رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
بدتر که با خود خیال می‌کردم نکند عمید فکر کند من به تلافی حضور سرزده‌ی فخری، نیکی را دعوت کرده باشم.
در را که باز کردم، نیکی از پیچِ راه‌پله نمایان شد. چشم‌هایش مضطرب بود. با نگرانی چند پله را هم بالا آمد و گل را که در میان دست‌هایم دید، گل از گلش شکفت. همان‌طور که با کمک یک پا، پشت کفش دیگرش را می‌کشید و کفش‌هایش را در می‌آورد، گفت:
- عمید خریده؟
لبخند پت‌وپهنش را جمع کرد و کفش‌هایش را در دست گرفت. حواسم نبود کنار بروم. خودش را از کنارم رد کرد و کفش‌ها را در جاکفشی گذاشت. در را پشت‌سرم بستم.
- سلام.
پاکتی پر از وسیله را به طرفم گرفت و رویم را بوسید‌.
- سلام عزیزِ دلم.
چقدر آغوشش را نیاز داشتم. آه از نهادم بلند شد. ای‌کاش عمید نبود! نشستیم. برایم لواشک و آلبالوی خشک و کلی خرت‌وپرت آورده بود؛ می‌دانست چطور خوشحالم کند. آهسته گفتم:
- بیا بریم رو میز ناهارخوری بشینیم. عمید خونه‌ست، یه وقتی صدا میره.
می‌دانستم عمید متشخص‌تر از این حرف‌هاست که درب اتاقش را باز بگذارد یا از طریقی بخواهد استرا‌ق سمع کند؛ اما مسئله اینجا بود که من حامل حرف‌های خطرناکی بودم، حرف‌هایی که دلم نمی‌خواست باد به گوش همسرم برساند.
دو تا چای ریختم و رو در روی هم نشستیم. نیکی دستش را دراز کرد و دست سرد و بی‌روح مرا در دست گرفت.
- فقط صبور باش!
نگاهش کردم. هنوز شروع به حرف‌زدن نکرده بودم که این‌چنین دلم را آرام کرد؛ گویی چون مادری که از دردِ دل کودک نوپای خود باخبر است، حالِ دلم را می‌داند. یک حبه قند در چایم انداختم. همین‌که قند خود را به پایین استکان رساند، چند حباب ریز و درشت دورش را گرفتند. آهسته گفتم:
- می‌ترسم دیگه دوستم نداشته باشه.
سکوت کرد. نمی‌خواست همان اولِ کاری، شروع به دلگرمی‌های کلیشه‌ای کند. اجازه داد حرف بزنم و خودم را خالی کنم. قاشق طلایی‌رنگ را برداشتم و آرام و بی‌هدف، حبه قندی که در چای حل شده بود را هم زدم.
- حس می‌کنم از چشمش افتادم. انگار دیگه مثل قبل من رو نمی‌بینه. انگار... انگار خودم رو پیشش خراب کردم.
سرم را بلند کردم. قطره اشکی روشن و غلتان روی گونه‌ام سرازیر شد.
- یادته چقدر دوستم داشت؟
پلک روی هم گذاشت؛ یعنی می‌دانم.
- چشم خوردم نیکی، چشم خوردم.
آن‌قدر همه‌جا حرف از سعادت و خوشبختی من بود که حالا گمان می‌کردم چشم خورده‌ام. همه‌جا حرف از این بود که عمیدخانِ دولت‌شاهی با آن دبدبه و کبکبه، با آن ایل و تبار، آن ثروت افسانه‌ای و آن‌همه خواهان، با دخترِ یک کارمند ساده ازدواج کرده که از بداقبالی اجاقش هم کور است. دهان‌به‌دهان می‌چرخید که جادویش کرده، سِحرش کرده. مگر می‌شود بی بچه یک زندگی را هجده‌سال سرپا نگه داشت و نگذاشت یک خش روی آن بیفتد؟ همان‌ها که روزی غصه‌ی نازایی مرا می‌خوردند، از شنیدن خبر هوودارشدنم شادمان شدند. شاید خیال می‌کردند که بیا، ببین، نگاه کن! آخرش همان شد که ما گفتیم! مگر می‌شود بی بچه دوام آورد؟ و من می‌دانستم که می‌شود؛ خوب هم می‌شود اگر که دخالت ها و سخن‌چینی‌های دیگران نباشد.
- امروز برداشته بود فخری رو آورده بود اینجا.
یک تای ابرویش بالا رفت.
- گوشیش شارژ نداشته خبر بده.
و ماجرا را تا خودکشی فخری و اینکه آسیه از او خواسته توضیح دادم. سر آخر گفتم:
- امروز صبح می‌گفت حالا که آخرهای بارداریه، پول بیشتری برای مرجان بریزم؛ شاید نیاز داشته باشه. نگران اون هم بوده.
بعد انگار که تازه یادم آمده باشد، گفتم:
- تازه رمز گوشیش رو هم عوض کرده.
این بار لبخند شیرینی گوشه‌ی لب‌های نیکی جا خوش کرد. دوباره دست روی دستم گذاشت.
- بسه دیگه. حل شد!
به خود آمدم و دیدم یک سره قاشق را در استکان می‌چرخانم. حتی چند قطره از چای روی نعلبکی ریخته. لبخند زدم. قاشق را برداشتم و کنار استکان روی نعلبکی گذاشتم. با اینکه از افکار آشفته سرشار بودم، از جا برخاستم و نعلبکی را آب کشیدم. قاشق را هم. دوباره سر میز برگشتم. نیکی تا الان سکوت کرده بود. چایش را مزه‌مزه کرد؛ انگار داشت چیزهایی را در ذهن خود سبک‌سنگین می‌کرد. احساس کردم باید به او در این کنکاش ذهنی کمک کنم. پس شروع به گفتن جزئیات بیشتری کردم:
- امروز برام گل خرید. دیدیش که! اوناهاش رو میزه. ولی قلب من اصلاً نلرزید. حس کردم از روی عشق این کار رو نکرد؛ یه‌جور شاید بشه گفت باج!
این بار اخم‌های نیکی در هم رفت. استکان را روی نعلبکی گذاشت و گفت:
- حس نمی‌کنی داری از کاه، کوه می‌سازی؟
دست روی شقیقه‌هایم کشیدم؛ هنوز تیر می‌کشیدند. دوباره گفت:
- اینکه عمید رمز گوشیش رو عوض کرده باشه، می‌تونه هزار و یک دلیل داشته باشه؛ اما تو عمید رو می‌شناسی! قطعاً یه دلیل برای این کار داشته. شاید تو محیط کار، شاید وقتی فخری رو می‌رسونده، شاید نمی‌دونم؛ اما این رو می‌دونم که عمید اهل هر چی باشه، اهل قایم‌موشک‌بازی نیست.
راست می‌گفت. کمی از چای نوشید؛ انگار سرد شده بود که راحت استکان را میان انگشتانش گرفته بود.
- بذار چایت رو عوض کنم.
- نمی‌خواد. خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بعد طوری که بخواهد اتمام‌حجت کند، گفت:
    - بذار خیالت رو راحت کنم افسانه. عمید مرد خوبیه، دوستت داره، تو پستی‌بلندی زندگی هم دستت رو رها نکرده.
    مستقیم به چشمانم نگاه کرد:
    - عمید فقط و فقط داره برای زندگی تو تلاش می‌کنه. اون می‌تونست خیلی راحت بره بچه‌دار بشه و اون نمایش مسخره‌ای که راه انداخته بودین، عین حقیقت باشه. یا حتی بدتر! می‌تونست ازت جدا بشه و بره پی زندگی خودش؛ اما نگاه کن، ببین! عمید تو رو خواسته. اگر بچه خواسته، از تو خواسته. خب گـ ـناه اون چیه که شما مجبور شدین از رحم جایگزین استفاده کنین؟ بابا افسانه کوتاه بیا! این مرد هیجده‌سال حسرت بچه داشته! بفهم، بپذیر که این نگرانی‌ها، اون کارهاش به‌خاطر مرجان نبوده؛ به‌خاطر اون بچه بوده! این رو منی که دوست توئم می‌فهمم، تو که زنشی نمی‌فهمی؟
    نگاهم به گلدان گل رونده‌ی روی اپن افتاد. زیرلب گفتم:
    - ولی اون یه جاهایی به‌خاطر خونواده‌ش پا روی دل من گذاشت. حتی شب آخری که مجبور شدم جریان رو فاش کنم، برای چند دقیقه با مرجان تو خونه کناری تنها بوده.
    هیچ وقت فکر نمی‌کردم این‌ها را، این حدس و گمان‌ها و اتفاق‌ها را به زبان بیاورم. چیزی که ازش فرار می‌کردم را به کسی بگویم. دستم را گرفت و نوازش کرد.
    - می‌فهمم. درسته، نباید این کار رو می‌کرد؛ ولی خودت گفتی که هم مرجان خیلی باشخصیته و هم عمید رو از چشم‌هات بیشتر قبول داری.
    انگار حالا که حرف زده بودم، سبک شده بودم. انگار تمام این حالت‌ها، این شک و تردید و نگرانی‌ها، ناشی از تنهایی بود. آدمِ امنی نداشتم که با او دردِ دل کنم، که نگرانِ بی‌تابی مادرانه و غیرت پدرانه‌اش نباشم، که نگرانِ قضاوت‌هایش نباشم. نمی‌خواستم خانواد‌ه‌ام را نگران کنم. همین‌که یک عمر غصه‌ی نازایی مرا خوردند، بسشان بود. باز حرف زدم:
    - اون حتی دست رو من بلند کرد.
    نیکی هینی کشید و چشمانش گرد شد.
    - توی دهنم زد. چون بهش گفتم مرجان‌جانش...
    - به غیرتش برخورد، حس کرد بهش تهمت زدی؛ اما این دلیلی برای تو دهنی نیست. اشتباه کرده. بعدش سعی کرد جبران کنه؟ دیگه بعد هیجده‌سال زندگی هم رو کامل می‌شناسین. می‌دونی که این کارش ناشی از جهالت و کم‌تجربگی و تربیت غلط نبوده. دیگه می‌فهمی که یه واکنشِ عصبی نادرست بوده.
    انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت.
    - تو. تو عمید رو می‌شناسی. بعد این‌همه سال زندگی، من نباید اون رو بهت ثابت کنم و اصلاً هم چنین قصدی ندارم؛ فقط می‌خوام بگم از یه زاویه‌ی دیگه هم نگاه کن. فقط از نگاه خودت نبین.
    استکان چایش را کنار کشید و با دست دیگرش دستم را گرفت. حالا هر دو دستم را در دست داشت. آهسته گفت:
    - تو توی این مدت خیلی اذیت شدی. هر جا رفتی، کسی نمی‌دونست اون بچه مال تو هم هست و این آزارت می‌داد. همه‌ی مراقبت‌هایی که دوست داشتی خودت تجربه‌ش کنی، مالِ مرجان شد. از همه بدتر، سرکار هم نرفتی، خودت رو سرگرم نکردی؛ فقط نشستی تو خونه و حتی یه توک پا تا خونه‌ی مادرت هم نرفتی!
    مستقیم به چشمانم نگاه کرد:
    - افسانه تو ضعیف شدی؛ فقط همین! نه عمید اهلِ زیرآبی‌رفتنه، نه تو چیزی براش کم گذاشتی؛ فقط باید این عینک بدبینی رو از چشمات در بیاری و دنیا رو اون‌جوری که هست ببینی.
    زیر ابروهایش مرتب نبود، شاید هم از قصد برنداشته بود؛ آخر این روزها ابروی درهم و شلخته مد بود! لبخندش دلم را آرام کرد. با همان صدای مهربانش گفت:
    - دنیا برای تو قشنگ‌تر از هر موقع دیگه‌ایه. بچه‌ای که یه عمر منتظرش بودی، داره میاد. چرا خرابش می‌کنی این روزهای قشنگت رو؟ چرا منتظرش نیستی؟
    انگار قلبم تکان خورد. بی‌مقدمه گفتم:
    - من منتظرشم نیکی!
    باز لبخند زد.
    - این انتظار به درد نمی‌خوره! خوشحال باش.
    از جا برخاست و استکان و نعلبکی‌ها را روی سینک گذاشت. بعد برگشت و کنارم ایستاد. آهسته خم شد و روی گونه‌ام را بوسید.
    - من باید برم عزیزم. ببخشید که نمی‌تونم بیشتر کنارت بمونم.
    از جا برخاستم و در آغوشش کشیدم. چون خواهرِ نداشته‌ام بود. خواست برود که گفتم صبر کند. مقدار آشی که از دورهمی عصر باقی مانده بود را دستش دادم و راهی‌اش کردم. همین‌که در بسته شد، احساس کردم سبک شده‌ام. انگار دردی به جانم افتاده بود و درمانش حرف‌زدن با نیکی بود، انگار او آمده بود تا رنگ‌وروی زندگی را نشانم دهد و مرا از سیاه‌چاله‌ای که هر لحظه بیشتر در آن فرو می‌رفتم‌، دربیاورد.
    عمید از اتاقش بیرون آمد و برای خودش یک لیوان آب ریخت. نگاهش که به لواشک‌ها و خوراکی‌های از کیسه بیرون آمده‌ی روی میز افتاد، لبخند مهربانی زد و گفت:
    - شما زن‌ها صد سالتون هم بشه، باز همون دختر کوچولوی هشت-ده‌ساله‌این.
    خوب نگاهش کردم. لیوان آب را بعد از سرکشیدن‌، روی میز ناهارخوری گذاشت. دور حلقه‌ی لیوان روی میز یک ردیف آب جمع شد. بدم نیامد، پیله نکردم، حتی لیوان را برنداشتم و میز را خشک نکردم. به طرفش رفتم و آرام خود را در آغوشش جای دادم. تعجب کرد. شاید بعد چند وقت، این خودم بودم که به طرفش می‌رفتم و گرمای وجودش را طلب می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آخر هفته بود و طبق روالِ قبل، مادرشوهرم ناهار منتظر ما بود. هر چند مشکلات و درگیری‌های این چند وقت مانع از رفت‌وآمد مرتب ما به آنجا شده بود؛ اما این هفته قصد داشتم جهت دلجویی و دادن هدیه‌اش همراه عمید به آنجا بروم.
    بسته‌ی قاب عکس را برداشتم. یک پاکت کادویی دسته‌دار هم برایش خریده بودم. ساده بود و تنها یک گل کاغذی بزرگ و نارنجی گوشه‌ی ساک بود که با دسته‌ها ست شده بود. دوشادوش عمید راه افتادم.
    توی راه بودیم که موبایل عمید زنگ خورد. همان‌طور که حواسش به روبه‌رو بود، نیم‌نگاهی به موبایلش انداخت و جواب نداد. زنگ موبایل قطع شد و بعد از چند ثانیه صدای اس‌ام‌اس آمد که اهمیتی نداد. بی‌حوصله رانندگی می‌کرد. نگفت چه کسی زنگ می‌زند، من هم چیزی نپرسیدم. کنار قنادی پارک کرد.
    - بشین یه جعبه شیرینی بگیرم بیام.
    رفت و نگاهم تا قنادی دنبالش کرد. پله‌ها را بالا رفت، از درب شیشه‌ای گذشت و داخل شد. یک راست به طرف یکی از یخچال‌ها رفت و چند مدل شیرینی را نشان فروشنده داد. بعد گوشی موبایل را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت. نگاهی به ماشین و من که از درونِ آن او را رصد می‌کردم، انداخت. گوشی را کنار گوشش گرفت و رویش را برگرداند. دلهره گرفتم. نمی‌دانم چرا این‌همه بدبین شده بودم. چند نفس عمیق کشیدم و یاد حرف‌های نیکی افتادم. شروع کردم به صلوات‌فرستادن و شیطان را لعنت‌کردن. با خود گفتم «خب که چی؟ داره با موبایلش حرف می‌زنه! مگه قبلاً حرف نمی‌زد؟ حالا که چی مثل این بدبخت‌ها نشستی داری دق می‌کنی؟ کیه مگه؟ کی رو داره عمید که باهاش مخفیانه حرف بزنه؟ یا از شرکته یا لابد از خونه‌ی مادرش بوده نخواسته جلوی من حرف بزنه!» دسته‌ی کیف که روی پایم بود را چنگ زدم و آهسته گفتم:
    - آره؛ حتماً از خونه‌ی مادرشه.
    داشتم همین را تکرار می‌کردم که در باز شد و عمید سوار شد.
    - با خودت اختلاط می‌کنی؟
    با لبخند جذابی نگاه از من برداشت و جعبه‌ی شیرینی را روی صندلی عقب گذاشت. بعد برگشت و کمربندش را بست. نیم‌نگاهی به خود در آیینه انداخت و موهای لَختی که روی پیشانی‌اش آمده بود را بیهوده کنار زد که موها دوباره برگشتند سر جای اول و روی پیشانی‌اش جا خوش کردند. راه افتاد. نپرسیدم که بود، نگفت که بود.
    رسیدیم به خانه‌ی مادرش. من پاکتِ کادو و عمید جعبه‌ی شیرینی را برداشت و در زدیم. داخل که شدیم، مادرش به استقبال نیامد. داشتم کفش‌هایم را روی پله از پا در می‌آوردم که پدرشوهرم و آسیه و حمیدآقا و بچه‌ها آمدند روی ایوان و به گرمی سلام‌علیک کردیم. سودابه جعبه‌ی شیرینی را از دست عمید گرفت و سرخوشانه به داخل خانه دوید. کسری سعی داشت از آغـ*ـوشِ پدرش خود را به‌سمت عمید بکشد. دلبری می‌کرد. داخل که شدیم، مادرش نبود. عمید گفت:
    - پس مامان کجاست؟
    آسیه کت عمید را گرفت و به رخت‌آویز آویخت.
    - بالا سر فخری؛ خواب بد دیده بود. الان میاد.
    عمید نگاه معناداری به آسیه کرد و گفت:
    - چه وقتِ خوابه الان؟
    آسیه با استیصال نگاهِ عمیقی به او کرد و گفت:
    - حالش خوش نیست داداش. گیر نده دیگه!
    حمیدآقا عمید را کنار خود نشاند و مشغول گپ‌زدن شدند. پدرشوهرم دفتر بزرگ حساب‌کتابش را از روی میز عسلی برداشت و نجمه‌خاتون را صدا زد:
    - خاتون بابا بیا این دفتر من رو ببر بذار تو اتاق.
    نجمه‌خاتون سراسیمه وارد هال شد. سلام‌علیک مختصری کرد و زود دفتر را از دست پدرشوهرم گرفت. معلوم بود کلی کار سرش ریخته. صورتش در این هوای سرد، عرق کرده بود و چند تار موی سرش به صورتش چسبیده بود. هنوز کامل از در خارج نشده بود که پدرشوهرم گفت:
    - یادت نره در رو قفل کنی خاتون!
    نجمه‌خاتون چشم ریزی گفت و بیرون رفت. درب اتاق کار پدر شوهرم معمولاً همیشه قفل بود. از ترس آنکه نوه‌ها داخل اتاق نشوند و اسناد و دفاترش را بر هم نزنند. بی‌حوصله نشستم و پاکت قاب‌عکس را روی عسلی گذاشتم. طولی نکشید که مادرش آمد. بلند شدیم. رسمی برخورد کرد. دستانش را تازه شسته بود و به نظرم از روی قصد خشک نکرده بود که با ما دست ندهد. بااین‌حال عمید جلو رفت و با او روبوسی کرد. با عمید هم سرسنگین بود. به من که نگاه هم نکرد. همین‌که نشست، پاکت کادو را برداشتم و به‌طرفش رفتم و قاب عکس را روی میز عسلی جلوی رویش گذاشتم.
    - قابل شما رو نداره مامان.
    نگاهی تحقیرآمیز از نوک پا تا فرق سرم انداخت. مانده بودم چه واکنشی نشان دهم که خم شد و پاکت را برداشت و از بالا نگاهی به درونش کرد.
    - این‌همه خِنزل‌پِنزل ریختی توش نمیشه دید چی هست!
    آهسته پاکت را از دستش گرفتم. قاب‌عکس را از بین خنزل‌پنزل‌های توی پاکت بیرون کشیدم و به‌طرفش گرفتم. آسیه که با سینی چای داخل شده بود، با شگفتی گفت:
    - وای چقدر خاص و قشنگه! از کجا گرفتی؟
    لبخندی عمیق روی لب‌های عمید نشست. هرگاه می‌دید کسی از سلیقه‌ام تعریف می‌کند، شادمان می‌شد. با خوش‌حالی گفتم:
    - از همین پاساژ سر خیابونمون. کارِ دسته.
    مادرشوهرم طوری که انگار مچم را گرفته باشد، گفت:
    - قاب چوبی غیر کار دست هم داریم مگه؟
    و پوزخند زد. پدرشوهرم گفت:
    - انیس‌خانوم! یعنی با دستگاه و امکانات برش نخورده و با دست تراشش دادن. نگاه کن پستی‌بلندی‌های دیواره‌ی قاب رو. به‌به با آدم حرف می‌زنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بااین‌حال مادرشوهرم به یک تشکرِ ساده اکتفا کرد. سعی کردم به روی خود نیاورم. من که اشتباهی نکرده بودم؛ علاقه‌ای به مانور و تجمل گرایی نداشتم. دوست نداشتم داشته‌هایم را به رخ دیگران بکشم. نگاهم از روی دست‌های به هم گره‌کرده‌اش سر خورد و روی پاهایش با روفرشی‌های جدید افتاد؛ معلوم بود که دست‌دوز است. رویش چند رج مرواریدِ سپید و یکدست دوخته شده بود. می‌دانستم قلباً از قاب‌عکسی که برایش آورده‌ام، خوش‌حال است؛ اما غرور اجازه نمی‌دهد این شادی را عیان کند.
    داشتم به روفرشی‌هایش نگاه می‌کردم ‌که گرمای دست مردانه عمید را روی دستم حس کردم و به طرفش چرخیدم. پلک روی هم گذاشت و لبخند زد؛ یعنی فکروخیال نکن، یعنی حواسم به تو هست. دیدم که لبخند مهربانی بر لبان پدرش نشست؛ گویا از گرمی رابـ ـطه‌ی بین من و عمید آسوده‌خاطر گشته بود. بعد از آن اتفاق، می‌دانستم که نگرانِ رابـ ـطه‌ی ما دو نفر است. چای خوردیم. کمی که گذشت، مادرش پرسید:
    - از مرجان خبر دارین؟ بچه حالش چطوره؟
    خواستم جواب دهم که نجمه‌خاتون آمد.
    - غذا حاضره خانوم‌جون. بکشم؟
    مادرش که گویا فراموش کرد جواب سوال را بشنود، از جا برخاست و دنبال نجمه‌خاتون راه افتاد.
    - دم کشید پلو؟ تازه گذاشته بودی که! صبر کن ببینم چی شده برنجت
    و صدایش دور شد.
    دهانم را بستم. پدرشوهرم پرسید:
    - خب بگو عروس، تعریف کن. نور چشم من حالش چطوره؟
    با خجالت لبخند زدم و گفتم:
    - به لطفِ شما. دکتر که خیلی راضیه.
    حمیدآقا رو به عمید گفت:
    - ان‌شاءلله کی وقتشه؟
    گل از گل عمید شکفت. دوست داشت در کل شبانه‌روز از بچه حرف بزند.
    - والا اگر خدا بخواد، بیست و ششم همین آبان ماه.
    پدرشوهرم یک حبه قند برداشت و در استکان چایش ریخت. قند شروع به حباب‌زدن و حل‌شدن کرد؛ دل من هم مانند آن قند آب شد. آخ که تا رویارویی با دخترکم فقط یک ماه زمان بود. آسیه، کسری را از دست حمیدآقا گرفت و گفت:
    - از الان بگم ها. عروسِ خودمه!
    و رو به کسری که با اشتیاق به مادرش خیره بود، کرد و با خنده گفت:
    - مگه نه مامانی؟
    کسری از هیجانِ نزدیکی به صورت خندانِ مادرش خندید و چشم‌هایش را ریز کرد. آخ که چقدر ذوق کردم. دخترم نیامده خواهان دارد، خواستگار دارد. وای که چقدر غریب بودم با این احساساتِ تازه. عمید دستش را به لبه‌ی مبل گرفت و با جدیت گفت:
    - آسیه‌جان خواهر، من نوکرِ خودت و پسرت هم هستم؛ اما در مورد دختر من از این شوخی‌ها نکن خواهش می‌کنم.
    حمیدآقا و پدر شوهرم با هم زدند زیر خنده. آسیه هم دنباله‌ی آنها را گرفت و با خنده گفت:
    - اوه خبه بابا تو هم حالا! چه غیرتی میشه واسه من!
    من به آن‌ها نگاه می‌کردم، به خنده‌هایشان، به شوخی‌هایشان و همین‌طور به چهره‌ی جدی عمید و دلم غنج می‌رفت برای غیرتِ عمید به دختری که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود. از آن زمان‌هایی بود ‌که حسِ خوشبختی در عمق وجودم جا گرفته بود. زیرلب صلوات فرستادم. حسِ عجیبی داشتم. انگار که خوشبختی احاطه‌ام کرده باشد، ترسیده و نگران بودم. این حجم از خوشبختی مرا نگران می‌کرد که مبادا باز از دستش بدهم. صلوات فرستادم. اللهم صل علی محمد و آل محمد. و عجل فرجهم آخرش را هم گفتم. خدایا باز هم دوستم داشته باش، باز هم هوای مرا داشته باش، باز هم حواست به زندگی من باشد.
    موقع ناهار شد و سر میز حاضر شدیم. عاشق ظرف‌وظروفِ مادرشوهرم بودم؛ هر کدام به تنهایی، چند برابر سن من عمر داشتند. قاشق و چنگال‌هایش سنگین بودند و به زحمت می‌شد با آن‌ها غذا خورد. عمید اما راحت بود؛ انگار که عادت داشت. انگار که نه، واقعاً عادت داشت؛ اما من هنوز عادت نکرده بودم. همه‌چیز مهیا بود؛ انواع خوراک و خورشت. عطرِ زعفران و کشمشِ روی پلو، شامه‌ام را تحـریـ*ک کرد. مادرش رو به نجمه‌خاتون گفت:
    - نجمه‌خاتون اون ظرف سبزی رو بگذار کنار دست عمیدآقا.
    بعد رو به ما گفت:
    - سبزی‌های حیاطه. دیگه جونِ آخرشه. الان‌هاست که سرما برسه و عمرش تموم شه.
    بعد به ظرف سبزی که روبه‌روی حمیدآقا بود، اشاره کرد:
    - بفرمایین مادر. میل کنین.
    پدرشوهرم آهسته گفت:
    - خاتون، غذای بچه رو دادی؟
    نجمه‌خاتون دستی به پیشبند سپیدش کشید و چشم روی هم گذاشت.
    - خیالتون راحت آقا؛ بیدار بشه براش می‌برم. شما میل کنین.
    منظورش از بچه، فخری بود؛ دخترِ خواهرش. پدرشوهرم واقعاً مهربان و متین بود. حواسش به همه بود. واقعاً مانند پدرم دوستش داشتم.
    مشغول خوردن شدیم. هیچگاه غذا خوردن در خانه‌ی مادرشوهرم آن‌طور که باید و شاید و آن‌گونه که زحمت می‌کشید، به دلم نمی‌نشست. تا انتهای غذا نگرانِ کثیف‌شدن سفره‌ی ترمه بودم؛ همانی که تمامش دست‌دوز بود. زنانِ دربارِ نمی‌دانم کدام شاهِ قجر سوزنش را زده بود. نگاهش کردم. شاید هم حق با او بود. عمری با بهترین وسایل و امکانات زندگی کرد؛ بی‌آنکه مانند من بگوید حیف است، گران است، کمیاب است. برای خود ارزشی بالاتر از اینها قائل بود. شاید هم زندگی یعنی همینی که او می‌زیست. جمله‌ی معروفش در ذهنم پیچید:
    - این‌ها حیفن؟ حیف منم!
    و چقدر به این جمله معتقد بود. کاش من هم می‌توانستم مانند او باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    هنوز ناهار را تمام نکرده بودیم که در زدند. نجمه‌خاتون سراغ آیفون رفت. بعد که در را باز کرد، رو به مادرشوهرم گفت:
    - اومدن خانوم.
    مادرشوهرم نگاهی به ساعتِ روی دیوار کرد و زیرلب چیزی گفت. بعد با همان لحنِ اربـاب‌مآبانه‌ی مخصوصِ خود گفت:
    - تعارفشون کن داخل.
    بعد رو به آسیه گفت:
    - مرد همراهشون هست.
    آسیه با عجله از جا برخاست و به‌طرف اتاق رفت. درهمان‌حال سریع یک روسری بلند قواره‌دار برای مادرشوهرم آورد. مادرش روسری را روی سر خود انداخت؛ طوری که بازوان و دست‌هایش را هم بپوشاند. نگاهی به خود کرد و گفت:
    - یه تن‌پوش هم برام بیار.
    پدرشوهرم از جا برخاست و به طرف ایوان رفت. من و عمید کنجکاو به هم نگاه کردیم. همه‌چیز آن‌قدر سریع و غیرمنتظره بود که حتی فرصت نکردیم بپرسیم که آمده. حمیدآقا هم کسری و سودابه را که می‌خواستند بدانند چه کسی آمده، به آرامش دعوت می‌کرد. نگاهم روی سفره و بشقاب‌های نیمه پر سُر خورد. که بود این وقت روز؟ صدای سلام و خوش‌آمدگویی که بلند شد، نگاهِ متعجبم را به عمید دوختم. او هم به همان چیزی فکر می‌کرد که من فکر می‌کردم. زیرلب پرسید:
    - صدای مادر و پدرت نیست؟
    چرا، خودشان بودند؛ اما این وقتِ روز، اینجا، خانه‌ی مادرشوهرم؟ از جا برخاستم. اما نجمه خاتون نگفت آقا و خانم واحد آمدند، فقط گفت خانم، آمدند.
    به طرف راهروی منتهی به ایوان رفتم. یعنی می‌دانست چه کسی آمده، یعنی منتظرشان بوده؛ اما چرا؟ به ایوان رسیدم. نور خورشید درخشان‌تر از همیشه می‌تابید. عمید هم آمد. گل از گل مادرم شکفت. دسته گل بزرگی به دست داشت و لباس‌های مجلسی‌شان را پوشیده بودند. مادرم روسری ساتنش را به نرمی گره زده و آن را با رژلب قهوه‌ای کم‌رنگ ست کرده بود. آغـ*ـوش باز با محبت بغلم کرد. دسته گلش پر بود از عطرِ مریم. پدرم دکمه‌ی کتش را بسته و جلیقه هم پوشیده بود؛ انگار که به مراسم عروسی دعوت باشند. جعبه‌ی بزرگی که معلوم بود کیک در آن است را به نجمه‌خاتون سپرد و با عمید دست داد. شوکه شده بودم. هنوز نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده که صدای مادر شوهرم از پشت‌سر مرا به خود آورد:
    - خوش اومدین. بفرمایین.
    مادرم کنار گوشم گفت:
    - سالگرد ازدواجتون مبارک دخترِ مامان. قربونت بشم من الهی.
    ضربان قلبم بالا رفت و تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. میان صدای تعارفات و خوش‌آمدگویی‌ها، از آغـ*ـوش مادرم بیرون آمدم و به مادر عمید نگاه کردم. شنل کوتاهش را با دست از پیش رو نگه داشته بود. با آن برخوردی که ازش دیده بودم، خیال می‌کردم دوستم ندارد؛ اما اشتباه می‌کردم. او فقط می‌خواست ناشیانه دلخوری‌اش را از جریان سیسمونی نشان داده باشد. حسِ غریبی پیدا کرده بودم. تابه‌‌حال هر دو خانواده‌ام را یک‌جا برای جشن سالگرد ازدواجم نداشتم. تابه‌حال همه با هم برای این ازدواج و از این زندگی جشن نگرفته بودیم. ناخودآگاه به طرف مادر عمید رفتم و در آغوشش کشیدم.
    - ممنون مامان. خیلی خوشحالم که دارمتون. ممنونم، واقعاً ممنونم؛ به‌خاطر همه‌چیز.
    قلبم می‌زد. خوشبخت بودم؛ مثل تمامِ این چند سال. انگار که این چند ماه باید اتفاق می‌افتاد تا همه قدر کنار هم بودن را بهتر بدانیم.
    همگی به داخل خانه رفتیم. پدر و مادرشوهرم با اصرار و خواهش زیاد، مادر و پدرم را پای میز ناهار آوردند.
    - شرمنده به‌خدا انیس‌خانوم. به‌خدا پیش پای شما صرف شد. ببخشید زود اومدیم.
    - این حرف‌ها چیه خانوم؟! مگه خونه غریبه اومدین؟ بفرمایین نمک نداره.
    - اختیار دارین، نمک‌پرورده‌ایم.
    نجمه‌خاتون دو سرویس ظروف غذاخوری برای پدر و مادرم آورد. پدرش تعارف کرد:
    - بفرمایین تا سرد نشده و از دهن نیفتاده.
    نجمه‌خاتون گل‌های مادرم را در گلدان چید و روی میز گذاشت. به شاخه‌های سبز درون گلدانِ کریستال نگاه کردم. عطرِ میهمانی می‌آمد؛ همان عطری که قاتی غذای مهمانی و ادکلن مهمان‌ها و فضای خانه می‌پیچد و تو را سرمست می‌کند، همان عطری که وقتی میهمان داری، خانه‌ات شبیه به وقتی که تنهایی نیست.
    به دورتادور سفره نگاه کردم. چقدر این‌ها را دوست دارم. چقدر این خانواده‌ام را دوست دارم. چقدر خوب است که همه با هم هستیم. خدا ما را برای هم حفظ کند. بی‌آنکه توجه کسی را جلب کنم، بی‌اراده دستم روی شکمم رفت. فقط جای او خالیست؛ جای دخترکم. آه. ای‌کاش او هم الان و در این لحظه با ما بود. نگاه کردم به صورت خندان خانواده‌ام، به آرامشِ در چهره‌شان و دستم آرام بالا آمد و روی قلبم جا خوش کرد. معلوم است که دخترکم هم با ماست. اینجا؛ درست همین جا، میان ضربان قلب و دمِ نفس‌کشیدنم. تنها چیزی که بر لبم آمد، شکرِ خدا بود؛ یک تشکر ویژه برای این آرامشِ بعد از توفان.
    ناهار را خوردیم و به اتاق پذیرایی برگشتیم. خواستم به نجمه‌خاتون کمک کنم که آسیه نگذاشت.
    - تو بشین عروس‌خانوم؛ امروز رو خودم هستم. فقط قربون دستت هوای کسری رو داشته باش.

    دور هم نشستیم. همه خوشحال بودند. حرف‌ها همه از شادی بود. سالگرد ازدواج ما بهانه‌ای بود برای جمع‌شدن و از خوشی حرف‌زدن. حالِ دلم خوب بود. تمامِ این خوشی را از قدم‌های کوچکِ دخترم می‌دیدم. او بود که با آمدنش، حضورش و گرمای وجودش ما چند خانواده را این‌چنین دور هم جمع کرد و بعد از سالیانِ دراز، دلیلی شده بود تا محبت بین ما را بیشتر کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    کمی که گذشت، آسیه با سینی چای وارد شد. نوبت به من که رسید، آهسته گفت:
    - افسانه‌جان فخری بیدار شده. می‌خواد تو رو ببینه.
    نگاه نگرانی به عمید که در کنار مردان نشسته بود، انداخت و آهسته گفت:
    - فقط عمید نفهمه. می‌دونی که!
    چای را برداشتم و آهسته سر تکان دادم. آمدم استکان دسته فلزی را در پیش‌دستی بگذارم که گفت:
    - کیک رو بعد اینکه اومدی، با نسکافه میارم.
    آرام از اتاق بیرون رفت و مرا با تشویش و دلهره‌ی اینکه او چه‌کارم دارد، تنها گذاشت. مادرم سعی داشت از مادرشوهرم بخاطر جشن سیسمونی دلجویی کند. داشت می‌گفت این‌طور بهتر است. هرچه کمتر در چشم باشیم، از زندگی‌مان بیشتر حفاظت کرده‌ایم. بی‌آنکه توجه کسی را جلب کنم، کاملاً عادی از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. پا به آشپزخانه گذاشتم از آسیه سراغ فخری را گرفتم. او را در اتاق عمید خوابانده بودند. دست خودم نبود که تیری از حسادت به قلبم فرو رفت. دلم نمی‌خواست حالا که این خانه چندین اتاق خواب دارد، او را به اتاق عمید راه دهند در حالی که اتاق آسیه هم دست‌نخورده با تخت و وسایل مهیا بود؛ بااین‌حال چیزی نگفتم. انگار چهره‌ام تغییر کرده بود که آسیه گفت:
    - دکترش گفته اجازه بدین تو محیطی که آرامش داره باشه.
    بعد انگار که او مقصر باشد، گفت:
    - ببخشید.
    آهسته دستش را فشردم و لبخند زدم؛ یعنی اشکالی ندارد و درک می‌کنم. نجمه‌خاتون زیر چشم مرا می‌پایید. نگران بود. احساس کردم می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما حضور آسیه مانع می‌شود. توجهی نکردم و بیرون رفتم. هر قدمی که به‌طرف اتاق عمید برمی‌داشتم، تپش قلبم بیشتر می‌شد. در نیمه‌باز بود و نورِ بی‌جانِ پاییز، از لای پرده روی فرش می‌تابید. آرام در زدم. جواب که نگرفتم، آهسته دست پیش بردم و در را کامل باز کردم. آهسته سر برگرداند و نگاهم کرد. وارد شدم. انگار که در این مدت لاغرتر شده بود. مثل یک طفلِ صغیر روی تخت افتاده بود و پتویی ظریف رویش انداخته بودند. اگر سرش را نمی‌دیدم، بعید بود بفهمم کسی روی تخت دراز کشیده؛ انگار که هیچ کس آنجا نبود.
    آهسته نزدیکش شدم، یک صندلی برداشتم و کنارش نشستم. صورتش رنگ داشت. یعنی حالِ جسمی‌اش خوب بود. لپ‌هایش گل انداخته و لب‌هایش سرخ بود؛ اما چشم‌هایش... چشم‌هایش فروغی نداشت؛ انگار که هیچ وقت نور و بینایی نداشت. آهسته لب زدم:
    - سلام.
    به زحمت سرش را تکان داد؛ یعنی سلام. هنوز حرفی نزده بودیم که نجمه‌خاتون با سینی چای و میوه وارد شد. آن‌ها را روی میز گذاشت. وقتی داشت بیرون می‌رفت، نگاه نگرانی به من کرد و خارج شد. رو به فخری گفتم:
    - چایی بیارم برات؟ میوه می‌خوری چیزی؟
    سر تکان داد؛ یعنی نه. نگاهش را به نوری که از پنجره می‌تابید داد.
    - تو زیبا نیستی.
    از حرفش جا خوردم. کاملاً بی‌پرده و رک! صدایش کمی خش‌دار شده بود. ذره ای تردید نداشت؛ اما فضا، فضای هم‌جوابی و دعوا نبود. هیچ نگفتم و گذاشتم حرفش را بزند. دلم هم برایش می‌سوخت. اگر زدن این حرف‌ها به بهترشدن حالش کمک می‌کند، بگذار بزند؛ چیزی که از من کم نمی‌شود. سرش را به طرفم برگرداند و نگاهِ خسته‌اش را به من دوخت.
    - من هر دو دستم رو در برابرت بالا گرفتم.
    بغض، صدایش را خفه کرد.
    - دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
    صورتش در خود جمع شد؛ انگار عذاب می‌کشید. بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - تو نمی‌دونی من چقدر دوستش داشتم. تو نبودی، تو نمی‌دونی. تو کجا بودی وقتی از بچگی همه من رو عروسِ عمید صدا می‌زدن؟ کجا بودی وقتی تو مهمونی‌ها ما رو تشویق به رقصیدن با هم می‌کردن؟ کجا بودی افسانه؟
    هر کلامش قلبم را فشرده می‌کرد؛ اما سکوت کردم. تک سرفه‌ی خشکی کرد؛ انگار به زحمت حرف می‌زد. کنار تخت روی پاتختی یک پارچ آب و لیوان بود. بلند شدم و برایش آب ریختم. صدای ریختنِ آب در لیوان روی سرم سنگینی می‌کرد. کمکش کردم تا نیم‌خیز شود و کمی آب بنوشد. دوباره دراز کشید و زیرلب تشکر کرد. سرجای خود برگشتم.
    - تو تمام تولد و مهمونی‌ها، زن‌دایی عمید رو به نشستن کنار من تشویق می‌کرد. همه ما رو با هم می‌دیدن. می‌دونستن که به زودی قراره با هم ازدواج کنیم. اون آخری‌ها عمید دیگه مقاومت نمی‌کرد، دیگه بهونه نمی‌آورد، دیگه از کنار من بودن فرار نمی‌کرد.
    دوباره به صورتم نگاه کرد.
    - تو هیچیت از من سر نبود افسانه. حتی... حتی من تو خیلی جهات ازت سر بودم. نمی‌دونم، نمی‌دونم چی شد که عمید تو رو خواست و من رو پس زد.
    باز بغضش گرفت. این بار قطرات اشک، از گوشه چشمانش سرازیر شدند.
    - گاهی اوقات با خودم میگم این آهِ من بود که دامانِ عمید رو گرفت و هیجده‌سال انتظارِ پدرشدن رو کشید.
    قلبم تکان خورد. یعنی حق با او بود؟ شاید هم واقعاً عمید دلش را شکسته بود و آن‌همه چشم‌انتظاری، جوابِ سوزِ دل و آهِ سـ*ـینه‌ی فخری بود؛ اما... به حرف آمدم:
    - اما عمید هیچ وقت به تو قولی نداده بود فخری. هیچ وقت بهت نگفته بود دوستت داره یا قراره باهات ازدواج کنه. فکر نمی‌کنی همه‌ش پرداخته‌ی ذهن خودت بود که عمید هم تو رو می‌خواد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    جانی برای مقابله نداشت؛ شاید هم حوصله‌اش نمی‌کشید که برایم توضیح دهد. آرام، خیلی آرام گفت:
    - اما مخالفتی هم نمی‌کرد. روی خوش نشون نمی‌داد؛ اما اخم و تخم هم نمی‌کرد.
    ساکت شدم. نخواستم داغ بر دلش بگذارم؛ اما با خود گفتم «چون هنوز من رو ندیده بود. شاید فکر نمی‌کرد عاشق بشه.» آهسته گفت:
    - میشه یه‌کم پنجره رو باز کنی؟
    از جا برخاستم و کمی پنجره را باز کردم. باد خنکی می‌وزید. نگران نگاهش کردم:
    - سردت نمیشه؟ هوا خنکه ها!
    سرش را به علامت نفی تکان داد. سر جای خود برگشتم. ادامه داد:
    - هیچ وقت نفرینش نکردم، چون از اول هم بهم قولی نداده بود؛ اما تو چه می‌دونی از دل من وقتی بهم خبر دادن قراره بره خواستگاری؟ چه می‌فهمی از حالِ اون روزهای من؟ جلوی چشمم داشتن عمید رو داماد می‌کردن و من هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد.
    باز نگاهم کرد. بعد به دوروبر اتاق نگاه کرد:
    - همین جا، توی همین اتاق، چقدر ضجه زدم و با همه‌ی وجودم سرش داد کشیدم. چقدر گریه کردم و التماسش کردم که با تو به هم بزنه. که من رو انگشت‌نما نکنه و برگرده سمتم.
    به پرده‌ی اتاق که آهسته تکان می‌خورد، نگاه کرد.
    - اما اون تصمیم خودش رو گرفته بود.
    نگاهم کرد. این بار خشمی در نگاهش نبود؛ انگار واقعا همه‌چیز را پذیرفته بود.
    - اون تو رو می‌خواست.
    نگاه از من گرفت و آن را به دست‌های گره‌کرده‌اش روی پتو انداخت.
    - وقتی گفتن بچه‌دار نمیشی، خوشحال شدم. احساس کردم دوباره زندگی داره روی خوشش رو بهم نشون میده. گفتم لابد بعد مدتی طاقتش طاق میشه و ازت جدا میشه. زن‌دایی عین پروانه دورم می‌چرخید و بهم وعده و وعید می‌داد. می‌گفت بالاخره عمید خسته میشه و برمی‌گرده پیش من. می‌گفت آرزو داره بچه‌ی عمید رو در آغـ*ـوش بگیره. تو مقصر نیستی، حتی زن‌دایی هم مقصر نیست؛ من خودم انتخاب کردم. خودم خواستم که تموم این سال‌ها منتظرش بمونم و به پاش بشینم.
    باز اشک‌هایش روان شد.
    - هیچ وقت باورم نمی‌شد که عمید ازم شکایت کنه. که مقابلم بایسته و بخاطر تو خُردم کنه. من اون روز همه‌چیزم رو باختم. انگار تازه اون روز بود که فهمیدم دوروبرم چه خبره، که از اون حصاری که دور خودم پیچیده بودم، بیام بیرون.
    چشمانِ خیسش را به من دوخت.
    - اون روز بود که فهمیدم تو اگر از من زیباتر و بهتر هم که نباشی، خوش‌اقبال‌تری که مردی مثل عمید رو داری.
    حرف‌هایش برایم تازگی داشت. تابه‌حال این‌چنین و از نگاه فخری به این داستان نگاه نکرده بودم. با اینکه در تمامِ این سال‌ها از هیچ تلاشی برای تحقیر و آزار من فروگذار نکرده بود؛ اما حالا دلم برایش می‌سوخت. نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. نه در جایگاهی بودم که دستش را بگیرم و تسلایش دهم و نه آن‌قدر بی‌عاطفه بودم که بی هیچ عکس‌العملی از کنارش رد شوم.
    - بهت گفتم بیای اینجا تا یه چیز رو بهت بگم.
    نگاهِ بی‌جانش را به من دوخت.
    - من دیگه برام مهم نیست که چی پیش میاد یا قراره چه اتفاقی بیفته. حتی پدر و مادرم رو که آخر هفته می‌رسن ایران، نمی‌خوام ببینم! خواستم ببینمت که بهت بگم حلالم کنی، بگم منو ببخشی. من به آرامش نیاز دارم. می‌خوام بگم من دیگه کاری به تو و عمید ندارم. خسته‌م؛ خیلی خسته‌تر از اونی که بخوام برای رسیدن به عمید بجنگم. دیگه نایی برای بلندشدن و مقابله با تو رو ندارم. می‌خوام بدونی که تازه فهمیدم بخشش چه لذتی داره. که از وقتی از عمید گذشتم، آرامش ذره‌ذره داره تو رگ‌هام جاری میشه. می‌خوام تو هم من رو ببخشی تا بتونم این آرامش رو برای همیشه داشته باشم.
    صاف به چشمانم نگاه کرد.
    - عمید رو می‌بخشم افسانه.
    چانه‌اش لرزید. اشک‌های درشت و غلتان، صورتش را خیس کردند.
    - اما... اما...
    انگار حرفش را مزه‌مزه می‌کرد؛ اما نتوانست طاقت بیاورد و با صدای لرزان و لحنِ غریبی گفت:
    - قول بده مراقبش باشی. قول بده همون‌طوری که تو همه‌ی این هیجده‌سال کنارت خوشبخت بود، راضی نگهش داری. اذیتش نکنی افسانه. حالا که بچه‌دار میشی، توجهت بهش کم نشه. نذاری حسِ تنهایی کنه...
    بغض امانش نداد و به زحمت گفت:
    - برو، خواهش می‌کنم برو!
    منقلب شده بودم و احساس دوگانه ای داشتم. از جا برخاستم و پیش از آنکه بروم، جلو رفتم و دست گرمم را روی دستِ سردش گذاشتم. حرفی نزدم و به چشمانِ خیسش که گویا هیچ امید و آرزویی در خود نداشت، زل زدم. آرام سرم را بالا و پایین کردم و قول دادم.
    آهسته و آرام خود را کنار کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. راه به حال خود نمی‌بردم. آسیه به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود و با گوشی‌اش کار می‌کرد. چشمش که به من افتاد، گوشی را در جیب ژاکتش فرو برد و سریع خود را به من رساند.
    - اومدی؟ چی گفت؟
    سرم را تکان دادم؛ یعنی هیچ! حال‌وحوصله‌ی توضیح‌دادن نداشتم. آرام پیش آمد و گونه‌ام را بوسید. بعد به‌طرف اتاق عمید رفت. من هم به اتاق پذیرایی برگشتم. عمید تا مرا دید، با چشم پرسید:
    - کجا بودی؟
    باز هم سر تکان دادم؛ یعنی هیچ جا. سر جای خود برگشتم. داشتند میوه می‌خوردند. بوی خیار و نارنگیِ پوست‌‌گرفته پخش بود. دلم می‌خواست زودتر به خانه برگردم. کمی که گذشت، آسیه و نجمه‌خاتون با نسکافه و کیک وارد شدند. سودابه از ذوق کیک بالا و پایین می‌پرید و موهای بلندش را پریشان می‌کرد.
    - آخ جون تولد! آخ جون تولد!
    بعد یک‌باره ایستاد و با همان لحن بچگانه از پدرش پرسید:
    - تولد منه؟
    آسیه کیک را روی میز گذاشت و گفت:
    - کیکِ سالگردِ عروسی دایی عمید و زن‌دایی افسانه‌ست؛ اما می‌تونم یه شمع بیارم و تو روش رو فوت کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سودابه از ذوق بالا و پایین پرید. حمیدآقا به زحمت سعی در کنترل کسری داشت که با دیدن خواهرش دوست داشت به او ملحق شود. مادرم گفت:
    - بذارش پایین بچه رو حمیدآقا. هستیم همه، حواسمون بهش هست.
    حمیدآقا کسری را رها کرد. کسری هم به سمت سودابه رفت. هنوز کوچک‌تر از آن بود که بلد باشد بپرد. زانوهای خود را خم می‌کرد و بی‌آنکه پایش از روی زمین بلند شود، می‌پرید.
    آسیه شمع آورد و گذاشت سودابه شمع را فوت کند و لذتش را ببرد. من انگار از این که صدای دست‌زدن‌ها و شادمانی‌مان فخری را آزار ندهد، معذب بودم. دوست داشتم خواهش کنم آرام‌تر باشند؛ اما نمی‌خواستم توجهی را به خود جلب کنم که چه شده افسانه به هواخواهی فخری بلند شده.
    من و عمید را کنار هم نشاندند. کیک زیبایی بود. به شکل قلب بود و رویش با شکلات رنده‌شده و چند شیرینی ماکارون خیلی کوچک تزئین شده بود. چند عکس یادگاری گرفتیم. سودابه یواشکی با انگشت از خامه کیک برمی‌داشت و می‌خورد. کسری هم خواست دست بزند که آسیه او را در آغـ*ـوش کشید. عکس‌گرفتن که تمام شد، عمید گفت:
    - نجمه‌خاتون رو هم صداش کنین. یه عکس هم با اون بگیریم.
    نجمه‌خاتون وقتی شنید، با عجله آمد و بسیار خوشحال شد. عمید را چون پسر خویش دوست می‌داشت. از مادرشوهرم اجازه گرفت و پیش‌بندش را درآورد. با آن لباس سرمه‌ای بند و روسری سه‌‌گوش، کنار ما ایستاد و آخرین عکس را هم گرفتیم. بعد از اینکه کیک خوردیم، کم‌کم آماده‌ی رفتن شدیم. دیدم مادرشوهرم گفت:
    - اون عکس دسته‌جمعی امشب رو می‌ذارم توی همین قابی که برام آوردی.
    بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - اما نه؛ این عکس نه.
    نگاه متعجب تک‌تک ما را که دید، گفت:
    - خب نوه‌م تو عکس نیست! می‌ذارم یک عکس دسته‌جمعی بگیریم که دخترِ عمید هم باشه.
    بی‌اراده دستم روی شکمم که از وجود دخترم تهی بود، رفت. عمید زهرخندی زد و سعی کرد ناراحتی‌اش را پشت لبخند تلخی که به صورت داشت، پنهان کند. خداحافظی کردیم و رفتیم. جلوی در از مادرم خواستم به خانه‌ی ما بیایند؛ اما نپذیرفت.
    - ما می‌خواستیم هم رو ببینیم که دیدیم. روز تعطیل با هم باشین.
    خداحافظی کردیم و با چند حسِ متفاوت راهی خانه شدم. تمامِ طول مسیر سرم را به شیشه چسباندم و بیرون را تماشا کردم. به فخری و حرف‌هایش فکر می‌کردم. به اینکه نکند راستی‌راستی عمید را از او گرفته باشم؛ اما باز به خود می‌گفتم «خب من هم کلی خواستگار داشتم؛ دلیل نمی‌شود که!» اما به خودم جواب می‌دادم «ولی هیچ کدوم شبیه به نامزد نبودن برات!» ناخودآگاه پرسیدم:
    - تو رابـ ـطه‌ت با فخری چطور بود؟
    پیش خیابان را گذراند و فرمان را چرخاند. متعجب نیم‌نگاهی به من انداخت.
    - یعنی چی؟
    به طرفش برگشتم و در صندلی جابه‌جا شدم.
    - یعنی قبل اینکه با من آشنا بشی، قبل اون مهمونی سماخانوم. می‌خواستی با فخری...
    جمله‌ام را تمام نکردم. اخم‌هایش در هم رفت.
    - یعنی چی؟ این مزخرفات رو کی تو گوشت کرده؟ مگه خودت نمی‌دونی؟ مگه صدبار بیشتر برات تعریف نکردم و این و اون پیشت خودشیرینی نکردن؟
    منظورش از خودشیرینی، خبرچینی اقوامش بود. آهسته گفتم:
    - می‌خوام یه بار دیگه بگی؛ برای آخرین بار!
    گوشه‌ی خیابان پارک کرد؛ زیر سایه‌ی درختی که برگ‌هایش کم‌کم رو به زردی می‌رفت. خیابان شلوغ نبود و گـه‌گداری ماشینی رد می‌شد. موهای لَختش را بیهوده کنار زد.
    - مادرم دوست داشت من و فخری با هم ازدواج کنیم. برای اینکه من رو تحت‌تأثیر قرار بده، هر روز به بهونه‌ای فخری رو به خونه‌مون دعوت می‌کرد. برای اینکه من رو تو عمل انجام شده قرار بده، تو مهمونی‌ها و تو مراسم‌هایی که اکثر فامیل بودن، فخری رو کنار من می‌نشوند. یا می‌گفت پاشین باهم برقصین.
    نگاهِ جدی‌اش را از دست‌های گره‌کرده‌اش روی فرمان برداشت و به صورتم داد.
    - البته من هیچ وقت این کار رو نکردم‌ها! می‌دونی که برای من محرم و نامحرم مهم بوده. غیر از این بود که یکی مثل تو رو انتخاب نمی‌کردم که دور تو من بگردم.
    دستم را روی پایش گذاشتم و لبخند زدم. آهسته گفت:
    - قربونت بشم.
    - خب، ادامه بده.
    یک دست را پشت صندلی من گرفت و به‌طرفم چرخید.
    - چی بگم خب؟ در همین حد به‌خدا! والله بالله من نه قول‌وقراری باهاش گذاشتم، نه حرفی بهش زدم، نه حتی امیدوارش کردم. خب نمی‌تونستم هر بار با مادرم بحث کنم که وسط مهمونی مجبورم نکن براط این دختره میوه پوست بگیرم، مجبورم نکن کنارش بنشینم. نه اینکه بگم ازش بدم میومد، نه به‌خدا افسانه. دخترعمه‌م بود، دوستش داشتم؛ اما نه به‌عنوان کسی که بخوام آینده‌م رو کنارش ببینم. دوستش داشتم در حد همون دختر‌عمه‌بودنش؛ نه بیشتر. این رو خودِ فخری بهتر از هر کسی می‌دونه. مادرم هم به خیالِ خودش داشت راه‌وچاه رو بهم نشون می‌داد. فکر می‌کرد من خوشبخت میشم.
    به چشمانم زل زد.
    - اما من با یکی دیگه خوشبخت می‌شدم. اگر گفتی با کی؟
    لبخند به لبم آمد. دوست نداشتم بیش از این به ماجرای او و فخری و اتفاقات گذشته فکر کنم. مهم این بود که او مرا خواسته و انتخاب کرده بود. گـ ـناهِ او چه بود که پیش از آنکه مرا ببیند، اسم دخترعمه‌اش را رویش گذاشته بودند؛ بدونِ آنکه به نظرش احترام بگذارند؟ به پشتیِ صندلی تکیه دادم، نفسی راحت کشیدم و پرونده‌ی این ماجرا را برای همیشه بستم.
    تا خانه دیگر حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، غروب بود و هر دو انگار کوه کنده باشیم. شام خوردیم و راهی اتاق‌خواب شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    در کرم مرطوب‌کننده را بستم و برای آخرین بار انگشتم را زیر هلالِ چشم‌هایم کشیدم. از جا برخاستم و چراغ را خاموش کردم. عمید ساعد دست راستش را روی پیشانی گذاشته و به رد چراغِ ماشین‌های در خیابان روی سقف خانه نگاه می‌کرد. آهسته روی تخت خزیدم. هنوز آن‌قدرها سرد نشده بود؛ اما ما دیگر کولر را روشن نمی‌کردیم. به پهلو دراز کشیدم و غرق تماشایش شدم.
    - چرا نمی‌خوابی؟ نمی‌دونی فردا چقدر کار داریم که باید انجام بدیم؟
    بی‌آنکه تکانی بخورد، گفت:
    - باورم نمی‌شه افسانه.
    احساس کردم چانه‌اش لرزید. حالِ غریبی داشت. دستم را آرام روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم.
    - بعد نُه ماه...
    با دست دیگرش دستم‌ را در دست گرفت و آرام به صورتش نزدیک کرد. آن را بوسید و گفت:
    - ازت ممنونم افسانه.
    - از من؟
    در دل احساسِ بدی داشتم. این من بودم که این‌همه سال با ناتوانیِ ناخواسته‌ی خویش، او را از نعمت بچه‌دارشدن محروم کرده بودم و او بزرگ‌منشأنه، به روی من نیاورده بود. دستش را از روی پیشانی برداشت و به طرفم چرخید.
    - این تو بودی که به من اجازه دادی از این روش برای بچه‌دارشدن استفاده کنم. تو بودی که بهم اجازه دادی مرجان رو به خانواده‌م معرفی کنم. اینکه با خیالِ راحت بنشینم و به انتظار دخترم باشم.
    آرام انگشتانش را لابه‌لای موهایم فرو کرد.
    - اگر تو با صبوری تحمل نمی‌کردی، الان من پدر نبودم.
    بغضم گرفت. حتی در تاریکی و میان نورِ ملایمی که از بیرون به اتاق می‌آمد هم می‌توانستم چین‌وچروک دورِ چشمانش را ببینم. این مرد که این‌چنین از من تشکر می‌کرد، خود لایقِ تقدیر بود.
    - عمید، هیچ وقت نتونستم درست و درمون ازت تشکر کنم؛ هیچ وقت. همیشه از اینکه بهت بگم چقدر ازت ممنونم که به پام نشستی، خجالت می‌کشیدم. نه اینکه خجالت بکشم؛ راستش رو بخوای، اصلا ًدلم نمی‌خواست به روت بیارم. فکر می‌کردم بعد از مدتی، این برات جا میفته که داری در حقم لطف می‌کنی و دیگه کافیه. می‌ترسیدم از روزی که بگی احترام خودم رو حفظ کنم و از زندگیت برم بیرون.
    دست روی دهانم گذاشت.
    - هیش! ادامه نده؛ چون اون وقت ممکنه پشیمون بشم و حسابت رو برسم.
    صدای خنده‌هایش میان گوشم پیچید. امشب، آخرین شبی بود که من و او زندگی مشترک داشتیم. از فردا دخترمان به جمع دو نفره‌‌ی ما اضافه می‌شد.

    *
    صبح بعد از نماز، برای چندمین بار همه‌چیز را چک کردیم. شیرینی‌ها را که عمید شب قبل خریده بود، توی ظرف‌های پایه‌دار چیدم و رویش را سلفون کشیدم. میوه‌ها را از یخچال در آوردم و با نهایت حوصله، ظرف را چیدم. دو دل بودم که میوه‌ها روی میز بماند یا ظرف میوه را در یخچال جای دهم. با خود فکر کردم برای جادادن ظرف میوه به این بزرگی در یخچال، به مشکل بخورم. تا ظهر که خراب نمی‌شد، هوا هم که خنک بود؛ گذاشتم روی میز بماند. کاپ کیک‌هایی که پخته بودم را در ظرفی جدا چیدم؛ همان‌ها که برایشان با خمیر فوندانت چیزهایی درست کرده بودم. روی هر کدام، یک نوزاد با لباس صورتی درست کرده بودم. گل‌سر بسیار ریزی هم کنار سرش زده بودم که حسابی دلم را می‌برد. قدری انجیر و توت خشک هم گذاشته بودم برای کنارِ چای.
    پیش‌دستی و چاقو، لیوان‌های آماده برای شربت، کمی آجیل، لواشک و اسمارتیز برای بچه‌ها. همه‌چیز فراهم بود. به امید خدا دکتر گفته بود اگر مشکلی نباشد، همین امروز می‌توانیم بچه را با خود ببریم. عمید کیفش را برداشت و برای بار چندم برگه‌های قرارداد، سفته‌های مرجان و مابقی پول را چک کرد. مدارک را هم برداشته بود. دلم عین سیروسرکه می‌جوشید. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. گوشی را برداشتم و به نیکی پیام دادم.
    - خواهرجون سلام. کلید رو می‌سپرم دست خانوم تفاخری. هر وقت اومدی، مهم نیست؛ فقط سعی کن تا قبل یک اینجا باشی. بخوایم راه بیفتیم، خبرت می‌کنم.
    قرار بود نیکی زحمتِ اسپند دودکردن و چای دم‌کردن را بکشد تا ما بیاییم؛ چرا که مادرها و آسیه می‌خواستند تا بیمارستان همراهی‌مان کنند. دلم پر بود از اضطراب. از اینکه چگونه با دخترم روبه‌رو شوم. شوق اینکه تا چند ساعت دیگر او را در آغـ*ـوش خواهم گرفت، لرزه‌ای عجیب و دوست‌داشتنی به جانم می‌انداخت.
    از نو تمام ظرف‌ها را چک کردم. سلفونِ روی شیرینی‌ها را نگاه کردم که مرتب باشند. چیدمان میوه‌ها را بررسی کردم. طوری باشد که همه بتوانند راحت میوه بردارند، اگر خیار را بردارند، نارنگی‌ها قل نخورند و نیفتند. موزها راحت برداشته شوند و دنباله‌اش از پایین ظرف گیر نکند. در یخچال را باز کردم. انارها در سبد بود. باز به نیکی پیام دادم.
    - قربونت برم. ببخشید تو رو خدا که جز زحمت، چیزی ندارم. انارهای توی یخچال رو دون کن. به‌خاطر اینکه تازه بمونه، خودم نکردم.
    بعد چند ثانیه جواب داد.
    - اگه گذاشتی کپه‌ی مرگم رو بگذارم! حالا هی پیام بده!
    و چند ایموجی خنده چاشنی پیامش کرد. لبخند زدم. باز نوشت:
    - برو خیالت راحت. نورِ چشمِ خاله رو بیار زودتر که دیگه طاقت ندارم. فداش بشم خودم تنهایی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    قند توی دلم آب شد. عمید بیست بار خود را در آیینه برانداز کرد. موهایش را شانه زد. ادکلنش را برداشت و پیش از آنکه بزند، گفت:
    - به نظرت ادکلن برای بچه خوب نیست؟
    به چهارچوب در اتاق‌خواب تکیه دادم و او را در آیینه نگاه کردم.
    - اگه زیاد نزنی، نه. می‌خوای یه لحظه بغلش کنی دیگه.
    با جدیت به طرفم برگشت.
    - اوهوک! همه‌ش یه لحظه؟ از الان تا روزی که عروس بشه، تو بغـ*ـل خودم باید باشه.
    بعد آب‌دهانش را قورت داد و چون بچه‌ای که بخواهند اسباب‌بازی‌اش را بگیرند، گفت:
    - ولی نه افسانه؛ من شوهرش نمیدم. دخترم باید پیش خودم بمونه. نه، نه شوهرش نمیدم.
    قهقهه زدم.
    - چی میگی عمید؟
    لب‌ولوچه‌اش آویزان شد.
    - نمی‌خوام ازم جدا شه.
    به طرفش رفتم و دستم را دور کمرش حلقه زدم.
    - اصلاً به شرطی شوهرش میدیم که بیان با ما یه جا زندگی کنن.
    انگار که کمی قلبش آرام شده باشد، خندید.
    - آره این‌جوری بهتره.
    بعد آرام پیشانی‌ام را بوسید و با شیطنت گفت:
    - اگه مثل مامانش شونزده‌سالگی شوهر نکنه.
    با مشت به سـ*ـینه‌اش کوبیدم.
    - بدجنس!
    مهربان گفت:
    - حاضری خانوم؟
    از دیدنش در آن کت‌شلوارِ آبی نفتی و پیراهنِ آبی آسمانی، حظ کرده بودم. از من فاصله گرفت. دست‌ها را از هم باز کرد و چرخید.
    - چطورم؟ دخترم من رو می‌پسنده؟
    پیش رفتم و از نو دست‌هایم را دورش حلقه کردم. سر به سـ*ـینه‌اش چسباندم و با شوق گفتم:
    - از خدا بخواد همچین پدری داشته باشه.
    روی موهایم را بوسید.
    - هرچند از مامانش بیشتر خوشش میاد؛ من می‌دونم خودم.
    آخ که چقدر خوب بود این لحظات؛ انگار که جزء عمرم به حساب نمی‌آمد. آرام مرا از خود جدا کرد.
    - لجنب دیگه دختر. تا یک ساعت دیگه باید راه بیفتیم‌ها! با عجله نگاه دیگری به خانه انداختم. رومیزی‌ها مرتب بودند، نیز تلوزیون برق می‌زد، گلدان‌ها شاداب و بشاش سر جای خود بودند، روی فرش تمیز بود، سرامیک‌ها که انگار نو بودند. نگاهم روی پرده‌ی اتاق افتاد؛ انگار دو طرفش قرینه نبود. زود درستش کردم که عمید گفت:
    - ول کن اون رو افسانه. بجنب!
    زیرلب باشه‌ای گفتم و به اتاق‌خواب رفتم. دیروز که آرایشگاه رفته بودم، آرایشگرم کمی به موهایم حالت داده بود. ابروهایم را هم پهن برداشتم. دوست داشتم کم‌سن‌وسال‌تر به نظر بیایم. خیلی زود دستی به سرورویم کشیدم و مانتوی یاسی‌ام را پوشیدم. مانتو که نه؛ کتی بود که تا روی زانو می‌آمد و از میان با یک غزن، از دو طرف به هم وصل می‌شد. روسری ساتنم را با مدل گره‌ی جدیدی که تازه یاد گرفته بودم، بستم. شلوارِ سر کت را تازه کوتاه کرده بودم. از شب قبل چند بار با وسواس آن را چک کرده بودم که مشخص نباشد خودم در خانه و بدون امکانات این کار را کرده‌ام. پالتوی بلند بنفش‌رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم. قبل اینکه از اتاق خارج شوم دوباره خودم را در آینه برانداز کردم. خواستم خودم را همین‌طور یکه و تنها ببینم. قرار بود با دخترم به خانه برگردم.
    می‌دانستم تصویر بعدی که از خود خواهم دید، تصویر مادریست که دخترِ نوپایش را در آغـ*ـوش دارد.
    نگاهی به تخت‌خوابمان انداختم. چند بار از عمید خواسته بودم تخت دخترمان را کنار تختِ خودمان بگذارد؛ اما قبول نکرد. گفت آن‌قدر منتظرش مانده که نمی‌تواند تحمل کند حتی به فاصله‌ی نیم متر از او فاصله داشته باشد. خواسته بود او را بین خودم و خودش بخوابانم تا تمامِ شب او را ببوید و نگاهش کند. مادرم داده بود نرگس‌خانم، خیاطِ محلمان برایش تشک و بالشت بدوزد که بگذاریم روی تخت.
    - مامان‌خانوم! نمی‌خوای بیای؟
    به طرف عمید که به چهارچوب در تکیه داده بود، چرخیدم.
    - به‌به! چه مامانِ خوشگلی! خوش‌به‌حال دخترم.
    خندیدم؛ از تهِ دل. حالم خوب بود. حالم خیلی خوب بود. انگار که روی ابرها بودم. عمید دستش را به طرفم‌ دراز کرد. چند قدم بینمان را دویدم و دستش را گرفتم. آهسته گفتم:
    - وسایل رو برداشتی؟
    - آخ آخ افسانه ساک بچه! بدو.
    هر دو به اتاق دخترم رفتیم. پتوی نرم و خوش‌رنگش را هم توی ساک گذاشتم و زیپش را بستم. از چند وقت پیش، ساکِ بیمارستان دخترم را بسته بودم؛ اما هر بار کم‌وزیادش می‌کردم. این بارِ بود شاد بودیم. امروز خاص‌ترین روز زندگی ما بود. امروز من و او به راستی پدر و مادر می‌شدیم‌. قرار بود از امشب دخترمان در کنار ما زندگی کند، با ما باشد. دیگر جدا از ما نبود، دیگر حسرتش را نمی‌کشیدم.
    خودم کیف برنداشتم و موبایلم را در جیب پالتو گذاشتم. کیف وسیله‌ی اضافه بود. می‌خواستم راحت دخترکم را در آغـ*ـوش بگیرم. ساعت داشت هفت می‌شد که حاضر و آماده بودیم. می‌دانستم که مادر و پدرِ هر دوی ما زودتر از خودمان به بیمارستان رسیده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا