رمان دختر کوچه آبان|mrs.zmکابرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
***
شب شده بود و تیرداد تشرهایی که امروز از ندا خورده بود مدام در ذهنش مرور می‌کرد؛ عجیب بود که این‌قدر بی اندازه شیرین به نظر می‌رسید، به او گفته بود خودش را دوست داشته باشد دست از تخریب خودش بردارد، اما دلش می‌خواست جور دیگر خودش را دوست داشته باشد، جوری که همیشه آرزویش را داشت اما هیچ‌وقت انگیزه‌اش را نداشت، حالا که با خودش که روراست شده می‌داند انگیزه این روزهایش را پیدا کرده و بایدهرچه زودتر دست بجنباند.
ترازوی دیجیتال را از توی کمد بیرون می‌کشد، برای بالا رفتن روی آن تردید داشت آخرین باری که وزنش را کشیده بود را به خاطر نمی‌آورد، از دیدن نتیجه‌اش می‌‌ترسید جراتش را یک‌جا جمع می‌کند، قدم بر روی صفحه‌ی شیشه‌ای برمی‌دارد، با نقش بستن اعداد روی صفحه‌ نفس حبس شده‌اش را خلاص می‌کند و عقب نشینی می‌کند، تکلیفش را امشب برای آخرین بار با خودش می‌خواست روشن کند، ثمره بحث و جدالش با ندا این بود که برای بار صدم پا در مسیری بگذارد که هربار به شکل فجیعی در آن شکست خورده روبود اما حس ناشناخته‌ای در هزارتوی وجودش فریاد می‌زد که این‌بار فرق دارد و می‌تواند از پسش بربیاید.
این بار را می‌خواست با نیروی عشقی که در سـ*ـینه داشت شروع کند..
*
با انگشت سبابه‌اش گوشه‌ی پلک پف دارش را می‌خاراند و خمیازه‌ای می‌کشد، صدای بلند مادرش از توی راه پله‌ی باریک خانه به گوشش می‌رسد:
- ندا لقمه‌هات رو یادت رفت..
بی اعتنا کیفش را روی دوشش می‌گذارد و کتانی جفت شده‌اش را از گوشه‌ی دیوار حیاط برمی‌دارد، چون دیروزش خوب نبود و امروزش را با حال ناخوشش شروع کرده بود، جرو بحثش با تیرداد و دیدن سامی و از همه بدتر شروع عادت ماهیانه‌اش و هورمون‌های به هم ریخته‌ی زنانه‌اش و خشم نهفته در وجودش را به مرز انفجار رسانده بود، درب حیاط را محکم می‌بندد و با قدم‌های بی جان و سستش در میان کوچه قدم برمی‌دارد:
- خدایا این چه زندگی کوفتی که من دارم؟ا
با دیدن آلبالو ابروهای نامرتبش خمیده می‌شود و نگاهش را می‌دزدد و به نقطه‌ی دیگر منعکس می‌کند، صدای متعجب تیرداد می‌شنود:
- ندا..ندا؟
قدمش را تند می‌برمی‌دارد و صدای چند بوق کوتاه از پشت سرش بلند می‌شود و خطی عمیقی بر روی اعصاب نداشته‌اش می‌کِشد، خون در مویرگ‌ چشمانش جاری می‌شود و می‌چرخد و به سمتش می‌رودو می‌غُرد:
- چیه، چته، چی می‌خوای، چی می‌گی؟ مگه دیروز بهت نگفتم تا وقتی نظرت رو در مورد خود تغییر ندادی و دست از اخلاق‌های مسخره و بچگونت برنداشتی نزدیکم نشو. هان؟
تیرداد که عصبانیت اورا تا این حد ندیده بود دهان نیمه‌بازش را می‌بندد بی‌هوا آرام جواب می‌دهد:
- خب نظرم رو تغییر دادم که الان این‌جام.
حالت خشمگین چهره‌اش وا می‌رود، جوابش ساده بود اما انتظار شنیدن این حرف را اصلانداشت!
- سوار شو دیگه، اومدم دنبالت که باهم بریم!

به اطرافش نگاه می‌کند لجوجانه جواب می‌دهد:
- نمی‌خوام، خودت برو..
تیرداد که ذره‌ای درک از حال پریشان آشفته‌اش ندارد کنجکاو نگاهش می‌کند:
- یعنی چی که نمی‌خوام، تو الان قهری بامن؟
سرخم می‌کند نوک کفشش را روی نقطه‌ای کوچکی از زمین فشار می‌دهد:
- ناهار نیاوردم امروز برام همبرگر می‌خری؟
درخواست کوچک و عجیبش لبخند را به لب‌هایش می‌اورد:
- آره می‌خرم برات..
حرفش تمام نشده که با عجله درب ماشین را باز می‌کند و روی صندلی شاگرد می‌نشیند:
- ازهمون‌ها که اون سِری خریدی؟
- آره از همون‌ها..
نا امید می‌شود نمی‌دانست چرا دلش می‌خواست جواب نه بشنود، دوباره می‌پرسد:
- دوبل می‌خوام..
- باشه دوبل..
بغض ناشناخته به گلویش چنگ می‌اندازد و چشمانش تر می‌شود. بغض آلود می‌پرسد:
- چرا هرچی من می‌گم، می‌گی باشه؟
تیرداد سردرگم نگاهش می‌کند:
- چرا باید بگم نه؟
اشک از گوشه‌ی چشمش بلاخره‌ی می‌چکد:
- چرا باهام خوب رفتار می‌کنی؟
تیرداد دستپاچه از اشک و زاری دخترک سری تکان می‌دهد:
- چرا باید باهات بد رفتار کنم، ببینم تو حالت خوبه؟ واسه چی داری گریه می‌کنی..
هق بی جان و آرامی می‌زند با سختی کلماتش را ادا می‌‌کند:
- از خودم بدم میاد، دلم می‌خواد بمیرم، دلم می‌خواد برم یه راست برم وسط جهنم، سُرب داغ بریزن تو حلقم جزغاله بشم، چرا اصلا من باید زنده باشم چرا..
بی اختیار دلشوره می‌گیرد نگران سوال می‌کند:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده‌، حرف بزن دیگه ندا باتوام...
گریه‌اش متوقف می‌شود درست شبیه کسی که اختلال شیدایی دارد به روبه رو خیره می‌شود و صدایش را صاف می‌کند:
- چیزی نیست عادتم شروع شده‌، دیوونه شدم!
تیرداد مشکوک از حرفی که با گوشش شنیده معذب خودش را عقب می‌کشد، حالا نگرانی‌‌ جایش را باشرم عوض می‌کند، ندا نیم نگاهی به او می‌اندازد گریه‌اش دوباره اوج می‌گیرد خودش را شماتت می‌کند:
- خدایا این چی بود گفتم، چقدر احمق و بی‌فکرم من چرا باید مسائل شخصیم رو به زبون بیارم..
تیرداد کلافه هوفی می‌کشد سوییچ را می‌چرخاند و قصد حرکت می‌کند:
- بس کن ندا من چیزی نشنیدم..
مردد سوال می‌کند:
- دروغ که نمی‌گی؟
- نه..
هاله‌ی اشک چشمانش را با پشت دست پاک می‌کند به نیم رخش خیره می‌شود:
- امروز چندمه؟
تیرداد که می‌داند منظورش چیست، فرمان را می‌چرخاند با خونسردی جواب می‌دهم:
- نمی‌دونم، یادم نیست..
انگار هردو راضی بودند که دروغ بگویند و دروغ بشنوند، اما حقیقت را باور نکنند و ادامه ندهند. ندا آهی عمیق می‌کشد، طبق معمول گند زده بود و رفتارش دیوانه واربود اما احساس سبکی و بهتری داشت، دردش همین چند قطره اشک بود که بار سنگین فشار روانی‌اش را کم کند و خودش را خلاص کند..
خجل از معرکه‌‌گیری صبحش سرش را روی لبه‌ی میز کارش فشار می‌دهد‌ چشمش را می‌بندد و زمزمه می‌کند:
- خدایا چرا یه کاری می‌کنی که مثله دیوونه‌ها به نظر برسم، چرا هرچی به ذهنم می‌رسه به زبون میارم، نکنه موقع آفرینشم یکم از اون زهرماری توی ترکیبات..
- خانوم غفاری؟
هنوز سر برنداشته که پلکش باز می‌شود، صدای سینا را از پردازشگر مغزش به خوبی شناسایی کرده بود‌‌، سرش هنوز روی میز بود و از ته دل دعا می‌کند که مزخرفاتی که تا همین چند ثانیه پیش بلغور می‌کرده را نشنیده باشد، عادی سر بلند می‌کندو راست می‌نشیند جوری که گویی هیچ‌وقت توی آن حالت نبوده، دستش را روی کیبورد کامپیوترش می‌گذارد و به صفحه مانیتور خیره می‌شود، پوزخندی روی لب‌های سینا می‌نشیند رفتار عجیب و غریب دخترک برایش تازگی داشت، دستش را روی میز کارش می‌گذارد و وزن بالاتنه‌اش را بر کف دستانش حائل می‌کند کمی به سمتش خم می‌شود، نمی‌دانست تا کجا و چه زمانی می‌خواهد بودنش را نادیده بگیرد، متفکر لبش پایین را گاز می‌گیرد و با همان صدای رسای مردانه‌اش تکرار می‌کند:
- خانوم غفاری؟
ندا لبخندی می‌زند جوری وانمود می‌کند که گویا همین حالا با او مواجه شده:
- سلام روزتون بخیر، اعه شما اینجایین ببخشید حواسم نبود!
- سلام، بله متوجه شدم معلومه خیلی غرق کارتون هستین، اوضاع چطوره، همه چیز روبه راهه‌؟
سری با تایید تکان می‌دهد و پوشه ها درهم روی میز را بی دلیل جابه جا می‌کند:
- بله خوبه، هیچ مشکلی نیست!
- حالا که همه چیز خوبه، میشه یه کمکی بهم کنی باید یه قرارداد پیدا کنم، فکر کنم تو سیستم نیست!
ندا که اصلا حوصله این کار را نداشت به صندلی خالی روحی نگاهی می‌اندازد تا به او واگذار کند، سینا فکرش را می‌خواند با عجله می‌گوید:
- خانم روحی نیست رفته مالی، کمکم می‌کنی یا نه؟
از روی صندلی‌اش بلند می‌شود:
- بله حتما..
سینا متفکر به میز کار و صندلی طبی گران قیمتی که نمونه‌ی آن برای هیچ کارمندی در اداره نبود نگاهی می‌اندازد:
- میز و صندلی قشنگی داری، جدید آوردن؟
ندا قدمی به سمت قفسه‌ها برمی‌دارد:
- نمی‌دونم از روز اول که اومدم همین‌جا بود، گفتین اسم شرکت چی بود؟ مطمئنید تو سیستم ثبت نشده..
سینا که فقط برای سرکشی و درآوردن آمار اینجا بود نام شرکت نامربوطی به زبان می‌آورد:
- آراپوش گستران، یه سوال از چه طریقی اینجا مشغول به کار شدی؟
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا میان زونکن‌ها مشغول گشتن می‌شود:
    - از طریق یکی از دوستام، گفتن نیرو میخواد من‌هم اومدم، تاریخش رو هم نمی‌دونید؟
    سینا کنارش می‌ایستد و به نیمرخش خیره می‌شود:
    - نه نمی‌دونم شاید برای سه سال پیش باشه، دوستتون هم اینجا مشغوله؟
    ندا بی حوصله از سوال‌های پی درپی مسیرش را عوض می‌کند:
    - آره بالا تو بخش بازرگانی مشغوله دوستم..
    - که اینطور، میتونم بپرسم کدوم یکی از کارمندهای اینجاست، فامیلیش چیه؟
    ندا کلافه موهایش مجعدش را زیر مقنعه‌اش هدایت می‌کند:
    - فامیلیش چی بود..!
    سینا موذیانه پوزخندی می‌زند:
    - نکنه اسمش تیرداده؟ همون که پراید آلبالویی داره!
    - اره دقیقا خودشه، تیرداد، چرا من فامیلیش یادم نیست..
    لبخندش عمیق می‌شود ارام زمزمه می‌کند:
    - پس بهت گفته کارمنده این شرکته..
    ندا فارغ از این سوال‌های مشکوک پرونده‌ای را بیرون می‌کشد و با دقت برانداز می‌کند:
    - فکر کنم اصلا تو این ردیف نباشه، من برم اون سمت، پیدا کردنش خیلی سخته..
    سینا که حالا آتوی بزرگی از تیرداد گرفته بود، برق موفقیت در چشمانش می‌درخشد؛ قدمی با سرخوشی به عقب برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود و با صدای بلند می‌گوید:
    - دیگه نمی‌خواد بگردی فکر کنم بدونم از کجا میتونم پیداش کنم.
    ندا هاج و واج نگاهش می‌کند، زیر لب غُر می‌زند:
    - خب از اول می‌گفتی دیگه مرتیکه بیخود، چرا معطلم کردی..
    با صدای ویبره موبایلش به سمت میز می‌رود، بادیدن شماره تیرداد باعجله تماسش را وصل می‌کند:
    - الو بله؟!
    از میان شلوغی صدایش به گوش می‌رسد:
    - ندا برو از نگهبانی غذا سفارش دادم ناهارت رو بگیر..
    ذوق زده به سمت پلکان می‌رود:
    - اخ جون دستت درد نکنه، بیارم بالا باهم بخوریم؟
    - نه نه، نیار من الان شرکت نیستم..
    میان راه متوقف می‌شود:
    - الان کجایی؟
    - مرخصی گرفتم اومدم بیرون یه سِری کار بود باید انجام می‌دادم، فکر کنم کارم طول بکشه نتونم بیام دنبالت..
    کنجکاوانه می‌پرسد:
    - کجا رفتی خب؟ نمی‌خوای بهم بگی، اتفاقی افتاده؟
    - نه بابا چه اتفاقی، یه سری کار خورد ریزه که اصلا مهم نیست، فقط زودتر برو نگهبانی وسایلت رو بگیر..
    باشه‌ای زیر لب می‌گوید به سمت باجه نگهبانی می‌رود و روی پنجه پا می‌ایستد و از پنجره کوچک به داخل اتاقک سرک می‌کشد:
    - سلام سفارش من اینجاست؟
    نگهبان با نگاه کوتاهی براندازش می‌‌کند و چند پاکت و نایلون کوچک و بزرگ را به سمتش می‌گیرد:
    - علیک سلام، بله بفرمایید!
    - چقدر زیاده، این‌ها همش مال من؟
    نگهبان پوکر جواب می‌دهد:
    - بله اینطور که آقای مهندس گفتن همش مال شماست، نگران نباشید بین خودمون می‌مونه..
    ندا که ذهنش درگیر محتویات داخل پاکت‌هاست جواب می‌دهد:
    - نگران نیستم که!
    قدم‌هایش را تند برمی‌دارد و به اتاقش باز می‌گردد؛ در پاکت را باز می‌کند با دیدن خوراکی‌ وتنقلات مختلف ناباور می‌خندد:
    - تپل مهربون، خدایا نگاهش کن چقدر کیوت، اینجوری نمی‌شه باید به لیدا نشون بدم!
    بی تاب چند عکس پشت هم برایش ارسال می‌کند، به محض سبز شدن تیک عکس‌ها لیدا تماس می‌گیرد و پشت تلفن می‌غُرد:
    - تو انسان نیستی؟ عقل نداری شعور نداری، این عکس‌‌ها چیه واسه زن حامله می‌فرستی، نمی‌گی دلم می‌خواد؟
    - ها دیدیشون؟
    - نه کور بودم ندیدم، چه خبر شده نکنه حقوق گرفتی رفتی خرید؟ ببین ولخرجی نکن، به جاش پول من رو بردار بیار پس بده‌ این پول‌ها خوردن نداره ایشالله هناق..
    میان حرفش می‌پرد:
    - بابا حقوق کجا بود توهم که دلت خوشه، من یه هفته‌هم نیست میام سرکار، اینارو تیرداد خریده واسم، صبح دید حالم بده رفته انواع اقسام خوردنی‌ها رو واسم خریده، خدایا چقدر با ادبه این پسر، دردو بلاش بخوره پس کله‌ی سامی..
    صدای مشکوک لیدا بلند می‌شود:
    - رو چه حسابی، برای چی اون‌وقت؟
    بی تفاوت شانه‌ای تکان می‌دهد:
    - رو حساب این‌که باهم رفیقیم، ناسلامتی دوستشم‌ها، خب من به وقتش جبران می‌کنم!
    - دوست چی، کشک چی‌؟ تابلو داره طرف داره بهت ابراز احساسات می‌کنه، آخه نادون کدوم دختر و پسری می‌تونن کنارهم یه دوست عادی باشن؟
    ندا که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست باتندی جواب می‌دهد:
    - عزیزم دور و زمونه عوض شده، من نمی‌تونم به یه دهه شصتی نسل سوخته که جنس مخالف از یه کیلومتریش رد می‌شد فاز عاشقی می‌گرفت بفهمونم معنی این‌جور روابط چیه،آخه خواهر من چی می‌شد یکم اُپن مایند باشی؟!
    - بچه پررو چه بلبل زبونی هم می‌کنه، خانم اپن مایند برمی‌داری میاری همه رو یک‌جا تحویلم می‌دی، من هم در عوض از بدهیت کم می‌کنم!
    - گمونم از بدهیت بیشتره، همون سرماه پولت رو بهت پس میدم..
    - غلط کردی تو، بخدا من امشب اون پاستیل و شکلات‌های لعنتی رو نخورم بچم یه طوریش می‌شه!
    - باشه بابا، میارم مگه من می‌تونم همش رو بخورم، اینم الکی زیاده روی کرده، تیر دو سر نخوردم که‌...
    - پس منتظرتم، دیر نکنی‌ها..
    سرو کله‌ی حجت همراه مردی چهار شانه‌ ورزشکاری از در میان شلوغی پیاده رو پیدا می‌شود، فیـلتـ*ـر سیگار نیم روشنش را توی جوب پرت می‌کند، منتظر دستش را روی فرمان قفل می‌کند؛ مرد با گفتن سلامی روی صندلی عقب جا می‌گیرد و حجت باعجله توضیح می‌دهد:
    - اینم آقا جواد که تعریفش رو می‌کردم، کار درست و آدم حسابی، می‌دونی چند نفر تو این چند سال رو فُرم آورده..
    تیرداد سر می‌چرخاند و نگاهی به مرد می‌‌اندازد:
    - شرایطم رو بهت گفت؟
    جواد دستی به ریش‌های بلند سیاهش می‌کشد و با لحن لاتی‌اش جواب می‌دهد:
    - آره گفت، ولی از الان میگم منم قانون‌های خودم رو دارم!
    - قانونت چیه؟
    - وقتی بامن داری شروع می‌کنی، خواب و خوارکت بیداری شب و روزت تحت نظر منی، نداریم و نمی‌خوام و نمی‌تونم تو کارم نیست، ببین من کاری ندارم کی هستی آقازاده‌ای یا پسر کدوم سرمایه‌دار این شهری، من نوکر و لَلَت نیستم یه کلام مربی شخصیتم ازهمین الان بهت می‌گم که بعد‌ها به مشکل نخوریم، اگه پایه‌ای که بگو از کِی شروع کنیم.
    تیرداد متفکر انتهای ابروهای محوش را می‌خاراند، مصمم بود باید زودتر شروع می‌کرد:
    - از فردا شروع کنیم، آخر وقت باشه، روزها مشغولم فقط وقتی من میام کسی تو باشگاه نباشه یه سانسش‌رو واسم اختصاصی کن.
    جواد باتایید سری تکان می‌دهد و در حالی که از خودرو پیاده می‌شود جواب می‌دهد:
    - باشه مشکلی نداره، با اقا حجت هماهنگ می‌کنم. الان سرم شلوغه باس برم باقی حرف‌ها بمونه واسه فردا یاعلی..
    حجت پاکت سیگار را از روی داشبورد برمی‌دارد و هیجان زده می‌خندد:
    - اینم که دیگه به کارت نمیاد مال من، ببینم چطور شب خوابیدی صبح بیدار شدی یهو این فکر زد به سرت؟ بابا تو دیگه کی هستی، فازت چیه خدایی؟
    تیرداد بی توجه می‌پرسد:
    - ببین گفتی طرف مطمئن دیگه، الکی لاف و ادعا نباشه وقتم رو تلف کنه اگه این کاره نیست برم سراغ یکی دیگه..
    - کل شهر رو برات گشتم پسر صاف آوردمت پیش آدمش، نگران نباش ردیفت می‌کنه فقط تو بخواه اراده کن همه چیز درست می‌شه، راستی رفتی پیش دکترت چی گفت؟
    - هیچی برنامه غذایی و رژیم نوشت و چندتا قرص داد، در کل گفت مشکلی نداره میتونم شروع کنم، امروز کلا از دفتر غافل شدیم معلوم نیست اون تخم جِن تو نبودمون چه غلطایی کرده..
    حجت شیشه‌ی عینکش را با دستمال جیبی‌اش پاک می‌کند و روی دماغ استخوانی‌اش می‌گذارد:
    - زنگ زدم آمارش رو گرفتم هیچ غلطی نکرده، به حاجی گفتی ردش کنه؟
    حس بد وجودش را پُر می‌کند و آشفته دستی به موهای کوتاهش می‌کشد:
    - گفتم زیر بار نرفت، پاشو کرده تو یه کفش می‌خواد بینمون پیوند برادری ببنده، آخه این سیریش معلوم نیست تو این گیر و دار سرو کله‌اش از کجا پیداشد، حالا ببین کِی و کجا چه جور می‌چزونمش..
    - بیخیال، کاری به کارش نداشته باشیم بهتره بیخود داری بزرگش می‌کنی مال این حرف‌ها نیست بذار فعلا به حال خودش باشه..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تیرداد به هیچ عنوان نمی‌توانست وجود سینا رانادیده بگیرد، یقین داشت دیر یا زود جنگی میانشان برپا می‌شود در نهایت یکی را از میدان می‌رود، این‌جا فقط جای یک نفر بود..
    لیدا پاهای متورمش را روی هم می‌اندازد و قاشقش را توی لیوان شکلات فرو می‌بَرد:
    - چقدر خوشمزست، به جاوید بگم فقط از این‌ها بخره مارک‌های دیگه خوب نیست..
    ندا لمیده روی مبل می‌چرخد و نگاهش را از تلوزیون می‌گیرد:
    - باز کجا رفته؟ نکنه رفته ماموریت دوباره..
    - نه مامانش نذر نون و خرما داشت رفتن امامزاده داوود، مسیرش ناهمواری زیاد داره ریسکی بود باهاشون می‌رفتم..
    ندا چینی به گوشه‌ی دماغش می‌دهد و با بدبینی جواب می‌دهد:
    - صد دفعه گفتم اون شوهر هَوَلت رو به حال خودش وِل نکن، حالا ببین کِی گفتم داستان میشه!
    لیدا ابروهای براق طلایی‌اش را در هم گره می‌دهد:
    - سَق سیاهت، هِی فقط نفوس بد می‌زنی، درسته جاوید یکم بی شیله پیلست ولی هَوَل نیست، نشنوم دیگه این جمله رو از زبونت نکبت ..
    صدای عاطی خانم از توی آشپزخانه بلند می‌شود:
    - ببند چفت دهنت رو ندا، انقدر بی‌خود و بی جهت خون به دِل خواهر بیچارت نکن، چرا انصاف نداری تو بچه؟
    روی جایش می‌نشیند و زانوهایش را در آغـ*ـوش می‌گیرد و چشم‌های خسته‌ی ریزش را آهسته می‌بندد:
    - از همه‌ی مردهای دنیا متنفرم، فقط بابام خوبه، شانس آوردی مادر من، شانس چه مردی گیرت اومده، ماه..
    عاطی خانم هنوز پا از در آشپزخانه بیرون نذاشته که دوباره عقب گرد می‌کند:
    - دلم طاقت نمیاره این چشم‌هاش شوره، برم اسفند دود کنم!
    لیدا کلافه نگاهی به خواهر بدبین و نادانش می‌اندازد:
    - برو پیش یه روانپزشک خودت رو معالجه کن، فقط اون مرد بدبختی که قراره خونشو تو شیشه کنی، از زن‌ها می‌شی که دربه در می‌افتی دنبال شوهرت اینوَر اونوَر تعقیبش می‌کنی زاغ سیاهش رو چوب می‌زنی، آخرشم طرف با این فشارهای سگی که روش می‌ذاری از رو حرصش پا کج می‌ذاره، توهم با یه شیشه سم طرف رو به طرز طبیعی به کشتن می‌دی، این روال ادامه داره تا شوهر چهارم پنجمت الی آخر، آخرسرهم میشی یه بیوه روانی تنها کنج خونه سالمندان..
    لبخندی گوشه‌ی لب‌های باریکش می‌نشیند:
    - فیلم سینمایی زیاد می‌بینی‌ها، یه چیز می‌گم بین خودمون بمونه، سامی دیروز غروب اومد جلو در افتاد به پام..
    لیدا شوکه چشمانش درشت می‌کند:
    - دروغ نگو؟ چرا بهم نگفتی..
    - یادم نبود بهت بگم، نبودی ببینی پدرسوخته چه ننه من غریبم بازی درآورد، کلا هیچ‌کدوم از غلط‌کاری‌هایی که کرده بود رو گردن نگرفت که هیچ منکرش‌هم شد..
    - آشتی که نکردی باهاش؟
    بی تفاوتی سری تکات می‌دهد با اطمینان جواب می‌دهد:
    - نه بابا، حتی تو روشم نگاه نکردم، دکمش رو زدم بره گمشه، دیگه واسم مهم نیست!
    لیدا عصبی می‌گوید:
    - حیف اون همه اشک و ناله و زَجه که براش زدی، فقط می‌خواستی پدر مارو در بیاری و روزگار من رو سیاه کنی، وقتی جنبه و ظرفیت نداری نرو تو رابـ ـطه، این وسط فقط دهن من سرویس میشه..
    ندا لبخند مرموزی می‌زند ومردمک چشمش را با شیطنت می‌چرخاند؛ لیدا غضب آلود نفسش را بیرون میفرستد:
    - قیافت رو اون شکلی نکن زهرم می‌ترکه، به جای این مسخره بازی‌ درآوردن بگرد دنبال یه سرویس خواب خوشگل انتخاب کن، مادرشوهرم گیر داده داره دیر میشه زودتر وسایل بچه رو بگیریم..
    عاطی خانم میان دود اسفند که فضای خانه را پرکرده پیدا می‌شود:
    - یه چند وقت دست به سرش کن، بابا هنوز وامش جور نشده، از کجا بیاریم بخریم آخه؟
    لیدا دمق از خبر یاس مادر آهی می‌کشد:
    - مادرشوهرم هیچی یه کاریش می‌کنم، ولی خواهرشوهرهام رو چی‌کار کنم دم به دقیقه برام عکس ست و سرویس نوزاد می‌فرستن مدام پیگیرن، بخدا که خودمم از دستشون عاصی شدم یکی دوتا نیستن که پنج‌تان..
    ندا کفری می‌غرد:
    - به اون شوهر ماستت بگو جلو دهنشون بگیره، قرار نیست واسه زادو ولد یکی دیگه بابای من بره تا خرخره زیر قرض، کِی تموم میشه این رسم و رسوم‌های مسخرشون؟
    عاطی خانم تشری زیر لب می‌زند:
    - تو چرا خودت رو نخود هرآش می‌کنی فضولچه، اصلا وظیفه‌ی باباته که برای اولین نوه‌ش سنگ تموم بذاره و سیسمونی بخره، یه چند وقت دیگه‌هم اگه خدا بخواد وامش جور میشه نمی‌ذاریم تو فک و فامیل دشمن شاد بشیم.
    ندا که طاقت شنیدن حرف‌های قدیمی که بوی زور می‌داد را ندارد از جایش بلند می‌شود:
    - کُشتین مارو با این شوهر کردن و دخترشوهر دادنتون، من حاضرم ازدواج سفید بکنم ولی هرگز زیر بارهمچین ذلتی نرم!
    لیدا با تندی می‌گوید:
    - جانم ازدواج سفید؟ چه غلطا، مامان ببین چقدر بی حیا شده معلوم نیست این چیزها رو از کی یاد گرفته، اینقدر ول گذاشتینش تو چشمون نگاه می‌کنه این حرف‌ها رو می‌زنه، بخدا یکی بشنوه آبرومون می‌ره..
    عاطی خانم با تاسف سری تکان می‌دهد:
    - ازدواج سفید دیگه چه کوفتیه، بذار فرداشب بابات بیاد تکلیفت رو روشن می‌کنم..
    ندا بی تفاوت به سمت اتاقش می‌رود و بروبابایی زیر لب می‌گوید، از بچگی تاکنون همه تهدیدها برایش پوچ و توخالی بود، چون هیچ‌وقت بابت حرف‌های ریزو درشتی که می‌زد بازخواست یا تنبیه نشده بود‌.
    *
    شایسته خانم نگاهی با اکراه به خانه‌ی شلوغ و درهمی که خیلی وقت بود که رنگ نظافت را به خود ندیده بود می‌اندازد:
    - فردا زیور میگم بیاد یه دست به سر روی خونت بکشه، این چه وضعشه آخه؟
    سینا ماگ نسکافه‌اش را روی کانتر می‌گذارد:
    - نمی‌دونم نقشش چیه چرا داره دروغ میگه، صبح دیدمش با یه ماشین داغون دختره رو پیاده، بعد اون هم رفتم سراغ دختره آمارش رو درآوردم دیدم میگه تیرداد کارمند بخش بازرگانیِ!
    شایسته خانم روی کاناپه سفید رو به آشپزخانه می‌نشیند و پاهایش را روی هم می‌اندازد و آرام سوال می‌کند:
    - دختره فهمید که بهش دروغ گفته؟
    - نه روحشم خبر نداشت، اصلا تو یه عالم دیگه بود یه جوریِ..
    - انتخابشم مثل خودش خُل و چِلِ، خیلی خوب منتظر چی هستی؟ برو بهش بگو تیرداد دروغکی خودشو معرفی کرده..
    سینا سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - فکر خوبی نیست.
    - چرا فکر خوبی نیست؟ دختر از دستش شاکی میشه می‌ذاره میره‌، اون هم که همه بهونه اومدنش به اونجا بودن این دخترست، نباشه هم عمرا اگه پا بذاره تو اون شرکت‌‌، کلا شَرش کم میشه..
    کمی از نسکافه‌اش می‌نوشد و با مکث جواب می‌دهد:
    - نه رابطشون اونقدر جدی نیست که با لو دادن دروغ‌هاش بهم بخوره، می‌شناسمش بی عُرضه تر از این حرف‌هاست که پا پیش گذاشته باشه، فعلا مثله توله سگ دور وَر دختره داره می‌پلکه واق ولق می‌کنه تا دلش رو به دست بیاره، خودم می‌دونم چی‌کارش کنم که کلا جمع کنه بره گُم شه تو لونش و تا عُمر داره دیگه بیرون نیاد..
    لبخند پلیدی روی لب‌های سرخ شایسته‌خانم می‌نشیند:
    - یعنی می‌خوای عروس دارم کنی؟
    دستی به ته ریش سیاه و آنکارد شده اش می‌کشد و مغرورانه جواب می‌دهد:
    - سلیقه‌ی من و اون بُشکه زمین تا آسمون فرق داره، دست رو بد چیزِ چیپ و مسخره‌ای گذاشته، فقط می‌خوام یه مدت بازیش بدم حساب کار دست تیرداد بیاد، در حد یه ضربه واسه از دور خارج کردنش..
    شایسته خانم کفری جواب می‌دهد:
    - هر کاری که فکر می‌کنی لازم هست رو بکن، جای اون آدم تو اون کارخونه پشت میز ریاست نیست، تا دیروز کنج اتاقش دست از دنیا شسته بود به زور تا پیش تراپیستش می‌رفت، براش مهم نبود کی به کیه، کارخونه و شرکت چیه، الان‌هم که بهونه افتاده دستش جا خوش کرده، می‌ترسم هرچی بگذره خوشش بیاد و زیر زبونش شیرینی کنه و موندگار بشه، پس زودتر دست به کار شو، نمی‌خوام زحماتم بعد این همه سال بی نتیجه بمونه، من واسه آینده تو کم سختی نکشیدم، نذار کسی حقت رو بخوره..
    سینا با حرف‌های مادرش آلارم خطر به گوشش به صدا در می‌اید، باید کاری می‌کرد که همه چیز به روال سابق برمی‌گشت، بازنده از دور خارج شده نباید در این میدان تاخت می‌زد، این‌جا فقط جای خودش بود.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    باران از شب قبل کوچه را خیس کرده بود، هنوز داشت نم نم می‌بارید ندا کلاه بارانی‌اش را روی سرش می‌گذارد به آلبالو که انتهای کوچه به انتظارش ایستاده بود لبخندی می‌زند و به سمتش می‌دَود، آغاز هر صبحی که چشمانش را باز می‌کرد با صبح دیگر متفاوت بود‌، دیروزش با بغض و اشک و حالا با لبخند گشادش شمع عطری را به سمت تیرداد گرفته بود.
    - مرسی بابت سوپرایز دیروز خیلی خیلی باحال بود و حال خوب کُن بود، حالا لطفا هدیه کوچیک منو قبول کن!
    تیرداد متعجب شمع را از دستش می‌گیرد و بررسی می‌کند:
    - این شمعِ؟
    ندا شبیه بازاریابی که به تعریف جنس بنجلش نشسته، جواب می‌دهد:
    - نه، نه این یه شمع معمولی نیست، این یه شمع جادویی فقط کافیه وقت‌هایی که حالت خوب نیست و پر از انرژی منفی شدی روشنش کنی، اون وقت می‌بینی چطور معجزه می‌کنه!
    تیرداد پره‌های دماغش را نزدیک شمع می‌برد و عطرش را استشمام می‌کند:
    - ممنونم، با این تعریف‌هایی که کردی فکر کنم چیز باحالی باشه!
    - حالا کِی روشنش می‌کنی؟
    - امشب خوبه؟
    ندا طبق عادت چانه می‌زند:
    - نمیشه امروز سرکار روشنش کنی؟
    تیرداد آرام می‌خندد و دلیل اصرارش را نمی‌فهمد:
    - چرا باید تو روز روشن اون هم سرکار شمع روشن کنم، همکارها ببینن فکر می‌کنن دیونه شدم!
    گوشه‌ی پلکش می‌افتد و با لحن غمگینی زمزمه می‌کند:
    - می‌دونم هدیم به درد بخور نیست!
    تیرداد که چشم ترسیده از گریه‌ی دیروزش دارد جواب می‌دهد:
    - نه نه خیلی هم به درد بخوره، واقعا دوستش دارم بهترین هدیه‌ای بود که توی عمرم از کسی گرفتم، واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم!
    بیراه نمی‌گفت اگر ویلای پنت هاوس متل قو و ماشین آخرین سیستمی که پدرش در روز تولدش به او هدیه داده را فاکتور می‌گرفت، این شمع عطری بهترین هدیه‌ی زندگی‌اش بود!
    ندا سرخوش موزیک ضبط را زیاد می‌کند:
    - دفعه بعد یه چیز بهتر برات میارم!
    تیرداد با صدای بلندی که به گوشش برسد جواب می‌دهد:
    - لازم نیست همه چیز رو جبران کنی، واقعا نمی‌خوام، اوکی؟
    ندا که قصد کم کردن آهنگ را ندارد بلند داد می‌زند:
    - نه‌، قبول نیست. من عاشق بده بِستونم!
    تیرداد تسلیم از توجیح دخترک به مسیرش ادامه می‌دهد، چقدر دلش می‌خواست بیشتر با او حرف بزند، اما چیزی شبیه ترس مانعش می‌شد، نمی‌خواست ریسک کند، سربه هوایی ندا کارش را سخت‌تر می‌کرد، دیر می‌گرفت و دیر متوجه می‌شد، به کل حال و هوایش فرق داشت و انگار در دنیای دیگری سیر می‌کرد حالا درمانده بود و نمی‌دانست چگونه او را به دنیای خود دعوت کند.
    با توقف ماشین توی پارکینگ ندا صدای ضبط را کم می‌کند قدرشناسانه سرخم می‌کند:
    - مرسی که منو می‌رسونی سرکار، ممنون که نمی‌ذاری سوار اتوبوس‌های بو گندو و متروهای شلوغ و اسنپ‌های گرون گاز بشم واقعا مرد سخاوتمندی هستی!
    مجال نمی‌دهد و با عجله سر بلند می‌کند و توی چشمان عسلی‌اش زل می‌زند و می‌پرسد:
    - می‌خوای برای ناهار برات نودل بخرم؟
    تیرداد که برای گفتن حرفش مردد است سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه مرسی نمی‌خوام..
    - خب بگو هرچی دوست داری، برات می‌خرم؟
    تیرداد با کمی‌ مکث می‌گوید:
    - واقعیتش این‌که باید راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم..
    - قیافت یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دیگه صبح‌ها قرار نیست دنبالم بیای!
    - نه، نه..
    - پس چی، نکنه می‌خوای باهام حساب کنی؟ ببین من می‌دونم یه سری بدهی تو زندگیم دارم ولی اعتقادی به..
    تیرداد کلافه هوفی می‌کشد و توی حرفش می‌پرد:
    - یه لحظه اجازه می‌دی من حرف بزنم؟
    ارام سرش را تکان می‌دهد، تیرداد با لحن محکم و تندش جمله‌ای که در ذهنش آماده کرده بود را به زبان می‌آورد:
    - ببین من تصمیم خودم رو گرفتم می‌خوام لاغر کنم، دیگه نمی‌خوام اینجوری ادامه بدم دیروز هم رفتم پی کارهای رژیم و باشگاه، می‌دونم برات مهم نیست ولی مثله قبل نمی‌تونم باهات هر غذایی رو بخورم..
    ندا هاج و واج نگاهش می‌کند:
    - رژیم واسه چی، دوباره که شروع کردی؟ چرا فکر می‌کنی برام اهمیتی نداری، اصلا مگه قرار نشد دیگه از این حرف‌ها نزنی؟ چرا برگشتی سر خونه اول..
    - تصمیمم جدی، برای سلامتی خودمم هم شده می‌خوام انجامش بدم..
    - چرا اینقدر به خودت سخت می‌گیری، آخه؟ من که گفتم تو مشکلی نداری چرا خودت رو اذیت می‌کنی‌.
    - بهت نگفتم که منصرفم کنی، فقط می‌خوام به عنوان یه دوست...
    حرفش را می‌خورد، ندا باتردید نگاهش می‌کند:
    - به عنوان یه دوست چی؟
    - حمایتم کنی.
    جمله‌اش را تکرار می‌کند:
    - حمایتت کنم، یعنی حمایت من..
    - حمایت تو چی؟
    - اینقدر مهمِ؟
    - مهمِ، اگه بگی نه هم انجامش نمیدم!
    ذوق می‌کند‌ از حرفش، کامل به سمتش می‌چرخد تا واضح چشمان خجلش را ببیند:
    - یعنی دیگه نمیتونیم باهم رستوران چینی؟
    - یه مدت نه، ولی قول میدم می‌برمت هرجایی که دوست داری غذا بخوری..
    - اینجوری که خوش نمی‌گذره من بخورم تو بشینی نگاه کنی، خیلی بی رحمیه تیرداد..
    - به نظرت انجامش بدم؟
    - گفتی به سلامتیت هم مربوطه این‌کار؟ اره‌..
    عرق از گوشه‌ی پیشانی‌اش می‌چکد و بی پروا جواب می‌دهد:
    - مهم‌ترین دلیلم همینه دیگه نمیخوام چهل سال از سنم پیرتر باشم، هرشب مشت مشت قرص فشار خون و چربی بی خوابی هزارتا کوفت زهرمار رو بخورم، نمی‌خوام زانو و لگنم تا چند سال دیگه از کارافتاده و مصنوعی بشه، نمی‌خوام بخاطر یه پیاده روی کوتاه نفسم تنگ بشه، می‌خوام عادی باشم مثله بقیه جوون‌های همسن و سال خودم زندگی کنم، فقط بهم بگو کارم درسته؟
    رد نگرانی در حالت چشمانش پیدا می‌شود:
    - تو این همه مشکل داشتی و تو این مدت حتی یبارم بهم نگفتی؟ من الان باید بفهمم مریضی و قرص می‌خوری؟
    با کمی مکث جواب می‌دهد:
    - چون تو هیچ‌وقت درموردم کنجکاو نشدی، نخواستی من رو بشناسی..
    خودش را خودخواهی به تمام معنا می‌پندارد، حق با تیرداد بود هیچ وقت نخواست اورابشناسد در حالی که همه مشکلات و غم‌های رومزه‌ی این اواخرش را برای او به ارمغان می‌بُرد بیشتر شبیه سنگ صبور بود برایش تا یک دوست، اصلا مگر چه چیزی بیشتر از او جز نامش و شغلش سنش می‌دانست؟ حالا این دوستی چقدر یک طرفه به نظر می‌آمد، اگر امروز برای در خواست یک کمک و حمایت ساده این موضوع را به زبان نمی‌آور مشخص نبود این داستان تا کجا ادامه پیدا می‌کرد.
    شرمگین انگشتانش را میان توی هم قلاب می‌کند:
    - من خیلی عوضی‌ام..
    تیرداد با حیرت نگاهش می‌کند:
    - چی، چرا؟
    لب‌های سردش را روی هم فشار می‌دهد و خودش را شماتت می‌کند:
    - توی این مدت کوتاه که خیلی هوام رو داشتی، اولین نفری بودی که دیوونه بازی‌هام و غُر زدن‌هام بی منت تحمل کردی، از همون روز اول هرکاری از دستت براومد برام انجام دادی، گوشیم رو درست کردی، واسم کار پیدا کردی سعی کردی حالم رو خوب کنی، حس می‌کنم خیلی آویزون بازی در اورودم، لعنت به من چقدر بی فکرم..
    - لطفا این حرف‌ رو نزن..
    ندا که با واقعیت ماجرا روبه رو شده، با تاسف سری تکان می‌دهد:
    - چرا نزنم وقتی واقعا من یه عوضی خودخواهم؟ ای خدا چقدر من بی فکرم!
    تیرداد عصبی نفسش را بیرون می‌فرستد:
    - بس کن من فقط ازت مشورت خواستم، چرا باید به خودت توهین کنی؟
    منحی لبش خمیده می‌شود:
    - فکر میکنم باید گریه کنم!
    تیرداد تسلیم دستش را به سمتش می‌گیرد:
    - نه، نه،اصلا‌‌ حتی بهش فکرهم نکن، نفس عمیق بکش‌، مشکلی نیست آروم باش باشه؟
    با تایید سری تکان می‌دهد، با چند نفس عمیق اکسیژن را به مغزش می‌رساند آرام پلکش را می‌بندد:
    - اوهوم، مهم این‌که الان می‌دونم باید چیکار کنم!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تیرداد نگران و مبهوت می‌پرسد:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    ندا مصمم از تصمیمش جواب می‌دهد:
    - از این به بعد فقط تو، تا من پیشتم نباید غصه‌ی چیزی رو بخوری، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره، مثله کوه پشتتم غمت نباشه رفیق!
    تک خنده‌ی آرامی می‌کند؛ الحق که صفر و صد این دختر معلوم نبود، انگار عادت داشت شور هرچیز را در بیاورد حالا چطور باید به او می‌فهماند تعادل داشته باشد مثله همیشه با او رفتار کند:
    - ممنون نمی‌خوام خودتو اذیت کنی، سخت نگیر باشه؟
    سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه نه امکان نداره، تازه روشن شدم. از همین حالا مثله آدامس بهت میچسبم ولت نمی‌کنم، روی تموم مراحل زندگیت رو من حساب می‌کنی باشه، بهت قول می‌دم حالا انگشت کوچیکتو بده‌...
    تیرداد خنده‌اش شدید می‌شود، اغراق‌ آمیزترین موجودی روی کنارش نشسته بود مهم نبود اگر هیچ‌وقت پای قولش نمی‌ایستاد چون ادعایش هم دوستداشتنی و شیرین به نظر می‌رسید.
    - یالا بیا ثبتش کنیم!
    انگشتش میان انگشت ظریفش حلقه می‌شود اجازه می‌دهد پیمانش را به سبک و سیاق خودش ماندگار کند. ندا با دقت انگشت شصتش را نزدیک می‌برد:
    - حالا مُهرش بزنیم..
    با برخورد انگشتان شصتشان بهم گره دستش را آزاد می‌کند و فوت آرامی به سرانگشتانش می‌زند:
    - اینم از پُستش!
    با صدای ضربه‌ای که به کاپوت ماشینش می‌خورده لبخندش پاک می‌شود، سر می‌چرخاند به سینا همراه موتورش ضربه‌ای عامدانه به ماشینش زده بود حالا روبه رویش ایستاده بود خیره می‌شود و بالحن آرامی می‌گوید:
    - برو سرکارت دیر شده، کاری داشتی بهم زنگ بزن‌.
    ندا که متوجه حضور سینا شده کیفش را برمی‌دارد و زیر لب غر می‌زند:
    - اول صبحی این دیگه سرو کلش از کجا پیدا شد..
    با عجله از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که مقنعه‌ی بلندش را روی سـ*ـینه‌اش مرتب می‌کند با سلام کوتاهی از کنارش می‌گذرد و به سمت خروجی پارکبنگ می‌دَود.
    تیرداد شاکی از ماشین بیرون می‌اید و نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد با چندقدم کوتاه به او نزدیک می‌شود، پوزخند مضحک همیشگی‌اش بر روی لب‌هایش بود و خیره ایستاده بود و پلک برهم نمی‌زد.
    - نمی‌خوای چک نمی‌کنی ببینی بهت خسارت زدم یانه؟
    تیرداد بی آنکه نگاهی کند به راهش ادامه میدهد:
    - لزومی نداره وقتی نمی‌تونی از پسش برنمیای!
    سینا پشت سرش قدم برمی‌دارد با این‌که سنگینش را هنوز هض نکرده، که دوپهلو می‌گوید:
    - همیشه از سلیقت خوشم می‌اومد، ولی این سری ناامیدم کردی..
    - مهم این‌که خودم باهاش حال می‌کنم‌‌‌‌.
    - پس باید بیشتر بهش دقت کنم، شاید من‌هم ازش خوشم اومد و خواستم باهاش حال کنم!
    تیرداد قدمش یک آن ثابت می‌شود و رگ گوشه‌ی پیشانی‌اش برجسته می‌شود رنگ و رویش سرخ می‌شود:
    - چی گفتی؟
    فقط کلمه‌ی اضافه‌ای کافی بود که تا مشت اولش توی صورتش فرود می‌آمد..
    لبخند لجوجانه‌ی سینا کِش دارتر می‌شود، دلش می‌خواست مانند دوران کودکی اورا بکوباند و دلخوشی‌اش را نشانه‌ بگیرد و قلبش را بسوزاند، اما از بد روزگار دیگر دو پسربچه نبودند حالا به عنوان دو مرد بالغ روبه روی هم ایستاده بودند، با سر اشاره‌ای کوتاهی به ماشینش می‌کند:
    - ماشینت رو می‌گم، گفتم شاید ازش خوشم بیاد‌..
    خم ابروهای طلایی محوش آزاد می‌شود و با لحن محکمش جواب می‌دهد:
    - خوشت نمیاد، بهش فکر نکن.
    سینا بار اولین بار قلبش به تپش می‌افتد، ترس به قلبش روسوخ کرده بود، ترس از تغییری که در صدا و چشمانش می‌دید، ترس از این‌که دیگر ترس را در وجودش حس نمی‌کرد، حالا به سختی کارش پِی می‌برد، او همان پسربچه‌ی بی دست و پای گذشته نبود که به سادگی از پا در بیاید، باید محتاط‌تر عمل می‌کرد.
    *
    دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد نگاهش را از ساقه طلایی‌های روحی که در حال حل شدن در لیوان چاییش بودند می‌گذرد، این چندمین پیامکی بود که از صبح داشت برای تیرداد می‌فرستاد:
    - گرسنته؟ می‌خوای یکم خوراکی بیارم؟ ضعف نداری..
    روحی هورتی از چایی‌اش می‌خورد و نگاهی به مزاحم تازه واردی که زندگی‌اش را پس سال‌های کار شرافتمندانه مختل کرده بود می‌اندازد، دستور اکیدی که جدیدا از مقامات بالا دریافت بود توی مغزش رِژه می‌رود، کاری به کارش نداشته باشد، فقط رفت و آمدش را کنترل کند، از او کار نکشد، در کل نگذارد آب توی دل پرنسس مرموز بخش بایگانی تکان بخورد.
    ندا لبخند مصنوعی به روی روحی که چند دقیقه‌ای بود از پشت عینک ذره‌بینی‌اش محو تماشایش نشسته بود می‌زند و آرام صفحه موبایلش را ناامید قفل می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد:
    - امروز خیلی زود کارها تموم شد!
    دل روحی خون می‌شود، با تاسف آهی می‌کشد:
    - آره زود تموم شد، همون یه ذره‌ای کاری که چندساعتی رو باهاش مشغولش می‌شدم رو هم دیگه به لطف شما ندارم!
    ندا لبخندش عمیق می‌شود، طوری که حتی ککش راهم نگزیده جواب می‌دهد:
    - خواهش می‌کنم، دست خودم نیست از فِس فس کردن خوشم نمیاد دوست دارم همه کارها رو سه سوته انجام بدم، این یکی از عادت‌های خوب بچگیمه که همیشه باهام بوده!
    روحی آرام زیر لب بی ربط می‌گوید:
    - لابد تو بچگیتم تو مدرسه از اون دسته دانش آموزهایی بودی که می‌گفتی خانم مشق‌ها رو نمی‌بینید!
    هیجان زده جواب می‌دهد:
    - دقیقا از اون دسته بودم، شما از کجا فهمیدی؟!
    شوکه از این‌که صدای آرامش به گوشش تیز دخترک رسیده دستش را روی دهنش می‌گذارد و دستپاچه می‌خندد:
    - هیچی همین‌جوری بی منظور پرسیدم، حدس زدم.. واقعا فرزی ماشالله..!
    دست زیر چانه‌ی باریکش می‌گذارد و با حسرت آهی می‌کشد:
    - تند و تیزم ولی چه فایده وقتی شانس باهام یار نیست، به قول ننه زلیخا خدا بیامرزم همیشه می‌گفت پیشونی باید بلند باشه، خوشگلی و زرنگی به چه کار میاد..
    روحی کنجکاو نگاهش می‌کند:
    - خدا رحمتش کنه بنده خدا راست می‌گفت، ولی بهت نمیاد همچین بدشانس و بدشانسم باشی!
    ندا که منتظر واکنشی کوچک برای گرم شدن چانه‌اش بود جواب می‌دهد:
    - نه بابا نگاه به سرو ریخت و ظاهرم نکن اگه بخوام مو به مو از بداقبالی‌های زندگیم واست بگم یه کتاب هزار صفحه‌ای میشه، ببین من دقیقا از روزی که چشمم باز کرد زندگیمون زیر رو شد، باورت میشه دقیقا تو روز تولد من وقتی مامانم داشت تو بیمارستان واسه زاییدن زور می‌زد از اون طرف بابام تو جاده با یه تریلی شاخ به شاخ میشه..
    روحی شوکه میپرسد:
    - مُرد؟
    - نه چیزیش نشد به موقع نجاتش میدن، فقط کامیونش و کل بارش تو اتیش می‌سوزه و نابود میشه!
    نفس راحتی می‌کشد:
    - خداروشکر..
    - خداروشکر ولی خب ورشکسته شد، ماشینی که تازه با پولی قرضی خریده بود کلا داغون شد، صاحب بارم تا قرون آخر جریمه بار رو ازش گرفت تازه دوسه ماهی هم زندون گذروند، خلاصه ورود من به دنیا اینجوری شروع شد، بخاطر همین ننه زلیخا همیشه بهم میگفت نطفم تو روز قمر در عقرب بسته شده کلا بد طالع و بدشگونم، پیرزن زیادی رک و راست بود..
    روحی از وخامت اوضاعش هووفی زیر لب می‌کشد و فکری به ذهنش می‌رسد :
    - ببین یه دعانویس می‌شناسم خوراک کار خودته میری پیشش یه نظر بهت می‌ندازه یه چیز برات می‌نویسه کلا زندگیت کن فیکون میشه، من خودم چندسال مشتری ثابتشم..
    هیجان‌زده از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و به سمتش می‌رود:
    - توروخدا جدی می‌گی؟ چیکار می‌‌کنه مثلا..
    روحی محتاط نگاهی به اطراف می‌اندازد:
    - آره بابا دروغم کجا بود، همین چند وقت پیش رفتم پیشش یه تاس انداخت واسم گفت بختم رو بستن، گفت کار یه زن موقرمز چشم زاغ، یکم فکر کردم دیدم تنها آدمی با این مشخصات تو فک و فامیل می‌شناسم زن عمومه، نگو عفریته طلسمم کرده..
    ندا بهت زده روبه رویش می‌ایستد، فکرش راهم نمی‌کرد که روحی مجرد باشد:
    - بعدش چی شد؟ چی‌کار کردی..
    - هیچی یه دعا داد بهم گفت بسوزنمش تو چارگوش خونه دودش بدم تا طلسمش باطل بشه..
    - حالا تاثیری هم داشت؟
    لب و لوچه‌اش آویزان می‌شود و افسرده آهی می‌کشد:
    - چی بگم والا، فعلا که خبری نیست منتظرم ببینم افاقه می‌کنه یانه!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - ایشالله که افاقه کنه..
    روحی با سرانگشتش روی شیشه‌ی میزش رد قلبی را می‌کشد؛ نمی‌دانست چرا اما نیاز داشت کمی بار سنگین حرف‌های نگفته توی دلش را سبک کند آن هم برای کسی که تا چند لحظه پیش او را دشمن خودش می‌دید، پوزخند نیمکاره‌ای می‌زند:
    - اگه هم افاقه نکرد هم فدای سَرم، الان دیگه به چه دردم می‌خوره وقتی سی و هفت سالم شده، اگه قرار بود اتفاق بیفته همین چندسال پیش که جوون‌تر بودم اتفاق می‌افتاد..
    ندا صندلی بلااستفاده گوشه‌ی اتاق را برمی‌دارد و نزدیکش می‌برد روبه رویش می‌نشیند، فرصت خوبی برای نزدیک شدن و آب کردن یخ‌ها بود:
    - ای بابا یه جور میگی سی وهفت سال انگار صدسالته، تازه اول جوونیته این که منتظر بشینی دست رو دست هم بذاری که دعای فال دعانویس افاقه کنه و شاهزاده رویاهات پیدا بشه که بدتر آدم افسرده و داغون میشه!
    روحی ابروهای نامرتبش را بالا می‌برد و جواب می‌دهد:
    - پس میگی چی‌کار کنم؟ بیفتم تو کوچه خیابون دنبال نیمه گمشدم، ببین اصلا این کارها تو شخصیت من نیست، من از روزی که چشمم وا کردم خودم محتاج هیچ مردی ندیدم، الان دوازده سال تموم که هیچ راهی جز مسیر خونه به اداره نرفتم، اهل رفیق بازی و مهمونی و دورهمی و مسافرت هم نیستم، کلاسالی یه بار دم عید میرم خرید تموم شد و رفت..
    متعجب از زندگی روتین و یک‌نواختش می‌پرسد:
    - یعنی داری میگی تا به حالا یه دوستپسرم نداشتی!
    - نه والله نداشتم دروغ ندارم که، ولی از پسر همون زن عموم که گفتم طلسمم کرده یه زمانی تو نووجونیم خوشم می‌اومد ولی قسمت نشد هیچ وقت نتونستم بهش بگم، اون‌هم که رفت با یکی از دخترخاله‌هاش ازدواج کرد الان هم یه بچه ده ساله داره، کلا همون یه دونه واسم درس عبرت شد شوق و ذوقم‌رو کور کرد به خودم قول دادم دیگه یک طرفه عاشق کسی نشم، هر کی من رو می‌خواد خودش بیاد پیدام کنه، از اون به بعد پی هیچ مردی نرفتم!
    ندا لبش را گاز می‌گیرد و خم ابروهایش غلیظ می‌شود:
    - ببخشیدها ولی عجب آدمی هستی تو، مگه میشه بخاطر یه کِراش ناموفق آدم دست از زندگی بشوره؟!
    - میبینی که من شستم، نمی‌خوام قلبم بشکنه!
    ندا شاکی لب به سرزنش وا می‌کند:
    - لابد خواستگارهاتم یکی یکی باهمین بهونه زدی رد کردی؟ آره..
    روحی که داغ دلش تازه شده جواب می‌دهد:
    - من الان دوساعته دارم میگم بختم بستست، خواستگارکجا بود توهم دلت خوشه، من کلا دوتا خواستگار داشتم یکیش همسن آقا خدابیامرزم بود که پرستار مفت و مجانی می‌خواست واسه آخرهای عمرش ایزی لایفش رو عوض کنم، اون یکی هم روحش خبر نداشت ننش بی خبر اومده بود که واسه شاخشمشادش زن بگیره که فکر مواد و عیاشی از سرش بیفته، خودت که میبینی که بَر روی خوبی ندارم نکنه باخودت فکر کردی همین‌طور خواستگارهام واسم صف کشیدن..
    نگاهی به چشمهای ریز پشت قاب عینک و صورت رنگ پریده و ابروهای پرپشت و نامرتبش می‌اندازد برخلاف ظاهر بدعُنقش ، ساده بود و صادقانه حرف می‌زد باکی از تخریب خودش نداشت با واقع بینی گره از راز و رمزهای زندگی‌اش باز می‌کرد، ندا طبق معمول با همان خوش قلبی‌ همیشگی‌اش جواب می‌دهد:
    - به این خوشگلی، کجات ایراد داره، ماشالله قدتم که بلنده، اتفاقا صورت نچرالی داری،‌ فقط یکم باید به خودت برسی که با یه پاکسازی و رنگ و هایلایت از این رو به اون رو میشی!
    روحی لبخندی خجول می‌زند و بی اعتماد به نفس می‌گوید:
    - آخه من کجام خوشگله، حرف‌ها می‌زنی‌ها...
    ندا از روی صندلی بلند می‌شود، آخرین نصایحتش را به گوشش می‌رساند:
    - توروخدا اینقدر خودت رو دست کم نگیر، گفتم که ایرادی تو صورتت نمی‌بینم، اگه مشاوره زیبایی خواستی بیا پیش خودم بهت بگم باید چیکار کنی که یه شهر رو دنبال خودت بکشونی!
    روحی از شنیدن پیشنهاد وسوسه‌انگیزش کیفش کوک می‌شود‌، هیچ‌وقت در این زمینه موفق نبود همه این سال‌ها به کج سلیقگی و دِمده‌پوشی در میان همه‌ی فامیل آشنا سرشناس بود، تمام کودکی و نوجوانی و جوانی‌اش را کنار چهار برادر غول تَشنش گذرانده بود، خلق و خوی مردانه‌اش ظرافتش را به چالش کشیده بود، حالا آنقدرهام برایش بد نبود از وجود دخترک استفاده کند کمی از تغییری که همیشه در خیالش داشت را عملی کند.
    *
    تردمیل هر بیشتر از قبل روی دور تند می‌رفت، جواد شبیه اعزرائیلی که بی صبرانه مشتاق جان گرفتن تیرداد است روبه رویش ایستاده بود و لحظه چشم از روی او برنمی‌داشت و با صدای زمخت و گوش خراشش مدام داد می‌زد:
    - یالا..یالا.. یالا..بجنب..
    تیرداد که آخرین گام‌های بی رمقش را از روی تردمیل برمی‌دارد جواب می‌دهد:
    - نمی‌تونم، باید استراحت کنم..
    کم کم متوقف می‌شود و دست روی زانوهای دردناکش فشار می‌دهد وآهی می‌کشد:
    - حس نمی‌کنی واسه روز اول کافیه؟
    جواد حوله‌سفید را به سمتش پرت می‌کند و مصمم جواب می‌دهد:
    - نخیر جناب هنوز چندتا تمرین دیگه‌هم مونده.
    عرق پیشانی و گردنش را خشک می‌کند و موبایلش را از روی میز برمی‌دارد به محض گشودن صفحه چند تماس و پیام دریافتی از ندا متعجبش می‌کند؛ چطور آخر شب شده بود و هنوز نخوابیده بود؟ نگاهی به جواد که از دور برایش کمین کرده بود می‌اندازد معطل نمی‌کند و با عجله شماره‌اش را لمس می‌کند، صدای سه بوق کوتاه و در نهایت منجر به شنیدن صدای نگرانش می‌شود.
    - الو کجایی، خوبی؟ چرا زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
    تیرداد خسته قدمی برمی‌دارد و در حالی که نفس نفس می‌زند به سختی جواب می‌دهد:
    - ببخشید، متوجه نشدم..
    - صدات چرا اینجوریه، چیزی شده؟ چرا جواب نمی‌دی خب پرسیدم کجایی؟
    - الان..باشگاهم..
    - این وقت شب؟ هیچ ساعت رو دیدی، نکنه دیوونه شدی..
    - صبح تا عصر سرکارم وقتی واسم نمی‌مونه!
    - به خودت فشار نیار، بسه دیگه برو خونه..
    - باشه، آخراشه من باید برم دیگه، بگیر بخواب صبح باید زود بیداری بشی.
    - باشه می‌خوابم، ولی حواسم بهت هست!
    لبخندی می‌زند و آرام نجوا می‌کند:
    - ممنون، حالا بخواب شبت بخیر.
    انگار نیاز داشت به شنیدن این حرف که دوباره انرژی به جانش برگرداند، نیرویی ناشناس پاهای خسته‌اش را وادار به حرکت می‌کند.
    باید می‌رفت و تمام می‌کرد این معامله‌ای که خودش با خودش کرده بود..
    بادرد عضلاتش دور خودش می‌پیچد و چشمان خسته‌اش را به اجبار زنگ موبایلش آهسته باز می‌کند، آفتاب سرد پاییز روی لحاف تیره‌ی تختش افتاده بود، هنوز مغزش ریکاوری نشده بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و منشا دردی که می‌کشد از کجاست..
    نام حجت روی صفحه موبایلش محو می‌شود، فقط پنج ثانیه کوتاه سکوت و بعد پَرشی تندو تیز، بلاخره مغزش بالا آورده بود اطلاعات شب سخت گذشته را که با خستگی و بدن کوفته‌اش به خواب فرو رفته بر روی جایش می‌نشیند عقربه ساعت حوالی یازده صبح می‌چرخید، شماره‌ حجت را می‌گیرد و صدای خش دار و گرفته‌اش را از حنجره بیرون می‌فرستد:
    - بابا خواب موندم، چرا بیدار نکردی؟
    - مثل این‌که هنوز خوابی کامل بیدار نشدی، نگاه کن ببین از صبح چندبار زنگ زدم، دیگه می‌خواستم بیام دنبالت و شخصا بیدارت کنم حاجی زنگ زده باید بریم کارخونه سبحانی و دارو دستش دارن میان باید اونجا باشیم..
    قلنج گردنش را می‌شکند و خمیازه‌‌ی بی صدایی می‌کشد:
    - آها..میگم ندا رو امروز ندیدی؟ اومده بود دیگه آره؟
    - اره اون که سرکارشه، کِی بریم؟
    - اون مرتیکه بدردنخور رو بفرست جای من بره، من می‌خوام بیام دفتر..
    - حاجی تاکید کرده خوب تو بری، اینو کجا بفرستم، بیام دنبالت باهم بریم؟
    - نمی‌خواد خودم می‌رم تو می‌خوای کجا بیای؟ بمون اونجا حواست به دفتر باشه..
    - باشه هرجور خودت صلاح می‌دونی..
    پیراهن گشادش را از تنش بیرون می‌کشد تلو تلویی می‌خورد و به سمت حمام می‌رود، نصف روزش را روی تخت گذرانده بود باید فکری برای مابقی روزش می‌کرد و نقشه‌ای می‌کشید..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    ندا نگاهش را از موبایل روحی می‌گیرد و با اکراه حالت لبش را کج و معوج می‌کند:
    - ایش این چیه دیگه؟ خیلی قدیمیه، کی دیگه موهاش رو شرابی رنگ می‌کنه، اصلا به سن و سالت نمیاد، گفتم که باید هایلایت کنی!
    روحی که حسابی توی برجکش خورده موبایلش را پس می‌گیردزیر لب می‌گوید:
    - قشنگه که، بی ذوق!
    - اصلا هم قشنگ نیست، اصلا بذار زنگ بزنم به دوستم که آرایشگره واسه امروز برات نوبت رنگ بگیرم بعد سرکار بریم، خودم باهات میام میگم چی کار کنه تو بلد نیستی!
    روحی نامطمئن روی صندلی‌اش جابه جا می‌شود:
    - کارش درسته؟ یه وقت گند نزنه به موهام..
    از روی میز پایین می‌پَرد و قفل موبایلش را باز می‌کند:
    - کارش حرف نداره، ببینم پول مول که همرات هست، آره‌؟ زنگ بزنم یانه..
    - اره دارم مشکل پولش نیست، ببین دارم بهت اعتماد می‌کنم‌ها‌ یه وقت شبیه تازه عروس‌ها کله زرد نشم نمی‌دونی که داداش‌هام چقدر گیرن، زن داداش‌هام که بدتر فقط منتظرن واسم حرف در بیارن از هفت پشت غریبه، غریبه ترن..
    ندا موبایلش را گوشش می‌گذارد:
    - الو سلام اِلی جون...
    روی پاشنه‌ی پای خود می‌چرخد و نگاهی به روحی می‌اندازد:
    - مرسی عزیزم، بخدا سرم خیلی شلوغ این روزها شما ببخشید، ببین قربونت برم امروز عصر هستی یه نوبت رنگ و هایلایت می‌خواستم واسه دوستم!
    روحی مضطرب زمزمه می‌کند:
    - بگو تا حالا موهام رو رنگ نذاشتم، بگو..
    ندا بی توجه ادامه می‌دهد:
    - فداتشم لطف می‌کنی، پس من امروز مزاحمت میشم!
    با کمی خوش و بش تماس را قطع می‌کند با لحن آکنده از منت می‌گوید:
    - بیا ردیفش کردم، تو نمی‌دونی چقدر سرش شلوغه اصلا این‌که همین جوری راحت به هرکسی نوبت نمیده باید یه ماه قبلش هماهنگ کنی، چون من بودم قبول کرد روم رو زمین ننداخت..
    - دستت درد نکنه، بخدابرات جبران می‌کنم!
    ندا که همیشه فرصت طلب و عاشق شنیدن کلمه جبران است، لیست چیزهایی که دوست دارد را خودکار توی ذهنش ردیف می‌کند، سرخوش به سمت درب خروجی اتاق می‌رود و صدای روحی را از پشت سر می‌شنود:
    - کجا داری میری؟
    شماره تیرداد را می‌گیرد و با صدای بلند جواب می‌دهد:
    - دارم میرم سرویس، الان میام!
    در حالی صدای بوق توی گوشش می‌پیچید زیر لب آرام زمزمه می‌کند:
    - یعنی از دستش تا دستشویی هم نمی‌تونم برم!
    توی پاگرد زیر زمین می‌ایستد و با محض وصل شدن تماس مجال نمی‌دهد شاکیانه می‌گوید:
    - هیچ معلومه کجایی‌ تو؟ از صبح ده بار اومدم بالا نبودی، ببینم چیزی شده؟ نکنه مریض شدی؟ ها..
    تیرداد دستپاچه جواب می‌دهد:
    - ای بابا برای چی رفتی بالا؟ کاری داشتی زنگ می‌زدی خب!
    ندا تخس جواب می‌دهد:
    - دلم خواست، تو چیکار داری اصلا؟
    - یعنی چی که دلم خواست؟ صد دفعه گفتم همونجوری پانشو نرو بالا..
    - دلم تو این زیر زمین پوسید، به خدا رنگ آفتاب نمی‌بینم من این پایین، این‌جا که می‌مونم نفسم تنگ میشه میرم بالا که هم دلم باز شه، هم تورو ببینم..
    تیرداد با کمی مکث جواب می‌دهد:
    - خیلی خوب اومدم کارخونه اصلی، یه سری کارهست باید انجام بدم نمی‌دونم تاکی طول می‌کشه!
    دمغ به دیوار راه پله تکیه می‌دهد و می‌پرسد:
    - یعنی امروز نمی‌بینمت؟
    - سعی می‌کنم خودم رو برسونم، دیگه نرو بالا باشه؟
    ندا هوفی آرام می‌کشد:
    - باشه، زودبیا..
    - باشه.
    با دیدن سایه‌ای که از بالای پلکان روی دیوار افتاده تماس را فوری قطع می‌کند و قدمی به عقب برمی‌دارد، صدا گام‌های محکمی که از پله پایین می‌آمد بلند می‌شود، بی اختیار یک پله عقب گرد می‌کند و نگاهش به سینا می‌افتد، یقه‌اسکی جذب زیتونی رنگش برجستگی های عضلات مردانه‌اش را قابل رویت کرده بود، با همان نگاه همیشگی مرموزش از پلکان آرام پایین می‌آمد.
    - امروز نیومده، حتما خیلی نگرانش شدی؟
    ندا گنگ می‌پرسد:
    - چی؟
    - دوستت رو میگم..
    معذب موبایلش را توی جیب مانتوش مخفی می‌کند و پاسخی نمی‌دهد، سینا که یک پله فقط با او فاصله داشت از بالا نگاهی به صورت ساده و آلایشش می‌اندازد:
    - یه لحظه گوشیت بده من!
    - چی‌؟
    سینا کلافه تکرار می‌کند:
    - چی، چی؟ میگم موبایلت رو بده کار دارم، نترس چیزای شخصیت رو نگاه نمی‌کنم!
    ندا با تردید موبایلش را به سمتش می‌گیرد:
    - می‌دونم استفاده از موبایل تو ساعت کاری ممنوعه، ولی باور کنید باید به تماس ضروری با خونه می‌گرفتم!
    بی توجه صفحه اینستاگرامش را باز می‌کند و نام کاربری‌اش را وارد می‌کند:
    - بیا اینجوری بهتر شد، زشته همدیگه رو فالو نداشته باشیم!
    ندا موبایلش را پس می‌گیرد و بهت زده پیجش نگاه می‌کند:
    - اوه چهل کا، واقعا چهل کا فالوور داری؟
    پوزخندی می‌زند سـ*ـینه‌اش را سپر می‌کند:
    - آره خب، اگه دوست نداری می‌تونم نداشته باشم!
    باز ندا و دوهزاری کجش که هیچ‌وقت به موقعش نمی‌افتد با هیجان سرسری به عکس‌های حرفه‌ای توی پیج نگاهی می‌اندازد:
    - واقعا، یعنی فیک نیست؟
    - نه بابا تو کار فیک نیستم، همشون واقعا طرفدارهام هستن!
    - ببخشیدها می‌دونم بی ادبیه میشه بی زحمت منم تگ کنی، یکم فالوور بگیرم!
    سینا که هنوز فاز دخترک را نمی‌کند لبخندش خشک می‌شود:
    - اصلا دوست ندارم فالووهات زیاد باشن..
    حجت که سر بزنگاه خودش را به او رسانده صدایش مانند پارازیتی این مکالمه‌ قطع می‌کند:
    - آقای رهنما، یه لحظه تشریف میاریید؟
    ندا با شنیدن صدای حجت هینی زیر لب می‌گوید:
    - ای وای فکر کنم رییس اومد من برم!
    با عجله به سمت اتاق بایگانی می‌رود، سینا از بهم خوردن این خلوت دو نفره شاکی از پله‌ها بالا می‌رود:
    - پاسبون خسته نمیشی اینقدر زاغ سیاهم چوب می‌زنی؟
    حجت عصبی جواب می‌دهد:
    - زیاد گذرت به این‌وَرا می‌افته فکر نکنم این‌جا کاری باشه که به تو مربوط بشه!
    با تنه‌ی محکمی که به او می‌زند از کنارش می‌گذرد:
    - این رو دیگه تو یکی تعیین نمی‌کنی، اصلا به پرو پام نپیچ..
    ***
    تیرداد نگاهی به عقربه ساعت که از هفت شب عبور کرده مضطرب خودکارش روی میز ضرب می‌گیرد و نگاهی به خبیری که یک بند چانه می‌زد می‌اندازد، حرف‌های تکراری تمام شدنی نبود و انگار این معامله نیاز به زمان بیشتری داشت. خسته از روی پا می‌ایستد و عضلاتش از ورزش سنگین دیشب تیر می‌کشید، آهسته قدم برمی‌دارد و درنهایت پاسخ نهایی‌اش را می‌گوید:
    - معلوم نیست توطرف مایی یا اون‌ها؟ من اصلا شرایطشون رو قبول ندارم، بگو نمایندشون رو دوباره با چندتا پیشنهاد خوب بفرستن..
    خبیری نگران جواب می‌دهد:
    - آقای مهندس معلوم که طرف شماهستم من فقط به فکر منافع این کارخونه هستم برای همین اصرار می‌کنم، حالا من میگم اگه کوتاه نیومدن و قبول نکردن چی؟
    سوییچ و موبایلش را از روی میز برمی‌دارد:
    - من نمی‌دونم خودت یه کاریش کن، به حاجی بگو من رفتم..
    از اتاق خارج می‌شود و نگاهش به حجت که از انتهای سالن به سمتش می‌امد می‌افتد متعجب می‌پرسد:
    - تو کِی اومدی؟
    حجت عرق پیشانی‌اش را با دستمال سفید‌اش پاک می‌کند:
    - یه یک ساعتی می‌شه، تو تولید بودم حاجی زنگ گفت بیام سر نصب این دستگاه جدیده وایستم، جلسه چی شد؟ خوب پیش رفت..
    - فعلا که نتیجش معلوم نیست، حس می‌کنم این خبیری منافقِ، انگار نه انگار نماینده ماست یه حرف‌هایی می‌زنه مخ آدم سوت می‌کشه!
    - تازه فهمیدی اون فقط پول دلالیش رو می‌گیره، موندم حاجی به چیه این مرتیکه اعتماد کرده..
    تیرداد مردد نگاهی به اطراف می‌اندازد:
    - ازدفتر چه خبر، ندا چندبار زنگ زد نتونستم جواب بدم گیر افتاده بودم قرار بود برم ببینمش..
    حجت به روبه روی اتاق شیشه‌ای می‌ایستد ودر حالی که با چشمانش جستجو می‌کند:
    - امروز دیدم باز سینا رفته سراغش، نفهمیدن چی می‌گفتن تا رسیدم حرفشون رو قطع کردن، ببینم حاجی چرا تو اتاقش نیست؟ تو سالن هم نبود کجا رفته؟
    تیرداد عصبی می‌پرسد:
    - یعنی چی که حرفشون قطع کردن؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌گی؟!
    حجت بی توجه به جستجو ادامه می‌دهد:
    - گفتم که نشنیدم، ولی از من می‌شنوی زودتر قال قضیه رو بکن تکلیف رابطتون رو روشن کن اون سینا آدم امنی نیست، معلومه می‌خواد دردسر درست کنه..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تیرداد ترسش بر جانش قالب می‌شود و باز در کلامش اعتماد به نفس کمش به چشم می‌آید:
    - چطور بهش بگم الان که خیلی زوده ما هنوز دوست معمولی هستیم، تازه این همه دروغ از خودم بهش گفتم بفهمه که کلا دور من رو خط می‌کشه می‌ذاره می‌ره..
    - از خداش هم باشه، نمی‌فهم چرا اینقدر داری سختش می‌کنی دوسه تا دروغ کوچولو که این حرف‌ها رو نداره مگه قرارمون این نبود ازش مطمئن بشی و شناخت پیدا کنی بعد بهش پیشنهاد بدی؟ الان دیگه فهمیدی وقتشه دیگه لفتش نده ..
    تیرداد درمانده دستی به موهای کوتاهش می‌کشد، می‌دانست که نمی‌تواند، میان پیله‌ای که دور خودش پیچیده بود گیرافتاده بود و توان شکافتنش را نداشت، کاش کمی شجاعت داشت تا از همان نگاه اول کاری به حال دلش می‌کرد.
    صدای بوق‌های پی در پی که بی پاسخ مانده بود قلبش را به تپش انداخته بود و یاس و ناامیدی تمام روح و جانش را فرا گرفته بود و تمام فکرش درگیر حرف‌های نامعلومی بود که بین ندا و سینا گفته شده بود‌، می‌ترسید از این‌که نفر سوم شود. می‌ترسید که از چرب زبانی سینا و هوش و حواس پرت ندا، اگر سینا حواس پرت دخترک را به خودش جمع می‌کرد، چه؟!
    صدای زنگ موبایلش و دیدن نامش در همان لحظه نور را بر دنیای تیره‌اش می‌پاشد. سکوت می‌کند اول صدای سرمست خنده‌اش و بعد صحبت با شخص ناشناخته پشت خط..
    - اعه جواب داد، الو تیرداد کوشی؟
    دست قفل شده دور فرمان آزاد می‌کند:
    - سلام کجایی، چرا جواب ندادی.؟
    - سلام با روحی اومدم آرایشگاه، دستم بند بود نتونستم جواب بدم ببخشید..
    - روحی کیه دیگه؟
    ولوم صدایش را پایین می‌آورد:
    - چندتا روحی داریم مگه، همکارم دیگه تو بخش بایگانی دیگه، چطور نمی‌شناسیش؟! پیش دوستم نوبت گرفتم اومدیم آرایشگاه، تازه کارمون تموم شد می‌خوام برگردم خونه، امروز چرا نیومدی دفتر؟
    - کارم خیلی طول کشید، می‌خوای لوکیشن بفرستی بیام دنبالت همو ببینیم!
    با عجله جواب می‌دهد:
    - وای اگه بیای که ثواب می‌کنی، اصلا حوصله مترو رو ندارم، فقط یکم دوره عیبی نداره؟
    - باشه هرجا هستی آدرس رو بفرست میام دنبالت، اون روحی هم رد کن بره!
    با این‌که ضعف داشت و خستگی از سروکولش می‌بارید، اما برای دیدنش حاضر بود تا آن سر شهر که سهل بود آن سر دنیاهم می‌رفت، شب شده بودو خیابان های شهر به از فرط ازدحام و شلوغی به مرز انفجار رسیده بود، با پشت سر گذاشتن ترافیک نسبتا سنگین توی خیابانی که نشانی‌اش را گرفته بود می‌ایستد و نگاهش به چهره‌ی خندان و پرانرژی که از آن طرف خیابان به سمتش می‌آمد و دست تکان می‌داد می‌افتد و توی یک لحظه خستگی‌اش را نیست و نابود می‌شود‌‌، بوی عطر ملیحش از خودش پیشی می‌گیرد و فضا بسته ماشین را پر می‌کند:
    - مرسی که اومدی، ببخشید خیلی دور بود نه؟
    با انکار سری تکان می‌دهد:
    - نه زیاد، خودت خوبی؟
    لبخند روی صورت ظریفش چال لپ نصف و نیمه‌اش را به رخ می‌کشد:
    - اوهوم، زود باش بگو چه تغییری کردم!
    تیرداد بی حواس توی صورتش می‌چرخد، مثله همیشه زیبا و خواستی شاید بیشتر از قبل..
    - نمی‌دونم!
    خم ابروهایش غلیظ می‌شود و با عجله چراغ اتاقک ماشین را روشن می‌کند:
    - ای بابا دقت کن! نگاه کن..
    صورتش را لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌برد طوری بازدم نفسش را حس می‌کند، قلبش دوباره ضرب می‌گیرد کاش می‌شد این صحنه را برای همیشه در خاطرش ثبت می‌کرد و هیچ‌گاه فراموشش نمی‌کرد.
    ندا کلافه از نگاه مات و مبهوتش با عجله می‌پرسد:
    - نگاه کن طروات، طروات داره می‌باره ازم، دارم مثل ماه می‌درخشم چرا نمیبینی؟
    سرش را عقب می‌برد و لب تر می‌کند:
    - چی‌کار کردی؟
    دلخور جواب می‌دهد:
    - پاکسازی پوست کردم، چرا نفهمیدی پس، اصلا معلوم نیست؟
    - چرا معلومه!
    لبخند شیطنت آمیـ*ـزش اخمش را می‌شکند:
    - پاکسازیم رو روحی حساب کرد، کل امروز رو بهش مشاوره زیبایی دادم اون‌هم این‌جوری جبران کرد، نمی‌دونی چه حالی داد، دیگه شغل جدید پیدا کردم، واقعا توش استعداد دارم، باید ببینی چه پلنگی ازش ساختم!
    اخم روی پیشانی‌اش را چین دار می‌کند و زیر لب تشر می‌زند:
    - چرا گذاشتی اون حساب کنه، اگه پول می‌خواستی به خودم می‌گفتی..
    ندا خنده‌اش اوج می‌گیرد با تمسخر جواب می‌دهد:
    - بروبابا دیگه چی؟ مگه تو بابامی که بهم پول بدی!
    نمی‌داند چرا از حرفش ناراحت می‌شود:
    - دوستت که هستم، نیستم؟
    - چرا هستی ولی بازم دلیل نمیشه این کار رو بکنم، چرا قبول نداری من یه دختر خودساخته‌ی مستقلم، هوم چرا؟ چرا..
    سری با تایید تکان می‌دهد با جسارت می‌گوید:
    - قبول دارم، ولی خیلی بهتر میشه یکم بیشتر روم حساب کنی!
    ندا رئوف نگاهش می‌کند، زیر لب می‌نالد:
    - هوف لعنتی اینقدر کیوت نباش!
    تیرداد که برای پرسیدن سوالی که فکرش را تمام طول مسیر مشغول کرده بود هنوز هم بی تاب است بی اختیار می‌پرسد:
    - تو امروز با اون یارو حرف زدی؟
    ندا که روی صندلی‌ لمیده دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد:
    - کدوم یارو؟
    با سختی نام صعب و سنگینش را به زبان می‌آورد:
    - سینا..سینا رهنما..
    ندا بی تفاوت شانه‌ای تکان می‌دهد:
    - ها.. آره، عوضی چهل کا فالوور داره جدی جدی معروفه، تازه ازش پرسیدم گفت فیک نیست همشون واقعی هستن، ببینم تو از کجا فهمیدی؟
    تیرداد بی اختیار می‌غُرد:
    - می‌شه خواهش کنم باهاش حرف نزنی؟ میشه خواهش کنم از این آدم دور بمونی؟
    - به خدا من که کاری به کارش ندارم، خودش میاد باهام سر صحبت باز می‌کنه، اصلا بگو چی شده چرا نمی‌گی قضیه چیه؟ چرا حساسی روی این یارو..
    با خشم جواب می‌دهد:
    - چون آدم خوبی نیست چون مریض خطرناکه، دیوونست‌ نیت خوبی نداره، دیگه تکرار نمی‌کنم ندا ازش دور بمون، اگه برای من که نه ولی برای خودت ارزش قائلی ازش فاصله بگیر..
    ندا که درک نمی‌کند این حال عجیبش را ناچار سری باتایید تکان می‌کند:
    - باشه خب، چرا شلوغش می‌کنی؟ ولی این همه بدبینی اصلا خوب نیست‌ها، در آینده به مشکل برمی‌خوری!
    تیرداد از این‌که به بدبینی متهم شده تُن صدایش لحظه به لحظه بالا‌تر می‌بَرد:
    - بدبینی دیگه چه کوفتیه؟ لابد یه چیز دیدم یا می‌دونم دارم بهت می‌گم چرا حرف گوش نمی‌دی تو؟ یه درخواست ساده اینقدر چونه زدن نداره‌‌!
    ندا که متوجه رنگ روی پریده و لرزش غیرعادی سرشانه‌اش می‌شود نگران به سمتش متمایل می‌شود:
    - حالت خوبه؟
    چشمان تبدارش را می‌بندد و سر خم می‌کند، ندا دستش را به بازوی لرزانش می‌رساند سعی می‌کند ثابت نگهش دارد کمی جلوی لرزش را بگیرد:
    - از صبح چیزی خوردی؟ باتوام..
    - یادم نیست، نمی‌دونم..
    - بریم یه چیز بخوریم‌؟ چندتا کالری برات باقی مونده که باید مصرف کنی؟
    آشفته نگاهش می‌کند:
    - مونده، ولی تو رژیمم مجاز نیست هرچیزی رو بخورم..
    - خیلی خوب بیا بریم، یه چیزمناسب پیدا میکنیم، این‌جوری که داری خودت رو به کشتن میدی، به خدا اگه بخوای اینجوری کنی من نمی‌ذارم ادامه بدی، هرچیزی یه قائده قانونی داره، توروخدا رنگ و روش رو بیین..
    تیرداد که هنوز حواسش به جا نیست سوییچ را می‌چرخاند:
    - تاکِی وقت داری؟
    - به مامانم گفتم باهمکارم بیرونم، به اندازه‌ی کافی وقت دارم نگران نباش..
    - پس بریم یه جا شام، بعدش هم میرسونمت خونه، خودمم باید برم باشگاه..
    ندا ملتمسانه نگاهش میکند:
    - نمیشه نری امشب؟ یکم استراحت کن!
    - باور کن خودمم همین‌رو میخوام، اما چاره‌ای نیست تازه شروع کردم!
    مصمم بود می‌دانست هیچ کس و هیچ دلیلی نمی‌تواند جلوی شروعش را بگیرد حتی ندا..
    هنوز زاویه مناسب برای عکس گرفتن از بشقاب سبزیجاتش را پیدا نکرده بود و تیرداد همچنان برلی شروع به انتظارش نشسته بود.
    آخرین عکس خود را می‌گیرد:
    - ببخشید، ببخشید تموم شد دیگه بخوریم..
    تیرداد نگاهی باشرمندگی به محتویات بشقابش می‌اندازد و می‌گوید:
    - کاش حداقل تو یه چیز دیگه سفارش می‌دادی، اینجوری که پاسوز من شد
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا چنگالش را داخل کلم بروکلی گوشه‌ی بشقابش فرو می‌برد لبخندی می‌زند:
    - نه بابا، این چه حرفیه خیلی هم خوشمزست!
    به محض چشیدنش با کمی تاخیر از گلو پایین می‌فرستد و ادامه می‌دهد:
    - واقعا عالیه..دوستش دارم!
    تیرداد که می‌داند که دخترک نقش بازی می‌کند سری با تایید تکان می‌دهد:
    - پس هر روز می‌تونی بامن غذای رژیمی بخوری، اینجوری انگیزم بیشتر میشه..
    لبخند روی لبش می‌ماسد حتی تصور این‌که هر روز کلم بروکلی هویج آب پز شده بخورد وحشتناک بود، یاد حرف دیروزش می‌افتد که قرار بود مثله کوه پشتش باشد و حمایتش کند و توی این رفاقت سنگ تمام بگذارد. تازه حالا آرزو می‌کند که کاش در دهانش را گل می‌گرفت و ساکت می‌ماند، آه ای ندای مغز فندقی!
    خنده تیرداد با دیدن چهره وارفته‌اش اوج می‌گیرد و نگاهش ترسیده‌اش را به خودش مجذوب می‌کند، آرام به او تسلی می‌دهد:
    - شوخی کردم، اصلا قصد ندارم همچین کاری رو کنم، این‌بارم محض این‌ک فقط امتحانش کنی همین!
    نفس راحتی می‌کشد و در حالی که میان بشقایش دنبال چیزی می‌گرد که باب میلش باشد جواب می‌دهد:
    - درسته دوست ندارم هر روز غذاهای رژیمی بخورم اما حاضرم به خاطر تو این‌کار رو انجام بدم، باور کن!
    تیرداد تهدیدوار می‌پرسد:
    - جدی واقعا دوست داری؟!
    - آره، واقعا..
    - رو چه حسابی اون‌وقت؟
    با کمی وقفه جواب می‌دهد:
    - رو این حساب که می‌خوام بیشتر روم حساب کنی!
    حرف خودش را به خودش باز گردانده بود، با این حال می‌دانست قصدش فقط کمک است و مانند خودش چاشنی عشق و عاشقی ندارد، اما باز ارزشمند بود و دلش را گرم می‌کرد، اعماق وجودش نیاز داشت به شنیدن چنین حرفی!
    ***
    موهای خیسش و نم‌دارش را میان حوله کوچک می‌پیچد و روی کاناپه کنارش می‌نشیند؛ سینا همچنان نگاهش به صفحه موبایل دوخته شده بود و به تنها عکسی که ندا از خودش منتشر کرده بود خیره شده بود و توی سرش برای باز کردن صحبت یکی به دو می‌کرد، آزیتا سرش روی شانه‌های مردانه‌اش می‌گذارد و توی موبایلش سرک می‌کشد:
    - این کیه دیگه عوضی؟
    موبایلش را قفل می‌کند و گوشه‌ای پرت می‌کند:
    - امشب میری یا می‌مونی؟
    آزیتا چشمان کشیده‌‌اش را با حرص روی هم می‌بندد و سوالش را دوباره تکرار می‌کند:
    - پرسیدم اون کی بود‌ داشتی عکسش رو دید می‌زدی؟
    از روی کاناپه بلند می‌شود و پیراهنش را باعحله به تن می‌کند:
    - بدم میاد از این اخلاق مسخرت، اصلا هرکی، به توچه؟ حتما باید قهوه‌ایت کنم؟
    هاله‌ی درون اشک چشمان مـسـ*ـت و خمارش نقش می‌بندد و بغض راه تنفسش را مسدود می‌کند:
    - یعنی بعد دوسال حق ندارم، از عشقم مرد زندگیم بپرسم داره عکس بی پدر مادری رو تو گوشیش نگاه می‌کنه، حق ندارم؟ نه!
    - معلومه حق نداری، مرد زندگی دیگه چه کوفتیه؟ حالت خوش نیست مثل این‌که؟ باز تا خرخره خوردی فاز عشق و عاشقی برداشتی پاشو جمع کن لباس‌هات رو بپوش برات آژانس می‌گیرم بری زودباش..
    - تو غلط می‌کنی، من جایی نمی‌رم..
    عصبی دستی به موهای سیاه ژولیده‌اش می‌کشد و طلبکارانه نگاهش می‌کند:
    - فقط بلدی گند بزنی تو حالم، پاشو جمع کن اصلا حوصله گریه زاری ندارم، اینقدر بعد دوسال هنوز فرق عشق و پارتنر رو تشخیص نمی‌دی..
    قطره‌ی اشک روی صورت استخوانی‌اش می‌چکد و پورخند تلخ ضمیمه‌ی صورتش می‌شود:
    - پس چرا تکلیفم رو روشن نمی‌کنی؟ نکنه می‌خوای واسه همیشه من رو بذاری تو آب نمک..
    به سمت آشپزخانه می‌رود و با صدای بلندی جواب می‌دهد:
    - تو که تکلیفت مشخصِ، البته اگه از فکر و خیال بیای بیرون که بعید بدونم با این اخلاق فریکیت..
    از روی کاناپه جدا می‌شود و دنبالش می‌رود رد پاهای خیسش روی پارکت به جا می‌ماند با اندوه می‌پرسد:
    - من فریکم؟
    بطری شیشه‌ای آب را از توی یخچال برمی‌دارد و یک نفس سر می‌کشد انگار این جرو بحث‌ها هیچ‌وقت تمامی نداشت.
    - چی میشه یه‌بار عین آدم رفتار کنی؟ ما که از قبل شرایطمون به هم گفتیم چرا هربار که من رو می‌بینی اصرار می‌کنی به چیزی که هیچ‌وقت نبوده و قرار نیست هیچ‌وقت اتفاق بیفته؟ چرا خود آزاری می‌کنی..
    دخترک تمام تنش منجمد می‌شود و با لحن پر از درد می‌غرد:
    - خیلی نامردی، خیلی حیوونی، حیف اسم آدم که روی تو باشه.
    بطری روی کانتر آشپزخانه می‌کوبد و با تمسخر جوابش را می‌دهد:
    - تو خوبی، آره تو انسانی که با کسی عشق دوست صمیمیت بود ریختی روهم، باید بدم سفارشی مجسمت رو بسازن بزن تو میدون این شهر نماد وفاداری و رفاقت..
    با ته مانده‌ی خنده‌اش ادامه می‌دهد:
    - واقعا هم بهت میاد‌!
    دخترک وامی‌ماند از این حجم از پلیدی و سیاهی مبهوت سوال می‌کند:
    - این فقط من بودم به دوستم خــ ـیانـت کردم؟ تو بی گـ ـناه و معصوم بودی؟
    با نهایت گستاخی و وقاحت توی چشمانش زل می‌زند:
    - آره فقط تو بودی، حالاهم راهت رو بکش برو باید زود بخوابم صبح کار دارم.
    جوابش را با بی رحمی گرفته قدم معکوس برمی‌دارد و راهش را به سمت اتاق کج می‌کند و نفرینی بی اختیار از عمق قلب شکسته‌اش برمی‌خورد:
    - امیدوارم یه روز مثله من درمونده بشی، امیدوارم یه روز یکی مثل بمب بیاد روی سر خودت و زندگیت خراب بشه، دلم می‌خواد تحقیر شدن تنها موندن با ذره ذره وجودت حس کنی...
    سیگاری از پاکتش بیرون می‌کشد، از هیچ چیز نمی‌ترسید و باکی نداشت زندگی‌اش به قدری پوج و پوشالی بود که در مقابل این ناله و نفرین‌ها ضد ضرب شده، تحقیر و تنهایی و شکستن ریتم زندگی‌اش بود که از کودکی برایش نواخته شده بود‌‌. همان روزهایی که هفت سال داشت و چمدان بسته‌ی مادرش را جلوی درب خانه دید با تنهایی همان سال‌ها اُخت گرفته بود و بزرگ شده بود، و شکستن زمانی اتفاق افتاد که در میان راهرو سردخانه قدم برمی‌داشت تا صورت یخ‌زده و کبود مردی به نام پدر را شناسایی کند، روزهایی کرخت شت نیم‌کت کلاس می‌نشست و در خانواده‌ای خیالی برای خودش تجسم می‌کرد‌. در خلاء را نفس می‌کشید و در آتش نفرت رشد پیدا می‌کرد.
    بُعد تاریک زندگی‌اش فراتر از عُمر چندین و چندساله‌اش بود، چرا باید می‌ترسید وقتی تاوقتی که در لجن‌زاری به اسم زندگی نفس می‌کشید..
    صدای کوبیده شدن در خانه خبر از رفتن دختری می‌داد که ملعبه‌ی این سال‌هایش بود و می‌دانست دیر یا زود برمی‌گردد چون خوب او را بلد بود و می‌دانست پوست کرگدن دارد و نقطه ضعفش کمی نَرمی و روی خوشش بود..
    توی تختش وا می‌رود و قرص‌های خوابش امشب بی تاثیر شده بود، بازهم سراغ موبایلش می‌رود باید کار را هرچه زودتر تمام می‌کرد، این حق نبود پسر لوس و ننر داستان همه چیزهای خوب رویایی برای او باشد، سایه‌ی مادرش را گرفته بود و شیرمردی همچون مهندس سهروردی توی زندگی‌اش داشت که برایش پدری می‌کرد، حالاهم می‌خواست عشقی را نصیب خودش کند تا مانند همیشه تمام عیار باشد، اما نمی‌شد که همیشه‌ی خدا دنیا به کامش باشد، باید ناکام می‌ماند شبیه خودش طعم گس ناکامی می‌چشید..
    انگشتش روی استوری امشب ندا ثابت می‌ماند آرام تایپ می‌کند:
    - یعنی غذای گیاهی خیلی دوست داری؟
    بعید می‌دانست بیدار باشد، اما با صدای نوفیکشین چشمانش باز می‌شود و پیامش را می‌خواند:
    - نه به هیچ وجه، بدترین چیزی بود که تو عمرم تجربه کردم!
    سرش را میان متکایش فرو می‌برد و نفسی می‌گیرد و می‌نویسد:
    - پس باید چیزهای بهتر رو با من تجربه کنی!
    با کمی تاخیر جوابش روی صفحه نقش می‌بندد:
    - ممنون رئیس ولی باید بخوابی، دیر وقته شب بخیر.
    می‌خواهد برایش بنویسد و ادامه دهد اما دست نگه می‌دارد موبایل را رها می‌کند، در حالی چشمانش گرم می‌شود از خودش می‌پرسد:

    آخرین بار که کسی ازم خواست بخوابم و شب بخیر بهم گفت کِی بود؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای جیغ روحی و دادو بیداد ندا بخش بایگانی پر کرده بود، باز فکر جدیدش زن بیچاره را به چالش کشیده بود و وادارش کرده بود تسلیم خواسته‌هایش شود.
    ندا عکس جدید روحی را در پروفایل دوست یابی که برایش دانلود کرده بود اشتراک گذاشته بود و قصد کرده بود نیمه‌ی گمشده‌اش را بعد سال‌ها برایش پیدا کند.
    روحی افسارش را تمام و کامل به دست ندا داده بود و حالا مغلوبش شده بود زیر لب می‌نالد:
    - آخه کی بامن دوست میشه، سن و سالی ازم گذشته، این کارها واسه جوون‌ترهاست نه من..
    ندا که گوشش به حرف‌هایش بدهکار نبود در حال تکمیل مشخصاتش می‌شود:
    - اه بس کن دیگه، لابد یه چیز می‌دونم اینقدر نه نیار عذب از دنیا میری خدای نکرده، اسمت چی بود روح انگیز؟
    - نخیر مسخره، اسمم مریمه..
    ندا با شیطنت زیر لب نجوا می‌کند:
    - جوون..
    آینه‌ی کوچک جیبی‌اش را روی فایل های میز شلوغش تکیه می‌دهد و به موهای هایلایت شده و ابروهای کمانی‌اش با رضایت نگاه می‌کند:
    - دیشب رفتم خونه، مامانم منو نشناخت باورت میشه؟ برای اولین بار واسم اسفند دود کرد .‌.
    موبایلش را پس می‌دهد:
    - معلومه که باورم میشه والا کم تغییری نکردی، فقط حواست باشه الان سروکله‌ی کیس‌ها پیدا می‌شه!
    - اگه کسی پیام داد چی بهش بگم؟
    روی صندلی‌اش می‌نشیند:
    - هیچی باهاش صحبت کن مثل یه آدم متمدن تا ببینی سیست بهش می‌خوره یانه..
    - یعنی چی سیسم بهش بخوره؟
    - سیستم دیگه، یعنی همون تفاهم باید ببینی باهاش تفاهم داری یانه..
    آهانی زیر لب می‌گوید، با تایید سری تکان می‌دهد:
    - باشه ولی من که بعید می‌دونم، یه آدم به درد بخور از این تو واسم پیدا بشه!
    ندا پرونده‌های آشفته روی میز را یکی یکی کنار می‌گذارد:
    - انقدر انرژی منفی نده، مثبت باش لطفا.
    نگاهش به فلاسکی که برای تیرداد آورده بود می‌افتد و با عجله پیامی برایش می‌فرستد:
    - برات دمنوش دارچین و زنجبیل درست کردم، کِی میای بگیری؟
    این پیامی بود که میان جلسه اعضا دفتر لبخند بی موقعی به لب‌های تیرداد آورده بود و نگاه سینا را به خود مشکوک کرده بود، تیرداد به جو مکانی جواب می‌دهد:
    - ناهار چی آوردی، می‌خوای باهام بیای بالا پشت بوم غذای رژیمی بخوری؟
    - چندتا کتلت دارم، پس میام بالا باهم شیر می‌کنیم!
    حجت که متوجه ذره بین سینا شده حواس تیرداد را پرت می‌کند:
    - آقای مهندس تیزر پلی کنم، تا بچه‌هام نظرشون بگن یه تبادل نظری باهم داشته باشیم.
    تیرداد از موبایلش دل می‌کند و با تایید سری تکان می‌دهد، با صدور اجازه‌اش فیلم تبلیغاتی کوتاهی روی پرده پروژکتور پخش می‌شود.
    با پایانش تیرداد با رضایت جواب می‌دهد:
    - به نظرمن که خوبه، موردی نداره..
    سینا بلافاصله ساز مخالفش را می‌نوازد:
    - به نظر من که خیلی مبتدی و آماتوره و فاقد ارزشه..
    تیرداد با تندی جواب می‌دهد:
    - پس بهتره تشریفت رو ببری همین شرکت تبلیغاتی ایده‌های ارزشمندی که مد نظرته رو باهاشون به اشتراک بذاری، تا ببینیم محتوای غیر مبتدی از نظر شما چیه!
    سینا از روی صندلی بلند می‌شود وبا خونسردی جواب می‌دهد:
    - مطمئنا همین کارو می‌کنم، اصلا دوست ندارم بودجه این شرکت صرف یه تیزر آبکی و مسخره بشه‌، منافع این شرکت برای من از همه چیز مهم‌تره..
    - حتما خوشحال می‌شم، همین کارو کن.
    به سمت درب خروج می‌رود و برای لحظه‌ای می‌ایستد و می‌پرسد:
    - از نظر شما مشکلی نداره یکی از پرسنل رو همراه خودم ببرم؟
    تیرداد نگاهی به جمع کارمندان حاضر توی اتاق می‌اندازد و بی تفاوت می‌گوید:
    - هرکی رو دوست داری باخودت ببر.
    با پایان جلسه و خروج پرسنل از اتاق، حجت روی مبل چرمی‌که نزدیک می‌نشیند و متفکر چانه‌اش می‌خاراند و صدایش را بم می‌کند ادایش را در می‌آورد:
    - منافع این شرکت برام از هرچیزی مهم تره، مرتیکه پوفیوز..
    تیرداد عصبی دستش را توی سـ*ـینه‌اش قفل می‌کند و چرخی رو صندلی‌اش می‌زند:
    - فیلمشه عوضی، پیش بقیه کارمندها یه جور رفتار می‌کنه که می‌خوام آتیش بزنم به اموال و دارایی‌های پدرم داره رسما من رو یه آدم هالو به درد نخور نشون می‌ده..
    - همین مونده این بی پدر نگران منافع کارخونه باشه..
    تیرداد ناچار از روی صندلی‌اش برمی‌خزد و ظرف غذایش را برمی‌دارد:
    - من میرم ناهار، حواست بهش باشه تا من برگردم.
    - به نظرت یکم واسه ناهار زود نیست؟
    - نه با ندا قرار دارم.
    حجت هووفی خفه می‌کشد طوری که به گوشش نرسد و سوال توی ذهنش این‌گونه پر رنگ می‌شود:
    - سرو کله‌ی این دختر چطوری میون این همه گرفتاری پیدا شد؟
    باد ابرهای تیره و سیاه را بالای سرشان آورده بود، هوا میل باریدن داشت و مقاومت می‌کرد و نمی‌بارید، ندا لقمه‌اش با اشتها می‌خورد و عکس جدید روحی را مقابل چشمان تیرداد می‌گیرد با دهان پُر می‌گوید:
    - ببین چی ساختم ازش، بنز می‌کشم بیرون از دویست و شیش!
    تیرداد بی آن‌که به عکس نگاه کند سری لبخندی می‌زند:
    - آفرین.
    - به توانایی های من ایمان آوردی؟
    ناچار سری با تایید تکان می‌دهد، ندا با سماجت اصرار می‌کند:
    - اَه نگاه کن، چرا نگاه نمی‌کنی پس؟
    با پشت دست موبایلش را از جلوی صورتش کنار می‌زند:
    - چون می‌خوام تورو ببینم.
    لقمه بزرگ توی لپش راقورت می‌دهد و بامردد می‌پرسد:
    - چرا؟
    توی دلش جواب می‌دهد چون تو خوشگلی، اما شرم جواب تغییر می‌دهد:
    - همین‌طوری..
    پایان لقمه‌اش را توی دهانش جا می‌دهد:
    - تیرداد.‌.میگم..میتونی..یه..
    صبورانه نگاهش می‌کند تا حرفش را کامل کند، با کمی وقفه بلاخره ادامه می‌دهد:
    - می‌دونم خیلی چندشم، ببخشید حواسم نبود، نمی‌دونم چرا هرچی عادت زشت و مسخره یه جا تو وجود من جمع شده..
    - اصلا مهم نیست، حرفت رو بزن!
    به حافظه‌ی کوتاه مدتش رجوع می‌کند:
    - آها داشتم می‌گفتم، می‌تونی یه پارتی بازی کوچولو کنی با بچه‌های اداری صحبت کنی یه تعهد حقوقی بهم بدن بابام می‌خواد وام بگیره برای سیسمونی آبجیم یه ضامن کم داره!
    آرام می‌خندد و تکرار می‌کند:
    - به این میگی پارتی بازی کوچولو؟ دختر تو هنوز یه ماهم نیست این‌جا کار می‌کنی، اصلا اولین حقوقت گرفتی که تعهد حقوقی می‌خوای؟
    ندا خودش از درخواست احمقانه‌اش خنده‌اش می‌گیرد:
    - چقدر من دیوونم.. چرا هیچ‌وقت به حرف‌هایی که میزنم فکر نمی‌کنم..خدایا پاک عقلم رو از دست دادم!
    تیرداد جدی می‌پرسد:
    - ضامن چی می‌خواد بگو خودم میام واسه ضمانت..
    - نه بابا این که نشدنیه، تورو ببرم کجا، اون‌وقت بابام نمی‌پرسه کی هستی از کجا پیدات شده، نه نمیشه، بیخیال.
    فلاسکش را از روی میز برمی‌دارد:
    - باشه یه فکر دیگه می‌کنیم یکم صبر کن، الان‌هم پاشو بریم تو می‌خواد بارون میاد سرما می‌خوری‌.
    در حالی که با عجله وسایلش را جمع می‌کند و می‌پرسد:
    - موقع رفتن هم باهم بریم؟
    در را برایش باز نگه می‌دارد:
    - آره باهات هماهنگ می‌کنم، فقط سریع برو کسی نبینتت.
    - نگران نباش، مثله موش می‌رم!
    ندا با گام‌های شمرده از پلکان پایین می‌رود و خودش را به طبقه‌ی زیر زمین می‌رساند، به صندلی خالی روحی نگاهی می‌اندازد و با صدای پایی که از پشت سر می‌شنود متعجب برمی‌گردد:
    - سلام..
    سینا هنوز از چهار چوب در عبور نکرده که می‌ایستد و نگاهی گذرا به داخل اتاق می‌اندازد:
    - سلام، روحی نیست؟
    - نه فکر کنم رفته باشه آبدارخونه غذاش رو گرم کنه، اگه کاری دارید بگید من انجام میدم!
    کمی مکث می‌کند و چهره‌اش طوری نشان که زیاد از دخترک مطمئن نیست:
    - نمی‌دونم، ببینم وقت داری با من تا یه جایی بیای..
    - کجا؟
    - قرار واسه یه کاری برم یه شرکت تبلیغاتی، هیچ‌کدوم از بچه وقت آزاد نداشتن، روحی هم که پیداش نیست، می‌خوای تو همراهم بیای؟
    ندا وامی‌ماند؛ با سردرگمی می‌گوید:
    - آخه من که چیزی سرم نمیشه، من فقط یکم کارهای بایگانی و طبقه بندی تو این مدت یاد گرفتم..
    - کاری قرار نیست انجام بدی، فقط همراهم بیا که هم من تنها نباشم هم یه چیز تازه یاد بگیری، فکر نکنم قرار باشه همیشه تو این بخش کار کنی..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا