رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


[HIDE-THANKS]
از خودم پرسیدم:
- این چیه دیگه؟ تا حالا همچین چیزی رو ندیده بودم.
جعبه رو برداشتم. باید بازش می کردم تا بفهمم چه چیزی داخلش مخفی شده.
به رمز روش نگاه کردم. مطمئنا مادرم هیچ وقت فکر نمی کرده من این جعبه رو پیدا کنم.
پس باید روی رمزش متمرکز می شدم و فکر می کردم.
در این لحظه واقعا کنجکاو شده بودم.
یکی از عیب های مادرم این بود که اصلا از رمزا خوشش نمی اومد، چون اونا رو سریع فراموش می کرد و می دونستم یه رمزی گذاشته که حدس زدنش اصلا کار سختی نیست.
اولین چیزی که یادم اومد، رمز گوشی مادرم بود و همچنین امتحان کردنش ضرری نداشت.
پس رمز رو وارد کردم و منتظر شدم، که با باز شدن در جعبه، خوشحال به داخلش نگاهی انداختم.
با دیدن پرونده های داخل جعبه، چشمام گرد شد.
همچنان که با چشمای گرد شده به پرونده های داخل جعبه زل زده بودم، حالت متفکری به خودم گرفتم.
باید می فهمیدم پرونده ها مربوط به چه چیزی هستن.
یکی از پرونده ها رو برداشتم که با دیدن کلمه ی مفقود شده ی روش ابرو هام بالا رفت؛ هر لحظه متعجب تر و کنجکاو تر می شدم.
پرونده رو باز کردم و نوشته های داخلش رو خوندم.
- نمونه ی DNA های همانند سازی شده
نام و نام خانوادگی: استاین الن
متولد سال: 1995
نوع جهش: پسر گدازه (سیستم بدنی در حال پیشرفت)
نوع DNA و ژن ها: نا معلوم ( درحال ازمایش)
اطلاعات: مفقود شده
یک کلمه ای پایین پرونده توجهم رو جلب کرد. انگار یه چیزی مثل امضا یا یه علامت اختصاری بود.
زیر لب با خودم تکرارش کردم.
- M.T.A - U.S.O
و بعد متعجب ادامه دادم.
- چقدر طولانی! یعنی چی میتونی باشه؟ باید حتما تو اینترنت درباره اش تحقیق کنم.
به پرونده های دیگه ای که توی جعبه بود نگاه کردم. دلم می خواست همه رو بخونم.
یعنی این پرونده مربوط به چه چیزی می تونست باشه؟ یعنی مادرم داره چی کار می کنه؟ این پرونده ها رو واسه چی میخواد؟
خواستم یکی دیگه از پرونده‌ ها رو بردارم و بخونم که مادرم صدام زد:
- بل داری چی کار می کنی؟ البومو پیدا کردی؟
عصبی، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- نه هنوز مامان!
- نیاز نیست بیشتر از این بگردی بل! خودم برات پیدا می کنم.
اخمام رو درهم کشیدم. می دونستم اگه پرونده ها رو بردارم احتمالش زیاده که مادرم متوجه بشه و من اصلا اینو نمی خواستم.
پس بیخیال پرونده ها شدم و بعد از گذاشتن اونا تو جعبه و برگردوندنشون تو کمد، به طرف مادرم که بالای پله ها منتظرم بود رفتم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    عصبی از اینکه نتونستم به هدفم برسم، از پله ها بالا رفتم و به چشم های مشکی مادرم نگاهی انداختم.
    لبخندی زد که چال های گونه اش رو به نمایش گذاشت.
    متفکر، سرش رو تکون داد و موهای مشکی لختش رو که عجولانه روی صورتش می ریختند، کنار زد. اون واقعا جوان و زیبا به نظر میومد و این تنها نظر و عقیده ی من نبود.
    لب های باریکش رو از هم باز کرد و گفت:
    - اوه، بل عزیزم! من دلم نمی خواست تو خسته به نظر بیای و میدونستم این کار ممکنه تو رو عصبانی کنه. پس بهتره خودم این کار رو برات انجام بدم.
    و به من نگاه کرد.
    سعی کردم قیافم طوری باشه که عصبانیت درونیم و اینکه اونجا با یه چیز مشکوک مواجه شدم رو نشون نده. میدونستم اگه شک کنه؛ من رو بازخواست می کنه. چیزی که اصلا زمان مناسبی براش نبود و من حوصلشو نداشتم.
    پس سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - باشه مامان! من میرم صبحونه بخورم.
    - صبحونه ات، اماده روی میزه ناهارخوریه!
    مامانم از پله ها پایین رفت و وارد اتاق زیر شیروونی شد.
    وارد راهرویی که هال بزرگ خونه رو از اتاق زیر شیروونی جدا می کرد، شدم.
    خونه ی ما تقریبا بزرگ و دو طبقه بود. و طبقه ی بالا شامل چهار اتاق می شد که دو اتاق مربوط به من و مادرم و یکی دیگه از اتاق ها، اتاق کار پدرم بود که خیلی وقته قفل شده و کلیداش رو تنها مادرم داره. و اتاق دیگه، به عبارتی کتابخونه ی ما محسوب می شد و جایی بود که من تکالیفم رو انجام می دادم.
    وارد هال بزرگ خونه شدم؛ هالی بزرگ با دکوراسیون سفید و طلایی که انواع تابلو ها به دیوار نصب شده بود و شامل دو مدل مبل با رنگ های سفید و طلایی که به همراه مجسمه هایی هر کدام در قسمتی از خونه گذاشته شده بودند و تی وی بزرگی که در وسط هال خود نمایی می کرد. خونه ی ما نه خیلی ساده بود و نه خیلی مجلل و برای ما کاملا مناسب و شیک بود.
    کنترل تلویزیون رو برداشتم و بعد از روشن کردن تلویزیون، به اشپزخونه که توسط راهروی دیگه ای از هال جدا می شد، رفتم.
    آشپزخونه اندازه ی متوسطی داشت و شامل دکوراسیون قرمز و میز ناهارخوری وسطش می شد.
    به طرف میز رفتم و بعد از برداشتن یک بشقاب بیکن و وافل به همراه اب پرتقال کنارش، به هال برگشتم. ترجیح می دادم صبحونه ام رو همراه با تماشای تلویزیون بخورم.
    روی مبل سفیدی که نزدیک به تلویزیون بود می شینم و بعد از گذاشتن اب پرتقال روی میز، مشغول خوردن صبخونه می شم و به تلویزیون زل می زنم.
    همچنان به اخباری که داشت از تلویزیون پخش می شد گوش می دادم و نگاه می کردم که با شنیدن خبری غذا تو گلوم گیر کرد، شروع کردم به سرفه زدن و به صفحه ی تلویزیون زل زدم.
    - خبر گذاری نیویورک تایمز:
    ازمایشگاه استارلینگ که در حال افتتاح نمونه ی جدیدی از علم و فناوری و ورود به دنیای جدید ی از علم تکنولوژی برای اینده ای بهتر بود؛ در شب افتتاحیه، ازمایش و تحقیق هایشان درباره ی ذرات شتاب دهنده با موفقیت همراه نبود. و موجب به انفجار ازمایشگاه و دستگاه شتاب دهنده ی ذرات، مرگ و زخمی شدن افراد شده و خرابی های زیادی به بار اورده است.
    یکی از مسئولین، در شب ازمایش در اثر برخورد با اذرخش (صاعقه) به وجود امده از انفجار، به کما رفته و هنوز چیزی مشخص نیست.
    تا خبر های بعدی با ما همراه باشید.
    و بعد پسری رو نشون داد که زخمی شده بود و اون رو از طریق آمبولانس به بیمارستان منتقل می کردند. و بعد از لحظه ای، تصویری از اون که روی تخت خوابیده و یه عالمه دستگاه به سراسر بدنش متصل شده بود به روی صفحه اومد. و من چیزی رو دیدم که غیر ممکن بود و باورش خیلی سخت به نظر می رسید. چیزی که باعث شد ظرف صبحونه از دستم بیفته و من به تلویزیون نزدیک تر بشم تا تصویر رو بهتر ببینم و مطمئن شم که خیالاتی نشدم.
    دوباره به تلویزیون زل زدم و چشمام رو باز بسته کردم تا مطمئن شم. روی صورت پسر خط های قرمز رنگی مثل یک صاعقه یا برق می درخشیدند. چیزی که غیر ممکن به نظر می رسید.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    دوستان به این رمانمم سر بزنید. با تشکر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]
    همچنان به تلویزیون زل زده بودم که مادرم با البومایی وارد شد و گفت:
    - بل، صبحونه اتو خوردی؟
    و وقتی من رو اینطور دید، سریع به طرفم اومد و نگران پرسید:
    - چیزی شده؟ بل، حالت خوبه؟
    و همون طور که به خاطر این اتفاق ناگهانی هنوز متعجب بودم، جوابش رو دادم:
    - مامان! ازمایشگاه... استارلینگ منفجر شده..!
    مامانم بهت زده به عقب رفت و زیر لب زمزمه کرد:
    - این امکان نداره! نه نمی تونه...
    و بعد لباش رو به هم فشرد و البوم عکسا از دستش افتاد.
    واقعا در اون لحظه نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. من نگران، خواستم به طرفش برم که سریع به طرف دیگه ای چرخید و به سمت چوب لباسی کنار در خونه رفت. پالتوی کرم رنگش رو برداشت و بعد از پوشیدنش، به من نگاهی کرد و گفت:
    - بل، من باید برم، کار دارم. قول بده حواست به خودت باشه. تا چند ساعت دیگه بر می گردم.
    با اخمای درهمم بلند گفتم:
    - ولی مامان!
    مادرم بدون هیچ توجهی به اعتراض من، در رو محکم بست و از خونه بیرون رفت.
    مادرم تا چند ماه پیش در ازمایشگاه استارلینگ کار می کرد و اونجا، به خاطر سابقه ی کاری زیادش، دوستای زیادی پیدا کرده بود و می دونستم یکی از دلایل نگرانی و ناراحتیش همینه. با اینکه دقیق نمی دونستم کار و تحقیقاشون مربوط به چه چیزی می تونست باشه ولی با اینحال سعی می کردم کنجکاویم رو مخفی کنم.
    مادرم به خاطر پیشنهاد کاری بهتر با درآمد بیشتر که یکی از علت های انتخابش من بودم، اونجا رو ترک کرد و به یک سازمان بهتر و معتبر رفت. ولی با اینحال، باز هم با دوستاش در ارتباط بود.
    به خاطر اینکه مادرم در اون زمان اونجا نبود خداروشکر کردم.
    پدر و مادرم همیشه عاشق دنبال کردن علم و تکنولوژی بودند و به زیست علاقه ی زیادی داشتند چیزی که من زیاد ازش خوشم نمی اومد. علم چیزی نبود که من بخوام همیشه دنبالش باشم؛ به اندازه ای دوست داشتم یاد بگیرم و زندگی اروم و سالم، همراه با تفریح رو بیشتر دوست داشتم. چیزی که پدر و مادرم معمولا نداشتند.
    من هیچ شباهتی به پدر و مادرم نداشتم و این کاملا معلوم بود.
    به طرف ظرفایی که رو زمین ریخته بودند، رفتم و بعد از جمع کردنشون، اونا رو به اشپزخونه بردم.
    ظرفارو یکی یکی داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و بعد از شستن دستام و خشک کردنشون به اتاقم برگشتم.
    روی تخت بنفش رنگم خوابیدم و به دیوار زل زدم. داشتم به اتفاق هایی که داشت می افتاد و نمی تونستم دلیل منطقی و مناسبی براشون پیدا کنم، فکر می کردم.
    اینقدر غرق در افکارم بودم که به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صدای مادرم که تلاش می کرد من رو از خواب بیدار کنه، می شنیدم ولی باز هم دلم می خواست بخوابم.
    پس توجهی نکردم و به طرف دیگه ای چرخیدم.
    صدای کلافه ی مادرم نشون دهنده ی این بود که عصبانیه و اصلا حوصله ی بحث کردن رو نداره.
    پس با صدای خواب الود گفتم:
    - بله مامان، چیزی شده؟
    مامانم عصبی جواب داد:
    - بل، دیر شده. تو باید برای تولد اماده شی. من هدیه ی تولد رو اماده کردم.
    با به یاد اوردن تولد کلاری از جام پریدم و بعد بلند شدن از روی تخت به دستشویی رفتم.
    مادرم که مطمئن شد من قصد ندارم دوباره بخوابم با خیال راحت بیرون رفت.
    بعد از بیرون اومدن، پرده ی بنفش اتاق رو کنار زدم و به طرف میز ارایشی سفید گوشه ی اتاق رفتم. به کلکسیون لاکام نگاه کردم. عاشق لاک بودم و همه ی رنگاشو داشتم.
    با توجه به لباس امشبم، یک لاک مشکی برداشتم. و به طرف کمد بنفش رنگی که در گوشه ی دیگه ی اتاق بود حرکت کردم.
    لباس چرم سرهمیم رو برداشتم؛ روی تخت گذاشتمش و خودم هم روی صندلی رو به روی میز ارایشی نشستم.
    به ناخن های بلندم لاک زدم. لباسم رو پوشیدم و اماده ی ارایش کردن شدم. یک لایه ی نازک از کرم رو روی صورت سفیدم زدم.
    خط چشم نازکی رو، پشت چشم های درشت مشکی رنگم کشیدم. مژه های بلندم رو با ریمل حالت دادم و به لب های گوشتی صورتی رنگم برق لبی زدم.
    با برس، رژ گونه رو به روی گونه هام کشیدم و با کرم، بینیم که اندازه اش متناسب و به صورتم می اومد رو گریم کردم.
    موهای بلند مشکی لختم رو شونه زدم.
    دوباره به خودم در آینه نگاه کردم و بعد از مطمئن شدن از اینکه مشکلی ندارم و همه چیز خوبه، کیف کوچیک مشکی رنگم رو از کمد بیرون اوردم و از پله ها پایین رفتم.
    به هال که رسیدم، مادرم رو بین پرونده هایی که دورش جمع کرده بود، دیدم.
    مادرم با دیدن من لبخند خسته ای زد و گفت:
    - خیلی خوشگل شدی بل! امیدوارم بهت خوش بگذره. راستی کلاری الان زنگ زد و از دستت خیلی عصبانی بود. و همچنین هدیه ات اون بالاست.
    لبخندی زدم و به مادرم نگاهی انداختم.
    - ممنون مامان! ازت میخوام بهم قول بدی برای دیدن فیلم مورد علاقه ام، فردا باهام به سینما بیای.
    با دیدن شوق و هیجان من برای دیدن فیلم، لبخندی زد و گفت:
    - باشه قول میدم.
    خوشحال، هدیه ی تولد کلاری رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم؛ ساعت 7 عصر رو نشون می داد.
    متعجب با خودم گفتم:
    - چطور زمان اینقدر زود گذشته که من متوجه نشدم.
    نمی دونم چرا، ولی اصلا حس خوبی نسبت به امشب نداشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، از این پست به بعد وارد موضوع اصلی رمان شدیم. نظر یا انتقادی داشتین در این صفحه بگین.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    به این رمانمم سر بزنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و خیلی ممنون بابت همراهیتون :)

    [HIDE-THANKS]
    شونه امو بالا انداختم و با مادرم خداحافظی کردم. خواستم از خونه خارج شم که صدای مادرم رو شنیدم.
    - بل، مراقب خودت باش!
    بلند جواب دادم.
    - باشه مامان.
    و از خونه خارج شدم. خونه ی کلاری از خونه ی ما دور نبود و فاصله ی چندانی نداشت.
    به اطراف و تزئینات کریسمس نگاهی انداختم. همه چیز به زیبایی تزئین شده بود؛ طوری که توجه هر فردی رو جلب می کرد.
    به خونه ی کلاری رسیدم. در خونه رو زدم که در، سریع و به طور ناگهانی باز شد و من به کلاری که با عصبانیت بهم نگاه می کرد، خیره شدم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام کل! امروز روز تولدته و تو خیلی عصبانی به نظر می رسی و این اصلا خوب نیست. ببینم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    با عصبانیت جواب داد:
    - یعنی واقعا نمی دونی چه اتفاقی افتاده؟
    طوری وانمود کردم انگار که چیزی یادم نمیاد پس گفتم:
    - من چیزی یادم نمیاد.
    لباش رو بهم فشرد و جیغ زد.
    - واقعا خیلی بدی بل! تو قرار بود زودتر بیای تا به من کمک کنی، با هم برنامه ریزی کرده بودیم یعنی یادت نیست؟
    ریلکس بهش زل زدم. سرم رو کج کردم و با لحن مظلومی گفتم:
    - حالا که چیزی نشده اینقدر خودتو اذیت می کنی.
    خواست دوباره جیغ بزنه که مادرش این فرصت رو بهش نداد و من رو به داخل خونه دعوت کرد.
    لبخندی زدم و به داخل خونه رفتم. کادوی کلاری رو کنار بقیه ی کادو ها روی میز گذاشتم و روی مبلی به دور از بقیه نشستم.
    می دونستم کلاری باهام قهره و تا وقتی ازش معذرت خواهی و باهاش آشتی نکنم، دیگه باهام صحبتی نمی کنه.

    به بچه ها که بیشترشون از مدرسه و بعضیاشون از همسایه ها بودند، نگاه کردم.
    تولد هنوز شروع نشده بود و مطمئنا کلاری منتظر دختر عمه هاش که با پروازی از لس آنجلس به نیویورک می اومدند، بود.

    حدود دو ساعت بود که بی حوصله گوشه ای نشسته بودم و به اطراف نگاه می کردم.
    اصلا حس خوبی نداشتم و این احساس رو کارام و رفتارام تاثیر میذاشت و منو بهونه گیر و عصبی کرده بود.
    کلاری هنوز باهام صبحتی نکرده بود و این کارش نشون می داد هنوز هم باهام قهره و تصمیمی برای اشتی کردن نگرفته.
    عصبی از جام بلند شدم و به طرف کلاری که بین بچه ها ایستاده بود و داشت باهاشون صحبت می کرد، رفتم و بلند گفتم:
    - کلاری به نظرت زیاده روی نمی کنی؟
    خواست جوابم رو بده که مادر کلاری، خانم درویس سریع به طرف من اومد. گوشی موبایلش رو به طرف من گرفت و با صدای نگرانی به من گفت:
    - بل! مادرت پشت تلفنه. می خواد باهات صحبت کنه.
    سریع گوشی رو گرفتم و جواب دادم:
    - بله مامان!
    با شنیدن صدای لرزون مادرم چشمام گرد شد.
    - ب....ل، بل...
    بدون اینکه حواسم به اطراف باشه جیغ زدم:
    - مامان!
    که با صدای انفجاری در نزدیکی، همه ی شیشه ها و پنجره های خونه شکستند. برقا رفت و سقف خونه ریزش کرد.
    همه جیغ کشیدند و به طرفی فرار کردند.
    اینقدر متعجب و بهت زده بودم که سرجام خشکم زده بود.
    در اون لحظه توانایی انجام هیچ کاری رو نداشتم. تنها فکرم این بود که برای مادرم چه اتفاقی افتاده؟
    صدای بلند کلاری که داد زد:
    - بل، مراقب باش.
    رو شنیدم و با حس ضربه ای به سرم، همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    منتظر نقداتون هستم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    رمان اولم:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    با حس سردرد وحشتناکی که باعث شد ناله ای کنم، چشم های متورمم رو باز کردم و بیدار شدم.
    سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد و حس می کردم چیزی یادم نمیاد.
    سعی کردم به مغزم اجازه ی تحلیل اتفاقی های دور و برم رو بدم.
    همه جا تاریک بود و با کمی پلک زدن، چشمام تونستن کمی به تاریکی عادت کنن.
    واقعا گیج بودم و این از همه چیز بی خبر بودن، من رو به شدت اذیت می کرد.
    چیزی یادم نمی اومد. نفس عمیقی کشیدم که بوی سوختن چیزی به مشامم رسید و باعث جمع شدن بینیم شد.
    به شدت گیج و آشفته بودم. سعی کردم به ذهنم فشار بیارم تا شاید چیزی یادم بیاد ولی سردرد زیاد، مانع از این کار می شد.
    برخورد تنم به سرمیکا، لرزی بدی رو در من به وجود اورد و باعث شد کمی جمع شم، و این موضوع رو به من یادآور شد که روی سطح سردی خوابیدم.
    متعجب از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف کردم.
    با دیدن کلاری، مادرش و بقیه که بیهوش روی زمین افتاده بودند، جیغ خفه ای کشیدم و یک قدم عقب رفتم.
    یعنی چه اتفاقی افتاده؟
    اون لحظه همه چیز وحشتناک و عجیب به نظر می رسید. واقعا نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.
    عصبی، خواستم به طرف کلاری برم تا ببینم چه اتفاقی براش افتاده که با دیدن کادو ها که هر کدوم به طرفی پرت شده بودند، تزئینات تولد و شیشه های شکسته همه چیز یادم اومد.
    در اون زمان تنها چیزی که بیشتر از همه تو ذهنم پر رنگ شده بود، مادرم بود.
    جیغی کشیدم و بلند داد زدم:
    - مامانم...!
    سریع از خونه ی کلاری که به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود بیرون رفتم.
    اشکام صورتم رو خیس کرده بود و زخمای روی صورت و دستام به طرز بدی می سوختند.
    ولی من بدون توجه به همه ی اینا با فکر به مادرم تنها می دویدم.
    به خونه امون رسیدم. باورم نمی شد این خونه ای که داره تو اتیش می سوزه خونه ی دوست داشتنی ما باشه.
    گریه کنان وارد خونه شدم. همه ی خونه به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود و این موضوع، من رو به این یقین رسوند که اتفاقی اینجا افتاده. و این من رو بیشتر از قبل می ترسوند.
    تپش بلند قلبم رو حس می کردم، دستام از استرس زیاد عرق کرده بود.
    برای اینکه ترسم رو کنترل کنم، نفس عمیقی کشیدم و اب دهنم رو قورت دادم.
    داشتم دعا می کردم اون اتفاقی که من فکر می کنم نیفتاده باشه و مامانم صحیح و سالم باشه.
    بلند صدا زدم:
    - مامان!
    اشکام رو پاک کردم و دوباره بلند تر از قبل صداش زدم:
    - مامان! لطفا جوابمو بده! لطفا! من خیلی می ترسم!
    به هال خونه رسیدم که با چیز وحشتناکی رو به رو شدم.
    چیزی که باعث شد برای لحظه ای نفس کشیدن از یادم بره.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    مادرم روی زمین افتاده بود و چیزی مثل دود سیاه همراه با اتیش با سرعت زیاد دورش می چرخیدند و چیزی مثل گردباد رو به وجود اورده بودند.
    بهت زده و با دهن باز به این صحنه زل زدم و به طور ناگهانی شروع کردم به جیغ زدن:
    - مامان!
    مادرم با شنیدن صدام سرش رو بالا اورد و ناباور بهم نگاه کرد و بلند گفت:
    - بل، از اینجا برو.
    موهاش توسط بادی که به وجود اومده بود در گردش بود و صداش درست به گوش نمی رسید.
    جلوتر رفتم و سعی کردم موهامو که به خاطر گردباد، جلوی صورت و دیدم رو گرفته بودند، کنار بزنم.
    بلند طوری که مادرم بتونه بشنوه، دادم زدم:
    - مامان! چه اتفاقی داره می افته؟!
    برای اینکه مانع از برخورد چیزی به صورتش بشه، دستاش رو جلو صورتش گرفت و جواب داد:
    - از اینجا برو بل، لطفا!
    خواستم نزدیک تر برم که صدای شلیک گلوله ای رو شنیدم.
    انگار کسی شلیک کرد.
    بهت زده، دوباره داد زدم:
    - مامان؟! مامان جوابمو بده!
    سعی کردم از طریق گردباد چیزی ببینم ولی هیچ چیز واضح نبود. بعد از صدای شلیک، گردباد ناپدید شد و دیگه اثری ازش نبود. و من مادرم رو در حالی دیدم که داشت خونریزی می کرد.
    همون طور که گریه می کردم، به طرفش دویدم.
    نه این اتفاق نمی تونست بیفته. من نمی تونستم مادرم رو هم از دست بدم.
    کنار مادرم که داشت خونریزی می کرد، نشستم و دستاش رو گرفتم.
    - مامان، چه اتفاقی داره می افته؟ اونا چی بودند؟ باید زنگ بزنم آمبولانس!
    خواستم از جام بلند شم که دستم رو گرفت. از درد زیاد، لباش رو بهم فشرد و گفت:
    - نیاز نیست. بل عزیزم، بهم قول بده مراقب خودت باشی و هر اتفاقی افتاد منو ببخشی. دختر عزیزم، من هر کاری کردم به خاطر خودت بود.
    نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزون ادامه داد:
    - من واقعا خیلی دوست دارم.
    با دیدن اون که هر لحظه خون ریزیش بیشتر می شد، اشفته گفتم:
    - مامان، داری خونریزی می کنی.
    به چشمایی که با عشق بهم نگاه می کردند، زل زدم و ادامه دادم:
    - مامان، قول بده تنهام نذاری. من بهت احتیاج دارم.
    با دستای خونیش، صورتم رو نوازش کرد و با لبخند
    گفت:
    - ازت میخوام پیش اقای جان دین بری، اون بهت کمک می کنه. و بهم قول بده همیشه و در هر موقعیتی سعی کنی قوی باشی.
    بدون توجه به حرفش گفتم:
    - باشه مامان، تو نگران نباش. باید خونریزیت متوقف شه، بعد درباره اش صحبت می کنیم.
    مادرم ناراحت گفت:
    - ولی بل...!
    از جام بلند شدم، به طرف اشپزخونه رفتم و بعد از پیدا کردن جعبه‌ ی کمک های اولیه، به هال برگشتم.
    کنارش نشستم که با چشم های بسته و قفسه ی سـ*ـینه اش که دیگه حرکتی نمی کرد مواجه شدم. بلند داد زدم:
    - مامان!
    چند بار تکونش دادم تا شاید چشماش رو باز و با چشم های دوست داشتنیش به من نگاه کنه. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
    نه من نمی تونستم از دستش بدم.
    چند بار بلند صداش زدم و کارم رو تکرار کردم ولی باز هم هیچ فایده ای نداشت.
    ناباور از جام بلند شدم و به دنبال گوشی یا تلفنی برای زنگ زدن گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم.
    گریه می کردم و به طرفی می رفتم. خواستم دوباره پیش مادرم برگردم که چیزی مثل دود سیاه از پنجره ی شکسته ی خونه داخل اومد و به طرف مادرم رفت.
    دور مادرم پیچید و مادرم تو یک ثانیه ناپدید شد.
    با شوک زیاد و دهن باز به صحنه ی رو به روم زل زده بودم و قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم.
    مغزم با دیدن این چیزای غیر ممکن قفل شده بود.
    بعد از ناپدید شدن مادرم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و جیغ زدم:
    - مامان!
    و به خاطر تنهاییم، با شدتی بیشتر از قبل گریه کردم.
    من همه چیزمو از دست داده بودم و خیلی می ترسیدم.
    حالا باید چی کار می کردم؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان عزیز :aiwan_light_blumf:
    منتظر نقد و نظراتون هستم. لطفا به نظر سنجی این صفحه هم جواب بدین.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    خوش میشم به این رمان بسیار زیبا هم سر بزنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    روی زمین خونه که با شیشه های شکسته پر شده بود، نشسته بودم. همون طور که سرم رو روی زانو هام گذاشته بودم، گریه می کردم و با تموم وجود مادرم رو صدا می زدم.
    من بدون اون نمی تونستم زندگی کنم. حس می کردم همه چیزم رو از دست دادم و دیگه دلیلی برای ادامه ی زندگی ندارم.
    از گریه ی زیاد نفسم بند اومده بود و چشمام به سختی باز می شد.
    اب دهنم رو به سختی قورت دادم. و با دستای زخمیم که به طرز بدی می سوختند، اشکای روی صورتم رو پاک کردم.
    همه چیز دست به دست هم داده بود تا بدترین شب زندگیم رو سپری کنم.
    واقعا وحشتناک بود و هیچ کدوم از اتفاق های امروز باور کردنی نبود.
    با خودم فکر کردم شاید یه خوابه، خوابی که باید زود تر ازش بیدار شم و شاید اون موقع بتونم دوباره مادرم رو کنار خودم داشته باشم.
    دلم می خواست از این کابوس وحشتناک که به طرز غیر قابل باوری سعی داشت همه چیز زندگیم رو ازم بگیره بیدار شم.
    داشتم به یقین می رسیدم که این فقط یک کابوسه و واقعیت نداره که با شنیدن صدای ماشینی که نزدیک می شد از عالم خیالبافی و رویا پردازی بیرون اومدم.
    متعجب از جام بلند شدم و با سرعت زیاد از طریق پله ها خودم رو به اتاقم رسوندم.
    اینجا از هال مرتب تر بود و فقط اثار پنجره ی شکسته که شیشه هاش همه جا پخش شده بود، به چشم می خورد.
    با شنیدن صدایی که بلند گفت:
    - همه جا رو بگردید!
    به طرف پنجره ی خونه رفتم و یواشکی سرک کشیدم تا ببینم چه اتفاقی داره اون بیرون می افته و سعی کردم طوری انجامش بدم که کسی متوجه ام نشه.
    بعد از اینکه نگاهی به بیرون انداختم، متوجه شدم چندین مرد با اسلحه های بزرگی که فقط تو فیلما دیده بودم از ماشین بزرگ سیاه رنگ پیاده و وارد خونه می شدند.
    با شنیدن صدای قدم هایی که به در اتاق نزدیک می شد، اروم اروم حرکت کردم و زیر تخت رفتم.
    در اون زمان تنها چیزی که به فکرم می رسید، انجام همین کار بود.
    صدای در اتاقم به همراه قدم هایی که وارد می شدند رو شنیدم.
    سعی کردم هیچ عکس العملی نشون ندم و همین طور بدون هیچ حرکتی زیر تخت بمونم.
    هیچ کس نباید متوجه من می شد.
    از ترس اب دهنم رو قورت دادم که صدای عصبی مردی رو که بلند داد می زد، شنیدم.
    - چرا تو این خونه هیچ کس نیست؟ مگه تو به من نگفتی ردش رو تا اینجا گرفتی؟ پس اون زن کجاست؟ من اون زن و پرونده ها رو میخوام. فهمیدی؟ همین الان پیداش کن.
    مرد دیگه ای با صدایی که سعی می کرد، رئیسش رو بیشتر از این عصبی نکنه گفت:
    - ولی قربان، تا بیست دقیقه پیش، اون زن زنده بود و قلبش کار می کرد. ولی با متوقف شدن قلبش من دیگه از طریق دستگاه نمی تونم پیداش کنم.
    با شنیدن این حرف مرد، خشکم زد و لرزی بدی در من به وجود اومد. در اون زمان نفس کشیدن سخت ترین کاری بود که می تونستم انجام بدم.
    مرد بلند داد زد:
    - چطور ممکنه؟ کی همچین کاری رو انجام داده؟ من ...
    کسی حرفش رو قطع کرد و گفت:
    - من! من این دستور رو دادم. البته می خواستم زخمی بشه، نه کشته. با اینحال اون کارش رو افتضاح انجام داد.
    مرد متعجب جواب داد:
    - چطور تونستی؟ ما به اون زن احتیاج داشتیم. حالا چی کار کنیم؟
    - دخترش؛ ما می تونیم اون دختر رو پیدا کنیم. شاید یه چیزایی رو بدونه. ردش رو پیدا کن.
    مرد با استرس و صدایی لرزون گفت:
    - قربان نمی تونم..... چون دستگاه اصلا نمی تونه ردش رو پیدا کنه، انگار اصلا وجود نداره.
    - چطور ممکنه؟ اسم اون دختر چیه؟
    با شنیدن اسمم چشمام گرد شد. اونا منو از کجا می شناختند. کاش می تونستم قیافه ها و عکس العملشون رو ببینم.
    - انابلا!
    - هر طور شده پیداش می کنم.
    - رئیس فکر نکنم اینجا چیزی باشه.
    و بعد از این حرف، همه ی اون ها با هم بیرون رفتند.
    بعد از بیرون رفتن اونا، از زیر تخت بیرون اومدم. شیشه ها، پام رو خراش داده بودند و جای زخمام خیلی می سوخت.
    بی صدا اشک می ریختم. نمی تونستم مرگ مادرم رو قبول کنم. باید می فهمیدم چه بلایی سرش اومده.
    اونا از مادرم چی می خواستند؟ کی بودند؟ چرا باید بخوان مادرم رو بکشند؟
    هر طوری شده اون قاتلا رو پیدا می کردم. می دونستم که قدرت زیادی ندارم و تو این راه تنهام. ولی تمام تلاشم رو می کردم. باید همه چیز رو می فهمیدم.
    مهم نبود برای من چه اتفاقی می افته یا وارد چه راهی می شم.
    همون طور در فکر بودم که از کجا باید شروع کنم و در این موقعیت وحشتناک چطور باید برای مادرم عزاداری کنم. جز گریه کاری از دستم بر نمی اومد.
    متفکر خواستم به طرف پنجره برم که چیزی مثل گردباد آتشین به من نزدیک شد و دور من چرخید.
    و من تنها تاریکی رو دیدم و بی هوش شدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    دوستان منتظر نقدا و نظراتتون هستم. :aiwan_light_blumf:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    چشمام رو اروم باز کردم و با تعجب به اطراف نگاه کردم.
    نمی دونستم کجام، چه اتفاقی برام افتاده و این می تونست بدترین و نا امید کننده ترین چیز توی این موقعیت باشه.
    نفس عمیقی کشیدم و به محیط تاریک رو به رو زل زدم که با چکیدن قطره ای روی صورتم، به سقفی که ازش اب چکه می کرد، خیره شدم.
    محیط تاریک بود و لامپ کوچیکی، فضای سرد اونجا رو کمی روشن کرده بود.

    با دقت بیشتر، نگاهی به دور و برم انداختم که متوجه میز چوبی رو به روم شدم.
    توی یه اتاق کوچیک بودم و هنوز نمی دونستم اینجا چی کار می کنم.
    به صندلی ای که روش نشسته بودم، نگاه کردم. این اتفاقات بیشتر منو یاد فیلما مینداخت و هیچ شباهتی به واقعیت نداشت.
    عصبی خواستم تکون بخورم که متوجه چیزی در تاریکی رو به روم شدم.
    تاریکی جلو و جلو تر اومد تا به یه شبح تبدیل شد.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - این فقط یه خوابه! مطمئنم!
    شبح بلند خندید و گفت:
    - بلای شیرینم! این یه واقعیت قشنگه. لحظه ای که من عاشقشم.
    با چشمای گرد بلند خندیدم و گفتم:
    - تا حالا شبح سخن گو ندیده بودم! ببینم تو از کدوم جهنمی اومدی!
    شبح جلو اومد و با تکون دستش، صندلی ای ظاهر کرد و همون طور که روش می نشست، گفت:
    - از همون جهنمی که قراره به زودی تجربه اش کنی.
    عصبی داد زدم:
    - اسم من بل. و من هنوز نمی دونم تو از من چی می خوای؟
    شبح تکون خورد و کمی به سمت من خم شد که از ترس عقب رفتم.
    - می خوایم با هم بازی کنیم.
    با اخم جواب دادم:
    - بازی؟!
    - بله، یه نوع بازی شطرنج. من عاشق این بازی ام.
    متعجب گفتم:
    - من از شطرنج متنفرم. و تو نمی تونی منو مجبور به انجام کاری کنی.
    دستش رو تکون داد که نوعی مستطیل کریستالی مشکی رنگ به صورت معلق، روی سطح میز ظاهر شد.
    با بهت به این صحنه نگاه می کردم که شبح به طور ناگهانی کنارم ظاهر شد و با بریدن انگشتم با چیز تیزی، خونم رو در مکعب مستطیلی ریخت.
    دود قرمز رنگی از صفحه بیرون اومد و چند مربع قرمز که مثل صاعقه می درخشیدند، روی میز، رو به روی من و چند مربع سیاه رنگ دود مانند رو به روی اون به وجود اومد.
    بهت زده، اب دهنم رو قورت دادم و به خودم گفتم:
    - این نمی تونه واقعیت داشته باشه. این یه خوابه.
    شبح خندید و گفت:
    - شکلات کوچولوی من، تو از هر زمانی بیدار تری.
    با عصبانیت جیغی کشیدم.
    - من شکلات تو نیستم لعنتی، این بازی هیچ شباهتی به شطرنج نداره.
    - زیاد سخت نگیر، توضیحش برای اون مغز کوچیکت زیادی بزرگ و غیر قابل درکه. بیا بازی رو شروع کنیم.
    خواستم مخالفت کنم که گفت:
    - اگه میخوای ازاد شی و دلیل مرگ مادرت رو بدونی بیا بازی رو شروع کنیم.
    با بهت گفتم:
    - چی؟! تو..... تو چی می دونی؟
    زمزمه کرد:
    - فقط بازی کن.
    اب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزون، اشکای روی صورتم رو پاک کردم.
    - باید چی کار کنم؟
    - فقط یک مربع رو انتخاب کن و یادت باشه هر مربع اینده یا گذشته ی تو رو نشون میده.
    به طور ناگهانی کنار گوشم ظاهر شد و زمزمه کنان گفت:
    - هر مربع یک قدم تو رو به مرگ نزدیک تر می کنه و هر انتخاب و تصمیمت، اینده و اتفاقی که برات می افته رو رقم می زنه.
    و بعد سر جاش بر گشت.
    با استرس زیاد، نفس عمیقی کشیدم و با یقین به اینکه این واقعیت نداره، دستای لرزونم رو جلو بردم و یک مربع انتخاب کردم.
    بلند داد زد:
    - تو گذشته رو انتخاب کردی، کوچولو!
    و با این حرفش، به طور اتفاقی صاعقه ای بزرگ تو اتاق به وجود اومد و من جیغی کشیدم.
    - چرا با من اینکار رو می کنی؟
    - من با یه بچه، به روش خودش بازی می کنم. و یادت باشه؛ بازی شروع شده و تو هیچ وقت نمی تونی فرار کنی.
    صاعقه به دور من چرخید و من صدای جیغ مادرم و صورتش رو وقتی که یک مرد با چشمای کاملا سفید و صورتی اتشین بهش نزدیک شد رو دیدم.
    و جیغی کشیدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    روی زمین خیسی که رطوبت اون رو با تمام وجود حس می کردم و با سر درد وحشتناکی که هیچ وقت دلیلش رو نمی دونستم، چشمام رو باز کردم.
    همون طور که روی زمین نشسته و خیلی اشفته بودم به این فکر کردم که واقعا خسته شدم؛ از این که نمی دونستم در اطرافم چه خبره؟ چه بلایی سرم اومده؟ و بدتر از این که هیچی یادم نمی اومد. تنها چیزی که تو اون لحظه ی وحشتناک یادم بود، مرگ مادرم بود.
    همون طور که گریه می کردم، از صدای رعد و برق فهمیدم که بارونی شدیدی در انتظارمه.
    شاید با این بارون کمی اروم تر می شدم. از جام بلند شدم تا بفهمم کجام.
    با دیدن چند ماشین پلیس به طرفشون دویدم که با دیدنم، شیشه های ماشینشون رو پایین کشیدن.
    بلند صدا زدم:
    - سلام، میشه لطفا به من کمک کنید.
    نمی دونم سر و وضعم تو اون موقعیت چطور بود، که پلیسا با چشم های گرد شده بهم زل زدن.
    یکی از اونا زودتر به خودش اومد و با لبخندی گفت:
    - بله خانم کوچولو، چه مشکلی برات پیش اومده؟
    در حالی که به خاطر لفظ خانم کوچولو، اخمام در هم رفته بود، کمی فکر کردم تا یادم بیاد اخرین بار مادرم ازم چه خواسته ای داشت.
    کمی فکر کردم و با خوش حالی داد زدم:
    - بله، یادم اومد. می خوام اقای دین رو پیدا کنم. شما می تونید بهم کمک کنید.
    می دونستم چیزایی که امشب دیدم رو به هر کسی بگم، فکر می کنه من دیوونه ام. پس باید این چیزا رو به یه ادم قابل اعتماد می گفتم. کسی که بتونه بهم کمک کنه و من رو باور داشته باشه.
    پلیسا با بهت بهم نگاهی انداختن و یکی از اونا گفت:
    - اون یکی از بازرس های اداره ی پلیسه.
    خوش حال از این خوش شانسی، با صدایی بغض دار گفتم:
    - می تونم ببینمشون، لطفا! من به کمکشون احتیاج دارم .
    یکی از اونا جواب داد:
    - البته که می تونی.
    سرم رو تکون دادم. از این ناراحت بودم که شرایط الان من طوری بود، که نمی تونستم اون طوری که باید برای مادر دوست داشتنیم عزاداری کنم و این باعث بغض صدام شده بود.
    می دونستم که وقت تنهاییم حتما جبران می کنم.
    همراه با پلیسا به اداره ی پلیس که چند کوچه اون طرف تر بود، رفتم.
    وارد اداره ی پلیس شدم که منو به طرف اتاقی که فکر می کنم، مربوط به اقای دین بود هدایت کردند.
    ازم خواستن دره اتاق منتظر بمونم تا جلسه ی اقای دین تموم شه. بعد از موافقت من، رفتن تا کاراشون رو انجام بدن.
    همون طور که روی صندلی نشسته بودم، به اطراف نگاه کردم.
    بی حوصله، از جام بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم که متوجه شدم، در نیمه بازه و کاملا بسته نشده. جلو تر رفتم که صدای عصبانی مردی رو شنیدم.
    - به من ربطی نداره اون و دخترش کجا هستن. اون زن زیادی فضول بود و نتیجه اش رو هم دید. من از اون، دخترش و پرونده ها خبری ندارم. ولی می تونم تو پیدا کردنشون بهتون کمک کنم.
    مرد دیگه ای گفت:
    - اقای دین، ما خوش حال می شیم شما با ما همکاری کنید. قول می دیم که پول و مقام خوبی از این بابت دریافت می کنید.
    - بله حتما! همکاری با شما برای پیدا کردن اون دختر، باعث افتخاره!
    همون طور که اشکام صورتم رو خیس می کردند، عقب عقب رفتم.
    باورم نمی شد کسی که مادرم بهش اعتماد کرده بود، یه خیانتکار باشه.
    با بهت و عجله ی زیاد از اداره ی پلیس بیرون اومدم.
    خودمم نمی دونستم هدف و مقصد بعدیم کجاست و قراره چه اتفاقای دیگه ای بیفته.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، خوشحال میشم به رمان در حال ترجمه ام سر بزنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    اشفته و سرگردون زیر بارونی که کاملا خیسم کرده و محیط سردی رو به وجود اورده بود، از کوچه ای به کوچه ی دیگه می رفتم و می دویدم، انگار دلم می خواست از چیزی که نمی دونستم چیه فرار کنم.
    خیلی گیج بودم و تو اون لحظه به این نتیجه رسیدم که زندگی خیلی بی رحمه.
    زندگیم تو چند دقیقه کاملا عوض و تبدیل به یه کابوس شد.
    زیر بارون گریه می کردم و از خدا می خواستم کمکم کنه.
    به چیزایی که غیرممکن بود و حتی نمی دونستم چطور اتفاق افتاد، فکر کردم.
    همه ی این فکرا باعث شد که سنگ بزرگ جلوی پام رو نبینم و محکم به زمین بخورم.
    روی زمین خیس افتادم و با دستام مانع از برخورد سرم با سطح زمین سرد شدم.
    از سوزش دست و پام، ناله ای کردم. خواستم از جام بلند شم که متوجه سایه هایی در اطرافم شدم.
    با بهت، سرم رو اروم اروم بالا اوردم که با گروهی که دورم رو احاطه کرده بودند و طور خاصی نگاهم می کردند، مواجه شدم.
    سوزش و درد پام رو فراموش کردم و با یه حرکت از جام بلند شدم.
    اخمام رو در هم کردم و برای محافظت از خودم دستام رو بالا اوردم و پاهام رو عقب بردم. همون طور که سعی می کردم یکی از حرکتای کاراته ایه فیلمایی که دیده بودم رو یادم بیاد، اب دهنم رو با ترس قورت دادم.
    ژستی به خودم گرفتم تا نفهمن دارم نقشه ی فرار رو می کشم؛ کاری که خوب بلد بودم. منتظر بودم بیان جلو تا حداقل اون موقع بتونم یه طوری فرار کنم.
    مردی با کت بلند مشکی که چتر مشکی ای در دستش داشت، کمی جلو اومد و من با دیدنش، اون لحظه با خودم فکر کردم چقدر قیافه اش اشناست، انگار قبلا دیده بودمش.
    به من نزدیک و نزدیک تر شد و با دیدن حالت من پوزخندی زد.
    بی حوصله نگاهی به من انداخت و گفت:
    - دختر، اینطوری می خوای از خودت محافظت کنی؟
    نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد.
    - بیین، من وقت اضافه برای سر و کله زدن با تو رو ندارم بچه.
    خواست جلوتر بیاد که عقب تر رفتم و با ژست قبلیم گفتم:
    - هی تو، با خودت چی فکر کردی؟ اسم من انابلاست و بچه هم نیستم. بیای جلو نابودت می کنم.
    با لبخند کجی، نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:
    - تو؟! زیاد حرف میزنی.
    به اون و گروه عجیب و غریبش نگاه کردم.
    - تو کی هستی؟ از من چی می خوای؟
    بدون جواب دادن به سوال من بلند گفت:
    - خانم نامارا!
    زنی با مو های بلند قهوه ای جلو اومد.
    - بله قربان!
    - خودت می دونی باید چی کار کنی.
    زن به من نگاه کرد و با یه حرکت سریع، پشتم ظاهر شد.
    بهت زده خواستم به عقب برگردم که زن با ضربه ای که با انگشتش به گردنم زد، باعث بی هوش شدنم شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا