[HIDE-THANKS]
به کلاری که در فکر فرو رفته و مشغول رانندگی بود، نگاه کردم.
فکر می کنم اون هم مثل من، فکر و ذهنش درگیر اتفاق های امروز بود.
از پشت شیشه به ساختمان های بزرگ، خیابان و مردم خیره شدم.
زندگی مثل یه بازی می موند و معلوم نبود دیگه چه اتفاقایی می افته؛ بازی ای که من سعی می کردم در اون بی طرف باشم و خودم رو به دردسر نندازم.
اهی کشیدم، چند ماه دیگه کریسمس بود و من نمی دونستم امادگی لازم برای شروع یه سال جدید رو داشتم یا نه؟
به این مناسبت تمام خیابان و درخت ها در حال تزیین شدن بودند.
با به یادآورن چیزی گفتم:
- کل، تو که لباس نگرفتی؛ میخوای برای فردا چی کار کنی؟
در حالی که سعی می کرد حواسش به رانندگیش باشه، سرش رو به طرف من برگردوند.
- نگران نباش، فردا صبح با مامانم برای خرید میرم.
خوشحال از اینکه من همراه با اون به خرید نمیرم، لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت 11 شب بود و من می تونستم سریال مورد علاقه ام رو ببینم.
در همون حالت در دلم برای مادر کلاری تأسف خوردم و زیر لب گفتم:
- بیچاره خانم دیویس!
همچنان تو فکر این بودم که تو این قسمت سریال چه اتفاقی میوفته و خستگیمو هم فراموش کرده بودم که با شنیدن صدای زنگ گوشی کلاری، ابرو هایم بالا رفت.
کلاری به من نگاه کرد.
- بل، میشه لطفا گوشی رو برداری و رو بلندگو بذاریش.
سرم رو تکون دادم. گوشی رو برداشتم و رو بلندگو گذاشتمش.
- سلام مامان، کاری داشتی؟
با شنیدن صدای نگران و گریه ی مادرش برای لحظه ای شوکه شدم.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
مامانش در حالی که گریه می کرد، گفت:
- کلاری سریع خودت رو برسون.
کلاری با شنیدن صدای مادرش، ماشین رو گوشه ای پارک کرد.
گوشی رو از من گرفت و به مادرش جواب داد.
- مامان چه اتفاقی افتاده؟
کلاری با صدای نگرانی گفت:
- باشه مامان! اروم باش، الان خودم رو میرسونم.
متعجب از کلاری پرسیدم.
- کل! اتفاقی افتاده؟
با نگاهی اشفته و نگران جواب داد.
- نه بل! چیزی نشده.[/HIDE-THANKS]
به کلاری که در فکر فرو رفته و مشغول رانندگی بود، نگاه کردم.
فکر می کنم اون هم مثل من، فکر و ذهنش درگیر اتفاق های امروز بود.
از پشت شیشه به ساختمان های بزرگ، خیابان و مردم خیره شدم.
زندگی مثل یه بازی می موند و معلوم نبود دیگه چه اتفاقایی می افته؛ بازی ای که من سعی می کردم در اون بی طرف باشم و خودم رو به دردسر نندازم.
اهی کشیدم، چند ماه دیگه کریسمس بود و من نمی دونستم امادگی لازم برای شروع یه سال جدید رو داشتم یا نه؟
به این مناسبت تمام خیابان و درخت ها در حال تزیین شدن بودند.
با به یادآورن چیزی گفتم:
- کل، تو که لباس نگرفتی؛ میخوای برای فردا چی کار کنی؟
در حالی که سعی می کرد حواسش به رانندگیش باشه، سرش رو به طرف من برگردوند.
- نگران نباش، فردا صبح با مامانم برای خرید میرم.
خوشحال از اینکه من همراه با اون به خرید نمیرم، لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت 11 شب بود و من می تونستم سریال مورد علاقه ام رو ببینم.
در همون حالت در دلم برای مادر کلاری تأسف خوردم و زیر لب گفتم:
- بیچاره خانم دیویس!
همچنان تو فکر این بودم که تو این قسمت سریال چه اتفاقی میوفته و خستگیمو هم فراموش کرده بودم که با شنیدن صدای زنگ گوشی کلاری، ابرو هایم بالا رفت.
کلاری به من نگاه کرد.
- بل، میشه لطفا گوشی رو برداری و رو بلندگو بذاریش.
سرم رو تکون دادم. گوشی رو برداشتم و رو بلندگو گذاشتمش.
- سلام مامان، کاری داشتی؟
با شنیدن صدای نگران و گریه ی مادرش برای لحظه ای شوکه شدم.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
مامانش در حالی که گریه می کرد، گفت:
- کلاری سریع خودت رو برسون.
کلاری با شنیدن صدای مادرش، ماشین رو گوشه ای پارک کرد.
گوشی رو از من گرفت و به مادرش جواب داد.
- مامان چه اتفاقی افتاده؟
کلاری با صدای نگرانی گفت:
- باشه مامان! اروم باش، الان خودم رو میرسونم.
متعجب از کلاری پرسیدم.
- کل! اتفاقی افتاده؟
با نگاهی اشفته و نگران جواب داد.
- نه بل! چیزی نشده.[/HIDE-THANKS]