود اگر که دخالت ها و سخنچینیهای دیگران نباشد.
- امروز برداشته بود فخری رو آورده بود اینجا.
یک تای ابرویش بالا رفت.
- گوشیش شارژ نداشته خبر بده.
و ماجرا را تا خودکشی فخری و اینکه آسیه از او خواسته توضیح دادم. سر آخر گفتم:
- امروز صبح میگفت حالا که آخرهای بارداریه، پول بیشتری برای مرجان بریزم؛ شاید نیاز داشته باشه. نگران اون هم بوده.
بعد انگار که تازه یادم آمده باشد، گفتم:
- تازه رمز گوشیش رو هم عوض کرده.
این بار لبخند شیرینی گوشهی لبهای نیکی جا خوش کرد. دوباره دست روی دستم گذاشت.
- بسه دیگه. حل شد!
به خود آمدم و دیدم یک سره قاشق را در استکان میچرخانم. حتی چند قطره از چای روی نعلبکی ریخته. لبخند زدم. قاشق را برداشتم و کنار استکان روی نعلبکی گذاشتم. با اینکه از افکار آشفته سرشار بودم، از جا برخاستم و نعلبکی را آب کشیدم. قاشق را هم. دوباره سر میز برگشتم. نیکی تا الان سکوت کرده بود. چایش را مزهمزه کرد؛ انگار داشت چیزهایی را در ذهن خود سبکسنگین میکرد. احساس کردم باید به او در این کنکاش ذهنی کمک کنم. پس شروع به گفتن جزئیات بیشتری کردم:
- امروز برام گل خرید. دیدیش که! اوناهاش رو میزه. ولی قلب من اصلاً نلرزید. حس کردم از روی عشق این کار رو نکرد؛ یهجور شاید بشه گفت باج!
این بار اخمهای نیکی در هم رفت. استکان را روی نعلبکی گذاشت و گفت:
- حس نمیکنی داری از کاه، کوه میسازی؟
دست روی شقیقههایم کشیدم؛ هنوز تیر میکشیدند. دوباره گفت:
- اینکه عمید رمز گوشیش رو عوض کرده باشه، میتونه هزار و یک دلیل داشته باشه؛ اما تو عمید رو میشناسی! قطعاً یه دلیل برای این کار داشته. شاید تو محیط کار، شاید وقتی فخری رو میرسونده، شاید نمیدونم؛ اما این رو میدونم که عمید اهل هر چی باشه، اهل قایمموشکبازی نیست.
راست میگفت. کمی از چای نوشید؛ انگار سرد شده بود که راحت استکان را میان انگشتانش گرفته بود.
- بذار چایت رو عوض کنم.
- نمیخواد. خوبه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: