رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خالق آب و یخ
سلام به همه دوستان
میریم که داشته باشیم
مرلین:
روی صندلی نشستم که خدمتکار از داخل خانه با ظرفی میوه خارج شد و اون را جلوی ما روی میز گذاشت و بعد از گذاشتن بشقاب و چاقو رو به مادس کرد و گفت:
-امری با من ندارید؟
مادیس با لحنی عادی گفت:
-نه ممنون به کارتون برسید
-باشه با اجازه
و رفت.
مادیس نگاهی به باغ کرد و گفت:
-تازه الان داره طراوتش را به دست میاره وقتی اومدم انگار غم بود که از دیوار های این خونه بالا می رفت.
با تعجب گفتم:
-شما که اینقدر اینجا را دوست داشتید چرا اصلا از اینجا رفتید؟
-مجبور شدم.همه زندگی ما و شما به این سفر بستگی داشت.
با بهت و کمی لکنت گفتم:
-یعنی...چی مگه چی شده بود؟
-پدر من یه سفیر بود که به دنبال وارث شاه شب می گشت وارثی که برای حفاظت جانش در این دنیا پنهان شده بود. در همین مأموریتی که برای همه جامعه ما مهم بود وقتی وارث را پیدا کرد از خوشحالی روی پا بند نبود و به همه محافظان گفت که باید از شاهزاده مراقبت کنند و اون برای بازگشت برنامه ریزی می کرد که دشمنان از افسانه ای که فقط فکر می کردند افسانه اس و واقعیت نداره باخبر شدند و فهمیدند که کاملا واقعیت داره پدر من را گرفتند و تحت شکنجه قرار دادند ولی پدر من اعتراف نکرد اون کیه برای همین پدر من را کشتند و من به عنوان یک سفیر انتخاب شدم تا به جای پدرم برای آمدن شاهزاده مقدمات را فراهم کنم.
با بهت و هیجان به مادیس نگاه می کردم.زبونم بند آمده بود و اصلا نمی تونستم حرف بزنم با کمی سعی به خودم مسلط شدم و گفتم:
-مادیس این حرف ها چه ریطی به من یا پدر و مادرم داشت؟
مادیس با لبخند به قیافه بهت زده ام نگاه کرد و گفت:
-اون کتابی که برداشتی را بخون می فهمی چی شده.فقط یادت باشه مرلین منطقی فکر کن.
با بهت گفتم:
-باشه ممنون از دعوتت من دیگه میرم خونه بعد از ظهر کلاس دارم.
-باشه ممنون که اومدی
آرون داخل خونه شدم و چشم آبی را که روی مبل خوابیده بود را برداشتم و بعد از خداحافظی از مادیس به سمت خونه راه افتادم.
در راه فکر می کردم یعنی اون شاهزاده کیه و چرا مادیس سفیر تا از او حفاظت کند و برای آشکار شدنش باید مقدمات فراهم شود؟دشمنانش چه کسانی هستند؟
&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد.......
شاهزاده شب
:aiwan_light_diablo:
 
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق رنگ ها و رنگین کمان ها
    سلام بر دوستان گلم
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    بعد از صحیبت با مادیس به خانه اومدم و به اتاقم رفتم کمی درس هایم را مطالعه کردم که با صدای مادر به خودم اومدم:
    -مرلین....پسرم....بیا ناهار حاضره بیا که پدرت هم از سر کار اومد.
    با صدایی کمی بلند گفتم:
    -باشه مامان الان
    با صدای من چشم ابی که توی سبدش خواب بود بلند شد و با کمی میو میو به طرفم اومد و خودش را به پاهام مالید.
    کمی سرش را نوازش کردم و گفتم:
    -تو هم گرسنه اس مگه نه؟بیا بریم که ناهار حاضره
    انگار حرف مرا فهمید که زدوتر از من به سمت در رفت.با خنده بعد از شستن دست و صورتم از پله پایین رفتم و وارد آشپز خانه شدم و گفتم:
    -سلام بر پدر و مادر گلم
    پدر با لبخند گفت:
    -سلام پسرم روزت بخیر
    مادر هم گفت:
    -سلام عزیزم بشین که غذا یخ نکنه
    -باشه ممنون از هردوتون
    مادر بشقابی کوچک که حاوی گوشت بود را جلوی من گذاشت و گفت:
    -اینو بده به چشم ابی کنار پات منتظره.
    بشقاب را برداشتم و جلوی چشم ابی که کنارم روی پا نشسته بود گذاشتم و بعد خودم شروع به خوردن پیراشکی های مامان پز شدم.
    یک پیراشکی برداشتم که بخورم که ناگهان انگار چیزی را دیدم انگار یه فیلمِ:
    -«انسانی زخمی در حاشیه جنگل افتاده بود و کسی آن اطراف پر نمی زد که ناگهان نوری ظاهر شد و انگار آن نور آن انسان را با خود برد و دیگر اثری از او نبود»
    با صدای پدر به خودم اومدم که گفت:
    -مرلین....مرلین پسرم...چی شده؟
    با نفسی عمیق کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
    -هیچی نیست داشتم فکر می کردم مامان لای این پیراشکی ها چه موادی ریخته می توسم مثل اون دفعه بشه که تا سه روز نمی تونستم درست حرف بزنم.
    با گفتن این حرف پدر زد زیر خنده و مادر حرصش گرفت و گفت:
    -یادم نیار مرلین یادم نیار.
    «آخه دفعه پیش مادر داخل پیراشکی ها فلفل دلمه ای ریخته بود منم به فلفل دلمه ای حساسیت داشتم حساسیت بالا.تا کهپیراشکی خوردم تمام تنم کهیر زد و داخل دهانم ورم کردو زبونم سنگین شد.
    پدر با دیدن حالات من سریع با اورژانس ماس گرفت مأمورین اورژانس بعد از اومدن و وصل کردن سرمو زدن آمپول ضد حساسیت از خانه بیرونرفتند تا 3 روز هنوز اثراتش بود و نمی تونستم درست حرف بزنم»
    مادر با لبخند گفت:
    -توش فلفل دلمه ای نریختم به جاش قارچ ریختم که دوست داری.
    با لبخند گفتم:
    -ممنون
    و با اشتها شروع به خوردن کردم و بعد از تموم شدن غذا با تشکر از مادر کمکش کردم تا میز را جمع کنه بعدش رفتم بالا و با کتاب موجودات افسانه ای و سبد چشم آبی به کنار شومینه رفتم.
    چشم آبی را صدا زدم و گفتم:
    -بیا کنار شومینه.
    چشم آبی اومد و توی سبدش خوابید.منم روی مبل محبوبم کنار شومینه نشستم و کتاب را باز کردم کهبا صدای مادر و پدر به خودم اومدم:
    -ما میریم کمی استراحت کنیم
    -باشه
    هردو از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق شدند و منم به کتابم رسیدم.
    به موجود اولی که نگاه کردم فهمیدم اژدهالست و توضیحاتش را خوندم:
    -موجودی که سری مار مانند دارد پنجه هایی بلند و تیز و دندان هایی مانند شیر دارد که از دهانش قابلیت پرتاب آتش دارد.موجودی باهوش که با سوارش ارتباطی تنگاتنگ دارد و در جایی که سوار یا صاحبش در خطر باشد به شدت بی رحم می شود.در انواع مختلفی در سر تا سر جهان وجود دارد که می توان به چند نوی آن اشاره کرد:
    اژهای اسید پاش،یخ افکن و..... اشاره کرد.
    اژدهایی وجود دارد که طبق افسانه ها تمام پوست آن به رنگ مشکی و مانند مخمل می باشد و با چشمانی مثال خون که این اژدها می تواند به انسان نیز مبدل شود که آن هم به وسیله مرد بالدار است.
    با تعجب فکر کردم:
    -«مرد بالدار؟؟؟داره جالب میشه.بعنی مرد بالدار صاحب این اژدهای چشم قرمزِ؟؟؟؟»
    به فکرام بهایی ندادم و با ورق زدم به موجود بعدی رسیدم و خوندم:
    قنطورس یا سانتور
    این موجود افسانه ای که نیمی انسان و نیمی دیگر اسب است که مانند انسان صحبت می کنند و زاده گاه اصلی آنها کشور یونان است و در برخی جاهای دیگر نیز زندگی می کنند.آنها برای استتار خود روش های به خصوصی دارند. انها به صورت قبیله ای زندگی می کنند و بر علومی چون شفا،پیشگویی و نجوم تسلط خاصی دارند.در تیر اندازی زبان زد خاص و عام هستند ولی خود را برتر از انسان می دانند و تمایل معاشرت با انسان را ندارند.تنها کسی که از انها با انسان رابـ ـطه داشت کیرون نام داشت.
    داشتم می خواندم که خواب بر من مستولی گشت و من به دنیای خواب پرتاب شدم.

    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......
    اژدها
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند یکتا
    سلام به همه دوستان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:

    در خواب دیدم که:
    -«مردی با لباس های مشکی و چشمانی آبی و موهایی مشکی روی صندلی نشسته بود و با چهره ای غمگین به زمین نگاه می کرد من در جلوی او ایستاده بودم.
    با خودم گفتم بهتره صداش کنم برای همین گفتم:
    -آقا.....ببخشید....آقا
    ان مرد انگار به خودش آمد و من را نگاه کرد وقتی نگاهش کردم شباهت کمی با آن مرد در وجود خودم احساس کردم از جمله آن چشمان آبی،لب های قلوه ای و بینی قلمی
    آن مرد با دیدن من به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و زیر گوشم گفت:
    -پسرم...امید من....عزیزم...تو همه امید پدر هستی برای این دنیا و برای شکوه این خاندان
    با بهت ازش جدا شدم و گفتم:
    -چی میگید؟من خودم پدر دارم
    با چشمانی اشکی به من نگاه کرد و گفت:
    -خیلی چیز ها هست که تو نمی دونی پس با اطمینان صحبت نکن(دستش را روی سـ*ـینه من جایی که قلبم بود گذاشت و ادامه داد)از نیرویی که داخل قلبت هست کمک بگیر اون راه درست را بهت نشون میده شکوه امپراطوری من.
    و من جریان سیالی را در قلبم حس کردم که غیر از کارکرد های طبیعی قلبم بود،یه جریان قوی که انگار می خواست قلبم را بشکافه.
    دوباره مرا در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    -امید همه هستی پس قوی باش و از نیروی درونت کمک بگیر
    از من جدا شد و رو به جلو قدم برداشت.
    یادم آمد من اسمش را نپرسیدم برای همین گفتم:
    -شما کی هستین؟
    برگشت و به من نگاه کرد و فقط یک کلمه گفت:
    -آیهان
    و رفت.
    هرچه صدایش زدم فایده نداشتو به راه خود ادامه دارد.
    با صدای پدر به خودم اومدم:
    -مرلین پسرم....مرلین پاشو....داری خواب می بینی.
    چشمام را باز کردم و نفس آسوده ای کشیدم این نفس فقط چند لحظه دوام داشت.دردی ناگهانی که در قفسه سـ*ـینه ام حس می کردم نفس آسوده ام را برید.
    دستم را روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشتم و سعی می کردم که اکسیژن را ببلعم.
    پدر را نگرانی من را نگاه کرد و گفت:
    -مرلین...چی شد ...مرلین
    با صدایی خفه گفتم:
    -قلبم....قفسه سـ*ـینه ام داره آتیش میگیرِ
    با نگرانی جلوی مبل زانو زد و گفت:
    -آروم نفس بکش الان به اورژانس زنگ میزنم...اروم باش
    سعی کردم که آرام نفس بکشم ولی امکان نداشت انگار کسی قلبم را در مشت داشت و فشار می داد.
    صدای پدر را می شنیدم که داشت با اورژانس حرف می زد:
    -الو اورژانس
    -.....
    -پسرم درد در قفسه سـ*ـینه و تنگی نفس داره
    -....
    -بله خیابان 45 پلاک707 منزل شالود
    -....
    -بله سعی می کنم فقط زود بیاین
    با سر و صدای پدر، مادر نیز از اتاق بیرون اومد و از پدر پرسید:
    -جان چی شده؟؟؟
    پدر کنار من اومد و کمی سـ*ـینه ام را ماساژ داد و گفت:
    -آروم نفس بکش...آروم سعی کن باشمارش من نفس بکشی 1..2...3...4
    سعی می کردم همین طور که پدر می گفت باشم ولی اصلا امکان نداشتدرد داشت نفسم را بند می آورد .مادر در کنار ما بود و با بهت به من نگاه می کرد که به خودش آمد و گفت:
    -چی شده مرلین چرا کبود شدی
    با صدای در پدر بلند شد و به طرف در دوید و همراه مأموران اورژانس وارد شد که یکی از آنها کنار من آمد و مرا معاینه کرد و گفت:
    -باید هرچه سریعتر به بیمارستان منتقل بشه...مارک ماسک اکسیژن را روی صورتش بذار نمی تونه نفس بکشه.
    و منو را روی برانکادر گذاشتن تا با آمبولانس به بیمارستان منتقل بشم. به پدر اشاره کردم که جلو آمد با صدایی خفه گفتم:
    -چشم آبی را به خاله بسپارین....کتابی را که داشتم می خوندم را به بیمارستان بیارین.....نگران نباشین من قوی ام
    با چشمانی اشکی مرا نگاه کرد و دستم را فشار داد و گفت:
    -معلومه که قوی هستی..باشه برو..ما زود میایم
    و مرا داخل آمبولانس گذاشتند و از جلوی چشمم کنار رفتند.
    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......

    آیهان
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای انسانها
    سلام به همه دوستان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    توی آمبولانس پرستار بهم سرم وصل کرد وو از سرنگ کمی انگار مسکن بود در سرم ریخت و به من لبخند زد و گفت:
    -به زودی خوب میشی توی قوی هستی
    دستام را گرفت و کمی فشار داد.
    ولی من در فکر حرف های پرستار بلکه سعی می کردم از دست این درد کمی خودم را نجات دهم برای همین دستم را روی قفسه سـ*ـینه ام فشار می دادم و در ذهنم می گفتم:
    -«قلبم میشه کمی آروم بگیری نمی تونم نفس بکشم»
    ولی قلب من ساز ناسازگاری کوک کرده بود و با شتاپ می زد انگار جایش تنگ استو می خواهر بیرون بیاید.
    بعد از چند لحظه انگار کمی مسکن اثر کرد تازه تونستم کمی بهتر نفس بکشم.چند دقیقه بعد انگار به بیمارستان رسیدیم که با برانکادر مرا بیرون بردند وقتی وارد اورژانس شدیم دکتر کنار من اومد و گفت:
    -چی شده؟
    پرستار اورژانس شروع کرد:
    -مرلین شالود....24ساله....درد در قفسه سـ*ـینه و تنگی نفس....اکسیژن بهش وصل شده و کمی مسکن هم بهش تزیق کردیم.
    دکتر رو به پرستار کرد و گفت:
    -هرچه سریعتر دکتر استفان را پیج کنید...از شما هم ممنونم جف
    پرستار آمبولانس گفت:
    -خواهش می کنم
    مرا روی تخت دیگری گذاشتندو آنها بیرون رفتند.
    چند لحظه بعد دکتری دیگر وارد شد و روبه پرستار گفت:
    -چی شده؟
    پرستار با دیدن دکتر گفت:
    -سلام دکتر بیمار درد در قفسه سـ*ـینه و تنگی نفس داره کمی بهش مسکن دادند که کمی تنفس را تسریع کرده ولی هنوز درد داره.
    -اسم بیمار؟
    -مرلین شالود
    دکتر با تعجب به من نگاه کرد و در ادامه به پرستار گفت:
    -آماده اش کنید برای نوار قلب و عکس برداری.
    دکتر کنار من آمد و گفت:
    -سلام خیلی درد داری؟درد منشأش در کجاست؟
    با صدایی خفه گفتم:
    -سل..ام...بله نمی ذاره خو..ب نفس بک..شم.
    با دستم به سمت چپ قفسه سـ*ـینه ام اشاره کردم و گفتم:
    -درد زیادیِ
    -باشه الان میریم تا ببینیم برای چی اینطور شدی؟خب
    -با...شه
    در همین حین پرستار آمد و مرا با برانکارد به جایی دیگر بردند
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......
    قلب


     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق دنیاهای نامرئی
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    بعد از گرفتن نوار قلب به اتاق عکس برداری منتقل شدم.بع از عکس برداری دکتر دستور داد مرا به CCU ببرند چون وضعیت حساسی داشتم.
    روی تخت توی CCU دراز کشیده بود قبل اون پرستار دستگار ضربان قلب را به سـ*ـینه من وصل کرده بود و شلنگ اکسیژن را توی بینی ام قرار داده بود.
    مسکن را به سرمم تزریق کرد و گفت:
    -بهتره کمی بخوابی تا دکتر برای معاینه ات بیاد.الان مسکن اثر میکنه.
    با لبخند گفتم:
    -ممنون
    -خواهش می کنم
    و بیرون رفت.
    مسکن اثر کرد و پلک هام روی هم قرار گرفت و من به دنیای خواب وارد شدم.
    ******************
    جان:
    به همراه رزآلین وارد بیمارستان شدیم هردو سعی می کردیم تا از وضعیت مرلین مطمئن نشدیم بغضمان را رها نکنیم.
    هرد به سمت پذیرش رفتیم و من گفتم:
    -ببخشید خانم پسرم را چند لحظه پیش اورژانس به بیمارستان شما آورده می تونم ببینمش؟
    پرستار نگاهی به من و رزآلین انداخت و گفت:
    -اسمش؟
    -مرلین شالود
    نگاهی به صفحه مانتور جلوش انداخت و گفت:
    -بله همین جا بستریِ.البته تو بخشCCU .اسم دکترش جرج استفانِ می تونید با ایشون صحبت کنید.
    من و رزآلین هردو بهت زده به صحبت های پرستار گوش دادیم.یعنی اینقدر وضعیتش وخیمِ؟
    کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
    -ببخشید کجا می تونم دکترش را ببینم؟
    -اتاقشون هستن اتاق 70 طبقه دوم سمت راست
    -بله ممنون
    همراه رزآلین به طبقه دوم رفتیم و به اتاق دکتر رسیدیم من درزدم و صدایی از داخل گفت:
    -بفرمایید
    هردو وارد شدیم و به دکتر سلام کردیم.
    دکتر در جواب گفت:
    -سلام چه کمکی از من ساخته است؟
    من با لحنی نگران گفتم:
    -دکتر پسرم را حدود چهل دقیقه پیش به اینجا آورند میخواستم از وضعیتش باخبر شوم.
    -اسم پسرتون؟
    -مرلین شالود
    -بله بله فهمیدم باید بگم با نوار قلب و عکس برداری که از قلب شدم فهمیدم که یکی از رگ های قلب پسرتون گرفته و با آنژیو قلب رفع میشه.
    با بهت گفتم:
    -دکتر چند روز پیش هم اومد ولی فقط آریتمی قلب داشت.
    دکتر لبخند آرامش بخشی به نگرانی ما زد و گفت:
    -بله می دونم که چی شده.اون موقع ما عکس برداری نکرده بودیم.برای فردا براش آنژیو را درخواست دادم و امشب را مهمون ماست.
    -باشه ممنون دکتر
    رزآلین که تا اون موقع ساکت بود رو به دکتر کرد و گفت:
    -من می تونم ببینمش؟
    دکتر باز هم لبخند زد و گفت:
    -البته ولی برای حداقل 2ساعت آینده آخه دستور دادم مسکن بهش تزریق کنند تا آروم باشه فکر کنم الان خوابه.
    -باشه دوساعت مهم نیست منتظر می مونم
    دکتر گفت:
    -شما نمی توانید برای شب اینجا بمونید.بهتره برید و با آرامش به دیدارش برید.
    رزآلین لبخند لرزانی زد و گفت:
    -باشه پس دوساعت دیگه میام
    -باشه من با بخش هماهنگ می کنم تا وقتی شما اومدید شما را بپذیرند
    -ممنون دکتر و خداحافظ
    -من هم به تعبعیت از رزآلین گفتم:
    -ممنون و خداحافظ
    هردو از اتاق دکتر خارج شدیم و همین طور از بیمارستان رزآلین با لحنی بغض آلود گفت:
    -جان میشه بریم خونه؟
    -چرا؟؟؟
    -می خوام دوش بگیرم نیاز دارم از بغض خالی بشم
    در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -با گریه کاری درست نمیشه.بهتره کمی قدم بزنیم تا در رویارویی با مرلین خوب باشیم
    در حالی سعی می کرد بغض را قورت بده گفت:
    -باشه اتفاقا پیشنهاد خوبیه
    از آغوشم بیرون آمد و در کنارم قدم برداشت و من دست پشت سرش گذاشتم و همراهی اش کردم.
    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....
    همه چی به همین آسونی است؟؟؟؟؟
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند کریم و رحیم
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم
    مادیس:

    خواب بودم در رویا دیدم که:
    «مردی روی تخت پادشاهی نشسته است این مرد را میشناسم آن مرد شاه آیهان بود که معنی اسمش میشد پادشاه ماه.
    در کنارش پدرم ایستاده بود آنیل استوارت.
    نگاه هردو به من نگران بود،انگار نگران چیزی یا کسی بودند.شاه آیهان به حرف در آمد و گفت:
    -مادیس شکوه امپراطوری مرا را نجات بده،یادش بده که اون کیه....مادیس قدرتش فعال شده بهش کمک کن ازش استفاده کنه.
    پدرم در ادامه گفت:
    -خودت و الیخاس می تونید بهش کمک کنید.
    -شاه سرزمین سیاه؟
    -بله فقط سریعتر مرلین داره از این قدرت زیاد رنج می بره.
    -باشه
    و از انها دور شدم»
    از خواب پردیم و با دیدن خورشید در حال غروب به خودم اومدم و خوابم را به خاطر آوردم برای همین گوشی را از روی پاتختی کنار تخت چنگ زدم و با جان تماس کرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
    -سلام مادیس
    -سلام خوبی؟خانه هستی یا رفتی رستوران؟
    با کمی نگرانی گفت:
    -نه هیچ کدام.اومدم بیمارستان.
    -کدوم بیمارستان مگه چی شده؟
    - بیمارستان ....مرلین خواب بود وقتی بیدار شد قفسه سـ*ـینه اش درد گرفت برای همین با اورژانس تماس گرفتم اونها هم اومدند آوردنش بیمارستان.حالا دکتر میگه یکی از رگ های قلبش گرفته با آنژیو بشه
    -چی؟؟ مگه میشه؟
    با کلافگی که در صداش مشهود بود گفت:
    -نمی دونم مادیس...نمی دونم
    -باشه من الان میام اونجا
    -باشه ممنون خداحافظ
    -خواهش می کنم خداحافظ
    گوشی را پایین آوردم که کسی در اتاق را زد:
    -بفرمایید
    لوسی خدمتکار خونه آمد و گفت:
    -سلام عصر بخیر..شخصی آمدند و خودشون را الیخاس هادسون معرفی کردند.
    -بهشون بگید بیان داخل سالن من الان میام
    سریع لباس عوض کردم و وارد سالن شدم و الخاس را دیدم جلو رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -سلام اعلی حضرت...خوب هستید؟
    از آغوشم بیرون آمد و مشتی به بازوم زد و گفت:
    -این چه حرفیه؟به دستور شاه اومدم
    -بله می دونم اگه خسته نیستی...به دیدار شاهزاده بریم
    -حتما بریم
    -باشه
    هردو از خانه بیرون رفتیم تا به دیدار به قول شاه آیهان شکوه امپراطوریش بریم و شاید این اولین قدم به سوی بازگشت باشه.
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......
    شاه سرزمین سیاه
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق جهان بی انتها
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم
    مادیس:

    باماشین به همراه الیخاس به بیمارستان رفتیم.در راه به الخاس گفتم:
    -ببین باید یه جوری مرلین را از اینجا خارج کنیم مرلین باید بفهمه به کجا تعلق داره و چه قدرتی در وجودش نهفته است.وقتی رفتیم اونجا من تو را به عنوان یک یزشک معرفی می کنم تا کارمون برای بردن مرلین ساده تر بشه.
    الیخاس به فکر فرورفت و کمی بعد گفت:
    -فکر خوبیه...فقط باید جان و رزآلین را مجاب کنی تا بتونیم مرلین را ببریم تا بویی از ماجرا نبرند.
    -باشه من هردو را قانع میکنم تا کارمون پیش بره
    -خوبه
    وقتی به بیمارستان رسیدیم در محوطه جان را دیدم وبه الیخاس اشاره کردم که دنبالم بیاد.
    وقتی به جان رسیدم با کمب دلهره پرسیدم:
    -سلام جان چی شده؟برای مرلین چه اتفاقی افتاده؟
    جان با نگرانی گفت:
    -بعد از ناهار برای استراحت من و رزآلین به اتاق رفتیم بعد از حدود یک ساعت من تشنه ام بود برای همین بیدار شدم و پایین اومدم که دیدم مرلین در حالی که روی مبل خواب بود. داره توی خواب حرف میزنه از بین حرفاش فقط یه آیهان را فهمیدم بعد بیدارش کردم که نفسی گرفت که بعد از درد به خودش پیچید.
    زنگ زدم به اورژانس وقتی اومدند و آوردنش وقتی ما رسیدیم و به دیدن دکترش رفتیم گفت یکی از رگ های قلبش گرفته و نیازِ که آنژیو بشه.
    من و الیخاس نگاهی بهم انداختیم و می دانستیم دلیل این درد چست و هیچنگفتیم چون درک دنیای ما برای جان بسیار سختِ.
    رو به جان کردم و گفتم:
    -وقتی گفتی از شانس خوبت الیخاس دوست دکترم پیشم بود اونو آوردم تا اون هم مرلین را معاینه کنه و نظر بده
    چشمان جان چراغانی شد و با خوشحالی گفت:
    -حتما با من بیاین...خیلی ممنون مادیس
    -خواهش می کنم
    به همراه جان بالا رفتیم و وارد اتاق دکتر مرلین شدیم.در این فاصله الخاس خودش را با موقعیت وفق می داد.
    جان در اتاق دکتر را زد:
    -بفرمایید
    هرسه وارد شدیم و جان به به دکتر کرد و گفت:
    -سلام دکتر می تونم ازتون تقاضا کنم دکتر دیگه ای هم پسرم راببینه؟
    دکتر نگاهی به جان و نگاهی به ما کرد و گفت:
    -البته ولی کدام یکی از این افراد دکتر هستند؟
    الیخاس جلو رفتم و گفت:
    -من...الیخاس هادسون هستم دکتر متخصص قلب و عروق از منچستر
    دکتر انگار هنوز مشکوک بود برای همین گفت:
    -می تونم کارت پزشکی تان را ببینم
    الیخاس با لبخند گفت:
    -حتما
    و از جیب پالتویی که پوشیده بود کارتی را بیرون کشید و دست دکتر داد.
    دکتر با دیدن کارت خیالش راحت شده بود گفت:
    -چند دقیقه بنشنید تا من هماهنگ کنم بعد به دیدن بیمار بریم
    جان با ذوق گفت:
    -ممنون دکتر ممنون
    -خواهش می کنم
    من و الیخاس کنار هم نشستیم و من آروم زمزمه کردم:
    -اون کارت را از کجا آوردی؟
    اون هم با صدایی آروم در جوابم گفت:
    -با کمی جادو حالا هم بهتره روی نقشه کار کنیم
    -باشه
    چند دقیقه بعد دکتر رو به ما گفت:
    -حالا می تونیم بریم تا مرلین را ببینیم
    هرسه با گفتن بله بلند شدیم و به طرف در اتاق رفتیم و از آنجا به طبقه سوم رفتیم تا با مرلین رو به رو شویم
    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....

    منچستر
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند مهربان
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم

    مرلین:
    با نوازش روی موهام از عالم خواب خارج شدم و چشمام را باز کردم و مادر را کنار دیدم که با چشمانی اشکبار به من نگاه می کرد
    کمی خودم را جا به جا کردم و گفتم:
    _مامان چی شده؟
    _وقتی اینطوری می‌بینمت قلبم به درد میاد
    من که حالا به حالت نشسته در آمده بودم گفتم:
    _من خوبم مامان جان اینقدر نگران نباش
    _نمی اونم تو مادر نیستی تا بفهمی چی میگم،مادر همیشه نگران فرزندش هست
    در همان لحظه دکتر استفان که دکتر خودم بود با یک پرستار و به همراه مردی که تا به حال ندیده بودم وارد شدند و به طرف من آمدند.
    دکتر استفان رو به مادر کرد و گفت:
    _خانم شالود لطفاً بیرون باشید می خواهیم مرلین را دکتر هادسون(به همان مردی که همراهش بود اشاره کرد)معاینه کنند
    مادر نگاهی مردد به مرد کرد و گفت:
    _بله حتما
    و بیرون رفت
    دکتر هادسون رو به دکتر استفان کرد و گفت :
    -اگه میشه منو تنها بذارید فقط کارتابل را بگزارید تا شرح را بنویسم.
    دکتر استفان کمی مکث کرد و گفت:
    _باشه....خانم لطفاً کارتابل را را به دکتر بدید
    پرستار کارتابل را به دکتر داد و بهمراه دکتر بیرون رفتند.
    دکتر هادسون رو به من کرد و گفت:
    _حالت چطوره؟
    من کمی جا به جاشدم و گفتم:
    _ممنون کمی بهترم
    _هنوز درد داری؟
    _نه درد خیلی کم شده
    _باشه پس من معاینه ام را شروع می کنم
    کمی پیراهنی که تنم بود را پایین آورد و دست سردش را روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشت.
    کمی لرز کردم و گفتم:
    _دکتر چرا اینقدر دستتون سرده؟؟؟
    با لحنی خنده دار گفت:
    _آخه تو قطب زندگی می کنم
    کمی خندیدم و گفتم:
    _چه جالب
    _یه نفس عمیق بکش
    نفس کشیدم و گفتم:
    _دکتر شما از گوشی پزشکی استفاده نمی کنید؟
    با آرامش گفت:
    _گاهی به جای استفاده از وسایل با از حس کمک گرفت وسیله به تنهایی کافی نیست
    -چه جالب اولین پزشکی هستید که چنین حرفی می‌زنه
    _از این به بعد از این حرف ها زیاد می شنوی
    با تعجب به دکتر خیره شدم که کارتابل را برداشته بود و در آن یاداشت می کرد بعد از چند دقیقه رو به من کرد و لباسم را درست کرد و گفت:
    _نظر من اینه که قلب تو کمی مشکل داره ولی نیازی به آنژیو نداری امیدوارم که دکتر تو هم قبول کنه
    با تعجب گفتم:
    _یعنی قرار بود آنژیو بشم؟؟؟
    _بله ولی من می خواهم به دکتر استفان بهتر بررسی کنه
    _ممنون دکتر
    _خواهش می کنم...در آینده بیشتر همدیگررا می بینید
    _امیدوارم شما خیلی مرد شوخ طبعی هستید
    _نظر لطفته...فعلا
    و با برداشتن کارتابل بیرون رفت.ولی من نمی دونستم که با چه کسی ملاقات کردم و در آینده چه خواهدشد
    &&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......
    شوخی یا جدی
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    هو الباقی
    سلام به همه دوستان.
    روز موعود فرا رسید رفتن شاهزاده قطعی است.
    مادیس:
    وقتی ایخاس از CCUبیرون آمد به همراه جان دکتر و رزآلین جلو رفتیم که جان گفت:
    -دکتر چی شد حالش چطوره؟
    الیخاس با کمی مکث گفت:
    -بعد از معاینه فهمیدم که قلبش مشکل داره ولی نه به حدی که نیاز به آنژیو داشته باشِ.
    دکتر استفان با تعجب گفت:
    -چطور ممکنه؟؟؟من خودم بررسی کردم یکی از رگ های قلبش گرفتِ
    -بهتره دوباره بررسی کنیم
    -موافقم بهتره به اتاق من بریم
    -خوبه بریم
    به جان و رزالین نگاه کردم که سرجاشون خشک شده بودند با کمی مکث گفتم:
    -جان رزآلین بهتره بیاین هرچی نباشه شما پدر و مادرهستین .بهتره هر تصمیمی که گرفته میشه شما هم بدونید
    جان به خودش آمد و دست رزآلین را گرفت و گفت:
    -بله ما باید باشیم
    وبه دنبال دکتر راه افتادیم و بعد از آنها داخل آسانسور شدیم بعد از رسیدن به اتاق به همراه بقیه وارد اتاق شدیم و منتظر صحبت استفان و الیخاس شدیم
    استفان عکس را مورد بررسی قرار داد و گفت:
    خب تا اینجا که متوجه شدم حرف دکتر هادسون کاملا صحیحِ مرلین نیاز به آنژیو نداره
    الیخاس با لبخند گفت:
    -بله می دونم البته یه پیشنهاد برای آقا و خانم شالود دارم
    جان فوری گفت:
    -چه پیشنهادی؟
    -من می تونم پسرتون را به منچستر ببرم و آنجا مقدمات درمانش را فراهم کنم و در آنجا درمان بشه
    -من...واقعا..نمی دونم
    رزالین با چشمانی اشک آلود گفت:
    -واقعامیشه؟؟؟
    -بله میشه در صورتی که شما قبول کنید من مرلین را به منچستر می برم و در انجا درمان می کنم
    من بین صحبت های آنها پریدم و گفتم:
    -من می تونم تا زمانی که جان و رزآلین مقدمات آمدن به منچستر را فراهم کنند با دکتر هادسون به منچستر برم و مراقب مرلین باشم
    جان که انگار با حرف های من قوت قلب گرفته بود گفت:
    -من قبول می کنم دکتر.شما می تونید مرلین راببرید و ما تا دو روز آینده به منچستر میایم تا در مراحل درمان همراه مرلین باشیم
    الیخاس با لبخند عمیق که فقط من معنی آن را می فهمیدم گفت:
    -خوبه اگه دکتر استفان راضی باشند تا چند ساعت ایند مرلین را مرخص کنید و اون به همراه من و مادیس راهی منچستر بشه
    دکتر استفان هم با لبخند گفت:
    -مشکلی نیست من ترتیبش را میدم فقط لازمه آمبولانس درخواست بدم
    -نه لازم نیست با ماشین میرم وضعیت مرلین خوبه
    -باشه
    من رو به جان و رزآلین کردم و گفتم:
    -بهتره برید وسایل مرلین را جمع کنید و اگه میشه ا.ن دو کتابی که من به مرلین دادم رو هم بیارید.
    رزالین با لبخند گفت:
    -حتما
    جان و رزآلین هردو خداحافظی کردند و بیرون رفتند.
    الیخاس رو به دکتر کرد و گفت:
    -دکتر یک ساعت دیگه میایم و مرلین را ترخیص می کنم باید مقدمات فراهم بشه
    دکتر بالخند گفت:
    -موردی نداره من هماهنگ می کنم
    -ممنون و خداحافظ
    -خواهش می کنم خداحافظ
    من هم خداحافظی کردم و هردو از اتاق دکتر بیرون رفتیم و بعد از چند لحظه از بیمارستان هم خارج شدیم و سوار ماشیم شدیم و به طرف خانه من راه افتادیم.
    بعد از چند دقیقه رسیدیم.
    هردو داخل شدیم و من لوسی خدمتکار و سرایدار خانه را صدا زدم:
    -خانم لوسی...خانم لوسی
    سریع از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    -بله آقای مادیس
    -من چند وقتی نیستم حواست به خونه و باغ باشه.حقوقت هرماه به حسابت واریز میشه.مشکلی نداری
    -نه ممنون سفر به سلامت
    از جلوی لوسی به الیخاس رد شدیم و به طرف کتابخانه رفتیم که الیخاس گفت:
    -چکار داری مادیس؟
    گفتم:
    -باید کتاب هام را به کتابخانه قصر انتقال بدم و با چند محافظی که برای مرلین گذاشتم ارتباط برقرار کنم و از اونا بخوام تا باهم به منچستر بروندو از اونجا به قصر اکسترا منتقل بشوند تا ما برویم
    -من کتاب ها را می فرستم و تو با محافظ ها تماس بگیر هرچه سریعتر بهتر
    -باشه ممنون
    وارد کتابخانه شدم و گفتم:
    -اینها باتو من به بقیه خبر میدم
    -باشه
    و مشغول خواندن ورد شد و من چشمام را بستم و مشغول فرستادن پیام ذهنی شدم به این مضمون:
    «به همه محافظان شاهزاده به منچستر بروید و وارد قصر شوید شاهزاده در راه قصر است...آماده شوید»
    &&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......

    قصر اکسترا
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند ابرها
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم

    مرلین:
    نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که به سقف خیره شده بودم و فکر می کردم آن مردی که در خواب دیدم کی می تونه باشه؟؟ و چرا من را شکوه امپراطوری صدا می‌زد مگه چی در وجود منه؟؟؟؟
    با اومدن پرستار رشته ی افکارم پاره شد.پرستار به طرفم آمدو گفت:
    _بهتری؟
    _بله خیلی ممنون
    _من اومدم دستگاه ها را ازت جدا کنم و اکسیزن را قطع و سرم را از دستت جدا کنم اینطور که دکتر می گفت این دکتری که تازه دیدی قراره تو رو به منچستر ببره و پدر و مادرت هم راضی شدن
    با تعجب به پرستار نگاه کردم و فکر کردم که بهتره از بابا بپرسم چه خبره برای همین گفتم:
    _یعنی من آنژیو نمیشم؟
    پرستار در حالی که آنژیوکت را از دستم بیرون می آورد گفت:
    _نه تو نیازی به آنژیو نداری فقط کمی قلبت مشکل داره که اونم حل میشه
    جای سرم را چسب زد و الکترا دستگاه ضربان قلب را از سـ*ـینه ام جدا کرد و گفت:
    _پدرت بیرونه میگم بیاد تا لباسهات را عوض کنی بعد مرخصی
    من با لبخند گفتم:
    _ممنون
    _خواهش می کنم
    و بیرون رفت.
    من آرام روی تخت نشستم و منتظر پدر شدم.بعد از چند لحظه پدر وارد شد و یه پاکت پلاستیکی دستش بود و با لبخند گفت:
    _سلام پسرم خوبی؟
    با لبخند گفتم:
    _ممنون پدر فقط یه سوال چرا من باید به منچستر برم؟
    پدر نفس عمیقی کشید و گفت:
    _دکتر هادسون فهمید قلب تو کمی مشکل داره ولی نه به حدی که نیاز به آنژیو داشته باشی برای همین گفت که اگه ما قبول کنیم تو را به منچستر میبره و در آنجا مورد درمان قرار میده و تا زمانی که ما بتونیم به منچستر بیایم مادیس همراه تو خواهد بود تا من و مادرت به کنار تو بیایم
    حرف های پدر منطقی بود.آنها می خواستند من خوب بشم و آرزوی من هم همین بود
    برای همین گفتم:
    _باشه پدر من به منچستر میرم و منتظر شما می مونم
    پدر آروم من را در آغـ*ـوش گرفت و زیر گوشم گفت:
    _من می دونستم که تو همیشه به نگرانی ما احترام میذاری و بابت این از خدا سپاسگزارم.
    با لحنی خنده دار به پدر گفتم:
    _میشه لباسام را بدید حس سرما دارم
    پدر با خنده پاکت را به طرفم گرفت و گفت:
    _زود بپوش دکتر و مادیس منتظر تو هستند
    پاکت را گرفتم و گفتم:
    _باشه
    پدر کمک کرد تا لباس بیمارستان را عوض کنم و لباس هایش خودم را بپوشم که شامل به شلوار مخمل مشکی،پیراهنی به رنگ مشکی با خط های نقره ای و کت فراک مشکی که دکمه هایش نقره ای داشت.با جوراب مشکی و کفش مشکی ورنی
    با تعجب گفتم:
    _پدر مگه می‌خوام به مهمونی اشرافی برم که این لباس ها را برام آوردی؟
    پدر به همراه من از بخشCCU بیرون آمد و گفت:
    _میدونی که باید مرتب باشی خب الان هم مرتبی
    با اینکه قانع نشده بودم ولی بازم گفتم:
    _باشه بریم
    از بیمارستان بیرون رفتیم و در محوطه با مادیس، مادر و دکتر هادسون مواجه شدیم.
    مادر با دیدن من جلو اومد و در آغوشم گرفت و گفت:
    _مواظب خودت باش...به حرف دکترت گوش بده...با من و پدرت در تماس باش تو که می‌تونی ما فقط تو را داریم
    مادر را در آغوشم فشار دادم و گفتم:
    _باشه حتما شما هم سریعتر کارها را انجام بدید و پیش من بیاید من هم فقط شما را دارم.
    از آغوشم بیرون آمد و گفت:
    _باشه
    پدر هم من را در آغـ*ـوش گرفت و همان توصیه هایشان مادر را کرد و بعد کنار رفت و مرا به طرف مادیس و دکتر برد و رو به مادیس کرد و گفت:
    _مادیس مرلین دست تو امانت پس مواظب باش و هر روز ما را در جریان درمانی قرار بده
    مادیس با لبخند گفت:
    _حتما به الخیاس میگم که برات همه شرایط را برات ایمیل کنه
    دکتر هادسون که حالا فهمیدم بودم اسمش الیخاس با لبخند گفت:
    _من هر روزوضعیت مرلین را برای شما با ایمیل ارسال می کنم.حالا بهتره ما بریم
    پدر گفت:
    _بله بفرمایید
    دکتر پشت فرمان لامبورگینی قرمز رنگ نشست و مادیس هم در کنارش و من روی صندلی عقب نشستم و بعد از خداحافظی با پدر و مادر راه افتادیم.
    چند دقیقه بعد مادیس گوشیم و هنزفری را به طرفم گرفت و گفت:
    _بیا مرلین تا منچستر راه زیادی هست بهتره کمی سرگرم باشی
    از دستش گرفتم و با لبخند گفتم:
    _ممنون.اتفاقا می خواستند بپرسم آوردید یا نه
    مادیس کاملاً به سمت من برگشت و با لبخند گفت:
    _میشه دست راستت را جلو بیاری؟
    آروم دستم را جلو برد و گفتم:
    _چرا؟
    دستم را گرفت و انگشتری با نگین یاقوت سرخ را به دومین انگشت دست راستم انداخت و گفت:
    _با دلیل این
    و آروم دست را رها کرد و سر جایش نشست و گفت:
    _این را پدرت داد و گفت بعد بهت بدم ولی من نتونستم بیشتر از این صبر کنم
    به انگشتر نگاه کردم واز دیدن اشکال جالبی که روی انگشتر حکاکی شده بود شگفت زده شدم و گفتم:
    _خیلی قشنگ باید حتما از پدر تشکر کنم
    مادیس گفت:
    _هر وقت اونجا رسیدیم می تونی از طریق وب کم تصویری ازشون تشکر کنی
    _باشه حالا کمی بخوابم گرفته
    دکتر گفت:
    _خوبه دراز بکش و استراحت کن
    من آروم دراز کشیدم و کم کم خوایم برد.
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..............

    یاقوت سرخ
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا