رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خداوند خالق رنگین کمان
سلام به همه دوستان ببخشید اگه کمی روتین شده با پست های جدید از این حالت خارج میشه
ممنون از لطف همتون:campeon2:
رزآلین:
همین طور که گریه می کردم گفتم:
-منو ببر کنار مرلین.....خواهش..میکنم.
جان با صدایی بغض آلود گفت:
-باشه فقط باید آروم باشی..باشه؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-باشه سعی می کنم....سعی می کنم.
-بیا بریم مادیس کنار مرلین موند تا من اومدم.
-باشه
جان دست منو گرفت و باهم وارد بیمارستان شدیم و به طرف بخش بستری رفتیم و وارد یک اتاق شدیم و من مادیس رو دیدم و سلام کردم
مادیس با لبخند گفت:
-سلام رزآلین...خوبی..چه خبر؟از 20 سال پیش تا حالا تکون نخوردی همون رزآلین موندی.
مادیس می گفت ولی نگاه من فقط روی مرلینی بود که روی تخت بیهوش بود.جان که دید من اصلا به حرف های مادیس گوش نمیدم به مادیس علامت داد تا سکوت کنه.
رفتم و روی صندلی کنار تخت مرلین نشستم و دست آزاد مرلین را توی دست گرفتم و به صورت معصومش نگاه کردم.نگرانی بغضی شده بود و به چشمهایم فشار می آورد تا اشک هایم روان شوند ولی من با گاز گرفتن لبم مانع جاری شدن آنها میشدم
جان گفت:
-الان حالش خوبه..دکتر گفته به زودی بهوش میاد.
رو به جان کردم و گفتم دکترش کجاست می خوام اونو ببینم.
جان با صدای اطمینان بخشی گفت:
-باشه الان میرم بپرسم اتاقش کجاست تا ببینیمش.
با این حرف اتاق را ترک کرد.
مادیس صندلی دیگری آورد و نزدیک من نشست و گفت:
-وقتی چشماش بسته اس خیلی معصوم میشه.
-آره ببخشید مادیس چند دقیقه پیش اصلا نمی تونستم جوابتو بدم.
-میدونم می فهمم.وقتی بیهوش افتاده بود منم مثل شما نگران بودم اون برای منم مهم و عزیزِ.
-بله میدونم آخه تو همیشه نگران اطرافیانت هستی.
-ممنون
جان وارد شد و رو به من کرد و گفت:
-بریم دکترش الان تو اتاقشه
-باشه بریم.
از جایم بلند شدم و به طرف اتاق دکتر رفتیم و در زدیم:
-بفرمایید
من و جان وارد شدیم و با دکتر موجه شدیم دکتر گفت:
-سلام بفرمایید
جان گفت:
-دکتر......
-استفان هستم جرج استفان
-بله دکتر استفان می خواستم درباره وضعیت پسرم برای خانمم توضیح بدید.
-پسرتون؟؟؟
-بله همون جوانی که دوساعت پیش آوردنش مرلین شالود.
-آهان...خانم شالود پسرتون وقتی به بیمارستان اومد بیهوش بود و با آریتمی قلب مواجه بودیم در این خصوص یه سوال داشتم.
لب هایم را تر کردم و گفتم:
-بفرمایید
-پسرتون بیماری قلبی دارند؟
-نه دکتر
-اخیرا دچار تنگی نفس،دردسینه،درد دست چپ نداشت؟
-نه هیچ وقت از این نوع درد ها نداشت.
-خب خوبه چون فکر کردم که این آریتمی شاید دلیل بیماری قلبِ.پس پسرتون به زودی بهوش میاد.یه سوال دیگه داشتم؟
-بفرمایید
-پسرتون ناراحتی عصبی یا روانی نداره؟
-نه دکتر معلومه که نه
-جدیدا حادثه ای نداشته که به شدت متاثر و ناراحتش کنه که به یاد اون بیفتد.
-نه اصلا
-پس بعد از به هوش اومدن دلیل این بیهوشی ناگهانی رو با توجه به صحبت با خود پسرتون بهتون میگم.
-باشه ممنون.
من و جان باهم بلند شدیم و با تشکر از دکتر بیرون رفتیم.هردو به اتاق مرلین رفتیم و کنارش بودیم.من روی صندلی نشسته بودم و جان و مادیس کنار تخت ایستاده بودند.نگاهی به سرم مرلین انداختم و دیدم داره تموم میشه رو به جان گفتم:
-میشه به پرستار بگی بیاد سرمش رو عوض کنه
-آره الان میگم
بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با پرستار برگشت.
پرستار بعد از تعویض سرم رو به ما سه نفر گفت:
-برای شب فقط یکی از شما می تونه اینجا بمونه.
من با لبخند محوی گفتم:
-بله ممنون
پرستار بیرون رفت.من رو به جان و مادیس گفتم من کنار مرلین می مونم شما دوتا برین خونه
جان گفت:
-نه بهتره تو بری.
-نه می خوام بمونم برون استراحت کن الان خیلی خسته ای.
با لبخند گفت:
-باشه ولی هر اتفاقی افتاد حتما به من خبر بده.
-باشه حتما
مادیس رو به من گرد و گفت:
-بهتره من هم برم.
رو به جان کرد و گفت:
-هر وقتی به من احتیاج داشتم کافیه زنگ بزنی یادت نره
جان گفت:
-باشه حتما
هردو رو به کردند و همزمان گفتند:
-خداحافظ
سویچ ماشین و کلید خونه رو از کیفم بیرون آوردم و به جان دادم و گفتم:
-خداحافظ
هردو باهم بیرون رفتند و من با مرلین تنها شدم و به امید به هوش آمدن اود به او چشم دوختم.
&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد...........
جالب شده:aiwan_light_blfffffffm::aiwan_light_blfffffffm:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق تخیلات انسان
    سلام به همراهان
    من آمده ام از ره دوری برای ادامه رمان
    مرلین:
    آروم آروم چشمام را باز کردم اولین چیزی که دیدم مادرم بود که سرش را روی کناره تخت گذاشته بود و خواب بود.
    با تعجب به اطرافم نگاه کردم و بادیدن تجهیزات پزشکی فهمیدم توی بیمارستانم.
    آروم مادرا را صدا زدم:
    -مامان بانو... بانو رزآلین....سرورم...عزیز مرلین...میشه چشماتو را باز کنید.مادر چشماش رو باز کرد و با بیدار دیدن من فوری در آ*غ*و*ش*م گرفت و با بغض گفت:
    -ممنون خدا...خوشحالم که بهوش اومدی از دیروز من و پدرت از نگرانی خواب نداشتیم.
    با تعجب گفتم:
    _مگه چی شده؟؟؟
    -تو توی خونه مادیس بیهوش میشی وقتی میارینت اینجا....
    با رسیدن به اینجا تعریف مادر زد زیر گریه و به آ*غ*و*ش*م پناه اورد و با گریه گفت:
    -دچار..آریتمی...قلب شده بودی
    باتعجب گفتم:
    -چـــــــی؟؟؟
    -فعلا که خوبی دکتر هم گفت میاد می بینتت اون موقع جواب درستی به ما میده.
    دستم را روی پشت مادر می کشید و ازش می خواستم آروم باشه
    گفتم:
    _مادر من که خوبم مطمئنم دکتر هم همین رو میگه آروم باش و اشکاتو پاک کن.شما قوی هستن باشه.
    مادر از آغوشم بیرون اومد و اشکهایش را پاک کرد و گفت آره راست میگی الان وقت گریه نیست.چیزی نمی خوای؟
    -فقط کمی تخت رو بالا بیارید
    با لبخند گفت:
    _باشه گل پسر
    کمی تخت را بالا اورد و بالشتی را پشت کمرم گذاشت تا به حالت نشسته در بیام.
    با لبخند تشکر کردم که در زده شد و پدر و مادیس وارد شدند.
    با بیدار دیدن من هردو خوشحال شده و پدر به طرفم آمد و مرا در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
    _ممنون خدا...خوبه که بهوش اومدی پسرم دلم آروم گرفت
    -ممنون بابا
    از اغوشم جدا شد و چشمانش را پاک کرد.مادیس جلو آمد و با من دست داد و گفت:
    -خوشحالم که حالت خوبه
    -ممنون
    دوباره در زده شد و دکتر و پرستا وارد شدند.دکتر رو به مادر وپدر و مادیس کرد و گفت:
    _اگه امکان داره چند دقیقه بیرون باشید
    پدر گفت:
    _باشه
    وهمه انها بیرون رفتند.
    دکتر در حین معاینه گفت:
    _جدیدا درد در قفسه سـ*ـینه یا دست چپ داشتی؟
    _نه
    _تنگی نفس چطور؟
    _نه
    _یادته چطور بیهوش شدی؟
    _فقط یادمه داشتم پیانو میزدم دیگه بعد از این هیچی یادم نمی یاد.
    _جدیدا استرس،فشار عصبی یا ناراحتی شدیدی نداشتی؟
    _نه دکتر
    دکتر نگاهی کامل به من انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
    _که اینطور...خب شما از لحاظ بدنی سالم هستید و برگه ترخیص رو امضا می کنم امیدوارم همیشه سالم باشید.
    با دکتر دست دادم و گفتم:
    _ممنون دکتر
    دکتر رو به پرستار گفت:
    _به همراهان ایشون بگید بیان.دستگاه را ازشون جدا کنید و سرم را نیز از دستشون بیرون بکشید.
    _بله دکتر
    به طرف در رفت و مادر و بقیه را صدا کرد و گفت:
    _می تونید بیاین داخل.
    بعد به طرف من آمد و الکترود دستگاه را از سـ*ـینه من جدا کرد و بعد آنژیوکت سرم را آروماز دستم بیرون آورد و روی محل زخم چسب زد.
    پدر و مادر کنار دکتر ایستاده بودند و سوال میکردند و دکتر با صبر جواب میداد.دکتر برگه را به دست پدر داد و گفت:
    _این برگه ترخیصه برید و کارهای ترخیص را انجام بدید.
    -ممنون دکتر
    خواهش می کنم
    دکتر به همراه پرستار بیرون رفتند.
    رو به مادر کردم و از جان بلند شدم و گفتم:
    _ببخشیدا ولی لباس های من کجاست؟
    با این حرف من پدر و مادر و مادیس خنده هایشان به هوا رفت و مادر با خنده گفت
    _داخل کمد الان میارم
    لباسام رو که شامل یه پیراهن قرمزو شلوار جین مشکی به همراه پالتو مشکی محبوبم آورد و روی تخت گذاشت و گفت:
    -تو آماده شو من و پدر میریم برای کارهای ترخیص مادیس پیشت می مونه
    _باشه
    و بیرون رفتند.
    مادیس گفت:
    _کمک میخوای؟
    _نه ممنون بشین ایستادی
    _باشه ممنون
    روی تخت نشست و گفت:
    _چند سالته مرلین؟
    _23
    زیرلب گفت:
    _دقیقا سنی که آیهان داشت
    با تعجب گفتم:
    _چیزی گفتید؟
    _نه نه...چه رشته ای میخونی؟
    _باستان شناسی
    با لبخند گفت:
    _موفق باشی
    _ممنون
    لباسام رو پوشیده بودم که پدر واردشد و گفت:
    _خب کارها تموم شد بیا بریم
    _باشه
    از جام بلند شدم و پالتوم رو پوشید که مادر کفش های ورنی مشکی رو جلوی پام گذاشت و گفت:
    _اینا ها رو یادت رفت
    _ممنون مامان
    _خواهش
    به همراه پدر و مادرم و مادیس از بیمارستان بیرون رفتیم وسوار ماشین شدیم و به طرف خانه رفتیم

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&

    ادامه دارد.....

    نظراتتون در پرو فایل پذیرا هستم
    :aiwan_light_bffffffffum::aiwan_light_bffffffffum::aiwan_light_bffffffffum:
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق اب ها
    سلام به همه دوستان
    با ادامه همراهم باشید.
    مرلین:
    از وقتی اومده بودیم دوش گرفتم و روی تخت استراحت می کردم فکر میکردم که چی شد که از هوش رفتم و دچار قلبی با ضربان نامنظم شدم.
    در همین حین در اتاق زده شد.روی تخت نشستم و گفتم:
    -بفرمایید
    در باز شد و خاله اولا،پیتر،عمه ماریا و شوهرش پاشا و آقای نیکان وجرارد(دوستان پدرم که رابـ ـطه خانوادگی هم داریم)به همراه خانم هایشان وارد اتاق شدند.
    با دیدن اونا کلی خوشحال شدم و گفتم:
    -سلام ممنون که اومدید
    باهم گفتن:
    -قابلی نداشت خودت چطوری؟
    -خوبم ممنون.
    پیتر کنارم نشست و گوشیش رو بیرون آوردو یه عکس سلفی از من گرفت و گفت:
    -من و دوست عزیزم
    -بله صحیح
    همه حالم رو می پرسیدن و می گفتن تو که طوریت نبود چی شد که یکبار سر از بیمارستان در اوردی.
    فقط این طور می تونستم جوابشون رو بدم که خودمم نمی دونم.چون این برای خودمم سخت ترین معما شده بود.
    بعد از چند دقیقه گفتم:
    -بهتر نیست بریم توی سالن پایین؟
    -پیتر گفت:
    -ولی تو....
    -من حالم خوبه بریم پایین
    -باشه
    همه بیرون رفتند و من بعد از پوشیدن یه تیشرت به رنگ طلایی که نوشته های مشکی داشت و یه شلوار مشکی پایین رفتم.
    وقتی وارد شدم دیدم که همه سالن پایین تزیین شده و با ورود من باران کاغذ رنگی بود که روی سرم میریخت و همه باهم گفتند:
    -تــــــــــــــولــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــارک
    باهم دست زدن و من اصلا یادم نبود امروزتولدمه.
    بابا جلو اومد و در آ*غ*و*شم گرفت و گفت:
    -تولدت مبارک عزیزم.
    با خوشحالی گفتم:
    -ممنون بابا شما و مادر بهترینید.ممنون
    با چشمکی گفت:
    -خواهش.حالا بیا بریم کیک داره صدات میزنه.
    باهم به طرف مبل های فیروزه ای توی سالن نشستیم و مادر با کیکی به شکل قلب به طرفم اومد و گفت:
    -تولدت مبارک پسر گلم
    -ممنون مامان.
    کیک را جلوی من روی میز گذاشت و من روی کیک یکی از عکس های 3تاییمون را که توی آتلیه گرفتیم روش بود.
    توی عکس من روی مبل نشسته بودم و ژست مغرورانه به خودم گرفته بودم و پدر یک طرف مبل و مادر در طرف دیگر اونا هم با لبخند هایی پر از غرور زده بوند.
    با صدای ربکا(دختر آقای نیکان)از اون حالت بیرون اومدم که گفت:
    -چه عکس قشنگی وای بهتره کیک رو ببری همه منتظرن
    با چشمک و لبخندی شیطانی گفتم:
    -همه نه شما ربکا جان
    همه با این حرف من شروع کردند به خندیدن و ربکا با حرص به من خیره شده بود فکر کنم اگه کسی نبود من رو می کشت
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد
    تولد.....ماجرا......هیجان.......شاهزاده
    :aiwan_lffghfdght_blum::aiwan_light_dance2::aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق اب ها
    سلام به همه دوستان عزیز با ادامه رمان در خدمتتونم
    میریم که داشته باشیم

    مرلین:
    همه دور تا دور من ایستاده بودند تا من شمع روی کیک را فوت کنم.
    باخودم آرزو کردم که همه چیز برای من و خانواده ام خوب باشه و شمع را فوت کردم.
    همه دست زدند و این وسط پیتر سوت میزد.
    رو به مامان و بابا کردم و گفتم:
    _میشه کنارم باشید
    پدر و مادر با هم گفتند:
    _البته
    پدر در طرف راستم ایستاد و مادر در طرف چپم و دستهای هردو روی دست من قرار گرفت که روی چاقو بود و هرسه کیک را بریدیم.
    باز هم صدای دست ها خانه را برداشت.خاله کیک را از جلوی من برداشت و گفت:
    -من تقسیم می کنم بهتره تو کادوهات رو باز کنی
    با لبخند گفتم:
    -ممنون خاله
    -خواهش
    اولین کادو رو ربکا بهم داد و زیر لب گفت:
    -امیدوارم حالت بد بشه پسرک چندش
    منم در جوابش شیطون گفتم:
    -دعا کن خوشم بیاد نامادری سیندرلا
    با این حرف من ربکا قرمز کرد و کادور و تقریبا روی دستم رها کرد.باکسی که بهم داد سنگین بود و من نمی تونستم حدس بزنم چی توی باکسه.
    وقتی در باکس رو باز کردم با یک گربه مشکی مواجه شدم مه موهای بدنش توی نور چراغها برق میزد وقتی به چشماش نگاه کردم چشمای آبی زیبایی داشت و به من نگاه میکرد از توی باکس برش داشتم و روی پاهام قرار دادم و نوازشش کردم گربه کمی غرغر کرد و روی پاهام لم داد.
    مادر و پدر با نگاه به گربه گفتند:
    -خیلی خوشکله
    گربه را برداشتم و گفتم:
    -اسمتو میذارم چشم آبی خیلی خوش اومدی
    دوباره گربه رو روی پام گذاشتم و رو به ربکا گفتم:
    -ممنون خواهر
    -خواهش
    نفر بعدی پدر بود که یه جعبه کوچک به دستم داد وقتی بازش کردم با کلید یه پورشه مواجه شدم با خوشحالی به آ*غ*و*ش پدر پریدم و گفتم:
    -ممنون پدر خیلی خوبین ممنون
    -خواهش می کنم پسرم
    کادو بعدی کادو مادر بود که توی یه باکس سفید بود.باکس رو باز کردم و با چند تا کتاب جالب درباره اهرام و افسانه های مصر،یونان،روم و ایران موجه شدم.
    مادر را در آغـ*ـوش کشیدم و گفتم:
    -ممنون مامان خیلی خوبید و مهربون.
    -خواهش می کنم پسرم.
    چشم آبی را روی کوسنی روی کاناپه گذاشتم واونم از خیال راحت به چرتش رسید.
    باکس بعدی از حرف آقای نیکان و همسرش بود که یه ساعت 3زمانه با بند های چرمی سفید بود.
    بعدی از طرف عمه ماریای عزیزم که یه کلاه چرم به همراه دست بند چرم که مثل کلاه به رنگ مشکی خیلی قشنگی بود.
    خاله اولا هم بهم یه شلوار جین به رنگ سبز لجنی به همرا تیشرت که چند درجه از شلوار روشن تر بود را داد.
    آقای ادوارد و همسرش یک کت و شلوار چرمبه رنگ قهوای دادند.
    جناب پیتر هم بهم یه پیراهن به رنگ فرمز و شلوار سفید و شالگردن تزیینی سفید داد که خیلی خوشکل بودند.
    از همه تشکر کردم در همین هنگام در خانه زده شد.همه باهم گفتند:
    -یعنی کی میتونه باشه؟
    پدر به طرف در رفت و در راباز کرد و بعد از چند لحظه پدر به همراه مادیس وارد سالن شدند.مادیس با لبخند رو به همه گفت:
    -از همه معذرت می خوام مه اینقدر دیر کردم.
    مادر گفت:
    -اشکالی نداره حالا که اومدی
    -ممنون
    مادیس به طرف من اومد و باکس کادو را به طرف من گرفت و گفت:
    -تولدت مبارک مرلین
    با لبخند گفتم:
    -ممنون...خوش اومدی
    -ممنون اومد و در کنار مبل من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت:
    -کادو را باز کن ببین خوشت میاد
    -باشه
    در باکس را باز کردم و.....

    ********************
    ادامه دارد......

    نظراتتون را با جان و دل پذیرا هستم
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق پاییز و زمستان
    سلام به همه دوستان با ادامه رمان همراه شما هستم
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    در باکس را باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خنجر بود با غلاف جواهر کاری شده که روی اوناز 7جواهر 7رنگ استفاده شده بود که به ترتیب:سفید،سیاه،کهربایی یا طلایی،خاکستری،آبی،قرمزو سبز
    روی دسته خنجر از نگین سفید با رگه های طلایی درست شده بود.در کنار اون خنجر یه دفتر با جلد چرمی بود که روی جلد اون دفتر هم همون نگین های روی خنجر کار شده بود.
    خنجر را برداشتم خیلی قشنگ بود رو به مادیس کردم و با لبخند گفتم:
    -خیلی قشنگه ممنون
    -خواهش می کنم شاید بعدا به درت بخوره
    با تعجب گفتم:
    -چی؟
    مادیس با لبخند گفت:
    -صبر داشته باش می فهمی
    با بهت گفتم:
    -باشه
    اون باکس را کنار بقیه هدیه ها گذاشتم و چشم آبی را برداشتم و به مادیس نشون دادم و گفتم:
    -قشنگه نه؟
    مادیس چشم آبی را به بغـ*ـل گرفته و نوازشش کرد و گفت:
    -خیلی نازه...اسم هم داره؟
    -آره چشم آبی
    -خوبه
    -ببخشید چند لحظه تنهات میذارم
    -خواهش میکنم
    از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه رفتم و به مادر گفتم:
    -مادر یه لحظه میاین؟
    -باشه چشم
    از آشپز خونه بیرون اومد و کنار من ایستاد و گفت:
    -جانم پسرم
    -مادر میشه چند تا از گل های رز شما رو قرض بگیرم؟
    مادر با تعجب و کمی شک گفت:
    -برای چی مرلین؟
    -میخوام به همه یه گل رز هدیه بدم می دونم در مقابل هدیه هایی که برام آوردن چیزی نیست ولی یکدفعه به ذهنم رسید.
    مادر با لبخند دستم را فشرد و گفت:
    -فکر خوبیه عزیزم...برو همه توی گل خانه هستن قیچی هم روی میزه
    -من هم دست های مادر را فشرم و با لبخند گفتم:
    -ممنون...خیلی ممنون
    از آشپزخانه بیرون اومدم و نامحسوس به پیتر اشاره کردم که دنبالم بیاد.
    من و پیتر به حیاط پشتی رفتیم.من چراغ را روشن کردم و کل حیاط روشن شد.پیتر گفت:
    -حالا بگو کجا داریم میریم؟
    -میریم گل خانه مادرم تا چندتا شاخه گل رز بیاریم
    -گل رز؟برای چی؟
    -میخوام به مهمون های امشب هر کدام یه شاخه گل بدم.
    -آهان خوبه.
    باهم وارد گل خانه شدیم و با انواعی از گل رز مواجه شدیم.صورتی،قرمز،آبی و......
    از روی میزی که کنار در گل خانه بود قیچی را برداشتم و از هر نمونه گل یه شاخه جدا کردم و به تعداد مهمان ها چیدم.
    کنار یک بوته گل عجیب رز ایتادم این گل ترکیب رنگی از قرمز تیره تا مشکی بود خیلی قشنگ بود.با صدای پیتر به خودم اومدم که گفت:
    -مرلین بیا بریم میترسم گل ها پژمرده بشن.
    - باشه اومدم
    قیچی را روی میز گذاشتم و گل ها را از دست پیتر گرفتم و هردو بعد از بستن در گلخانه به داخل رفتیم دیدم که مادر در حال آماده کردن میز شام بود و همه دور هم نشسته بودند.
    با صدای بلند گفتم :
    -میشه چند لحظه به من گوش کنید
    همه نگاه روی من زوم شد در ادامه گفتم:
    -از همتون ممنونم که به تولدم آمدید در مقابل هدیه هایی که به من دادید (به گل هایی که در آ*غ*و*ش داشتم اشاره کردم)این گل ارزشی نداره ولی مندوست دارم این گلها را به همتون تقدیم کنم.
    و در بین همه آنها چرخیدم و به مهمانان گل دادم و بعد به صرف شام دعوتشان کردم.
    **************************
    ادامه دارد.......
    نظر در پروفایل:campe45on2:
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق باد و باران
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    بعد از صرف شام همه بعد از مدتی خانه را ترک کردند.چشم آبی را در آ*غ*و*ش داشتم و به سمت اتاقم میرفتم که مادر صدایم زد:
    -مرلین صبر کن بیا کارت دارم
    به طرف در ورودی رفتم و دیدم مادر یه سبد گربه به من داد و گفت:
    -اینو خاله اولا داد گفت به درد چشم آبی میخوره
    با لبخند گفتم:
    -ممنون مادر واقعا به دردش میخوره.از خاله اولا هم به جای من تشکر کنید.
    -باشه پسرم
    -ممنون و شب بخیر
    -شب تو هم بخیر.
    با یک دست چشم آبی را گرفتم و با دست دیگر سبد را و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم سبد چشم آبی را نزیک پنجره گذاشتم و چشم آبی را درون آن قرار دادم و کمی نوازش کردم و گفتم:
    -شب بخیر چشم آبی خوب بخوابی
    اونم کمی غرغر کرد و چشماشو بست.
    منم بعد از پوشیدن یک شلوارک و تاپ کتفی به طرف دستشویی رفتم مسواک زدم و سپس به تخت خوارفتم و خوابیدم

    ***************​
    وای خدا چرا خوابم نمی بره!!! ساعت دوازده بود که اومدم بخوابم از اون ساعت تا الان که ساعت 3 صبحِ خوابم نمی بره.
    حالا خوبه فردا ساعت 4بعد از ظهر کلاس داشتم و گرنه صبح چشمام باز نمی شد.
    از جام بلند شدم و به طرف کتاب خونه ام رفتم و از بین هدیه هایی که جلوی کتابخونه بود هریه مادیس را بالا آوردم و روی میز مطالعه ام گذاشتم و روی صندلی نشستم و درش را باز کردم و به خنجر و دفتر نگاه کردم.
    زمانی که هدیه را گرفتم از کنجکاوی در حال مرگ بودم ولی باز هم به مادیس چیزی نگفتم.
    آروم خنجر را از جعبه بیرون آوردم و با لمس آن انگار فیلمی جلوی من پخش شد:
    یه انسان با بالایی شبیه عقاب که در آسمان مشغول پرواز بود و در کنارش اژدهایی نیز در حال پرواز بود.
    با رها کردم خنجر اون تصاویر هم از جلوی چشمم کنار رفتند و من نفس حبس شده ام را رها کردم و خنجر را در نهایت سرعت به جعبه بر گرداندم.
    دفتر را برداشتمو به جلد زیباش خیره شدم.
    فکر کردم اگه دفتر خالی بود توی اون خاطراتم رو بنویسم ولی با باز کردن دفتر فهمیدم که اینیه داستانه یا خاطرات یک نفره.
    در صفحه اول دفتر نوشته بود:
    خاطرات یک شاه
    پایین شاه یه قطره خون افتاده بود یا شاید جوهر قرمز بود...نمی دونم
    در صفحه دوم نوشته بود:
    سال1498 جنگل ممنوعه کشور سِفیرت در دنیایی غیر از دنیای انسانها و مرز های آن
    با تعجب به سال و بقیه نوشته های نگاه کردم و با خودم گفتم:
    -مگه میشه حدود 521 سال پیش میشه مگه غیر دنیای انسانها هم دنیایی هست که اینگونه بیان کرده؟اصلا نمی فهمم چی شده چرا اینقدر مبهم نوشته؟؟؟
    برای فهمیدن بیشتر ورق زدم و نوشته هایی به این مضمون ها دیدم:
    22ژانویه1498
    امروز روز کسل کننده ای بود در میان این جنگل متروکه که در نزدیکی مرز الف ها است زندگی جریان دارد ولی الف ها........
    &&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......
    چی فکر می کنید اون دفتر خاطرات مال کیه؟؟؟
    جواب این را در پروفایلم میدم
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جنگل های زیبا
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    در ادامه نوشته بود:
    «الف های زیبا و نیمه جاودانه که در صدد اشغالی دنیا ما نیز هستند چون از ما بیزارند و نسل مارا کثیف و خبیث می پندارند ولی ما اجزه نمی دهیم.
    ما از اعماق شب و خون هستیم و هیچ کس نمی داند در درون ما چه قدرتی نهفته است
    من رومن اکسترا هستم پایه گذار این خاندان. ما برای قوی شدن در مقابل دشمنانمون نیاز به اتحاد داشتیم و به قیمت گزافی این اتحاد به وجود آمد میان هفت سرزمین که یکی از آنها جنگل ممنوعه بود که مقر اصلی قدرت ماست.»
    با بهت و تعجب به نوشته های صفحه اول نگاه می کردم.دلم می خواست بیشتر بدونم درباره این خاندان ولی...
    با ورق زدن بع صفحه بعد با صفحه خالی مواجه شدم هرچه ورق زدم بازهم چیزی ندیدم و با تعجب سرم را خاراندم.
    با خودم گفتم:
    «_چرا ادامه نداره این باید ادامه داشته باشه؟؟؟»
    تا اینکه فکری به ذهنم رسید:
    «-حتما مادیس میدونه آخه اون دفتر را به من داد...حتما میدونه»
    با کشیدن خمیازه ای فهمیدم خواب به سراغ من اومده برای همین دفتر را روی میز گذاشتم و به سمت تخت رفتم و روی آن دراز کشیدم و بعد از چند لحظه خواب مرا با خود به سرزمین رویا برد

    ******************
    صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم:
    -مرلین گل پسرم...پسر گلم...پاشو صبحانه بخور
    کمی توی جام غلت خوردم تا بازم با سر افتادم و به خودم گفتم:
    -تو واقعا خنگی
    از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن صورتم بیرون امدم و نگاهی به ساعتم انداختم.دیدم ساعت 10:30 صبحِ
    با خودم گفتم:
    «_اول صبحانه میخورم بعد با مادس تماس می گیرم ببینم خانه هست یا نه؟»
    از پله های پایین رفتم و دیدم پدر هم تازه داره صبحانه میخورهبا تعجب گفتم:
    -بابا شما هنوز خونه هستین؟
    بابا برگشت و منو دید و با لبخند گفت
    -سلام پسرم صبحت بخیر.خسته بودم به کارل زنگ زدم تا من میام کارهای رستوران را انجام بده
    -آخه شما عموما زود میرید تا مواد غذایی رستوراترا فراهم کنید برای همین من تعجب کردم.
    -آره میدونم
    پشت میز نشستم که مادر بشقابی حاوی 3 پن کیک را جلوی من گذاشت و گفت:
    -مربا روی میزه از هر کدام دوست داره بریز
    به مرباها نگاه کردم مربای آلبالو،توت فرنگی و زرد آلو روی میز بود.از مربای زرد آلو برداشتم و روی پن کیک هام ریختم و شروع به خوردن کردم و به این فکر کردم یعنی مادیس جواب سوال هام رو میدونه؟؟؟یعنی چی میشه؟؟؟؟

    &&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد........
    نظراتتون را پذیرا هستم
    :aiwan_light_bffffffffum::aiwan_light_blfffffffm::campeon2:
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند بخشنده مهربان
    سلام به همه دوستان گلم
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    بعد از صرف صبحانه از مادر تشکر کردم و به اتاقم رفتم و گوشی ام را از روی میز مطالعه ام برداشتم و نگاهی بهش انداختم و دیدم یک پیام از شماره ای ناشناس دارم مضمون پیام این بود:
    -«سلام مرلین مادیس هستم می خواستم اگه امکان داره هم دیگر را ببینیم؟»
    با تعجب نگاهی به گوشیم انداختم و فکر کردم:
    -«مادیس شماره منو از کجا آورده؟؟؟یعنی درباره چی میخواد صحبت کنه؟؟؟بهتره برم تا بفهمم»
    در جوابش نوشتم:
    -«سلام تا نیم ساعت دیگه اونجام»
    گوشی را روی میز گذاشتم و نگاهی به چشم آبی انداختمو دیدم کنار پام ایستاده و خودش را به پاهای من می مالد.از کنار پام برش داشتم و در آغـ*ـوش گرفتمش و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم و گفتم:
    -مامان بانو
    مادر نگاهی به من کرد و گفت:
    -بله پسرم
    -من میرم بیرون کار دارم اگه قرار شد دیر بیام باهاتون تماس میگیرم
    -باشه پس حتما تماس بگیر
    -باشه
    دوباره به اتاق برگشتم و پیراهن اهدایی پیتر را با شلوار و شال گردن سفیدش پوشیدم به همراه یک پالتو استخوانی رنگ.کیف شانه ای مشکی محبوبم را برداشتم و دفتر را داخل اون قراردادم به همراه گوشی،هنذفری،دفتر جلد چرمیم و یک خودکار.
    اومدم اتاق را ترک کنم که دیدم چشم آبی دنبالم راه افتده فهمیدم اونم میخواد همراه من بیاد برای همین نشستم و سرش را نوازش کردم و گفتم:
    -باشه تو هم بیا
    و باهم بیرون رفتیم و چشم آبی به سمت در ورودی رفت چون مادر زودتر غذاش را داده بود.در آشپزخانه ایستادم و به مادر گفتم:
    -مادر من دارم میرم چیزی میخواین؟
    مادر با لبخند گفت:
    -نه عزیزم برو به سلامت
    -باشه خداحافظ
    -خداحافظ
    در را باز کردم و با گربه خوشگلم بیرون رفتم وقتی دیدم چشم ابی همش به سمت خیابان میره تصمیم گرفتم بغلش کنم. بعد از چند دقیقه به خونه مادیس رسیدیم و از در فلزی جلوی خونه وارد شدم دیدم که باغبان داره جلوی خانه دو طرف جاده ورودی را گل کاری می کند و گل رز می کارد جلو رفتم و دیدم مثل همون گل رز عجبی که داخل گل خانه مادر دیدم مثل همونِ.
    رو به باغبان کردم و گفتم:
    -ببخشید....اسم این گلی که می کارین چیه؟
    با بالا آوردن سرش انگار من خشک شدم.
    چشمانی به رنگ سبز تیره،موهایی به رنگ آتش و لب هایی همرنگ خون.تنها چیز هایی که توی صورتش برام جلب توجه می کرد همین ها بود با صدایی به خودم اومدم:
    -آقا ببخشید...آقا چرا به هم خیره شدید؟
    دوباره که نگاه کردم دیدم قیافه اش معمولی است.موهایی مشکی چشم هایی عسلی بینی قلمی و لب های قلوه ای.
    کمی خودم را جمع کردم و گفتم:
    -معذرت می خوام ببخشید...نگفتید اسم اون گل ها چیه؟
    -رز هالفتی
    -خیلی قشنگِ....از کجا میشهاون را پیدا کرد؟
    -من نمی دونم اینها را هم آقای استوارد خودش آوردند تا من بکارم
    -ممنون ببخشید اگه مزاحم شدم
    -خواهش می کنم
    و به کارش مشغول شد و منم به سمت در ورودی رفتم و در زدم بعد از چند لحظه در باز شد و چهره مادیس پدیدار شد و با لبخند گفت:
    -سلام مرلین خوش آمدی
    منم با لبخند جواب دادم:
    -ممنون ببخشید مزاحم شدم
    -خواهش می کنم چه مزاحمتی من خودم خواستم ببینمت...بیا بریم داخل
    و باهم به داخل رفتیم در صورتی که نمی دانستم همین تغییر در زندگی من است
    &&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....
    رز هالفتی......استاد......جنگل ممنوعه.......خاندان
    :aiwan_light_diablo:
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق موجودات
    سلام به همه دوستان و شرمنده بابت تاخیر
    میریم که داشته باشم
    مرلین:
    با مادیس به داخل خانه رفتیم و من را به طرف شومینه راهنمایی کرد و به مبل اشاره کرد و گفت:
    -بشین من الان میام
    با لبخند گفتم:
    -باشه ممنون
    روی کاناپه دونفره نشستم و چشم آبی که توب بغلم بود را روی مبل گذاشتم و اونم کمی خودش را کشید بعد راحت روی مبل لم داد و چرت زد.
    توجه ام نسبت به بالای شومینه جلب شد که چند تا مجسمه سنگی با چندتا قاب عکس بود.بلند شدم و به طرف اون مجسمه ها رفتم و دیدم 3 تا مجسمه روی شومینه است.
    یکی از مجسمه ها از سنگ سفید ساخته شده بود که شکل اژدها بود و مجسمه دیگر که از سنگ زرد ساخته شده بود به شکل پلنگ بود ولی با این تفاوت که نیمی از صورتش انسان بود.
    مجسمه بعدی شکل یه مرد ایستاده بود در حالی که بالاهای عقابی شکل به رنگ سیاه دورش رو گرفته بود انگار از سنگی دو رنگ ساخته شده بود.
    داشتم به اون مجسمه پلنگ نگاه می کردم که صدای مادیس از پشت سرم آمد:
    -اون شکل یه موجود افسانه ای است.
    با تعجب برگشتم و به مادیس نگاه کردم و گفتم:
    _چه موجودی این شکلی هست؟؟؟
    مادیس با لبخند در حالی که سینی حاوی قهوه و کیک را روی میز می گذاشت گفت:
    _اون مجسمه یک ترژیک
    با تعجب گفتم:
    _چیییی؟؟ترژیک دیگه چه موجودی هست؟
    _یه موجود خیلی قوی که در ظاهر یک انسان ولی در باطن وقتی تبدیل میشه همه بدنش مثل پلنگ ولی صورتش نیمی پلنگ و نیمی انسان که این باعث تعجب
    با بهت گفتم:
    _چه جالب نمی دونستم همچین موجودی هم وجود داره
    _این یک افسانه است و توسط یک کتاب ازش یاد شده و عکسش کشیده شده پدر بزرگ من بر اساس اون این مجسمه را ساخته.بهتره قهمون را بخوریم
    _باشه ممنون
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق گل ها​
    سلام به دوستان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    فنجون قهوه را برداشتم و کمی از اون خوردم و گفتم:
    _مادیس باز هم موجودات افسانه ای دیگه ای هم هست؟
    مادیس با لبخند گفت:
    _ البته که هست قهوه را که تموم کردی بیا بریم تا کتابش را نشونت بدم
    _باشه ممنون
    هردو قهوه و کیک خوردیم در این مدت سکوت بین ما حاکم بود فقط گاهی غرغر ههایش زیر لبی چشم آبی اون را می شکست.
    فنجون خالی را روی میز گذاشتم و مادیس هم همین کار را کرد و گفت:
    _بیا بریم کتاب خانه را نشونت بدم تا اون کتاب را پیدا کنیم
    _باشه
    از جام بلند شدم که دیدم چشم آبی هم بیدار شد و به دنبالم راه افتاد.
    به همراه مادیس به طبقه دوم رفتیم و مادیس با طرف اتاق آخر راهرو رفت.
    در را باز کرد و اشاره کرد من اول داخل بشم.
    وقتی وارد شدم با یه اتاق پر قفسه که همگی حاوی کتاب بودند رو به رو شدم چرخی به دور خودم زدم و با هیجان گفتم:
    _وای خدای من.....این خیلی عالیه....چه باشکوه
    مادیس در حالی که به این هیجان من می خندید گفت:
    _اگه می دونستم زودتر بهت نشونت می دادم
    و به طرف قفسه کتابهای رفت و از بین آنها کتابی با جلد قرمز رنگ بیرون کشید و رو به من گفت:
    _این کتاب در باره موجودات افسانه‌ای .تو می‌تونی هر چندتا کتابی که بخوای برداری.
    با ذوق گفتم:
    _ممنون مادیس...ممنون
    _خواهش می کنم
    به طرف یک قفسهاز کتابها رفتم و از بین آنها کتابی با جلد مخمل مشکی نظرم را جلب کرد از بین کتابها اون را بیرون کشیدم و اسمش را خواندم:
    _افسانه مرد بالدار
    با تعجب نگاهش کردم و مادیس را صدا زدم:
    _مادیس میشه چند دقیقه بیای
    در کنار من قرار گرفت و گفت:
    _بله مرلین چیزی شده؟
    _میشه من این کتاب را به همراه آن یکی ببرم؟
    نگاهی به نام کتاب انداخت و با کمی مکث گفت:
    _باشه می‌تونی این کتاب را ببری حالا اگه دیگه کتابی نمی خوای بیا بریم تا بگم برای چی گفتم تا تو به اینجا بیای.
    _باشه بریم منم این رو تا کتاب را می‌برم و هفته آینده برات میارم
    مادیس با لبخند گفت:
    _باشه اشکالی ندارد
    با هم از کتابخانه بیرون رفتیم و به کنار شومینه باز گشتیم من دیدم که چشم آبی روی همان کاناپه دوباره داره چرت میزنه.
    کمی نوازشش کردم و کنارش نشستم کتاب ها را داخل کیفم گذاشتم که با دیدن دفتر یاد اون خاطرات افتادم و رو به مادیس گفتم:
    _مادیس
    _بله
    _این دفتر را که به من دادی مال کیه؟چرا اینقدر فاصله زمانی زیادی با ما داره؟رومن اکسترنال چه کسی هست؟
    مادیس در جوابم گفت:
    _اون دفترچه مال یک خاندان.یک خاندان اصیل که دست به دست چرخیده و داستان اون خاندان دران نوشته شده.
    با هیجان گفتم:
    چه جالب.......ولی چرا فقط در دوصفحه اولش فقط پر شده؟؟؟؟
    _چون تو باید سر گذشت بقیه خاندان را بفهمی اون کتاب افسانه ایکه برداشتی بهت کمک می کنه.درباره رومن اکسترنال باید بگم اون بزرگ خاندان اکسترنال محسوب میشه.
    _ولی مادیس من سوال هایش زیادی دارم می توانم بپرسم؟
    _جواب تمام سوالات در آن کتاب هست.اگه چیزی بود
    که نتونستی جوابش را پیدا کنی اون موقع من جواب سوالات را می دم
    _ممنون مادیس
    _خواهش می کنم.موافقی تویوتا باغ بشینیم و من موضوعی را با او در میان بذارم؟
    _باشه بریم
    با مادیس با طرف باغ رفتیم و روی صندلی نشستیم در حالیکه نمی دانستم این سر آغاز ماجرا است
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا