Part 59#
باد با به هم ریختن موهایشان در جنگ با چشم ها بود. شمشیر های برکشیده شده آن چهار نفر با ته مانده های امید هنوز برافراشته بود اما کسی حرکتی نمی کرد. ارسلان بی درنگ اولین کسی بود که سکوت رو به یأس را شکاند و فریاد کشان به سمت حلقه دشمن حمله کرد. کاوه و راد نیز از طرفین کار او را تقلید کردند. سارا تیر و کمانش را در آورد. تیرهای او بی هیچ خطایی بر متجاوزان پیروز می شد و خون های غلیظ را به خاک می کشاند.
مرد با دلهره نگاهشان می کرد. تا همینجا هم تلفات زیادی داده بود. باید یه کاری می کرد. نگاهش به سپهر خورد. سپهر با حیله در حال دور شدن از نگهبانش بود. پوزخندی بر لب نشاند. صدای شمشیرها و نفس تیرها رو به افول بود و این به منزله شکست او و مردن هر چه بیشتر سربازانش بود. شمشیری پر از خون را از داخل دست یکی از جنازه ها بیرون کشید که دست جنازه متعلق به شمشیر با خشونت بر روی خاک افتاد. حس رطوبت خون دستانش را فرا گرفت اما توجهی نکرد و به سمت سپهر رفت. آن پسر با دستان بسته شده کاری از دستش بر نمی آمد.
سپهر با سردی تیغه شمشیر دست از ادامه فرارش برداشت. تازه می خواست شروع به دویدن بکند که با این تحدید نشد. آن لبه تیز نبض شاهرگ سپهر را با هر نوسان بالا و پایین می برد. در این لحظه سپهر فقط در حال ناسزا گفتن به خودش بود که با بی عقلی در آن شرط بندی مبارزه ای شرکت کرده بود و متوجه نشد که چطور تمام سر و صدا ها به یک آن خوابید.
*****************************
خبرها به سرعت به پادشاه " گرای" رسیده بود. وضعیت کاملی چیز دلگرم کننده ای نبود. بین تمام اعضای خانواده تنها به پسرانش اعتماد نسبی داشت و نبود یکی از آنها برایش یعنی لنگ زدن کارها. عجیب نبود که بیشتر نگران مأموریت های کاملی باشد تا اوضاعش. اداره این جنگ و آماده سازی اش در طول هزار سال چنان کاری بود که سر هیچ چیز حاضر نبود آن را از دست بدهد. این ده سال سالهای اولیه او بود و هنوز به طور کامل جا باز نکرده بودند. نه تا زمانیکه علاوه بر سرزمین انسان ها سرزمین سرن ها را هم بتواند بگیرد. سرین برایش لقمه لذیذی می شد اما با وجود آن بنجامین( پادشاه کنونی سرزمین زیرزمینی سرین که با شورش به حکومت رسیده است.برادر راد و پسرعموی سپهر) هنوز نمی توانست کاری بکند و دقیقا به همین علت بود که مأموریت جدید کاملی برایش بسیار مهم بود. کاملی مامور بود تا سارا را پیدا کند. این مسئله حیاتی بود. سارا خط واصل شکست دادن سرن ها بود. او نمی توانست به هر کسی این مأموریت را بسپارد و حتی آزادی نداشت و نمی توانست ارتش را هم بفرستد چون این کار زیادی جلب توجه می کرد.
پس در عصر همان روز کامین را احضار کرد تا این ماموریت را به او واگذاری کند.
***
_ تق... تق... تق
صدای در بلند شد و او می دانست کسی به جز کامین نمی تواند باشد.
_ بیا داخل.
با چهره ای مخوف به کامین خیره شد. پسر ارشدش هم چون خودش بدون ساطع کردن هیچ احساسی به او خیره شد. از کامین هم خوشش می آمد و هم اندکی می ترسید. فقط به این دلیل که او را همچون خودش به بار آورده بود. دست خودش نبود که هزاران جاسوس برای پسرش به کار گذاشته بود. می ترسید کاری را که خودش با پدرش انجام داد، کامین هم انجام دهد. و خبر نداشت که کامین از همه آن جاسوس ها با خبر است و در حال جمع آوری افراد قابل اعتماد است.
_ ماموریت کاملی را تو باید انجام بدهی. هر چقدر نفر می خواهی با خودت ببر.
کامین سرش را تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که پدرش گفت:
- فکر نمی کنم اجازه داده باشم که بروی.
کامین پوزخندی زد که چون پشت به او بود دیده نشد. بدون آنکه بچرخد گفت:
- من که فکر نمی کنم کار دیگری جز کار داشته باشیم. مگر اینکه ماهیتتان بعد از هزار سال دوباره تغییر کرده باشد.
گرای دستانش را بر روی میز کوباند و گفت:
- اگر یکبار دیگر با من اینطور حرف بزنی قول نمی دهم که خونت را بیرون نکشم.
کامین با حالت جدی به سمت پدرش بازگشت و بعد از یک قدم برداشتن به سمت جلو گفت:
- مگر شما تا به حال کاری جز این انجام داده اید که با آن مرا تحدید می کنید؟
گرای که خوب می دانست منظور پسرش چه کاری است با عصبانیت گفت:
- همش به خاطر آن دختر نزدیک به هزار سال است به من سرکوفت می زنی؟
کامین دندان هایش را به هم فشرد. اگرتمام قابلیت های آنویی اش را داشت با بال هایش پرواز می کرد و از پنجره به پایین می پرید.
- از او حرف نزن.
- تو همینی پسر! رگت را نگاه کن که چطور می زند. این توی ضعیفی. بهتر است بعد پایان این ماموریت تا اسم معشـ*ـوقه ات را آوردم به هم نریزی که تضمین نمی کنم داستانش را پخش نکنم.
تقریبا به نفس نفس افتاده بود. این اتفاق یعنی مرگ تدریجی. به هیچ عنوان دوست نداشت کسی اوی ضعیف را ببیند. به سمت در خروجی رفت تا خارج شود اما جمله پایانی پدرش را به وضوح شنید:
- یادت باشد پسر عاشق پیشه و احمق من.
باد با به هم ریختن موهایشان در جنگ با چشم ها بود. شمشیر های برکشیده شده آن چهار نفر با ته مانده های امید هنوز برافراشته بود اما کسی حرکتی نمی کرد. ارسلان بی درنگ اولین کسی بود که سکوت رو به یأس را شکاند و فریاد کشان به سمت حلقه دشمن حمله کرد. کاوه و راد نیز از طرفین کار او را تقلید کردند. سارا تیر و کمانش را در آورد. تیرهای او بی هیچ خطایی بر متجاوزان پیروز می شد و خون های غلیظ را به خاک می کشاند.
مرد با دلهره نگاهشان می کرد. تا همینجا هم تلفات زیادی داده بود. باید یه کاری می کرد. نگاهش به سپهر خورد. سپهر با حیله در حال دور شدن از نگهبانش بود. پوزخندی بر لب نشاند. صدای شمشیرها و نفس تیرها رو به افول بود و این به منزله شکست او و مردن هر چه بیشتر سربازانش بود. شمشیری پر از خون را از داخل دست یکی از جنازه ها بیرون کشید که دست جنازه متعلق به شمشیر با خشونت بر روی خاک افتاد. حس رطوبت خون دستانش را فرا گرفت اما توجهی نکرد و به سمت سپهر رفت. آن پسر با دستان بسته شده کاری از دستش بر نمی آمد.
سپهر با سردی تیغه شمشیر دست از ادامه فرارش برداشت. تازه می خواست شروع به دویدن بکند که با این تحدید نشد. آن لبه تیز نبض شاهرگ سپهر را با هر نوسان بالا و پایین می برد. در این لحظه سپهر فقط در حال ناسزا گفتن به خودش بود که با بی عقلی در آن شرط بندی مبارزه ای شرکت کرده بود و متوجه نشد که چطور تمام سر و صدا ها به یک آن خوابید.
*****************************
خبرها به سرعت به پادشاه " گرای" رسیده بود. وضعیت کاملی چیز دلگرم کننده ای نبود. بین تمام اعضای خانواده تنها به پسرانش اعتماد نسبی داشت و نبود یکی از آنها برایش یعنی لنگ زدن کارها. عجیب نبود که بیشتر نگران مأموریت های کاملی باشد تا اوضاعش. اداره این جنگ و آماده سازی اش در طول هزار سال چنان کاری بود که سر هیچ چیز حاضر نبود آن را از دست بدهد. این ده سال سالهای اولیه او بود و هنوز به طور کامل جا باز نکرده بودند. نه تا زمانیکه علاوه بر سرزمین انسان ها سرزمین سرن ها را هم بتواند بگیرد. سرین برایش لقمه لذیذی می شد اما با وجود آن بنجامین( پادشاه کنونی سرزمین زیرزمینی سرین که با شورش به حکومت رسیده است.برادر راد و پسرعموی سپهر) هنوز نمی توانست کاری بکند و دقیقا به همین علت بود که مأموریت جدید کاملی برایش بسیار مهم بود. کاملی مامور بود تا سارا را پیدا کند. این مسئله حیاتی بود. سارا خط واصل شکست دادن سرن ها بود. او نمی توانست به هر کسی این مأموریت را بسپارد و حتی آزادی نداشت و نمی توانست ارتش را هم بفرستد چون این کار زیادی جلب توجه می کرد.
پس در عصر همان روز کامین را احضار کرد تا این ماموریت را به او واگذاری کند.
***
_ تق... تق... تق
صدای در بلند شد و او می دانست کسی به جز کامین نمی تواند باشد.
_ بیا داخل.
با چهره ای مخوف به کامین خیره شد. پسر ارشدش هم چون خودش بدون ساطع کردن هیچ احساسی به او خیره شد. از کامین هم خوشش می آمد و هم اندکی می ترسید. فقط به این دلیل که او را همچون خودش به بار آورده بود. دست خودش نبود که هزاران جاسوس برای پسرش به کار گذاشته بود. می ترسید کاری را که خودش با پدرش انجام داد، کامین هم انجام دهد. و خبر نداشت که کامین از همه آن جاسوس ها با خبر است و در حال جمع آوری افراد قابل اعتماد است.
_ ماموریت کاملی را تو باید انجام بدهی. هر چقدر نفر می خواهی با خودت ببر.
کامین سرش را تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که پدرش گفت:
- فکر نمی کنم اجازه داده باشم که بروی.
کامین پوزخندی زد که چون پشت به او بود دیده نشد. بدون آنکه بچرخد گفت:
- من که فکر نمی کنم کار دیگری جز کار داشته باشیم. مگر اینکه ماهیتتان بعد از هزار سال دوباره تغییر کرده باشد.
گرای دستانش را بر روی میز کوباند و گفت:
- اگر یکبار دیگر با من اینطور حرف بزنی قول نمی دهم که خونت را بیرون نکشم.
کامین با حالت جدی به سمت پدرش بازگشت و بعد از یک قدم برداشتن به سمت جلو گفت:
- مگر شما تا به حال کاری جز این انجام داده اید که با آن مرا تحدید می کنید؟
گرای که خوب می دانست منظور پسرش چه کاری است با عصبانیت گفت:
- همش به خاطر آن دختر نزدیک به هزار سال است به من سرکوفت می زنی؟
کامین دندان هایش را به هم فشرد. اگرتمام قابلیت های آنویی اش را داشت با بال هایش پرواز می کرد و از پنجره به پایین می پرید.
- از او حرف نزن.
- تو همینی پسر! رگت را نگاه کن که چطور می زند. این توی ضعیفی. بهتر است بعد پایان این ماموریت تا اسم معشـ*ـوقه ات را آوردم به هم نریزی که تضمین نمی کنم داستانش را پخش نکنم.
تقریبا به نفس نفس افتاده بود. این اتفاق یعنی مرگ تدریجی. به هیچ عنوان دوست نداشت کسی اوی ضعیف را ببیند. به سمت در خروجی رفت تا خارج شود اما جمله پایانی پدرش را به وضوح شنید:
- یادت باشد پسر عاشق پیشه و احمق من.