رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
دوستان عزیز، من واقعا به نظراتون نیاز دارم تا بدونم از رمان و روندش راضی هستین یا نه. نظرا و انتقاداتون واقعا به من کمک می کنه. باز هم خیلی خیلی ممنون از همراهیتون :)
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

[HIDE-THANKS]
با حس بدی چشمای متورمم رو باز کردم، گیج به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم تو یه محفظه ی شیشه ایم؛ دیگه واقعا از این همه بی هوش شدن و بی خبری داشتم دیوونه می شدم.
با چشمای گرد شده، خواستم خودم رو تکون بدم که با دست و پاهای بسته ام مواجه شدم.
خواستم جیغ بزنم که در محفظه باز شد و همون زنی که بی هوشم کرده بود، جلو اومد. دست و پام رو باز کرد و بهم کمک کرد از اون محفظه بیرون بیام.
اون اتاق منو یاد جایی مثل آزمایشگاه مینداخت؛ البته ازمایشگاه خیلی پیشرفته ای که فقط تو فیلما دیده بودم.
به چشمای سبزش نگاه کردم تا ببینم چه قصدی داره و بعد با تردید ژست دیگه ای گرفتم و گفتم:
- من کجام؟ اینجا کجاست؟شما از من...
مرد جلوم ظاهر شد و حرفم رو قطع کرد.
بدون توجه به من رو به خانم نامارا نگاه گفت:
- براش تو یه چند جمله ی مفید همه چیز رو توضیح بده.
زن سرش رو تکون داد.
- ما گروهی از پتکتیل نچرال ها (محافظین طبیعت) هستیم که برای نجات تو به اونجا اومدیم. ما از اتفاقاتی که داره می افته خبر داریم و تو به دلایلی به اینجا اورده شدی. و تو به این خاطر در اون محفظه بودی که ما باید ازمایشایی، روی تو انجام می دادیم تا از بعضی چیزا مطمئن شیم.
متفکر، لبانم رو جمع کردم و گفتم:
- ببین، من هیچ کدوم از حرفاتو نفهمیدم و فکر می کنم همه ی حرفات مسخره اس و فقط داری با من شوخی می کنی، اگه بهم اجاز بدی برم، قول می دم به هیچ کس حرفی درباره ی شما نزنم. من ....
مرد حرفم رو قطع کرد و بی حوصله از عکس العمل من گفت:
- ببین دختر یا هر اسم مسخره ی دیگه ای که داری. من به اندازه ی کافی کار دارم که وقتم را به خاطر تو هدر ندم. سعی کن دختر خوبی باشی و زیادی فضولی نکنی.
با عصبانیت عقب عقب رفتم و نگاهی به پشت سرم انداختم که اسلحه ی بزرگی رو روی میز دیدم.
بدون فکر براش داشتم و داد زدم.
- من به اندازه ی کافی روز سخت و وحشتناکی داشتم. اجازه نمی دم هر کاری دلت خواست بکنی.
مرد با حالت نمایشی دستاش رو در هم گره کرد و گفت:
- اوه، واقعا ترسیدم.
خانم نامارا با سرعت جلوی اربابش اومد و با عصبانیت گفت:
- بل، اون اسلحه رو بذار کنار. ایشون ادم خیلی مهمی هستن.
حس می کردم واقعا خسته ام؛ از همه چیز، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. زندگیم به اندازه ی کافی غیر قابل تحمل شده بود.
داد زدم:
- تو کی هستی؟ شما اسم منو از کجا می دونید.
مرد اروم اروم جلو اومد و همون طور که تو چشمام زل زده بود، جواب داد.
- من لیام هاول هستم.
بعد سرش رو کج کرد و ادامه داد:
- تو خسته ای، نیاز به استراحت داری. ما نمی خوایم به تو صدمه ای بزنیم. تو به کمک ما احتیاج داری. ما قول می دیم تو به زودی همه چیز رو بفهمی. فقط سعی کن بخوابی. نگران نباش. دیگه اتفاق بدی برات نمی افته.
همون طور که چشمام اروم اروم با زمزمه هاش، بسته می شد، گفتم:
- اره من خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.
اسلحه از دستم افتاد و قبل از افتادنم به روی زمین، اون رو دیدم که به طرف من می اومد.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    روی تخت نرمی که خوابیده بودم غلتی زدم و سعی کردم صدا هایی که از بیرون می اومد و نوری که چشمام رو اذیت می کرد، نادیده بگیرم.
    بی خیال به طرف دیگه ای چرخیدم و بالشتم رو روی سرم گذاشتم.
    همون طور که سعی می کردم بخوابم با خودم غر زدم:
    - امیدوارم مامان نخواد منو از خواب بیدار کنه. من واقعا خوابم میاد.
    داشت دوباره خوابم می برد که با یاد اوردن اتفاقات اخیر و اینکه دیگه مادرم پیشم نیست، صاف روی تخت نشستم و گیج شروع کردم به گریه کردن.
    با بهت به اطراف نگاه کردم. یاد اتفاقی که دیشب برام افتاد و بلایی که اون مرد و گروه عجیب می خواستن سرم بیارن، افتادم.
    با وحشت و ترس از اینکه می خوان بلایی سرم بیارن، سریع از روی تخت بلند شدم.
    اب دهنم رو قورت دادم و بعد متوجه لباسام، که عوض شده بودند شدم. اخمی کردم و از خودم پرسیدم:
    - کی جرأت کرده لباسای خوشگل منو با این لباسا عوض کنه؟
    سعی کردم نقشه ی فرار بکشم و بی خیال این موضوع بی اهمیت بشم.
    واقعا همه چیز خیلی پیچیده به نظر می رسید. و مغز من توانایی حل کردن این همه معما رو نداشت.
    متفکر، نگاهی به اتاق انداختم. به طرف پنجره های بزرگی که پرده ی نازک سفیدی اونا رو پوشونده بود رفتم، کنارشون زدم که با دیدن منظره ی بسیار زیبای بیرون، چشمام از تعجب گرد شد.
    دستی به پنجره ها کشیدم تا ببینم می تونم از طریق پنجره راهی برای فرار پیدا کنم یا نه؟
    وقتی از قفل بودنشون مطمئن شدم، نا امید به جاهای دیگه نگاه کردم.
    مبل های طلایی ای که گوشه ی اتاق بودند، با برخورد نور خورشید به زیبایی می درخشیدند.
    نگاهی به کتابخونه با کتابای داخلش انداختم و به طرف کمد بزرگی طلایی رنگی که خیلی مجلل بود رفتم و بعد از باز کردن در کمد، با لباس های شیک و زیبایی که کنار هم چیده شده بودند، مواجه شدم.
    میز ارایش سفید رنگ همراه با وسایلی که گوشه ی دیگه ی اتاق بودند، توجهم رو جلب کرد.
    با اینکه همه چیز خیلی عالی و مجلل بود؛ ولی اینا چیزی نبود که من می خواستم.
    تنها چیزی که تو اون لحظه می خواستم فهمیدن حقیقت بود.
    سرم رو تکون داد، الان مهم ترین چیز این بود که بتونم از اینجا فرار کنم.
    بدون توجه به این چیزا و با فکر به فرار، لباسای خواب گشادم که نمی دونستم ایده ی هنرمندانه ی چه کسی بود رو، با یه جین ساده، یه تیشرت و سوییشرت مشکی رنگ که برای فرار راحت تر بود و می تونستم راحت تر بدوم رو پیدا کردم.
    بعد از پوشیدن لباسا، اب دهنم رو قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از شونه کردن موهام، در اتاق رو باز کردم و یواشکی سرک کشیدم که با دیدن نگهبانا و خانم نامارا که به طرف اتاق می اومد، سریع وارد اتاق شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    دوستان خوش حال میشم به رمان در حال ترجمه ام سر بزنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    سعی کردم مثل یه دختر خوب روی تخت بشینم و نقش بازی کنم؛ کاری که همیشه خیلی خوب انجامش می دادم. البته خیلی مطمئن نبودم که روی اونا تأثیری داشته باشه.
    به هر حال امتحانش ضرری نداشت.
    با وارد شدن خانم نامارا خمیازه ای کشیدم و طوری رفتار کردم، انگار که تازه از خواب بیدار شدم.
    لبخند زیبایی زد. به طرف من اومد و کنارم روی تخت نشست.
    با همون لبخند زیبا، به من نگاهی انداخت و گفت:
    - سلام بل، حالت چطوره؟ دیشب واقعا وحشتناک و خسته به نظر می رسیدی. امیدوارم اذیت نشده باشی. این اتاق رو دوست داری؟
    به اون که بدون نفس کشیدن تنها حرف زده بود، زل زدم.
    سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم:
    - اروم باش. من هنوز اسمتو نمی دونم و برام عحیبه که تو منو می شناسی.
    لباش رو بهم فشرد و گفت:
    - اوه، راست می گی. من زیادی تند رفتم. اسم من کایلی. کایلی نامارا.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوشبختم. منو که فکر کنم کاملا می شناسی.
    سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد.
    - البته که می شناسمت بل!
    سعی کردم با حرف زدن باهاش، بتونم چیزایی رو بفهمم و به سوالای داخل ذهنم جواب بدم. مخصوصا دلیل اومدنم به اینجا که هنوز درکش نکرده بودم.
    موهای جلوی صورتم رو کنار زدم و دستام رو روی زانو هام گذاشتم.
    - شما چرا دنبال من اومدین؟ اصلا از کجا می دونستین من اونجام؟
    کایلی دستام رو گرفت و به چشمام زل زد.
    - ببین بل، دلایلی وجود داره که برای تو قابل درک نیست و من نمی تونم همه چیز رو بهت توضیح بدم. کم کم خودت همه چیز رو می فهمی. جهان و دنیایی که توش زندگی می کنیم خیلی خیلی بزرگ تر از چیزیه که می بینی و فکر می کنی.
    سعی کردم خودم رو قانع نشون بدم؛ انگار که حرفاش رو باور کردم و بهش اعتماد دارم در صورتی که اصلا اینطور نبود.
    من نمی تونستم به راحتی به هر کسی اعتماد کنم.
    پس گفتم:
    - درباره ی خودتون کمی به من توضیح بده شاید بتونم درک کنم.
    کایلی سرجاش جا به جا شد و گفت:
    - ما معمولا از گونه هایی که در خطر هستند و یا هر خطری که بخواد دنیا و جون افراد بی گـ ـناه رو تهدید کنه، محافظت می کنیم.
    در حالی که هیچ کدوم از حرفاش رو باور نکرده بودم و خنده ام گرفته بود، سرم رو تکون دادم.
    - یعنی شما نوعی سازمان نجات دهنده یا محافظت کننده هستین؟ و من از گونه ی خاصی ام؟
    خنده ام رو کنترل کردم و ادامه دادم.
    - من فقط یه ادم معمولی ام.
    از اصطلاح من خنده ای کرد و نگاهی به من که با تمسخر نگاش می کردم، انداخت.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می دونم باورش برات سخته، مخصوصاً با وجود اتفاقای وحشتناکی که موقع مرگ مادرت برات افتاد و چیزایی که دیدی.
    با حالتی که همدردی رو ازش کاملا حس می کردم تو چشمام نگاه کرد و ادامه داد.
    - خودتو ناراحت نکن. اربابم همه چیز رو دید. اون می تونه بهت کمک کنه.
    متعجب از حرفاش، طوری وانمود کردم انگار چیزی یادم نمیاد و چیزی ندیدم پس گفتم:
    - حالت خوبه؟... من که چیزی یادم نمیاد.
    کایلی بهت زده گفت:
    - چطور همچین چیزی ممکنه؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    به چشمای اون که گرد شده بود، خیره شدم.
    خنده ام رو کنترل کردم. دلم نمی خواست خیلی اذیتش کنم ولی برای بیرون رفتن از اینجا مجبور بودم.
    به نظر خیلی ساده، زود باور و دختر خوبی می اومد ولی من چاره ای جز این کار نداشتم.
    دوباره بلند گفت:
    - مطمئنی چیزی یادت نمیاد؟ بیشتر فکر کن.
    با اطمینان جواب دادم.
    - نه من چیزی یادم نمیاد.
    سریع از جاش بلند شد و همون طور که به طرف در می رفت، گفت:
    - من باید به اربابم بگم. شاید خاطراتتو دزدیدن یا حافظتو پاک کردن.
    و با عجله از اتاق بیرون رفت. این می تونست یه نقشه ی فرار عالی باشه.
    بعد از اینکه مطمئن شدم از اتاق فاصله گرفت، از جام بلند شدم.
    در اتاقو اروم باز کردم که با دیدن نگهبانا، پوف کلافه ای کشیدم. باید چی کار می کردم؟
    به سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم.
    سعی کردم راهی برای فرار پیدا کنم انگار از اینجا بیرون رفتن، کمی سخت بود.
    به اطراف نگاه کردم که نقشه و فکری به ذهنم رسید و این باعث شد لبخند خبیثی صورتم رو بپوشونه.
    من از اونا زرنگ تر بودم البته این چیزی بود که خودم فکر می کردم.
    خوشحال از روی تخت بلند شدم. همون طور که سعی می کردم قیافه ی ترسیده و وحشت زده ای به خودم بگیرم، از اتاق بیرون رفتم.
    با دیدن نگهبانا بلند داد زدم:
    - یه چیزی داخل اتاقمه، لطفا به من کمک کنید. من خیلی می ترسم.
    نگهبانا با دیدن چهره ی ترسیده ی من، همه با هم وارد اتاق شدن.
    خنده ای کردم و با خودم گفتم:
    - چقدر ساده ان، یعنی اینقدر زود باورشون شد؟
    و بعد با خودم غر زدم.
    - اخه کی فکرشو می کنه دختری که شب قبل، اینقدر خسته و داغون به نظر می رسید، الان به فکر نقشه ی فرار باشه؟
    و خودم جواب دادم.
    - مطمئنا هیچ کس!
    دوباره خندیدم و بدون توجه به چیزی و اینکه فرصت خوبی برای فرار پیدا کردم، به سمتی دویدم.
    من نمی تونستم اجازه بدم اونا چیزی بفهمن، شاید اونا همون افرادی باشن که باعث مرگ مادرم شدن.
    از داخل راهروی بزرگی که به هر قسمت از دیوارش، تابلو های عجیبی نصب شده بود عبور کردم.
    هر چقدر هم می دویدم؛ باز هم نمی تونستم جایی که بتونم از اینجا بیرون برم رو پیدا کنم.
    همه جای این خونه ی بزرگ یا هر اسمی که داشت خیلی پیچیده و عجیب بود، انگار توی زندان گیر افتادم و راهی برای فرار نداشتم.
    همون طور که به خاطر دویدن زیاد نفس نفس می زدم، به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. واقعا گیج بودم.
    با حس حضوری در کنارم، اب دهنم رو قورت دادم و امیدوار از اینکه کسی کنارم نیست، چشمام رو باز کردم. با دیدن قیافه ی عصبی لیام که با تمسخر نگام می کرد، لبخندی زدم و گفتم:
    - من فقط...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - تو زیادی احمقی. اینجا مدرسه ات نیست و من هم مادرت یا اون کسایی که همیشه گولشون می زنی نیستم فهمیدی؟ فکر کردی نمی دونم توی اون مغز کوچیکت چی می گذره و دنبال راهی برای فراری؟
    دستی به موهای قهوه ای لختش کشید و با چشمای نقره ای براقش بهم زل زد. اگه می خواستم از بداخلاق بودنش صرف نظر کنم واقعا خیلی جذاب بود.
    - فکر کنم زیادی احساس مهم بودن می کنی مگه نه؟ منم علاقه ی به بودنت اون هم اینجا اصلا ندارم. ولی مجبورم. اگی بخوای کاری کنی اعتمادم بهت رو از دست بدم؛ تو یه چشم بهم زدن نابودت می کنم. فهمیدی؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، متأسفم پست نذاشتم این چند روز حالم زیاد خوب نبود.
    منتظر نظرا و انتقاداتون هستم. با تشکر فراوان :aiwan_light_blumf:

    [HIDE-THANKS]
    به من نزدیک تر شد. نفس عمیقی کشید و با لحن ملایم تری ادامه داد:
    - من می دونم که داری دروغ میگی و تظاهر می کنی.
    من اون ذهن کوچیکتو زیر و رو کردم و حتی می دونم چه شیطون کوچولویی هستی. ولی این چیزا فقط روی انسانای عادی تأثیر میذاره نه ما، فهمیدی؟
    با حالتی که سعی می کرد خودش رو متأسف نشون بده در صورتی که اصلا تو انجام این کار موفق نبود، گفت:
    - دختر، من می دونم دیدن اون صحنه ها، موقع مرگ مادرت چه قدر وحشتناک بود. من حتی تونستم ترسی که موقع دیدن اون صحنه ها داشتی رو حس کنم. و درک می کنم با وجود اتفاقای دیشب چرا دلت نمی خواد کسی چیزی بدونه و نمی تونی به کسی اعتماد کنی. ولی اگه سعی کنی با ما همکاری کنی؛ قول می دم همه چیز و حتی علت مرگ مادرت رو بفهمی.
    به کایلی اشاره ای کرد و گفت:
    - تو این مدت خانم نامارا بهت کمک می کنه و حواسش بهت هست.
    اخمام به خاطر لفظ دختر در هم رفت. خواستم به این حرفش اعتراض کنم که دستش رو بالا اورد و مانع من شد. نگاهی به ساعتش انداخت و غر زد.
    - اوه، لعنتی، امروز طبق برنامه ریزیم پیش نرفتم و زیاد حرف زدم.
    بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
    - بهتره بری به اتاقت.
    با اخم های درهم گفتم:
    - ولی...
    بی حوصله به چشمام زل زد.
    - سعی کن دختر خوبی باشی. شاید اون موقع تحمل کردنت کار اسون تری باشه.
    بعد از زدن این حرف با سرعت زیاد از ما دور شد.
    از نظرم اونا داشتن زیادی قضیه رو پیچیده می کردند. می تونستند تو چند جمله همه چیز رو بگن و این رفتاراشون باعث می شد زیادی از نظرم مشکوک باشند.
    اصلا درکشون نمی کردم با اینحال می دونستم اگه چیزی هم بگم اونا به حرفام اهمیتی نمی دن.
    پس بیخیال این موضوع شونم ام رو بالا انداختم.
    به کایلی که همراه با من قدم می زد، نگاهی انداختم. حس می کردم از دستم ناراحته پس گفتم:
    - ببین، می دونم از دستم ناراحتی ولی من چاره ای نداشتم.
    با لبخندی جوابم رو داد.
    - نه مشکلی نیست. درکت می کنم. می دونم نمی تونی راحت به کسی اعتماد کنی.
    سعی کردم بحثو عوض کنم. چون واقعا تحمل فکر کردن بهش رو نداشتم.
    - ببینم شما واقعا از غافلگیری خوشتون میاد مگه نه؟ اخه همیشه منو غافلگیر می کنید.
    کایلی بلند خندید.
    - اره اربابم عاشق غافلگیریه. اون فکر می کنه با این کار می تونه همه رو تحت فشار بذاره.
    مغرور به کایلی نگاه کردم و گفتم:
    - البته جز من.
    البته همون لحظه به خودم اعتراف کردم اون واقعا با این غافلگیریاش منو تحت فشار میذاره.
    همون طور با هم قدم می زدیم که قاب بزرگی توجهم رو جلب کرد.
    قاب بزرگی که صحنه ی وحشتناکی رو نشون می داد.
    تصویری از ابر های قرمزی که اسمون رو فرا گرفته بودند. خورشید که مثل اتیشی تو اسمون می درخشید، دریایی از خون، که ارواح مرگ دورش چرخ می خوردند و گرد بادی از خون رو به وجود اورده بودند. موجوداتی که قیافه هاشون توی عکس واضح نبود و جسد هایی که هر کدوم طرفی افتاده بودند. از میون همه ی این چیزا، شبحی من رو بیشتر از همه ترسوند طوری که احساس کردم برای لحظه ای نفسم بند اومد؛ شبحی که که از بالا ی گردباد به همه چیز نگاه می کرد. شبحی که احساس می کردم خیلی اشناست.
    رو به کایلی بهت زده گفتم:
    - این چیه؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان عزیز، من واقعا دوست دارم نظرتون رو درباره ی رمان بدونم. از رمان راضی هستین؟ با تشکر از همه ی شما

    [HIDE-THANKS]
    بعد از گفتن این حرف، بار دیگه به اون قاب بزرگ ترسناک خیره شدم، ولی به جای اون صحنه ای که دیدم، با یه صفحه ای که تنها با رنگ قرمز پوشیده شده بود مواجه شدم.
    چشمام رو یه بار باز و بسته کردم تا مطمئن شم خیالاتی نشدم ولی هنوز هیچ فرقی نکرده بود.
    ترسیده، اب دهنم رو قورت دادم که کایلی با بهت گفت:
    - تو بعد از نگاه کردن به اون تابلو چیزی دیدی؟
    با تردید سرم رو تکون دادم که متفکر گفت:
    - خیلی عجیبه!
    متعجب ازش پرسیدم:
    - این چیه دیگه؟ چه اتفاقی افتاد؟
    نگران ازم سؤال پرسید:
    - چی دیدی؟
    با اخم گفتم:
    - تو جواب سوال منو ندادی.
    اهی کشید و با ترسی که می تونستم از چشماش بخونم، به تابلو نگاهی انداخت و
    اب دهنش رو قورت داد.
    - اسم این تابلو، تابلوی خون. البته بعضی از ما بهش تابلوی مرگ هم می گیم. این تابلو رو اربابم به اینجا اورده تا به ما یادآوری کنه چقدر دنیا می تونه وحشتناک باشه، چه خطر بزرگی ما رو تهدید می کنه و چه اتفاقای وحشتناکی اگه ما نتونیم جلوش رو بگیریم می افته. هیچ کدوم از ما جرأت نگاه کردن به این تابلو رو نداریم. شاید از نظرت خنده دار باشه؛ ولی ما با وحود قدرتمند بودن از این تابلو می ترسیم. کسی این تابلو رو ساخته که ما حتی جرأت فکر کردن بهش رو نداریم و بیشتر از همه، ازش می ترسیم. افسانه ها میگن این تابلو می تونه از ترس افراد تغذیه کنه.
    از تابلو فاصله گرفتیم و همون طور که به طرف اتاق می رفتیم ادامه داد:
    - این تابلو حقایقی رو نشون می ده؛ حقایقی مربوط به اینده یا شاید هم گذشته، که ما ترجیح می دیم هیچ کدوم فعلا ازشون با خبر نشیم.
    متعجب گفتم:
    - یعنی یه تابلو چه کارایی می تونه انجام بده که شما اینقدر ازش می ترسید؟
    نفس عمیقی کشید و بعد از کمی فکر جواب داد:
    - نمی دونم، ولی یکی از افرادمون بعد از نگاه کردن به تابلو اتفاق بدی براش افتاد و بعد ناپدید شد. همیشه فکر می کرد یکی دنبالشه. رفتارش خیلی عجیب شده بود.
    نگران به طرفم برگشت و دستمو گرفت.
    - بل، باید حواستو خیلی جمع کنی. تو دیگه مثل قبل زندگی عادی ای نداری. خطرای زیادی تو رو تهدید می کنه. لطفا مواظب خودت باشه. من شنیدم دیدن اون تابلو مثل یه کابوس وحشتناکه.
    با چشمایی که از تعجب زیاد گرد شده بودند، گفتم:
    - چرا اربابت یه همچنین تابلوی وحشتناکی رو اونجا گذاشته؟ مگه تابلو چی رو نشون می ده؟ چه اتفاقی داره برای من می افته؟ همچین چیزایی غیر ممکنه. من بعد از نگاه کردن به تابلو، فقط یه صحنه ی وحشتناک دیدم، بیشتر شبیه یه فیلم ترسناک بود.
    بعد از زدن این حرف، با ترس نگاه کوتاهی بهم انداخت.
    - اربابم برای اون تابلو محدوده ی خاصی گذاشته و تنها کسیه که راجب تابلو همه چیز رو می دونه. هنوز هم نمی دونم چطور از اون محدوده گذشتی و چطور همچین صحنه ای دیدی، تنها چیزی که می دونم شاید اون تابلو اتفاقی که ما می ترسیم رخ بده رو به تو نشون داده. اتفاقی که اربابم داره تلاش می کنه جلوش رو بگیره.
    همون طور که به اتاق می رسیدم، با نگرانی به چشمام زل زد.
    - بل، تو باید به ما اعتماد کنی. می دونم سخته ولی حداقل سعی کن. اگه چیز مشکوکی دیدی یا حس کردی حتما به من خبر بده. من دیگه باید برم. مطمئنا اربابم از این اتفاق با خبر می شه.
    بعد از این حرف، با سرعت از من فاصله گرفت.
    سرم رو تکون دادم و متفکر وارد اتاق شدم.
    خیلی ترسیده بودم یعنی یه تابلو می تونه چه بلایی سرم بیاره؟ یعنی من باید حرفاشون رو باور کنم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    منتظر نظراتون هستما. خوش حال میشم به اون یکی رمانمم سر بزنید. :aiwan_light_blumf:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    بعد از وارد شدن به اتاق، به طرف تخت دویدم. با خودم فکر کردم اگه مادرم بود ازم محافظت می کرد، اوضاع طوری دیگه ای بود و این اتفاقا نمی افتاد؛ شاید یه خواب بود، خوابی که نمی تونستم به راحتی ازش بیدار شم و این منو واقعا خیلی می ترسوند.
    نمی تونستم چیزایی که غیر ممکن به نظر می رسید رو باور کنم. دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود. همیشه موقعی که می ترسیدم یا کابوس می دیدم مادرم منو اروم کرد ولی حالا باید بدون اون چی کار می کردم؟
    با یاد مادرم و اینکه نتونستم درست باهاش خداحافظی کنم و وقت بگذرونم، شروع کردم به گریه کردن؛ واقعا احساس تنهایی می کردم، احساسی که نمی تونستم به راحتی توصیفش کنم. انگار بخشی از وجودم همراه با مادرم مرده بود. باید می دونستم چه اتفاقی براش افتاده. من به راحتی تسلیم نمی شدم.
    چند ساعت گذشته بود و من فقط داشتم گریه می کردم. هیچ چیز جز مادرم نمی تونست منو اروم کنه.
    با شنیدن ضربه ای که به در اتاق وارد شد، چشمای متورمم رو که به طرز وحشتناکی می سوختند باز کردم. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. مطمئن بودم الان چشمام خیلی قرمز شده و سر درد بدی در انتظارمه.
    با صدای گرفته و لرزونی گفتم:
    - می تونی بیای داخل!
    کایلی با چهره ی ناراحتی وارد شد و به من نگاهی کرد.
    - چون می دونستم می خوای تنها باشی زودتر نیومدم دیدنت؛ می دونستم به این تنهایی نیاز داری. الان حالت بهتره؟
    لبخندی زدم و با صدای بغض داری گفتم:
    - ممنون که درکم می کنی. اره بهترم ولی این چیزی نیست که من بتونم راحت فراموشش کنم؛ واقعا برام سخته.
    سعی کردم برای لحظه ای از این حالت بیرون بیام پس ادامه دادم:
    - اتفاقی افتاده؟
    خواست دهنش رو باز کنه و جواب بده که لیام به طور ناگهانی، با ضربه ای در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
    عصبی گفت:
    - دختر، می دونم مادرت رو از دست دادی و واقعا برات سخته. من هم واقعا متأسفم ولی الان نزدیک شش ساعته داری گریه می کنی و اعصاب من رو بهم می ریزی. سعی کن درست رفتار کنی.
    با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
    - اولا من اسم دارم و اونم انابلاست، بعد هم تو دقیقا امار همه چیز رو داری؟ مگه تو فصولی؟ هیچ کدوم از کارای من به تو ربطی نداری.
    بعد از گفتن این حرفم چشم غره ای بهش رفتم.
    ریلکس بهم نزدیک شد و با تمسخر نگاهم کرد.
    - هر اسمی داری برام مهم نیست. و وقت برای ادمایی مثل تو غیر قابل درک و نا مفهومه ولی برای من خیلی مهم و با ارزشه. فهمیدی؟ پس سعی کن به اون مغز کوچیکت این چیزا رو بفهمونی که تو الان خونه نیستی.
    همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت:
    - راستی، همراه با کایلی به اتاق شماره 5 بیا. باید چیز مهمی رو ببینی. همچنین به خودت یه نگاه تو آینه بنداز واقعا افتضاح به نظر می رسی.
    و بعد همراه با کایلی از اتاق خارج شدند.
    عصبی به طرف آینه ی بزرگ داخل اتاق رفتم و با دیدن قیافم اخمی کردم. راست می گفت واقعا ترسناک به نظر می رسیدم. چشمام از گریه ی زیاد سرخ شده بود، موهام به طور نامرتبی در هم گره خورده بودند و لبام خشک شده بود.
    به طرف حمام رفتم تا کمی اروم شم و انرژی بگیرم. بعد از عوض کردن لباسام و بیرون اومدن، موهامو شونه زدم.
    خواستم از اتاق بیرون برم که حس کردم سایه ای از گوشه ی تاریک اتاق صدام زد.
    - انابلا!
    و من وحشت زده به طرف سایه برگشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    خواستم به سمت تاریکی حرکت کنم که با شنیدن صدای کایلی که گفت:
    - بل، عجله کن باید بریم.
    متوقف شدم. همون طور که به تاریکی زل زده بودم، عقب عقب رفتم. اگه می خواستم راستشو بگم واقعا ترسیده بودم.
    در اتاق رو باز کردم که کایلی با دیدن قیافم گفت:
    - بل، حالت خوبه؟ خیلی رنگ پریده به نظر میای.
    سرم رو تکون دادم و با حالتی که سعی می کردم خیالش رو راحت کنم، گفتم:
    - اره خوبم. مشکلی نیست.
    و لبخندی مصنوعی زدم. با چشم های ریز شده و مشکوک بهم نگاه کرد و با تردید سرش رو تکون داد.
    - قول بده اگه چیز مشکوکی دیدی حتما به من بگی باشه؟
    متفکر جواب دادم:
    - وقتی اربابت از همه ی اتفاقای اینجا خبر داره، پس اگه من چیز مشکوکی هم ببینم یا حس کنم می تونه بفهمه. هنوز دلیل نگرانیتو درک نمی کنم.
    و اخمام رو در هم کشیدم.
    با صدایی که نگرانیش رو کاملا حس می کردم، گفت:
    - حتی نیرو ها و چیزایی وجود دارند که از اربابم خیلی قدرتمند ترند؛ قدرت هایی که حتی اربـاب هم نمی تونه مانع اونا بشه.
    و بعد چشمای ترسیده اشو از من گرفت و به طرف دیگه ای چرخید.
    واقعا درکش نمی کردم. دلیل این همه ترس رو نمی فهمیدم. تا یه روز پیش تنها ترس من توی تاریکی اتاقم خلاصه می شد و از این محدود فراتر نمی رفت.
    ولی الان حتی نمی دونستم باید از چی بترسم یا قراره با چی رو به رو بشم.
    به اتاق مورد نظر رسیدیم. بعد از وارد شدن، نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
    اتاقی بزرگی که شامل دستگاه های مختلفی بود، بیشتر این دستگاه ها رو توی فیلمای علمی تخیلی دیده بودم.
    افراد زیادی در اون اتاق با یونیفورم های خاصی که پوشیده بودند، مشغول به انجام کاری بودند.
    گروهی پشت دستگاهی که شامل صفحه های لمسی پیشرفته ای بودند، نشسته و کار می کردند و گروه دیگه ای مشغول انجام ازمایش بودند.
    واقعا عجیب بود. دستگاهی توجهم رو جلب کرد؛ دستگاهی که موجودات مختلف عجیبی رو نشون می داد. تا حالا همچین چیزایی رو ندیده بودم؛ واقعا شگفت انگیز بود.
    با هیجان پرسیدم:
    - اون چیه؟ خیلی جالبه.
    لیام مسیر نگاهم رو دنبال کرد و با لبخند کجی گفت:
    - چیزی که به تو ربطی نداره.
    اخمی کردم؛ واقعا تحمل کردن اون مرد جذاب بد اخلاق، کار سختی بود. مخصوصا وقتی فکر می کردی از هر چیزی که تو ذهنت می گذره خبر داره و کنترلت می کنه.
    و مطمئنا اونم همچنین حسی به من داشت. بی خیال، نگاهم رو از اون که به خاطر نگاه خیره ام، لبخند تمسخرآمیزی رو لبش بود گرفتم.
    به طرف من اومد و با ابهت خاصی گفت:
    - نامارا، اون جعبه رو بیار.
    به من نگاهی انداخت.
    - میخوام یه چیزی رو بهت نشون بدم.
    کایلی با جعبه ای وارد شد. لیام دستی به موهای قهوه ایش کشید، حالت متأسفی به خودش گرفت و با چشمای سردش بهم نگاه کرد، جعبه رو از کایلی گرفت و به سمتم اومد.
    - ما برای پیدا کردن سرنخ، به خونتون رفتیم ولی همه ی خونه سوخته بود. تنها چیزایی رو که پیدا کردم و فکر می کردم لازم داشته باشی رو برات اوردم. واقعا متأسفم.
    با شنیدن این خبر، بهت زده عقب رفتم. و همون طور که اشکام صورتم رو خیس می کردند، از اتاق بیرون دویدم.
    دیگه حتی خونه ای که تنها یادگاری خانواده ام بود رو نداشتم. باید به کی اعتماد می کردم؟ چرا باید همچین اتفاقایی برام بیفته؟ چطور می تونستم چیزایی که غیر ممکن به نظر می رسید رو باور کنم؟ چیزایی که بیشتر شبیه کابوس بود و تا یه شب پیش باور نداشتم اصلا وجود داشته باشند، چیزایی که می خواستند زندگی من رو کاملا عوض کنن.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]
    به اتاقم رسیدم. در رو باز کردم و همون طور که به شدت گریه می کردم، با عجله خودم رو روی تخت پرت کردم.
    احساس خستگی می کردم؛ انگار که توی زندان گیر افتاده بودم.
    زندانی که هیچ راهی برای فرار نداشت. وقتی نمی دونستی کی هستی و تازه متوجه می شی زندگیت بر اساس همین دروغا و رازا ساخته شده؛ رازایی که باعث نابود شدن زندگیت و به قیمت از دست دادن خانواده ات تموم میشه، این افکار تو رو از درون نابود می کنه و باعث می شه دیگه خودتو نشناسی.
    خانواده ام همه چیز رو از من مخفی کرده بودند و با مرگ مادرم من دیگه به جواب هیچ کدوم از سوالام نمی رسیدم. هیچ وقت فکر نمی کردم مادرم بتونه چیزی رو ازم مخفی کنه.
    اشفته از خودم پرسیدم:
    - من کیم؟ به چه دلیلی اینجام؟ باید به این افراد اعتماد کنم؟ اگه بخوان ازم سواستفاده کنند چی؟ من بیشتر از این نابود می شدم. چطوری همچین چیزایی رو باور کنم؟ اینا غیر ممکنه. باور کردنش خیلی سخته.
    همین طور به این افکار وحشتناک فکر می کردم که داغی نفس هایی که به گردنم می خورد رو کاملا حس کردم. وحشت زده به عقب برگشتم.
    با لبای لرزونم زمزمه کردم:
    - اینجا نفرین شده است.
    باید فرار می کردم. با به یاد اوردن کلاری، کمی امیدوار شدم. اون می تونست بهم کمک کنه مطمئنا تا الان نگرانم شده. فکر می کنم اون تنها کسی بود که می تونست از ناپدید شدن من نگران بشه. من تا حالا خانواده ی پدریمو ندیده بودم و خانواده ی مادریم با ما رفت و امد کمتری داشتن و بیشترشون میامی زندگی می کردن؛ البته من حدس می زنم یکی از دلایلش حصار هایی بود که مادرم به خاطر رازاش دور تا دور خودش ساخته بود و به کسی اجازه ی نزدیک شدن نمی داد.
    کم کم داشتم به رازای ترسناک خانوادم پی می بردم و این چیزی نبود که من فعلا امادگیش رو داشته باشم.
    از جام بلند شدم؛ اصلا اینجا احساس امنیت نداشتم.
    از اتاق بیرون اومدم و به سمت همون اتاقی که چند دقیقه پیش ازش بیرون اومده بودم، دویدم.
    همون طور که نفس نفس می زدم، وارد شدم و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم بلند گفتم:
    - ببینم، احیانا دوربین مخفی نیست؟ یا فیلم برداری فیلمای تخیلی، همون فیلمایی که من عاشقشونم. قول میدم باهاش کنار بیام. فقط حقیقتو بگین، این چیزا نمی تونه حقیقت داشته باشه.
    لیام عصبانی به طرفم اومد که اب دهنم رو قورت دادم و عقب رفتم:
    - ببین دختر، به من می خوره بخوام دروغ بگم. من اصلا وقت اضافی برای انجام همچین کارای مسخره ای ندارم. فهمیدی؟ پس الکی وقتمو برای حرفای مسخره ات به هدر نده. همچنین اگه من کارگردان بودم هیچ وقت ادم احمقی مثل تو را به عنوان بازیگر انتخاب نمی کردم. تو باید کم کم همه چیز رو باور کنی. باید اعتقاد داشته باشی. یادت باشه این زندگی معمولی تو که فقط شامل فرار کردن از مدرسه، فیلم نگاه کردن یا کارای احمقانه ی دیگه ات بود نیست. اینجا قوانین خودشو داره و تو هم باید بهش عادت کنی. اینجا باید از عقلت استفاده کنی؛ چیزی که متأسفانه اصلا نداری. اینو باید همیشه یادت باشه؛ اگه میخوان باهات بازی کنن تو هم باید باهاشون بازی کنی، وگرنه میمیری.
    بعد از شنیدن این حرف به طور ناخودآگاه، لرزیدم.
    و هنوز هم نفهمیدم دلیل این لرزش چی بود؟ نمی دونم چرا با شنیدن این حرف حس عجیبی به من دست داد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - واقعا امروز زیاد حرف زدم.
    بعد در حالی که سعی می کرد خودش رو اروم کنه به طرف من اومد و ادامه داد:
    - من امروز برای اینکه بتونی از اون مغز کوچیکت که تا الان فکر می کنم واقعا به درد هیچی نمی خوره کار بکشی و بتونم بهت بفهمونم که باید صبر داشته باشی، زیاد حرف زیادم و اصلا به برنامه ریزیم نرسیدم اونم فقط به خاطر تو.
    لبخند گشادی زدم و گفتم:
    - یه دقیقه که اینقدر بحث نداره بعد هم این زیاد مهم نیست.
    و عقب عقب رفتم.
    بلند داد زد:
    - یه دقیقه مهم نیست؟ می دونی من چه کارایی تو یه دقیقه می تونم انجام بدم.
    همون لحظه به این موضوع فکر کردم که این مرد واقعا یه نوع دیوونه ی زنجیره ایه؛ البته من تا حالا دیوونه ای که اینقدر نسبت به زمان حساس باشه ندیده بودم. یاد این افتادم که اگه خانم مورگان روانشناس و مشاور مدرسه ی ما که خیلی حرف می زد، اون رو می دید حتما تا چندین ساعت نصیحت و مطمئنا برای این همه وسواسی بودنش دارو تجویز می کرد یا می فرستادش تیمارستان، تصور کردن قیافه ی لیام اون لحظه می تونست یکی از بامزه ترین چیزایی باشه که تا حالا تو زندگیم دیدم، با فکر بهش بلند خندیدم.
    فکر جدیدی همون لحظه به ذهنم رسید؛ می تونستم براش یه اسم پیدا کنم مثل فیلمای تخیلی دیگه.
    با چشمای ریز شده به سر تا پاش نگاه کردم که با چشمای گرد شده اش، بهم زل زد.
    اهمیتی ندادم و هنوز داشتم به فکر کردنم ادامه می دادم که با اخمای در هم گفت:
    - داری چی کار می کنی؟
    لبخند خبیثی زدم.
    - اسم برات انتخاب می کنم.
    گیج بهم نگاه کرد.
    - توی این موقعیتی که من دلم نمی خواد حتی یه ثانیه هم ببینمت، تو برای من اسم انتخاب می کنی؟
    مظلوم سرم رو تکون دادم.
    - اره، به نظرم زیادی داری به خودت سخت می گیری.
    با عصبانیت داد زد.
    - همین الان برگرد اتاقت.
    همه ی افراد داخل اتاق با تعجب به ما زل زده بودند.
    ترسیدم و همان طوری که عقب عقب می رفتم از اتاق بیرون دویدم.
    نفس عمیقی کشیدم و با خودم غر زدم:
    - این مرد یه هیولاست. چطوری می خواد به من کمک کنه؟ من نمی تونم همچین ادمی رو تحمل کنم.
    با به یاد اوردن اینکه می خواستم با کلاری تماس بگیریم، متوقف شدم؛ باید باهاش صحبت می کردم.
    دوباره به طرف اتاق برگشتم که با شنیدن صدای بلندی خشکم زد.
    - چطور باید همچین دختر احمقی انتخاب شه؟ اون هیچی نمی فهمه. این راه خیلی خطرناکه. کسی برای این راه مناسبه که واقعا باهوش باشه. واقعا دختر بی خاصیتیه. من باید با اون چی کار کنم؟ من حاضر نیستم وقتم رو با اون تلف کنم. اگه اون کسی که فکر می کنم نباشه باید از اینجا منتقل شه. چون فکر نمی کنم لازمش داشته باشم.
    بهت زده، عقب رفتم؛ اونا فقط منو یه وسیله می دیدند و داشتن ازم سوءاستفاده می کردند.
    کایلی نگران گفت:
    - اربـاب، اون تازه وارد، یه کم باید بهش زمان بدیم تا خودشو پیدا کنه. الان داره دوران سختی رو می گذرونه. من مطمئنم اون می تونه.
    لیام بی حوصله گفت:
    - چند روز بهش وقت می دم تا خودش رو ثابت کنه؛ تا اون موقع همه باید مثل یه انسان عادی رفتار کنید. اون نباید بترسه، باید کم کم باور کنه.
    کایلی ناراحت جواب داد:
    - بله، اربـاب!
    و بعد صدای هیجان زده ی لیام دوباره به گوشم رسید.
    - امشب یه ماموریت مهم داریم. موش کوچولوی جدیدمون که فکر می کنه روباهه تو تله افتاد. باید بریم شکار.
    با دستم اشکای صورتمو پاک کردم. اجازه نمی دادم به هر هدفی که داشتن برسند.
    من امشب فرار می کردم؛ این بهترین فرصت بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا