رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
[HIDE-THANKS]
به کلاری که در فکر فرو رفته و مشغول رانندگی بود، نگاه کردم.
فکر می کنم اون هم مثل من، فکر و ذهنش درگیر اتفاق های امروز بود.
از پشت شیشه به ساختمان های بزرگ، خیابان و مردم خیره شدم.
زندگی مثل یه بازی می موند و معلوم نبود دیگه چه اتفاقایی می افته؛ بازی ای که من سعی می کردم در اون بی طرف باشم و خودم رو به دردسر نندازم.
اهی کشیدم، چند ماه دیگه کریسمس بود و من نمی دونستم امادگی لازم برای شروع یه سال جدید رو داشتم یا نه؟
به این مناسبت تمام خیابان و درخت ها در حال تزیین شدن بودند.
با به یادآورن چیزی گفتم:
- کل، تو که لباس نگرفتی؛ میخوای برای فردا چی کار کنی؟
در حالی که سعی می کرد حواسش به رانندگیش باشه، سرش رو به طرف من برگردوند.
- نگران نباش، فردا صبح با مامانم برای خرید میرم.
خوشحال از اینکه من همراه با اون به خرید نمیرم، لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت 11 شب بود و من می تونستم سریال مورد علاقه ام رو ببینم.
در همون حالت در دلم برای مادر کلاری تأسف خوردم و زیر لب گفتم:
- بیچاره خانم دیویس!
همچنان تو فکر این بودم که تو این قسمت سریال چه اتفاقی میوفته و خستگیمو هم فراموش کرده بودم که با شنیدن صدای زنگ گوشی کلاری، ابرو هایم بالا رفت.
کلاری به من نگاه کرد.
- بل، میشه لطفا گوشی رو برداری و رو بلندگو بذاریش.
سرم رو تکون دادم. گوشی رو برداشتم و رو بلندگو گذاشتمش.
- سلام مامان، کاری داشتی؟
با شنیدن صدای نگران و گریه ی مادرش برای لحظه ای شوکه شدم.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
مامانش در حالی که گریه می کرد، گفت:
- کلاری سریع خودت رو برسون.
کلاری با شنیدن صدای مادرش، ماشین رو گوشه ای پارک کرد.
گوشی رو از من گرفت و به مادرش جواب داد.
- مامان چه اتفاقی افتاده؟
کلاری با صدای نگرانی گفت:
- باشه مامان! اروم باش، الان خودم رو میرسونم.
متعجب از کلاری پرسیدم.
- کل! اتفاقی افتاده؟
با نگاهی اشفته و نگران جواب داد.
- نه بل! چیزی نشده.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، خوشحال میشم مشکلی بود یا انتقاد، نظر و پیشنهادی داشتین حتما بگین. با تشکر از همه ی شما :)

    [HIDE-THANKS]
    بعد از اون تماس، کلاری دیگه صحبتی نکرد.
    میتونستم ببینم عصبیه و حالش اصلا خوب نیست؛ منم ترجیح دادم دیگه چیزی نگم.
    سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و برای ثانیه ای، چشمای خسته ای که روز سختم رو به من یادآوری می کردن، بستم و اهی کشیدم.
    احساس خستگی می کردم و به یه حمام که بتونه بهم ارامشی رو که میخوام بده، نیاز داشتم.
    روی صندلی جا به جا شدم؛ فکر و اشفتگی درون ذهنم به من این اجازه رو نمی دادن ارامشی رو که میخوام داشته باشم.
    موهای مشکی لختم رو که عجولانه روی صورتم می ریختند، کنار زدم.
    پنجره ی ماشین رو بدون توجه به اعتراض کلاری پایین اوردم.
    - داری چی کار میکنی بل؟ هوا سرده!
    لبخندی زدم و دندون های سفیدم رو به نمایش گذاشتم.
    - از این کار خوشم میاد.
    اصلا از جواب من راضی نشده بود و میدونستم الان حوصله ی دعوا کردن با من رو نداره پس تنها به نشونه ی تاسف سری تکون داد.
    سرم رو نزدیک پنجره بردم و به باد اجازه دادم تا موهای بلندم را به بازی بگیره.
    با این که هوا سرد بود و لرزه ی بدی به تنم افتاده بود ولی باز هم حس خوبی بهم دست داد، انگار که تازه می تونستم نفس بکشم و به مغزم ثانیه ای اجازه ی تنفس و فکر کردن رو بدم.
    نفس عمیقی کشیدم؛ سرم رو به صندلی تکیه دادم و به هوای سرد زمستونی اجازه دادم برای لحظه ای من رو به خلسه ی شیرینی ببره و تنفس توی طبیعت رو یادم بندازه.
    لبخندی زدم و از این هوای سرد زمستونی که میدونستم به خاطرش سرمای بدی در انتظارمه، لـ*ـذت بردم.
    کم کم چشمام داشتند منو به خوابی عمیق و رویایی زیبا دعوت می کردند که با حس دردناکی در تمام بدنم چشمام رو با وحشت باز کردم و صاف نشستم؛ سرم تیر می کشید و دستام می لرزید، انگار کسی ذهنمو اشغال کرده بود و به من اجازه ی فکر کردن و دیدن چیزی رو نمی داد.
    چشمام رو باز و بسته کردم که با حس درد وحشتناکی در سرم، ناله ای کردم.
    با دستام سرم رو گرفتم و خم شدم.
    انگار که اختیار ذهنم رو نداشتم و کسی داشت کنترلش می کرد.
    برای لحظه ای جلوی چشمام تاریک شد و من خودم رو در جایی عجیب و بسیار زیبا دیدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    توجهم به دریاچه ی صورتی رنگی که نصفی از سطحش رو سیاهی پوشونده بود و درخت بزرگی که تنه اش به صورت مارپیچی بود، شاخه ای نداشت و برگ های پر مانند رنگارنگی که به صورت معلق روی اون قرار داشتند، جلب شد.
    همچنان با بهت به اون درخت زیبا خیره شده بودم که یکی از برگ هاش سیاه و بعد از اتش گرفتن به روی زمین افتاد و تبدیل به خون شد.
    بعد از این اتفاق گروهی با لباس های عجیبی ظاهر شدند و یکی از اون ها که از نظرم خیلی اشنا بود،
    به طرف درخت رفت.
    به درخت نگاهی کرد و با حالتی متأسف گفت:
    - درخت انارسیلا داره میمیره. ما نمی تونیم کاری انجام بدیم و ممکنه علائم و نشونه های بعدی به زودی مشخص و ظاهر شه.
    سردرد وحشتناک سرم، باعث شد ناله ای کنم که مرد به طرف من برگشت.
    ترسیده، خواستم کاری انجام بدم و فرار کنم که متوجه شدم من اونجا نیستم و مثل بیننده ای که داره یک فیلم رو تماشا می کنه؛ من دارم از طریق ذهن فرد دیگه ای به اون صحنه ها نگاه می کنم، انگار که جایی زندانی شده باشم.
    کسی می خواست من این صحنه ها رو ببینم انگار خودم نبودم و در ذهن و بدن یه فرد دیگه زندانی شده بودم؛ بیشتر شبیه کابوس ترسناکی بود که توضیحی براش نداشتم.
    حس بدی داشتم؛ حسی که به زبون اوردنش هم کار سختی بود، حتی نمی تونستم نفس بکشم انگار کسی داشت گلوم رو می فشرد و راه تنفسم رو بسته بود.
    همچنان در تلاش برای نفس کشیدن بودم که مرد اشنا به طرفم اومد و در همون حالت گفت:
    - یه غریبه اینجاست حضورشو حس می کنم. کسی از طریق ماینرال اینجاست. ( ماینرال ( Mineral نوعی نیروی ذهنی و ارتباط فردی): این نیرو باعث می شود افراد از طریق ذهن با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و پیوندی که ایجاد می کند باعث اتصال ان دو و دیدن چیز هایی که هر دو می بینند میشود.)
    با سرعت ناباوری به طرفم اومد و من جیغی کشیدم که بعد خودم رو در حالتی دیدم که کلاری داره تکونم میده.
    - بل اروم باش! چیزی شده؟
    جیغ می کشیدم و به چیزی توجه نمی کردم که با شنیدن صدای شکستن شیشه ای، ساکت شدم و سرم رو بالا اوردم.
    بعد از نگاه کردن به اطراف متوجه شدم که الان کنار خونه ی ما هستیم، برق کل محله رفته و ماشین کلاری هم خاموش شده، با بهت به کلاری نگاه کردم و پرسیدم:
    - چه اتفاقی افتاد؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    کلاری با تعجب بهم نگاه کرد و جواب داد:
    - من باید از تو بپرسم چه اتفاقی افتاد؟ تو اصلا حالت خوب نبود و بدون هیچ حرکتی، فقط به یه نقطه زل زده بودی؛ حتی نفس هم نمی کشیدی بعد به طور ناگهانی مثل دیوونه ها شروع کردی به جیغ زدن و بعد از این کارهای احمقانه ی تو، برق ها رفت و ماشینم خاموش شد.
    به اون که بدون هیچ وقفه ای تنها صحبت کرده بود، نگاه کردم و بعد با حالتی نا مفهوم و گنگ به محیط تاریک رو به روم خیره شدم.
    لب های خشک شده ی ناشی از تنگی نفسم رو تر و به سختی دهنم رو باز کردم.
    - کل، من هیچی یادم نمیاد. اصلا نمی دونم چه اتفاقی افتاد؟
    ناباور و با بهت زیاد به من نگاه کرد و گفت:
    - چطور ممکنه؟
    با خودم فکر کردم
    - یعنی چه اتفاقی افتاد؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟
    سعی کردم به مغزم فشار بیارم تا شاید بتونه چیزهایی رو به یادم بیاره؛ ولی هر چی بیشتر فکر می کردم، کمتر می فهمیدم.
    انگار که یه توده یا حفره ی بزرگ در مغز و ذهنم به وجود اومده بود که نمی ذاشت من دسترسی به اون قسمت خاطراتم رو داشته باشم؛ انگار که دارم به چیزی که هیچ وقت وجود نداشته فکر می کنم ولی اینو هم می دونستم قسمتی از ذهنم خالیه و اجازه نمی ده به نتیجه ای برسم.
    این بی خبری و سوال بزرگ توی ذهنم که با تمام وجود می خواست خاطرات رو یادم بیاره، به مغزم فشار می اورد و اذیتم می کرد.
    سعی کردم به این چیز ها فکر نکنم و اروم باشم.
    پس اشفته دستی به موهام کشیدم و گفتم:
    - کل، من واقعا هیچی یادم نمیاد!
    سری تکون داد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و با حالتی که همدردی رو توش حس می کردم، گفت:
    - زیاد خودتو اذیت نکن، می دونم خسته ای و نمی تونی درست فکر کنی و این یه چیز طبیعیه.
    لبخندی به اون که منو درک می کرد زدم و سرم رو به طرف دیگه ای چرخوندم.
    بعد از ثانیه ای برق اومد و ماشینش روشن شد.
    با تعجب پرسیدم:
    - برق که رفت؛ چرا ماشین تو خاموش شد و اصلا کار نمی کرد؟
    کلاری متفکر، لباش رو جمع کرد و گفت:
    - من خودم هم به همین قضیه فکر می کردم، اصلا منطقی نیست.
    نگاهی به ساعت کرد و با لبخند خسته ای ادامه داد.
    - دیر وقته بل، بهتری بری خونه؛ مامانت نگران میشه.
    سری به نشانه ی موافقت تکون دادم و کیسه ی خرید رو از صندلی های عقب ماشین برداشتم.
    همون طور که بیرون می رفتم، گفتم:
    - شب خوبی داشته باشی.
    لبخندی زد.
    - تو هم همین طور بل!
    در ماشین رو بستم و با عجله به طرف خونه دویدم.
    کلید رو از کیف مدرسه ام درآوردم و بعد از باز کردن در، وارد خونه شدم.
    خواستم بلند مادرم رو صدا بزنم که با شنیدن صدای فریادش، جلوتر رفتم، پشت دیوار قایم شدم و به حرف های اون گوش دادم؛ می تونستم اشفتگیش رو از اینجا هم حس کنم.
    ناگهان مادرم با صدای بلندی داد زد.
    - من این کار رو انجام نمی دم، خطرناکه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    این حال بدش، من رو نگران می کرد و من اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.
    جلو تر رفتم تا بهتر صدای نگرانش رو بشنوم.
    همون طور که تو هال از طرفی به طرف دیگه می رفت، دستی به موهاش کشید و ادامه داد.
    - می دونی این چیزی نبود که من میخواستم... من.. اصلا فکرشو نمی کردم اینطوری بشه.
    هر چی بیشتر به صدای غمگین و متاسفش گوش می دادم بیشتر گیج می شدم.
    اینجا چه خبر بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟
    همچنان به اتفاق های ترسناک امروز فکر می کردم و غرق در افکارم بودم که با شنیدن صدای بلند گریه ی مادرم، بهت زده کیسه های خرید از دستم افتادند و در اثر برخوردشون با زمین صدای بدی ایجاد کردند.
    فکر کنم صدا اون قدری بلند بود که مادرم متوجه من بشه.
    بعد از افتادن کیسه ها، مادرم سریع سرش رو به طرف من که هنوز متعجب بودم، برگردوند و در حالی که اشک های روی صورتش رو پاک می کرد به فردی که پشت تلفن بود، گفت:
    - بعدا باهات تماس می گیریم.
    با اخم به طرف من اومد و بلند گفت:
    - چه موقع اومدی خونه که من متوجه نشدم؟
    سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم؛ واقعا چیزی برای گفتن نداشتم.
    با صدای بلند داد زد.
    - اخرین بارت باشه که یواشکی به حرف های من گوش میدی.
    و بعد با دستاش مسیر اتاقم رو نشونم داد و گفت:
    - زود برو اتاقت؛ همین الان بل!
    سریع از پله ها بالا رفتم و به طرف اتاق دویدم.
    می دونستم وقتایی که عصبانیه، ترسناک میشه و من نباید چیزی بگم؛ چون تنبیهم می کنه پس ترجیح می دادم دور و برش نباشم و ازش هیچ سوالی نپرسم.
    می تونستم این کار رو بعد هم انجام بدم ولی یه چیز دیگه ای رو خوب می دونستم و فکر می کنم با وجود ناراحتی و حال بد اون جواب درستی از سوال هام نمی گیرم.
    بعد از وارد شدن به اتاقم با یک پرش، خودم رو روی تخت انداختم؛ واقعا حوصله ی عوض کردن لباسام رو نداشتم.
    تو این موقعیت حساس و خستگی بیش از حد من، لباس عوض کردن واقعا کار سختی به نظر می رسید.
    اهی کشیدم به فکر فرو رفتم و از خودم پرسیدم:
    - یعنی چی شده؟
    همچنان توی این فکر بودم که برای مادرم چه اتفاقی افتاده؛ چون مادرم معمولا بیشتر وقتش رو در محیط کارش می گذروند و دنبال دردسر نبود. پس چی می تونست اونو اینقدر ناراحت کرده باشه؟
    به سقف خیره شده بودم و فکر می کردم، که با به یادآورن شغل مادرم صاف روی تخت نشستم.
    یکی از نگرانی های مادرم، از دست دادن شغلش بود؛ مادر من و کلاری هر دو در ازمایشگاه کار می کردند و دکترای ژنتیک داشتند ولی مادرم من نسبت به مادر کل، بیشتر کار می کرد و مسئولیت های بیشتری داشت؛ مطمئنا اون از کارش اخراج نمی شد چون وظیفه شناس، دقیق و بسیار مسئولیت پدیز بود طوری که بعضی مواقع به خاطر کارش وقت کمتری رو با من می گذروند و من هیچ وقت از این مسئله راضی نبودم.
    اگه قضیه مربوط به کارش نباشه پس چی میتونه اونو اینقدر ناراحت کنه؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    ذهنم اشفته و از فکر های زیاد توی سرم که ارامش رو از من گرفته بودند، خوابم نمی برد و فقط روی تخت جا به جا می شدم.
    عصبی و نگران روی تخت نشستم و فکر کردم تنها راهی که بتونم یه خواب راحت تو این موقعیت داشته باشم، حمام رفتنه چون بدن درد داشتم، واقعا احساس خستگی می کردم و تنها چیزی که توی این موقعیت می تونست کمی کمکم کنه انجام همین کار بود.
    به سختی از جام بلند شدم، چند دست لباس تمیز بر داشتم و به طرف حمام رفتم؛ بعد از باز کردن شیر اب و پر کردن وان حمام، به درونش رفتم و نشستم.
    گرمی اب حس ارامش را بهم تزریق کرد و اجاز داد من به خلسه ی شیرین و ارامش بخشی فرو برم و لحظه ای، چیزایی که عصبیم می کردن رو از ذهن خسته ام بیرون کنم.
    همچنان توی خلسه ی شیرین فرو رفته بودم که بعد با حس سردرد و درد وحشتناکی توی بدنم، کاملا توی وان فرو رفتم، چشمام بسته شده و ذهنم به جای دیگه ای سفر کرد.
    چشمام رو باز، به اطراف نگاه کردم و از خودم پرسیدم:
    - اینجا کجاست؟
    جایی که رفته بودم خیلی اشنا به نظر می رسید؛ مطمئنا قبلا هم اینجا بودم.
    با تردید جلو رفتم و جایی در میان خاطراتم به دنبال این مکان اشنا گشتم و به ذهنم اجازه دادم تا به یادم بیاره.
    با چشم های گرد شده به دریاچه ی صورتی رنگی که داشتم به خاطرش می اوردم، نگاه کردم.
    همه چیز داشت یادم می اومد؛ همه ی چیز هایی که دیده بودم و قبلا یادم نبود.
    این همون درخت بزرگی بود که برگ هاش کم کم می ریختند و دریاچه ی کوچک خون تشکیل می دادند.
    با بهت و دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم و از خودم پرسیدم:
    - چرا قبلا چیزی یادم نیومد؟
    با تعجب زیاد هنوز به اطرافم نگاه می کردم که سایه ای در کنار گوشم گفت:
    - بلا! من و تو عالی با هم ارتباط برقرار می کنیم. ماینرال بین من و تو هیجان انگیزه؛ تا حالا همچین پیوند قوی ای ندیده بودم.
    بعد از این حرفش خندید و ادامه داد.
    - البته یه شوخی بود چون من قوی ترین ماینرال رو دارم.
    در حالی که از صدا زدن اسمم عصبانی بودم، گفتم:
    - اسم من انابلاست و همه منو بل صدا میزنن لعنتی!
    متفکر جواب داد.
    - ولی من بلا رو بیشتر دوست دارم میدونی که من با بقیه متفاوتم. ولی واقعا شگفت انگیزه؛ توی موقعیتی که می تونم نابودت کنم تو چرا به اسمت فکر می کنی؟
    عصبی از حرف های او به طرفی برگشتم که ناپديد شد.
    - تو دیگه کدوم احمقی هستی؟ از من چی میخوای؟ من اینجا چی کار می کنم؟
    سایه بلند خندید و گفت:
    - فندق کوچولو زیاد سوال می پرسی دلم نمی خواد به اون مغز اندازه ی فندقت فشار بیاری. میدونی الان فهمیدم علاوه بر شجاع بودنت، احمق هم هستی و این چیزیه که من خیلی دوست دارم.
    عصبی از حرف های مسخره ی اون، دوباره به طرفش برگشتم و گفتم:
    - اینقدر حرف نزن جواب سوال های منو بده؟
    دوباره در نزدیکی ام ظاهر شد، طوری که نفس هاش رو روی گردنم حس می کردم.
    - به زودی می فهمی؛ چیزی رو ازت می گیرم که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    هنوز در بهت و شک حرفش بودم، که کنار گوشم بالحن مطمئنی ادامه داد.
    - می خوام اینده اتو نشونت بدم؛ اینده ای که هیچوقت نمی تونی ازش فرار کنی.
    و ناگهان انگار برای لحظه ای زمان کاملا متوقف شد و بعد دور تندی به خودش گرفت، همه چیز به دور سرم می چرخید و من در زمان و فضای اطرافم معلق و درحال چرخش بودم.
    حس وحشتناکی داشتم و نمی تونستم هیچ کدوم از اتفاقایی که داشت می افتاد رو تجزیه و تحلیل کنم.
    ذهنم تحمل و توانایی دیدن این همه چیزی که براش غیر قابل درک، خارج از محدوده و خیلی فراتر از دنیای عادی بود رو نداشت.
    برای ثانیه همه جا سرد و بعد گرم می شد انگار که توی جهنم گیر افتاده بودم.
    زمان در حال گردش بود و رو به جلو می رفت، فضا می چرخید و سعی در نشون دادن چیزی داشت، چیزایی که می دونستم درک کردنشون کار سختیه.
    و بعد به طور ناگهانی همه چیز متوقف شد و من فقط مثل بیننده ای تماشا می کردم.
    دریاچه ای که تبدیل به خون شده بود، درختی که نابود شده بود، گروهی که اونجا بودند و همه دیگه رو تیکه تیکه می کردند.
    روح های سرگردانی که در اطراف پرسه می زدند و به طرف دریاچه می رفتند.
    گردابی که در دریاچه ی خون الود به وجود اومده بود اجازه نمی داد من همه چیز رو درست ببینم.
    در میان گردابی که ارواح دورش می چرخیدند، نوری توجهم رو جلب کرد و صدایی به گوشم رسید.
    - انابلا اجازه نده تو دامت بندازه! به خاطر من متوقفش کن.
    و بعد از این حرف اون، ارواح وحشتناک توجهشون به من جلب شد و به طرفم اومدند.
    با این کار اونا وحشت زده، جیغی کشیدم و بعد از وان حمام بیرون پریدم.
    متعجب به اطرافم نگاه کردم و در حالی که سعی می کردم نفس بکشم از خودم پرسیدم:
    - چه اتفاقی برام افتاده؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    سرم رو بالا اوردم و به اطراف نگاه کردم، باز هم برق رفته بود و در اون لحظه فکر کردم شاید مشکل از برق شهر باشه.
    بیخیال این قضیه با سردرد وحشتناکی که داشتم خواستم از حمام بیرون بیام که صدای نگران مادرم مانعم شد.
    - بل! بل عزیزم!
    صدا نزدیک و نزدیک تر می شد.
    - بل، عزیزم حالت خوبه؟
    سعی کردم صدام طوری باشه که نفس تنگی و استرس ناشی از لحظه های سختی رو که داشتم، نشون نده.
    - من حالم خوبه مامان! لطفا نگران نباش.
    در حمام باز شد و قیافه ی نگران مادرم همراه با چراغ قوه ای که دستش بود نمایان شد.
    لبخندی برای اسودگی خاطر مادرم و اینکه حالش بهتر شه زدم.
    به طرفم اومد و کمکم کرد لباس هام رو بپوشم؛ بعد از این کار، هر دو از حمام بیرون اومدیم.
    مادرم من رو به طرف تختم هدایت کرد، خودش به طرف کیسه های خرید رفت و اونا رو تو کمد صورتی گوشه ی اتاقم گذاشت.
    بعد از خوابیدن روی تختم، به طرفم اومد و با لحن ارامش بخش و لبخندی که با وجود تاریک بودن خونه، اونو رو لباش حس می کردم گفت:
    - متأسفم بل که ناراحتت کردم! امروز واقعا روز سختی داشتم.
    کم کم چشمام داشت به تاریکی عادت می کرد و من چشمای نگرانش رو که سعی می کرد پشت این لحن ارامش بخش اجباریش قایم کنه رو می دیدم.
    می دیدم ناراحت و نگرانه ولی دلیلش رو نمی دونستم.
    دستم رو گرفت و به چشمای پر سوالم زل زد.
    - می خوام بدونم امروز چطور بود؟
    ابرو هام از این که اینقدر واضح بحث رو عوض کرد، بالا رفت و متعجب گفتم:
    - هیچ اتفاق خاصی نیفتاد فقط...
    با درد وحشتناک سرم نتونستم حرفم رو کامل کنم.
    نگران به من نگاه کرد و با لحنی که می تونستم ترس و نگرانی زیادش رو کاملا حس کنم گفت:
    - بل راستش رو بگو. اتفاقی برات افتاده؟
    بهت زده به او نگاه کردم و لب های خشک شده ام رو تر کردم.
    - من... هیچی نمی دونم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    مادرم با تعجب زیاد به چشمام خیره شد، سعی کرد جواب سوال های ذهنش رو پیدا کنه و نگاهم رو بخونه.
    ولی وقتی نگاه نامفهوم من رو دید و چیزی متوجه نشد، اخماش رو در هم کشید و صورتم رو بین دستاش گرفت.
    لب هاش رو باز و سعی کرد استرسی رو که نمی دونستم علتش چیه و لرزش صداش رو مخفی کنه، کاری که هیچ وقت توش موفق نبود.
    اون اصلا بازیگری خوبی نبود، کاری که من معمولا عالی انجامش می دادم.
    - بل، منظورت رو متوجه نمی شم؟ چطور تو نمی دونی چه اتفاقی برات افتاده یا قرار بیفته؟
    سعی کردم با حرفام، ارامشش رو بهش برگردونم چون به اندازه ی کافی عصبی به نظر می رسید و این میزان عصبانیت، اصلا براش خوب نبود و من دلم نمی خواست اونو این طور ببینم.
    پس به چشماش خیره شدم و گفتم:
    - مامان داری زیادی شلوغش می کنی! هنوز اتفاقی نیفتاده که اینقدر نگرانی.
    نفس عمیقی کشیدم، تابی به موهای جلوی صورتم دادم، اونا رو عقب زدم و ادامه دادم.
    - اتفاق خاصی نیفتاد؛ فقط وقتی داشتم حموم می کردم، توی وان حمام انگار کسی منو به طرف پایین کشید...
    بعد لحظه ای فکر کردم و گفتم:
    - البته مطمئن نیستم شاید هم بیهوش شدم...
    لبام رو جمع و سعی کردم یادم بیاد در اون لحظه چه اتفاقی برام افتاد ولی مغزم از هر چیزی خالی بود.
    اشفته و متاسف گفتم:
    - واقعا نمی دونم...شاید هم خوابم برد.
    با دیدن قیافه ترسیده ی مادرم، دستای اون رو از صورتم جدا کردم و فهمیدم به جای اینکه حالش رو بهتر کنم، اون رو بدتر و نگران تر کردم.
    می تونستم ترس رو از چشماش بخونم پس سعی کردم قضیه رو کش ندم.
    - نیاز نیست تو نگران باشی! چیز خاصی نبود.
    مادرم متفکر و اشفته از سرجاش بلند شد و گفت:
    - عزیزم بهتره استراحت کنی. الان دیر وقته.
    و خواست از اتاق بیرون بره که برای لحظه ای ترسیدم و گفتم:
    - مامان میشه نری؟ من میترسم!
    سرش رو تکون داد.
    - باشه تا وقتی خوابت ببره اینجا می مونم.
    از خستگی زیاد چشمام داشت بسته می شد و خوابم می برد که با صدای زنگ گوشی مادرم، خواستم چشمام رو باز کنم ولی با شنیدن صدای مادرم که با کسی صحبت می کرد تصمیم گرفتم چیزی نگم تا مکالمه‌ ی تلفنیش رو بشنوم و بفهمم که چه موضوعی باعث شده مادرم اینقدر اشفته و نگران بشه.
    - سلام، همه چیز مرتبه؟
    نمی دونم فرد پشت تلفن چی گفت که مادرم جواب داد.
    - اره، پرونده های ازمایش دست منه و هیچ کس نباید از این قضیه باخبر شه.
    مادرم از جاش بلند شد و با لحن ناراحت و متاسفی گفت:
    - اره دیدم. واقعا وحشتناک بود، به نظرت کار اوناست؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    منتظر نقداتون هستم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    بهت زده از حرف های مادرم، چشمای نیمه بازم کاملا باز شدند و اخمام در هم رفت.
    برق اومد و من نفس راحتی کشیدم چون اینطوری کمتر اذیت می شدم.
    معنی حرفاشو نمی فهمیدم؛ این مثل یه علامت سوال بزرگ توی مغزم بود و من رو عصبی می کرد.
    یعنی مادرم خودش رو درگیر چه ماجرایی کرده که اینقدر می ترسه؟
    اون همیشه سعی می کرد از خطر فاصله بگیره و زندگی اروم و سالمی داشته باشه.
    امیدوارم اون چیزی که من فکر می کنم نباشه و خودش رو تو دردسر ننداخته باشه.
    به اون که همچنان از طرفی به طرف دیگه می رفت و سر موضوعی بحث می کرد، خیره شدم.
    دلیل این کارا و نگرانیش رو درک نمی کردم.
    البته من جای اون نبودم که بخوام نظر بدم و تصمیم بگیرم، پس نمی تونستم قضاوتش کنم.
    اینقدر درگیر فکرا و سؤالای ذهنم شده بودم که متوجه ادامه ی حرفاش نشدم.
    انگار برای ثانیه ای متوجه ی حضور من توی اتاق شد که حرفش رو قطع کرد و خواست سرش رو به طرف من برگردونه که من سریع چشمام رو بستم و به طرف دیگه ای برگشتم.
    مادرم با شخص پشت تلفن خداحافظی کرد.
    می تونستم حضورش رو وقتی که داره به من نزدیک میشه حس کنم.
    به طرف من اومد و بعد از بـ..وسـ..ـه ی رو پیشونیم زیر لب زمزمه کرد:
    - متأسفم بل عزیزم!
    و بعد از من فاصله گرفت و به طرف در اتاق رفت.
    در حالی که از حرف مادرم بهت زده و متعجب بودم؛ زیر لب با خودم گفتم:
    - چرا مادرم باید متأسف باشه.
    اینقدر خسته بودم و ذهنم درگیر سؤالای تو سرم و اتفاقای امروز بود که به خواب عمیقی رفتم.

    در حالی که نور خورشید به چشمام می خورد و اذیت میشدم، غرغر کنان از خواب بلند شدم.
    یه نفر، پرده ی بنفش اتاقم رو کنار زده بود تا من رو از خواب بیدار کنه.
    واقعا دلم می خواست بیشتر بخوابم ولی می دونستم اینبار مادرم منو ول نمی کنه.
    پس از روی تخت بلند شدم و بعد از دستشویی رفتن و مسواک زدن، لباس خواب گشاد صورتی رنگم رو با یه سرهمی لی و استین بلند سفید عوض کردم و موهای بلند مشکیمو هم شونه زدم.
    خواستم برای خوردن صبحانه به آشپزخونه برم که یادم اومد امروز تولد کلاری و من هنوز کادویی که میخواستم برای روز تولدش بهش بدم رو اماده نکردم.
    پوف کلافه ای کشیدم. امروز یکشنبه بود و مدرسه ها هم تعطیل بودند.
    می خواستم برای تولد کلاری علاوه بر کادویی که داشتم اماده می کردم، یه یادگاری از دوران بچگیمون هم بدم. مطمئن بودم خوشش میاد.
    من و کلاری از بچگی با هم بزرگ شده بودیم پس خاطرات زیادی با هم داشتیم.
    پس، قبل از خوردن صبحانه باید یه چیزی پیدا می کردم.
    به ساعت نگاه کردم؛ ساعت 9 صبح رو نشان می داد و من وقت زیادی نداشتم و باید اماده هم می شدم.
    بعد همون طور که داشتم به دنبال البوم بچگیم می گشتم، از تو اتاق دادم زدم.
    - مامان، البوم بچگی من کجاست؟ چرا پیداش نمی کنم؟
    مامانم مثل خودم بلند جواب داد.
    - فکر کنم اشتباهی با البوم خانوادگی، اتاق زیر شیروونی بردمش.
    - باشه مامان، خودم پیداش می کنم.
    مادرم عکس های خانوادگی رو برای اینکه هیچ اثری از پدرم نباشه به اتاق زیر شیروونی بـرده بود. انگار که با این کارش می تونه اون رو برای همیشه از خاطراتمون جدا و پاک کنه و من هیچ وقت دلیل این کارش رو درک نمی کردم.
    از پله های خونه پایین اومدم و به اتاق زیر شیروونی رفتم.
    یکی از خوبی هاش این بود که مادرم همیشه اونجا رو تمیز و بهش رسیدگی می کرد و اینطوری کار من راحت تر بود.
    بعد از وارد شدن به اونجا متوجه شدم باید بین این همه وسیله بگردم و این واقعا کار سختی بود.
    فکر کردم اول باید از کجا شروع کنم که با دیدن کمد بزرگ گوشه ی اتاق، اول به سمت اون حرکت کردم.
    پوف کلافه ای کشیدم و زیر لب غر زدم.
    - اوه، این کار واقعا عصبیم می کنه.
    در کمد رو باز کردم که با یه جعبه ی بزرگ رمز دار مشکی رنگ مواجه شدم.
    جعبه رو درآوردم و با تعجب بهش نگاه کردم تا حالا همچین چیزی رو تو خونه ندیده بودم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا