رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خدای آبها
سلام به همه دوستان
میریم که داشته باشیم
مرلین:
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مادیس بیدار شدم:
-مرلین...مرلین بلند شو
از جام بلند شدم و نشستم و با صدای خشداری که تاثیر خوابم بود گفتم:
-سلام رسیدیم؟
-آره حالا بلند شو باید سریعتر بریم
با تعجب به مادیس نگاه کردم که دیدم اونم لباسی شبیه به لباس من پوشیده با این تفاوت که به جای کفش،نیم بوت مشکی که کنارش دوتا اژدهای نقره ای داشت پوشیده بود.
از ماشین پیاده شدم و به جلو نگاه کردم و فقط یک پارک دیدم که توی نورهای رنگارنگی که اطرافش کار شده بود می درخشید.
با تعجب از مادیس پرسیدم:
-ما کجاییم؟؟؟
-پارک هیتون در قلب منچستر
با صدای بلندی گفتم:
-چــــــــــی؟؟؟مگه قرار نبود به بیمارستان بریم؟
با لحنی جدی گفت:
-الان وقت این حرف ها نیست باید بریم
و دست مرا گرفت و با الیخاس راه افتادیم و به سمت جای خلوت پارک رفتیم که درخت های زیادی داشت.
دکتر یا همان الیخاس بین دو درخت ایستاد و چشماش را بست و گفت:
-به نام اکسترا باز شو دروازه قصر
بین آن رو درخت دروازه ای مستطیلی شکل باز شد که حالتی چرخان داشت و فضای داخل آن رنگی بین آبی و بنفش بود.
مادیس رو به من کرد و گفت:
-مرلین اول تو باید بری
با لحنی ترسان گفتم:
-نه من نمیرم....من از جان تکون نمی خورم
الیخاس با لحنی آرامش بخش گفت:
-مرلین هیچ خطری برای تو نداره....با هم میریم من،تو و مادیس باشه؟
انگار الیخاس مرا جادو کرد با لحنی آرام گفتم:
-باشه...باشه
مادیس دست راستم را گرفت و الیخاس دست چپم را و هر سه وارد اون به قول الیخاس،دروازه شدیم و انگار مکش زیادی داشت و ما را به درون خود کشید من فریادی زدم و از هوش رفتم.

**************
با صدای پرنده چشمام را باز کردم و با تعجب به دور و اطراف خودم نگاه کردم.
انگار توی حیاط خانه یا یک قصر بودم روی زمین چمن بود و در گوشه کنار درخت و گل رز هالفتی بود هوا ابری بود.از جام بلند شدم و خودم را به دسته ای گل رز رساندم و کمی بویش کردم بوی عجیبی داشت ولی خیلی خوب بود.با صدای قدم های کسی برگشتم و چشم در چشم پسری با مو های مشکی و چشمانی آبی درشت شدم.
آروم گفتم:
-ببخشید اینجا کجاست؟
با لبخند گفت:
-خوشحالم که ورودتان را خیر مقدم میگم سرورم
با تعجب گفتم:
-سرورم؟؟؟
-بله شاهزاده مرلین یا بهتر بگم شاهزاده شب
با بهت گفتم:
شاهزاده شب؟؟؟

&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد.....

ورود به قصر
 
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای خالق زمین
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم

    مرلین:
    تنها حس هایی که در وجودم بود گیجی و بهت بود.نمی فهمیدم چی میگه؟
    مگه میشه من یک شاهزاده باشم؟یعنی زندگی که قبلاً داشتم همش دروغ بوده؟
    خدایا یکی به من بگه چی شده؟
    اون پسر گفت:
    _اسم من تیلور من محافظ شخص شما هستم.
    دوباره به اون پسر نگاه کردم.چشمای آبیش برای من آشنا بود همین طور موهای مشکی براقش.
    با صدای مادیس از خیره شدن به چشماش دست برداشتم:
    _سرورم....شاهزاده
    برگشتم و با مادیس مواجه شدم که تعظیمی در مقابل من کرد و گفت:
    _سرورم بهتره همراه من بیاید شخصی هست که می خواد چیزی را برای شما توضیح بده
    با تعجب گفتم:
    _چی؟اون چه کسی هست؟
    _بریم تا خودتون ببینید
    با اینکه قانع نشده بودم باز هم گفتم:
    _باشه بریم
    تیلور عقب تر از من و مادیس به عنوان راهنما جلو می رفت.از حیاط وارد قصر شدیم جلوی ما سالن بزرگی بود که دور تا دور آن صندلی های سلطنتی قرار داشت وسط سالن لوستر بزرگی قرار داشت که با کریستال های طلایی و قرمز تزیین شده بود در طرف چپ سالن راه پله وجود داشت که سالن را به طبقه دوم وصل می کرد.
    مادیس به طرف پله ها رفت و من و تیلور هم دنبال سرش.با رسیدن به طبقه دوم مادیس به طرف اتاقی که آخر راهرو قرار داشت رفت و در اتاق را باز کرد و گفت:
    _برید داخل کسی هست که خیلی مشتاق تا شما را ببینه.
    من وارد اتاق شدم و مادیس در را پشت سرم بست.
    اتاقی بزرگی بود که کاغذ دیواری ها مشکی با گل هایش رز نقره ای و قرمز مزین شده بود پنجره ای بزرگ داشت که کل یک دیوار را گرفته بود و بالکنی کوچک داشت یک تخت دونفره وسط اتاق بود که به رنگ نقره ای با طرح هادی موهوم مشکی و رو به روی آن کمد و میز آرایش بود که آنها هم طرح تخت را داشتند.
    زنی را تخت دراز کشیده بود که انگار مریض بود و من از اینجا هم می توانستم رنگ پریدگی او را ببینم.
    آرام جلو رفتم و به زن خیره شدم.
    ناگهان دوباره تصویری جلوبندی شکل گرفت این زن کنار اون مردی که در خواب دیدم بود و هر دو لبخند می‌زدند.
    رویا تمام شد و من دوباره به زن نگاه کردم و صداش زدم:
    _خانم.... ببخشید...خانم
    او آرام چشماش را باز کرد و من در جنگل سبز چشماش گم شدم ناگهان با صداش به خودم اومدم:
    _تو مرلینی مگه نه؟وای خدا من من بعد از ۲۰ سال می تونم دوباره پسرم را ببینم...میشه کمک کنی من بشینم؟
    آروم بلندش کردم و بالشت را پشت کمرش گذاشتم و آروم به بالشت تکیه اش دادم و خودم کنار تخت نشستم.
    به صورتش که نگاه کردم دیدم داره اشک می ریزه به من نگاه می‌کنه و اشک میریزه
    دست و پاچه شدم و گفتم:
    _چرا گریه می کنید؟..من ناراحتتون کردم؟چی شده؟
    با لبخندی که هیچ تناسبی با اشک چشماش نداشت گفت:
    _تو هیچ کاری نکردی تو پسرمی که بعد از 20سال می تونم ببینم و از این بابت خوشحالم که می توانم بغلت کنم و بوت کنم اخه تو بوی آیهان را میدی
    و آروم خم شد و در آغوشم گرفت و من هم تبع اون آروم دستام را روی پشتش گذاشتم و نوازش کردمو در اون لحظه آرامش عجیبی در وجودم بود که تا اون زمان حسش نکرده بودم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..........‌‌‌‌‌

    مادر
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق رنگ ها و گل ها
    سلام به همه دوستان
    مرلین:
    اروم از آغوشم بیرون آمد و به بالشت تکیه زد و گفت:
    -هنوز باورم نمیشه که می تونم تو را در آغـ*ـوش بگیرم...از وقتی تو رو به دنیای انسانها فرستادیم فقط از طریق مادیس در جریان زندگی که داشتی باشیم
    آروم رو به مادرم گفتم:
    -می تونم اسمتون و اسم پدرم را بدونم
    مادر با اینکه معلوم بود که از رسمی حرف زدنمکمی دلگیر شده بودولی باز با لبخند گفت:
    -اسم من سارا است و اسم پدرت هم آیهان بود به معنای پادشاه ماه.
    آیهان....آیهان....آیهان این اسم در گوشم زنگ می زد یعنی من پدرم را توی خواب دیدم!پس بگو چرا وقتی گفتم من پدر دارم اونقدر ناراحت شد و گفت من از حقیقت خبر ندارم.
    کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
    -مامان.....
    میان حرفم پرید و باذوق گفت:
    -دوباره....دوباره صدام بزن
    -مامان سارا...
    با ذوق گفت:
    -جانم پسرم
    لبخندی زدم و گفتم:
    کمی از خودتون و بابا بهم بگید.
    -شاید بهتر باشه اول درباره خاندانت بگم و بعد درباره خودم و پدرت حرف بزنم.
    -باشه شروع کنید
    -احتمالا محافظت پشت دره میشه بهش بگی که ندیمه من را صدا کنه
    -چرا؟
    -وقت معجونمه
    در همون زمان در باز شد و زنی داخل شد در حالی که جامی در دست داشت و با دیدن من تعظیمی کرد و گفت:
    -او...بخشید سرورم نمی دونستم شما پیش مادرتون هستند و گرنه مزاحم نمی شدم
    مادر در جوابش گفت:
    -اشکالی نداره آماندا.....اتفاقا می خواستم صدات کنم تا معجون را بیاری
    اون زن که حالا فهمیدم اسمش آماندا است جلو آمد و جام را که حاوی معجون آبی رنگی بود به مادر سپرد و بعد از خوردن مادر آن را برداشت و با تعظیم دیگری بیرون رفت و در را بست.
    رو به مادر کردم و گفتم:
    -اون معجون چی بود؟
    -معجون گل زنگوله ای باستانی
    -برای چی شما باید از اون معجون بخورید؟
    -بخاطر یه سم که وارد بدنم شده؟
    -سم چی؟
    -بعد بهت میگم.فعلا می خوام درباره چی بهت بگم که کل خاندان منتظر اون هستند و تو همان نشان قدرتی
    با بهت گفتم:
    -من؟نشان قدرت؟؟؟
    -آره بهتره شروع کنم
    مادر لب هایش را تر کرد و گفت:
    -جد تو یا همان رومن اکسترا متحد کننده تمام این سرزمین بود اون تمام سعیش را کرد و کفت باید حکومت بسازه و نیاز به حکومت در این سرزمین احساس میشد در سرزمین یا بهتر بگم دنیای خون آشام ها و ومپایرس ها...
    به بهت گفتم:
    -چـــــــی؟؟؟؟خون آشام؟؟؟؟ومپایرس؟؟؟یعنی چی درک نمی کنم
    از کنار مادر بلند شدم و به کنار پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم.مادر در ادامه گفت:
    -شاید برای تو که 20 سال از عمرت بیرون از دنیای ما سپری کردی این یک چیز غیر منتظره باشه ولی من در تمام عمرم در این سرزمین بودم و می دونم که ما وجود داریم شاید برای انسانها وجود ما جز افسانه چیزی نباشه ولی ما در دنیای خودمون زندگی می کنیم و زنده هستیم.
    رو به مادر کردم و گفتم:
    -بیشتر برام توضیح بدید.
    -دنیای ما یه دنیای نامرئیِ.از نظر انسانها وجود ما یک افسانه اس ولی ما در دنیای خودمون وجود داریم و زندگی می کنیم و اولین حکومت ماتوسط جد تو رومن اکسترا بینیان گذاری شد و خاندان شما،خاندان مردان بالدار لقب گرفت.
    چون همه پادشاهان این خاندان دارای بال هایی بزرگ مثل بال خفاش بودند و قدرتی داشتند که سر منشأ اون قلبشون بود.
    -چـــی؟قلبشون؟؟
    -آره قدرت در قلب آنها بود و از اون قدرت در راه نجات مردمشون استفاده می کردند و الان تو همون قدرت را از پدرت داری.
    قلب....پس سر منشأ اون درد ها در قفسه سـ*ـینه ام به دلیل قدرتی بود که در وجود من بود و من تازه فهمیده بودم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..........

    خاندان مردان بالدار
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای موجودات کل جهان
    سلام به همه دوستان
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    مادر در ادامه گفت:
    -جد تو یه مرد فوق العاده بود،قوانینی وضع کرده بود که باعث میشد ثبات توی سرزمین یا بهتر بگم تاریان برقرار میشد اون برای خون خوردن ما هم قوانینی وضع کرد تا همه با خوب باشیم و دچار طبع خون نشیم.
    با تعجب گفتم:
    -طبع خون؟؟؟
    مادر با لبخند گفت:
    -یعنی میل به خون ریزی و خون خواری به صورت افراطی
    آروم سر تکون دادم و به مادر نگاه کردم تا ادامه بده:
    -همه چیز خوب بود و بعد از جدت نیز همه شاه های بعد از خودش نیز به قوانینی که گذاشته بود پایبند بودند و هر جا نیاز بود قوانینی را اضافه می کردند تا اینکه پدربزرگت به حکومت رسید و من در سالهای آخر حکومت پدربزرگت به دنیا اومدم حدود 20 سال داشتم که اون اتفاق افتاد و کل زندگی ما را دگرگون کرد.
    فوری پرسیدم:
    -چی شد؟؟چه اتفاقی افتاد؟؟
    -در اون زمان بود که الف ها گذرگاه مکانی که به تاریان باز میشد را پیدا کردند و می خواستند ما را از بین ببرند از نظر آنها ما موجوداتی خبیث،خونخوار و بی رحم بودیم آنها به سر کردگی پادشاه شان کریستین به سرزمین سرخ که بخشی از تاریان بود حمله کردند و دست به کشتار زدند.
    پدر بزرگت با سپاهی رفت و الف ها را عقب راند و گذرگاه را مسدود کرد و سعی کرد که تا اوضاع بد سرزمین سرخ را سامان بدهد ولی خبر نداشت که دوباره گذرگاه باز شده و الف ها می خواهند اون را بکشند.
    با بهت گفتم:
    -چه جوری؟چرا می خواستند اون را بکشند؟؟
    -فکر می کردند که اینطوری اون نسل امپراطوری را نابود می کنند ولی آنها خبر نداشتند که پدرت وجود داره.آنها با استفاده از تیر سمی پدربزرگت را مسموم کردند ولی پدرت در آن زمان با رشادت کامل الف ها را از سر زمین سرخ بیرون کرد و گذرگاه را به وسیله یه جادوگر به اسم آرژان بست ولی پدربزرگت زیاد دوام نیاورد و بعد از دو روز از دنیا رفت.
    مادر چشم هایش را پاک کرد و سعی می کرد گریه نکند.
    آروم به طرف مادر رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -شما پدربزرگ را دوست داشتید؟
    مادر آروم از آغوشم بیرون آمد و گفت:
    -بله دوستش داستم مثل پدرم بود به به طریقی اون باعث آشنایی من و پدرت شود و اون کسی بود که به عشق من و پدرت پی برد و از من حمایت کرد تا در کنار پدرت ملکه سرزمین تاریان باشم و گرنه درباریان به قول خودشان من خون آشام عادی را به ملکه بودن نمی پذیرفتند.
    مادر دستم را در دست گرفت و گفت:
    -من می دونم که من هرچی توضیح میدم تو بیشتر گیج میشی برای همین بقیه تعریفات باشه برای فردا هم تو خسته و گیجی هم من نمی تونم دیگه ادامه بدم.
    تازه خستگی توی چشمای مادر را دیدم و گفتم:
    -باشه من فردا دوباره با شما صحبت می کنم حواسم به بیماری شما نبود(با کلافگی ادامه دادم)من نیاز دارم تا فکر کنم می دونم باید فکر کنم و فکر کنم من واقعا کیم و چرا الان باید برگردم فکر کنم.
    مادر باز هم لبخند زد و گفت:
    -باشه برو....مادیس
    در باز شد و مادیس داخل آمد و گفت:
    -بله بانوی من
    -مرلین را به اتاقش ببر نیاز داره استراحت کنه

    -بله بانو شما هم نیاز به استراحت دارید
    -باشه با مرلین برو
    مادیس رو به من کرد و گفت:
    -با من بیاین شاهزاده
    -باشه ممنون
    و به دنبال مادیس را افتادم در حالی که نمی دانستم چه پیش می آید؟و من می توانم مرد بالدار دیگری باشم یا نه؟؟؟
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......

    پدر
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند موجودات
    سلام به همه همراهان
    میریم که داشته باشیم

    مرلین:
    دنبال مادیس به سمت اتاقی نزدیک اتاق مادر رفتیم وقتی در را باز کرد با دیدن اتاق یه خاطره گنگ یادم اومد:
    _«یه پسر بچه حدودا سه ساله با پدرش در اتاق میدویدند و می خندید تا پدرش نتونه اون رو بگیره.»
    وارد اتاق شدم کاغذ دیواری اتاق نقره ای بود که گل هایش رز قرمز و طلایی داشت یک تخت یک نفره طلایی با طرح های موهوم مشکی ، کمد و میز آرایش نیز مثل طرح تخت بودند. یک میز مطالعه و یک کتابخانه خالی هم رو به روی تخت بود. یک دیوار هم شیشه ای بود و یک بالکن داشت.
    رو به مادیس کردم و گفتم:
    _مادیس این اتاق....
    _این اتاق مال بچگی شماست.پدر و مادرتون این رنگ را انتخاب واین ترکیب را برای اتاقتون چیدن.
    _یه خاطره یادم اومد برای همین...
    _بله فهمیدم...بهتره استراحت کنید
    _ممنون
    _خواهش می کنم
    و بیرون رفت
    من کت را از تن بیرون کشیدم و در کمد را باز کردم و با انبوهی از لباس رو به رو شدم که یه طرف کمد کت و شلوار و پیراهن رسمی بود و در طرف دیگر لباس هایش اسپرت و راحتی بود.
    خدایا از دست اینا چکار کنم من مگه این همه لباس می‌خوام؟؟؟؟
    باز هم از دست خودم خنده ام گرفت..خب عاقل حالا که گذاشتن می‌تونی چکار کنی...هیچی
    برای همین لباس هام را با یه دست لباس راحتی که شامل تی‌شرت سفید و شلوار مشکی با خط هایش سفید کنارش
    وقتی کشو هایش زیر کمد را باز کردم با کفش راحتی و کفش هایش رسمی مواجه شدم ولی چون احتیاجی بهش نداشتم دوباره درشان را بستم
    رفتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
    *************​
    خدایا..از بس فکر دارم و به حرف های مادر فکر کردم نمی تونم بخوابم ولی از فکر کردن خسته شدم برای همین از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم و بازش کردم و با تیلور که کنار در ایستاده بود،رو در رو شدم و شنیدم که گفت:
    _سلام جایی تشریف می برید؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    _خوابم نمی بره می خواهم برم کتابخانه کمی مطالعه کنم
    _باشه اگه امکان داره کفش بپوشید تا بریم
    _باشه
    به طرف کشو رفتم و از داخلش یک دمپایی انگشتی پوشیدم .
    از اتاق بیرون اومدم و در را بستم و گفتم:
    _بریم
    تیلور به سمت راه پله ای اشاره کرد که نزدیک اتاق من بود و گفت:
    _از این پله ها باید بریم
    از پله ها بالا رفتیم و به جایی رسیدیم که فقط یک در داشت.
    تیلور به در اشاره کرد و گفت:
    _ بفرمایید اینجاست
    _ممنون
    با هم وارد شدیم و با انبوهی از قفسه و کتاب مواجه شدم و در بهت ماندم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد..........

    کتاب
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند علیم حکیم
    سلام به همه دوستان
    یه خواهش به نقد سری بزنید حداقل تا اینجا را نقد کنید
    با نقد به من انگیزه دهید
    مرلین:
    کمی به خودم مسلط شدم.دوتا سالن دو طبقه بود که پر قفسه های کتاب بود تا سقف از کتاب پر بودند که با آمدن مردی به اون نگاه کردم که جلو امد و تعظیمی کرد و گفت:
    -سرورم....چه خدمتی از من ساخته است؟
    کمی فکر کردم و اون کتابی که مادیس به من داده بود را یادم آمد و گفتم:
    -کتاب موجودات افسانه ای را می خوام
    -باشه الان براتون میارم
    -ممنون
    به طرف میز مطالعه ای رفتم که که نزدیک پنجره گذاشته بودند و روی صندلی نشستم.نگاهی به روی میز کردم با دیدن چند برگ کاغذ به همراه خودکار و نشانگر کتاب لبخندی زدم.
    اون مرد دوباره برگشت و کتاب همراهش بود و با تعظیم کوچکی ان کتاب را جلوی من روی میز گذاشت و گفت:
    -این هم اون کتاب
    -ممنون...ببخشید می تونم اسمتون را بپرسم
    -بله...آرژان کالینز هستم
    آرژان....این اسم برام آشنا بود...نکنه این همون جادوگری بود که مادر گفت به پدر کمک کرده؟
    -شما جادوگرید؟
    -بله
    -پس شما به پدرم کمک کردید؟
    اون هم انگار فهمیده بود که چی می خوام بگم با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
    -بله شاهزاده...من به پدرتون کمک کردم تا شر الف ها را از سر سرزمین ما کم کنه
    با لبخند گفتم:
    -ممنون
    -خواهش می کنم....اگه کتابی خواستید فقط کافیه صدام کنید
    -باشه ممنون
    و اون بهطرف سال دیگر رفت و من در کتاب را باز کردم در حالی که حواسم اصلا به کتاب نبود.
    انگار داشتم نقش شاهزاده بودنم را می پذیرفتم و به این سرزمین تعلق داشتم....نمی دونم چی شده بود ولی انگار دیگه اون انکار اولیه را نداشتم و در گوشه های ذهنم این را پذیرفته بودم که من شاهزاده این قصر و این سرزمینم.....شاید زود بود ولی انگار ذهنم کم کم داشت این را می پذیرفت.
    از فکر بیرون آمدم و سعی کردم روی ادامه کتاب تمرکز کنم.به موجود بعدی رسیدم و این موجود کمی برایم عجیب بود عکسش مثل یک گرگ بود ولی نه یک گرگ عادی بلکه دو برابر یک گرگ عادی بود رنگش هم مثل یک گرگ نبود بلکه رنگش از پایین بدنش سفید بعد کرم در اخر در پشتش به طلایی می رسید.شروع به خواندن توضیحات کردم:
    گرگ طلایی
    گرگی بزرگتر یک گرگ عادی که با سرعتی باور نکردنی...این گرگ به سختی با کسی که ارتباط برقرارمی کند ولی اگر این امکان صورت گیرد بسیار به او وفادار است.از قابلیت های این گرگ این است که ضربات سهمگین با دست و دم است و پرتاب آتش از دهان را نیز دارا می باشد. تنها راه کشتن این گرگ سـ*ـینه اش است.محل زندگی اسن گرگ در سرزمین برفی است و به آسانی نمی توان این حیوان را دید.
    در ذهنم گفتم:
    -چه جالب کاش می تونستم یکی از این گرگ ها داشته باشم
    با صدای آرژان ترسیده بهش نگاه کردم:
    -پدرتون یکی از این گرگ ها داشت ولی الف ها گرفتنش
    نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
    -ترسیدم.....یعنی چی؟
    آرژان بالبخند جلو آومد و گفت:
    -ببخشید افکارتون را بلند گفتید برای همین جوابتون را دادم.پدرتون یکی از این گرگ ها داشت اون را از سرزمین برفی به اینجا آورد ولی در حین جنگ که داشت کمکمون میکرد الف های بی رحم گرفتنش
    با تعجب گفتم:
    -چطور؟؟؟ اینطور که این کتاب نوشته به راحتی دیده نمی شوند و به راحتی هم اُخت نمی شوند
    -اینطور که از پدر مادیس شنیدم پدتون توسط یک موجود دیگه زخمی میشوند و روی زمین افتاده بودند که این گرگ سر میرسه اون میخواد پدرتون را بکشه وقتی میفهمه که پدرتون براش خطری نداره همون جا کنارش میمونه و کم کم با هم ارتباط برقرار می کنند و پدرت اون را به اینجا میاره اسم اون گرگ، طلاییِ
    داره جالب میشه...یه گرگ طلایی...وسط قلمرو خون آشام ها
    رو به آرژان گفتم:
    -ممنون خیلی ممنون
    -خواهش می کنم
    و رفت
    به موجود بعدی رسیدمبا دیدن عکسش گفتم این یک سیمرغِ ولی چرا پر های مشکی و خاکستری داره؟آخه عموما سیمرغ را با پرهای طلایی،نارنجی و قرمز وصف می کنند چرا این مشکی و خاکستریِ.توضیحات را خواندم:
    سیمرغ سیاه
    پرنده ای با پرهای مشکی و خاکستری که بسیار زیباست(وقتی به عکس نگاه کردم با اینکه بخاطر پرها تیره معلوم میشد ولی زیبا بود)ولی با چنگال هایی قوی وآوایی مرگ آور.هرکس آوای این سیمرغ را بشنود از خون ریزی گوش و مغز هلاک خواهد شد.این سیمرغ فقط برای کسی خدمت می کند که فلوت تیر مانند را بتواند بنوازد.مأوای این پرنده در کوهستان سیاه است
    در ذهن داشتم:
    -«چه جالب...مگه میشه فلوتی مثل تیر باشه؟؟؟کاش این سیمرغ مال من بود.»
    تصمیم گرفتم ادامه کتاب را در اتاق بخوانم.پس از جام بلند شدم و آرژان را صدا زدم:
    -آرژان....
    از سالن کنار به کنار من آمد و گفت:
    -بله سرورم
    -من کتاب را به اتاقم می برم و بعد برات میارم
    -باشه سرورم
    -ممنون خداحافظ
    -خواهش می کنم به سلامت
    از کتاب خانه بیرون آمدم و دیدم که تیلور بیرون کتابخانه ایستاده بود و گفت:
    -قربان کارتون انجام شد؟
    -بله ممنون بریم به اتاقم
    باهم از پله ها پایین رفتیم و من وارد اتاق شدم و دیدم که چشم آبی هم دنبالم آمد با تعجب به گربه نگاه کردم که ناگاهن تبدیل به تیلور شد با ترس گفتم:
    -تو....واقع.ا کی...هستی؟
    -من همون گربه ای هستم که چند روزی کنار شما زندگی کرد و در واقع از طرف مادیس برای نجات شما به اون شکل در امده بودم.می خواستم به شما ثابت کنم من همون چشم آبی هستم که شما دوستش داشتید.
    تیلور را در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    -ممنون بابت همه چیز......میتونی بری کمی استراحت کنی.
    از آغوشم بیرون اومد و تعظیمی کرد و گفت:
    -ممنون بابت لطفتون با اجازه
    -خواهش می کنم
    و بیرون رفت
    من هم به طرف تختم رفتم را روی آن ادامه کتاب را مطالعه کنم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......

    گرگ طلایی و سیمرغ سیاه
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق خواب
    سلام به همه همراهان
    نقد یادتون نره

    مرلین:
    روی تخت دراز کشیده بودم و ادامه کتاب را می خواندم که به موجود بعدی رسیدم:
    اوتالیسا
    موجودی عجیب با سری مانند خروس بدنی مانند شیر و پنجه هایش قوی و پرهایی مانند طاووس که تمام بدنش را فرا گرفته است.این حیوان با گاز گرفتن قربانی به او زهر تزریق می کنند و تنها پادزهر این حیوان خون اوست که به راحتی به دست نمی آید چون تنها نقطه حساس این جانور در دم اوست که چون دمش یک مار کبری است کار راحتی نیست.
    با تعجب دوباره توضیحات را خواندم و باز به تصویرش نگاه کردم.مگر میشود دوتا حیوان در یک بدن باشند؟؟
    دوباره با خودم گفتم همه چیز در این دنیا امکان داره همون طور که من وجود خون آشام ها را انکار می کردم ولی حالا در قصر آنها حضور دارم
    ورق زدم و به موجود بعدی رسیدم:
    آرندام
    ماری بزرگ و غول پیکر است که محافظ دریای پریان است که هرکس که به محدوده زندگی پریان دریایی نزدیک شود و برای آنها خطر ایجاد کند می آید و از آنها محافظت می کنند.رنگ این مار آبی درخشان است.و باضربات نابود کننده دم هخود بسیار خطر ناک است. با دوستان دوست و با دشمنان همانند گرز خرد کننده است.
    با خودم گفتم:
    «چه جالب... محافظ دریای پریان...کاش می تونستم ببینمش ‌.»
    کمی خوابl گرفته بود برای همین کتاب را روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
    **************​
    در خواب دیدم که در جلوی قصری از سنگ سفید هستم قصر بسیار زیبا و دل فریب بود......نگاهی به قصر انداختم که ناگهان صدایی در ذهنم گفت:
    _«توی حیاط قصر مرلین باید بری اونجا...زود باش به کمکت احتیاج دارند.»
    با خودم گفتم:
    _«کی به کمک من احتیاج داره»
    _«برو می فهمی»
    آروم جلو رفتم ولی انگار من قدم برمی داشتم بلکه پرواز می کردم و جلو می رفتم... ناگهان خودم را توسط حیاط قصر دیدم.جلوی من دوتا قفس بود که داخل اولی یک گرگ طلایی بود و داخل دومی یک سیمرغ سیاه.
    گرگ طلایی و سیمرغ سیاه........این دو مال قلمرو ماست اینا اینجا چکار می کنند؟؟؟
    صدای دهنم دوباره گفت:
    _«باید نجاتشون بدی هردو مال توأن»
    _چی؟مال منند؟؟
    _«آره زود یه راهی پیدا کن»
    _باشه
    سعی کردم با دست بازش کنم ولی دستم از فلز قفس رد می‌شد و نمی تونستم
    با عجز گفتم:
    _نمیشه لعنتی..باز نمیشه
    انگار اون حیوان هم حضور من را حس کرده بودند که هیچ صدایی نمی کردند
    صدای ذهنم گفت:
    _«با قدرت انگشتری...با اون یاقوت می‌تونی قفل قفس را نابود کنی و نجاتشون بدی.»
    نگاهی به انگشتر دستم انداختم و رویش دست کشیدمو شروع به درخشیدن کرد و من اون را به سمت قفس گرگ گرفتم و دستم را بالان بردم و روی قفل زدم و قفل ذوب شد و روی زمین ریخت و در باز شد.
    تا تعجب به دستم نگاه کردم و خوش حال شدم و با قفل قفس دوم هم همین کار را کردم و هر دو قفس باز شد و گرگ و سیمرغ بیرون آمدند و شروع به رفتن کردند سیمرغ بال زد و با چنگال هاش گرگ را از زمین بلند کرد و شروع به پرواز کرد در حالی که افرادی مانند انسان ولی با گوش هآیی نوک تیز دنبال آنهابودندولی نتوانستند آنها را بگیرند و سیمرغ سیاه به همراه گرگ طلایی در میان ابرها پنهان شدند.
    ××××××××××××××××
    با شتاب از خواب پریدم.
    نشستم و نفس کشیدم که ناگهان مادیس با تیلور با هموارد اتاق شدند.
    مادیس با نگرانی گفت:
    _چی شده سرورم اتفاقی افتاده؟ چرا نفس نفس می زنید؟
    تازه ریتم تنفسم منظم شده بود که فکرم به کار افتاد و سریع دستم را بالا آوردم و به انگشترم نگاه کردم و دیدم یاقوت سرخ می درخشد.
    پس من واقعا اونجا بودم ولی انگار روحم بود چون نمی تونستم چیزی را باز کنم.ولی چطور این امکان داره؟؟؟چطور؟؟؟
    در جواب مادیس که با نگرانی به من نگاه می کرد گفتم:
    _خوبم فقط خواب دیدم
    نفس آسوده ای کشید و گفت:
    _خوبه ببخشید که بی اجازه وارد شدیم
    _مشکلی نداره
    با صدای در به خودمان آمدیم که تیلور گفت:
    _بیا داخل
    مردی با لباس های تماما مشکی وارد شد و تعظیمی کرد و گفت:
    _ببخشید سرورم ولی چیزی هست که لازمه ببینید
    گفتم:
    _چی هست که باعث تردیدت شده؟
    چون دودلی را از لحن حرف زدنش فهمیده بودم
    در جوابم گفت:
    _سیمرغ سیاه و گرگ طلایی شاه آیهان الان در حیاط قصر هستند.
    با تعجب گفتم:
    _چی؟؟؟؟؟
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......

    قصر سفید
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای مهربان
    سلام به همه همراهان
    نقد نکنید از پست بعدی خبری نیست

    مرلین:
    با سرعت گفتم:
    _دوباره بگو چی گفتی؟
    مرد با لحنی لرزان گفت:
    _گرگ طلایی و سیمرغ سیاه الان توی حیاط قصر هستند
    از روی تخت پریدم و به سمت در رفتم و در همین حال گفتم:
    _خودم باید ببینم
    مادیس دنبالم آمد و گفت:
    _سرورم لباستون مناسب نیست
    فوری گفتم:
    _به درک......باید ببینم اون چیزی که توسط خواب دیدم واقعیت داره یا نه
    دویدم و خودم را به حیاط رساندم و روی ایوان ایستادم و اون دو موجود را کمی دور تر از خودم دیدم و یادم رفت که جلوی روم پله است دویدم که بهشون بریم که با سر از پله ها پرت شدم و با سر زمین خوردم و از هوش رفتم
    ************​
    با درد چشمانم را باز کردم و به دور و اطرافم نگاه کردم و مات سقف بالای سرم بودم که با صدای مادرم به خودم آمدم:
    -مرلین...خوبی...درد داری؟
    با درد توی سرم نیم خیز شدم و گفتم:
    -خوبم مامان نگران نباشید....تقصیر خودم شد اصلا حواسم به پله ها نبود.
    به مامان نگاه کرده بودم که روی صندلی چرخدار کنارم نشسته بود و اشک به چشم به من نگاه می کرد با کمی مکث به مادر گفتم:
    -مادر عجیب نیست که انگار من روح بودم ولی تونستم گرگ و سیمرغ را نجات بدم؟
    مادر با لبخند در جوابم گفت:
    -نه اصلا عجیب نیست چون این توانایی کنترل روج که فقط پدرت داشت که تونسته برای کمک به تو از روحت استفاده کنه تا اون دو موجود را نجات بدی وقتی گفتی من فهمیدم.
    -چی توانایی کنترل ارواح؟؟؟؟؟؟
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......

    قدرت
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند قدرت های انسان
    سلام به همه دوستان
    با یک پارت هیجانی در خدمتتونم
    مرلین:
    با تعجب رو به مادر گفتم:
    -مگه پدر در این زمینه خاص بود که شما میگید قدرت کنترل ارواح فقط مال پدر بوده؟؟؟
    مادر با لبخند جلو اومد و کمک کرد به پشتی تخت تکیه بدم و بعد گفت:
    -هر کدام اجداد تو یه قدرت خاص داشتند برای جدت ساخت انواع معجون های جادویی بود و برای پدربزرگت شناخت خون آشام ها و خواندن افکاری که قفل کردند بود و برای پدرت کنترل ارواح بود یعنی در عالم خواب می تونست روح افراد را هرطور که می خواهد هدایت کند یا کمکشان کند یا عذابشان دهد.
    کمی فکر کردم و فهمیدم که به توصیه پدرم تونستم گرگ و سیمرغ را نجات بدم و گرنه من از کجا می دونستم که گرگ و سیمرغ را کجا نگه می دارند و من چطوری می تونستم اونها را نجات بدم؟
    سوالی که ذهنم را مشغول کرده این بود که من چه قدرتی دارم؟؟؟و چطور می تونم اون قدرت را کشف کنم؟
    به پتوی روی پام خیره بودم و فکر می کردم که با صدای مادر به خودم آمدم:
    -مرلین جان به چی فکر می کنی؟
    با لبخند رو به مادر کردم و گفتم:
    -به اینکه چه قدرتی دارم و چطور می تونم اون را کشف کنم؟
    -برای این هم مادیس فکری کرده بهترین مربی در این زمینه را برات استخدام کرده ولی اول باید مرد بالدار بشی و به عنوان شه این سرزمین تاج گذاری کنی
    با بهت گفتم:
    -چی؟؟؟چکار کنم؟؟؟
    مادر با لبخندی بزرگ گفت:
    -تاجگذاری جناب شاه شب
    و لپم را کشید و آماندا را صدا زد
    آماندا در را باز کرد و داخل شد و گفت:
    -بله بانوی من
    -به مادیس بگو فورا بیاد اینجا
    -بله بانوی من
    و بیرون رفت
    دوباره رو به مادر کردم و گفتم:
    -مادر من هنوز خودم را پیدا نکردم با اینکه به دلیل همه شباهت ها تقریبا فهمیدم من به این دنیا تعلق دارم ولی هنوز برای تاجگذاری یا به قول شما شاه شب شدن زوده.مادر من ترجیح میدم اول خودم را پیدا کنم بعد حکومت کنم.
    مادر انگار با حرف های من قانع شده بود گفت:
    -میدونم پسرم فقط می خواستم مادیس با مربی تو به اینجا بیاد تا روال تمرینات را برات توضیح بده
    -ممنون مادر ممنون
    مادر اومد جواب بده که در زده شد برای همین گفت:
    -بیا تو
    مادیس به همراه مرد قد بلند و هیکلی وارد شد اولین چیزی که در این مرد جلب توجه می کرد موهای به رنگ آتشش بود و چشمان عسلی رنگش.
    مادیس و مرد تعظیمی کردند که مادیس به حرف آمد و گفت:
    -درود بر شاهزاده شب،سرورم مربی را به حضورتون آوردم
    و به مرد اشاره کرد تا سخن بگوید
    مرد کمی خود را جمع و جور کرد و گفت:
    -درود بر شما.....من شاسا واران هستم
    لبخندی به لب آوردم و گفتم:
    -خوشبختم
    -من هم همین طور عالیجناب.
    به پنجره نگاه کردم و فهمیدم موقع غروب آفتاب است یعنی طی یک سیر چندین ساعته کل زندگی من عوض شد.
    رو به ساشا کردم و گفتم:
    -حدود دو ساعت دیگه در حیاط قصر باشید میخوام تمرین را شروع کنم
    مادر مداخله کرد و گفت:
    -ولی مرلین جان تو.....
    -نه مادر من خوبم فقط میخوام بفهمم من دقیقا کیم؟من واقعا می تونم جایگزین مقتدری برای پدرم و امید برای شما هستم یا نه
    مادر به رویم لبخند زد و مادیس و ساشا بیرون رفتند تا مزاحم ما نباشند.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد...........

    مربی
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند عزیز و بزرگ
    سلام به همه دوستان
    نقد یادتون نره
    مرلین:
    مادر بعد از آمدن آرژان و معاینه من و اطمینان از حالم مرا تنها گذاشت.
    پشت پنجره نشته بودم و به بیرون نگاه میکردم که در اتاق زده شد:
    -بیا تو
    تیلور وارد شد و گفت:
    -سرورم ساشا توی حیاط قصر منتظر شماست
    -باشه الان آماده بشم با هم بریم
    -بله سرورم
    به طرف کمد لباسم رفتم و به دنبال لباس مناسب تمرین گشتم که تیلور کنارم ایستاد و گفت:
    -چیزی شده قربان؟
    -دنبال لباسی که مناسب تمرین باشه میگردم
    جلو آمد و لباسی با جنس خاصی بیرون آورد که کاملا سیاه بود تقریبا مثل لباس غواصی ولی با جنس دیگر.جلوی من گرفت و گفت:
    -این لباس کاملا مناسبه
    -ممنون دنبال همچین چیزی بودم
    لباس را از تیلور گرفتم و پشت پاراوان چوبی کنار کمد پوشیدم کاملا اندازه بود و حرکت در آن راحت
    کشو کفش را باز کردم و کفشی ورزشی به رنگ سیاه بیرون کشیدم و پوشیدم . گفتم:
    -بریم
    همراه تیلور از اتاق بیرون رفتیم و در کسری از زمان به حیاط رسیدیم.از ایوان پایین رفتیم که دیدم در گوشه غربی حیاط دو چوب کلفت را به صورت T بهم بسته است و ساشا به چوب تکیه زده بودو با دیدن من تکیه اش را گرفت و تعظیم کرد و گفت:
    -سرورم حاضرید؟
    -بله
    -پس در اینجا باید بگم که شما در حال تمرین فقط شاگرد من هستید نه پادشاه من.درک می کنید؟
    -بله کاملا
    -پس شروع می کنیم
    حدود 5قدم به من داشت که ناگهان شمشیر کشید و به من من حمله کرد و من......

    &&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.........

    تمرین
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا