#پارت-بیست و نهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]_هه! قبلا که قربون صدقه ش می رفتی! مادر خونده ت بود. الان چی شده هان؟ حالا شده اون هیولایی که می گفتی؟... ببین هیناتا؛ اگه برم برای هر دوتامون بهتره... من می خوام خوب زندگی کنم. می خوام بعد از بلایی که اون به ظاهر پدر سرم اورد، راحت زندگی کنم. به نظر تو نباید اینطور باشه؟
با یادآوری گذشته، چشمام تر میشن. نمی خوام اون تو سختی باشه. نمی تونم نگه ش دارم؛ پس شاید بتونم یه کاری کنم که همیشه به یادم باشه. به سمت قفسه ی خودم میرم. از تو کشوش، یه دستمال پارچه ای کوچیک که خودم گلدوزیش کرده بودم، در میارم. جلوی چینا می ایستم و اون دستمال رو به سمتش می گیرم:
_شاید نتونم نگه ت دارم اما... اما اینو به عنوان یادگاری بهت میدم.
یه نگاه به اون می ندازه. انگشتام رو مشت می کنه. دیگه چشماش اون گرمی و مهربونی قبل رو نداره:
_باشه برای خودت... دیگه نمی خوام خاطره ای از اینجا و... تو داشته باشم!
با ناباوری بهش خیره میشم. روش رو ازم بر می گردونه. چمدونش رو بر می داره و به سمت در میره. سرم رو بر می گردونم تا رفتنش رو نبینم. قطرات اشکم رو پاک می کنم. هر کاری که کردم، هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودمه؛ پس باید تقاصشم پس بدم. با گریه کردن من بر نمی گرده. باید تمام تلاش خودم رو بکنم که بتونم بدون اون هم زندگی کنم. اونکه تنها آدم روی زمین نیست. مثل اینکه موفق نیستم. گریم تبدیل به هق هق شده. دارم تو تنهایی خودم خورد میشم و هیچ کس نیست؛ هیچ کس نیست که شکستنم رو ببینه. به اشکام اجازه میدم پایین بیان. یه صدای دویدن می شنوم و بعد، یه دست دور شونم حلقه میشه. سرم رو بر می گردونم. همیشه از این شوخی های اعصاب خورد کن بیمزه ش بدم میومد! حتی وقتی داره می خنده، دوست دارم کلشو بکنم.
_سوپرایز! فکرشو می کردی؟ عمرا!
وسط گریه، می خندم. دستم رو بالا میارم و یکی تو گوشش می زنم. تو صورتش داد می زنم:
_چینای احمق! نمیگی من سکته کنم و بمیرم؟ این چه مسخره بازیه که راه انداختی؟!
بلند می خنده و کف دستاشو به هم می کوبه. بعد از اینکه یه دور دور اتاق می دوئه و می خنده، جلوم می ایسته. یکم بهم نگاه می کنه و بعد بغلم می کنه. سرم رو روی شونه ش می ذارم. حالا می تونم دوباره به همون لحظات خواهرانه مون دل خوش کنم. آروم میگه:
_مگه من توی دیوونه رو ول می کنم و میرم پیش اون آدمای خشک و بی احساس؟ تو همیشه برای من خواهر کوچیکه ای!
ازش جدا میشم. تو چشماش نگاه می کنم. اینگار این چشمای سیاه رنگ، به همون شیطنت قبلی خودشون برگشتن. میگم:
_می دونی چقدر ترسیدم؟ از اینکه از دستت بدم؟
_ من و تو شبیه همیم. شاید کسی واقعا... از ته قلبش دوستمون نداشته باشه. اما یکیو داریم که می دونیم هر جا که بره، هر اتفاقی که بیوفته... بازم بر می گرده. چون می دونه اون یکی هنوز منتظرشه. دو تا خواهر که هیچ وقت از هم جدا نمیشن!
_ خداحافظی تون تموم نشد؟
به پشت سر چینا نگاه می کنم. نجی با اون زوج ایستاده و منتظرن. چینا به سمت اون دو نفر میره و میگه:
_متاسفم که منتظر موندین. ام... شما گفته بودین هر شرطی که داشته باشم قبول می کنین... درسته؟
با تعجب به هم نگاه می کنن و بعد اون خانوم میگه:
-آره؛ هر چی که باشه قبوله.
_هر چی؟
_هر چی!
_پس...
به من اشاره می کنه و میگه:
_اون خواهرمه. ما همیشه باید با هم دیگه باشیم. می خوام... می خوام اونم همراهم باشه.
یه نگاه به نجی می ندازم. مثل اینکه زیاد از این حرف خوشش نیومده. به اون دو نفر نگاه می کنم. می تونم آثار خشم و ناراحتی رو توی صورتشون ببینم. اون مرد که تیپش به مدیرای شرکت های بزرگ می خوره، میگه:
_ما نمی تونیم اینکار رو بکنیم. نمی تونیم همزمان از دو تا بچه نگه داری کنیم. خودمون بچه داریم و فقط می خواستیم یکی دیگه رو از فلاکت در بیاریم.
شونه های چینا در حال لرزیدنن. به سمتش میرم و کنارش می ایستم. رو به اون مرد میگم:
_ببخشید که دخالت می کنم. اما میشه بگین قصدتون از اینکه می خواید یکی دیگه رو از «فلاکت» در بیارین چیه؟ تازه خودتون که بچه دارین. میشه بدونم چرا؟
دستپاچه میشن و به نجی نگاه می کنن. احساس می کنم یه ارتباطی بین اونا هست؛ اما مطمئن نیستم. زن اینبار میگه:
_ما... ما اونقدری پول داریم که بتونیم کل اینجا رو بخریم و...
_پس معطل چی هستین؟ زود باشین... خانوم یامازاکی؛ ایشون می خوان کل اینجا رو بخرن. شما خوشحال میشین که ایشون همه رو از «فلاکت» در بیارن؟
روی کلمه ی فلاکت عمدا تاکید می کنم. مثل اینکه نجی منظورم رو متوجه شده. با یه چهره ی حق به جانب میگه:
_آم... فکر نکنم این امکان داشته باشه. اینجا اینقدر بچه ی فلاکت زده هست که مطمئنا پول شما به اینجور کارا نمی رسه! بهتره سعی کنین خودتون رو از این فلاکت در بیارین.
مثل اینکه اون دو نفر، طاقت این همه فلاکت زدگی رو نداشتن که سریع بیرون رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن! چینا یکی محکم می زنه تو کتفم:
_ آفرین هیناتا! خیلی حالشون گرفته شد!
بهش یه لبخند می زنم. نجی میگه:
-خب... خوشحالم که شما دو تا کنار همین. امیدوارم... هیچ وقت از هم دیگه جدا نشین.
بعد از گفتن این حرف، یه لبخند می زنه. فقط بهش نگاه می کنم. مسیر رفتنش رو تا وقتی که سوار آسانسور میشه، دنبال می کنم. صدای کاتسورو، باعث میشه نگام رو از انتهای راهرو بردارم:
_عجب قضیه ی جالبی شد... شما دو تا می خواین همین طور اینجا وایستین؟ نمی خواین برین یه چیزی بخورین؟
چینا بهم میگه:
_بیا بریم غذاخوری. به افتخار امشب می خوام بهت یه استیک آبدار بدم!
بلند می خندم و میگم:
_وای؛ عجب شب خوبی!
سالن، نسبتا شلوغه. به سمت سلف سرویس می ریم. چینا برای هر دوتامون، از استیک های تازه پخته شده، با کلی مواد دیگه بر می داره. به سمت میز همیشگی مون می ریم. یه نگاه به میز کناریمون که تارو و دوستاشن، می ندازم. بدون توجه به اونا، مشغول خوردن غذام میشم.
-هی چینا؛ مگه تو نمی خواستی بری؟
به چینا نگاه می کنم. اهمیتی به تارو نمیده.
_چیه؟ نکنه این نفهمِ اسکل خیلی بهتر از اون کاخ ها و ماشین هاست؛ هان؟!
می خواد بلند شه که دستشو می گیرم. آروم میگم:
_ شادیمونو به خاطر اون خراب نکن.
لباشو جمع می کنه؛ اما دوباره سر جاش می شینه. صدای تارو اونقدری بلند هست که همه ساکت بشن و به مزخرفات اون گوش بدن.
_آره مثل اینکه این احمق خیلی بهتره. وایستا ببینم...
به سمتمون میاد. کنارم می ایسته. انگشتشو بالا میاره و چندبار به سرم می کوبه:
_الو؟ کسی این تو هست؟ احتمالا همش چوب خالصه!
نمی دونم کجای این حرف بامزه بود که همه می خندن. توی یه لحظه، گیره ی موهام رو می گیره و می کشه. تمام موهام کشیده میشن. درد بدی تو سرم می پیچه. بلند میشم تا گیره رو ازش بگیرم. دستش رو بالا نگه می داره. چند بار بالا می پرم تا بتونم بگیرمش. موهام جلوی دیدمو می گیرن. بلند می خنده و میگه:
_آفرین! بیشتر سعی کن! بالاتر بپر احمق!
همه یکصدا میشن:
_ بالا بپر احمق! بالا بپر احمق!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: