- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
میخواستم به دادن اطلاعات نصفه و نیمهام ادامه بدهم که سبحان با ذوق محتویات دهانش را قورت داد و رو به من گفت:
- عه! اسم من هم تو شناسنامه امیر علیه.
رحمان که حکم برادر بزرگتر داشت چشم غرهای رفت و زیر ل*ب برای برادر عجول یاد آور شد که وسط حرف کسی نپرد، خمین چشم غره کافی بود تا سبحان سر به زیر بیاندازد و بی هیچ حرفی غذا خو*ردن را ادامه دهد.
- بیست و هفت هشت سالمه، نمیدونم آخرین بار داشتم از کجا به کجا میرفتم که ناغافل یه زانتیا زد بهم، بعدشم که سر از اینجا در آوردم. اصلا نمیدونم تهران رو چه به بم و این روستا؟! نمیفهمم چطور آوردنم اینجا.
سرش را به نشانهی تایید تکان داد و قاشق در دهان گذاشت.
- ما هم نمیدونیم والا، فقط قصدمون کمکه تا به امید خدا حالت بهتر شه و برگردی به زندگی پسرم، حالا سعی میکنیم بهت بد نگذره تا اتو*بو*س بیاد و راحت بری شهرتون.
آستین پلیور سرمهای رنگ را بالا کشیدم.
- خواهش میکنم، شما خیلی به من لطف کردید، بابت رفتار امروز صبح هم باز معذرت میخوام. اولش همه چی واسم آشنا میاومد، سرم داشت منفجر میشد؛ ولی الان بهتره اوضاع.
- خب الحمد الله، نمیخوای به کسی از خودت خبر بدی؟ اصلا کس و کاری داری؟
با اتمام جملهاش رعد و برق شدیدی به گوش رسید، که دوباره سردرد را روی سرم آوار کرد، برهان از صدا ترسید و به آغو*ش مادر پناه گرفت.
اخمم را در هم بردم و به جای خو*ردن غذای لذیذ مادر به گل قرمز روی سفرهی پلاستیکی طرح دار خیره شدم.
حتما کس و کار نداشتم که مرگ و زندگیام برای هیچ کس مهم نبود، حتما عزیزی نداشتم که در انتظارم چشم بر هم نگذاشته باشد، حتی خودم هم از خودم دور افتادهام چه برسد به کس و کار. شاید اگر کسی بود به این فلاکت و بحران دچار نمیشدم. سر رشتهی افکارم با صدای زن که رو به مرد خیره شده بود پاره شد.
- دردات ورته سرم، ولشکو مهمانه، شامته بخور.
با شنیدن لهجهای که روی صدای نازکش سوار شده بود، سرم را بلند کردم و به چهرهاش نگاه دوختم. سفیدی بیاندازهی رخسارش به ماه شب چهارده میماند و چشمهای مشکی درشتی که بینهایت به چشمهای سبحان شبیه بود.
با خو*ردن گلولههای آب به صورتم به خودم آمدم. چشمهایم را باز و بسته کردم و به سقف سفید که جای چند ترک هم داشت خیره شدم. قطرات اب باران از سقف خود را به فضای خانه میهلیدند و تق و تق به پیشانی و سرم میخوردند، انگار میخواستند بیدارم کنند!
- سبحان، رحمان وخی جوم بیار.
با این جمله پدر سبحان و رحمان دست از ادامه غذا کشیدند و سمت آشپزخانه دویدند. با کاسههای تشت مانند فلزی بازگشتند، به سرعت در محلهایی که قطرات آب فرود میآمد جای گذرای شان کردند.
کمی بعد با کمک هم شروع به جمع کردن بساط شام کردند. برهان؛ اما انگار بد غذا بود و مادر هم چنان قاشق در دهانش میگذاشت. با دعوت پدر از روی سفره برخاستم و تکیه بر پشتی کنارش دادم.
متعجبانه و البته با احتیاط پرسیدم:
- چرا سقف رو ایزوگام نمیکنید؟
- باید برم کرمون، بعدش حتما میخرم؛ ولی تا اونموقع مجبوریم با قابلمه و صدای چک چکش مدارا کنیم.
- عه! اسم من هم تو شناسنامه امیر علیه.
رحمان که حکم برادر بزرگتر داشت چشم غرهای رفت و زیر ل*ب برای برادر عجول یاد آور شد که وسط حرف کسی نپرد، خمین چشم غره کافی بود تا سبحان سر به زیر بیاندازد و بی هیچ حرفی غذا خو*ردن را ادامه دهد.
- بیست و هفت هشت سالمه، نمیدونم آخرین بار داشتم از کجا به کجا میرفتم که ناغافل یه زانتیا زد بهم، بعدشم که سر از اینجا در آوردم. اصلا نمیدونم تهران رو چه به بم و این روستا؟! نمیفهمم چطور آوردنم اینجا.
سرش را به نشانهی تایید تکان داد و قاشق در دهان گذاشت.
- ما هم نمیدونیم والا، فقط قصدمون کمکه تا به امید خدا حالت بهتر شه و برگردی به زندگی پسرم، حالا سعی میکنیم بهت بد نگذره تا اتو*بو*س بیاد و راحت بری شهرتون.
آستین پلیور سرمهای رنگ را بالا کشیدم.
- خواهش میکنم، شما خیلی به من لطف کردید، بابت رفتار امروز صبح هم باز معذرت میخوام. اولش همه چی واسم آشنا میاومد، سرم داشت منفجر میشد؛ ولی الان بهتره اوضاع.
- خب الحمد الله، نمیخوای به کسی از خودت خبر بدی؟ اصلا کس و کاری داری؟
با اتمام جملهاش رعد و برق شدیدی به گوش رسید، که دوباره سردرد را روی سرم آوار کرد، برهان از صدا ترسید و به آغو*ش مادر پناه گرفت.
اخمم را در هم بردم و به جای خو*ردن غذای لذیذ مادر به گل قرمز روی سفرهی پلاستیکی طرح دار خیره شدم.
حتما کس و کار نداشتم که مرگ و زندگیام برای هیچ کس مهم نبود، حتما عزیزی نداشتم که در انتظارم چشم بر هم نگذاشته باشد، حتی خودم هم از خودم دور افتادهام چه برسد به کس و کار. شاید اگر کسی بود به این فلاکت و بحران دچار نمیشدم. سر رشتهی افکارم با صدای زن که رو به مرد خیره شده بود پاره شد.
- دردات ورته سرم، ولشکو مهمانه، شامته بخور.
با شنیدن لهجهای که روی صدای نازکش سوار شده بود، سرم را بلند کردم و به چهرهاش نگاه دوختم. سفیدی بیاندازهی رخسارش به ماه شب چهارده میماند و چشمهای مشکی درشتی که بینهایت به چشمهای سبحان شبیه بود.
با خو*ردن گلولههای آب به صورتم به خودم آمدم. چشمهایم را باز و بسته کردم و به سقف سفید که جای چند ترک هم داشت خیره شدم. قطرات اب باران از سقف خود را به فضای خانه میهلیدند و تق و تق به پیشانی و سرم میخوردند، انگار میخواستند بیدارم کنند!
- سبحان، رحمان وخی جوم بیار.
با این جمله پدر سبحان و رحمان دست از ادامه غذا کشیدند و سمت آشپزخانه دویدند. با کاسههای تشت مانند فلزی بازگشتند، به سرعت در محلهایی که قطرات آب فرود میآمد جای گذرای شان کردند.
کمی بعد با کمک هم شروع به جمع کردن بساط شام کردند. برهان؛ اما انگار بد غذا بود و مادر هم چنان قاشق در دهانش میگذاشت. با دعوت پدر از روی سفره برخاستم و تکیه بر پشتی کنارش دادم.
متعجبانه و البته با احتیاط پرسیدم:
- چرا سقف رو ایزوگام نمیکنید؟
- باید برم کرمون، بعدش حتما میخرم؛ ولی تا اونموقع مجبوریم با قابلمه و صدای چک چکش مدارا کنیم.