به نام خداوند خالق رنگین کمان
سلام به همه دوستان ببخشید اگه کمی روتین شده با پست های جدید از این حالت خارج میشهممنون از لطف همتون:campeon2:
رزآلین:
همین طور که گریه می کردم گفتم:
-منو ببر کنار مرلین.....خواهش..میکنم.
جان با صدایی بغض آلود گفت:
-باشه فقط باید آروم باشی..باشه؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-باشه سعی می کنم....سعی می کنم.
-بیا بریم مادیس کنار مرلین موند تا من اومدم.
-باشه
جان دست منو گرفت و باهم وارد بیمارستان شدیم و به طرف بخش بستری رفتیم و وارد یک اتاق شدیم و من مادیس رو دیدم و سلام کردم
مادیس با لبخند گفت:
-سلام رزآلین...خوبی..چه خبر؟از 20 سال پیش تا حالا تکون نخوردی همون رزآلین موندی.
مادیس می گفت ولی نگاه من فقط روی مرلینی بود که روی تخت بیهوش بود.جان که دید من اصلا به حرف های مادیس گوش نمیدم به مادیس علامت داد تا سکوت کنه.
رفتم و روی صندلی کنار تخت مرلین نشستم و دست آزاد مرلین را توی دست گرفتم و به صورت معصومش نگاه کردم.نگرانی بغضی شده بود و به چشمهایم فشار می آورد تا اشک هایم روان شوند ولی من با گاز گرفتن لبم مانع جاری شدن آنها میشدم
جان گفت:
-الان حالش خوبه..دکتر گفته به زودی بهوش میاد.
رو به جان کردم و گفتم دکترش کجاست می خوام اونو ببینم.
جان با صدای اطمینان بخشی گفت:
-باشه الان میرم بپرسم اتاقش کجاست تا ببینیمش.
با این حرف اتاق را ترک کرد.
مادیس صندلی دیگری آورد و نزدیک من نشست و گفت:
-وقتی چشماش بسته اس خیلی معصوم میشه.
-آره ببخشید مادیس چند دقیقه پیش اصلا نمی تونستم جوابتو بدم.
-میدونم می فهمم.وقتی بیهوش افتاده بود منم مثل شما نگران بودم اون برای منم مهم و عزیزِ.
-بله میدونم آخه تو همیشه نگران اطرافیانت هستی.
-ممنون
جان وارد شد و رو به من کرد و گفت:
-بریم دکترش الان تو اتاقشه
-باشه بریم.
از جایم بلند شدم و به طرف اتاق دکتر رفتیم و در زدیم:
-بفرمایید
من و جان وارد شدیم و با دکتر موجه شدیم دکتر گفت:
-سلام بفرمایید
جان گفت:
-دکتر......
-استفان هستم جرج استفان
-بله دکتر استفان می خواستم درباره وضعیت پسرم برای خانمم توضیح بدید.
-پسرتون؟؟؟
-بله همون جوانی که دوساعت پیش آوردنش مرلین شالود.
-آهان...خانم شالود پسرتون وقتی به بیمارستان اومد بیهوش بود و با آریتمی قلب مواجه بودیم در این خصوص یه سوال داشتم.
لب هایم را تر کردم و گفتم:
-بفرمایید
-پسرتون بیماری قلبی دارند؟
-نه دکتر
-اخیرا دچار تنگی نفس،دردسینه،درد دست چپ نداشت؟
-نه هیچ وقت از این نوع درد ها نداشت.
-خب خوبه چون فکر کردم که این آریتمی شاید دلیل بیماری قلبِ.پس پسرتون به زودی بهوش میاد.یه سوال دیگه داشتم؟
-بفرمایید
-پسرتون ناراحتی عصبی یا روانی نداره؟
-نه دکتر معلومه که نه
-جدیدا حادثه ای نداشته که به شدت متاثر و ناراحتش کنه که به یاد اون بیفتد.
-نه اصلا
-پس بعد از به هوش اومدن دلیل این بیهوشی ناگهانی رو با توجه به صحبت با خود پسرتون بهتون میگم.
-باشه ممنون.
من و جان باهم بلند شدیم و با تشکر از دکتر بیرون رفتیم.هردو به اتاق مرلین رفتیم و کنارش بودیم.من روی صندلی نشسته بودم و جان و مادیس کنار تخت ایستاده بودند.نگاهی به سرم مرلین انداختم و دیدم داره تموم میشه رو به جان گفتم:
-میشه به پرستار بگی بیاد سرمش رو عوض کنه
-آره الان میگم
بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با پرستار برگشت.
پرستار بعد از تعویض سرم رو به ما سه نفر گفت:
-برای شب فقط یکی از شما می تونه اینجا بمونه.
من با لبخند محوی گفتم:
-بله ممنون
پرستار بیرون رفت.من رو به جان و مادیس گفتم من کنار مرلین می مونم شما دوتا برین خونه
جان گفت:
-نه بهتره تو بری.
-نه می خوام بمونم برون استراحت کن الان خیلی خسته ای.
با لبخند گفت:
-باشه ولی هر اتفاقی افتاد حتما به من خبر بده.
-باشه حتما
مادیس رو به من گرد و گفت:
-بهتره من هم برم.
رو به جان کرد و گفت:
-هر وقتی به من احتیاج داشتم کافیه زنگ بزنی یادت نره
جان گفت:
-باشه حتما
هردو رو به کردند و همزمان گفتند:
-خداحافظ
سویچ ماشین و کلید خونه رو از کیفم بیرون آوردم و به جان دادم و گفتم:
-خداحافظ
هردو باهم بیرون رفتند و من با مرلین تنها شدم و به امید به هوش آمدن اود به او چشم دوختم.
&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد...........
جالب شده:aiwan_light_blfffffffm::aiwan_light_blfffffffm:
ادامه دارد...........
جالب شده:aiwan_light_blfffffffm::aiwan_light_blfffffffm:
آخرین ویرایش: