- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
***
شب شده بود و تیرداد تشرهایی که امروز از ندا خورده بود مدام در ذهنش مرور میکرد؛ عجیب بود که اینقدر بی اندازه شیرین به نظر میرسید، به او گفته بود خودش را دوست داشته باشد دست از تخریب خودش بردارد، اما دلش میخواست جور دیگر خودش را دوست داشته باشد، جوری که همیشه آرزویش را داشت اما هیچوقت انگیزهاش را نداشت، حالا که با خودش که روراست شده میداند انگیزه این روزهایش را پیدا کرده و بایدهرچه زودتر دست بجنباند.
ترازوی دیجیتال را از توی کمد بیرون میکشد، برای بالا رفتن روی آن تردید داشت آخرین باری که وزنش را کشیده بود را به خاطر نمیآورد، از دیدن نتیجهاش میترسید جراتش را یکجا جمع میکند، قدم بر روی صفحهی شیشهای برمیدارد، با نقش بستن اعداد روی صفحه نفس حبس شدهاش را خلاص میکند و عقب نشینی میکند، تکلیفش را امشب برای آخرین بار با خودش میخواست روشن کند، ثمره بحث و جدالش با ندا این بود که برای بار صدم پا در مسیری بگذارد که هربار به شکل فجیعی در آن شکست خورده روبود اما حس ناشناختهای در هزارتوی وجودش فریاد میزد که اینبار فرق دارد و میتواند از پسش بربیاید.
این بار را میخواست با نیروی عشقی که در سـ*ـینه داشت شروع کند..
*
با انگشت سبابهاش گوشهی پلک پف دارش را میخاراند و خمیازهای میکشد، صدای بلند مادرش از توی راه پلهی باریک خانه به گوشش میرسد:
- ندا لقمههات رو یادت رفت..
بی اعتنا کیفش را روی دوشش میگذارد و کتانی جفت شدهاش را از گوشهی دیوار حیاط برمیدارد، چون دیروزش خوب نبود و امروزش را با حال ناخوشش شروع کرده بود، جرو بحثش با تیرداد و دیدن سامی و از همه بدتر شروع عادت ماهیانهاش و هورمونهای به هم ریختهی زنانهاش و خشم نهفته در وجودش را به مرز انفجار رسانده بود، درب حیاط را محکم میبندد و با قدمهای بی جان و سستش در میان کوچه قدم برمیدارد:
- خدایا این چه زندگی کوفتی که من دارم؟ا
با دیدن آلبالو ابروهای نامرتبش خمیده میشود و نگاهش را میدزدد و به نقطهی دیگر منعکس میکند، صدای متعجب تیرداد میشنود:
- ندا..ندا؟
قدمش را تند میبرمیدارد و صدای چند بوق کوتاه از پشت سرش بلند میشود و خطی عمیقی بر روی اعصاب نداشتهاش میکِشد، خون در مویرگ چشمانش جاری میشود و میچرخد و به سمتش میرودو میغُرد:
- چیه، چته، چی میخوای، چی میگی؟ مگه دیروز بهت نگفتم تا وقتی نظرت رو در مورد خود تغییر ندادی و دست از اخلاقهای مسخره و بچگونت برنداشتی نزدیکم نشو. هان؟
تیرداد که عصبانیت اورا تا این حد ندیده بود دهان نیمهبازش را میبندد بیهوا آرام جواب میدهد:
- خب نظرم رو تغییر دادم که الان اینجام.
حالت خشمگین چهرهاش وا میرود، جوابش ساده بود اما انتظار شنیدن این حرف را اصلانداشت!
- سوار شو دیگه، اومدم دنبالت که باهم بریم!
به اطرافش نگاه میکند لجوجانه جواب میدهد:
- نمیخوام، خودت برو..
تیرداد که ذرهای درک از حال پریشان آشفتهاش ندارد کنجکاو نگاهش میکند:
- یعنی چی که نمیخوام، تو الان قهری بامن؟
سرخم میکند نوک کفشش را روی نقطهای کوچکی از زمین فشار میدهد:
- ناهار نیاوردم امروز برام همبرگر میخری؟
درخواست کوچک و عجیبش لبخند را به لبهایش میاورد:
- آره میخرم برات..
حرفش تمام نشده که با عجله درب ماشین را باز میکند و روی صندلی شاگرد مینشیند:
- ازهمونها که اون سِری خریدی؟
- آره از همونها..
نا امید میشود نمیدانست چرا دلش میخواست جواب نه بشنود، دوباره میپرسد:
- دوبل میخوام..
- باشه دوبل..
بغض ناشناخته به گلویش چنگ میاندازد و چشمانش تر میشود. بغض آلود میپرسد:
- چرا هرچی من میگم، میگی باشه؟
تیرداد سردرگم نگاهش میکند:
- چرا باید بگم نه؟
اشک از گوشهی چشمش بلاخرهی میچکد:
- چرا باهام خوب رفتار میکنی؟
تیرداد دستپاچه از اشک و زاری دخترک سری تکان میدهد:
- چرا باید باهات بد رفتار کنم، ببینم تو حالت خوبه؟ واسه چی داری گریه میکنی..
هق بی جان و آرامی میزند با سختی کلماتش را ادا میکند:
- از خودم بدم میاد، دلم میخواد بمیرم، دلم میخواد برم یه راست برم وسط جهنم، سُرب داغ بریزن تو حلقم جزغاله بشم، چرا اصلا من باید زنده باشم چرا..
بی اختیار دلشوره میگیرد نگران سوال میکند:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده، حرف بزن دیگه ندا باتوام...
گریهاش متوقف میشود درست شبیه کسی که اختلال شیدایی دارد به روبه رو خیره میشود و صدایش را صاف میکند:
- چیزی نیست عادتم شروع شده، دیوونه شدم!
تیرداد مشکوک از حرفی که با گوشش شنیده معذب خودش را عقب میکشد، حالا نگرانی جایش را باشرم عوض میکند، ندا نیم نگاهی به او میاندازد گریهاش دوباره اوج میگیرد خودش را شماتت میکند:
- خدایا این چی بود گفتم، چقدر احمق و بیفکرم من چرا باید مسائل شخصیم رو به زبون بیارم..
تیرداد کلافه هوفی میکشد سوییچ را میچرخاند و قصد حرکت میکند:
- بس کن ندا من چیزی نشنیدم..
مردد سوال میکند:
- دروغ که نمیگی؟
- نه..
هالهی اشک چشمانش را با پشت دست پاک میکند به نیم رخش خیره میشود:
- امروز چندمه؟
تیرداد که میداند منظورش چیست، فرمان را میچرخاند با خونسردی جواب میدهم:
- نمیدونم، یادم نیست..
انگار هردو راضی بودند که دروغ بگویند و دروغ بشنوند، اما حقیقت را باور نکنند و ادامه ندهند. ندا آهی عمیق میکشد، طبق معمول گند زده بود و رفتارش دیوانه واربود اما احساس سبکی و بهتری داشت، دردش همین چند قطره اشک بود که بار سنگین فشار روانیاش را کم کند و خودش را خلاص کند..
خجل از معرکهگیری صبحش سرش را روی لبهی میز کارش فشار میدهد چشمش را میبندد و زمزمه میکند:
- خدایا چرا یه کاری میکنی که مثله دیوونهها به نظر برسم، چرا هرچی به ذهنم میرسه به زبون میارم، نکنه موقع آفرینشم یکم از اون زهرماری توی ترکیبات..
- خانوم غفاری؟
هنوز سر برنداشته که پلکش باز میشود، صدای سینا را از پردازشگر مغزش به خوبی شناسایی کرده بود، سرش هنوز روی میز بود و از ته دل دعا میکند که مزخرفاتی که تا همین چند ثانیه پیش بلغور میکرده را نشنیده باشد، عادی سر بلند میکندو راست مینشیند جوری که گویی هیچوقت توی آن حالت نبوده، دستش را روی کیبورد کامپیوترش میگذارد و به صفحه مانیتور خیره میشود، پوزخندی روی لبهای سینا مینشیند رفتار عجیب و غریب دخترک برایش تازگی داشت، دستش را روی میز کارش میگذارد و وزن بالاتنهاش را بر کف دستانش حائل میکند کمی به سمتش خم میشود، نمیدانست تا کجا و چه زمانی میخواهد بودنش را نادیده بگیرد، متفکر لبش پایین را گاز میگیرد و با همان صدای رسای مردانهاش تکرار میکند:
- خانوم غفاری؟
ندا لبخندی میزند جوری وانمود میکند که گویا همین حالا با او مواجه شده:
- سلام روزتون بخیر، اعه شما اینجایین ببخشید حواسم نبود!
- سلام، بله متوجه شدم معلومه خیلی غرق کارتون هستین، اوضاع چطوره، همه چیز روبه راهه؟
سری با تایید تکان میدهد و پوشه ها درهم روی میز را بی دلیل جابه جا میکند:
- بله خوبه، هیچ مشکلی نیست!
- حالا که همه چیز خوبه، میشه یه کمکی بهم کنی باید یه قرارداد پیدا کنم، فکر کنم تو سیستم نیست!
ندا که اصلا حوصله این کار را نداشت به صندلی خالی روحی نگاهی میاندازد تا به او واگذار کند، سینا فکرش را میخواند با عجله میگوید:
- خانم روحی نیست رفته مالی، کمکم میکنی یا نه؟
از روی صندلیاش بلند میشود:
- بله حتما..
سینا متفکر به میز کار و صندلی طبی گران قیمتی که نمونهی آن برای هیچ کارمندی در اداره نبود نگاهی میاندازد:
- میز و صندلی قشنگی داری، جدید آوردن؟
ندا قدمی به سمت قفسهها برمیدارد:
- نمیدونم از روز اول که اومدم همینجا بود، گفتین اسم شرکت چی بود؟ مطمئنید تو سیستم ثبت نشده..
سینا که فقط برای سرکشی و درآوردن آمار اینجا بود نام شرکت نامربوطی به زبان میآورد:
- آراپوش گستران، یه سوال از چه طریقی اینجا مشغول به کار شدی؟
شب شده بود و تیرداد تشرهایی که امروز از ندا خورده بود مدام در ذهنش مرور میکرد؛ عجیب بود که اینقدر بی اندازه شیرین به نظر میرسید، به او گفته بود خودش را دوست داشته باشد دست از تخریب خودش بردارد، اما دلش میخواست جور دیگر خودش را دوست داشته باشد، جوری که همیشه آرزویش را داشت اما هیچوقت انگیزهاش را نداشت، حالا که با خودش که روراست شده میداند انگیزه این روزهایش را پیدا کرده و بایدهرچه زودتر دست بجنباند.
ترازوی دیجیتال را از توی کمد بیرون میکشد، برای بالا رفتن روی آن تردید داشت آخرین باری که وزنش را کشیده بود را به خاطر نمیآورد، از دیدن نتیجهاش میترسید جراتش را یکجا جمع میکند، قدم بر روی صفحهی شیشهای برمیدارد، با نقش بستن اعداد روی صفحه نفس حبس شدهاش را خلاص میکند و عقب نشینی میکند، تکلیفش را امشب برای آخرین بار با خودش میخواست روشن کند، ثمره بحث و جدالش با ندا این بود که برای بار صدم پا در مسیری بگذارد که هربار به شکل فجیعی در آن شکست خورده روبود اما حس ناشناختهای در هزارتوی وجودش فریاد میزد که اینبار فرق دارد و میتواند از پسش بربیاید.
این بار را میخواست با نیروی عشقی که در سـ*ـینه داشت شروع کند..
*
با انگشت سبابهاش گوشهی پلک پف دارش را میخاراند و خمیازهای میکشد، صدای بلند مادرش از توی راه پلهی باریک خانه به گوشش میرسد:
- ندا لقمههات رو یادت رفت..
بی اعتنا کیفش را روی دوشش میگذارد و کتانی جفت شدهاش را از گوشهی دیوار حیاط برمیدارد، چون دیروزش خوب نبود و امروزش را با حال ناخوشش شروع کرده بود، جرو بحثش با تیرداد و دیدن سامی و از همه بدتر شروع عادت ماهیانهاش و هورمونهای به هم ریختهی زنانهاش و خشم نهفته در وجودش را به مرز انفجار رسانده بود، درب حیاط را محکم میبندد و با قدمهای بی جان و سستش در میان کوچه قدم برمیدارد:
- خدایا این چه زندگی کوفتی که من دارم؟ا
با دیدن آلبالو ابروهای نامرتبش خمیده میشود و نگاهش را میدزدد و به نقطهی دیگر منعکس میکند، صدای متعجب تیرداد میشنود:
- ندا..ندا؟
قدمش را تند میبرمیدارد و صدای چند بوق کوتاه از پشت سرش بلند میشود و خطی عمیقی بر روی اعصاب نداشتهاش میکِشد، خون در مویرگ چشمانش جاری میشود و میچرخد و به سمتش میرودو میغُرد:
- چیه، چته، چی میخوای، چی میگی؟ مگه دیروز بهت نگفتم تا وقتی نظرت رو در مورد خود تغییر ندادی و دست از اخلاقهای مسخره و بچگونت برنداشتی نزدیکم نشو. هان؟
تیرداد که عصبانیت اورا تا این حد ندیده بود دهان نیمهبازش را میبندد بیهوا آرام جواب میدهد:
- خب نظرم رو تغییر دادم که الان اینجام.
حالت خشمگین چهرهاش وا میرود، جوابش ساده بود اما انتظار شنیدن این حرف را اصلانداشت!
- سوار شو دیگه، اومدم دنبالت که باهم بریم!
به اطرافش نگاه میکند لجوجانه جواب میدهد:
- نمیخوام، خودت برو..
تیرداد که ذرهای درک از حال پریشان آشفتهاش ندارد کنجکاو نگاهش میکند:
- یعنی چی که نمیخوام، تو الان قهری بامن؟
سرخم میکند نوک کفشش را روی نقطهای کوچکی از زمین فشار میدهد:
- ناهار نیاوردم امروز برام همبرگر میخری؟
درخواست کوچک و عجیبش لبخند را به لبهایش میاورد:
- آره میخرم برات..
حرفش تمام نشده که با عجله درب ماشین را باز میکند و روی صندلی شاگرد مینشیند:
- ازهمونها که اون سِری خریدی؟
- آره از همونها..
نا امید میشود نمیدانست چرا دلش میخواست جواب نه بشنود، دوباره میپرسد:
- دوبل میخوام..
- باشه دوبل..
بغض ناشناخته به گلویش چنگ میاندازد و چشمانش تر میشود. بغض آلود میپرسد:
- چرا هرچی من میگم، میگی باشه؟
تیرداد سردرگم نگاهش میکند:
- چرا باید بگم نه؟
اشک از گوشهی چشمش بلاخرهی میچکد:
- چرا باهام خوب رفتار میکنی؟
تیرداد دستپاچه از اشک و زاری دخترک سری تکان میدهد:
- چرا باید باهات بد رفتار کنم، ببینم تو حالت خوبه؟ واسه چی داری گریه میکنی..
هق بی جان و آرامی میزند با سختی کلماتش را ادا میکند:
- از خودم بدم میاد، دلم میخواد بمیرم، دلم میخواد برم یه راست برم وسط جهنم، سُرب داغ بریزن تو حلقم جزغاله بشم، چرا اصلا من باید زنده باشم چرا..
بی اختیار دلشوره میگیرد نگران سوال میکند:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده، حرف بزن دیگه ندا باتوام...
گریهاش متوقف میشود درست شبیه کسی که اختلال شیدایی دارد به روبه رو خیره میشود و صدایش را صاف میکند:
- چیزی نیست عادتم شروع شده، دیوونه شدم!
تیرداد مشکوک از حرفی که با گوشش شنیده معذب خودش را عقب میکشد، حالا نگرانی جایش را باشرم عوض میکند، ندا نیم نگاهی به او میاندازد گریهاش دوباره اوج میگیرد خودش را شماتت میکند:
- خدایا این چی بود گفتم، چقدر احمق و بیفکرم من چرا باید مسائل شخصیم رو به زبون بیارم..
تیرداد کلافه هوفی میکشد سوییچ را میچرخاند و قصد حرکت میکند:
- بس کن ندا من چیزی نشنیدم..
مردد سوال میکند:
- دروغ که نمیگی؟
- نه..
هالهی اشک چشمانش را با پشت دست پاک میکند به نیم رخش خیره میشود:
- امروز چندمه؟
تیرداد که میداند منظورش چیست، فرمان را میچرخاند با خونسردی جواب میدهم:
- نمیدونم، یادم نیست..
انگار هردو راضی بودند که دروغ بگویند و دروغ بشنوند، اما حقیقت را باور نکنند و ادامه ندهند. ندا آهی عمیق میکشد، طبق معمول گند زده بود و رفتارش دیوانه واربود اما احساس سبکی و بهتری داشت، دردش همین چند قطره اشک بود که بار سنگین فشار روانیاش را کم کند و خودش را خلاص کند..
خجل از معرکهگیری صبحش سرش را روی لبهی میز کارش فشار میدهد چشمش را میبندد و زمزمه میکند:
- خدایا چرا یه کاری میکنی که مثله دیوونهها به نظر برسم، چرا هرچی به ذهنم میرسه به زبون میارم، نکنه موقع آفرینشم یکم از اون زهرماری توی ترکیبات..
- خانوم غفاری؟
هنوز سر برنداشته که پلکش باز میشود، صدای سینا را از پردازشگر مغزش به خوبی شناسایی کرده بود، سرش هنوز روی میز بود و از ته دل دعا میکند که مزخرفاتی که تا همین چند ثانیه پیش بلغور میکرده را نشنیده باشد، عادی سر بلند میکندو راست مینشیند جوری که گویی هیچوقت توی آن حالت نبوده، دستش را روی کیبورد کامپیوترش میگذارد و به صفحه مانیتور خیره میشود، پوزخندی روی لبهای سینا مینشیند رفتار عجیب و غریب دخترک برایش تازگی داشت، دستش را روی میز کارش میگذارد و وزن بالاتنهاش را بر کف دستانش حائل میکند کمی به سمتش خم میشود، نمیدانست تا کجا و چه زمانی میخواهد بودنش را نادیده بگیرد، متفکر لبش پایین را گاز میگیرد و با همان صدای رسای مردانهاش تکرار میکند:
- خانوم غفاری؟
ندا لبخندی میزند جوری وانمود میکند که گویا همین حالا با او مواجه شده:
- سلام روزتون بخیر، اعه شما اینجایین ببخشید حواسم نبود!
- سلام، بله متوجه شدم معلومه خیلی غرق کارتون هستین، اوضاع چطوره، همه چیز روبه راهه؟
سری با تایید تکان میدهد و پوشه ها درهم روی میز را بی دلیل جابه جا میکند:
- بله خوبه، هیچ مشکلی نیست!
- حالا که همه چیز خوبه، میشه یه کمکی بهم کنی باید یه قرارداد پیدا کنم، فکر کنم تو سیستم نیست!
ندا که اصلا حوصله این کار را نداشت به صندلی خالی روحی نگاهی میاندازد تا به او واگذار کند، سینا فکرش را میخواند با عجله میگوید:
- خانم روحی نیست رفته مالی، کمکم میکنی یا نه؟
از روی صندلیاش بلند میشود:
- بله حتما..
سینا متفکر به میز کار و صندلی طبی گران قیمتی که نمونهی آن برای هیچ کارمندی در اداره نبود نگاهی میاندازد:
- میز و صندلی قشنگی داری، جدید آوردن؟
ندا قدمی به سمت قفسهها برمیدارد:
- نمیدونم از روز اول که اومدم همینجا بود، گفتین اسم شرکت چی بود؟ مطمئنید تو سیستم ثبت نشده..
سینا که فقط برای سرکشی و درآوردن آمار اینجا بود نام شرکت نامربوطی به زبان میآورد:
- آراپوش گستران، یه سوال از چه طریقی اینجا مشغول به کار شدی؟