رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
#پارت-پنجاهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
كانكي سرش رو روي ميز مي زاره. مردم همه اون فرد ديگه رو تشويق مي كنن. متوجه ميشم اسمش رئيس تاماكيه(1). رئيس تاماكي بلند ميشه و دستش رو روي سر كانكي مي زاره و بلندش مي كنه. دوباره عكس گرفتن رو شروع مي كنم. همه سكوت مي كنن تا به حرفاي اون گوش بدن. با صداي خيلي نازكي كه بيشتر به صداي يه زن مي خوره، توي صورت كانكي جيغ مي زنه:
_خب بچه جون؛ ديگه تموم شد! اميدوارم پولي داشته باشي. يك... ميليون... ين!
_هي اون ديگه كيه؟
يه زن بهم اشاره مي كنه. چندنفر از اون محافظا، به سمتم هجوم ميارن. يه لعنت نثار اون زن مي كنم. از روي پيشخوان پايين مي پرم. يكي از اونا جلوم مي ايسته. تا مي خواد اسلحه شو بالا بياره، نگاهم به سمت يه بطري مي افته. كاش مي تونستم اونو تو سرش خورد كنم. بطري با شدت به سر اون مرد برخورد مي كنه و تيكه هاي شيشه، پوستش رو مي برن. وقتي روي زمين مي افته، به جاي فرار كردن، با دهن باز به اون خيره ميشم. لعنتي؛ اين ديگه چي بود؟ تازه به خودم ميام و مي بينم همه به من خيره شدن. حتي محافظا به سمتم نميان. كانكي و شينوبو رو بين جمعيت نمي بينم. حتما تونستن فرار كنن. رئيس تاماكي، تكوني به خودش ميده و رو به محافظاش داد مي زنه:
_آدم فضايي! زود باشين بگيرينش؛ مي تونيم اونو با قيمت خوبي به دولت بفروشيم!
دو نفر از اونا با ترس، به سمتم ميان. به طرز عجيبي فكر كنم اون موقعيت هيجان انگيزي كه دنبالش بودم، فرا رسيده! به بطري هاي بار نگاه مي كنم. سرم رو پايين نگه مي دارم. همه ي اونا، با سرعت زيادي به اون دو نفر برخورد مي كنن و تيكه هاي شيشه، تو بدنشون فرو ميرن. بيشتر افراد داخل سالن فرار كردن و فقط افراد رئيس تاماكي موندن. حدود ده نفري هستن. از پشت بار بيرون ميام. آماده ي حمله به منن؛ اما حركتي نمي كنن. از موقعيت استفاده مي كنم و آروم آروم به سمت در بيرون ميرم. هر چقدر كمتر بُكشم، بهتره. رئيس تاماكي، به يكي از اون كله گندهاش، دستور ميده كه منو بگيره. بزرگ تر از بقيه س. آب دهنم رو قورت ميدم. اون مرد كچل، كتش رو در مياره و آستيناش رو بالا مي زنه. حتما شبيه همون بازي هاييه كه با بچه ها انجام مي داديم؛ فقط كافيه يكم مشت بزنم. وقتي به سمتم مي دوئه و زمين مي لرزه، تصميم مي گيرم مبارزه رو براي يه
موقعيت ديگه بزارم. گوشه ي ديوار گير افتادم. دو دستش رو به سمتم دراز مي كنه. با سرعت زيادي خم ميشم و از بين پاهاش، خودم رو به سمت بيرون پرت مي كنم. قبل از اينكه بقيه به سمتم بيان، خودم رو بيرون از سالن مي ندازم. فقط صداي رئيس تاماكي رو مي شنوم كه ميگه:
_اون رو ولش كنين! اون دو تا پسر در رفتن.
با سرعت به سمت خيابون مي دوئم. پارچه رو از صورتم باز مي كنم و كنار مي ندازم. از كوچه كه بيرون ميام، به پشت سرم نگاه مي كنم. اونا به سمت مخالف كوچه ميرن. يه نفس عميق مي كشم و به مسيرم ادامه ميدم. به طرز عجيبي، مسير خونه رو به ياد دارم؛ اما هنوز هيچ عكسي از جايي نگرفتم. از زني كه از كنارم رد ميشه، ساعت رو مي پرسم. يه ساعت ديگه، ابيسو بر مي گرده. زمان خيلي سريع مي گذره و متوجهش نميشم. به دوربين نگاه مي كنم. خوشبختانه آسيبي نديده. احتمالا اينقدر حواسم به تعقيب كردن كانكي و شينوبو بوده، حواسم به طولاني بودن مسير نبوده. وقتي كه برسم، چيكار بايد بكنم؟ مسلما ابيسو انتظار داره كه بهش بگم چه اتفاقي افتاده؛ اما خودمم هنوز شك دارم. شايد نتونم به نتيجيه ي درستي برسم؛ اما مهم ترين نتيجه اي كه
ميشه گرفت، اينه كه تازه ماجرا شروع شده.

1_Tamaki


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-پنجاه و یکم
    [HIDE-THANKS]
    سر كوچه مي ايستم و به خونه نگاه مي كنم. ابيسو رو نمي بينم. با تمام توانم، به سمت خونه مي دوئم و در حياط رو باز مي كنم.
    با خيال راحت، يه نفس عميق مي كشم. نگاهم كه به بالكن مي افته، لبام رو جمع مي كنم و سرم رو پايين مي ندازم. با خجالت
    مي خندم و ميگم:
    _روز به خير... ام... جونكو-سان مي دونه كجا رفتم. فقط مي خواستم از اين شهر يادگاري داشته باشم!
    ابيسو زودتر از چيزي كه فكر مي كردم، اومده. يكم سرم رو بالا ميارم. انگار زياد از ديدن من، تعجب نكرده. بشقاب پر از كلوچه اي رو كه دستشه، كنارش مي ذاره. دستش رو بالا مياره و اشاره مي كنه كه جلوتر برم. از روي باغچه مي پرم و دو قدم بهش، مي ايستم. دستام رو تو جيبم فرو مي برم و سنگ ريزه ها رو با نوك كفشم پرت مي كنم. بهش نگاه مي كنم. در حالي كه زير چشمي به من نگاه مي كنه، كلوچه ها رو دونه دونه تو دهنش مي ندازه. ترجيح ميدم خودم شروع به حرف زدن بكنم:
    _نمي تونستم از كسي چيزي بپرسم. خيلي سعي كردم جاهاي جالبي رو پيدا كنم؛ اما... نتونستم. راه اينجا رو هم به سختي پيدا
    كردم...
    _وقتي قراره بميري، يادگاري به چه دردت مي خوره؟
    _هان؟
    آخرين كلوچه رو هم مي خوره و لباسش رو مي تكونه. به سمتم مياد و تو يه قدميم مي ايسته. به آسمون خيره ميشه و ميگه:
    _هر كسي يه روز مي ميره؛ مگه نه؟ به هر حال، فكر نكنم اون عكسا به دردت مي خوردن. با نگاه كردن به اون عكسا، گذشته رو به ياد مياري، بعد قبل و قبل ترش رو؛ يا حتي اتفاقاتي كه بعد از اون عكسا افتادن. حالا زمان اونه كه حسرت بخوري و به خاطرش، عزاداري باشي...
    سرش رو پايين مياره و بهم خيره ميشه:
    _هيچ كس به يه آدم ترسو و ضعيف، نياز نداره.
    _هي هيناتا، اومدي؟
    ابيسو يه نيشخند مي زنه و دستش رو دور شونم مي ندازه. به جونكو-سان كه روي بالكن ايستاده، نگاه مي كنه و ميگه:
    _داشتم با دخترخوندم در مورد عكسايي كه گرفته، حرف مي زدم. چيزاي جالبي تو اين شهر ديده!
    جونكو- سان يه لبخند مي زنه و به سمت آشپزخونه به راه مي افته:
    _خوبه؛ اگه گرسنه هستين بياين.
    از ابيسو فاصله مي گيرم. چشمام رو ريز مي كنم و مي پرسم:
    _من دختر خونده ي توام؟
    _اينطور به نظر مياد!
    به داخل خونه بر مي گرده. مي ايسته و بدون اينكه بهم نگاه كنه، ميگه:
    _راستي فكر كنم... مي خواي يه چيزايي رو بهم بگي! فقط اميدوارم اينبار در بزني.
    سرم رو پايين مي ندازم. بزرگترين سنگ رو انتخاب مي كنم و با يه لگد محكم، به شوجي مي كوبمش. خاك لباسام رو مي تكونم
    و به داخل اتاق برمي گردم. كنار ميز مي شينم و سعي مي كنم خيلي عادي و بدون نگاه كردن به ابيسو، غذام رو بخورم.
    جونكو- سان، به دوربين كه هنوز دور گردنمه اشاره مي كنه و ميگه:
    _تونستي چيزي پيدا كني؟
    _راستش نتونستم جايي رو پيدا كنم. اميدوارم بعدا بتونم.
    _اوهوم، خوبه!
    بعد از تموم كردن غذام، به اتاق كانكي بر مي گردم و رايانه ش رو روشن مي كنم. دوربين رو بهش وصل مي كنم و مشغول نگاه كردن عكس ها ميشم. اميدوارم ابيسو چيزي از اين قضيه ندونه، و گرنه پسرا رو با هم ديگه، يكي مي كنه؛ مگر اينكه به سرم بزنه باج گيري كنم. يه چيزي تو اون عكس ها، توجهم رو جلب مي كنه. روي گوش رئيس تاماكي، زوم مي كنم. يه چيز خيلي ريز مي بينم. انگار يه گوشيه. به گوش افراد ديگه هم نگاه مي كنم. كازوكي پشت سر كانكي ايستاده و اونم يه گوشي داره. به پشتي صندلي تكيه مي كنم و يه لبخند شيطاني مي زنم. زير لب زمزمه مي كنم:
    _به برادراي من خيانت مي كني؟ دارم برات!
    يه پوشه باز مي كنم. تمام عكسا رو داخلش مي زارم و اون رو داخل چندتاي ديگه پنهان مي كنم. سيستم رو خاموش مي كنم و به
    طبقه ي پايين ميرم. جلوي اتاق ابيسو (اتاق عكس ها) مي ايستم و در مي زنم و اجازه ي ورود مي گيرم. گوشه ي ديوار نشسته و
    موبايلش دستشه. در رو مي بندم و همونجا مي ايستم. سرش رو بالا ميارم و ميگه:
    _خب... منتظرم.
    _منتظر چي؟
    _همون چيزايي كه بايد بگي.
    با فاصله ازش مي شينم و به ديوار تكيه مي كنم. سرم رو پايين مي ندازم و ميگم:
    _نمي دونم چطور اون اتفاق افتاد. به خودم اومدم و ديدم همه چيز تغيير كرده. ديگه اون هيناتاي قبل نيستم. انگار... انگار يه قدرت جادويي داشتم. فقط با نگاه كردن به اون بطري، به پرواز در اومد و... يه نفر مرد. البته يه نفر كه نه... چند نفر... مردن.
    _كجا اون اتفاق افتاد؟ مي خوام اينو بدونم.
    بايد قضيه ي كازينو رو براي يه موقعيت ديگه نگه دارم. اگه الان بگم، همه چيز خراب ميشه:
    _راستش... من رفته بودم كه يه جايي رو پيدا كنم. اما سر از يه كوچه ي خلوت در اوردم. اونجا، چند نفر داشتن يكيو اذيت مي كردن. منم مي خواستم يه كمكي بكنم ديگه! اما اوضاع رو بدتر كردم. فقط نگاهم به يه بطري افتاد و... ادامه ش رو هم كه گفتم.
    _مطمئني همينطور بوده؟ تو... چند نفر رو كشتي.
    يه نگاه بهش مي ندازم. با سوء ظن بهم نگاه مي كنه. دوباره سرم رو پايين مي ندازم و خودم رو با گوشه ي بلوزم، مشغول مي
    كنم.
    _من نمي خواستم اونارو بكشم؛ اما... مجبور شدم ديگه.
    _خيلخب، مشكلي نيست... فكر كنم بايد يه سري چيزا رو بدوني.
    بهش نگاه مي كنم و ميگم:
    _چي؟ چي رو بايد بدونم؟
    _ چيزي كه به جونكو گفته بودم... تقريبا حقيقت داشت.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    آخیششش بلاخره ویرایشات تموم شد:campeon4542:
    بعد از چندین ماه میتونم پست بزارم. امیدوارم تا اینجا از رمان خوشتون اومده باشه؛ چنانچه در ادامه جالب تر هم میشه :aiwan_light_dirol:
    صفحه ی نقدم هنوز خالیه ها:aiwan_light_sddsdblum:

    #پارت-پنجاه و سوم
    [HIDE-THANKS]
    _اينكه... خونوادم من رو به تو سپردن؟
    به عكس ها اشاره مي كنه:
    _اونا اينكارو كردن.
    _منظورت چيه؟
    _خب راستش... من ماموريت دارم كه مواظب تو باشم. نمي تونم الان چيزي رو زياد بهت توضيح بدم؛ اما بايد مواظب استفادهاي كه از موهبت هات مي كني، باشي.
    _موهبت؟
    _همين كه مي توني با ذهنت، اشياء رو كنترل كني.
    به دستام نگاه مي كنم. هيچ چيز غير طبيعي نمي بينم.
    _من گفتم ذهنت، نه دستات.
    _راستي گفتي موهبت هات. خب اينكه فقط يكيه.
    بدون نگاه كردن به من، بلند ميشه و در رو باز مي كنه. كنار مي ايسته و ميگه:
    _به مرور زمان متوجه ميشي. حالا ديگه كافيه. مي توني بري.
    بلند ميرم و قبل از اينكه بيرون برم، بازوم رو مي گيره و نگهم مي داره:
    _اما يادت باشه؛ جونكو و بچه ها، چيزي از اين قضيه نمي دونن و نبايد هم بدونن. فهميدي؟
    _اوهوم.
    _خوبه؛ حالا برو.
    به قفسه ي كتاب ها تكيه ميدم و كاسه كلوچه روي ميز، خيره ميشم. چشمام رو ريز مي كنم و لبام رو به هم فشار ميدم. حتي يه سانت هم جا به جا نميشه. فكر كنم اون موقع، فقط يه اشتباه كوچيك پيش اومده بود. شايد يكي ديگه داشت كنترلشون مي كرد. چشمام رو مي بندم و سعي مي كنم به چيزي فكر نكنم. چند بار نفس عميق مي كشم. تصاوير مبهمي جلوي چشمم جون ميگيرن. يه دختر بچه كه داره فرياد مي زنه؛ يه زن، با موهاي قهوه اي به اون دختر خيره شده و گريه مي كنه، صداي فرياد اون
    زن، تو گوشم مي پيچه.
    «متاسفم عزيزم... متاسفم.»
    صداي باز شدن در، باعث ميشه از فكر در بيام. چشمام رو باز مي كنم. با آستينم، عرق هاي پيشونيم رو پاك مي كنم. صدايكانكي و شينوبو رو مي شنوم كه مثلا مي خوان آروم حرف بزنن:
    _ببين شينوبو، وقتي بابا رو ديديم، چيزي بهش نميگي. بزار خودم قضيه رو درست كنم.
    _چي مي خواي بهش بگي؟ مي خواي بگي يه ميليون ين لازم داريم؟ تا الان پول زيادي ازش گرفتيم. فكر نكنم به اين راحتيا
    حاضر بشه اينهمه پول رو بهمون بده.
    بلاخره پيداشون ميشه و از پله هاي بالكن، بالا ميان. من رو كه مي بينن، مي ايستن و تقريبا دست و پاشون رو گم مي كنن. كفشاشون رو در ميارن و كنار در مي ندازن. چند قدم جلوتر ميان و رو به روم مي ايستن. بهم خيره ميشن؛ طوري كه انگار انتظار دارن از رو برم. منم بهشون نگاه مي كنم. بلاخره شينوبو دست از نگاه كردن بر مي داره و به سمت راه پله ها به راه مي
    افته:
    _كانكي، اون بچه رو ولش كن؛ ما كاراي مهم تري داريم.
    _مدرسه خوش گذشت؟
    كانكي كه داشت ميرفت، بهم نگاه مي كنه و با اخم ميگه:
    _چي گفتي؟
    بلند ميشم و يه قدم جلوتر ميرم. شونم رو به ديوار تكيه ميدم. دستام رو تو جيبم فرو مي برم و با لبخند ميگم:
    _من تا الان مدرسه نرفتم. مي خواستم ببينم چه شكليه. راستي... منم مي تونم يه روز همراهتون بيام؟ خيلي دوست دارم اونجا رو ببينم!
    كانكي يه نگاه به شينوبو مي ندازه و بريده بريده ميگه:
    _نمي توني كه همين طوري سرت رو بندازي پايين و... بياي مدرسه؛ در ضمن... دبيرستان، نه مدرسه!
    _اوه، چه بد! باشه مشكلي نيست. خسته نباشين!
    تا لحظه ي آخري كه از پله ها بالا ميرن، با اخم بهم نگاه مي كنن. بر مي گردم و سرجام مي شينم. دوباره روي كاسه تمركز مي كنم. هيچ فايده اي نداره. بهتره ذهنم رو براي مفيد بودن بزارم. بايد يه كاري براي برگردوندن پول ابيسو بكنم.
    ***
    «دو روز بعد»
    فكر نكنم موقعيت براي كانكي و شينوبو خوب باشه. ديروز از دبيرستان به خونه زنگ زدن و گفتن اون دوتا، دو روزه كه مدرسه نميرن. جونكو-سان به شدت عصباني بود؛ در حدي كه معذرت خواهي پسرا هم نمي تونست آرومش كنه. منم كه با خودم گفته بودم اگه به ابيسو بگه، قضيه بيخ پيدا مي كنه، تلاش كردم موقعيت رو تو مشتم بگيرم و موفق هم شدم. تا الان كه چيزي به ابيسو نگفته. از حرفاي پسرا فهميدم كه كازوكي گفته اگه تا فردا پول رو به رئيس تاماكي ندن، اونا و خونواده شون رو سلاخي مي كنه. پس حالا وقتشه يه خودي نشون بدم. بعد از خوردن شام، به طبقه ي بالا ميرم و جلوي اتاق شينوبو مي ايستم. با يه سرفه، گلوم رو صاف مي كنم و در مي زنم:
    _بچه ها؟
    بعد از چند ثانيه، شينوبو در رو باز مي كنه و با تعجب، عينكش رو بالاتر ميده:
    _تو؟ اينجا چيكار مي كني؟
    مي خواستم درباره ي يه چيزايي ازتون سوال كنم...
    پيشونيم رو مي خارونم وادامه ميدم:
    _راستش نتونستم از ابيسو و جونكو- سان بپرسم. با خودم گفتم چون ما هم سن و ساليم، حرف هم ديگه رو بهتر مي فهميم! اينطور نيست؟
    بدون هيچ حرفي، در رو مي بنده. چشمام رو تو حدقه مي چرخونم و دوباره در مي زنم. وقتي جوابي نمي شنوم، يه لگد محكم
    به در مي زنم. اينبار كانكي در رو باز مي كنه و مشتش رو بالا مياره. سرم رو عقب مي برم و با خونسردي ميگم:
    _مطمئنا يه آدم بي دفاع رو نمي زني!
    _چي مي خواي؟
    _به شينوبو هم گفتم؛ فقط مي خوام چندتا سوال بپرسم.
    با ترديد، دستش رو پايين مياره و از جلوي در كنار ميره. وقتي كه ميرم داخل، در رو پشت سرم مي بندم و همون جا مي ايستم.
    كانكي روي صندلي كنار ميز و شينوبو هم روي تخت مي شينن. به هر دوشون نگاه مي كنم و ميگم:
    _چند تا سوال داشتم ئر مورد... قمار.
    يه نگاه به هم ديگه مي ندازن و با كنجكاوي بهم خيره ميشن. دستام رو تو جيب شلوارم فرو مي برم و ادامه ميدم:
    _تا جايي كه من مي دونم، دو نفر سر يه پول خيلي گنده شرطبندي مي كنن و خودشون رو به شانسشون مي سپرن. اگه يكيشون بدشانس باشه، مجبوره كل پول رو سر يه موعد مشخص پرداخت كنه و گرنه...
    _خب كه چي؟ چرا فكر كردي با بايد قمار بلد باشيم؟
    به كانكي خيره ميشم:
    _و گرنه طرف مقابل، مي تونه خانواده ش رو سلاخي كنه!


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    درود^_^
    شرمنده دیر شد. دیگه درسه و نت نفتی و اینا :) ان شالله تابستون جبران می کنم.

    #پارت-پنجاه و سوم
    [HIDE-THANKS]
    بلند ميشه و با عصبانيت، به سمتم مياد؛ اما شينوبو دستش رو مي گيره و به سمت عقب مي كشه. رو به من ميگه:
    _چي مي خواي بگي؟
    _مي خوام فردا باهاتون به كازينو بيام.
    كانكي خودش رو از دست شينوبو خلاص مي كنه و با مشتاي گره كرده، جلوم مي ايسته:
    _تو با خودت چي فكر كردي هان؟ چطور مي توني يه همچين چيزي بگي...
    _مي خواي فردا هممون بميريم؟ من تنها كسي ام كه مي تونين بهش اعتماد كنين. به نفع خودتونه كه منم فردا بيام.
    با اخم بهم نگاه مي كنه و چيزي نميگه. بر مي گرده و سر جاش مي شينه. سرش رو بين دستاش مي گيره. شينوبو بهم نگاه مي كنه
    و ميگه:
    _از كجا مي تونيم بهت اعتماد كنيم؟
    _از اونجايي كه هنوز عكساي كازينو رو به ابيسو نشون ندادم.
    كانكي به سرعت سرش رو بالا مياره و هر دوشون با ترس بهم نگاه مي كنن.
    _اون كسي كه اون رو همه رو به هم ريخت...
    _تو بودي؟
    _تازه بايد ازم ممنون باشين كه كمكتون كردم فرار كنين!
    هر دو شون به سمتم ميان و تو يه قدميم مي ايستن. چنانچه تقريبا دارم مي ترسم، اما سعي مي كنم ظاهر خودم رو حفظ كنم. شينوبو دستاش رو تو جيب شلوارش فرو مي بره و ميگه:
    _ما فردا نمي ريم. اونا ميان سراغمون. اگه بابا فردا پولشون رو نده، همه با هم مي ميريم.
    _خب... چرا ما فردا نريم؟ با توجه به اينكه اون ساعت هفت و نيم با شما قرار مي زاره، پس بايد آدم سحرخيزي باشه. ما بايد ساعت هفت اونجا باشيم.
    كانكي چشماش رو ريز مي كنه و با اخم ميگه:
    _چرا بهمون كمك مي كني؟
    _چون عضوي از اين خونواده ام.
    _بهت گفته بودم تو هيچوقت عضوي از اين خونواده نميشي.
    _چرا ميشم. تو هم نمي توني جلوم رو بگيري... برادر!
    يه طرف لبش رو بالا نگه مي داره:
    _اه اه! چندشم شد.
    شينوبو_خب هيناتا؛ تو چيزي از قوانين قمار مي دوني؟
    سرم رو پايين مي ندازم و با خنده ميگم:
    _ ام... راستش نه... ولي ياد مي گيرم.
    كانكي_ هه، اينو باش! چيزي زدي؟
    شينوبو به سمت صندلي ميره و تشكچه ی اون رو بيرون مياره. يه كتاب رو بر مي داره و روي موكت وسط اتاق مي شينه. پايين كتاب،
    يكم سوخته. كانكي با هيجان كنارش مي شينه و ميگه:
    _پسر تو محشري! هنوز اونو داري؟ فكر كردم بابا آتيشش زده!
    _به موقع نجاتش دادم...
    به من اشاره مي كنه و ادامه ميده:
    _بيا تا شروع كنيم.
    رو به روي مي شينم. همن لحظه، كانكي با سرعت بلند ميشه و ميگه:
    _اوه شينوبو؛ پوشش دفاعي رو يادمون رفت.
    چندتا كتاب از روي ميز بر مي داره و بر مي گرده. با تعجب مي پرسم:
    _پوشش دفاعي؟
    شينوبو_ما هميشه براي پوشوندن خلاف هامون، از اين روش استفاده مي كنيم.
    _هي شينوبو اسرارمون رو بهش نگو.
    شينوبو بدون توجه به اون، شروع به توضيح دادن مي كنه. پشت سر هم، همه ي قوانين و روش ها رو توضيح ميده. وقتي كه تموم
    ميشه، بهم نگاه مي كنه و مي پرسه:
    _تو الان فهميدي من چي گفتم؟
    همه چيز رو بدون جا انداختن كلمه اي توضيح ميدم. انگار كلمات تو ذهنم حك شدن. قبلا يه جمله رو هم به سختي حفظ مي كردم اما الان...
    _تو چطوري همه ي اينا رو حفظ كردي؟
    كانكي با بهت بهم خيره شده. يكم من و من مي كنم و ميگم:
    _ام... نـ... نمي دونم... من هميشه حافظه ي خوبي داشتم.
    _چرا همش پلكت بالا و پايين مي پره؟
    آخرش اين ضعف، كار دستم ميده. يكم پلك چپم رو مي مالم و مي خندم:
    _چيزي نيست، تيك عصبيه.
    _آهان... باشه تو كه راست ميگي!
    با صداي باز شدن در، جاي كتاب آموزش قمار با كتاب رياضي عوض ميشه. سرم رو بر مي گردونم و به جونكو-سان كه با تعجب
    به ما زل زده، نگاه مي كنم. دستم رو جلوي دهنش مي گيره و ميگه:
    _هيناتا؟ تو... اينجا...
    كانكي بلند مي خنده و جواب ميده:
    _چيزي نيست مامان. هيناتا خواست تا يكم با هم ديگه رياضي كار كنيم. دوست داشت يه چيزايي رو ياد بگيره. اشكالي كه نداره؟
    جونكو- سان با بهت مي خنده و در حالي كه در رو مي بنده، ميگه:
    _نه نه، خيلي هم عاليه! من ميرم تا راحت باشين.
    سرم رو بر مي گردونم و يه نفس راحت مي كشم:
    _حالا مي فهمم پوشش دفاعي چيه!
    تقريبا تا نيمه هاي شب، تمرين مي كنيم. كانكي كه شروع به خميازه كشيدن مي كنه، شينوبو كتاب رو بهم ميده و با مهربوني ميگه:
    _لطفا بيشتر تمرين كن. اميدوارم فردا بتونيم خونواده رو نجات بديم.
    اين مقدار از محبت، از اين دو نفر بعيده. البته شايد از كانكي بعيد باشه؛ نه شينوبو. يه لبخند مي زنم و در حالي كه از اتاق بيرون ميرم، ميگم:
    _حتما؛ مي دونم كه موفق ميشيم.
    در رو پشت سرم مي بندم و مي ايستم. تمام چيز هايي كه خوندم رو دقيقا به ياد دارم. احتمالا اين يكي از همون موهبت هاييه
    كه ابيسو در موردش حرف ميزد. نمي دونم چطور اون پيشنهاد احمقانه رو مطرح كردم. چطور فكر كردم مي تونم در برابر رئيس تاماكي موفق بشم؟ چندبار به پيشونيم مي كوبم. صداي خفه اي از داخل اتاق، توجهم رو جلب مي كنه. سرم رو نزديك تر مي برم.
    _شينوبو؟ شينوبو آروم باش... آروم تر... داد نزن باشه؟... اون دختره نبايد چيزي بفهمه... آروم باش تا سرنگتو بزنم، آروم...
    تموم شد... چيزي نيست داداش، باشه؟
    صداي گريه ي خفيفي رو كه مي شنوم، تصميم مي گيرم در رو باز كنم؛ اما دست نگه مي دارم. اونا نمي خوان من چيزي بفهمم؛ پس منم كاري نمي كنم كه باعث ناراحت شدنشون بشه. به اتاق بر مي گردم و روي تخت دراز مي كشم. تمام مطالب رو مرور مي كنم. اميدوارم تا فردا اتفاقي براي شينوبو نيوفته.
    ***
    فكر كنم جونكو-سان، هيچ وقت به اندازه ي وقتي كه من و پسرا رو با هم ديده، خوشحال نشده. از شادي، دستاش رو به هم مي كوبه و چندبار بالا و پايين مي پره. آروم به شينوبو كه كنارم ايستاده و به حركات عجيب مادرش خيره شده، ميگم:
    _مادرت تا الان چندبار از خوشحالي بالا و پايين پريده؟
    _نمي دونم؛ ولي مطمئنم هيچ وقت ربطي به من و كانكي نداشته.
    يه نگاه به ساعت ديواري مي ندازم و رو به جونكو- سان كه داره يه ترانه رو زير لب زمزمه مي كنه، ميگم:
    _ام... ببخشيد، اما به نظرم بهتره كه ما بريم. با اجازه!
    خودم زودتر از اون دوتا، از خونه بيرون ميرم. بعد از چند لحظه، خودشون رو به بيرون از خونه پرت مي كنن و يه نفس راحت مي كشن. دستم رو به سمتشون تكون ميدم:
    _زود باشين. فقط بيست دقيقه وقت داريم.
    از در نرده اي كه رد مي شيم، كانكي به سمت خونه ي روبه رويي ميره. يه نگاه به پنجره هاي خونه كه پرده هاي كشيده داره مي ندازم و مي پرسم:
    _كجا ميري؟
    _ميرم كازوكي رو خبر كنم.
    _وايستا!
    از صداي فريادم، با ترس برمي گرده و بهم نگاه مي كنه. چندبار پلك مي زنم و آروم تر ميگم:
    _منظورم اينه كه... نيازي نيست اونو از خواب بيدار كنيم. بهتره خودمون اينكار رو انجام بديم. موافقين؟
    _ما هميشه با اون سر قرار مي رفتيم. حالا چطور بايد...
    _بچه ها بهتره وقت رو هدر نديم. بياين بريم.
    بعد از گفتن اين حرف، به سمت خيابون اصلي مي دوئم. اونا هم كازوكي رو فراموش مي كنن و دنبالم به راه مي افتن. سعي مي كنيم خودمون رو به موقع برسونيم. براي صبحونه، چيز زيادي نخوردم؛ براي همين، ضعف كردن باعث ميشه زياد به زحمت بيوفتم. ورودي كوچه مي ايستيم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    منتظر نظرما :|
    #پارت-پنجاه و چهارم
    [HIDE-THANKS]
    درحالي كه نفس نفس مي زنم، سرم رو بالا ميارم و به ساختمون ها نگاه مي كنم. حسم بهم ميگه به محض اينكه وارد كوچه شديم، رو سرمون آوار ميشن. به پسرا نگاه مي كنم. هردوشون با ترس، به روبه رو خيره شدن. چشمام رو تو حدقه مي چرخونم و به داخل كوچه پا مي زارم. با قدم هاي بلند، خودم رو به اون كازينو مي رسونم. كسي رو جلوي در نمي بينم. به اون دوتا كه با قدم هاي آروم نزديك ميشن، نگاه مي كنم. وقتي بهم مي رسن، ميگم:
    _اگه اينقدر از رئيس تاماكي مي ترسين، عقلتون رو به كار مي نداختين و يه سرگرمي بهتر به جاي قمار پيدا مي كردين...
    _تو ديگه نصيحتمون نكن... در ضمن... اون پيرمرد اصلا هم ترس نداره.
    شايد كانكي فكر مي كنه با گفتن اين حرف، مي تونه لرزش صداش و ترسش رو پنهان كنه. يه نيشخند مي زنم و آروم در رو باز مي كنم. چندين نفر از افراد رئيس تاماكي، اسحله به دست اطراف سالن ايستادن. هر كدوم از قمار بازا، يه گوشه ايستادن و با ترس، به اون افراد نگاه مي كنن. با صداي باز شدن در، توجهشون به سمت ما جلب ميشه. آدماي رئيس تاماكي، اسلحه هاي بزرگشون رو به سمتمون مي گيرن. بقيه با تعجب بهمون خيره ميشن و پچ پچ مي كنن:
    _انارو ببين. چطوري بعد از باخت اون روزشون، جرئت كردن بيان اينجا؟
    _خوب شد هنوز رئيس تاماكي نيومده، وگرنه همين جا سرشون رو بيخ تا بيخ مي بريد.
    _اون دختره كيه؟ تا حالا اينجا نديدمش.
    يا صداي اونا بلندتر از يه پچ پچ معموليه، با مشكل از منه. با بي تفاوتي به اونا نگاه مي كنم و بلند ميگم:
    _هي دوستان! ما كه براي دعوا نيومديم. قرار بود شما بيان سراغمون، ما خودمون اومديم كه تو زحمت نيوفتين!
    كانكي_فيلم اكشن زياد نگاه كردي، نه؟
    _به به! ببين كيا اينجان!
    سعي مي كنم آروم باشم و خودم رو نبازم. بر مي گردم و به رئيس تاماكي كه با چند نفر ديگه ايستاده، نگاه مي كنم. حتي طلا ها و لباس هاي شيكش هم نمي تونن چهره ي مسخره ش رو پنهان كنن. عينك آفتابي بزرگش رو بر مي داره و با چند قدم كوتاه، به سمتمون مياد. تو يه قدميمون مي ايسته و با سوئ ظن، به هر سه مون خيره ميشه. نگاهش بيشتر روي من كه وسط ايستادم، توقف مي كنه. بعد از يه سكوت طاقت فرسا، با همون صداي ريزش ميگه:
    _احتمالا تا الان بهتون خبر رسيده امروز چه روزيه. يه روز عالي براي من، و بدترين روز براي شما، خانواده تون و... اين دختره كيه؟
    با آرنج، ضربه ي آرومي به پهلوي كانكي مي زنم. بعد از چند ثانيه خيره شدن به رئيس تاماكي، به حرف مياد:
    _ام... ما... ما مي خواستيم يه پيشنهاد بديم. به نظرتون... بهتر نيست يه بار ديگه مسابقه بديم؟
    رئيس تاماكي از ظاهر آرومش دست مي كشه و با لحن خشني جيغ مي زنه:
    _به هيچ وجه. من وقت ارزشمندم رو براي شما تلف نمي كنم. انتظار كه ندارين قبول كنم؟
    _البته... ما يه بازيكن جديد داريم. فكر كنم بشه يه كاريش كرد.
    به شينوبو نگاه مي كنم. رنگش پريده و پيشونيش عرق كرده. با صداي رئيس تاماكي، به سمتش بر مي گردم:
    _خيلي من رو دست كم گرفتين. بهتره به جاي اين حرفا، براي روحتون آرزوي آرامش كنين... افراد، آماده شليك!
    صداي كشيدن گلن گدن ها، گوشم رو پر مي كنه. كانكي كنار شينوبو مي ايسته و با ترس، به اونا نگاه مي كنن.
    _نكنه مي ترسي؟
    رئيس تاماكي كه مشغول غرولند كردن به يكي از افرادش بود، به سمتم بر مي گرده و با نگاه تحقير آميزي بهم خيره ميشه:
    _چيزي گفتي؟
    آستينم از پشت كشيده ميشه. ادامه ميدم:
    _اميدوارم اون طور كه فكر مي كنم، نباشه. تو كه نمي خواي توسط بقيه تحقير بشي. دوست داري بگن از بازي با يه دختربچه ترسيده؟
    يه نگاه کوتاه به بقيه مي ندازه. بدون اينكه نگاهش رو از من برداره، يه سيگار برگ از جيبش بيرون مياره و آتيشش مي زنه. چند قدم به سمت يكي از ميز ها ميره و روي يه صندلي، لم ميده. يه پك از سيگارش مي كشه و ميگه:
    _اينار براتون آرزوي موفقيت مي كنم.
    جمعيت با هيجان و سر و صدا، به سمت ميز هجوم مي برن. با يه لبخند، نگاهي به كانكي و شينوبو مي ندازم. به سمت ديگه ميز ميرم و مي شينم. از بين جمعيت، نگاهم به يكي از افراد رئيس تاماكي مي افته كه داره با موبايل صحبت مي كنه و ظاهرا عصبانيه. صداي كانكي، حواسم رو پرت مي كنه:
    _هنوز هم ميگم ما حماقت كرديم. يه ساله كه نتونستيم رئيس تاماكي رو شكست بديم. تو چطور مي خواي اينكار رو بكني؟
    _بعضي وقتا لازمه يكم احمق باشي!
    مرد ميانسالي كه فكر كنم مسئول بازي هاست، راهش رو از بين جمعيت باز مي كنه و وسط ميز مي ايسته. متوجه نگاه رئيس تاماكي ميشم كه در حالي كه داره سيگارش رو دود مي كنه، با نگاه تحقير آميزي بهم خيره شده. سعي مي كنم بهش اهميتي ندم و حواسم رو جمع كارت ها و ژتون ها بكنم. كانكي از پشت سرم تو گوشم زمزمه مي كنه:
    _به نظرت چرا شروع نمي كنن.
    يكم سرم رو كج مي كنم:
    _شايد... منتظر كسي هستن!
    _شما بچه ها اينجايين؟
    پشت سرم رو نگاه مي كنم. كازوكي در حالي كه نفس نفس مي زنه، با پسرا دست ميده و با تعجب بهم نگاه مي كنه:
    _تو ديگه كي هستي؟
    _همون دختر لوس و ماماني كه نياز به مراقبت بقيه داره!
    يه ابروش رو بالا مي ندازه و به بچه ها ميگه:
    _اين بازيكن جديده؟ چيزي بلد هست؟ چرا به من خبر ندادين؟
    كانكي تا مي خواي چيزي بگه، زودتر به حرف ميام:
    _بلدم؛ حتي بيشتر از چيزي كه فكر مي كني... راستي... كي بهت خبر داد؟
    منتظر، بهش خيره ميشم. چندبار پلك مي زنه و به پسرا كه حالا اونا هم شك كردن، نگاه مي كنه. من و من مي كنه و تا مي خواد چيزي بگه، صداي مرد داور، باعث ميشه نگاهم رو ازش بردارم:
    _خب دوستان! آماده ي يه مسابقه ي هيجان انگيز باشين. البته فكر نكنم مسابقه دادن با يه سري بازنده كه سرنوشتشون رو دست
    يه دختربچه دادن، زياد هيجان انگيز باشه!
    صداي هو كشيدن و خنديدن، از بين جمعيت بلند ميشه. اين موقعيت برام آَشناست. حدودا يه هفته ي پيش، تو يه همچين وضعيتي قرار داشتم. تارو هم يكي مثل رئيس تاماكيه؛ چه فرقي به جز سنشون مي تونه وجود داشته باشه؟ احتمالا تحمل كردن نبايد زياد برام سخت باشه. رئيس تاماكي جيغ بلندي مي كشه كه باعث ميشه همه ساكت بشن:
    _خفه شين! خسته شدم؛ هي بچه بگو چقدر مي زاري؟
    بخار دهن كانكي و شينوبو، گوشم رو مي سوزونن:
    _بگو ده هزار ين.
    _نه كانكي احمق، اينكه خيلي كمه... اگه واقعا مي توني، بايد به دلار حساب كنيم. فكر كنم صد دلار كافي باشه.
    _چي؟
    سرم رو جلو مي كشم و يكم گوشام رو مي مالم. نفس عميقي مي كشم و چيزي كه نبايد، از دهنم بيرون مي پره:
    _ده ميليون دلار!
    برق طمع تو چشماي رئيس تاماكي مي درخشه. سرم رو پايين مي ندازم و لب پايينم رو گاز مي گيرم. آخه اين ديگه چي بود كه گفتم؟ صداي فرياد كانكي از بين صداي شور جمعيت، حواسم رو به خودش پرت مي كنه:
    _ده ميليون دلار؟ ديوونه شدي؟


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-پنجاه و پنجم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    به چهره ی خشمگین هر سه نفر نگاه می کنم و با خجالت میگم:
    _مـ... متاسفم. از دهنم بيرون پريد.
    كانكي انگشتش رو با حالت تهديد آميزي جلوي صورتم مي گيره:
    _فقط دوست دارم ببازي، اون وقت خودم پوستت رو زنده زنده مي كنم و تحويل بابا ميدم!
    _پيشنهاد جسورانه ايه.
    به رئيس تاماكي نگاه مي كنم. دستم رو بالا ميارم و چندتا ژتون رو جلو مي ذارم. بقيه هنوز مشغول تشويق كردن رئيس تاماكي و حرف زدنن؛ براي همين، فكر نكنم كسي صداي تپش قلبم رو كه با شدت به قفسه ي سينه م مي كوبه رو بشنوه. چيزهايي كه ياد گرفتم رو كاملا به ياد دارم. كارت ها رو دستم مي گيرم. داغي نفس هاي كسي روي گردنم، نمي زاره حواسم رو خوب جمع كنم. يكم سرم رو كج مي كنم. كازوكي در حالي كه به دستم خيره شده، اسم كارت ها رو پشت سر هم زمزمه مي كنه و ميگه:
    _عاليه. با همين تركيب، جلو برو.
    به رئيس تاماكي نگاه مي كنم. با خونسردي، چندبار كارت هاش رو جا به جا مي كنه. همه سكوت كردن و منتظر حركت منن. ممكنه كاري كه مي كنم، احمقانه ترين كار ممكن باشه؛ اما مجبورم انجامش بدم. سريع يكي از كارت هام رو عوض مي كنم و روي ميز مي كوبم. با لبخند پيروز مندانه اي، به رئيس تاماكي نگاه مي كنم. خودش رو جلو مي كشه و به كارت هام نگاه مي كنه. با ناراحتي كه مطمئنم ساختگيه، بهم خيره ميشه و كارت هاش رو بالا مياره. صداي تشويق، تو گوشم زنگ مي زنه. ناله ي كانكي رو پشت سرم مي شنوم:
    _هيناتا... بهت حق انتخاب ميدم تا روش مرگت رو خودت انتخاب كني.
    سرم رو پايين مي ندازم و چشمام رو مي بندم. من كه كارتم رو عوض كردم، پس چرا اينطوري شد؟ يكم سرم رو بالا ميارم و به كارت هاي خودم و رئيس تاماكي نگاه مي كنم. به تك تكشون دقت مي كنم. تركيب هايي كه ديشب تو كتاب ديده بودم رو به ياد ميارم. خودشه! من تركيب اشتباهي رو انتخاب كرده بودم.
    _خب بچه ها... ده ميليون دلار من آماده س؟
    به رئيس تاماكي زل مي زنم و مي خندم:
    _اوه، ببخشيد آقا! اما هنوز بايد بازي كنيم.
    _ببين بچه جون؛ هر لحظه اي كه من دارم اينجا وقتم رو تلف مي كنم، يه شكار از دستم فرار مي كنه. پس...
    _بيست ميليونِ ديگه!
    همه در سكوت و با تعجب، بهم زل مي زنن. انگار كه يه موجود عجيب و غريب ديدن؛ يه موجود عجيب و احمق. مثل اينكه كم كم
    داره نرم ميشه:
    _ام... خب... از كجا مي خواي سي ميليون دلار بياري؟
    _اين جزئي از كار منه، نمي تونم لو بدم!
    دستش رو روي ميز مي كوبه:
    _فقط يه بار ديگه!
    خب، اينم غنيمته. چندتا ژتون جلو مي ذارم. دوباره تمركز مي كنم. بازم صداي پچ پچ كازوكي رو مي شنوم. نفس عميقي مي كشم و كارت هام رو روي ميز مي كوبم. رئيس تاماكي به محض اينكه كارت هام رو مي بينه، بلند ميشه و با عصبانيت، شروع به داد و فرياد كردن مي كنه:
    _لعنت بهت! تمام زندگيم رو از دست دادم. حالا همه ي شهرتم تو دنياي ياكوزا ها نابود ميشه... اما... صبر كن ببينم.
    منكه داشتم از خوشحالي بال در ميوردم، زماني كه كارت هاش رو جلوي صورتم مي گيره، با نا اميدي تمام، به پشتي صندليم تكيه
    ميدم. ديگه صداي شادي جمعيت و صداي فرياد خشمگين كانكي رو نمي شنوم. سرم رو پايين مي ندازم و چشمام رو مي بندم.
    بعد از چند لحظه، سرم رو بالا ميارم. آروم، شروع به خنديدن مي كنم. خنده ي آرومم، به خنده ي ديوونه ها تبديل ميشه. همه با تعجب بهم زل زدن؛ حتي رئيس تاماكي كه خودش رو تكون مي داد، حالا با نگاه خصمانه اي، بهم خيره شده. بعد از مدتي، خنده م رو تموم مي كنم و بلند ميشم. قطره اشك گوشه ي چشمم رو پاك مي كنم و نفس عميقي مي كشم. به رئيس تاماكي خيره ميشم و با صداي نسبتا آرومي ميشم:
    _تو... هميشه اينكار رو مي كني؟ آم... منظورم خريدن همراه هاي حريفاته...
    به كازوكي كه با ترس بهم نگاه مي كنه، اشاره مي كنم و ميگم:
    _مثل اين؟! يا شايدم... تقلب كردن كار هر روز و هر ساعتته؟ احتمالا خودتم فيكي، نه؟
    _چي گفتي؟
    بر مي گردم و به كانكي نگاه مي كنم. خشم تو چشماش موج مي زنه:
    _پس دليل باخت هميشگي ما...
    به كازوكي كه سعي داره از بين جمعيت يه راه براي خودش باز كنه، اشاره مي كنه و ادامه ميده:
    _اين بوده؟
    از پشت، يقه ي كازوكي رو مي كشه و به سمت خودش بر مي گردونه. مشتش رو بالا مياره تا حواله ي صورتش كنه. با سرعت مچ دستش رو مي گيرم و آروم تو گوشش ميگم:
    _الان نه برادر. بزار كارم رو تموم كنم...
    _به من نگو برادر!
    نيم نگاهي به كسايي كه بهمون خيره شدن و مي خندن، مي ندازم. شينوبو جلو مياد و محكم بازوي كازوكي رو مي گيره تا فرار نكنه. دستا و لب هاش به وضوح مي لرزن. بايد زودتر قضيه رو فيصله بدم تا بلايي سرش نياد. بدون اينكه چيزي بگم، به سمت رئيس تاماكي بر مي گردم. انتظار داشتم با گفتن اون حرفا، يكم خودش رو ببازه؛ اما فقط پلك مي زنه و با نيشخند ميگه:
    _من؟ من كه... شهروند قانون مداري ام. البته بهتره كه اول اتحاد بين خودتون رو محكم تر كنين تا يكيتون اين وسط بيخودي جوش نياره.
    چند نفر به اين حرف مسخره مي خندن. مشتم رو روي ميز مي كوبم:
    _رشوه دادن و خريدن آدما قانون مداري نيست.
    سيگارش كه به ته رسيده رو گوشه ي ميز خاموش مي كنه:
    _اشتباه مي كني دختر كوچولو! اينجور چيزا، جزو اصول خانواده ي ياكوزاهاست.
    _اِ؟ جدا؟... باشه؛ مشكلي نيست. پس...
    از پشت ميز بيرون ميام و چند قدم جلو ميرم. يكي از محافظا كه پشت سر رئيس تاماكي ايستاده، كيف سامسونتي رو دستش گرفته. پس كاملا به باختن خودش اعتقاد داره. ادامه ميدم:
    _اشكالي نداره كه منم يكم تقلب كنم؟


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    شرمنده دیر شد:campe45on2:
    #پارت-پنجاه و ششم
    [HIDE-THANKS]
    در مدتی که تاماکی مشغول موشکافی جمله مه، خم میشم و با سرعتی که انتظارش رو نداشتم، به سمت کیف سامسونت می دوئم. در همون حال، فریاد بلندی می زنم:
    _کانکی، شینوبو!
    مردی که کیف رو به دست داشت، دیر می جنبه و باعث میشه کیف رو بقاپم، جمعیت حیرت زده رو هل بدم و راه فراری برای خودم پیدا کنم. بعد از اینکه جمعیت رو پس می زنم، نگاهی به پشت سرم می اندازم. سه نفر از محافظا، سلاح های خودشون رو به سمتم گرفته ان. امیدوارم که ضد گلوله هم باشم. نگاهم رو از اونا برمی دارم؛ اما با دیدن کسی که جلوم ایستاده، پنجه هام رو روی زمین محکم می کنم تا جلوتر نرم. اهمیت نمیدم که ممکنه سوزشی رو احساس کنم؛ تنها چیزی که ذهنم رو به اون مشغول کردم، اینه که چه جوابی باید به ابیسو بدم. اون مرد میان سال، با اخم کم رنگی بهم خیره شده. احساس می کنم نفسم تو سـ*ـینه حبس شده. دسته ی کیف رو محکم تر می گیرم.
    _هی، رفیق! فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
    نفس عمیقی می کشم تا خودم رو برای حیرت بزرگتری آماده کنم و به پشت سرم و به رئیس تاماکی خیره میشم؛ البته رنگ ترسی که تو چشماشه رو نمیشه نادید گرفت. توی این موقعیت، آشنایی اونا با هم دیگه، می تونه بدترین چیز باشه؛ البته شاید هم یه راه نجات جونمون. چند قدم جلوتر میاد که با صدای فریاد ابیسو، دستورش رو اطاعت می کنه:
    _برگرد سر جات!... بچه ها، بیاین اینطرف.
    من، کانکی و شینوبو، نگاهی به هم می ندازیم، آروم به سمت ابیسو میریم و پشت سرش می ایستیم. رئیس تاماکی کلتش رو از پشت کتش بیرون می کشه و یه تیر به سمت سقف شلیک می کنه. انگار که این یه هشداره، همه ی کسایی که تو سالنن، به جز رئیس تاماکی و افرادش به سمت در خروج هجوم میارن. کازوکی وقتی از کنارمون رد میشه، برامون زبون در میاره. کانکی به سمتش هجوم می بره که شینوبو جلوش رو می گیره. سعی می کنم به اونا توجه نکنم تا بفهمم بین تاماکی و ابیسو چه ارتباطی وجود داره. تاماکی سعی داره خودش رو آروم نشون بده، اما کاملا معلومه چیزی باعث میشه تا از ابیسو بترسه. ابیسو نفسش رو با صدا بیرون میده و با لحن عصبی میگه:
    _من به اینجا نیومدم تا مزخرفات تو رو بشنوم. فقط می خوام بدونم...
    با شصتش به پشت سرش، ما، اشاره می کنه و ادامه میده:
    _این سه تا اینجا چیکار می کنن؟
    تاماکی دوباره اسلحه ش رو پشت کتش می ذاره و با لبخند مضطربی میگه:
    _راستش من نمیدونم دقیقا به چه قصدی اینجان. اما فکر نکنم یه سری کاغذ معادله به درد دختر کوچولوت بخوره...
    به کیف اشاره می کنه و رو به من ادامه میده:
    _خانوم کوچولو! میشه اون کیف رو به من بدی؟ تمام اصل معاملات من تو اون کیفه و واقعا به جونم بسته س!
    سریع روی زمین می شینم و در کیف رو باز می کنم. دو تا زونکن، بدون هیچ اسکناسی. نفس عمیقی می کشم و چشمام رو می بندم. چرا هر وقت تصمیم می گیرم کار خفنی انجام بدم، خرابکاری می کنم؟ بعد از مدتی تاسف خوردن، یه جرقه تو ذهنم زده میشه. یه دسته کاغذ رو بیرون می کشم و بلند میشم. دو طرف کاغذ ها رو می گیرم و روبه روی تاماکی می ایستم. رنگ ترس تو چشماش، بیشتر جون می گیره. بدون اینکه به سمتم بیاد، دستش رو به طرفم دراز می کنه. با لبخند تمسخر آمیزی میگم:
    _کدوم یاکوزای کار بلدی اصل معاملاتش رو توی یه کیف ساده اینطرف و اونطرف می بره؟
    صدای آروم ابیسو، شجاع ترم می کنه:
    _نمی دونستم اینقدر مخت کار می کنه!
    نیم نگاهی بهش می ندازم. تاماکی و افرادش شروع به خندیدن می کنن. دوباره نه!
    _ ابیسو! دخترت چقدر زودباور و خنگه!
    کانکی با آرنج به پهلوم می کوبه:
    _همین چند ثانیه ی پیش به شینوبو گفتم عجب دختر باحالیه. ناامیدم کردی بچه!
    با اینکه صدایی نشنیدم، اهمیتی نمیدم و به دنبال یه راه فرار، به کاغذ اولی نگاهی می ندازم. یه اسم آشنا می بینم. دوباره بلند می خندم که باعث میشه اونا ساکت بشن و با اخم، بهم نگاه کنن:
    _ ولی من اینجا یه اسم می بینم... آم... تاکویا هاشیموتو. فکر کنم وزیر خزانه داریه، درسته؟ خبرنگارا و پلیسا از اینجور چیزا خوششون میاد.
    تا این حرف رو میگم، تاماکی و افرادش، اسلحه هاشون رو به سمتمون می گیرن. آب دهنم رو قورت میدم. پاهام به وضوح می لرزن. صدای کانکی، اعصابم رو داغون تر می کنه:
    _ به خاطر توئه. انتقام خونم رو ازت می گیرم.
    ابیسو سرش رو بر می گردونه و بهمون می غره:
    _خفه شین تا ببینم چیکار می تونم بکنم...
    دوباره به اونا نگاه می کنه. خودم رو پشت سرش قایم می کنم.
    _ببین تاماکی؛ تو که نمی خوای به ما شلیک کنی، درست میگم؟ یادت که نرفته من کیم؟ اگه یادت رفته، پس... لازمه بهت نشون بدم.

    1_Takuya Hashimoto

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-پنجاه و هفتم
    [HIDE-THANKS]
    نمی دونم چی تو صورت ابیسو می بینن که با ترس اسلحه هاشون رو روی زمین می ندازن. تاماکی پشت یکی از افرادش قایم میشه تا ابیسو که احتمالا براش ترسناکه، بهش آسیب نزنه. با تعجب بهش نگاه می کنم که با ترس فریاد میزنه:
    _باشه باشه. من تسلیمم. بگو چی میخوای؟
    _اینکه بدهیمون رو ببخشی.
    یه لبخند پیروز مندانه هم می زنم. اون کسی که پشت سرش قایم شده بود رو به سمت جلو هل میده. اون جوون که موهای بلند نارنجی رنگ داره، یه قدم جلو میاد. چندبار لباش رو خیس می کنه و به تاماکی خیره میشه:
    _آقا... من الان باید چیکار بکنم؟
    _ای احمق! ما الان توافق کردیم؛ پس برو زندگیم رو پس بگیر!
    بقیه کاغذ هارو هم از کیف که روی زمین رها شده بود، بیرون میارم:
    _زندگیت رو می خوای؟ پس جمعشون کن.
    تمام کاغذ هارو تو هوا پخش می کنم. همه به جنب و جوش می افتن تا کاغذ هارو جمع کنن. بعضی از اونا هم زیر دست و پا، پاره میشن. تاماکی روی زمین زانو می زنه و با گریه به زندگیش که داره زیر دست و پا له میشه، نگاه می کنه. ابیسو بدون اینکه به ما نگاه کنه، از کازینو بیرون میره. ما هم بیرون میایم و پشت سرش به راه می افتیم. یه نفس عمیق می کشم تا هوای تازه رو ببلعم. هوا ابریه. تازه متوجه میشم که چقدر گرسنمه و هوا هم سرده. کلاه هودی رو روی سرم می ندازم. و دستام رو توی جیبم فرو می برم. پسرا دوطرفم قرار می گیرن و همزمان با مشت، به بازوهام می کوبن:
    _دختر، کارت عالی بود!
    چشمام رو روی هم فشار میدم و بازوهام رو می مالم:
    _آخ، دردم گرفت. یعنی الان من رو به عنوان خواهرتون قبول دارین؟
    به کانکی که همیشه حرف اول رو می زنه، نگاه می کنم. با قیافه ی حق به جانبی، به یه مغازه ی رامن فروشی زل می زنه و میگه:
    _ چقدر گرسنمه... هنوز تصمیمی نگرفتم، اما به عنوان یه مزاحم تو خونه قبولت دارم.
    می خندم و جواب میدم:
    _همین قدر هم خوبه.
    یاد شینوبو می افتم و بهش نگاه می کنم. ظاهرا حالش خوبه و داره لبخند می زنه، اما رنگ صورتش هنوزم به زردی می زنه. یه قدم عقب تر از ما حرکت می کنه. قدم هام رو باهاش هماهنگ می کنم:
    _هی شینوبو؛ حالت خوبه؟ اون موقع... احساس کردم مشکلی داری.
    انگار که تازه متوجه من شده، با تعجب بهم نگاه می کنه و میگه:
    _کِی؟ من تمام مدت حالم خوب بود. فقط به خاطر بازی نگران بودم.
    _آره جون خودت!
    _هان؟
    سرم رو تکون میدم:
    _چیزی نیست.
    تا وقتی به خونه برسیم، با هم حرف می زنیم و می خندیم. فکر کنم حالا همه چیز خوب و عالیه و می تونم یه خانواده ی باحال داشته باشم. وقتی که به خونه می رسیم، جونکو-سان رو می بینم که کنار در ورودی ایستاده و با ناراحتی به بیرون خیره شده. وقتی ما رو می بینه، با خوشحالی برامون دست تکون میده. از جلوی در کنار میره و میگه:
    _خدا رو شکر. چرا هرچی به موبایلتون زنگ زدم جواب ندادین؟
    ما هم از ابیسو پیروی می کنیم و بدون گفتن هیچ حرفی، به داخل اتاق می ریم. حس می کنم هوا سرد تر شده. جونکو-سان درهای کشویی رو می بنده و بخاری برقی گوشه ی اتاق رو روشن می کنه. پسرا نزدیک اون می شینن. ابیسو بدون هیچ حرفی به اتاقش میره و لباس هاش رو عوض می کنه. وقتی بر می گره، بالای میز می شینه و بهمون میگه که ما هم دور میز بشینیم. بلند میشم و به امید اومدن جونکو-سان، یه نگاه به داخل آشپزخونه می ندازم. مشغول پختن غذاست و فکر نکنم به دادمون برسه. روبه روی پسرا می شینم. دستام رو روی میز می ذارم و انگشت های اشاره م رو دور هم تاب میدم. نیم نگاهی به پسرا می ندازم؛ اما اونا فقط به سقف نگاه خیره شدن و تظاهر می کنن مشکلی نیست و همه چی خوبه. با صدای فریاد بلند ابیسو، خودم رو عقب می کشم:
    _بچه هایی به احمقی شما ندیده بودم!
    یکم دور تر می شینم و بهش نگاه می کنم. مشت هاش رو روی میز گذاشته و با عصبانیت به من نگاه می کنه. الان نگاهش ترسناک تر از همیشه به نظر می رسه. انگار که کسی رو کشتم. البته همین دو روز پیش همین کار رو کردم. ولی فکر نکنم از اون ناراحتی ای داشته باشه. پسرا یه متر عقب تر می شینن و سرشون رو پایین می ندازن. بلاخره ابیسو با لحن زمزمه وار و ترسناکی، شروع به صحبت می کنه:
    _هیناتا... لطفا قبل از اینکه خشمم رو پیش از حد بروز بدم، توضیح بده تو اونجا چیکار می کردی. این دوتا چیزی نمی فهمن. تو چرا باهاشون هم فکر شدی؟
    _ من متاسفم اما... احساس می کنم چیزی رو اشتباه فهمیدین. من کار اشتباهی نکردم، فقط می خواستم یه کاری برای خانواده کرده باشم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    دوستان ببخشید؛ اینجا در مورد تزریق انسولین یه اشتباهی کردم. به زودی درستش می کنم.
    #پارت-پنجاه و هشتم
    [HIDE-THANKS]
    یه نگاه به پسرا می ندازم. هردوشون با ترس به روبه رو خیره شدن. انگار قراره همه چیز رو به گردن بگیرم. ادامه میدم:
    _اونا... اونا یه بدهی داشتن...
    حالا با یه نگاه تهدید آمیز، بهم خیره شدن. سعی می کنم اهمیتی ندم:
    _من متوجه شدم اگه بدهیشون رو پرداخت نکنن، رئیس تاماکی و افرادش، ما رو سلاخی می کنن. من چیزی بلد نبودم، ولی احتمالا خودتون بدونین چجوری تونستم چیزی یاد بگیرم...
    بلند شدن ناگهانی شینوبو و دویدنش به سمت راه پله ها، باعث میشه حرفم رو قطع کنم. با فریادی که ابیسو می زنه، سرجاش می ایسته؛ اما خم شده و داره می لرزه:
    _کجا داری فرار می کنی؟
    کانکی سعی می کنه ازش دفاع کنه. دستش رو جلوی صورت اببیسو که حالا از خشم قرمز شده، تکون میده و با خنده میگه:
    _هی پدر، بذارین اون بره استراحت کنه. باور کنین اون هیچ کاره س. ام... من و... من و هیناتا نقشه ش رو کشیدیم. خواهش می کنم برای اولین با هم که شده، حرفمون رو باور کنین!
    شینوبو بدون هیج حرفی، به طبقه ی بالا میره. ابیسو یه پوزخند می زنه و میگه:
    _هه! میگی باید دروغت رو باور کنم؟
    سرم رو پایین می ندازم و آروم میگم:
    _اندو-سان؛ وقتی کسی جونت رو نجات میده، باید ازش تشکر کنی. منت نمی زارم، اما... البته... نیازی هم به تشکر ندارم؛ ولی حداقلش نباید اینطوری باهامون رفتار کنید.
    از بالای چشمم می بینم که ابیسو دستش رو تکون میده و کانکی به سمت آشپزخونه میره.
    _آه، مامان؟ خیلی گرسنه ام، ناهار چی داریم؟
    _هیناتا؟ بهم نگاه کن.
    سرم رو بالا میارم. از خشم خبری نیست و فقط نگرانی رو تو چشماش می بینم.
    _می دونم که می خوای کمک کنی اما... زیاد به اون دوتا نزدیک نشو. سعی کن خودت یه کاری بکنی؛ ولی هیچ وقت کاری به اونا نداشته باش... متوجه شدی؟
    _آخه چرا؟ منم عضوی از این خانواده ام. باید یه کاری بکنـ...
    _تو هیچ وقتی عضوی از این خانواده نبودی، نیستی، و نخواهی بود!
    چند لحظه بهش نگاه می کنم و بعد سرم رو تکون میدم. سخته که بگم اما...
    _باشه... می دونم، متوجه م.
    بلند میشم و به سمت راه پله ها به راه می افتم. حتی صدای جونکو-سان هم باعث نمیشه بایستم:
    _هیناتا-چان؟ نمی خوای ناهار بخوری؟
    _ممنون. گرسنه نیستم.
    می بینم که در اتاق شینوبو بازه. جلو میرم یه نگاهی می ندازم. یه سرنگ و یه شیشه ی کوچیک، روی زمین افتاده. شینوبو روی تختش نشسته و به زمین خیره شده. یه تک سرفه می زنم و میگم:
    _می تونم بیام تو؟
    حتی سرش رو بالا نمیاره. جلو میرم و سرنگ و شیشه رو بر می دارم. اونا رو روی میزش می زارم و صندلی رو جلوش قرار میدم.
    _منکه بهت اجازه ندادم بیای تو.
    _وقتی چیزی نمیگی، یعنی از عذابی که سرت نازل شده، راضی هستی!
    هیچ واکنشی نشون نمیده.
    _دقیقا چته؟
    _...
    _آم... من... می دونم.
    _...
    _که دیابت داری... و داروهات رو مصرف نمی کنی... فکر می کنی کار شجاعانه ایه؟ اینکه یه روز انسولینت رو بزنی و یه روز نزنی... کمکی به درمانت نمی کنه.
    _می خوام برم.
    _کجا؟
    _از این دنیا... برم. می خوام بمیرم.
    چند ثانیه چیزی نمیگم. فکر می کنم اوضاع بدتر از چیزیه که فکر می کردم. اما نمی تونم بزارم به همین راحتی بمیره:
    _تو یه موجود خودخواهِ عوضیِ کثافتی!
    فکر کنم حالا تاثیر داره. سرش رو بالا میاره و با اخم کمرنگی بهم نگاه می کنه. یکم صدام رو بالا می برم:
    _فکر کردی زمانی که بمیری، پدر و مادر و برادرت خوشحال میشن؟ پدرت داره هر کاری انجام میده تا تو خوب بشی. اون داره تمام زندگیش رو وسط می زاره. دیدن مرگت براش سخته...
    _به نظرت اون براش مهمه؟
    یه نفس عمیق می کشم و جواب میدم:
    _اگه براش مهم نبودی، من الان اینجا نبودم. چون برای من هم اهمیتی نداشت.
    چند لحظه بدون هیچ حرفی، بهم خیره میشه. بلاخره نگاهش رو ازم بر می داره و به بیرون خیره میشه:
    _حتما چون پدر و مادرت مردن، فکر می کنی باید در حق یکی دیگه یه محبتی بکنی تا حداقل اون خوشحال باشه، نه؟
    _جونکو-سان این رو بهت گفته؟
    _مگه فرقی هم می کنه؟
    _اونا... نمردن.
    بهم نگاه می کنه. ادامه میدم:
    _من پدرم رو هیچ وقت ندیدم. وقتی پنج ساله بودم... مادرم من رو تو یه یتیم خونه گذاشت... منم می خواستم بمیرم؛ اما یکم که با خودم فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که باید زنده بمونم، مادرم رو پیدا کنم و ازش بپرسم چرا من رو تنها گذاشت. من باید زنده بودم... اندو-سان نمی دونه من این چیزا رو گفتم... هه! نمی دونم چرا اینا رو گفتم.
    _من دلیلی ندارم که بخوام به خاطرش زنده بمونم.
    خودم رو جلوتر می کشم و لبخند می زنم:
    _حتما یه چیزی یا یه کسی هست که بخوای به خاطرش زنده بمونی و زندگی کنی. دور و برت رو نگاه کن. مطمئنی کسی نیست؟
    مدتی بهم خیره می مونه. برای اولین بار، آروم می خنده و سرش رو پایین می ندازه. بلند می خندم و میگم:
    _ پس دیدی؟ حتما یه کسی هست. من دخترا رو خوب می شناسم. اگه خواستی، من می تونم بهت کمک بکنم.
    _ام... نه نه... بهتره که خودم این کار رو بکنم. باید بهش بگم یه دلیلم برای زندگی کردن، اونه.
    سرنگ و شیشه رو بر می دارم:
    _اول باید زنده بمونی تا بتونی بهش بگی. خب... آستینت رو بزن بالا.
    با تعجب و کمی ترس، خودش رو عقب می کشه:
    _مگه... مگه تو بلدی؟ ممکنه من رو بکشی.
    _نه بابا! من یه چیزایی بلدم. آمپول زدن که کاری نداره.
    آروم آستینش رو بالا می زنه. سرنگ رو آماده می کنم. سعی می کنم زیر نور خورشید رگش رو پیدا کنم. به هر حال مجبور بودم دروغ بگم و نمی دونم چرا. آمپول زدن که کاری نداره! به هر شکل ممکن، کارم رو تموم می کنم. البته شینوبو کلی با مشت به پاش کوبید، ولی خب مهم اینه که کارم رو انجام دادم. بلند میشم و سرنگ رو تو سطل زباله می ندازم. به شینوبو نگاه می کنم. هنووز داره دستش رو می ماله.
    _متاسفم اگه درد گرفت. اما آمپوله دیگه؛ نمیشه کاریش کرد. خب... من میرم یکم استراحت کنم.
    از اتاق بیرون میرم که صدام می زنه:
    _هیناتا... دیشب... من حالم خوب بود.
    بهش نگاه می کنم. سرش رو پایین انداخته.
    _هان؟ منظورت چیه؟
    _می دونستیم تو هنوز پشت در ایستادی. نمی دونم دلیل کانکی برای اینکار چی بود. اما... احتمالا فکر می کرد اینطوری ممکنه از مسابقه دادن منصرف بشی.
    آروم سرم رو تکون میدم. به سمت اتاق کانکی میرم؛ اما قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم، احساس می کنم کسی پایین راه پله ها ایستاده. سرم رو بر می گردونم و ابیسو رو می بینم. حالا می فهمم ناراحتی، خشم، شادی و از این قبیل احساس تو صورتش هیچ فرقی ندارن. همیشه با ابرو هایی که انگار واقعا به هم گره خوردن، بهم خیره میشه. نفسم رو حبس می کنم و به قدم عقب میرم.
    _اندو-سان... چی شده؟
    _متاسفانه یا خوشبختانه من گوشای تیزی دارم!
    لب هام رو جمع می کنم و سرم رو پایین می ندازم.
    _کارت خوب بود بچه!
    با سرعت سرم رو بالا میارم اما دیگه نمی بینمش. احتمالا موقعی که این حرف رو گفت، لبخند هم زد و من یه موقعیت خوب رو از دست دادم!


    [/HIDE-THANKS]

     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا