رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خداوند بصیر و حکیم
سلام به همه دوستان
مرلین:
ترسی عجیب وجودم را فرا گرفته بود دست چشم را بالا بردم و سرم را خم کردم و چشمام را بستم تا حداقل دستم جلوی ضربه را بگیرد که ناگهان صدای پاره شدن پارچه، کوبیده شدن چیزی به گوش رسید و بعد صدای ناله ساشا بلند شد
آروم چشمام را باز کردم که جلوی خودم پرهایی هفت رنگ را دیدم که جلوی دیدم را گرفته بود.با تعجب به اون پرها نگاه کردم که صدای تیلور را شنیدم:
-سرورم....شاهزاده جواب بدید
وقتی حس کردم خطری ندارد اون پر ها از جلوی دیدم کنار رفت و من تونستم ساشای کوبیده شده به دیوار را ببینم.به سمت ساشا رفتم و کمکش کردم و گفتم:
-ساشا خوبی؟یهو چی شد؟
ساشا که تازه به خود آمده بود با بهت گفت:
-وای خدای من....باورم نمیشه شما....شما...
من که نمی فهمیدم ساشا چی میگه رو به تیلور کردم و گفتم:
-تیلور شاسا چی میگه
تیلور که انگار بهتش بـرده بود گفت:
-باورم نمیشه.....تونستم اون را ببینم...وای خدای من.....الان بهتون میگم چی شده الان
و به سمت قصر دوید و بعد از چند دقیقه با یک آینه قدی برگشت و آن را جلوی من گذاشت و گفت:
-خودتون را نگاه کنید.....به خودتون نگاه کنید سرورم
به خودم درون آینه نگاه کردم و با دیدن خودم در بهت فرو رفتم.روی شونه هام دو تا بال عقاب مانند بزرگ بود که پایین پرهاش تا زمین می رسید و عجیب تر به هفت رنگ بود.سر بالها که بالاتر از شونه هام بود به رنگ سفید بود بعد به رنگ سیاه می رسید بعد به قرمز یا سرخ می رسید رنگ بعدی سبز بعد نقره ای بعد آبی و آخرین رنگ طلایی بود.
چیزی که در آن لحظه تجربه می کردم ورای بهت و تعجب بود در واقع شوکه شده بودم و نمی دونستم چه واکنشی نشان بدم که ناگهان انگار مرا خواب در گرفت به پهلوی راست افتادم و تنها چیزی که از بین ل*ب*هام شنیده شد این بود:
-این امکان نداره
و چشمهام بسته شد.
*************
آروم آروم چشمام را باز کردم و مات سقف بالا سرم شدم.
آروم نیم خیز شدم و حس سنگینی روی شونه هام اذیتم میکرد.آروم خودم را از سر تخت آویزان کردم و پاهام را روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شدم و خودم را به اینه رساندم با خوش خیالی فکر میکردم که اگه نگاه کنم دیگه اون بال ها رو نمی بینم.
ولی وقتی دوباره به آینه نگاه کردم باز هم اون بال ها رو دیدم و فهمیدم این کابوس و نیست و واقعیته
&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد......

بال
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خورشید و ماه
    سلام به همه دوستان
    تا شب توی نقد عکس شخصیت هایش رمان را می‌گذارم

    مرلین:
    دلم می‌خواست از این واقعیت داد بزنم و بگم خیلی سخته،خیلی سخته من نمی فهمیدم مادر چی میگه و منظورش از مرد بالدار چیه؟
    یعنی تمام خاندان من از همین نمونه بال ها داشتند.
    بال های عقابی
    به طرف بالکن اتاقم رفتم د در را باز کردم و به سمت نرده ها رفتم و دستهام را محکم بهشون فشردم و بعد در لحظه خشم و عصبانیم را رها کردم و از ته دل فریاد زدم:
    _این چطور امکان داره؟کاش بودی بابا و جواب سوالام را می‌دادی کاش؟چرا منو کنار خودتون نگه نداشتین؟چرا ۲۰سال منو از اصلم دور کردید که حالا باورش هم برام سخت باشه؟چرا الان باید بفهمم؟یکی به من بگه چرا؟چرا؟
    آروم گوشه بالکن نشستم و فکر کردم چرا باید همه چی اینطور پیش بره؟چرا همه چی اینطور پیچیده اس؟
    دستم را به بال هام کشیدم و باور کردم که اینا از شونه هایش من زد بیرون و من هنوز توی بهت بودنشون هستم.
    آروم جمعشون کردم و به دیوار شیشه ای تکیه زدم و به ماه آسمان خیره شدم که صدایی گفت:
    _تو اینجایی چون باید باشی اگه نباشی تاریانی هم نیست
    به سمت در بالکن نگاه کردم که مادر را به همراه آرژان دیدم از جام بلند شدم و گفتم:
    _چرا الان که حتی قبول اینکه مال اینجام اینقدر برام سخت باشه و به دنبال چیزی باشم که انکارش کنم؟
    آرژان با لبخندی ملیح رو به من کرد و گفت:
    _چون شما قوی ترین مرد بالدار در خاندان خود هستید چون عصاره تمام قدرت هایش این سرزمین و همین طور هرکدام از اجداد شما و پدرتون در وجود شما نهفته است.
    با تعجب به آرژان نگاه کردم که با همان لبخند ادامه داد:
    _تعجب نکردی که چرا بال های تو عقابی شکل هستند؟
    با بهت گفتم:
    _چرا یادمه مادر توی تعریف هاش می گفت همه اجداد من بال هایش خفاشی شکل داشتند
    _یک پیشگویی وجود دارد که برای جد پیشگویی باز گویی شده و در این کتاب آمده است.در این پیشگویی گفته شده که نسل ۱۷ رومن اکسترا تمام قدرت هایش اجداد خود را به ارث می برد و قدرت های سرزمین های مختلف این امپراطوری را نیز دارد.این فرد بال هایی عجیب دارد و ورای دیگر پادشاهان این خاندان است چون او بالهایی رنگین کمانی دارد که مثل هفت اقلیم تاریان است و او شکوه امپراطوری اکسترا است.
    با شوک به آرژان نگاه کردم و بعد مادر را نگاه کردم.
    به سمت بالکن برگشتم و به نرده آن تکته زدم و گفتم:
    _چطور ممکنه؟من که تا بال نداشتم یکدفعه بال در بیارم و اونم چی نه مثل پدرم،بال های رنگین کمانی.؟؟
    آرژان جلو آمد و کنارم ایستاد و گفت:
    _بال ها محافظ شما هستند پس طبیعی است که وقتی در معرض خطر هستید از شما مراقبت کنند تا زمانی که شما در دنیای انسان ها بودید طلسمی را روی شما فعال کرده بودیم تا بال هایشان برای حفاظت از شما آشکار نشوند وقتی به سرزمین خودتان آمدیدخود به خود طلسم از بین رفت و در زمان آموزش شاسا چون شما در خطر بودید خودشان را آشکار کردند تا نسل ۱۷ اکسترا ها شکوه امپراطوری خویش باشند.
    به مادر نگاه کردم و دیدم که با لبخند به من نگاه می کنند و لب زد:
    _تو شکوه امپراطوری پدرتی مرلین
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد...............

    شکوه امپراطوری
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند عالی و متعالی
    سلام به همه دوستان
    عکس 4شخصیت رمان در نقد گذاشته شده
    10روز بعد
    مرلین:
    با ضربه ساشا به قفسه سـ*ـینه ام با ضرب به دیوار برخورد کردم و با ناله از جام بلند شدم و گفتم:
    -بسه دیگه نمی تونم فکر کنم تا حالا 3 تا از استخوان هام را شکستی دیگه نمی تونم ادامه بدم.
    ساشا با لبخند بالای سرم ایستاد و گفت:
    -امروز را بهت ارفاق می کنم ولی جریمه داری میری بالای چوب و 300 دراز و نشست میری از الان 10 دقیقه وقت استراحت داری
    -باشه ممنون
    از جام بلند شدم و به طرف صندلی روی ایوان رفتم و در کنار ساشا نشستم و به این 10 روز فکر کردم.با جدیت با ساشا تمرین دفاع شخصی می کردیم.
    ساشا میگفت تا نتونی دست خالی از خودت دفاع کنی آموزش با شمشیر و بقیه ابزار های جنگی را بهت یاد میدم و در این 10 روز تا دلت بخواد جریمه میکرد اگه میگفتم بسه جریمه میشدم . چون استاد بود و من مقام استادی را قبول کرده باید در همه امور از او اطاعت میکردم.
    با صدای ساشا به خودم اومدم:
    -مرلین...شاهزاده
    -بله ببخشید حواسم پرت شد
    -استخوان هات هم خوب شدن زود باش برو بالای چوب جریمه ات مونده
    -بله استاد الان
    از جام بلند شدم و خودم را بالا کشیدم و سر چوب نشستم و بعد پاهام را به چوب گره زدم و خودم را از چوب آویزان کردم و بالا و پایین شدم.
    اینقدر بالا و پایین شدم تا اینکه ساشا گفت:
    -تمومه بیا پایین
    -باشه
    پاهای گره زده ام را باز کردم و خودم را به پایین انداختم و در نیمه راه برگشتم و روی پاهام پایین آمدم
    رو به ساشا کردم و گفتم:
    -بریم داخل تو هم خسته شدی چیزی باهم بخوریم
    -لبخند زد و گفت:
    -ممنون ولی الان کار دارم اگه ممکنه مرخص بشم
    -بله حتما فردا می بینمت
    -حتما خداحافظ
    -خداحافظ
    من به داخل قصر رفتم و او به سمت دروازه به راه افتاد.
    رفتم داخل اتاقم حس می کردم بوی عرق میدم شاید و این یه حس عجیب بود ولی من به تمزی اهمیت میدادم.
    لباس هام را در آوردم و وارد حمام شدم بعد از یک حمام چند دقیقه بیرون آمدم ولباس اسپرت که شامل یک پیراهن مشکی با خطهای نقره ای و یک شلوار کتان مشکی.
    تیلور را صدا زدم و گفتم:
    -تیلور
    در را باز کرد و گفت:
    -بله سرورم
    -مادیس کجاست؟
    -توی اتاق پدرتون
    -راه رو به من نشان بده
    -بله سرورم از این طرف
    از اتاق بیرون رفتیم و از پله ها پایین رفتیم و در اتاقی کنار پله ها را باز کرد و گفت:
    -بفرمایید سرورم
    وارد شدم و دیدم که اتاق بزرگی که شامل یک دیوارش کتابخانه یک میز بزرگ که رویش نقشه ای بزرگ پهن بود یک میز مطالعه و صندلی که مادیس پشت آن نشسته بود.
    مجسمه ای از پدرم که در گوشه اتاق گذاشته شده بود.
    مادیس با دیدن من و تیلور از جاش بلند شد و رو به من تعظیمی کرد و گفت:
    -سرورم چی شده که به اینجا آمدید؟
    با لبخند به مادیس گفتم:
    -میخواستم کمی بیشتر در باره تاریان بدونم میخوام بدونم این دنیایی که به قول شما فرمانرایی اش برای منه چطور دنیاییِ
    -بله فهمیدم بیاین کنار این میز تا براتون توضیح بدم.
    کنار همان میز ایستادم و مادیس توضیحاتش را از روی نقشه شروع کرد:
    -تاریان سرزمینی با هفت اقیلم است که........
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد............

    هفت اقلیم
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند حاکم عادل
    سلام به همه دوستان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    -است که این هفت اقلیم عبارتند از:
    1-سرزمین سیاه:سرزمینی با آب و هوایی معتدل و در زمستان سر که یک سمت آن به کوهستان های مرتفع می رسد همانطور که از اسم این سرزمین نیز می فهمید تمام کوهستان آن و همین طور درختان به جزءبرگهایشان همه سیاه هستند دشت ها و خاک این سرزمین خاکستری است.البته گیاهانی که در خاک رشد می کنند سیاه نیستند.مردمان آن به مردمان رنگارنگ شهره هستند چون لباس هایی رنگارنگ می پوشند تا سیاهی سرزمینشان کمتر به چشم بیاید.شاه این قسمت از تاریان الیخاس است که آن را دیده اید.
    با لبخند گفتم:
    -بله ادامه بدید
    -2-سرزمین برفی:سرزمینی که سفیدی آن شهره همه سرزمین هاست.آنجا خاکی سفید دارد که تزاد زیبایی با برگ های درختانو گیاهان دارد.مردمان این سرزمین لباسهایی سفید و طلایی می پوشند و جادوگران و پیشگویان در این سرزمین سکونت دارند البته جادوگران راه شهر های این سرزمین را طلسم کرده اند و فقط کسانی را به سرزمین خود راه می دهند که ورد را بدانند.شاه این سرزمین شاه ویندر است که خود نیز قدرت پیشگویی را در وجدش دارد و او پیشگویی وجود شما را کرده است.
    -خیلی خوب ادامه بده
    -3-سرزمین یاقوت:این سرزمین همان طور که از نامش پیداست سنک های این سرزمین همگی از یاقوت سرخند و برخی مردم این سرزمین نیز موهایی سرخ رنگ دارند.در این سرزمین چشمه ای وجود دارد که آب آن نیز سرخ رنگ مثل یاقوت است.مردم این سرزمین بسیار مهربان هستند و همگی با هم متحد و به برکت چشمه تمامی بیماری های آنها درمان می شود.شاه این سرزمین شاه پاریس است که مردی عادل و مهربان است و قدرت شفا بخشی در وجود او نهفته است.
    -خوبه میتونی 4 سرزمین دیگر را نام ببری و فردا برایم توضیح دهی.
    -بله قربان 4سرزمین دیگر عبارتند از:سرزمین خنده و وحشت،سرزمین آبها،جنگل ممنوعه و سرزمین مردگان است
    با تعجب گفتم:
    -جنگل ممنوعه؟؟؟
    -بله قربان البته برای شما ممنوعه نیست چون این جنگل نیم دیگرش در سرزمین الف های بیرحم است ممنونعه اعلام شد ولی زمانی که دریچه ای که میان دو سرزمین بود را آرژان بست دیگر برای همه آزاد شد ولی اسم آن را ملکه آرابلا تغییر ندادند.
    -ملکه آرابلا؟
    -بله ملکه جنگل
    -جالبه که یک زن قلمروی را در دست دارد.
    -باید بدانید که شوهر ایشان یا همان شاه ویلیام برای دفاع از تاریان جان خود را از دست دادند و چون وارثی نداشتند ملکه ایشان قبول کردند که میراث ایشان را حفظ کنند و تا به حال خوب از پس آن بر آمده اند.
    لبخند زدم و گفتم:
    -خوبه سرزمین مردگان دیگر کجاست؟
    -سرزمنی مرتفع در کوهستان متروکه که زادگاه ارواح مردگان ماست هرکس که به آنجا وارد شود زنده بر نمی گردد مگر اینکه 3 معمای شاه نار را حل کند در این صورت اجازه ورود دارد و گرنه روح او در آن سرزمین می ماند و جسمش به سرزمین زندگان برمی گردد.
    -جالبه سرزمین خنده و وحشت دیگر کجاست؟
    -سرزمین خنده و وحشت و سرزمین آبها در کنار یکدیگر هستند.این سرزمین از دو بخش خنده و وحشت تشکیل شده است که موجودات وحشت ناک در قسمت وحشت هستند ولی اجازه خارج شده از سرزمین خود ار ندارند این موجودات برای حفاظت از سرزمین استفاده می شود.در قسمت خنده آن مردم در شادی زندگی می کندو شادی در عمق وجود آنها نهفته است و بسیار خوشرو هستند.
    درباره سرزمین آبها باید بگم که این سرزمین در واقع دریاچه آب بزرگی است که در اعماق آن پری های دریایی زندگی می کنند و تحت سلطه شاه تیلاژهستند.با اینکه خون آشام هستنئد ولی از حد خود تجـ*ـاوز نمی کنند و بسیار گوش به فرمان اجداد شما و همین طور پدرتان بودند و کمک های شایانی به ما کردند.
    -خوبه خیلی دوست دارم با این شاهانی که نام بردی آشنا بشم لازمه کمی صحبت کنیم.
    -بله می فهمم براشون پیک می فرستم که تا 2روز دیگه اینجا باشند.
    -عالیه.مادیس هر خبری شد به من اطلاع بده
    -حتما سرورم
    -من میرم فعلا
    -فعلا
    از اتاق خارج شدم و به کتابخانه رفتم تا ادامه کتاب مرد بالدار را مطالعه کنم در حالی که تیلور شانه به شانه من گام بر می داشت.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد...........

    شاهان و ملکه
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای دانا و مهربان
    سلام به همه دوستان
    مرلین:
    توی کتابخانه نشسته بودم و کتاب مطالعه می کردم در اون کتاب آمده بود که:
    -«در زمان های دور تاریان سرزمینی پر از هرج و مرج بود به جز سرزمین مردگان و سرزمین آبها در بقیه آنها درگیری وجود داشت حتی خون آشام ها و ومپایرس ها نیز با هم نزاع داشتند تا اینکه رومن اکسترا برای اتحاد قدم برداشت در اولین قدم جنگ میان خون آشام ها و ومپایرس ها را پایان داد و ثابت کرد که این دو هر دو از یک نژاد هستند فقط یکی بال دارد و دیگری ندارد و گاهی میان آنها یکی دارای قدرت خارق العاده است.
    بعد از اتحاد 4سال طول کشید تا رومن توانست همه اقیلم ها را باهم متحد کند برای همین مردم اورا به عنوان اولین شاه سرزمین تاریتان و همین طور سلسله شب پذیرفتند و رومن اکسترا به عنوان اوبن شاه شب بر تخت نشست.»
    توی ذهنم بود جدم واقعا مرد بزرگی بوده تما عمرش را صرف این کار کرده واقعا عالیه و همین طور بقیه اجدادم
    در ادامه نوشته بود:
    -«ویژگی خارق العاده رومن،ساخت معجون های جادویی بود.اون می توانست معجون های گوناگون برای درمان انواع زخم،نیش گزیدگی و پادزهر انواع سموم استفاده می شد.گرچه می گفتکه این ویژگی را خدا در وجود من قرار داده و گرنه من هم ومپایرسی هستم مثل شما.
    او در کنارش همسرش بانو آنیس که مرهم زخم ها و صبور در هنگام عصبانیت ها زندگی می کردو در سن150 سالگی توسط یکی از دشمنان به قتل رسید و پسرش مایکل به قدرت رسید و او میراث دار پدر شد.»
    با صدای تیلور به خودم اومدم:
    -سرورم خسته نیستید یک ساعتی هست که دارید مطالعه می کنید.
    به خودم لبخند زدم فکر کنم نصف این یک ساعت را توی هپروت بودم و گرنه من حدود 2 صفحه بیشتر مطالعه نکردم هرچند به قول رزآلین توی افکارم که غرق میشم نیاز به توپ دارم تا از افکارم خارج بشم حالا نیست تا ببینه که به یه تقه از افکارم خارج میشم.
    رو به تیلور کردم و گفتم:
    -باشه ساعت چندِ
    -حدود8 شب
    بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم شب سایه گستره است و من تمام این زمان را صرف کارهای مختلف کرده ام.
    کاغذی را لای کتاب گذاشتم و آن را بستم و گفتم:
    -به دیدن مادرم میریم
    -بله سرورم
    از کتابخانه خارج شدیم و به طرف اتاق مادر رفتیم وقتی وارد شدم دیدم آماندا مادر را به بالکن بـرده و روی صندلی نشانده و آماندا روی میز میوه و تنقلات می گذارد.
    به طرف بالکن رفتم و رو به روی مادر تعظیمی کردم و گفتم:
    -درورد بر بانو سارا می شود این پسر بدتان عفو بفرمایید بانو
    قیافه مظلومی به خودم گرفتم تا دوروز غیبتی را که داشتم یه جوری ماست مالی کنم.
    مادر به لب هایی که روی هم فشار می داد تا خنده اش را کنترل کند به زور گفت:
    -بیا....جلو
    -بله حتما
    جلو رفتم و با فاصله کمی از مادر ایستادم که ناگهان گوشم را گرفت و محکم کشید و گفت:
    -پسرک مظلوم نما لنگه پدرتی ولی حنات رنگی نداره اگه هر روز بهم سر نزنی به ساشا میگم شبانه روزی بهت تمرین بده تا جونت درآد.
    آروم گفتم:
    -آخ مامان دلت میاد
    -بله که دلم میاد تو که میدونی منم و این قصر درندشت اگه توهم بهم سر نزنی میمیرم
    به چشماش نگاه کردم که دیدم اشک توی چشماش حلقه زده و معلومه که بغض کرده.آروم در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -شما هم تنها تکیه گاه منید ببخشید اگه کم کاری می کنم ولی میخوام خبری بهتون بدم
    -چی هست؟
    -تا دو روز دیگه تمام حُکام تاریان به اینجا میان می خوام شما به عنوان ملکه قصر حضور داشته باشید
    -چـــــــــــی؟؟؟؟
    -واضح نبود؟
    -درست توضیح بده مرلین تو چکار کردی؟
    -من از مادیس خواستم تا تمام حکام تاریان را به اینجا فرا بخوانِ می خوام با انها صحبت کنم آخه من شاهزاده این سرزمینم
    مادر با اشک هایی ریزان گفت:
    -تو واقعا قبول کردی مال این سرزمینی؟؟؟که تو به اینجا تعلق داری؟
    با اطمینان چشم روی هم گذاشتم و باز کردم و گفتم:
    -من شاهزاده شب و متعلق به این سرزمین هستم
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.........
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای مهربان
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    (۳روز بعد)
    همه شاهان و ملکه دیروز از راه رسیده بودند ولی من می‌خواستم امروز همه را ببینم نیاز داشتم کمی به خودم مسلط بشم بعد آنها را ببینم مادیس می گفت موضوع را برای خودم بزرگ کرده ام ولی من می‌دانستم شاید درست می‌گوید ولی باور نداشتم.
    مادیس ترتیب کارها را داده بود می‌گفت فقط کمی به خودم مسلط باشم کافیست.صبح که بلند شدم مادر را در کنار تختم دیدم که به صورتم چشم دوخته تا بیدار شوم.چشمان باز مرا که دید اول در آغوشم گرفت و گفت:
    _تو همیشه مایه افتخار منی
    آروم در گوشش گفتم:
    _سعی می کنم همیشه باشم
    _ممنون پسرم بهتره خودتو حاضر کنی بعد از تمرین با ساشا امشب با تمامی حکام در تالار ملاقات می‌کنی
    _بله مادر حتما
    مادر عزم بیرون رفتن کرد و گفت:
    _فقط خودت باش مرلین برای خودت بودن به هیچ چیزی نیاز نداری.
    _باشه مادر هرچی شما بگین.
    _ممنون پسر شب می‌بینمت
    _باشه
    مادر بیرون رفت و من بعد از شستن صورتم لباس و بعد از خوردن کمی غذا رفتم داخل حیاط که دیدم ساشا در حالی که دو شمشیر در دست دارد کنار چوب بزرگ ایستاده وقتی مرا دید گفت:
    _سرورم از امروز با شمشیر تمرین می کنیم.
    با خوشحالی گفتم:
    -آخ جون
    ساشا با لبخند مرا نگاه کرد و گفت:
    -امیدوارم بعد از تمرین هم همین رو بگی
    با تردید گفتم:
    -امیدوارم
    شمشیر را که به دست من داد دیدم کمی سنگینِ یا شاید من فکر می کردم چون تا حالا شمشیر دست نگرفته بودم.توی این 12 روز ساشا دفاع شخصی را به من آموزش داد و به قول خودش من بهترین شاگردش بودم و هیچکدام از شاگرداش در این زمین همچین پیشرفتی نداشته اند و امروز اولین روز تمرین با شمشیر بود.
    ساشا جلوی من ایستاد و گفت:
    -آماده این؟
    کمی شمشیر را در دستم جا به جا کردم و گفتم:
    -آماده ام
    -ساشا به من حمله می کرد و من سعی می کردم دفاع کنم در کسری از زمان ساشا شمشیر را رها کرد و شمشیر که انگار به اراده ساشا بود باز هم به من حمله می کرد.ساشا گفت:
    -این قدرت ذهن منِ حالا از خودت دفاع کن
    من تمام تلاشم را می کردم که در مقابل ضربه هایش دوام بیاورم و زخمی نشوم ولی انگار این میسر نبود که با یک بی احتیاطی شمشیر ساشا بازویم را زخمی کرد و من شمشیر را رها کردم و بازویم را در دست گرفتم.
    خون ریزی داشت ولی می دانستم به زودی ترمیم می شود برای همین به ساشا گفتم:
    -کمی استراحت کنیم
    ساشا هم شمشیر من و هم شمشیر خودش را برداشت و گفت:
    -3ساعت تمرین مداوم برای هردوی ما بسِ برای امروز کافیه بهتره فردا ادامه بدیم
    -ممنون
    -خواهش می کنم و خداحافظ
    می دانستم ساشا نمی ماند برای همین گفتم:
    -خداحافظ
    ساشا به طرف دروازه رفتم و من به داخل برگشتم.با ورود من تیلور مرا دید و با نگرانی گفت:
    -سرورم چه اتفاقی افتاده؟
    -چیزی نیست یه خراشِ.من میریم کمی استراحت کنم یک ساعت دیگر مرا صدا کن
    -بله سرورم
    به اتاق خودم رفتم و بعد از تعویض لباس دیدم زخم دستم جوش خورده و مثل روز اول شده است.مادر برایم توضیح داده بود که اگر بدن ما زخمی شود بعد از چند دقیقه خود به خود خوب شده و ردی از زخم باقی نمی ماند.
    به حمام رفتم و بعد از حمام و پوشیدن یک تیشرت و شلوار ورزشی روی تخت دراز کشیدم تا کمی بخوابم تمرین واقعا خسته کننده ای بود
    *************************​
    توی کتابخانه نشسته بودم و کتاب مطالعه می کردم که درباره موجودات افسانه ای بود چشمم روی کتاب و ذهنم در جای دیگری چرخ می زد.
    فکر می کردم که اگر مرا به عنوان فرزند شاه آیهان قبول نکنند؟؟؟
    اصلا مرا شاهزاده این سرزمین ندانند چه؟
    اگر......همه چیز خراب شود چه؟
    این افکار داشت مرا دیوانه می کرد نمی دانم چقدر در افکار خود غرق بودم فقط می دانم زمانی که تیلور مرا صدا زد دیگر خورشید غروب کرده بود و آسمان لباس مخمل مشکی به تن کرده با نگین های ستاره
    -سرورم بهتره بریم آماده بشید باید قبل از مهمان ها در سالن باشید.
    -باشه بریم
    به طرف اتاقم رفتم و مادر را دیدم که جلوی کمد لباس های من داشت لباس انتخاب می کرد.رو به مادر کردم و گفتم:
    -مادر شما اینجا چه می کنید؟شما الان باید در حال آماده شدن باشید.
    مادر ویلچر را به سمت من برگرداند و من دیدم که لباس آستین کوتاهی که یقه ای صاف داشت و تا پایین زانو امتداد داشت به رنگ طلایی که جلوی یقه چند گل رز مشکی داشت.
    خیلی بهش می امد.جلو رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -سلام ملکه ی من افتخار میدید امشب مرا همراهی کنید؟
    مادر با لبخند گفت:
    -بله حتما
    و دوباره به سمت کمد برگشت و از بین لباس ها یک پیراهن طلایی بیرون کشید به همراه کت فراگ و شلوار مشکی و جوراب مشکی و کفش ورنی مشکی
    به دست من داد و گفت:
    -برو بپوش شاهزاده من
    تعظیمی کردم و گفتم:
    -ممنون ملکه من
    پشت پاراوان چوبی لباس عوض کردم و بعد از پوشیدن لباس بیرون آمدم و روبه مادر گفتم:
    -اجازه هست؟
    -که چکار کنی؟
    مادر را از روی ویلچر برداشتم و گفتم:
    -برای بردن شما بانو.ملکه بودن شما باید ثابت بشه بانو.
    -باشه آروم یواش
    -باشه
    مادر را از پله ها پایین بردم که مادیس را دیدم و گفتم:
    -مادیس جای من و مادرم کجاست؟
    مادیس به سکویی درصدر سالن اشاره کرد و که روی آن رو صندلی باشکوه گذاشته شده بود و گفت:
    -جای شما و ملکه اس سرورم
    -ممنون
    از سکو بالا رفتم و مادر را روی یک صندلی و خودم روی صندلی دیگر نشستم و منتظر آمدن مهمان ها شدیم
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......

    ملاقات
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند کوه ها و آبشار ها
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    نمیدونم چند دقیقه بود که روی صندلی نشسته بودم و بهرفت و آمد خدمتکاران و مادیس نگاه می کردم که مادیس جلو آمد و گفت:
    -سرورم الان فرمانروایان به ترتیب وارد می شوند تا شما همه را بشناسید و بعد هرکدام صحبت می کنند.
    با لبخند گفتم:
    -خوبه
    -در ضمن سرورم آنها از شما تقاضایی دارند که بعد خودشان اعلام می نمایند
    با تعجب گفتم:
    -چه تقاضایی؟؟؟
    -خودشان به شما اعلام می نمایند
    مادر دست روی دستم گذاشت و گفت:
    -آروم باش مرلین وقتی گفتند آن موقع تصمیم بگیر
    آروم دست مادر را بین دست هایم فشردم و گفتم:
    -باشه...شما هم آروم باشید استرس برای شما هم خوب نیست
    مادر فقط دستم را فشرد و هیچ نگفت
    مادیس در کنارم ایستاد ودر گوشم گفت:
    -آمدند الان ورود هرکدام اعلام می شود
    -باشه
    پس از چند دقیقه فردی بلند گفت:
    -فرمانروا ویندر و بانو هلنا ازقلمرو سفید وارد می شوند.
    مردی با موهای سفید با پوستی سفید و چشمانی خاکستری و بینی قلمی و لب های قلوه ای و هیکلی ورزشکاری با پیراهن طلایی و کت فراگ و شلواری به همان رنگ و کفش ورنی مشکی. در حالی که زنی بازویش را گرفته بود وارد شدند.زن با موهایی طلایی که فر شده بود با پوستی سفید و چشمانی به رنگ سبز و بینی قلمی و لب غنچه ای بود با لباسی آستین کوتاه به رنگ ارغوانی که تا زیر زانو ادامه داشت و کفش های پاشنه بلند به رنگ ارغوانی.
    مرد و زن هردو جلود آمدند و تعظیم کردند و مردشروع به صحبت کرد و گفت:
    -درود بر شاهزاده شب مرلین....ویندر هستم فروانروای قلمرو سفید(به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد)و ایشون همسرم بانو هلنا هستند سرورم
    هردو به رویم لبخند زدند
    با لبخند گفتم:
    -خیلی خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوت مرا قبول کردید.
    -خواهش می کنم سرورم.....بانو سارا حال شما خوبِ؟
    مادر با لبخند گفت:
    -ممنون ویندر خوبم
    مادیس جلوی جایگاه برای فرمانوایان صندلی هایی قرار داده بود تا در کنار من و مادر باشند برای همین رو به ویندر کردم و به صندلی ها اشاره رکردم و گفتم:
    -بنشینید و راحت باشید
    -ممنون سرورم
    در همین موقع دوباره صدای جارچی بلند شد:
    -فرمانروا پاریس و بانو رز از قلمرو یاقوت وارد می شوند
    مردی با موهایی به رنگ قرمز با پوستی سفید و چشمانی عسلی رنگ با لب قلوه ای و بینی قلمی که مانند شاه ویند لباس پوشیده بود با این تفاوت که رنگ لباس های او زیتونی بود و زنی در کنارش بود که موهایش مثل لباس های او زیتونی بود که فر شده بود باپوستی سفید و چشمانی به رنگ قهوه ای بینی قلمی و لب غنچه ای که لباسی آستین کوتاه تا زیر زانو به رنگ سفید پوشیده بود و کفش پاشنه بلند سفید.
    هردو جلو آمدند و تعظیم کردند و مرد گفت:
    -درود بر شاهزاده جوان مرلین.....پاریس هستم فرمانروای قلمرو یاقوت(به زن اشاره کرد و ادامه داد:)و ایشون همسرم بانو رز هستند سرورم
    و هردو به رویم لبخند زدند.
    با لبخند گفتم:
    -خیلی خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوتم را قبول کردید.
    -خواهش می کنم......حال ملکه سارا خوب هست؟
    مادر با لبخند گفت:
    -بله خوبم پاریس
    به صندلی ها اشاره کردم و گفتم:
    -بنشینید و راحت باشد.
    -ممنون سرورم
    آنها نیز در کنار ویندر جای گرفتند . خدمتکاران از هردو پزیرایی می کردند.
    در همین لحظه جارچی دوباره گفت:
    -فرمانروا اندی و بانو آمنس از قلمرو خنده و وحشت وارد می شوند
    مردی با موهای قهوهای روشن با پوستی سفید و چشمانی آبی و بینی متوسط و لب های قلوه ای با لباس هایی همانند ویندر ولی به رنگ خاکستری در کنارش زنی با پوست گندمی و چشمانی به رنگ شب و موهایی به رنگ فندقی که فر شده بود با بینی قلمی و لب غنچه ای که لباسی آستین کوتاه تازیر زانو به رنگ قرمز با نوار های مشکی در قسمت کمر به تند داشت و کفش های پاشنه بلند قزمز.
    هر دو جلو آمده و تعظیم کردند که مرد گفت:
    -درود بر شاهزاده تاریان......اندی هستم فرمانروای قلمرو خنده و وحشت(به زن کنارش اشاره کرد و ادامه دارد:)و ایشون همسرم بانو آمنس هستند سرورم
    و هردو با لبخند به من نگاه کردند.
    با لبخند گفتم:
    -خیلی خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوتم را قبول کردید
    -خواهش می کنم....حال ملکه تاریان چطوره؟
    مادر با لبخند گفت:
    -خوبم ممنون اندی
    به صندلی ها اشاره کردم و گفتم:
    -بنشینید و راحت باشید
    -ممنون سرورم
    آنها نیز در کنارپاریس جای رفتند و خدمتکاران مشغول پذیرایی ار آنها شدند
    در همین لحظه صدای جارچی دوباره بلند شد:
    -فرمانروا نار و بانو دیانا از قلمرو مردگان وارد می شوند

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد................
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق رنگ ها و طعم ها
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    با صدای جارچی همهمه توی سالن خوابید و شنیدم که ویندر رو به پاریس گفت:
    -یعنی واقعا نار اومده؟؟؟
    پاریس با تعجب بیشتر گفت:
    -نمی دونم بهتره ببینیم
    مردی باپوستی سفید و موهای جوگندمی و چشمانی به رنگ شب بینی متوسط و لب های قلوه ای با لباس هایی مانند دیگران فقط کاملا مشکی در کنارش زنی باپوستی سفید و موهای جو گندمی که فر شده بودبا چشمانی خاکستری،بینی قلمی و لب های غنچه ای با لباسی مانند بقیه بانوان با رنگ کاملا مشکی و کفش هایی نیز به همان رنگ.
    هردو جلو آمدند و به به من تعظیم کردند و مرد گفت:
    _درود بر شاهزاده مرلین....نار هستم فرمانروای مردگان (به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد:)ایشون همسرم بانو دیانا هستند سرورم
    هردو لبخند زدند
    با لبخند گفتم:
    _خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوت من را قبول کردید
    _خواهش می کنم......حال بانو سارا چطوره؟
    مادر با لبخند گفت:
    _ممنون نار خوبم(و با کمی بغض ادامه داد:)حال آیهان چطوره؟
    نار با کمی مکث گفت:
    _خوبند قبلاً بابت شاهزاده نگران بودند ولی الان خوبند
    مادر با لبخند گفت:
    _ممنون
    من به صندلی‌ها اشاره کردم و گفتم:
    _ بنشیند و راحت باشید
    _ممنون سرورم
    روی صندلی ها در کنار اندی جای گرفتند و از آنها پذیرایی شد.
    در همین هنگام جارچی دوباره گفت:
    _ بانو آرابلا فرمانروای قلمرو جنگل وارد می شوند.
    زنی با پوستی سفید و چشمانی به رنگ جنگل با موهای قهوه‌ای روشن که فر شده بود با بینی متوسط و لب غنچه ای که لباسی مانند دیگر بانوان پوشیده که به رنگ سبز روشن با کفش هایی به همان رنگ.
    جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت:
    _درود بر شاهزاده تاریان....آرابلا هستم فرمانروای قلمرو جنگل
    و لبخند زد
    با لبخند گفتم:
    _خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوت مرا قبول کردید
    _خواهش می کنم.....بانو سارا چطور هستند؟
    مادر با لبخند گفت:
    _ممنون آرابلا خوبم
    به صندلی‌ها اشاره کردم و گفتم:
    _بنشید و راحت باشید
    _ممنون سرورم
    روی صندلی رو به روی ویندوز نشست و از او پذیرایی می شد.
    در همین هنگام جارچی دوباره گفت:
    _فرمانروا تیلاژ و بانو پراژا از قلمرو آبها وارد می شوند
    مردی با پوست سفید و چشمانی به رنگ سرمه ای و موهای قهوه ای و بینی متوسط و لب قلوه ای با لباسی مانند دیگر مردان به رنگ آبی فیروزه ای و زنی در کنارش با پوست سفید و چشمانی فیروزه ای رنگ با موهای شکلاتی که فر شده بود بینی قلمی و لب غنچه ای که لباسی مانند دیگر بانوان پوشیده بود به رنگ فیروزه ای با کفش هایی به همان رنگ.
    هر دو جلو آمدند و تعظیمی کردند و مرد گفت:
    _درود بر شاهزاده سلسله شب....تیلاژ هستم فرمانروای قلمرو آبها(به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد:)ایشون همسرم بانو پراژا هستند سرورم
    هردو لبخند زدند
    با لبخند گفتم:
    _خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوت مرا قبول کردید.
    _خواهش می کنم...حال ملکه سارا چطوره؟
    مادر با لبخند گفت:
    _ممنون تیلاژ خوبم
    به صندلی‌ها اشاره کردم و گفتم:
    _بنشینید و راحت باشید
    _ممنون سرورم
    نشستند و پذیرایی شدند
    در همین هنگام دوباره جارچی گفت:
    _فرمانروا الیخاس و بانو مرداد از قلمرو سیاه وارد میشوند.

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..........

    ملاقات
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند مهربان و بزرگ
    سلام به همه دوستان
    به لحظات حساس نزدیک می شویم

    مرلین:
    الیخاس را می شناختم به لباسش نگاه کردم که مثل همه فرمانرواها بود فقط به رنگ سبز تیره در کنارش زنی بود با پوست سفید، چشمانی به رنگ شب و موهای مشکی که فر شده بود با بینی قلمی و لب غنچه ای که لباسی مانند دیگر بانوان پوشیده بود فقط به رنگ سبز تیره و کفشهایی به همان رنگ.
    الیخاس بهمراه زن جلو آمدند و تعظیمی کردند و الیخاس گفت:
    _درود بر شاهزاده.... الیخاس هستم فرمانروای قلمرو سیاه (به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد:)ایشون همسرم بانو مردا هستند سرورم
    هردو لبخند زدند
    با لبخند گفتم:
    _خوش آمدید و ممنون از اینکه دعوت مرا قبول کردید.
    _خواهش می کنم...حال بانو سارا چطوره؟
    مادر با لبخند گفت:
    _ممنون الیخاس خوبم
    به صندلی‌ها اشاره کردم و گفتم:
    _بنشینید و راحت باشید
    _ممنون سرورم
    در کنار تیلاژ جای گرفتند و از آنها پذیرایی می‌شد.
    چند دقیقه ای بود که آنها با هم صحبت میکردند به مادیس که کنارم ایستاده بود اشاره کردم او جلو آمد که گفتم:
    _مادیس چی شد؟ کسی نمی خواد حرفی بزنه؟
    مادیس با لبخند گفت:
    _نگران نباشید به زودی یک نفر به نمایندگی از همشون صحبت را آغاز می‌کنه.
    مادر دست مرا فشرد و گفت:
    _نگران نباش
    دست مادر را فشردن و گفتم:
    _به نظرتون من می توانم از کاری که به عهده ام می‌گذارم بربیام؟
    مادر با اطمینان چشماشو بست و باز کرد و گفت:
    _تو می‌تونی من می‌دونم
    چند دقیقه بعد الیخاس برخاست و رو به روی من ایستاد و گفت:
    _سرورم ما طبق دعوت شما اینجاییم ولی در اصل به اینجا اومدیم تا رسم این سلطنت را به جا آوریم.
    با تعجب گفتم:
    _رسم سلطنت؟؟؟؟
    الیخاس با لبخند توضیح داد:
    _رسم جد شما رومن اکسترا برای جانشینان این بود که اول در سال ۱۸تولدشان تبدیل می شوند و به دنبال ۱۴شی مخصوص می روند و آنها را می یابد.چون شما هنوز تبدیل نشده اید اول باید تبدیل شوید تا ومپایرس بودن شما کامل شود درست است که شما روی بالهایتان تسلط دارید و می تواند آنها را پنهان کنید ولی لازمه تا بقیه توانایی هایش شما هم آشکار شود.
    کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
    _الان باید چه کاری انجام بدم؟
    بانو آرابلا از جایش بلند شد و گفت:
    _بهتره به اتاقتون بریم تا اونجا ادامه بدیم
    با تعجب گفتم:
    _چرا؟؟؟؟
    _لازمه سرورم بهتره بریم
    من بلند شدم و مادر را نیز بلند کردم همه باهم رفتیم تاوارد اتاق شدم مادر را روی ویلچر گذاشتم تا راحت باشه و خودم روی تخت نشستم.
    فقط الیخاس و بانو آرابلا و مادیس وارد اتاق شدند و بقیه انگار در سالن مانده بودند.
    الیخاس به سمت من آمد و گفت:
    _سرورم کت و پیراهنتان را بیرون بیاورید و بعد روی تخت ببنشینید.
    با اینکه تعجب کرده بودم ولی باز هم به گفته الیخاس عمل کردم.
    با بالا تنه برهنه جلوی مادر و آنها نشسته بودم.که آرابلا جلو آمد و کف هر دو دست را روی هم گذاشت و بعد انگار چیزی را زمزمه کرد و کف یه دست را برداشت که کف دست دیگر جامی با معجونی سرخ رنگ نمایان شد.
    جام را به من داد و گفت:
    _بنوشید سرورم تا در تبدیل به شما کمک کند.
    کمی تردید داشتم ولی باز هم به گفته آرابلا عمل کردم و جام را یکدفعه خوردم و از مزه گسش قیافه ام در هم رفت.
    جام را به دست آرابلا دادم و گفتم:
    _اه این دیگه چی بود؟
    _معجون یاقوت حالا باید کمی صبر کنیم
    نمی دونن چند دقیقه بود که من نشسته بودم و نگاه آن چهار نفر به من بود که سوزش خفیفی توی قلبم حس کردم که در حال افزایش بود دستم را روی سـ*ـینه ام گذاشتم و کمی ماساژ دادم که الیخاس گفت:
    _داره تاثیراتش شروع میشه فقط آروم نفس عمیق بکشید و هر وقت حس خفگی داشتید به ما بگید
    به زحمت گفتم:
    _با...شه
    انگار در تمام رگ هایش بدنم اسید جاری بود که چنین می سوخت برای اکسیژن تقلا می کردم که با درد شدید قلبم فریاد زدم.
    همزمان با فریاد من بال هام هم آشکار شد و هیبت عجیبی برای هم ساخت.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....‌............

    تبدیل
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای مهربان
    سلام به همه همراهان
    بابت دیر کردن عذر می‌خوام ولی با این پست جبران می‌کنیم

    مرلین:
    کم کم لرز و عرق کردن هم به علائم این تغییرات اضافه شد.تنگی نفس از بین رفت ولی انگار سرما در تنم جا خوش کرده بود که اینطور می لرزیدم.
    رو به الیخاس کردم و گفتم:
    _چ..را..این...طور..ی....می...شم؟
    الیخاس جلو آمد و همین طور که کمکم می‌کرد دراز بکشم گفت:
    _سرورم چون ۵سال دیرتر تبدیل شدید عوارضش برای شما شدید تر از دیگرانه.نگزان نباشید به پهلو دراز بکشید.
    آروم دراز کشیدم و کم کم حس می کردم که صدای اطرافم واضح نیستند و چشمام تار می دید تا اینکه دست مادر را به صورت نوازش روی سرم حس کردم و فقط صدایش را شنیدم که گفت:
    _آروم بخواب پسرم وقتی بلند بشی یه روز جدید شروع میشه.
    و در تاریکی مطلق فرو رفتم.
    ********************​
    با بوی خوش گل آروم چشمام را باز کردم و دیدم که روی عسلی کنار تخت در یک گلدان نقره ای یک دسته گل رز هالفتی قرار داره که دو رنگ قرمز تیره و مشکی هستند.
    آروم یکی از گل ها رو بیرون آوردم و بو کردم انگار که این گل من را سحر کرده بود که اینطور شیفته اون شده بودم از روی تخت پایین آمدم و رو به آینه ایستادم.
    با تعجب به خودم نگاه کردم...چشمای آیین که رگه های قرمز در آن نمایان بود...بدنی ورزیده...
    وبلاخره دندان های نیشی که بیرون زده بود و نشانگر این بود که تبدیل من کامل شده.
    با صدای در به خودم اومدم و گفتم:
    _بفرمایید
    تیلور وارد شد و با دیدن من گفت:
    _ببخشید سرورم ولی تمامی فرمانرواهای قلمروها در سالن هستند و خواستار این هستند که شما را ببینند.
    کمی مکث کردم و گفتم:
    _به مادیس بگو میایم و خودت بیا به من در پوشیدم لباس کمک کن
    تیلور سریع گفت:
    _بله سرورم
    و داخل اتاق شد و گفت:
    _قربان چی می‌خوام بپوشید تا براتون بیارم؟
    با مکث رو به تیلور گفتم:
    _لباسی می خواهم که جایی برای بالهام داشته باشه و راحت ولی شیک باشه.
    تیلور به سمت کمد رفت و بعد از چند دقیقه با لباسی به رنگ سرمه ای که پیراهن و شلوار به هم دوخته شده بود و دور یقه و سر آستین هایش اون از پارچه سفید استفاده شده بود.
    لباسهای را از دست تیلور گرفتم و پشت پاراوان ایستادم اول شلوار را پوشیدم و بعد به تیلور گفتم:
    _تیلور من با این بالها چطور این پیراهن را بپوشم؟
    به کنار من آمد و گفت:
    _سرورم پشت به من باشید و آروم کمی بالهایتان را جمع کنید تا کوچک تر شوند.
    پشت به تیلور بودم آروم تمرکز کردم و اندازه بالهارا جمع کردم که تیلور لباس را که جایی ببرای بال داشت آرام به من پوشانده زیپ لباس را بست.
    یک جفت چکمه براق مشکی که کناره های آن در اژدهای فلزی نقره ای بود را جلوم گذاشت و گفت:
    _بپوشید
    پوشیدم که تیلور گفت:
    _جلوی آینه خودتون را ببینید.
    جلوی آینه خودم را دیدم که لباس خیلی به تنم نشسته بود برای همین دوباره بالهام را باز کردم تا شکوه را به نمایش بگذارد تیلور جلو آمد و انگشتری یاقوت را دوباره در دستم کرد چون دیشب الیخاس اون را بیرون آورده بود چون گفته بود اذیت میشم.
    به تیلور گفتم:
    _بهتره بریم.
    از اتاق بیرون رفتیم و تیلور پشت سرم قدم بر می داشت وقتی به سالن رسیدیم من و تیلور وارد شدیم و من روی صندلی خودم جای گرفتم و تیلور پشت صندلی من ایستاد رو به همه فرمانرواها گفتم:
    _بنشینید
    همه نشستند و بعد از چند لحظه الیخاس بر خاست و گفت:
    _ببخشید سرورم حالا که تبدیل شما کامل شده یه در خواست ذهن من و بقیه را مشغول کرده که لازمه به شما گفته بشه
    گفتم:
    _بگو الیخاس گوش میدم
    _سرورم درخواست ما همگی دو مرحله داره اول اینکه شما ومپایرس هستید پس باید تغذیه کنید پس شما اول باید جلوی ما تغذیه کنید و دوم اینکه برای پیداکردن اژدهای مخمل یا چشم خونی که توسط پدرتان برای شما گذاشته شده به مصر سفر کنید.
    چند لحظه گیج بودم تا اینکه گفتم:
    _چی؟؟؟؟؟چکار کنم؟؟؟؟؟
    _سرورم من که.....
    میان حرفی پریدم و گفتم:
    _بله فهمیدم برای مرحله اول آماده ام
    الیخاس با کمی مکث رو با مادیس کرد و گفت:
    _برای شاهزاده خون بیارید و خون تازه باشه
    مادیس گفت:
    _ الان براشون میارم
    مادیس رفت و من در این فکر بودم الان که تبدیل شدم خون برای من چه مزه ای داره؟؟؟؟
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..........

    اژدهای مخمل و خون
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا