به نام خدای آبها
سلام به همه دوستانمیریم که داشته باشیم
مرلین:
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مادیس بیدار شدم:
-مرلین...مرلین بلند شو
از جام بلند شدم و نشستم و با صدای خشداری که تاثیر خوابم بود گفتم:
-سلام رسیدیم؟
-آره حالا بلند شو باید سریعتر بریم
با تعجب به مادیس نگاه کردم که دیدم اونم لباسی شبیه به لباس من پوشیده با این تفاوت که به جای کفش،نیم بوت مشکی که کنارش دوتا اژدهای نقره ای داشت پوشیده بود.
از ماشین پیاده شدم و به جلو نگاه کردم و فقط یک پارک دیدم که توی نورهای رنگارنگی که اطرافش کار شده بود می درخشید.
با تعجب از مادیس پرسیدم:
-ما کجاییم؟؟؟
-پارک هیتون در قلب منچستر
با صدای بلندی گفتم:
-چــــــــــی؟؟؟مگه قرار نبود به بیمارستان بریم؟
با لحنی جدی گفت:
-الان وقت این حرف ها نیست باید بریم
و دست مرا گرفت و با الیخاس راه افتادیم و به سمت جای خلوت پارک رفتیم که درخت های زیادی داشت.
دکتر یا همان الیخاس بین دو درخت ایستاد و چشماش را بست و گفت:
-به نام اکسترا باز شو دروازه قصر
بین آن رو درخت دروازه ای مستطیلی شکل باز شد که حالتی چرخان داشت و فضای داخل آن رنگی بین آبی و بنفش بود.
مادیس رو به من کرد و گفت:
-مرلین اول تو باید بری
با لحنی ترسان گفتم:
-نه من نمیرم....من از جان تکون نمی خورم
الیخاس با لحنی آرامش بخش گفت:
-مرلین هیچ خطری برای تو نداره....با هم میریم من،تو و مادیس باشه؟
انگار الیخاس مرا جادو کرد با لحنی آرام گفتم:
-باشه...باشه
مادیس دست راستم را گرفت و الیخاس دست چپم را و هر سه وارد اون به قول الیخاس،دروازه شدیم و انگار مکش زیادی داشت و ما را به درون خود کشید من فریادی زدم و از هوش رفتم.
**************
با صدای پرنده چشمام را باز کردم و با تعجب به دور و اطراف خودم نگاه کردم.انگار توی حیاط خانه یا یک قصر بودم روی زمین چمن بود و در گوشه کنار درخت و گل رز هالفتی بود هوا ابری بود.از جام بلند شدم و خودم را به دسته ای گل رز رساندم و کمی بویش کردم بوی عجیبی داشت ولی خیلی خوب بود.با صدای قدم های کسی برگشتم و چشم در چشم پسری با مو های مشکی و چشمانی آبی درشت شدم.
آروم گفتم:
-ببخشید اینجا کجاست؟
با لبخند گفت:
-خوشحالم که ورودتان را خیر مقدم میگم سرورم
با تعجب گفتم:
-سرورم؟؟؟
-بله شاهزاده مرلین یا بهتر بگم شاهزاده شب
با بهت گفتم:
شاهزاده شب؟؟؟
&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد.....
ورود به قصر
ادامه دارد.....
ورود به قصر