رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
#پارت-بیست و نهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
_هه! قبلا که قربون صدقه ش می رفتی! مادر خونده ت بود. الان چی شده هان؟ حالا شده اون هیولایی که می گفتی؟... ببین هیناتا؛ اگه برم برای هر دوتامون بهتره... من می خوام خوب زندگی کنم. می خوام بعد از بلایی که اون به ظاهر پدر سرم اورد، راحت زندگی کنم. به نظر تو نباید اینطور باشه؟
با یادآوری گذشته، چشمام تر میشن. نمی خوام اون تو سختی باشه. نمی تونم نگه ش دارم؛ پس شاید بتونم یه کاری کنم که همیشه به یادم باشه. به سمت قفسه ی خودم میرم. از تو کشوش، یه دستمال پارچه ای کوچیک که خودم گلدوزیش کرده بودم، در میارم. جلوی چینا می ایستم و اون دستمال رو به سمتش می گیرم:
_شاید نتونم نگه ت دارم اما... اما اینو به عنوان یادگاری بهت میدم.
یه نگاه به اون می ندازه. انگشتام رو مشت می کنه. دیگه چشماش اون گرمی و مهربونی قبل رو نداره:
_باشه برای خودت... دیگه نمی خوام خاطره ای از اینجا و... تو داشته باشم!
با ناباوری بهش خیره میشم. روش رو ازم بر می گردونه. چمدونش رو بر می داره و به سمت در میره. سرم رو بر می گردونم تا رفتنش رو نبینم. قطرات اشکم رو پاک می کنم. هر کاری که کردم، هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودمه؛ پس باید تقاصشم پس بدم. با گریه کردن من بر نمی گرده. باید تمام تلاش خودم رو بکنم که بتونم بدون اون هم زندگی کنم. اونکه تنها آدم روی زمین نیست. مثل اینکه موفق نیستم. گریم تبدیل به هق هق شده. دارم تو تنهایی خودم خورد میشم و هیچ کس نیست؛ هیچ کس نیست که شکستنم رو ببینه. به اشکام اجازه میدم پایین بیان. یه صدای دویدن می شنوم و بعد، یه دست دور شونم حلقه میشه. سرم رو بر می گردونم. همیشه از این شوخی های اعصاب خورد کن بیمزه ش بدم میومد! حتی وقتی داره می خنده، دوست دارم کلشو بکنم.
_سوپرایز! فکرشو می کردی؟ عمرا!
وسط گریه، می خندم. دستم رو بالا میارم و یکی تو گوشش می زنم. تو صورتش داد می زنم:


_چینای احمق! نمیگی من سکته کنم و بمیرم؟ این چه مسخره بازیه که راه انداختی؟!
بلند می خنده و کف دستاشو به هم می کوبه. بعد از اینکه یه دور دور اتاق می دوئه و می خنده، جلوم می ایسته. یکم بهم نگاه می کنه و بعد بغلم می کنه. سرم رو روی شونه ش می ذارم. حالا می تونم دوباره به همون لحظات خواهرانه مون دل خوش کنم. آروم میگه:
_مگه من توی دیوونه رو ول می کنم و میرم پیش اون آدمای خشک و بی احساس؟ تو همیشه برای من خواهر کوچیکه ای!
ازش جدا میشم. تو چشماش نگاه می کنم. اینگار این چشمای سیاه رنگ، به همون شیطنت قبلی خودشون برگشتن. میگم:
_می دونی چقدر ترسیدم؟ از اینکه از دستت بدم؟
_ من و تو شبیه همیم. شاید کسی واقعا... از ته قلبش دوستمون نداشته باشه. اما یکیو داریم که می دونیم هر جا که بره، هر اتفاقی که بیوفته... بازم بر می گرده. چون می دونه اون یکی هنوز منتظرشه. دو تا خواهر که هیچ وقت از هم جدا نمیشن!
_ خداحافظی تون تموم نشد؟
به پشت سر چینا نگاه می کنم. نجی با اون زوج ایستاده و منتظرن. چینا به سمت اون دو نفر میره و میگه:
_متاسفم که منتظر موندین. ام... شما گفته بودین هر شرطی که داشته باشم قبول می کنین... درسته؟
با تعجب به هم نگاه می کنن و بعد اون خانوم میگه:
-آره؛ هر چی که باشه قبوله.
_هر چی؟
_هر چی!
_پس...
به من اشاره می کنه و میگه:
_اون خواهرمه. ما همیشه باید با هم دیگه باشیم. می خوام... می خوام اونم همراهم باشه.
یه نگاه به نجی می ندازم. مثل اینکه زیاد از این حرف خوشش نیومده. به اون دو نفر نگاه می کنم. می تونم آثار خشم و ناراحتی رو توی صورتشون ببینم. اون مرد که تیپش به مدیرای شرکت های بزرگ می خوره، میگه:
_ما نمی تونیم اینکار رو بکنیم. نمی تونیم همزمان از دو تا بچه نگه داری کنیم. خودمون بچه داریم و فقط می خواستیم یکی دیگه رو از فلاکت در بیاریم.
شونه های چینا در حال لرزیدنن. به سمتش میرم و کنارش می ایستم. رو به اون مرد میگم:
_ببخشید که دخالت می کنم. اما میشه بگین قصدتون از اینکه می خواید یکی دیگه رو از «فلاکت» در بیارین چیه؟ تازه خودتون که بچه دارین. میشه بدونم چرا؟
دستپاچه میشن و به نجی نگاه می کنن. احساس می کنم یه ارتباطی بین اونا هست؛ اما مطمئن نیستم. زن اینبار میگه:
_ما... ما اونقدری پول داریم که بتونیم کل اینجا رو بخریم و...
_پس معطل چی هستین؟ زود باشین... خانوم یامازاکی؛ ایشون می خوان کل اینجا رو بخرن. شما خوشحال میشین که ایشون همه رو از «فلاکت» در بیارن؟
روی کلمه ی فلاکت عمدا تاکید می کنم. مثل اینکه نجی منظورم رو متوجه شده. با یه چهره ی حق به جانب میگه:
_آم... فکر نکنم این امکان داشته باشه. اینجا اینقدر بچه ی فلاکت زده هست که مطمئنا پول شما به اینجور کارا نمی رسه! بهتره سعی کنین خودتون رو از این فلاکت در بیارین.
مثل اینکه اون دو نفر، طاقت این همه فلاکت زدگی رو نداشتن که سریع بیرون رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن! چینا یکی محکم می زنه تو کتفم:
_ آفرین هیناتا! خیلی حالشون گرفته شد!
بهش یه لبخند می زنم. نجی میگه:
-خب... خوشحالم که شما دو تا کنار همین. امیدوارم... هیچ وقت از هم دیگه جدا نشین.
بعد از گفتن این حرف، یه لبخند می زنه. فقط بهش نگاه می کنم. مسیر رفتنش رو تا وقتی که سوار آسانسور میشه، دنبال می کنم. صدای کاتسورو، باعث میشه نگام رو از انتهای راهرو بردارم:
_عجب قضیه ی جالبی شد... شما دو تا می خواین همین طور اینجا وایستین؟ نمی خواین برین یه چیزی بخورین؟
چینا بهم میگه:
_بیا بریم غذاخوری. به افتخار امشب می خوام بهت یه استیک آبدار بدم!
بلند می خندم و میگم:
_وای؛ عجب شب خوبی!
سالن، نسبتا شلوغه. به سمت سلف سرویس می ریم. چینا برای هر دوتامون، از استیک های تازه پخته شده، با کلی مواد دیگه بر می داره. به سمت میز همیشگی مون می ریم. یه نگاه به میز کناریمون که تارو و دوستاشن، می ندازم. بدون توجه به اونا، مشغول خوردن غذام میشم.
-هی چینا؛ مگه تو نمی خواستی بری؟
به چینا نگاه می کنم. اهمیتی به تارو نمیده.
_چیه؟ نکنه این نفهمِ اسکل خیلی بهتر از اون کاخ ها و ماشین هاست؛ هان؟!
می خواد بلند شه که دستشو می گیرم. آروم میگم:
_ شادیمونو به خاطر اون خراب نکن.
لباشو جمع می کنه؛ اما دوباره سر جاش می شینه. صدای تارو اونقدری بلند هست که همه ساکت بشن و به مزخرفات اون گوش بدن.
_آره مثل اینکه این احمق خیلی بهتره. وایستا ببینم...
به سمتمون میاد. کنارم می ایسته. انگشتشو بالا میاره و چندبار به سرم می کوبه:
_الو؟ کسی این تو هست؟ احتمالا همش چوب خالصه!
نمی دونم کجای این حرف بامزه بود که همه می خندن. توی یه لحظه، گیره ی موهام رو می گیره و می کشه. تمام موهام کشیده میشن. درد بدی تو سرم می پیچه. بلند میشم تا گیره رو ازش بگیرم. دستش رو بالا نگه می داره. چند بار بالا می پرم تا بتونم بگیرمش. موهام جلوی دیدمو می گیرن. بلند می خنده و میگه:
_آفرین! بیشتر سعی کن! بالاتر بپر احمق!
همه یکصدا میشن:
_ بالا بپر احمق! بالا بپر احمق!


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی ام
    [HIDE-THANKS]
    دست از تلاش کردن بر می دارم. چند بار نفس نفس می زنم. سرش رو نزدیک صورتم میاره. آروم میگه:
    -به امید این نباش که افسر نیشیجیما نجاتت بده. اون امشب ماموریته. خیلی دوست داشتی الان اینجا بود نه؟ اینجا بود و مثل یه شاهزاده نجاتت می داد؟
    هیچ وقت فکر نمی کردم کسی درباره ی من و بنجیرو یه همچین فکری بکنه. شعار دادن بقیه، همچنان ادامه داره.
    _شاید اون نباشه. منکه هستم.
    تارو به پشت سرش نگاه می کنه. چینا محکم با زانو تو شکمش می کوبه. با یه فریاد بلند، روی زمین میوفته. چینا خم میشه و گیره رو از دستش بیرون می کشه. بلند میگه:
    _دیگه هیچ وقت خواهر منو اذیت نکن. فهمیدی؟
    دیگه کسی شعار نمیده. چینا دستم رو می گیره و می کشه. در باز میشه و نجی میاد تو. با تعجب به تارو نگاه می کنه. به دو تا از نگهبانا که اون موقع تماشاچی بودن، میگه به تارو کمک کنن و بیارنش تو اتاقش. به من و چینا هم میگه که دنبالش بریم. چینا هم مثل اولین بار من، محو بزرگی و زیبایی ساختمون میشه. با تعجب به اون نگهبانایی که صورتاشون پوشیدس، نگاه می کنه. چیزی که نجی بهم گفته بود رو براش توضیح میدم. تمام مدت دستش رو گرفتم. همه چیز تو اتاق نجی براش عجیبه. رو به روی میز نجی می ایستیم. تارو به سختی می تونه خودش رو نگه داره. مجبور میشه بشینه. نجی پشت میزش می ایسته و میگه:
    _مثل اینکه یه دعوای حسابی رو از دست دادم.
    نمی دونم داره طعنه می زنه یا واقعا یه همچین حسی داره. تارو با کمترین توانی که براش مونده، میگه:
    _خانوم یامازاکی... کسی که مورد ظلم قرار گرفته منم... اون دختره... چیناتسو میرای... محکم زد تو شکمم.
    نجی با خشم بهش نگاه می کنه و میگه:
    _اصلا کی به تو اجازه داده که با دخترا دعوا کنی؟ دوباره چشم افسر نیشیجیما رو دور دیدی، هر کار که می خوای می کنی؟
    تارو بلند میشه و چند قدم جلو میره:
    _خانوم یامازاکی؛ انگار شما افسر نیشیجیما رو خوب نشناختین. هیناتا نایت رو هم خوب نشناختین. اصلا معلوم نیست بین کسی که زن داره، با یه یتیم بی سر و پا چه ارتباطی وجود دا...
    _کافیه!
    نجی به سمت تارو میره. توی یه قدمیش می ایسته و میگه:
    _ نمی خوای بگم که بعضی شبا میری به خوابگاه دخترا و...
    تارو، دستپاچه و با ترس به ما نگاه می کنه. انگار چیزی نمی تونه بگه. در حالی که نجی، تمام پرونده ی فساد تارو رو رو می کنه، گیره ام رو از چینا می گیرم و مشغول بستن موهام میشم. چینا خیلی آروم شروع می کنه به خندیدن. وقتی که حرفای نجی تموم میشه، زیر چشمی به تارو نگاه می کنم. نزدیکه که گریه ش بگیره. با درد تقریبا ظاهری که داره، جلوی نجی زانو می زنه و التماس می کنه:
    _خانوم... خواهش می کنم منو ببخشین. قول میدم دیگه اینکارو نکنم. خواهش می کنم دیگه ادامه ندین. خواهش می کنم.
    _کافیه دیگه! گم شو بیرون.
    تارو با سختی و خمیدگی، از کنارمون رد میشه و بیرون میره. نجی به چینا هم میگه که بره. احساس می کنم از اینکه اینجام، دارم اذیت میشم. به سمت مبل میرم و کنارش می شینم. میگه:
    _هیناتا؛ اون حرفایی که... تارو می گفت... معنیش چی بود؟
    خودمو می زنم به اون راه:
    _کدوم حرفا؟
    _درباره ی تو و... بنجیرو.
    _یه جوری میگی تو و بنجیرو انگار...
    نمی تونم جمله م رو کامل کنم. چیزی برای گفتن ندارم؛ اما مطمئنا داره اشتباه فکر می کنه. سعی می کنم یه چیزی برای تبرئه کردن خودم پیدا کنم:
    _خب... منم مثل بقیه دارم باهاش حرف می زنم. خیلی عادی رفتار می کنم. نمی دونم چرا بقیه باید فکر کنن یه چیزی هست.
    _کسی اینطوری فکر نمی کنه.
    _چرا می کنه.
    بلند میشم و چند قدم به سمت در میرم. بازوم رو می گیره و نگه م می داره. شونه هام رو می گیره و به چشمام خیره میشه. میگه:
    _هیناتا؛ کسی حق نداره فکری درباره ی تو بکنه. من این اجازه رو نمیدم.
    سعی می کنم خودم رو خلاص کنم:
    _نجی ولم کن. اگه تو خیلی به فکرم بودی، می زاشتی با اون مرد برم.
    چند لحظه بهم خیره می مونه و بعد ولم می کنه. پوز خند می زنه و میگه:
    _پس تو اونو تو جنگل دیدی... باهاش حرف زدی... اون بهت گفته من یه هیولام... درسته؟
    سرم رو پایین می ندازم. تا چند ثانیه، هیچ کدوممون چیزی نمی گیم.
    _حقیقت چیه نجی؟ تو واقعا...
    سرم رو بالا میارم و بهش خیره میشم. ادامه میدم:
    _کی هستی؟
    شاید انتظار نداشته همچین سوالی ازش بپرسم. می خواد یه چیزی بگه اما منصرف میشه. به سمت اتاق خوابش میره. یه بار دیگه میگم:
    _نجی؟ خواهش می کنم یه چیزی بگو.
    _دیر وقته. بهتره بری بخوابی.
    حالا من تنها، وسط اتاق ایستادم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ حرکتی. ایستادم و به این فکر می کنم شاید یه روزی، همین جایی که ایستادم، قراره سلاخی بشم.
    ***
    سی و یکم اکتبر؛ ساعت 8:00 صبح
    _خب بچه ها؛ آروم آروم داریم به امتحانات میان ترم نزدیک می شیم. سعی کنین بیشتر درس بخونین و تلاش کنین. به جایی برسین که دیگه کسی شما رو به عنوان یه یتیم بدبخت و درمونده نبینه!
    یه تار موی دیگه از جلوی سرم می کنم و مشغول بازی کردن باهاش میشم. مطمئنم اگه چند جلسه ی دیگه، سر کلاس خانوم میورا بشینم، کچل میشم. همیشه دوست داره خودش رو خوب و باکلاس نشون بده. شاید فکر می کنه پوشیدن یه کت تنگ و با شلوار پارچه ای گشاد، خیلی جذاب ترش می کنه! چینا که روی صندلی جلوی من نشسته، روی میز خیمه زده و چونه ش رو روی دستش گذاشته. معمولا وقتی این کار رو می کنه، یعنی با دقت داره به حرفای معلم گوش میده. سرم رو جلو می برم و آروم بهش میگم:
    _واقعا داری به این چرت و پرتا گوش میدی؟
    _دارم به حرف های معلم گوش میدم. خیلی آموزندس.
    _الان رسیدن به جایی که دیگه ما رو به عنوان یه یتیم بدبخت و درمونده نبینن، خیلی آموزندس؟!
    در حالی که حواسش به معلم هم هست، سرش رو یکم به سمتم کج می کنه و میگه:
    _راست میگی چرت و پرت زیادی میگه... الان زنگ می خوره. تحمل کن!
    به پشتی صندلیم تکیه میدم و میگم:
    _بله ولی تحمل هم حدی...
    صدای زنگ رو که می شنوم، جمله م رو ناتموم می ذارم. همه بدون توجه به حرفای خانوم میورا، وسایلاشون رو جمع می کنن و بیرون میرن. همراه چینا بیرون میریم که یکی از بچه میگه همه تو سالن همایشات که طبقه ی اوله، جمع بشن. از چینا می پرسم:
    _چیکارمون دارن؟
    _ متاسفم که تو ذهن خانوم یامازاکی نیستم. بنابراین نمی تونم جوابتو بدم!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و یکم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    در حالی که سرشو بالا گرفته، به سمت راه پله ها به راه میوفته. منم دنبالش میرم. درسته زیاد آدمو ضایع می کنه اما چه میشه کرد! سالن همایشات، اونقدری بزرگ هست که برای حدود هزار نفر جا داشته باشه؛ البته من نوزادا رو حساب نکردم! وسطای ردیف دوم می شینیم. کلاسور و جامدادیم رو روی دست چینا می ذارم. به کسی که داره میکروفون رو روی سن درست می کنه، خیره میشم. از گوشه ی چشم بهش نگاه می کنم.

    _چیه؟
    _احساس نمی کنی گونه هات از خجالت سرخ شدن؟
    _ام... نه؛ چطور مگه؟
    _هیچی مهم نیست.
    به گردنبندم دست می کشم. طرح گلش رو لمس می کنم. فکر نمی کردم تو کوله پشتی که زیر تختم بوده، یه همچین چیزی پیدا بشه. شاید از مادرم بوده و می خواسته من اونو فراموش نکنم. پشتش، یه سری خط های عجیبه که مطمئنم ژاپنی یا چینی نیست. با اومدن نجی روی سن، همه ساکت میشن و به اون نگاه می کنن. گلوش رو صاف می کنه و میگه:
    _خوب بچه ها؛ فردا، یه برنامه ی خوب براتون در نظر داریم... می خوایم همه با هم به سینما بریم. نظرتون چیه؟
    سالن، از صدای فریاد شادی منفجر می شه. همه خیلی خوشحالن و با کناریشون درباره ی برنامه شون برای فردا حرف می زنن.
    _خب... یه لحظه گوش کنید. می دونم خیلی خوشحالین؛ چون تمام این مدت، فقط از تلویزیون فیلم می دیدین. ولی انتظار دارم فردا نظم و تربیت رو رعایت کنین. باشه؟
    _بله!
    دوباره صدا توی حیاط سالن می پیچه. نجی به همه اجازه میده که امروز، هر کاری می خوان بکنن. معلومه که بهتر از این نمیشه! من و چینا اول به گیم نت می ریم. جلوی اولین تلویزیون می شینیم. دسته ی خودم رو از روی میز بر می دارم و می پرسم:
    _خب چینا؛ چی بازی کنیم؟
    _ همیشه که تو مورتال کومبات رو میاری.
    _پس الانم همون رو بازی کنیم.
    یکی از اون باحال ترین کاراکتر ها رو انتخاب می کنم و بازی رو شروع می کنیم. چپ و راست چینا رو می زنم. با عصبانیت آرنجش رو توی پهلوم می کوبه و میگه:
    _چه خبره ته بذار منم یه کاری بکنم دیگه!
    _خب اگه بذارم کاری بکنی که باختم.
    با یه حرکت، می کشمش. خودش رو به پشتی مبل می کوبه و بلند میگه:
    _این دیگه چه بازیه؟ من قبول ندارم. دلم نمیاد بزنمت، تو هم که چپ و راست می زنی.
    _بازی همینه دیگه. تو که نباید دل رحم باشی. باید تا جایی که می تونی حریفتو بزنی.
    _فکر کنم من خیلی بهتر از چینا بتونم تو رو بزنم.
    کم کم دارم به صدای تارو، حساسیت پیدا می کنم. دوست دارم تار های صوتیشو با دندونام پاره کنم! به سمت چینا میره و دسته شو از دستش می کشه. چینا یه نگاه به من می کنه و بلند میشه. تارو می شینه و میگه:
    _بیا یه معامله بکنیم. اگه تو منو شکست دادی، برای همیشه دست از سرت بر می دارم. اگه من تو رو شکست دادم...
    یه نگاه به دوستاش می ندازه و ادامه میده:
    _باید سگ من بشی!
    یه نفس عمیق می کشم ولی چیزی نمیگم. به چینا نگاه می کنم. با نگرانی اشاره می کنه که قبول نکنم.
    تارو_ یالا هیناتای احمقِ کوچولو! نشون بده که چقدر شجاعی.
    سرم رو پایین می ندازم:
    _ انجامش میدم.
    _آفرین! می دونستم نمی خوای احمق بودنتو نشون بدی.
    چینا به سمتم میاد و کنارم می ایسته. صدای دایسوکه رو می شنوم که داره بقیه رو به دیدن مسابقه دعوت می کنه.
    چینا_ می فهمی داری چیکار می کنی؟ اون چند ساله که داره بازی می کنه. اون مهارت زیادی داره. احتمال اینکه برنده بشی، یک در یک میلیارده.
    _ اون انیمشین رو دیدی که مرغا می خواستن فرار کنن؟
    _ به نظرت الان وقت انیمیشنه ؟
    _ اون خروسه می گفت... با اینکه احتمالش خیلی کمه، اما هنوز هم شانسی هست. منم چندین سال بازی کردم. دست کمی از اون ندارم.
    در حالی که اشک تو چشماش جمع شده، میگه:
    _امیدوارم موفق باشی خواهر کوچیکه.
    یه لبخند می زنم و به ایشی(1) نگاه می کنم. اون از همه مهارت بیشتری داره و یه جورایی مسئول گیم نت به حساب میاد. تیشرت سیاه رنگش که طرح های عجیب و غریبی داره رو مرتب می کنه. کف دستاش رو به هم می کوبه و جلوی تلوزیون می ایسته. رو به کسایی که دورمون جمع شدن، میگه:
    _خب دوستان؛ می خوایم یه مسابقه انجام بدیم. یه مسابقه ی جذاب، با حضور...
    به تارو اشاره می کنه و ادامه میده:
    _شاهزاده ی بازی ها(!)و...
    اینبار به من نگاه می کنه و با یه حالت انزجار میگه:
    _ این احمقِ کوچولو!
    یادم رفته بود که از دوستای تارو ئه!
    _ بازی در سه ست انجام میشه. امیدوارم بدون تقلب بازی کنین!
    بازی شروع میشه. همه مشغول تشویق کردن تاروئن. از همین اول، ضربات متعددی رو وارد می کنه. به خط جونم بالای صفحه نگاه می کنم. داره کمتر و کمتر میشه. با یه ترفند از زیر دستش در میرم. توی یه موقعیت خوب، سلاح هام رو فعال می کنم. چپ و راست، بهش ضربه می زنم. فقط یه لحظه غفلت می کنم. با مرگ بار ترین سلاحش، یه ضربه بهم می زنه و...
    می بازم. خورد شدن جمجمه ام رو با سلاح عجیبش نگاه می کنم. آه می کشم و سرم رو پایین می ندازم. همه برای اون دست می زنن. چینا بهم میگه:
    _نگران نباش. دو ست دیگه هنوز مونده.
    می بینم دایسوکه کنار دستگاه پی اس فور ایستاده؛ اما اهمیتی نمیدم. بازی شروع میشه. هر چقدر که دکمه های روی دسته رو می زنم، اتفاقی نمیوفته. هیج حرکتی نمی کنه. اینبار هم می بازم. بلند میشم و به ایشی میگم:
    _دسته ی من خرابه. کار نمی کنه.
    _بشین سر جات. اونا از بهترین دسته هاس.
    _اما...
    بدون توجه به حرف من، بازی شروع میشه. دستام به شدت می لرزن. تمام سعی خودم رو می کنم؛ فایده ای نداره. تموم شد. من باختم. چشمام رو می بندم و سرم رو پایین می ندازم. فکر می کردم می تونم برای یه بارم که شده، یه کاری رو درست انجام بدم. از بین صدای تشویق، یه صدایی میگه:
    _صبر کنین. تقلب شده!
    1_Ishi


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و دوم
    [HIDE-THANKS]
    سرم رو بالا میارم به چینا نگاه می کنم. کنار دستگاه ایستاده و کابل دسته ی من رو نگه داشته. اون به دستگاه وصل نبود. به تارو نگاه می کنه و میگه:
    _توضیحی برای این داری؟
    به تارو نگاه می کنم. نگاه ترسیدش، بین من و چینا در گردشه. چینا میگه:
    _پس با این حساب... هیناتا برنـ...
    _یه بار دیگه بازی می کنیم.
    چینا بهم نگاه می کنه. رو به تارو میگم:
    _یه بار دیگه... ولی عادلانه. اینبار برنده مشخص میشه... راستی؛ من یه شرط دیگه هم دارم. اگه برنده شدم، باید به سوالم جواب بدی. قبول؟
    از شرطم تعجب کرده؛ ولی میگه:
    _قبول!
    بازی رو شروع می کنیم. حداقل بچه های اتاق خودمون دارن تشویقم می کنن:
    یونا_ بزن بزن... اون وری نه، اونجا!
    یوکی_بزن لهش کن.
    یومی_ درب و داغونش کن.
    آکانه_ یه جوری بزن، ناهارش از تو دماغش بزنه بیرون!
    چینا_ لعنتی آخه چرا میری گوشه ی زمین. برو وسط میگم. برو!... هینا اونجا نه. برو چپ، برو برو!
    _خیلخوب چرا داد می زنی؟ یه لحظه صبر کن.
    از زیر دست حریف در میرم و خودم رو به وسط زمین می رسونم. جلوی چند تا ضربه رو می گیرم. اینبار کاری که هیچ وقت انجام نداده بودم رو امتحان می کنم. یه الگوی حرکتی رو اجرا می کنم. یه مشت، یه لگد و یه بار سلاح. چندین بار پشت سر هم تکرار می کنم. تارو همش مشغول فوش دادنه؛ اما اهمیتی نمیدم. محکم به ساق پام می زنه. تمرکز خودم رو حفظ می کنم و آخرین ضربه رو می زنم. دور و برم رو سکوت گرفته. کسی چیزی نمیگه. به تارو نگاه می کنم. با بهت، به صفحه ی تلویزیون خیره شده. به چینا نگاه می کنم. اونم چیزی نمیگه و بهم زل زده. بلند میشم و دسته رو جلوی تارو می ذارم. با ناراحتی بهم نگاه می کنه. با لبخند میگم:
    _من... بردم.
    بلاخره ایشی بقیه رو متفرق می کنه. انگار کسی نمی خواست من برنده بشم؛ برای همین تشویقم نکردن. ادامه میدم:
    _قرار شد اگه من بردم، به سوالم جواب بدی.
    _چی می خوای بدونی؟
    _بلند شو.
    دسته ش رو روی میز می ذاره و جلوم می ایسته. به اطرافم نگاه می کنم و میگم:
    _اون علامت پشت گردنت... چه معنی داره؟
    انگار انتظارشو نداشت این سوالو بپرسم. یکم جا می خوره. سرش رو پایین می ندازه و میگه:
    _میشه یه سوال دیگه بپرسی؟ مثلا نهنگ چندتا دندون داره؛ یا گودال ماریانا چند متر...
    _قرار بود من یه سوال بپرسم و تو قول دادی که جواب بدی... خب؟... منتظرم.
    جوابم رو نمیده. سرم رو بر می گردونم و به چینا میگم:
    _به نظرت به همه بگیم چه فساد گسترده ای رو به راه انداخته؟ فکر نکنم کسی خوشش بیاد این آقا چنین غلطایی بکنه... چنانچه کرده!
    چینا با یه قیافه ی ترحم انگیز به تارو خیره میشه و میگه:
    _نه؛ به نظرم گـ ـناه داره! البته که حقشه. پس اگه بگیم بهتره.
    _باشه الان میگم.
    صدام رو بالا می برم:
    _آهای مردم! این کسی که شما به عنوان به دوست قبولش دارین، یه...
    تارو دستش رو جلوی دهنم می گیره و با ترس میگه:
    _باشه باشه؛ میگم. خواهش می کنم چیزی نگو.
    صورتم رو کنار می کشم. آب دهنش رو قورت میده و میگه:
    _اون علامت... ام... خب...نمی دونم از کجا اومده!
    _چی؟ یعنی چی که نمی دونی؟
    _خب نمی دونم. خودش یه روز همین طوری به وجود اومد.
    _کِی؟
    _حدود... چند روز پیش.
    _چند روز پیش؟
    یه قدم بر می گرده. یکم به سمت عقب خم میشه و میگه:
    _روزی که... روزی که صاحب یه مادر جدید شدی!
    وقتی که این حرفو میگه، فقط یه چیزیو می بینم که با سرعت از کنارم رد میشه. سرم رو بر می گردونم. به اعماق حرفش فکر می کنم. تازه به خودم میام و رو به چینا داد می زنم:
    _در رفت؛ بریم دنبالش.
    خودم رو توی راهرو پرت می کنم. با چشمام دنبالش می گردم. پیداش می کنم. داره سوار آسانسور میشه. با قدمای بلند، به سمت آسانسور میرم و جمعیت رو پس می زنم. قبل از اینکه برسیم، در بسته میشه. یه لگد محکم به در آسانسور می زنم. باید بفهمم منظورش چی بوده. چینا به راه پله ی سمت راست آسانسور اشاره می کنه و میگه:
    _بیا از اینجا بریم دنبالش.
    پله ها رو یکی دوتا طی می کنم. توی پاگرد به چینا میگم:
    _اون مسلما نمیره سمت خوابگاهشون. سعی کن بکشونیش سمت میدون و اون حوض.
    _از کجا مطمئنی؟
    _کاری که گفتم رو انجام بده.
    وقتی که به طبقه ی اول می رسیم، دنبالش می گردم. داره از در بیرون میره. با تمام توانم، به طرفش می دوئم. احتمالا نگهبانا فکر می کنن داریم بازی می کنیم که کاری به کارمون ندارن. به چینا اشاره می کنم که از سمت چپ، مراقب باشه. خودم از پشت سر بهش نزدیک میشم. وقتی که بهش می رسم، به سمت میدون وسط حیاط هلش میدم. مسیرش تا حدی به اون سمت کج میشه. چینا رو می بینه که داره به طرفش میاد؛ به سمت حوض بزرگ میره. وقتی می بینه راه فراری نداره، به سمتمون بر می گرده. در حالی که نفس نفس می زنه، میگه:
    _منکه بهتون گفتم... سوالتونم جواب دادم.
    _کامل جواب ندادی.
    به سمتش می دوئم و محکم هلش میدم. تعادلش رو از دست میده و با فریاد بلندی، تو آب می افته. دست و پا می زنه و سعی می کنه بیرون بیاد. اینبار چینا هلش میده و دوباره تو آب میوفته. بلاخره همون تو می ایسته. از موها و لباسش، آب چکه می کنه. دستام رو تو جیبام فرو می برم. چشمام رو ریز می کنم و می پرسم:
    _منظورت از چیزی که گفتی چی بود؟
    دستاش رو با سرعت روی موهاش می کشه و جواب میده:
    _معلومه... روزی که صاحب یه مادر جدید شدی کی بود؟
    یکم فکر می کنم و میگم:
    _روزی که زدی تو پام... به اتاق نجی رفتیم... و بعدش...
    و بعدش بهم گفت که می خواد مادرم باشه. سرم رو بالا میارم و بهش خیره میشم. وقتی می بینه دارم نگاهش می کنم، با تعجب میگه:
    _چیه؟ چرا اینچوری نگاهم می کنی؟
    _تو با نجی چه نسبتی داری؟
    _چی؟
    _تارو باز داری چی کار می کنی؟
    سرم رو به سمت راست بر می گردونم و بنجیرو رو می بینم. تارو با سرعت از حوض بیرون میاد و به سمت بنجیرو میره:
    _بنجیرو اومدی؟ منو از دست این دوتا نجات بده!
    پشت بنجیرو قایم میشه. بن یک ازش فاصله می گیره و ازم می پرسه:
    _داشتین چیکار می کردین؟
    سعی می کنم قضیه رو عوض کنم. به طرفش میرم و چند بار کف دستام رو به هم دیگه می کوبم. با خوشحالی میگم:
    _هیچی؛ به خاطر فردا خوشحالیم. داشتیم بازی می کردیم. مثل اینکه تارو خیلی مسخره رفتار می کنه!
    تارو_دروغ میگه. اینا دارن...
    _ساکت شو بچه! تو کار دیگه ای به جز اذیت کردن بقیه نداری؟... چیناتسو، لطفا این پسره رو از جلوی چشمم دورش کن تا نزدمش!
    _آم... باشه.
    وقتی که دور میشن، پا بلندی می کنم و از بالای شونه ی بنجیرو، می بینم که هنوز دارن دعوا می کنن. بنجیرو ازم می پرسه:
    _اولین بار بود می دیدم به همچین بلایی سرش اوردی.
    می خندم و میگم:
    _جالب بود؛ نه؟
    _تونستی چیزی بفهمی؟
    به اطرافم نگاهی می ندازم و میگم:
    _اول گفت دقیقا نمی دونه از کی اون علامت به وجود اومده. ولی بعدش گفت اون علامت روزی به وجود اومده که...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و سوم
    [HIDE-THANKS]
    جملم رو نا تموم می ذارم. به کسی که جلوم ایستاده خیره میشم. من دارم چیزایی که فهمیدم رو به بنجیرو نیشیجیما میگم؛ کسی که دست راست نجیه. تمام این مدت داشتم این حرفا رو به اون می گفتم. من چقدر احمقم! صداش منو از افکارم بیرون می کشه:
    _خب؟ روزی که به وجود اومد چی؟
    _ام... راستش... هیچی.
    با تمام توانم به سمت خوابگاه می دوئم. افراد سر راهم رو پس می زنم. به در اتاق که می رسم، جوری ترمز می کنم که نزدیکه به آیاما بخورم.
    آیاما_ هی حواست رو جمع کن!
    _متاسفم... عذر می خوام... چینا؟
    وقتی چینا رو می بینم که کنار قفسه ی کتابا ایستاده، به سمش میرم. شونه هاش رو می گیرم و تکونش میدم:
    _چینا؛ ما اشتباه کردیم. ما حماقت کردیم.
    _یه دقیقه... یه وقیقه ولم کن ببینم چی میگی.
    دستام رو پس می زنه. با تعجب بهم خیره میشه و می پرسه:
    _چه حماقتی؟
    با صدای آروم تری میگم:
    _ما نباید چیزایی که فهمیدیم رو به بنجیرو می گفتیم.
    _منکه چیزی نگفتم... ببینم مگه... تو چیزی گفتی؟
    یکم فکر می کنم. تا جایی که می دونم، چیز زیادی نگفتم. البته چند دقیقه پیش، نزدیک بود همه چیزو خراب کنم. یکم آروم میشم و میگم:
    _نه ولی... نزدیک بود که بگم.
    انگار خیال اونم راحت شده. منم مثل اون، بین کتابارو می گردم. شاید یه چیز جدید پیدا بشه؛ ولی فایده ای نداره. با آرنجم به پهلوش می زنم و میگم:
    _هی، نظرت چیه بریم برای فردا یکم خوراکی بخریم؟
    ابروهاش رو بالا می ندازه و میگه:
    _هر چند تو به کم راضی نمیشی... ولی پیشنهاد خوبیه!
    ***
    «راوی داستان»
    دسته ای از موهای سفید رنگش را جدا می کند و آن را دور انگشتش می پیچاند. نگاه آرام و مرموزش، به دختری که در میدان ایستاده و با بنجیرو صحبت می کند، دوخته شده. به نرده های سنگی بالکن تکیه می دهد. هیناتا را می بیند که به سمت خوابگاه خود می دود. لبخند می زند. به اتاق خود بر می گردد. روی صندلی چرخدارش می نشیند و منتظر بنجیرو می ماند. لحظاتی بعد، در اتاق باز می شود و صدای بنجیرو، سکوت را می شکند.
    _خانوم؟
    _بیا اینجا.
    بنجیرو چند قدم جلو می آید. نجی بر می خیزد و به سمت او می رود. مانند همیشه، در یک قدمی او می ایستد. انگار نقطه ضعف بنجیرو را فهمیده. می دانند که او به تازگی، میلی به یاری رساند او ندارد و جان هیناتا را با ارزش تر از جان دختر خود می پندارد. به چشمان لرزان بنجیرو که به زمین دوخته شده، خیره می شود:
    _خب؟ مطمئنا خبرای جالبی داری؛ مگه نه؟
    _راستش... چیز زیادی نگفت. ولی انگار یه چیزایی درباره ی اون علامت فهمیده.
    _او... که اینطور!
    ابرو هایش را بالا می اندازد. به سمت میزش بر می گردد و روی صندلی اش می نشیند. انگشتانش را در یک دیگر حلقه می کند و دستش را روی میز می گذارد. با صدایی آرام می گوید:
    _احساس می کنم تقصیر خودم بوده. نباید توی آسانسور، منو می دید. یه چیزی بهم میگه فردا قراره یه اتفاقی بیوفته... و همه چیز هم زیر سر اون تبعیدی خواهد بود... اون تبعیدی لعنتی!
    با فریادی که می زند، بنجیرو کمی جا می خورد. اجازه ای می گیرد و با سرعت، از اتاق بیرون می رود. به تابلو های روی دیوار خیره می ماند. دستش را بالا می آورد. علامت پشت گردنش را لمس می کند. خوشحال است که هیناتا «هنوز» آن را ندیده.
    ***
    ساعت 22:15 شب
    حدود یه ربعه که گردنبندم رو بالا نگه داشتم و بهش خیره شدم؛ هر چند تو نور کم اتاق نمی تونم خوب ببینم. فکر می کنم از نقره ساخته شده. بند چرمی نسبتا نازکی داره. بعد از فروشگاه، به کتابخونه ی مدرسه رفتیم تا شاید بفهمیم به چه زبانی نوشته شده. اما هر چقدر گشتیم، چیزی پیدا نکردیم. فقط تونستم بفهمم طرح گلش، لیکوریس ژاپنیه. یه صدایی می شنوم و دراز کشیدن کسی کنارم رو حس می کنم. می دونم چیناست. زمزمه وار میگم:
    _همه چیزو آماده کردی؟
    _آره؛ گذاشتمشون تو کوله پشتیم. میگم هیناتا، به نظرت شش بسته چیپس زیاد نیست؟
    _برای چی زیاد باشه؟ با توجه به شناختی که از یوکی و یومی دارم، نهایتا دو بسته ش برای خودمون می مونه.
    _آهان... منطقیه! میگم... یه چیزی بپرسم، جواب میدی؟
    _بستگی داره چی باشه.
    _مثلا درباره ی... بنجیرو!
    بهش نگاه می کنم. چشماش براق شدن. می پرسم:
    _بنجیرو چی؟ تو هم فکر می کنی بین من و اون چیزیه؟
    _نه منظورم این نیست. منظورم اینه که...
    _چینا لطفا تو یکی عاقلانه فکر کن. اون پونزده سال از من بزرگ تره. تازه، یه بچه ی شش ساله هم داره. به نظرت من اهل اینجور کارام؟
    دقیق تر به چهره م نگاه می کنه و میگه:
    _صورتت که زیادی لاغره، بینیتم که زیادی کوچیکه، اون چشمای درشتتم که تو این صورت لاغر زیادی تو ذوق می زنه، زیادی شبیه ژاپنی هایی و اصلا شبیه انگلیسی ها نیستی... جذابیت زیادی نداری؛ مسلما کسی طرفت نمیاد که اهل این جور کارا باشی!
    چند ثانیه بهش نگاه می کنم و بعد میگم:
    _پنج بار از کلمه ی زیادی استفاده کردی. در ضمن... ممنونم از تعریفت اما صورتم زیاد هم لاغر نیست.
    _حالا اونو فراموش کن... فردا چی کار کنیم؟
    _چی رو چیکار کنیم؟
    طوری به اطراف نگاه می کنه، انگار کسی مواظبمونه. میگه:
    _فردا، نجی هم همراهمون میاد. ما چندین ساله داریم فکر می کنیم نجی یه مشکلی داره. احتمالا تو این چند روز اخیر، بیشتر به این نتیجه رسیدی.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و چهارم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    دستم رو که درد گرفته، پایین می ندازم و میگم:
    _تو این چند روز، خیلی چیزا بهم میگن که برم. خیلی چیزا هم هستن که می گن نباید برم و گرنه اتفاق بدی میوفته. دیشب نجی می دونست که من با اون مرد عجیب حرف زدم.
    _چی؟ تو اونو دیدی؟
    قضیه ی گم شدنم تو جنگل و اون مرد رو براش تعریف می کنم. تمام مدت، با دقت گوش میده و وقتی تموم میشه، یه نفس عمیق می کشه و میگه:
    _به اون مرد مشکوکم... اسمش رو می دونی؟
    _ابیسو... ابیسو اِندو.
    _ابیسو... اسم یکی از خدایان بخت و اقباله.
    _هه! آره... انگار بخت و اقبال منم به اون گره خورده... صبر کن ببینم...
    بهش خیره میشم و ادامه میدم:
    _چرا وقتی گردنبندم رو دیدی، هیج واکنش خاصی نشون ندادی؟
    چند بار من و من می کنه و میگه:
    _خب راستش... چند وقت پیش از روی کنجکاوی...
    _فضولی؟
    _ام... آره همون؛ اون کیف رو زیر تختت پیدا کردم و بازش کردم. گردنبند بین آسترش بود... معذرت می خوام.
    _نیازی نیست عذر خواهی کنی.
    چند لحظه چیزی نمیگیم. فقط تیک تیک ساعت شنیده میشه.
    _هیناتا؟
    _بله؟
    _دلت... برای مادرت تنگ شده؟
    چیزی نمیگم. به پهلوی راست می خوابم. بلند شدنت از روی تخت رو احساس می کنم. پتوم رو تا زیر چونم بالا می کشم. قطره ی اشکی که کنار چشمم هست رو پاک می کنم.
    ***
    یکم نوامبر؛ ساعت 9:00 صبح
    دو اتوبوس قبل از ما بودن و نجی، همراه اتوبوس اول رفت. دقیقا یادم نبود جاده از کجا رد میشد؛ اما فهمیدم بعد از حدود چهارصد متر، از داخل همون جنگل عبور می کنه. اینجا زیاد دارو درخت نداره. برگای هر درختی هم که هست، زرد و نارنجیه. کمتر درختی هست که هنوز برگای سبز داشته باشه. من و چینا، آخر اتوبوس نشستیم. من کنار پنجره ام و بیرون رو به چینا نشون میدم. به طرفش بر می گردم و میگم:
    _به نظرت چه جور فیلمایی هست؟
    یکم فکر می کنه و میگه:
    _نمی دونم... شاید بیشتر فیلمای عاشقانه یا خانوادگی داشته باشه. منکه خیلی دوست دارم داستان توکیو رو ببینم.
    آروم پشت گردنش می زنم و میگم:
    _ای احمق! اون فیلم مال چند دهه پیشه. مگه پنج بار از تلویزیون ندیدی؟
    _خب چرا می زنی؟ دیدم؛ ولی خیلی قشنگ و احساساتیه.
    زیر لب میگم:
    _تازه زندگی شگفت انگیز رو ندیدی!
    _چیزی گفتی؟
    _میگم کاش یه فیلم اکشن یا ترسناک باشه.
    _هه! به همین خیال باش. عمرا اگه نجی بذاره اینجور فیلما رو ببینیم. مگه یادت رفته هر وقت تلویزیون فیلم ترسناک داشت، کنتور برق خاموش بود؟
    _یادم نرفته اما...
    به بیرون خیره میشم و ادامه میدم:
    _انگار زندگی با نجی، خودش یه جور فیلم ترسناکه.
    _آره... انگار.
    احساس می کنم گیره ی موهام شل شده. دستم رو بالا میارم تا درستش کنم. موهام رو دور دستم می پیچم و بالا میارم. از دستم ول میشه. زیر لب غر می زنم.
    _اه لعنتی! نباید موهام رو کوتاه می کردم. چرا به حرفت گوش دادم؟
    _اصلا کوتاه نیست. چرا اینطور فکر می کنی؟ تمام زیبایی یه دختر به موهاشه!
    بهش نگاه می کنم. با یه چهره ی از خود راضی، روی موهاش دست می کشه. با حالت انزجار میگم:
    _آهان، یعنی الان تو خیلی خوشگلی و فقط می خواستی منو داغون جلوه بدی؟
    منتظر جوابش نمی مونم و خودم جواب خودم رو میدم:
    _در ضمن، همه فکر می کنن چهره ام به سنم نمی خوره. انگار یه زن بیست و چند ساله ام.
    _چون موهات رو با یه کش ساده نمی بندی.
    جوابش رو نمیدم. به سختی موهام رو جمع و جور می کنم. مثل اینکه جنگل تمومی نداره. بعد از چند دقیقه، احساس می کنم ماشین زیادی داره تکون می خوره. تو یه لحظه به سمت جنگل چپ می کنه. یه شیب ملایم، جاده رو به جنگل وصل می کنه. چشمام رو محکم می بندم. احساس می کنم دارم به سمت پایین کشیده میشم. با شدت به پشتی صندلی کوبیده میشم. سعی می کنم خودم رو سر جام نگه دارم؛ اما نمی تونم. صدای فریاد بقیه، تو سرم می پیچه. به خودم جرئت میدم و چشمام رو باز می کنم. همون لحظه، به سمت راست پرت میشم. با سرعت، دستام رو دو طرف سرم می ذارم و خودم رو جمع می کنم. دوباره چشمام رو می بندم. محکم به یه جایی برخورد می کنم. صدای برخورد شدیدی رو می شنوم. تا چندین لحظه، هیچ صدایی نمی شنوم. آروم چشمام رو باز می کنم. یه چیز خاکی رنگ، با خط ها و شیار های زیادی رو می بینم. تازه می فهمم که این یه تنه ی درخته. سعی می کنم بلند شم. تمام بدنم درد می کنه. سرم رو بر می گردونم و به سه متر اون طرف تر نگاه می کنم. اتوبوس به یه درخت بزرگ برخورد کرده و واژگون شده. در حالی که نفس نفس می زنم، به طرفش می دوئم. خودم رو از بدنش بالا می کشم. به طرف راننده می دوئم. انگار بیهوش شده. هر چقدر که صداش می زنم، فایده ای نداره. به سمت آخر اتوبوس می دوئم. مراقبم که شیشه های شکسته، بهم آسیب نرسونن. خم میشم و دستام رو دو طرف پنجره می ذارم. چینا رو می بینم که بین دو تا صندلی افتاده. پیشونیش، یکم خونیه. با ترس صداش می زنم:
    _چینا؟ چینا خواهش می کنم بیدار شو.
    جوابی نمی شنوم. سرم رو بالا میارم و به جاده نگاه می کنم. حتی یه ماشین هم رد نمیشه. با اینکه نمی دونم صدام رو می شنوه یا نه، اما بازم میگم:
    _چینا... من میرم کمک بیارم. باشه؟
    از اتوبوس پایین می پرم. یه چیزی به ذهنم می رسه. به طرف راننده میرم. جیباش رو می گردم. یه موبایل پیدا می کنم. با خوشحالی، کلیداش رو فشار میدم، اما هر چقدر می زنم، فایده ای نداره. با فریاد موبایل رو به سمت درخت پرت می کنم. نشونه گیریم درست کار نمی کنه و موبایل با فاصله ی پنج سانت، به یه سمت دیگه میره. به همون طرف خیره میشم. یه حیوون بزرگ، با پوست سیاه رنگ و خط های سفید رنگ می بینم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و پنجم
    [HIDE-THANKS]
    آب دهنم رو به سختی قورت میدم. آروم از اتوبوس پایین میام. اون یه قدم جلو میاد و من آروم، چند قدم عقب میرم. ناله می کنم:
    _آخه از تصادف، جون سالم به در می برم که بیوفتم دست... آخه این دیگه چیه؟!
    تمام توانم رو جمع می کنم و به سمت جنگل می دوئم. طوری می دوئم که فکر می کنم هر لحظه قراره بیوفتم. غرشش، باعش میشه سرعتم رو بیشتر کنم. سعی می کنم به درختی برخورد نکنم. یه لحظه سرم رو بر می گردونم. فقط چند متر باهام فاصله داره و داره کمتر هم میشه. با شدت روی زمین می افتم و صورتم روی شاخه ها کشیده میشه. چند جای صورتم می سوزه. سعی می کنم بلند شم؛ اما نمی تونم. پایین رو نگاه می کنم. پای چپم به یه شاخه گیر کرده. اون پلنگ آروم به سمتم میاد و دندوناش رو نشونم میده. با اینکه نمی فهمه، میگم:
    _هی حیوون. چخه! چخه! برو دیگه! آخه منو چه به این موجود!
    سعی می کنم خودم رو عقب تر بکشم. نمی دونم دقیقا چیه؛ ولی شبیه ببر و از اون خیلی بزرگ تره. وقتی بهم می رسه، بهتر می تونم چشماش رو ببینم؛ زرد زنگ و براقن. داد می زنم:
    _لعنتی! این چه کوفتیه؟
    به سمتم خیز بر می داره. چشمام رو می بندم. هیچ وقت انتظار این طور مردن رو نداشتم! نزدیک شدن پنجه هاش به صورتم رو حس می کنم. صدای شلیک تیر می شنوم و یه سنگینی روی پاهام می افته. چشمام رو باز می کنم. جسم سنگین و خونی ببر رو از روی پاهام کنار می ندازم. یکی جلوم ایستاده. سرم رو بالا میارم. اسلحه ش رو پشت کمر بندش می زاره. کلاهش رو بر می داره. موهای سیاه رنگ و نسبتا بلندش رو مرتب می کنه. بهم نگاه می کنه و میگه:
    _تو هنوز می خوای همون جا بشینی؟
    با چشمای گرد نگاهش می کنم و بریده بریده میگم:
    _تو... اینجا... ابیسو اِ
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]ندو؟
    کلاهش رو روی سرش می ذاره. با بی خیالی میگه:
    _خب کی چی؟ نمی خوای بلند شی؟
    به پام اشاره می کنم و میگم:
    _پام... پام گیر کرده.
    _گیر نکرده. یکم بچرخونش.
    کاری که میگه رو انجام میدم. پام به راحتی در میاد. بلند میشم و برگای روی لباسم رو می تکونم. سرم رو بالا میارم. داره به سمت جاده میره. حالا وقتشه جون خودم رو نجات بدم. به سمتش می دوئم و میگم:
    _آقای اِندو؛ وایستا!
    نمی ایسته و همچنان به راه خودش ادامه میده. سرعتم رو بیشتر می کنم. بهش که می رسم، جلوش می ایستم و میگم:
    _من... من به حرفات فکر کردم. تمام مدت داشتم اشتباه می کردم. نجی کسی نیست که انتظارشو داشتم.
    الان که دقت می کنم، احساس می کنم روز به روز داره جوون تر میشه. دیگه چین و چروکای صورتش زیاد نیستن. سبیل خیلی کم پشتی هم داره. اون روز که دیدمش، اصلا نبود؛ شایدم من دقت نکردم. یکم با اخم نگاهم می کنه و چیزی نمیگه. از کنارم رد میشه. قدماش خیلی تندن. انگار اصلا گوش نمیده دارم چی میگم:
    _آقای اِندو... یه لحظه صبر کن. گفته بودی کمکم می کنی؛ توی اون نامه ها. گفته بودی مواظب باشم... خب من... زیاد مواظب نبودم؛ قبول دارم. اما تو گفتی یه روز غصه هام تموم میشن. گفتی...
    به خودم میام. ما از جنگل بیرون اومدیم و داریم به سمت اون شیب و جاده می ریم. یعنی اون به همین راحتی داره میره. اون اتوبوس رو می بینم. دوباره به ابیسو نگاه می کنم. داره از شیب بالا میره. داد می زنم:
    _باید به اونا کمک کنیم. چیناتسو هنوز اون جاست.
    _به پلیس زنگ زدم. الانه که برسن.
    مطمئنا اگه چینا بود، بهم می گفت که برم. خودم رو از سراشیبی بالا می کشم. ابیسو توی ماشینش نشسته. در سمت شاگرد هم بازه. به خوشحالی به سمتش می دوئم و سوار میشم. احساس مس کنم دنیا رو بهم دادن. موتور ماشین، با صدای غرش مانندش روشن میشه. با سرعت متوسط می رونه. بعد از چند دقیقه، چندتا ماشین رو می بینم که دارن نزدیک میشن. تعداد زیادی ماشین پلیس، آمبولانس و چند تا ماشین دیگه رد میشن. آخرین ماشین، با همه ی اونا فرق داره. وقتی که از کنارمون رد میشه، نجی رو می بینم که سمت شاگرد نشسته. با سرعت سرم رو بر می گردونم که منو نبینه. با صدای آروم به ابیسو میگم:
    _نجی بود. اگه ببینه من نیستم...
    _چی کار می خواد بکنه؟ اصلا کاری نمی تونه بکنه.
    آروم سر جام می شینم. بلاخره از جنگل بیرون میایم. حدود پنجاه متر اون طرف تر، سمت چپ زمینای برنج قرار داره و چند نفر دارن کار می کنن. کم کم داره حوصله ام سر میره. به ضبط نگاه می کنم. چند تا کلید رو می زنم. صدای آهنگ، ضعیفه. دکمه ی ولوم رو می زنم و صدا بالاتر میره. یه آهنگ خارجی با ریتم تنده. با انگشتام روی زانو هام، ضرب می گیرم که آهنگ قطع میشه. به ابیسو نگاه می کنم. چیزی نمیگه و حواسش جمع رانندگیشه. به بارونی رنگ و رو رفته ش نگاه می کنم. یه تیکه نخ اضافی از آستینش آویزونه. دستم رو جلو می برم تا اون تیکه رو بکنم؛ اما محکم پشت دستم می زنه. آخم بلند میشه و پشت دستم رو می مالم. میگم:
    _حوصله م سر رفته... نمیشه یکم حرف بزنیم؟
    _هر چی می خوای بگو.
    _اینکه... تو واقعا کی هستی؟ یعنی شغلت چیه؟ کجا زندگی می کنی؟
    _می فهمی.
    _من الان می خوام بدونم.
    _صبر کردن باعث میشه چیزای بیشتری بتونی بفهمی و درک کنی. اگه صبر داشته باشی، همه چیز مثل روز برات روش میشه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و ششم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    خودم رو جلو می کشم. روی داشبور، ساعدای دستامو روی همدیگه می ذارم. پیشونیم رو به پنجره می چسپونم و به جاده خیره میشم. نور خورشید، یکم چشمم رو می زنه. سعی می کنم تمام حواسم رو جمع اطراف کنم؛ روستا های کوچیک و زیبایی که رنگ پاییز رو به خودشون گرفتن. به عنوان اخرین سوالم می پرسم:
    _الان داریم کجا می ریم؟
    _شهر ناگویا.
    ***
    «راوی داستان»
    به ماشین های پلیس و آمبولانس ها نگاه می کند. چندین نفر، مشغول جمع کردن اجساد یا مجروحین هستند. در آیینه بغـ*ـل ماشین، کمی موهایش را مرتب می کند و پیاده می شود. با قدم هایی آرام، به سمت یکی از پلیس ها می رود. او را صدا می زند تا به سمتش برگردد. با چهره ای به ظاهر ناراحت و غمگین می گوید:
    -من صاحب یتیم خونه ی تجی هستم. اسمم نجی یامازاکیه. واقعا نمی دونم چطور این اتفاق افتاد... من متاسفم.
    مرد که چهره ی ناراحت او را می بیند، عینک روی چشمش را بالاتر می برد و سعی می کند او را دلداری دهد:
    -این اتفاق تقصیر شما نیست خانوم یامازاکی. نگران نباشید. مثل اینکه تعاد کشته ها فقط پنج نفره. اگه اون آقا زودتر زنگ نمی زدن، ممکن بود اتفاقات بدتری بیوفته. الان همه به بیمارستان منتقل میشن و...
    _کدوم آقا؟
    مرد کمی سرش را می خاراند و با سردرگمی پاسخ می دهد:
    _نمی دونم چرا به جای اورژانس، به اداره ی پلیس زنگ زد. خودش رو اِندو معرفی کرد.
    نجی ناخن هایش را محکم به کف دستانش فشار می دهد. با لبخندی اجباری می گوید:
    _واقعا ازش ممنونم!
    از مرد دور می شود و چند قدم به سمت اتوبوس واژگون شده بر می دارد. نگاهش به پنچ جنازه که با پارچه های سفید پوشیده شده اند می افتد. چهره اش را غمگین تر از همیشه نشان می دهد. هیناتا را بین آنها نمی بیند. کمی خیالش راحت می شود. سرش را بر می گرداند و به بنجیرو که کنار پلیسی ایستاده و مشغول صحبت است، نگاهی می اندازد. از محل حادثه دور می شود. نگاه های دیگران را که روی ظاهر عجیب او ثابت مانده را نادیده می گیرد. به سمت جنگل می رود. از زمانی که او یتیم خانه را تاسیس کرده، پاییز زودتر قدم به جنگل های اطراف می گذارد. انگار با وجود او، سردی به خود جرئت رخنه و ویران کردن داده. مسافت زیادی را طی می کند تا به همان محلی که جسد ببر تیر خورده است، برسد. روی زانوهایش خم می شود. دستش را بر روی علامت پشت آن حیوان می کشد. زمزمه ی آرام او، در میان برگ های خشک و هوهوی باد می پیچد:
    _الان کسی تورو نمی بینه.
    بر می خیزد و چند قدم از آن دور می شود. از روی بدن ببر، هاله ای سیاه رنگ بر می خیزد. آرام آرام بدن ببر محو می شود و جای آن را، پسری جوان و بلند قد، با موهای سفید رنگ می گیرد. پسر با چهره ای خشمگین، کتفش را می مالد و زیر لب می غرد:
    _چقدر درد می کنه. همش زیر سر اون تبعیدی لعنتیه!
    نجی دست هایش را پشت سرش حلقه می کند. پسر شنل سیاه رنگش را مرتب می کند. دستی بر مو هایش می کشد تا برگ ها را از روی آنها جدا کند. سرش را بالا می آورد و با چشمان زرد رنگش به نجی خیره می شود:
    _اگه اون نبود؛ تا حالا کارم رو تموم کرده بودم... دختر بامزه ای به نظر میاد!
    نجی سری تکان می دهد و با لحنی آرام می گوید:
    _همین طوره! البته گفته بودم خود سرانه عمل نکنی؛ ولی کارت خوب بود.
    پسر که لبخند رضایت مندانه ی نجی را می بیند، دستش را مشت می کند و بر سـ*ـینه اش می گذارد. کمی خم می شود و می گوید:
    _خوبه که خوشحالت کردم...
    به نجی خیره می شود و ادامه می دهد:
    _مادر!
    ***
    «هیناتا»
    _قرار نیست به یه جایی برسیم؟
    _این نزدیک، یه روستای کوچیکه. امشب رو اونجا می مونیم.
    چند بار آروم خودم رو به پشتی صندلی می کوبم. چراغ های جلوی ماشین، زیاد جاده رو روشن نمی کنن. بعد از چندین ساعت رانندگی، این اولین چیزی بود که گفتم. یه لگد آروم به کیسه زباله ی زیر صندلی می زنم و میگم:
    _این اونیگیری(1) هایی که خریدی، زیاد سیر کننده نبودن.
    یه نیم نگاه بهم میندازه و میگه:
    _ واقعا بعد از چهار تا خوردن، هنوز گرسنته؟
    _ام... آره یکم.
    دستش رو جلو میاره و داشبورد رو باز می کنه. یه بسته ی بیسکوییت بیرون میاره و به سمتم می گیره:
    _امیدوارم تا یه ربع دیگه بتونی با همین سر کنی.
    بسته رو ازش می گیرم و میگم:
    _تو توی ماشینت بیسکوییت نگه می داری؟... آخه اینجور چیزا مال بچه هاس.
    _آره؛ مال بچه ای مثل تو!
    بهم بر می خوره ولی چیزی نمیگم. بسته رو باز می کنم و مشغول خوردن میشم. تردی بیش از اندازه ش، صورتم رو مچاله میکنه. نیم ساعت بعد، به یه روستای کوچیک می رسیم. شکل سنتی روستا، حس خوبی رو به وجود میاره. کنار یه خیابون که فکر کنم خیابون اصلیه، نگه می داره. ماشین رو خاموش می کنه و میگه:
    _ نمی تونیم با ماشین از کوچه ها رد بشیم. پیاده شو.
    وقتی از ماشین بیرون میام، چند نفر با تعجب بهم نگاه می کنن. منم یه نگاه گذرا بهشون می ندازم و به طرف ابیسو میرم. صندق عقب رو باز می کنه و یه چمدون بزرگ و یه کوله پشتی سفید رنگ از اون تو بیرون میاره. بعد از قفل کردن ماشین و برداشت اون چمدون سیاه رنگ، کوله رو به سمتم می گیره و میگه:
    _ از این به بعد، این مال توئه. امیدوارم گمش نکنی.
    با احتیاط می گیرمش و دستام رو دورش حلقه می کنم:
    _مگه توش چیه؟
    سرم رو بالا میارم. داره به طرف یه کوچه نسبتا کوچیک، تو طرف دیگه ی خیابون میره. به طرف می دوئم و سعی می کنم ازش عقب نمونم. زیر چشمی به مردم نگاه می کنم.

    1) یه نوع توپ های برنجی که به شکل مثلث هم درست میشه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    ینی واقعا کسی نظری، پیشنهادی، انتقادی چیزی نداره؟ صفحه ی نقدم خعیلی خلوته Hanghead
    #پارت-سی و هفتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    با اینکه مدت زیادیه آدمای دیگه رو ندیدم، دیدن این همه آدم اینجا زیاد هیجان انگیز نیست و باعث یکم ترس هم میشه. نوری که از خونه ها بیرون می تابه، کوچه رو روشن تر کرده. به سرم می زنه داخل کوله رو ببینم. زیر چشمی به ابیسو نگاه می کنم. اخم نسبتا کم رنگی داره و آروم قدم بر می داره. بعد باز کردن کوله، سرم رو پایین میارم. چند دست لباس، در رنگ ها و مدل های مختلف و دوتا کفش رو می بینم؛ یه کتونی سیاه رنگ و یه صندل سفید رنگ. چندبار پلک می زنم. سرم رو بالا میارم و به ابیسو نگاه می کنم. به سمتش می دوئم و وقتی بهش می رسم، میگم:
    _منو مسخره کردی؟ این به نظرت خیلی ارزشمنده که گفتی باید مواظبش باشم؟ چرا باید از یه سری لباسای زنونه مواظبت کنم؟
    می ایسته و بهم نگاه می کنه. با همون اخم جواب میده:
    _تو قراره برای همیشه با یونیفرم یتیم خونه زندگی کنی؟
    تازه می فهمم قصدش از این کار چی بوده.
    _مـ... ممنون.
    _خواهش می کنم!
    دوباره به مسیرش ادامه میده. سعی می کنم ازش عقب نمونم. کوله رو روی دوشم می ندازم. به مردمی که با عجله رد میشن تا از سرما فرار کنن، خیره میشم. وقتی به انتهای اون کوچه می رسیم، ابیسو جلوی یه ساختمون کوچیک می ایسته. شبیه یه مسافر خونه به نظر میاد. سقف شیروونی و چهار تا بالکن چوبی تو طبقه ی دومش داره. به اطراف نگاه می کنم. زیاد جالب به نظر نمیاد. بیشتر به محله ی خلافکارایی می خوره که توی فیلما دیدم. دو نفر جلوی اون در ایستادن و دارن سیگار می کشن. ابیسو بدون توجه به اونا، در کشویی رو باز می کنه. دنبالش به راه می افتم. تا لحظه ای که وارد مسافرخونه میشم، نگاه اون دو نفر رو احساس می کنم. اینجا بیشتر شبیه یه رستورانه تا مسافرخونه. زن ها و مرد های زیادی دور میز ها نشستن و ظاهر درست و حسابی هم ندارن؛ درست مثل خودم. ابیسو به سمت یه میز گوشه ی دیوار اشاره می کنه و میگه:

    _تو برو اونجا بشین. من میرم اتاق بگیرم. با قدم های آروم، به سمت همون میز میرم و می شینم. نگاه های سنگین افراد روی خودم رو احساس می کنم. نگاه هاشون طوریه که انگار یه استیک آبدار دیدن و منتظرن تا به دستش بیارن. به ابیسو نگاه می کنم. داره با کسی که فکر می کنم مسئول اینجاست، صحبت می کنه. مرد، عینک ته استکانیش رو به چشماش می زنه. یه چیزایی رو توی دفتر بزرگش می نویسه؛ بعد، دوتا کلید رو به ابیسو میده. منتظر می مونم تا ابیسو بیاد و بشینه. گوشی لمسیش رو بیرون میاره و باهاش مشغول میشه. زیاد پیشرفته به نظر نمیاد. آروم میگم:
    _تو این دور و بر آشنایی؟
    _چطور؟
    _آخه کسی به تو، به چشم به غریبه نگاه نمی کنه.
    _زیاد این دور و بر نمیام.
    به اون مرد مسئول که داره به سمتمون میاد، نگاه می کنم. یه سینی چوبی رو دستش گرفته. بهمون که می رسه، دو تا بشقاب برنج کاری رو روی میز می ذاره. سرم رو جلوتر می برم و بو می کشم. یه بوی عجیبی مشامم رو پر می کنه. یه جفت چوب غذاخوری، از داخل جعبه ای که وسط میزه بر می دارم. یکم که می خورم، تازه می فهمم بوی عجیبش به خاطر سوختگی برنجشه. لقمه رو توی ظرفم تف می کنم. چندبار سرفه می زنم و رو به ابیسو میگم:
    _ تو واقعا داری یه همچین چیزی رو می خوری؟
    بدون توجه به من، مشغول خوردنه. دستم رو بالا میارم و به اون مرد اشاره می کنم که بیاد. ابیسو دستش رو به پیشونیش می کوبه و یه چیزی زیر لب میگه. مرد یه نگاه به من می ندازه. پرده ی کنار پیشخوان و کنار می زنه. بعد از چند ثانیه ابیسو میگه:
    _چی شده؟
    _می خوام بگم این چه طرز غذا پختنه.
    _از من به تو نصیحت؛ برای خودت دردسر درست نکن.
    بدون توجه به اون، منتظر میشم تا یکی جوابگو باشه. وقتی زنی که پرده رو کنار می زنه و به سمتمون میاد رو می بینم، تو دلم یه لعنت به خودم می فرستم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سی و هشتم
    [HIDE-THANKS]
    هم قد ابیسو، ولی از اون چاق تر و هیکلی تره. موهای فرش، خیلی به هم ریخته ان و ظاهرش رو ترسناک تر می کنن. درحالی که یه کفگیر رو دستش گرفته، بهمون نزدیک میشه. بالای سرم می ایسته. روی پیشبند سفیدش، لکه های قرمز رنگی شکل گرفتن. ظاهرش، خانوم یوشیدا رو به خاطرم میاره. وقتی که بینیش رو بالا می کشه، خال گنده ی بالای لبش بیشتر به چشم میاد. با ترس آب ذهنم رو قورت میدم و میگم:
    _ام... ببخشید مزاحمتون شدم اما... اما انگار این غذا سوخته و... یکم هم شوره.
    زن، یکم بهم نگاه می کنه. یه دفعه صدای خنده ی ترسناک همه، تو کل فضا می پیچه. اون زن، خنده ش رو تموم می کنه. دستاش رو به کمرش می زنه و به سمتم خم میشه. احساس می کنم الانه که از بوی گندش عرقش، بالا بیارم. با صدای خرناس مانندی میگه:
    _اینجا هیچ کس از غذای من ایراد نمی گیره. حالا تو اَلف بچه می خوای شهرت منو لکه دار کنی؟
    جونم رو که تو خطر می بینم، هر چی به ذهنم میاد رو میگم:
    _نه... قسم می خورم... من کی باشم که بخوام این کارو... این کارو بکنم؟
    همه ساکت شدن و نگاه های تمسخر آمیزشون رو حس می کنم. یه دفعه ای، کفگیرش رو کنار دست ابیسو می کوبه. ابیسو یه نگاه به اون می ندازه و به غذا خوردنش ادامه میده. زن سرش داد می زنه:
    _دیگه نبینم دست غریبه ها رو گرفتی و اوردی اینجا. اینا رو ببر به همون رستورانای گرون قیمتی که غذا های سلطنتی دارن! فهمیدی؟
    یه ضربه ی آروم به بازوی ابیسو می زنه و ادامه میده:
    _به جونکو(1) هم یه سر بزن، نگرانته.
    زیر چشمی به ابیسو نگاه می کنم. یه نیم نگاه به من می ندازه و میگه:
    _فردا میرم.
    بلاخره سایه ی سنگین زن از سرم کم میشه. یه نفس عمیق می کشم تا هوای تازه استشمام کنم. ظرف غذا رو کنار می زارم و میگم:
    _غذا نخواستیم... میگم ابیسو.
    _هوم؟
    _جونکو کیه؟
    غذاش رو تموم می کنه. چوباش رو کنار کاسه ش می ذاره و میگه:
    _می فهمی... فردا می بینیش.
    _این لباسا هم مال اونه؟
    بدون جواب دادن به من، بلند میشه و به سمت راه پله ای که روبه روی در ورودیه، میره. دنبالش راه می افتم. طبقه ی دوم، دوازده تا اتاق داره. ابیسو چمدونش رو کنار دومین اتاق سمت چپ می زاره. دسته کلیدی رو از جیبش بیرون میاره و مشغول باز کردن در میشه. کنارش می ایستم و با ترس، به شماره ی اتاق خیره میشم. زیر لب زمزمه می کنم:
    _اتاق... شماره ی... چهار(2)؟
    با صدای باز شدن در، سرم رو پایین میارم. داخل اتاق رو نگاه می کنم. فقط یه تخت قدیمی و یه میز کوچیک، کنارش داره. صدای ابیسو، توی گوشم زنگ می زنه:
    _ان اتاق توئه. منم تو اتاق کناری می مونم.
    _میشه... میشه یه اتاق دیگه بگیری؟
    با یه نگاه تمسخر آمیز بهم خیره میشه:
    _دست از این خرافات بردار. قرار نیست به این زودیا بمیری؛ حداقل نه اینجا!
    بعد از گفتن این حرف، به سمت اتاق خودش میره. کوله پشتی رو محکم تر تو بغلم می گیرم. بعد از ورود به اتاق در رو آروم پشت سرم می بندم. به سرتاسر اتاق که دیواراش از سیمان پوشیده شدن، نگاه می کنم. نور لامپ یکم اتصالی داره و اتاق رو ترسناک تر می کنه. به سمت تخت میرم و کوله رو روی اون می ذارم. به ساعت زنگ دار روی میز نگاه می کنم. ساعت هشت و پنجاه و نه دقیقه س. بلند میشم و به سمت پنجره میرم. پرده ی رنگ و رو رفته ش رو کنار می زنم. چند نفر تو پیاده رو ایستادن و مشغول گپ زدنن. به انعکاس چهره م تو شیشه خیره میشم. به همین راحتی تونستم از نجی دور بشم، بدون اینکه اتفاقی برام بیوفته. انگار زنده بودنم رو باور ندارم. ممکنه به خاطر من، چینا رو تنبیه کنن. البته شاید ربطی نداشته باشه؛ ولی از نجی هر کاری بر میاد. شاید بخواد برای برگردوندن من، از چینا استفاده کنه. احتمالا اون موقع باید تسلیم بشم. امیدوارم مرگ بدون دردی داشته باشم! احساس می کنم هزاران زنبور، توی گلوم دارن حرکت می کنن. چند بار به شدن سرفه می کنم. روی زمین می افتم. نگاهم به ساعت برخورد می کنه. عقربه ی دقیقه شمار، دقیقا روی دوازده قرار داره. به گلوم چنگ می زنم. فایده ای نداره. انگار یه طناب دور گلومه و هر لحظه داره محکم تر میشه. دارم خفه میشم. احساس می کنم لوح گردنبندم داغ شده و به گردنم چسپیده. سعی می کنم جداش کنم، اما فایده ای نداره. حتی توان فریاد زدن هم ندارم. کسی جلوم نشسته. سرم رو بالا میارم.
    1_Jonko(به معنای کودک پاک و خالص)
    2_عدد چهار در فرهنگ ژاپن، نماد مرگ و بدشانسیه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا