رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 345
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
می‌خواستم به دادن اطلاعات نصفه و نیمه‌ام ادامه بدهم که سبحان با ذوق محتویات دهانش را قورت داد و رو به من گفت:
- عه! اسم من هم تو شناسنامه امیر علیه.
رحمان که حکم برادر بزرگتر داشت چشم غره‌ای رفت و زیر ل*ب برای برادر عجول یاد آور شد که وسط حرف کسی نپرد، خمین چشم غره کافی بود تا سبحان سر به زیر بیاندازد و بی هیچ حرفی غذا خو*ردن را ادامه دهد.
- بیست و هفت هشت سالمه، نمی‌دونم آخرین بار داشتم از کجا به کجا می‌رفتم که ناغافل یه زانتیا زد بهم، بعدشم که سر از اینجا در آوردم. اصلا نمی‌دونم تهران رو چه به بم و این روستا؟! نمی‌فهمم چطور آوردنم اینجا.
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و قاشق در دهان گذاشت.
- ما هم نمی‌دونیم والا، فقط قصدمون کمکه تا به امید خدا حالت بهتر شه و برگردی به زندگی پسرم، حالا سعی می‌کنیم بهت بد نگذره تا اتو*بو*س بیاد و راحت بری شهرتون.
آستین پلیور سرمه‌ای رنگ را بالا کشیدم.
- خواهش می‌کنم، شما خیلی به من لطف کردید، بابت رفتار امروز صبح هم باز معذرت می‌خوام. اولش همه چی واسم آشنا می‌اومد، سرم داشت منفجر می‌شد؛ ولی الان بهتره اوضاع.
- خب الحمد الله، نمی‌خوای به کسی از خودت خبر بدی؟ اصلا کس و کاری داری؟
با اتمام جمله‌اش رعد و برق شدیدی به گوش رسید، که دوباره سردرد را روی سرم آوار کرد، برهان از صدا ترسید و به آغو*ش مادر پناه گرفت.
اخمم را در هم بردم و به جای خو*ردن غذای لذیذ مادر به گل قرمز روی سفره‌ی پلاستیکی طرح دار خیره شدم.
حتما کس و کار نداشتم که مرگ و زندگی‌ام برای هیچ کس مهم نبود، حتما عزیزی نداشتم که در انتظارم چشم بر هم نگذاشته باشد، حتی خودم هم از خودم دور افتاده‌ام چه برسد به کس و کار. شاید اگر کسی بود به این فلاکت و بحران دچار نمی‌شدم. سر رشته‌ی افکارم با صدای زن که رو به مرد خیره شده بود پاره شد.
- دردات ورته سرم، ولشکو مهمانه، شامته بخور.
با شنیدن لهجه‌ای که روی صدای نازکش سوار شده بود، سرم را بلند کردم و به چهره‌اش نگاه دوختم. سفیدی بی‌‌اندازه‌ی رخسارش به ماه شب چهارده می‌ماند و چشم‌های مشکی درشتی که بی‌نهایت به چشم‌های سبحان شبیه بود.
با خو*ردن گلوله‌های آب به صورتم به خودم آمدم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به سقف سفید که جای چند ترک هم داشت خیره شدم. قطرات اب باران از سقف خود را به فضای خانه می‌هلیدند و تق و تق به پیشانی‌ و سرم می‌خوردند، انگار می‌خواستند بیدارم کنند!
- سبحان، رحمان وخی جوم بیار.
با این جمله پدر سبحان و رحمان دست از ادامه غذا کشیدند و سمت آشپزخانه دویدند. با کاسه‌های تشت‌ مانند فلزی بازگشتند، به سرعت در محل‌هایی که قطرات آب فرود می‌آمد جای گذرای شان کردند.
کمی بعد با کمک هم شروع به جمع کردن بساط شام کردند. برهان؛ اما انگار بد غذا بود و مادر هم چنان قاشق در دهانش می‌گذاشت. با دعوت پدر از روی سفره برخاستم و تکیه بر پشتی کنارش دادم.
متعجبانه و البته با احتیاط پرسیدم:
- چرا سقف رو ایزوگام نمی‌کنید؟
- باید برم کرمون، بعدش حتما می‌خرم؛ ولی تا اونموقع مجبوریم با قابلمه و صدای چک چکش مدارا کنیم.
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    دستی به صورت نسبتا خیسم کشیدم.
    -نم سقف و چکه کردن آب می‌تونه باعث کپک و رشد قارچ بشه، اگه یکمی سیمان باشه خودم فردا درستش می‌‌کنم واستون.
    گل از گلش شکفت و هنوز کاری انجام نداده، تا می‌توانست تشکر کرد. حداقل کاری که از دستم در قبال زحمت‌هایشان بر می‌آمد همین بود به عنوان یک نیمچه مهندس باید از پسش بر می‌آمدم!
    چند دقیقه بعد مادر خانه با سینی چایی کنار ما نشست، برهان سبد حاوی اسباب‌ بازی‌هایش را کنار دستم ریخت و از من خواست که همراهیش کنم. دستم را سمت ماشین قرمز رنگش بردم که اخم‌هایش را در هم کشید.
    - نه این واسه منه.
    اسباب بازی آدمکی دستم داد.
    - این برای شما.
    لبخند زدم و ادمک سفید رنگ را در دست گرفتم. دو دکمه به نشانه‌ی چشم داشت؛ اما جای لبخندش خالی بود، و این فضای خالی عجیب در ذوق می‌زد. آدمک را به حالت بازی کردن روی زمین می‌کشیدم.
    ناگهان سبحان سمتم آمد و دستش را دور گردنم قرار داد. به نسبت برهان و سبحان، رحمان انگار عاقل تر بود یا حداقل سعی می‌کرد مثل پدر و بزرگ تر از سنش رفتار کند.
    - برهان اون ماشینه رو به هیچکس نمی‌ده.
    مادر چشم غره‌ایی به سبحان رفت و چایی و خوراکی شبیه کلوچه بود روبه‌رویم گذاشت.
    - کلمپه‌ ها رو ننا درست کرده، خیلی خوش مزن.
    به چشم‌های مهربان مادرش خیره شدم، چشمانش انگار می‌خواستند حرفی بزنند. نجابت و صداقت در نگاهش برق می‌زد و آشنایی عجیبی را به رخ می‌کشید. رد پای اشک هم در بازار شام گوی‌های مشکی‌اش بیشتر مجنونم می‌کرد.
    - خوبی مادر؟ سرت دیگه درد نمی‌کنه؟
    مادر، آوای خوشی که سال‌ها بود نه کسی این چنین مرا خطاب کرده بود و نه من کسی را با این نام صدا کرده بودم. با شنیدن کلمه مادر انگار قلبم تهی شد و به پایین فرو کشیده شدم، انگار بخیه زخم‌های نبودش از هم باز شد و زخم فراقش تازه شد. بغضم را این بار قورت ندادم، دلم می‌‌خواست به اندازه تمام سال‌های جای خالیش اشک بریزم؛ اما خیلی وقت بود که اشک‌هایم کنج خاطرات یخ زده بودند.
    بی‌حرف دست‌های سبحان را از دور گردنم باز کردم و آدمک را روی ملافه رها کردم و سمت همان اتاقی که در آن چشم باز کرده بودم، رفتم. در چوبی‌اش را باز کردم و خودم را در چهار دیواری‌اش حبس کردم.
    روی تشک‌هایی که روی هم چیده شده بود، نشستم و دستم را دور سرم حلقه کردم. فریاد کشیدم:
    - خوب نیستم ننا، خوب نیستم آقا. خیلی بی‌معرفتین، چطور دلتون اومد منو به حالم خودم ول کنید؟ مگه من آدم نبودم؟
    بغضی که در گلویم چنگ می‌انداخت به هدفش رسیده بود، اشک‌هایم را بی‌صدا سقوط می‌کردند و خوشحال بودم که کسی در را باز نمی‌کند و خلوتم را در هم نمی‌پاشد.
    آرام تر که شدم تشک‌ها را به ترتیب پهن کردم و روی همان جای شب قبل دراز کشیدم. چند دقیقه بعد بچه‌ها محطاطانه وارد شدند و سر جای خودشان آرام گرفتند، باز هم جای من و سبحان مشترک بود، دستم را در مشتش نگه داشته بود و خوابیده بود.
    باران شدت گرفته بود و بی رحمانه می‌بارید. از سقف این اتاق هم قطرات چکه می‌کردند. قطرات خنک آب روی صورتم می‌خزیدند و خواب را از چشم‌های متحیر و دل مرده‌ام می‌ربودند. از روی صورتم سمت گوشم قِل می‌خوردند، جوری که حس می‌کردم در دریای قطرات غرق شده ام. بی‌اهمیت چشم‌هایم را بستم و دستم را روی سر سبحان گذاشتم تا خیس نشوند.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    دلیل رفتار ناگهانی سر شبم را خودم هم نمی‌دانستم، یعنی به این خشم‌های بی‌دلیل و یک دفعه‌ عادت کرده بودم. قبل تر‌ها هم به اصرار بنیامین، روانکاو و روانشناس‌های متعددی دیده بودم؛ اما به خیال خودم درد من درمانی جز مرگ نداشت.
    پلک‌هایم را بهم فشردم، خواب برای آدم‌ها معنی آرامش می‌دهد، معنی فراغت، شاید هم فراموشی آنچه گذشته، برای داشتن قدرت مقابله با آنچه که در فرداها انتظارشان را می‌کشد. برای منی که خواب قتلگاه عزیزانم بود، ترسناک‌ترین اتفاق ممکن در شبانه روز بود، حتی ترسناک‌تر از سر و کله زدن با آدم‌های مختلفی که وارد بوتیک می‌شدند.
    برای خیلی‌ها شب به رنگ سکوت است؛ اما برای من که هر شب با جیغ‌ و ناله‌های پیرزنی در خیالم دستانم به رعشه می‌افتد، خواب خودش یک کابوس به تمام معناست.
    مدت‌ها بود که بی‌قرص خواب آور شب‌ها پلک روی هم نمی‌گذاشتم. اینجا اما دوباره عطر گرم خانواده در مشامم پیچیده بود و ناخودآگاه مدهوشم می‌کرد، به فاصله‌ی چشم بستنی گردش ماه دور زمین تمام می‌شد و خروس می‌خواند.
    صبح که شد همان اتفاق‌های روز قبل تکرار شد، نه مثل همه‌ی تکرار‌های روزمرگی که ازشان بیزار بودم! نه، یک تکرار که دوست داشتم تا بی‌نهایت تبدیل به تغییر نشود.
    با سبحان تا مدرسه رفتم و بعد از خرید کمی مصالح برای تعمیر سقف بازگشتیم. سوراخ‌های سقف قدیمی را یکی یکی با سیمان پر می‌کردم و سبحان کنار دستم روی پشت بام بادقت به حرکات دستم نگاه می‌کند.
    - بنایی عمو؟
    نچی کردم و کاردک را روی سیمان کشیدم تا پخش شود. متعجب با دکمه‌ی یقه‌اش ور رفت.
    - پس چی؟
    با گرفته شدن درز بطور کامل و اطمینان از اینکه سوراخ دیگری نمانده، بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. به آسمان آبی نگاهم را دوختم. بعد از ظهر شده بود و خورشید به غروب می‌خزید. تکه‌های سفید ابر در آبی خالص آسمان به سوراخ‌های همین سقف سالخورده می‌ماند. گویا آسمان آرام گرفته بود و امشب قصد توپیدن نداشت.
    - وقتی خیلی کوچیک بودم، تقریبا هم سن تو یا شایدم کمتر، بابام خیلی دوست داشت مهندس بشم، می‌گفت باید درس بخونی و آبادیمون رو بسازی، از همه مهمتر خودت و آینده‌ت رو بسازی، منم درس خوندنم، مهندس شدم؛ ولی جای ساختن فقط خر*اب کردم.
    بغضم را که دوباره سر راه گلویم چمباتمه زده بود، قورت دادم. رد اشک چشم‌هایم را تار می‌کرد؛ اما می‌شد نگاه ماتش بر کیش زندگی‌ام را ببینم. لبخندی زدم و دستی به سرش که به خاطر موهای تازه رشد کرده کمی زبر بود، کشیدم. دست مخالف را سمت جیب شلوار نخی مشکی بردم و یک نخ سیگار از پاکتی که صبح خریده بودم بیرون کشیدم. سیگار را روی ل*ب گذاشتم و با شعله‌ی بی‌جان کبریت مرطوب روشنش کردم. از سبحان دور شدم و خودم را به لبه‌ی پشت بام رساندم.
    سیگار مرهم نبود، زخم‌های به استخوان رسیده‌ام را ترمیم نمی‌کرد، فقط درد‌‌های عمقی را تسکین می‌داد آن هم برای چند ثانیه؛ ولی من خروج از دنیای تاریکم را به هر چیزی ترجیح می‌دادم. سیگار نیمه سوخته را روی دو انگشتم سوار کردم و برای چک کردن وضعیت سبحان برگشتم، رفته بود! دوباره سرم را برگرداندم و سیگار را به ل*ب‌هایم رساندم.
    از اینجا می‌شد کل روستا را در یک نگاه برانداز کرد. همه‌ی ساختمان‌‌هایش از جنس همین خانه به نظر می‌آمدند.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ساختمان‌های قدیمی که عشق هم‌چنان پایه‌هایشان را استوار نگه داشته بود. دود غلیظ سیگار را از اعماق ریه‌هایم بیرون دادم و به آدم‌هایی که مثل مورچه‌های کارگر سمت خانه‌های خشتی خود می‌رفتند، نگاه کردم. با دیدن رحمان و پدرش که نان به دست سوی خانه می‌آمدند، دستی تکان دادم و سلام کردم. بوی نان دایره‌ای شکل تنوری تا پشت بام هم می‌آمد و هوش از سر هر جانداری می‌برد. با عبورشان از چارچوب در حیاط ته مانده سیگار را زیر فشار صندل مشکی مردانه له کردم. کارم تمام شده بود و وقتش بود برگردم. با احتیاط از نردبان چوبی پایین رفتم و آخرین قدم را روی زمین گذاشتم.
    - خسته نباشی، زحمت افتادی.
    دستم را از دور نردبان جدا کردم و به مرد که روی سکوی بلند برآمده گوشه حیاط نشسته بود، نگاهم را دوختم.
    - جبران زحمته.
    یقه و بالاتنه پیراهن مردانه‌ی توسی رنگی که تنم بود را با دست تکاندم تا گرد و غبارش خارج شود.
    - بیا بشین، یه چند کلام مردونه حرف بزنیم.
    با قدم‌های آهسته سمت سکو قدم برداشتم و گوشه‌ی گلیمی که روی سکوی که حاصل قرار گیری چند سنگ بزرگ و ماسه بینشان بود، نشستم. آهسته نگاهم را به چشم‌های ریز اما پر جذبه‌ی قهوه‌ایش گره زدم.
    - حیف نیست جوون رعنا و براندازنده‌ای مثل تو سیگاری باشه؟
    از حرفش ماتم برد و دوباره چشم‌هایم را کنار گل‌های سفید پنج برگ گلیم قایم کرد. جوان رعنا و برانداز گفتنش عجیب قند در دل به رنگ زهرمارم آب می‌کرد‌. با صدایی که به خاطر شرمندگی پایین آمده بود گفتم:
    -زندگی خیلی بهم فشار آورده آقا.
    دستش را روی زانویش گذاشت و با طمانینه گفت:
    -اذیت کردن آدما ذات زندگیه، مهم اینه که تو از امتحانش سر بلند بیرون بیای.
    اما سر من همیشه درست مثل همین لحظه پایین بود، بغضم دوباره نعره می‌کشید و از گوشه‌ی چشمانم راه در رو برای فرار انتخاب می‌کرد.
    - من همیشه باختم آقا، من فقط یه مهره‌ی سوخته‌ام که مرگ و زندگیم حتی واس خودمم مهم نیست!
    دستم را زیر چشم‌های نیمه ترم کشیدم و ناله‌های که سال‌ها فروخورده شده بودند، سر دادم.
    - اینقدر زمین خوردم، که دیگه نمی‌دونم آسمون چه رنگیه، این قدر افتادم کِ...که رو زانو‌هام کبود شده، هَ...همه‌ی استخونام ترک برداشته آقا، من نه جوونم نه رعنا نه براندازنده، من یه پیرمرد ده ساله‌ام، زندگی من شونزده سال و یازده ماه و بیست و پنج روز قبل تموم شده.
    بغض جمله‌ نصفه نیمه‌ام را دزید و از ادامه دادن منصرفم کرد. نمی‌دانستم چرا این حرف‌ها را به او می‌زنم، اصلا چرا بعد از حرفش راجع به سیگار جبهه نگرفتم و عصبی نشدم که چرا در کارم دخالت می‌کند؟ بنیامین بیچاره هر وقت ی‌خواست راجع به سیگار صحبت کند، با چنان خشمی روبه‌رو می‌شد که به غلط کردن می‌افتاد!
    با قرار گیری گرمای دست‌‌های مردانه روی شانه‌ام که ناخواسته به خاطر گریه تکان می‌خورد، آرام گرفتم.
    - بعد افتادن، بلند شدی خاکت رو بتکونی و توکل کنی به بالایی؟ خون رو زانوتو خشک کردی و کمرت رو صاف واسه ادامه‌ی راهت؟
    سرم را بلند کردم و به چشم‌های مطمئنش که خالی از ترحم بود، خیره شدم.
    - آدم واسه ادامه راه انگیزه می‌خواد آقا، امید می‌خواد، نفس می‌خواد؛ ولی من هیچی ندارم.
    دو دستش را به موازات هم روی شانه‌هایم گذاشت و فشار داد. حس جوانه‌ زدن در عضلاتم تزریق می‌کرد.
    - خدا که هست.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    دست‌هایش را کنار زدم و از روی سکو بلند شدم. کنار همان نردبان ایستادم تا مقابلم دیواره خشتی باشد نه چشم‌های مصممش که حس می‌کردم قصد محاکمه نافرمانی‌هایم را دارد. دستم را به پله‌ی میانی نرده تکیه دادم.
    - خدا که...
    زبانم به ادامه‌ی جمله نمی‌چرخید، یعنی کار به گله کردن که می‌رسید نمی‌توانستم خدا را مقصر بدانم، شاید هم از عاقبتش می‌ترسیدم. رطوبت روی گونه‌هایم را با آستین پیراهن نخی توسی رنگ خشک کردم.
    نمی‌دانم چرا این قدر بند یک جمله برای گفتن داغ دل با این آدم‌ها بودم‌. چه کسی بودند و چشم‌هایشان با دل کبودم چه می‌کرد؟ همین راحت اشک ریختن هم برای من اتفاق غریبی بود، برای منی که سال‌ها بود نه ل*ب‌هایم نقش لبخند دیده بودند و نه چشم‌هایم تلخی اشک را چشیده بود!
    - گل نیلوفر یه فرق بزرگ با بقیه گل‌ها داره.
    سرم را برگرداندم.
    - نیلوفر تو لجن و مصیبت ریشه می‌کنه؛ ولی برگ‌هاش سمت نور خورشید باز میشه. برای رسیدن به آرام و قرار باید بتونی خودت رو از این لجنزاری که یه عمره توش ریشه‌هات رو حبس کردی نجات بدی، اون وقته که می‌فهمی اگه زندگی سخت گرفت نباید سیگار کشید، باید پای سختی‌ها موند و ...
    پوزخندی زدم و از کنار دیوار به نقطه‌ی مقابلش تغییر مکان دادم، کمرم را خم کردم تا چشم در چشم شویم.
    - این حرفا خیلی قشنگه آقا؛ ولی من خیلی وقته که اون لجنزار غرق شدم.
    ابروهایش را در هم گره کرد و بلند شد‌. در نگاهش تاسف موج می‌زد.
    - چی به سر خودت آوردی پسر؟
    مردمک‌هایش روی صورتم چپ و راست می‌شد و سر آخر تاب نیاورد و در آ*غو*شم کشید. آسمان رنگ باخته بود و غروبش به سیاهی رسید. هوا به ناگاه سرد شده بود و گرمای آ*غو*شش بی‌شک لطف الهی برای من بود. نمی‌خواستم باز هم از زندگی شکوه کنم، نمی‌خواستم بگویم در غم نبود آدم‌های نزدیکم چه به سرم آمده. او هم سکوت را ترجیح داده بود. جملاتش در ذهنم مرور می‌شد و دستان زمختش روی ک*مر و شانه‌ام جابهجا می‌شد، نه من نیلوفر بودم نه خورشیدی برای من وجود داشت، خورشید من سالیان قبل هنگام طلوع تکه تکه شد و قطعاتش در عضو عضوم را زخمی کرده بود. بغض تنها یادگاری ترکش‌های خورشید در گلویم بود.
    با شنیدن صدای اذان چشم‌هایم را باز کردم و خود را از حصار دستانش بیرون کشیدم.
    - من امروز زودتر اومدم که با بچه‌ها بریم مسجد، تو هم وضو بگیر با هم می‌ریم، وقتشه دلت رو صاف کنی!
    سرم را بلند کردم و آسمان نگاهم را دوختم، صدای اذان در گوشم زمزمه می‌شد.
    - الله اکبر.
    و تکرار این منزلت و بزرگی انگار مرهم جانم شده بود. با رفتن مرد به داخل، رحمان و سبحان سمت روشویی گوشه‌ی حیاط دویدند. چشم‌هایم را روی حرکاتشان دقیق کردم تا دوباره ترتیب وضو را به یاد بیاورم. پشت بندشان آستین‌ها را بالا زدم. شیر آب را باز کردم و به قطراتش خیره شدم. با احتیاط مشتم را باز کردم و زیر آب گرفتم. خنکی آب کف دستم را سِر می‌کرد.
    - آقام میگه موقع وضو نباید آب رو هدر بدیم، خدا قهرش می‌گیره.
    شیر را بستم و به صورت سبحان که پشت سرم ایستاده بود خیره شدم.
    - مگه خدا قهرم می‌کنه؟
    سرش را خاراند و روی همان سکو نشست، انگار که با معمای سخت روبه‌رو شده باشد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    چیزی نگذشت که رحمان و پدرش و مادرشان با همراهی برهان وارد حیاط شدند و سوال من بی‌جواب ماند. نمی‌دانم چه در من شده بود که برای پرسش‌هایم از کودک ده ساله کمک می‌گرفتم، انتظار داشتم بی‌معطلی نه بگوید و جمله‌ی قبلش را اصلاح کند؛ ولی نکرد!
    همه که راه افتادند، من هم پشت‌ سرشان سمت مسجد روستا می‌رفتم. برهان در آغو*ش مادر بود و رحمان و سبحان هم دست در دست پدر قدم بر‌می‌داشتند، سبحان وسیه‌ی اتصال دست‌های پدر و مادر به هم شده بود یا شاید حریص تر از بقیه در داشتن پدر و مادر بود. هوا کاملا تاریک شده بود و نور سبز رنگ چراغ‌های مسجد مقصد را در چشم‌هایم فرو کرده بود، گویا که تمام کوچه‌ها و راه در رو‌های اطراف به سیاهی ختم می‌شوند و تنها با دنبال کردن همین مسیر به روشنایی می‌رسم. من اما از تاریکی نمی‌ترسیدم، یعنی خیلی وقت بود که دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم، وقتی بزرگترین ترس آدم اتفاق بیافتد، همه چیز بی‌معنا می‌شود، از آنجا به بعد است که طلوع خورشید می‌شود لحظه‌ی غروب و نسیم‌های صبحگاهی بر سرت طوفان راه می‌اندازد و غرقت می‌کند در هرآنچه قبلا روزمرگی‌ بوده و حالا حسرت! راست می‌گفت من در تاریکی و لجن خاطرات متعفن ریشه کرده بودم؛ اما من آن نیلوفر نبودم!
    به مسجد که رسیدیم کنار دست پدر بچه‌ها نشستم، از چپ و راست برایش دست به سی*نه می‌نهادند و ادای احترام می‌کردند، روستا کوچک بود و تنها نانوای آن باید هم چنین محبوب باشد، یقینا که آدم پاکدستی بود، این را می‌شد از چروک‌های پیشانی و دستان پینه بسته‌اش خواند.
    بعد از پایان اذان سبحان بلند شد و کنار دست پیش‌نماز ایستاد. کمی بعدهم مکبری را دست گرفت و قد قامت الصلاه سر داد. میانه‌های نماز یادم آمد که فراموش کردم وضو بگیرم؛ اما دیگر نه راه پیش داشتم و نه راه پس. انکار در بخت من ثبت شده بود یک جامانده! فراموشی نداشتم که آن هم به لطف راننده‌ی گرامی به خصائص‌ام اضافه شد! باز هم یک فرصت را از کف داده بودم. انگار دلم واقعا برای یک نمازجماعت در مسجد کوچک اسپیگان تنگ شده بود. آن شب هم تمام شد، مثل بقیه معدود اوقاتی که دوستشان داشتم. معدود چون دوست داشتن برایم سخت‌ترین کار ممکن بود. ترس از دست‌ دادن را که کنار دوست داشتن بگذاری خوشی‌اش زهر می‌شود و ذره‌ ذره‌ی جانت را سمی می‌کند.
    روز بعد همراه سبحان همان مسیر کوهستانی را طی کردیم و به مدرسه رفت. بی‌هدف در خیابان‌ها پرسه می‌زدم تا زمان طی شود، چند باری هم برای برقراری تماس با بنیامین تلاش کردم؛ اما هم چنان موبایلش از دسترس خارج بود. از قضا بنیامین هم از زندگی خیری ندیده بود، در طلاق پدر و مادرش، تنهایی را انتخاب کرده بود، البته با حمایت‌های پدرش بوتیک نسبتا کوچکی در یکی از پاساژ‌های تهران به راه انداخته بود. او تنها موجودی بود که فکر می‌کردم لاقل برای چرخیدن کار‌های بوتیک هم که شده برایش مهم باشم و این خارج از دسترس بودنش بیشتر نگرانم می‌کرد! در هر حال که تا آمدن اتو*بو*س دو سه روزی بیشتر نمانده بود.
    با صدای سبحان افکارم منحرف شد.
    - به نظر شما اجازه می‌دن؟
    گنگ پرسیدم:
    - اجازه‌ی چی؟
    سر جایش که چند قدمی از من جلو بود ایستاد و کلافه نچی کرد.
    - چه ور* کر بخونی، چه ور کور برقصی!
    ناخودآگاه از شیرین زبانی‌اش به خنده‌ افتادم.
    *ور در لهجه‌ی کرمانی به معنی برای
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    کتانی‌های مشکی‌ام که تنها جسم سالم مانده از تصادف بود را در سفیدی برف فروکردم و کنارش ایستادم.
    - وقتی می‌رم تو فکر هم کر میشم هم کور، حالا یه بار دیگه از اول حرفات‌ رو برام بگو.
    سرش را سمت کوله‌ی قهوه‌ایی رنگ روی دوشش برگرداند و زیپش را باز کرد. کاغذ سفید تا‌خورده‌ایی بیرون کشید و مقابل صورتم گرفت. تا کاغذ را در دست گرفتم، با ذوق گفت:
    - رضایت نامه‌ی اُرد...
    به آنی حس کردم قلبم ایستاد و سرم تیر کشید، ناخودآگاه روی برف‌های اطراف نشستم و دستم را روی شقیقه‌هایم فشار دادم. در برابر شبیخون خاطرات به قلبم عجیب ضعیف بودم، نه تاب اندیشیدن داشتم و نه خیال فراموش کردن.
    - چی‌‌ شد عمو؟ خوبی؟
    به چشم‌های مشکی رنگ کنجکاوش خیره شدم، کاغذ را دستش دادم و به سختی بلند شدم. دوباره حرف زدن را از سر گرفت.
    - به خاطر نمره‌هامون می‌خوان ببرن یه اردوی هفت روزه‌ی شمال؛ ولی آقام رو نمی‌گیره*۱مطمئنم، آخه عموم تو جاده‌ی شمال تصادف کرد و مرد.
    سرش را خاراند و جمله‌اش را اصلاح کرد.
    - چیز ببخشید یعنی فوت کرد؛ ولی من خیلی دوست دارم برم جنگل‌های شمال رو ببینم، دریا رو ببینم، اصلا پام رو از این جا بذارم اون ور تر، با احمد و فرشید و آقای تابانی، خیلی حیف میشه اگه آقام بگه نه، مگه نه؟
    همه چیز عین روز روشن بود، خاطرات روی ریل افکارم طی می‌شد و من باید تنها شاهد سقوطش به دره می‌بودم. همین بی‌نقش بودنم بیشتر آزارم می‌داد. هر چه به خانه نزدیک‌تر می‌شدیم سر دردم شدیدتر می‌شد، جوری که چشم‌هایم می‌خواستند از حدقه بیرون بزنند، انگار دوباره آتشی به جانم افتاده بود.
    دور سفره‌ی شام که نشستیم، بی‌فوت وقت سبحان خواسته‌اش را مطرح کرد. پدر بلافاصله از پارچ شیشه‌ایی طرح دار قدری آب به لیوان پلاستیکی قرمز رنگ ریخت و نوشید و با اخم‌های گره شده گفت:
    - نه!
    درست حدس زده بود، پاسخ پدر آن قدر قانع کننده بود، که جوانه‌ هر امیدی را برای تغییر نظرش در ریشه می‌خشکاند. سبحان طلبکارانه چنگال استیل را روی بشقاب چینی انداخت و عدس پلویش را دست نخورده رها کرد.
    - چرا نه؟ خوت که صبح تا شب تو نونوایی، هیچ جا ما رو نمی‌بری، یه بارم که به بهونه مدرسه می‌خوام برم یه جایی میگی نه؟
    این شدت از گستاخیش برای همه‌ی اعضا غیر قابل باور بود، مادر به پشت دست کوبید و چشم و ابروهایش را برای آرام کردن پدر بالا داد.
    - سبحان! ای چه قینوسه*۲ به آقات میگی؟
    از بودن در جمعشان خجالت می‌کشیدم و هر جمله‌شان مثل پتک بر سرم فرو می‌آمد. سبحان بی‌دادن پاسخی به مادر در را باز کرد و سمت حیاط رفت، بعد هم با آخرین شدت در را روی چهارچوب کوبید تا با صدای بلندش خشمش را نشان دهد. رحمان انگار که نمی‌خواست دخالت کند، بی‌توجه به اتفاقات فقط تند و تند قاشق پر می‌کرد و در دهان برهان می‌گذاشت. مادر برهان را از روی پایش زمین گذاشت، پوست سفیدش از نگرانی ملتهب و قرمز شده بود‌.
    - محمد جان بچه‌ است، دلش می‌خواد، بدخلقی نکن بِل*۳ تا خوم آرومش کنم.

    *۱=اجازه نمی‌دهد

    *۲=حرف چرت

    ۳*=فرصت بده
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    عذرخواهی کردم، از روی سفره بلند شدم و به اتاق پناه بردم. سر دردم غیر قابل تحمل شده بود و روی اتفاقات موج سواری می‌کرد. چهار دیواری که شب اول در آن چشم باز کردم، عجیب سر حالم می‌آورد.
    پرده‌ی سفید رنگی که کمی رنگ رفته به نظر می‌آمد و تا زمین کشیده شده بود، از روی پنجره کنار زدم. شیشه‌های پنجره تمیز و شفاف بود و به سهولت می‌شد حیاط و سبحان بُغ کرده را دید. روی سکو نشسته بود و دستانش را دور زانوهایش قفل کرده بود.
    می‌خواستم پرده را بکشم و سر جایم برگردم، که مادر سبحان سمتش آمد. دامن مشکیش را کنار زد و آرام کنار سبحان روی سکو نشست، دستش را روی سرش کشید و نوازش کرد. زیر گوشش حرف می‌زد و دست و صورتش را می‌بـ*ـو*سید تا بلکه از خر شیطان پیاده شود؛ اما سبحان سمج‌تر از این حرف‌ها بود. سودای مسافرت شمال با دوستان در سر داشت و به هیچ صراطی مستقیم نبود!
    دلم می‌خواست پنجره را باز کنم فریاد بزنم، که موج دریا همین دست‌های مادرت است که عاشقانه بر سرت کشیده می‌شود، سبزی جنگل در برابر قلب‌های مهر افزون پدر و مادرت کم می‌آورد؛ بگویم که اما چه فایده!
    پرده را سرجایش برگرداندم و مثل مادر که ناامید به داخل بازگشت، همان جا نشستم. ای کاش سبحان امشب لجبازی نمی‌کرد ای کاش قهر نمی‌کرد، ای کاش قلب پدرش را نمی‌شکست، ای کاش می‌فهمید نگرانی‌هایشان را.
    - هر چه قصه براش کشیدم نمیا که نمیا.
    گوش‌هایم را تیز کردم که صدایشان را بهتر بشنوم.
    - هوا سرده، بگوش بیا داخل، کاریش ندارم.
    و دوباره صدای مادر.
    - حرف به گوشش نمیره، غُدتر از خودش خودشه.
    در اتاق را باز کردم و رو به نگاه‌های متعجبشان گفتم:
    - من میرم پیشش، نگران نباشین!
    پدر به رحمان اشاره‌ایی کرد و رحمان بلافاصله جعبه‌ی چوبی شیک که گوشه‌ی اتاق بود را در دستم گذاشت. پدر که به پشتی تکیه بود دستش را از روی پیشانی‌اش برداشت و رو به من گفت:
    - من به قولم وفا کردم؛ حالا چشم امیدم به توئه، حرف‌هام رو فراموش نکن.
    جعبه را محکم گرفتم و به چشم‌های تک تکشان به نوبت خیره شدم. چه کسی می‌گوید، حرف زدن وظیفه‌ی زبان است؟ چشم‌ها بسیار هنرمندانه‌تر این کار را انجام می‌دهند. آنقدر زیبا جمله برای قلبم می‌سرایند که نمی‌توانم از نگاهایشان دل بکنم، نگاه پدرانه‌ی آقا محمد، برق چشم‌های برهان و رحمان نفسم را بند می‌آورد، چشم‌هایم را بستم تا از نگاه‌هایشان فرار کنم؛ اما کار از کار گذشته بود، این عنبیه‌های رنگین سال‌ها بود که به قلبم مهر و موم شده بودند. با نفس‌هایی که یکی به دو می‌کردند سمت حیاط رفتم و بـ*ـغل دست سبحان نشستم. کلافه غریدم:
    - چرا اینجوری با بابات صحبت کردی؟
    سرش را از لای زانوهایش بیرون کشید و نگاهی گذرا انداخت.
    - چون اصلا منو دوست نداره، فقط رحمان رو دوست داره. همیشه رحمانو با خودش می‌بره شهر؛ ولی به من میگه فقط درس بخون.
    جعبه را از حصار دستانم رها کردم، با عجله جعبه رو باز کرد و با دیدن ساز دهنی طلایی رنگ چهره‌اش غرق در شادی شد.
    - بلدی باهاش کار کنی؟
    ساز دهنی را روی دستش جابجا کرد و روی لـ*ـب‌هایش امتحان کرد.
    - معلومه که بلدم، قبلا یکی دیگه داشتم؛ وقتی برهان کوبیدش به دیوار و درب و داغونش کرد آقام گفت یکی دیگه واسم می‌خره.
    - بزن ببینم!
    روی سکو دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم، آسمان غرق تاریکی بود و ماه تک مانده در تاریکی از لاغری به تار مویی می‌ماند.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ماه امشب تنها تر از هرشب بود، ستاره‌ها ترکش کرده بودند، ستاره‌ها به او خواسته یا ناخواسته پشت کردند. چشم‌هایم را بستم و گوش‌هایم را به آوای سازدهنی سبحان دادم. می‌شد روی موج‌های صدای سازدهنی‌اش پرواز کرد، اوج گرفت دوباره پایین آمد. انگار جیرجیرک‌ها از کنسرت مشترک بدشان نمی‌آمد او می‌نواخت و آنها می‌خواندند و من سر گشته و حیران در خیالاتم می‌رقصیدم، رقـ*ـص مرگ در شلیک‌های بی‌رحمانه‌ی خاطرات.
    به خودم آمدم، انگار صداها قطع شده بود، چشم که باز کردم مادر سبحان را دیدم، آرام پتو را روی من و سبحان کشید، به چشمان درشت مشکی رنگش خیره شدم، به زلف‌های مشکی برافروخته‌اش که پیشانی‌اش را پوشانده بود. او هم نگاهش را روی مردمک‌هایم قفل کرده بود، تاب جدایی از نگاهش را نداشتم. آرام لـ*ـب‌ زد:
    - بپاتش*.
    این را گفت و دور شد. با رفتنش دلم انگار خالی شد. یک جوری که حس می‌کردم وجودم را با خود می‌برد، انگار تکه‌ای از قلبم را در همین خانه جا گذاشته بودم و تکه‌ی دیگر قلبم بی‌تابانه در جسمم می‌تپد، غافل از آن که تقلاهایش بی‌ثمر است. دوباره چشم‌هایم گرم شد؛ آنقدر گرم که به ناگاه حس کردم تنور نانوایی شده. قلبم بی‌ملاحظه به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید، دیوانه شده بود و تنها با بیرون آمدن از این جسم مرده آرام می‌گرفت. وقتش رسیده بود، وقت دوباره مردن، وقت دوباره مرور کردن. آرام شمردم.
    - یک.
    زمین به خروش افتاد.
    - دو.
    آه کودکان بی‌گنـ*ـاه، آه برهان‌ها، آه رحمان‌ها، آه موهای مشکی بافته‌ شده دخترک‌های آرام گرفته در آ*غو*ش مادر زمین.
    - سه.
    آه چشم‌ها، راز‌ها، نگفته‌ها، عشق‌ها.
    - چهار.
    آه پدرم، آه مادرم، آه جان رفته‌ام.
    - پنج.
    پس خانه‌های خشتی و قلب‌های عاشق چه می‌شود؟
    - شش.
    نوازش‌های مادرانه و نگرانی‌های پدرانه چه می‌شود؟
    - هفت.
    بی‌رحمی زمین، بی‌انصافی زمین، بی‌مروتی زمین!
    - هشت.
    بعد از تو بازماندگان هیچ گاه زندگی نمی‌کنند.
    -نه.
    هر شب می‌میرند و هر روز برای مرده شدن تنشان مهیا می‌شود.
    -ده
    آرزو‌های به بار ننشسته چه می‌شود؟
    - یازده
    جوانه‌های امید را خشکاندی زمین، بمیر زمین، بمیر که سزاوار مرگی، بمیر که هیچ‌کس برای تو سیاه نمی‌پوشد، بمیر زمین!
    -دوازده.
    چشم‌هایم را باز کردم، آسمان هنوز به همان شمایل بود؛ اما زمین حالا گور دسته جمعی شده بود، صدای جیغ همان بیوه زن در گوشم می‌‌پیچید و دست‌هایم را به لرزه می‌انداخت. از روی زمین بلند شدم به دور و بر نگاهی انداختم، ساختمان‌ها با خاک یکسان شده بود. مردم و امداد گران شتابان چپ و راست می‌رفتند و صدای شیون پیرزن پیش زمینه‌ی مغزم شده بود. چادری مشکی به دو گوشه‌ شانه‌اش گره کرده بود و مشت مشت از خاک‌ها روی سر می‌پاشید. جای بخیه‌ی قدیمی روی پیشانی‌ام تازه شده بود و به شدت می‌سوخت.
    *=مواظبش باش
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    به سمت سبحان که نیمه جان کنارم درازکش بود دویدم، پیراهن سبز رنگش تکه پاره شده بود، بدنش گرم بود، کمی که تکانش دادم چشم‌هایش را باز کرد. خون روی پیشانی‌اش صورت زردش را رنگین کرده بود.
    هاج و واج بلند شد و سمت ناکجا دوید. دنبالش دویدم هر چند می‌دانستم راه به سیاهی می‌برد. آبادی دیگر آبادی نبود، ساعت پنج و بیست و شش دقیقه گذشته بود و دیگر بوی نان نمی‌آمد، صدای اذان نمی‌آمد، خروس‌ها مرده بودند. فقط ناله و شیون، فقط زاری و حسرت در گوش‌ها پرسه می‌زد.
    نفس نفس می‌زد نفس نفس می‌زدم، من او بودم، او من بود. به اطراف نگاه می‌کرد، من می‌دیدم. گوشه‌ایی پدر پیری دست پسرش را از آوار بیرون می‌کشید و فریاد می‌زد، که تازه داماد است؛ نمی‌دانست زمین همیشه قربانیان بی‌گنـ*ـاه را برای خفه کردن خشم خفته‌اش برمی‌گزیند. کمی آن سمت تر پدری نوزاد گلگون شده‌ایی را زیر آوار بیرون می‌آورد و سنش را فریاد می‌کشید و مجنون وار به بقیه نشان می‌داد.
    مادری دیگر موهای پسرک را نوازش می‌کرد و لالایی می‌خواند.
    لای لالا لالا شاخه انارم
    لای لالا لالا گلبرگ زیره
    لای لالا طفلک ناز مادر
    قد بلند و رشید و دلیر شه
    وای که تا پا بذاره تو کوچه
    بش دل صد تا دختر اسیر شه
    لای لالا لالا دلبند مادر
    زنده باشم برات زن بگیرم
    دوس دارم مِن عروسی‌ات برقصم
    کاش ننه تا عروسی‌ات نمیرم
    زمین عروسک‌ها را بی‌مادر کرده بود، عروس‌ها را کفن‌پوش، دست خوش زمین! خوش درخشیدی!
    ماه بی‌کس هنوز میان آسمان بود، ستاره‌ها از آبادی کوچ کرده بودند، خورشید هم رفته بود، ماه تک مانده بود. بوی مرگ را می‌شد بی هیچ کندوکاوی شنید. ناگهان سبحان کنار خرابه‌ایی متوقف شد، ایستادم. یعنی آن چهار دیواری خشتی، آن سقف سوراخ دار که قرار بود به زودی ایزوگام شود که از قطرات بارانش نرنجد، چطور توانست؟ چطور دلش آمد روی جسم‌های خفته شان فرود آید. همه چیز از همان دوازده ثانیه‌ی لعنتی شروع شد، دوازده‌ ثانیه که خواب‌هایشان را به ابدیت پیوند داده بود.
    سبحان شوکه شده بود یعنی شده بودم، آرام روی آوارهای ساختمان قدم برداشت و بالارفت، آنقدر بالا رفت که روی انگار روی قله‌‌شان نشسته بود، دست‌های کوچکش بی‌تابانه تلاش می‌کرد آوارها را کنار می‌زد؛ اما هیچ واژه‌ایی از دهانش خارج نمی‌شد و نه قطره اشکی. تیکه فلز قرمز رنگی از زیر آوار بیرون کشید.
    - ماشین قرمزه‌ی برهانه، آقام باید یکی دیگه بخره حتما. برهان این ماشین رو خیلی دوست داشت.
    تکه فلز را در دستش گرفت و دوباره مشغول گشتن میان آورا‌ها شد.
    - آره بچه تو حیاط بود، زیاد صدمه ندید؛ منتها پدر و مادر و دو بچه در جا فوت شدند.
    با شنیدن صدای امدادگری که تماشاگر بود، سبحان روبرگرداند. دست‌های کوچکش را بر سر زد و تکه سنگ‌های روی زمین را بر سر و سـ*ـینه کوبید.
    - غلط کردم آقا، غلط کردم گفتم می‌خوام برم اردو، تروخدا برگردین، تنهایی می‌ترسم.
    بلندش کردم و در حصار دستانم محبوسش کردم. رمق در جانم نمانده بود، روی پاهایم بند نمی‌شدم. من دوباره مرده بودم، یک مرگ که هر روز و هر ثانیه تکرار می‌شود. من همان سبحان بودم، همان که بعد‌تر ها به جای خانه‌ی گرمشان سر از پرورشگاهی در تهران درآورد، سبحان سال‌ها بود که را زیر خروار‌ها آوار خاک شده بود، بعد از او امیرعلی افسرده متولد شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا