رمان خنجر سکوت | نازنین آگاه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازنین79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/21
ارسالی ها
200
امتیاز واکنش
1,612
امتیاز
389
سن
23
محل سکونت
IR
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: خنجر سکوت
ژانر : جنایی ، درام
نویسنده: نازنین آگاه
نام ناظر: @<sonnet>
خلاصه:
سازمانی سیاه که با کشتن پدر و مادرها، کودکان را به اسارت می‌برند. سازمانی که هیچ گونه رحمی ندارد. با قلب پاک بچه‌هایی بازی می‌کند که هرگز طعم امنیت، محبت و خانواده را نچشیده‌اند. در این میان دختری وجود دارد از جنس سکوت... که با دلی سرشار از درد قدم به راهی متفاوت می‌گذارد. راهی در پرتوی سیاهی، بر قدمگاهی از حسرت و قرارگاهی بنام مرگ... !​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474

    1638033229365-png.196690

    نویسنده گرامی! ضمن خوشامد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. با این حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست‌ها و پرسش و پاسخ‌های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    نازنین79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/21
    ارسالی ها
    200
    امتیاز واکنش
    1,612
    امتیاز
    389
    سن
    23
    محل سکونت
    IR
    مقدمه:
    آهسته قدم می‌زنم، زیر آسمانی که تک ماه درخشانش فرمانروایی می‌کند.
    صداهای دردناکی به گوش می‌رسد، صدایی از درون بغض چندین و چند ساله‌ی من!
    رسم روزگار بی وفا بد رسمی بود، که وجودم را به یغما برد و قلبم را به تکه سنگی سخت تبدیل کرد!
    به راستی این همه درد تاوان کدام گـ ـناه نابخشودنی بود؟!
    ***
    «تابستان سال 1399_ تهران»
    نگاهی به اطراف انداختم. خبری از نگهبان‌ها نبود. لامپ زرد‌ رنگ بالای سرم، باعث میشد اطراف رو بهتر ببینم. از کنار دیوار سفیدرنگی که گچ‌هاش پوسیده و ترک‌های ریز و درشت روش نشون دهنده‌ی قدمت چندین و چندسالش بود گذشتم. حواسم به دوربین‌های بالای سرم بود. قدم از قدم بر می‌داشتم و احتیاط می‌کردم. نمی‌خواستم بند آب بدم. پله‌ها رو دوتا‌دوتا بالا رفتم تا به در سبز رنگ کوچیکی که آخر راه‌پله بود، رسیدم. آب دهنم و باصدا قورت دادم. برای بار آخر نگاهی به پشت سرم انداختم؛ کسی نبود. از کمربند تاکتیکال* مخصوصم که دور کمرم بسته شده بود چاقوی سفید‌رنگم رو بیرون آوردم؛ خم شدم تا قفل ساده‌ی روی در رو باز کنم، که صدایی از پشت سرم اومد. بی‌حرکت مونده بودم. نفسم تو سینم حبس شده بود؛ عرق سردی روی کمرم نشست. آهسته دستام و بالا بردم و کمی برگشتم که دوباره صدای مرد پشت سرم بلند شد.
    - تکون بخوری کشتمت!
    دستام یخ زده و تپش قلبم دوبرابر شد. اسلحش و روی سرم گذاشت و بلافاصله چاقو رو از دستم بیرون کشید. با صدای آروم‌تری گفت:
    - با زندگی خداحافظی کن جوجه!
    پوزخند ریزی روی لبم نشست. نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کردم و با سرعت به طرفش برگشتم. با پا محکم به زیر دستی که اسلحه توش بود زدم. کلتش روی زمین افتاد؛ ولی کم نیاورد و با مشت به سمتم حمله کرد. با هر ضربه‌ای که به طرفم میزد جا خالی می‌دادم و از خودم دفاع می‌کردم. راه‌پله تنگ بود. اصلاً نمی‌تونستم یه مبارزه‌ی عالی رو داشته باشم. نقاب مشکی‌رنگی روی صورت داشت. فقط چشم‌های آبی و لبای درشت صورتی‌رنگش قابل دیدن بود. هیکل ورزیده‌ای نداشت، لاغر بود؛ اما برخلاف ظاهرش زور زیادی داشت. با مشت محکمی به شکمش ضربه زدم، که باعث شد کمی عقب‌تر بره. پوزخند صدا داری زد و گفت:
    - نه می‌بینم یه چیزایی بلدی!
    دوباره به سمتم حمله کرد. این بار کمرم رو خم کردم و از زیر دستش در رفتم. به طرف کلتش که دورتر افتاده بود پا تند کردم. با یه حرکت خیلی سریع اون رو برداشتم و به سمتش نشونه گرفتم. چشماش گرد شد؛ ولی باز هم از رو نرفت.
    - لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهنت برداشتی، اون و بنداز زمین احمق!
    نفس‌هام به شماره افتاده بود، برای ادامه‌ی این مبارزه هیچ جونی نداشتم. به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم هرچه زودتر از شر این آدم وحشی خلاص بشم؛ اما طولی نکشید که صدایی از بیرون توجهم و جلب کرد. صدا، صدای هلی‌کوپتر بود که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. باید زودتر می‌رفتم. گلنگدن* رو کشیدم و به طرف پاش نشونه گرفتم. با ترس دستاش رو بالا گرفت و گفت:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    بی‌ درنگ ماشه رو کشیدم. صدای شلیک گلوله همانا و فریاد زدنش از درد همانا!
    با همون کلت توی دستم به قفل روی در شلیک کردم، قفل شکسته شد. همین‌طور که به طرف در می‌رفتم یه لحظه ایستادم. نگاهی بهش انداختم. روی زمین افتاده بود، دستش رو محکم روی رون پاش فشار می‌داد. به سمتش رفتم. با پا ضربه‌ی محکمی به شکمش زدم که فریادش بلندتر شد. خم شدم و چاقویی رو که بی‌اجازه ازم گرفته بود، برداشتم و به راهم ادامه دادم. به پشت‌بوم که رسیدم، نفسی از سر راحتی کشیدم. لباس‌ها و نقاب سیاه رنگ ضخیمی به تن داشتم که باعث شده بود حسابی گرمم بشه و تموم تنم عرق کنه.
    نور خورشید چشم‌هام و اذیت می‌کرد، به همین خاطر به سختی می‌تونستم هلی‌کوپتر بالای سرم و ببینم.
    انگار برای نشستن تعلل داشت. نقاب مشکی‌رنگ روی صورتم و برداشتم که باد گرمی به صورتم برخورد ‌کرد.
    بند کوله پشتی که روی دوشم افتاده بود و محکم توی دست فشردم. لبخندی به نشونه‌ی پیروزی زدم و به طرف جایگاه مخصوص فرود قدم برداشتم، که یک‌آن موهای سرم از پشت کشیده شد. جیغ خفه‌ای کشیدم و نقاب از دستم روی زمین افتاد.


    *گَلَنگِدن وسیله‌ای است در برخی از انواع سلاح‌های گرم که کارش جابجا کردن فشنگ در لوله سلاح است.
    *کمربند تاکتیکال، کمربند مخصوص برای قرار دادن کلت، چاقو و... .
     

    نازنین79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/21
    ارسالی ها
    200
    امتیاز واکنش
    1,612
    امتیاز
    389
    سن
    23
    محل سکونت
    IR
    می‌خواستم به طرفش برگردم؛ اما از شدت درد نتونستم حتی سرم و تکون بدم. اشک تو چشمای مشکی رنگم حلقه زد. موهام و به بدترین شکل ممکن می‌کشید. حس می‌کردم تمام موهای سرم داره از ریشه کنده میشه. با بی‌رحمی هلم داد که تعادلم و از دست دادم و افتادم. مچ دستم درد گرفت؛ اما اعتنایی نکردم و بلند شدم. به راحتی می‌تونستم نفرت و عصبانیت رو از تو چشم‌هاش بخونم. معلوم بود حسابی از دستم کفری شده. اخم کردم و به سمتش دویدم. می‌خواستم مشتی حواله‌ی صورتش کنم که مچ دستم رو گرفت و با یه حرکت اون و پیچ داد. از شدت درد صورتم جمع شد. این مرد یه روانی به تمام معنا بود. با اون یکی دستش به شکمم ضربه‌ی محکمی زد. لبم رو گزیدم، نمی‌خواستم صدای نالم به گوشش برسه و فکر کنه که ضعیفم.
    به عقب هلم داد و درحالی که پوزخند مشهودی به لب داشت گفت:
    - احمق‌تر از تو آدم نداشتن بفرستن این‌جا؟
    و در ادامه‌ی حرفش، کلتی که ازش برداشته بودم رو بالا گرفت. به سرعت به کمربندم نگاه کردم. جای خالیِ اسلحه به خوبی دیده میشد. زبر و زرنگ بود که با یه حرکت تفنگ و از چنگم در آورده بود.
    - چیه؟ چرا صدات در نمیاد. نکنه زبونت و موش خورده؟!
    با اخم بهش زل زده بودم. نسبت بهش حس خوبی نداشتم. مخصوصاً وقتی اخم می‌کرد، چشمای رنگیش وحشی‌تر میشد.
    - نه مثل اینکه جدی‌جدی زبونت و موش خورده. تعجبی هم نداره، غیر اینم بود... .
    کمی مکث کرد و بعد ادامه داد.
    - خودم زبونت و کوتاه می‌کردم.
    به یاوه‌گویی‌هاش اهمیتی ندادم. اون کسی نبود که بخواد من و تهدید کنه.
    هوای گرم و نور شدید آفتاب قوزبالاقوز شده بود و از طرفی موهای کوتاهِ پرکلاغیم با باد هلی‌کوپتری جابه‌جا میشد که هنوز هم قصد فرود اومدن نداشت. نگام رو از هلی‌کوپتر گرفتم و به مرد نقاب‌دار خیره شدم. نمی‌تونستم این کارش رو بی‌جواب بذارم. این بار با پا به طرفش حمله کردم. با هر ضربه‌ی من جا خالی می‌داد. عصبی شدم. به رون پاش نگاهی انداختم. خون زیادی ازش می‌رفت؛ ولی هنوز هم سگ جون بود! پوزخندی زد که باعث شد بیش‌تر از قبل عصبی بشم. کلت رو داخل کمربندش گذاشت و گفت:
    - می‌دونی، منم باید یه گلوله حرومت کنم... .
    نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت و ادامه داد.
    - ولی حیف گلوله که حروم تو بشه!
    عوضی بدجور با حرف‌هاش عصبی‌ترم می‌کرد. از موقعیت استفاده کردم و به رون پاش که تیر خورده بود ضربه‌ زدم. ناله‌ کرد و از درد خم شد. آب دهنش و به بیرون تُف کرد. ایستاد و بعد از کمی درنگ، با مشت به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م ضربه‌ زد. با این کارش نفس تو سینم حبس شد و دنیا پیش روم تیره و تاریک شد.
    دستش رو روی گلوم گذاشت و من رو به عقب هل داد. از شدت تعجب چشم‌هام گرد شد و به تکاپو افتادم. به دیوار که رسیدیم، کمرم رو محکم به دیوار کوبید. از درد به خودم می‌پیچیدم و چشم‌هام و روی هم فشار می‌دادم؛ اما اون بی‌رحم‌تر از این حرف‌ها بود. یک‌باره درد رو فراموش کردم و چشم‌هام و باز کردم. حسابی ترسیده بودم. هارد توی کوله پشتی بود. با این ضربه‌‌‌ی محکم امیدوار بودم هارد نشکسته باشه، وگرنه یاسر زندم نمی‌گذاشت.
    مرد نقاب‌دار بی‌خبر از همه‌جا گلوم رو فشار می‌داد. به تقلا افتاده بودم. گلوم به خس‌خس نشست. رسماً قصد کشتنم رو داشت. چشم‌هام گرد شده بود و برای ذره‌ای اکسیژن دست و پا می‌زدم. دست‌هام و روی دستش گذاشتم و برای جدا کردنش از خودم تلاش می‌کردم، بلکه بیخیال کشتنم بشه. نمی‌خواستم بمیرم. هنوز زود بود، خیلی زود. قلبم با سرعت می‌تپید. تمام بدنم از عرق خیس بود. چشمام رو به بسته شدن می‌رفت و نفس‌های آخرم رو می‌کشیدم. هیچ امیدی به نجات نداشتم. ذهنم قفل شده بود و هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد. فراموش کرده بودم هلی‌کوپتر برای نجات جون من اومده و من باید سالم به عمارت برمی‌گشتم.
    نگا‌هم رنگ غم به خودش گرفت، برای بار آخر به چشم‌های سردِ آبی‌رنگش زل زدم. هیچ کدوم جونی برای ادامه‌ نداشتیم.
    هلی‌کوپتر نشسته بود؛ اما مرد نقاب‌دار جلوی دیدم رو گرفته بود. همون لحظه صدای آشنایی به گوشم رسید که با نگرانی و کمی کنجکاوی اسمم رو صدا میزد.
    - آلما!
     

    نازنین79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/21
    ارسالی ها
    200
    امتیاز واکنش
    1,612
    امتیاز
    389
    سن
    23
    محل سکونت
    IR
    لبخند بی‌جونی از فرط خوشحالی زدم. بالاخره می‌تونستم از دست این آدم راحت بشم. دندون‌هاش و روی هم سابید. فشار دستش و روی گردنم کمتر کرد و با حرصی که از حرف زدنش به خوبی قابل تشخیص بود گفت:
    - این دفعه رو قسر در رفتی؛ ولی بدون تلافی می‌کنم احمق کوچولو.
    از من فاصله گرفت و با قدم‌های آهسته به طرف یاسر حرکت کرد. دستم و به دیوار تکیه دادم. با دهن باز نفس می‌کشیدم که یه‌آن توجهم به خونی که جلوی پام ریخته شده بود جلب شد. علی‌رغم اینکه خون زیادی ازش می‌رفت هنوز هم قلدر بود.
    بخاطر اینکه از یه حادثه‌ی مرگ‌بار نجات پیدا کرده بودم خداروشکر کردم. حادثه‌ای که ممکن بود جونم و از دست بدم.
    به یاسر خیره شدم. کت و شلوار یه‌دست مشکی همراه با عینک آفتابی که به چشم داشت تیپش و تکمیل کرده بود و مثل همیشه اون و خوشتیپ نشون می‌داد.
    طبق معمول دست‌هاش و داخل جیب شلوارش کرده بود و به ما نگاه می‌کرد. از همون فاصله‌ی نه خیلی دور هم می‌شد فهمید که اخم به چهره داره.
    مرد نقاب‌دار که تو راه رفتن لنگ میزد، خودش و به سختی به طرف یاسر رسوند. روبه‌روی یاسر به نشونه‌ی احترام، دست به سـ*ـینه ایستاد. تعجب کردم. مرد نقاب‌دار چه صنمی می‌تونست با یاسر داشته باشه؟
    یاسر با دست بهم اشاره کرد که به طرفش برم. کمرم و صاف کردم و سرم و بالا گرفتم. کمی جلوتر خم شدم و نقابم و از روی زمین برداشتم. هرچه به اون‌ها نزدیک‌‌تر می‌شدم باد هلی‌کوپتر موهای کوتاهم که تا روی شونم می‌رسید رو بیشتر به بازی می‌گرفت و این عصبیم می‌کرد.
    با خستگی روبه‌روی یاسر ایستادم؛ ولی نگاهم به مرد نقاب‌دار بود که با کمال پررویی روی صندلی هلی‌کوپتر نشسته بود. نقابش رو که برداشت، موهای خرمایی‌ رنگِ بلندش روی پیشونیش افتاد. صورتش از فرط عرق خیس شده بود و رنگی به رخسار نداشت. با صدای یاسر به خودم اومدم و از نگاه کردن به مردنقاب‌دار دست کشیدم. عینک آفتابیش رو برداشت و با اخم همیشگی گفت:
    - طوریت که نشده؟
    سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم. بلافاصله با دست به مرد نقاب‌دار و پاش که تیر خورده بود اشاره کردم. سعی داشتم با نشون دادن اون، منظورم رو به یاسر برسونم. نگران بودم و می‌خواستم هرچه زودتر از اتفاق‌های پیش اومده باخبر بشم. انگار یاسر متوجه‌‌ی ماجرا شده بود. سری تکون داد و گفت:
    - خودیه.
    و با لبخند نصفه و نیمه‌ای که سعی در پنهون کردنش داشت ادامه داد.
    - البته که زدی خاکشیرش کردی.
    با چشم‌های گرد شده از تعجب بهش زل زدم. چطور ممکن بود اون آدم از خودی باشه. سرم رو به طرف مرد نقاب‌دار چرخوندم و با اشاره‌ی دست سعی در توضیح دادن ماجرا داشتم؛ اما نه یاسر و نه مرد نقاب‌دار متوجه اشاره‌های گنگ و بی‌جهت من نشدن. مرد نقاب‌دار با چشم‌های بی‌حال و نگاهی متعجب بهم خیره شده بود. تو چشم‌های آبیش کلی علامت سوال بود. یاسر دستای پهن و بزرگش و روی شونم گذاشت و گفت:
    - همه چیز به وقتش، سوار شو.
    با استیصال سوار شدم و بافاصله کنار مرد نقاب‌دار نشستم. هلی‌کوپتر که بلند شد، نگاه من هم به پایین جلب شد. به درخت‌های سرسبزی که تموم محوطه رو پوشونده بودن، به جاده‌ی خاکی که به در اصلی ساختمون ختم میشد. ساختمونی با نمای قدیمی که درست وسط جنگل قرار داشت و با یه نگاه ساده و گذرا توجه هیچ‌کسی رو به خودش جلب نمی‌کرد؛ اما اطلاعات مهمی راجب به محموله‌های حمل بار داخلش پنهون شده بود. اطلاعاتی که با وجود بادیگارد‌ها و دوربین‌های متعدد بعد از یه عملیات حرفه‌ای الان دست من افتاده بود.
    هر از گاهی زیر چشمی به مرد نقاب‌دار نگاه می‌کردم. سوال‌های زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود. سوال‌هایی که معلوم نبود کی و چطور قراره به جوابش برسم.
    یاسر پا روی پا انداخت و به شخصی تلفن زد.
    یاسر: ده مین «دقیقه» دیگه اون‌جاییم. به دکتر خبر بده اتاق عمل و آماده کنه.
    در همین حین مرد نقاب‌دار خودش و به سمتم خم کرد و کنار گوشم گفت:
    - هر کاری یه تاوانی داره، تو هم منتظر باش.
    نگاه گذرایی به صورت بی‌روحش انداختم. صاف نشست و به بیرون خیره شد. یاسر تلفن رو قطع کرد و بلافاصله روبه من کرد و گفت:
    - آوردیش؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم و کمی از صندلی فاصله گرفتم. کوله پشتی رو با احتیاط روی پام گذاشتم. هارد حاوی اطلاعات و به دست یاسر دادم. لبخندی از سر رضایت زد و بی‌هیچ حرفی به بیرون چشم دوخت. تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم حرفی نزدن.
    موقع پیاده شدن، دکتر به همراه دو پرستار با تجهیزات کامل به سمت مرد نقاب‌دار پا تند کردن. یاسر جلوتر از همه حرکت کرد. می‌خواستم به سمت عمارت حرکت کنم که دستم به عقب کشیده شد. برگشتم و با مرد نقاب‌دار روبه‌رو شدم. به چشم‌هاش زل زدم. نگاهش سرد بود و پوستش از همیشه سفیدتر و بی‌روح‌تر شده بود. با صدایی که هر لحظه احتمال داشت از حال بره گفت:
    - امشب رأس دوازده میای اتاق نگهبانی.
    دستم و از دستش بیرون کشیدم. دوباره دستم رو گرفت و گفت:
    - وای به حالت اگر نیای.
    اخم کردم و نالیدم. صدای دکتر باعث شد دستم رو ول کنه. نگاهم رو ازش گرفتم و به سرعت از اون‌جا دور شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا