به نام خداوند بصیر و حکیم
سلام به همه دوستانمرلین:
ترسی عجیب وجودم را فرا گرفته بود دست چشم را بالا بردم و سرم را خم کردم و چشمام را بستم تا حداقل دستم جلوی ضربه را بگیرد که ناگهان صدای پاره شدن پارچه، کوبیده شدن چیزی به گوش رسید و بعد صدای ناله ساشا بلند شد
آروم چشمام را باز کردم که جلوی خودم پرهایی هفت رنگ را دیدم که جلوی دیدم را گرفته بود.با تعجب به اون پرها نگاه کردم که صدای تیلور را شنیدم:
-سرورم....شاهزاده جواب بدید
وقتی حس کردم خطری ندارد اون پر ها از جلوی دیدم کنار رفت و من تونستم ساشای کوبیده شده به دیوار را ببینم.به سمت ساشا رفتم و کمکش کردم و گفتم:
-ساشا خوبی؟یهو چی شد؟
ساشا که تازه به خود آمده بود با بهت گفت:
-وای خدای من....باورم نمیشه شما....شما...
من که نمی فهمیدم ساشا چی میگه رو به تیلور کردم و گفتم:
-تیلور شاسا چی میگه
تیلور که انگار بهتش بـرده بود گفت:
-باورم نمیشه.....تونستم اون را ببینم...وای خدای من.....الان بهتون میگم چی شده الان
و به سمت قصر دوید و بعد از چند دقیقه با یک آینه قدی برگشت و آن را جلوی من گذاشت و گفت:
-خودتون را نگاه کنید.....به خودتون نگاه کنید سرورم
به خودم درون آینه نگاه کردم و با دیدن خودم در بهت فرو رفتم.روی شونه هام دو تا بال عقاب مانند بزرگ بود که پایین پرهاش تا زمین می رسید و عجیب تر به هفت رنگ بود.سر بالها که بالاتر از شونه هام بود به رنگ سفید بود بعد به رنگ سیاه می رسید بعد به قرمز یا سرخ می رسید رنگ بعدی سبز بعد نقره ای بعد آبی و آخرین رنگ طلایی بود.
چیزی که در آن لحظه تجربه می کردم ورای بهت و تعجب بود در واقع شوکه شده بودم و نمی دونستم چه واکنشی نشان بدم که ناگهان انگار مرا خواب در گرفت به پهلوی راست افتادم و تنها چیزی که از بین ل*ب*هام شنیده شد این بود:
-این امکان نداره
و چشمهام بسته شد.
*************
آروم آروم چشمام را باز کردم و مات سقف بالا سرم شدم.آروم نیم خیز شدم و حس سنگینی روی شونه هام اذیتم میکرد.آروم خودم را از سر تخت آویزان کردم و پاهام را روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شدم و خودم را به اینه رساندم با خوش خیالی فکر میکردم که اگه نگاه کنم دیگه اون بال ها رو نمی بینم.
ولی وقتی دوباره به آینه نگاه کردم باز هم اون بال ها رو دیدم و فهمیدم این کابوس و نیست و واقعیته
&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد......
بال
ادامه دارد......
بال
آخرین ویرایش: