دوستان عزیز، من واقعا به نظراتون نیاز دارم تا بدونم از رمان و روندش راضی هستین یا نه. نظرا و انتقاداتون واقعا به من کمک می کنه. باز هم خیلی خیلی ممنون از همراهیتون :)
[HIDE-THANKS]
با حس بدی چشمای متورمم رو باز کردم، گیج به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم تو یه محفظه ی شیشه ایم؛ دیگه واقعا از این همه بی هوش شدن و بی خبری داشتم دیوونه می شدم.
با چشمای گرد شده، خواستم خودم رو تکون بدم که با دست و پاهای بسته ام مواجه شدم.
خواستم جیغ بزنم که در محفظه باز شد و همون زنی که بی هوشم کرده بود، جلو اومد. دست و پام رو باز کرد و بهم کمک کرد از اون محفظه بیرون بیام.
اون اتاق منو یاد جایی مثل آزمایشگاه مینداخت؛ البته ازمایشگاه خیلی پیشرفته ای که فقط تو فیلما دیده بودم.
به چشمای سبزش نگاه کردم تا ببینم چه قصدی داره و بعد با تردید ژست دیگه ای گرفتم و گفتم:
- من کجام؟ اینجا کجاست؟شما از من...
مرد جلوم ظاهر شد و حرفم رو قطع کرد.
بدون توجه به من رو به خانم نامارا نگاه گفت:
- براش تو یه چند جمله ی مفید همه چیز رو توضیح بده.
زن سرش رو تکون داد.
- ما گروهی از پتکتیل نچرال ها (محافظین طبیعت) هستیم که برای نجات تو به اونجا اومدیم. ما از اتفاقاتی که داره می افته خبر داریم و تو به دلایلی به اینجا اورده شدی. و تو به این خاطر در اون محفظه بودی که ما باید ازمایشایی، روی تو انجام می دادیم تا از بعضی چیزا مطمئن شیم.
متفکر، لبانم رو جمع کردم و گفتم:
- ببین، من هیچ کدوم از حرفاتو نفهمیدم و فکر می کنم همه ی حرفات مسخره اس و فقط داری با من شوخی می کنی، اگه بهم اجاز بدی برم، قول می دم به هیچ کس حرفی درباره ی شما نزنم. من ....
مرد حرفم رو قطع کرد و بی حوصله از عکس العمل من گفت:
- ببین دختر یا هر اسم مسخره ی دیگه ای که داری. من به اندازه ی کافی کار دارم که وقتم را به خاطر تو هدر ندم. سعی کن دختر خوبی باشی و زیادی فضولی نکنی.
با عصبانیت عقب عقب رفتم و نگاهی به پشت سرم انداختم که اسلحه ی بزرگی رو روی میز دیدم.
بدون فکر براش داشتم و داد زدم.
- من به اندازه ی کافی روز سخت و وحشتناکی داشتم. اجازه نمی دم هر کاری دلت خواست بکنی.
مرد با حالت نمایشی دستاش رو در هم گره کرد و گفت:
- اوه، واقعا ترسیدم.
خانم نامارا با سرعت جلوی اربابش اومد و با عصبانیت گفت:
- بل، اون اسلحه رو بذار کنار. ایشون ادم خیلی مهمی هستن.
حس می کردم واقعا خسته ام؛ از همه چیز، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. زندگیم به اندازه ی کافی غیر قابل تحمل شده بود.
داد زدم:
- تو کی هستی؟ شما اسم منو از کجا می دونید.
مرد اروم اروم جلو اومد و همون طور که تو چشمام زل زده بود، جواب داد.
- من لیام هاول هستم.
بعد سرش رو کج کرد و ادامه داد:
- تو خسته ای، نیاز به استراحت داری. ما نمی خوایم به تو صدمه ای بزنیم. تو به کمک ما احتیاج داری. ما قول می دیم تو به زودی همه چیز رو بفهمی. فقط سعی کن بخوابی. نگران نباش. دیگه اتفاق بدی برات نمی افته.
همون طور که چشمام اروم اروم با زمزمه هاش، بسته می شد، گفتم:
- اره من خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.
اسلحه از دستم افتاد و قبل از افتادنم به روی زمین، اون رو دیدم که به طرف من می اومد.[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
با حس بدی چشمای متورمم رو باز کردم، گیج به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم تو یه محفظه ی شیشه ایم؛ دیگه واقعا از این همه بی هوش شدن و بی خبری داشتم دیوونه می شدم.
با چشمای گرد شده، خواستم خودم رو تکون بدم که با دست و پاهای بسته ام مواجه شدم.
خواستم جیغ بزنم که در محفظه باز شد و همون زنی که بی هوشم کرده بود، جلو اومد. دست و پام رو باز کرد و بهم کمک کرد از اون محفظه بیرون بیام.
اون اتاق منو یاد جایی مثل آزمایشگاه مینداخت؛ البته ازمایشگاه خیلی پیشرفته ای که فقط تو فیلما دیده بودم.
به چشمای سبزش نگاه کردم تا ببینم چه قصدی داره و بعد با تردید ژست دیگه ای گرفتم و گفتم:
- من کجام؟ اینجا کجاست؟شما از من...
مرد جلوم ظاهر شد و حرفم رو قطع کرد.
بدون توجه به من رو به خانم نامارا نگاه گفت:
- براش تو یه چند جمله ی مفید همه چیز رو توضیح بده.
زن سرش رو تکون داد.
- ما گروهی از پتکتیل نچرال ها (محافظین طبیعت) هستیم که برای نجات تو به اونجا اومدیم. ما از اتفاقاتی که داره می افته خبر داریم و تو به دلایلی به اینجا اورده شدی. و تو به این خاطر در اون محفظه بودی که ما باید ازمایشایی، روی تو انجام می دادیم تا از بعضی چیزا مطمئن شیم.
متفکر، لبانم رو جمع کردم و گفتم:
- ببین، من هیچ کدوم از حرفاتو نفهمیدم و فکر می کنم همه ی حرفات مسخره اس و فقط داری با من شوخی می کنی، اگه بهم اجاز بدی برم، قول می دم به هیچ کس حرفی درباره ی شما نزنم. من ....
مرد حرفم رو قطع کرد و بی حوصله از عکس العمل من گفت:
- ببین دختر یا هر اسم مسخره ی دیگه ای که داری. من به اندازه ی کافی کار دارم که وقتم را به خاطر تو هدر ندم. سعی کن دختر خوبی باشی و زیادی فضولی نکنی.
با عصبانیت عقب عقب رفتم و نگاهی به پشت سرم انداختم که اسلحه ی بزرگی رو روی میز دیدم.
بدون فکر براش داشتم و داد زدم.
- من به اندازه ی کافی روز سخت و وحشتناکی داشتم. اجازه نمی دم هر کاری دلت خواست بکنی.
مرد با حالت نمایشی دستاش رو در هم گره کرد و گفت:
- اوه، واقعا ترسیدم.
خانم نامارا با سرعت جلوی اربابش اومد و با عصبانیت گفت:
- بل، اون اسلحه رو بذار کنار. ایشون ادم خیلی مهمی هستن.
حس می کردم واقعا خسته ام؛ از همه چیز، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. زندگیم به اندازه ی کافی غیر قابل تحمل شده بود.
داد زدم:
- تو کی هستی؟ شما اسم منو از کجا می دونید.
مرد اروم اروم جلو اومد و همون طور که تو چشمام زل زده بود، جواب داد.
- من لیام هاول هستم.
بعد سرش رو کج کرد و ادامه داد:
- تو خسته ای، نیاز به استراحت داری. ما نمی خوایم به تو صدمه ای بزنیم. تو به کمک ما احتیاج داری. ما قول می دیم تو به زودی همه چیز رو بفهمی. فقط سعی کن بخوابی. نگران نباش. دیگه اتفاق بدی برات نمی افته.
همون طور که چشمام اروم اروم با زمزمه هاش، بسته می شد، گفتم:
- اره من خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.
اسلحه از دستم افتاد و قبل از افتادنم به روی زمین، اون رو دیدم که به طرف من می اومد.[/HIDE-THANKS]