رمان زیرزمین خانه شیطانی | Im helia کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im helia

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/08
ارسالی ها
47
امتیاز واکنش
287
امتیاز
201
محل سکونت
tehran
3030e7fd-3ae2-4807-b59d-f5a425254552_1g78.jpeg

88c7fbb5-b865-4a09-9a21-3264ccf5a14c_7kgx.jpeg

نام رمان: زیرزمین خانه شیطانی
نویسنده: @Im helia کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک،عاشقانه،درام
نام ناظر: @^M.Sajdeh.76

خلاصه:

زمانی که کسی درخشم بیش از حد و کینه می میرد، نفرین به وجود می آید، نفرین درآن محل باقی می ماند و نمی‌شود آن را کنترل کرد و وقتی باآن روبرو شوی هرگز رهایت نخواهدکرد.
همه رمانا از آغاز یا از پایان شروع می کنن؛ ولی دراین رمان قراره که از وسط پایان رو بسازیم و آغاز ماجرا رو آشکار کنیم، آغازی که با آشکارشدنش خیلی چیزا عوض می شه.
این رمان روایتگر اتفاقاتیه که برای آنا میوفته وآنایی که دنبال منشا این اتفاقاته ترسناکه.

رمان بر اساس واقعیت است ولی لوکیشن عوض شده و هر گونه تشابه اسمی تصادفی می باشد
***
سلام دوستان، این رمان اولین رمانی هست که می نویسم پس طبیعتاً خالی از ایراد نیست! ممنونم که حمایتم می کنید، کمی تحمل کنید تا صحنه های ترسناک شروع بشه مطمئنم که خوشتون میاد واینکه این رمان براساس واقعیت هست فقط من مکانی که اتفاق میوفته رو تغییر دادم پس با آنای من همراه باشید که شما هم بترسید!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    IMG_20200416_192636_445.jpg
    به نام خدا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    مقدمه:

    اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد، ﻗﻄﻌﺎً میمیرد...

    ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در روﯾﺎ

    چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ

    چه در جهل، چه در انکار

    چه در حسد، چه در بخل

    چه در کینه، چه در انتقام



    پارت اول:

    به کاغذ مچاله شده کف دستم نگاه کردم. ممنونم از سارا بخاطر آدرس دقیقی که داده بود، نه اسم کوچه رو نوشته بود و نه پلاک رو نوشته بود.

    وارد تنها کوچه داخل خیابون شدم، اگه شب به اینجا می اومدم حتما سکته می کردم. حتی فکر اینکه قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم می ترسوندتم. خیلی عجیب بود خیابونی که پر از خونه و مغازه بود کوچه ای داشت که خونه ای توش وجود نداشت، فقط سرتاسرش رو درخت گرفته بود. ده دقیقه ای راه رفتم که رسیدم به یه خونه کوچیک ویلایی. تنها چیزی که اون اطراف بود کیوسک تلفن بود. مطمئن نبودم این همون خونه لاکچری هست که بابا می گفت. زنگ رو فشار دادم، خُب خداروشکر کار نمی کرد؛ با کف دستم کوبیدم به در ولی کسی جواب نداد. بی اهمیت به اینکه شاید خونه ای که بابا می گفت نباشه با پام به در لگد زدم، چند ثانیه بعد صدای سارا اومد.

    - اومدم وحشی...شنیدم دو دقیقه صبر کن.

    در رو باز کرد و با لبخند سرش روآورد بیرون.

    به خونه نگاه کردم.

    - سارا انتظار اومدن هر چیزی رو داشتم غیر از تو، باورم نمیشه این همون خونه ای هست که بابا می گفت.

    سارا انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و گفت:

    - هیس، ساکت باش آنا، بابا خیلی خوشحاله نمی خوام ناراحتش کنی.

    پوفی کردم و وارد خونه شدم. از حیاط رد شدم نگاهم افتاد به درختای بلندی که کل حیاط رو در بر گرفته بود.

    - سارا اینجا زیادی ترسناک نیست؟

    سارا کتابش رو بست و وایستاد.

    - بیخیال آنا چقدر ترسویی.

    به جلد کتابش نگاه کردم

    (Untitled Grimoires)

    - سارا این همون کتابیه که میگفتی جلوی چاپش رو گرفتن؟

    ابرو هاش رو بالا برد و سرش رو به معنای آره بالا و پایین کرد.

    - وای خدای من، تو آدمی سارا؟ مگه نمیگی هر کی این کتاب رو خونده...

    حرفم رو قطع کرد.

    - نمی خوای بپرسی از کجا آوردمش؟

    منتظر نگاهش کردم.

    - از اونجا

    به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.

    کنارم وایستاد.

    - به نظرت چرا مامان بزرگ توی زیر زمینش کتاب گریمویرز بدون عنوان (Untitled Grimoires)نگه داشته؟

    شونه هام رو بالا انداختم و به سمتش برگشتم.

    - نمی دونم، شاید خوندتش.

    خندید

    - آنا دخترم خوش اومدی به خونه مامان بزرگت، چرا نمیاید بالا؟

    به بابا که جلوی در خونه وایستاده بود نگاه کردم.

    - سلام بابا، الان میایم.

    وارد خونه شدم، به دیوارای خونه نگاه کردم و ناخودآگاه قیافم جمع شد.

    - دخترم می‌دونم سخته که اینجا زندگی کنید، ولی گفتم قبل از اینکه بمیرم بتونم باز جایی که بچگیم رو توش گذروندم زندگی کنم.

    لبخند زدم.

    - این چه حرفیه بابا، دکتر گفت که خوب میشی. فقط شما نیستی که سرطان داری، بعدم اینجا خیلی خوشگله! مطمئنم که کلی خاطره اینجا باهم می سازیم.

    بابا تا خواست حرف بزنه سارا گفت:

    - بابا مامان بزرگ چجوری مرد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    بابا تعجب کرد.

    - چرا می پرسی؟!

    - همینجوری...

    - دقیق نمی دونم چون اونموقع مامسافرت بودیم ولی، مثل همیشه توی زیر زمین بود که...

    از پله ها بالا رفتم و وارد سالن کوچکی شدم. دو تا در بیشتر نبود، در اولی که نزدیک به پله بود باز کردم. وارد اتاق خواب شدم، یه اتاق مربعی شکل بود که یه طرفش تخت سارا بود طرف دیگرش تخت من بود، وسط هم یه فرش دست بافت کوچیک بود. وسط دو تا تخت پنجره قرار داشت که زیرش کتابخونه کوچولوی سارا بود، روبه روش هم میز آرایش و کنار میز آرایش یه در بود که حموم بود.

    روی تختم نشستم و گوشیم رو در آوردم وبه آراد زنگ زدم.

    - رسیدی؟

    - بله، یه ربعی میشه، نادیا خوبه؟

    - سلام میرسونه، همه چی اوکیه؟

    - نه، اونجور که فکر می کردم نبود. خبری از قصر و خونه لاکچری و تعریف های بابا نبود. بیشتر شبیه خونه متروکس.

    بلند خندید، با خندش خندم گرفت.

    - بالاخره باید یه جوری گولت می زد که بیای اونجا.

    سکوت کردم.

    - فردا میای بریم بیرون؟

    از توی کوله ام کتاب هام رو در آوردم وروی کتابخانه گذاشتم.

    - نمیتونم آراد فردا باید برم برای شیمی درمانی بابا.

    - لازمه من بیام؟

    - نه ماشین هست ممنون، آراد کاری نداری؟

    - نه برو استراحت کن.

    - فعلا.

    ***

    قاشق حاوی شکلات صبحانه رو لیس زدم و به صندلی تکیه دادم.

    بابا همون جور که کتش رو میپوشید به سمتم اومد.

    - آناجان دیر شد تو که هنوز حاضر نیستی.

    موهام رو با کش مشکی دور مچ دستم بستم، از روی صندلی بلند شدم و مانتو مشکی و شال صورتی کمرنگی که روی مبل بود رو پوشیدم.

    - من حاضرم، سارااا من مانتو و شالت رو پوشیدم.

    صدای جیغش از طبقه بالا اومد.

    - نه من اون رو دو ساعت دیشب اتو کردم.

    بی توجه به جیغ جیغ هاش از خونه خارج شدم.

    بعد از اینکه کار بابا رو انجام دادیم از بیمارستان خارج شدیم.

    روی صندلی نشستم وآبمیوه رو به دست بابا دادم.

    - بابا چرا من تاالان خونه مامان بزرگ رو ندیده بودم؟

    - چون مامان بزرگ دوست نداشت کسی بیاد خونش.

    لبخند زدم.

    - پس حالا که مرده یواشکی اومدیم.

    تلخ خندی زد.

    - حتی اونموقع من وعموت بچه بودیم و توی این خونه زندگی می کردیم محدودیت هایی داشتیم. مثلا اینکه تو زیرزمین نریم، ساعت ۸ شب باید می خوابیدیم و چیزای دیگه.

    - من تا اونجایی که مامان بزرگ رو یادمه خیلی بد اخلاق بود.

    بابا لبخند زد.

    بعد از حدود دوساعت به خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کردم و باکلید در حیاط رو باز کردم.

    - سارا هنوز نیومده؟

    - فکر نکنم اون در حالت عادی تا نه شب بیرون بود چه برسه به الان.

    خرید هارو توی سینک گذاشتم. اومدم روی میز ناهارخوری بشینم که چشمم به کتابی که دیشب تو دست سارا بود افتاد. از روی اُپن برداشتمش. بعد از کمی فکر کردن بخاطر چیزای بدی که خود سارا از کتاب تعریف کرده بود خواستم بندازمش توی سطل آشغال؛ ولی خب از سارا بعید نیست پیداش می‌کنه. تصمیم گرفتم آتیشش بزنم که زنگ خونه خورد.

    - بابا زنگ میزنن.

    - دخترم میتونی باز کنی؟

    پوفی کردم و وارد حیاط شدم از بین درختا رد شدم و در رو باز کردم، کسی جلوی در نبود.

    چند ثانیه صبر کردم و بعد در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    وارد خونه شدم و بعد از عوض کردن لباسم روی میز ناهارخوری نشستم و مشغول خورد کردن پیاز شدم برای ناهار.
    - کی بود؟

    - نمی دونم کسی پشت در نبود، بابا به نظرت بوم و بقیه وسایل نقاشیم رو کجا بزارم؟

    - نمی دونم دخترم، تو اتاق که نمی تونی بوی وسایلات اذیتتون میکنه، می خوای بزاری زیرزمین.

    - همونجا که مامان بزرگ یه روزی ورود بهش رو براتون ممنوع کرده بود؟

    لبخند زد.
    - جای دیگه ای نیست.
    - کلیدش کجاست یه نگاهی بهش بندازم؟

    گوشیم زنگ خورد. بلند شدم و بعد از اینکه دستام رو شستم جواب دادم.
    - بله
    - آنا یه خبر بد برات.
    - چیشده؟
    - من با دوستام جرعت و حقیقت بازی کردم افتاد به من، که بهم گفتن امشب شام بیان خونمون حالا چه کنیم؟
    - چه کنیم؟ این مشکل تو هستش نه من، تا تو باشی که جرعت رو انتخاب نکنی.
    - ای وای آنا مثل خاله پیرزنا غرغر نکن بگو ببینم چیکار کنیم؟

    از پله ها بالارفتم و وارد اتاق شدم.
    - نمی دونم سارا، تنها کاری که می توانم برات بکنم اینه که بابا رو راضی کنم شب بره خونه عمو.

    - بازم خوبه یکاری میکنی، منم پیتزا میگیرم. هشت با دوستام اونجام، بای خواهری.

    اجازه حرف زدن بهم نداد و تلفن رو قطع کرد.
    از پله ها پایین اومدم و کنار بابا روی مبل نشستم.
    - چه خبر؟
    عینکش رو از روی چشمش در آورد.
    - چی میخوای؟
    - من که چیزی نگفتم.
    - تو و سارا هر وقت چیزی بخواید قیافتون اینجوری میشه و معمولا با چه خبر میخواید بحث رو باز کنید.
    - خب میگم دلت برای عمو تنگ نشده؟
    - برای چی؟
    - بابا خب برادرته باید بهش سر بزنی.
    - سارا چی گفت؟
    - هیچی، آخر هفته هستش نظرت چیه امشب بری خونه عمو اینا.
    - سارا چه گندی زده؟
    - عمو...
    حرفم رو قطع کرد.
    - آنا؟
    به قاب عکس سارا روی درآور نگاه کردم و تو دلم گفتم بفهمه خفم می‌کنه.
    - هیچی فقط با دوستاش بازی کرده و باخته قراره شام بیان اینجا و نمی تونه کنسل کنه.
    - ای از دست سارا، باشه میرم خونه عموت، کی بیام خونه؟
    لبخند زدم.
    - صبح.
    بعد از بدرقه کردن بابا خونه رو یکم تمیز کردم و لباس هام رو عوض کردم. احساس کردم کسی توی سالن پایینه.
    - سارا اومدی؟

    وقتی صدایی نشنیدم از پله ها پایین رفتم؛ ولی کسی توی سالن نبود.
    مشغول خالی کردن پفک ها توی ظرف بودم که زنگ خونه زده شد.
    وارد حیاط شدم و در خونه رو باز کردم.
    - به به خواهر جونم.

    چپ چپ نگاهش کردم وآروم گفتم:
    - فقط ساکت شو.

    بعد از خودش دوستاش وارد شدن.
    پانیذ، رویا، کیمیا، رسا و بردیا.
    در رو بستم و پشت سرشون وارد خونه شدم.

    پانیذ کتش رو به سمتم گرفت و گفت:
    - ببخشید زحمت دادیم.

    لبخند زدم و به چوب لباسی اشاره کردم.
    - مانتوت رو اونجا آویزون کن.

    رسا دستی به دیوارا کشید و رو به بردیا کرد.
    - پسر این دیوارا رو ببین، به نظرت این خونه مال چند سال پیشه؟

    دست به سـ*ـینه به دیوار آشپزخونه تکیه داده بودم.
    - مال ۱۳۰۵اینطورا.
    به سمتم برگشت.
    - چرا تا الان خراب نشده؟
    شونه هام رو بالا انداختم.
    - ممکنه هر لحظه خراب بشه،شاید الان!

    زنگ خونه زده شد.
    کیمیا بهم نگاه کرد.
    - کسراست. داداش من، من باز می کنم.

    بعد از اینکه داداش کیمیا هم به جمع اضافه شد سارا پیتزا هارو آورد.
    به شکل یه دایره نشستیم.

    بردیا پوفی کرد.
    - چیکار کنیم الان؟

    رسا از تو کولش چند تا سی دی در آورد.
    - فیلم ببینیم؟

    به جمع از نظر خودم مسخرشون چشم غره رفتم که نگاهم به کسرا داداش کیمیا افتاد که خیره بود به بیرون از خونه. وقتی دید نگاهش می کنم، نگاهم کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.

    سرم رو چرخوندم به نظر ترسناک میومد، در هر صورت حس خوبی بهش نداشتم.
    - آنا

    به سارا نگاه کردم.
    - چیه؟
    - داداش کیمیا هم سن توهست.

    جلوی خودم رو گرفتم که نگم به من چه.
    وقتی سارا دید اهمیتی نمیدم رو به بچه ها کرد.

    - بچه ها من شنیدم که اگر شعر کتاب (Untitled Grimoires)رو بخونی جنی که تو اون مکان هست احضار میشه.
    رسا صورتش رو جمع کرد.
    - این کتابی که گفتی رو از کجا گیر بیاریم؟

    سارا با ذوق تعریف کرد.
    - جلوی چاپ این کتاب رو تو همون دوران خودش گرفتن بخاطر اتفاقاتی که بخاطرش می افتاده، این کتاب رو خیلی کم میتونی گیر بیاری ولی خوشبختانه فهمیدم به کی رفتم، مادر بزرگمم مثل من عاشق چیزای ترسناکه

    - سارا شلوغش نکن یه کتابه.
    - نه آنا تو زیرزمین رو ندیدی که

    سارا بلند شد و کتاب رو از روی اُپن آورد.
    واقعیتش ترسیدم، حوصله دردسر نداشتم، برای همین بلندشدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    - کجا؟
    برگشتم و ابروهام رو بالاانداختم و به کسرا نگاه کردم.
    - جانم؟؟؟
    - بهتره که تنها نباشی، فکر می‌کنی اینجوری از همه چی فرار می کنی ولی بدتراگر بری همه اتفاقا برای تو میوفته.
    تا اومدم حرف بزنم پانیذ نشوندتم.
    - راست میگه کسرا، بهتره تنها نباشی یه بازیه چیز خاصی نیست که.
    چراغ هارو خاموش کردن و چند تا شمع روشن کردن.

    بی اهمیت به توضیحات سارا راجب به نحوه احضار مشغول خوردن پیتزام شدم.
    - خب آماده اید؟
    همه سرشون رو تکون دادن، آخرین تیکه پیتزامم خوردم.
    - پس همه باهم شعر رو می خونیم.

    سرم رو تکون دادم.

    بعد از اینکه سارا میخوند ما تکرار می کردیم. دو خط مونده بود تا تموم شدن شعر که در اتاق خواب بابا که کنار پله بود کوبیده شد.

    سارا با صدای هیجان زده به شعر خوندن ادامه داد.

    بر عکس بقیه که چشم هاشون رو بسته بودن و فقط تکرار می کردن من چشم هام باز بود و بدون تکرار کردن به در اتاق خواب خیره شده بودم. نگاهم به پرده خونه افتاد که تکون خورد، یکم ترسیدم. دلم می خواست که بلند بشم و همه چی رو تموم کنم، صدای جیغ بچه گونه ای اومد. احساس کردم کسی اسمم رو صدا میزنه، نتونستم تحمل کنم و حرف زدم.
    - بسته.
    سارا سرش رو از کتاب بلند کرد و عصبی گفت:

    - مگه دو ساعت اخطار ندادم حرف نزنید.

    - سارا این مسخره بازیا چیه؟ این صداها که میومد، پرده که تکون خورد و در که بسته شد و اون جیغ بچگونه و کسی که صدام کرد؟

    بردیا نگاهم کرد‌.
    - من صدای بسته شدن در رو شنیدم ولی بقیه چیزایی که میگی رو نه.

    به بقیه نگاه کردم، انگار نظر اونا هم همین بود. احساس کردم سر کارم گذاشتن برای همین بلند شدم و از خونه خارج شدم، توی حیاط قدم زدم.

    - می‌دونم عصبی هستی.

    جیغ کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. کسرا بود، به روبه روش خیره بود.
    - نمی خواستم بترسونمت.
    - ولی اینکار رو کردی.

    شونه هاش رو بالا انداخت.
    - چیز هایی که شنیدی واقعی بود.

    نگاهش کردم.
    - تو ضعیف ترین آدم توی جمع بودی برای همین اونا تو رو انتخاب کردن که بترسوننت.
    - کیا
    نگاهم کرد.
    - نباید این بازی رو می کردید، به نفعتون نیست، از امروز همه چی عوض میشه.
    - پس چرا همون موقع نزاشتی برم؟

    به چشمام خیره شد، چیزی تو چشماش بود که می ترسوندتم.
    - من بین بد و بدتر، بد رو برای تو ترجیح دادم. اگر تنها میشدی اوضاع بدتر میشد در هر صورت همه اتفاقات تکرار میشد باز؛ ولی خب روندش تندتر میشد.

    - داری می ترسونیم.

    - تازه شروع شده، بهت هشدار میدم هرکاری که انجام میدی دقت کن بزارحداقل بدتر از این که هست نشه، حالا که نمی تونی چیزی رو درست کنی حداقل بدترش نکن. تنها چاره تموم شدن دوره تو هست، بعداز تو یکی دیگه و باز یکی دیگه.

    - یعنی چی یکی دیگه؟

    - یعنی بعد از تو یکی دیگه قربانی میشه.

    باترس آروم خندیدم.

    - تو دیوونه ای...

    خواستم برم که دستم رو کشید و توی چشمام نگاه کرد.
    - نمی‌خواد تغییرش بدی، فقط بزار تموم بشه. خیلی اذیت میشی، تا آخر عمرت عذاب میکشی ولی چاره ای نیست باید این چرخه هم تموم بشه چون کتاب باز خونده شد این نشون میده نمیشه کاری کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    آستینم رو از دستش کشیدم
    - الان مطمئن شدم دیوونه ای!

    وارد خونه شدم
    - سارا من سرم درد می‌کنه، میرم بخوابم.


    بیشتر از یک ساعت ونیم گذشته بود؛ ولی حرف های کسرا یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت. از روی تخت بلند شدم و از پله ها پایین رفتم. توی سالن کسی نبود، گوشیم رو از روی اپن برداشتم واز خونه بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم و جلوی زیرزمین وایستادم. چراغ قوه گوشیم رو زدم، در زیرزمین رو هول دادم. بوی سوختگی کل زیرزمین رو برداشته بود، نور رو اطراف زیر زمین چرخوندم، نگاهم به کمدی افتاد که گوشه ی زیرزمین بود.

    نور چراغ قوه رو روی کمد نگه داشتم، یه کاغذ روی کمد بود و روی کاغذ جمله ای بزرگ نوشته شده بود

    «هیچوقت نمیتوانی؛چیزی راکه قرار است از دست بدهی نگه داری»

    جرعت وارد شدن رو نداشتم، در زیر زمین رو بستم و وارد خونه شدم.

    ***

    سارا کیفش رو روی میز گذاشت.

    - من خسته شدم از اینکه هرروز باید برم مدرسه.

    بابا کتش رو از روی صندلی برداشت...

    - اینکه ناراحتی نداره، بعد از مدرسه با بیرون رفتن همیشه جبرانش میکنی.

    زدم زیرخنده و لیوان شیر سارا رو از جلوش برداشتم. سارا با ابرو های تو هم رفته بهم خیره شد.

    - چرا باید همیشه هر چیزی که برای منه رو برداری؟

    بابا پیشونیم رو بوسید و از خونه بیرون رفت.
    - سارا زود بیا.

    به صندلی تکیه دادم.
    - سارا یه سوال داشتم...

    شونه هاش رو بالا انداخت.
    - میگم...چجوری بگم...تو این برادر کیمیا رو میشناسی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    سارا نیشش رو باز کرد و روی میز خم شد.
    - آراد می‌دونه تو فکر داداش مردمی؟

    ابرو هام توی هم رفتن
    - برای اطلاعتون میگم که آراد یه ماه نامزد کرده!

    - خب حالا عصبی نشو، برای چی می پرسی؟

    - فقط حرکاتش یکم برام عجیب بود.

    - نه نمی شناسمش،ولی اگر بخوای..

    حرفش رو قطع کردم
    - نه، فراموشش کن.

    - آنا تو دیشب داشتی راست میگفتی که حس کردی یکی صدات کرد؟

    - آره، ترسیدم.

    سرم رو بالا آوردم و به سارا نگاه کردم.
    - چرا نیشت بازه سارا؟

    - احساس می کنم مادربزرگمون زندگی خفنی داشته تو گذشتش، راستی اگر یه روز خواستی دیدن کنی از زیرزمین، کلیدش زیر دومین کاشی جلوی زیر زمینه.

    ابروهام ناخودآگاه بالا رفت.
    - مگه درش قفله؟

    مقنعش رو سرش کرد وگفت:
    آره، کلیدش اول روی اپن بود، منم بعد اینکه رفتم تو زیرزمین کلید رو گذاشتم زیر کاشی.

    ولی من دیشب که رفتم درش باز بود!
    - ولی...

    - سارا، دخترم بیا دیگه مدرست دیرشد.

    - سا..

    - دیرم شد.

    لپم رو بوسید و از خونه بیرون رفت.
    بعد از رفتن سارا و بابا وارد حیاط شدم و رو به روی زیرزمین وایستادم، دستم رو روی درکشیدم و نفس عمیق کشیدم. بی دلیل قلبم تندتند میزد، یاد حرف های کسرا میوفتادم. دستم رو روی در فشار دادم
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    ولی در باز نشد!


    از در فاصله گرفتم و از زیر دومین کاشی جلوی زیرزمین کلید رو برداشتم و در رو باز کردم.


    نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم‌. بوی کهنگی اتاق رو برداشته بود، یکی از سنگ های اطراف باغچه رو برداشتم و جلوی در زیرزمین گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. گوشیم رو یادم رفته بود بیارم و نور از بیرون هم به سختی به داخل زیر زمین می‌تابید. نگاهم به کمد گوشه زیر زمین افتاد، نزدیکش شدم و به کاغذ های چسبیده شده به کمد خیره شدم:


    «هیچوقت نمی‌توانی؛ چیزی را که قرار است از دست بدهی نگه داری»



    «این روز ها فقط منتظر پایان دوره خودم هستم»



    «از کسی متنفرم که تا به حال ندیدمش»



    «خیلی سخت هست که تنهایی منتظر پایان دوره باشی»


    در کمد رو باز کردم. بوی سوختگی بیشتر شد، بینیم رو جمع کردم و آروم وسایل داخل کمد رو برداشتم:


    چند تا کاغذ و کیسه های پاره بود که داخلشون پر از کاغذ بود و دوتا آلبوم‌.


    آلبوم رو باز کردم، بیشتر آلبوم عکس یک مرد بود و دو دختربچه، آخرای آلبوم هم عکس هایی بود که انگار سوخته بودن و فقط تیکه هایی ازشون معلوم بود!!
     
    آخرین ویرایش:

    Im helia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/08
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    287
    امتیاز
    201
    محل سکونت
    tehran
    آلبوم ها رو داخل کمد گذاشتم و درش رو بستم.

    کنار کمد یه میز تحریر بود که بالاش چند تا عکس چسبیده شده بود.

    باز هم عکس دو دختربچه!!

    یکی از عکس هارو از روی دیوار کندم و پشتش رو خوندم:

    «معذرت می‌خوام برای همه چی»

    عکس بعدی رو کندم و خوندم:

    «همه چی تقصیر اون بود بازم معذرت می‌خوام برای باز کردنش»

    وبعدی!

    «من هرروز سه یا چهار بار میمیرم! خسته ام از مرور کارهایی که می‌توانستم بکنم و نکردم، خسته ام از این زندان»

    زیرش هم نوشته شده بود: آخرین تابستان من

    عکس هایی که کنده بودم رو داخل کمد گذاشتم و کمد رو به گوشه ی زیر زمین هول دادم و بجای چند کیسه روی زمین گذاشتم، کیسه ها رو کنار کمد گذاشتم و میز رو کنار دیوار سمت پله ها هول دادم.

    نگاهم به در افتاد که سنگ لیز خورد، در بسته شد و اتاق در تاریکی فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا