رمان عشق و شعر | fereshteh hasti کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fereshteh hasti

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
164
امتیاز
151
محل سکونت
سرزمین پریان
پارت۱۹
با چشمای پف کرده به مامانی و مامان جون می‌گم:
_ چرا بدبختی های من تموم نمی‌شن؟!
مامان جون با صدایی کع سعی در پنهان کردن غم بزرگش داره می‌گـه:
_ چرا می‌گی بدبختی؟ تو هرکاری انجام بدی و هر تصمیمی هم بگیری ما تا آخرش پشتت هستیم فقط مارو از این بیشتر ناراحت نکن؛ انقدر نگو من هیچکس رو ندارم؛ مگه من مردم که بزارم همچین دختری بدون سرپرست بمونه؟! خودم بزرگت می‌کنم.

دیگه واقعا چشمام از میخواد بیرون بزنه با لحنی که خنده توش موج می‌زنه می‌گم:
_ مامان جون من ماشالله ۱۸ سالمه دیگه چقدر دیگه می‌خواین بزرگم کنین؟!
مامان جون با خنده می‌گـه:
_ بفرمایید نوشابه چه ماشالله ماشالله ای هم برای خودش راه انداخته؛ ماشالله چش نخوری عزیز دلم.

_ مامانی مامان جون، من همه شمارو نداشتم باید چیکار می‌کردم؟
مامانی با لحنی که سعی در عوض کردن جو داشت می‌گـه:
_ وا چرا مارو نداشته باشی؟! همیشه هم داری. راستی صبح نسترن اومد دنبالت که برید سراغ روزنامه و کافی نت برای دیدن رتبتون؛ ولی من گفتم ساعت ۱۰ بیاد یکم استراحت کنی الان هم بیا صبحونه ات رو بخور و سرحال زنگ بزن بهشون و باهم برین جواب کنکورتون رو بگیرین که هممون نصف عمر شدیم.
مامان جون با خنده می‌گـه:
_ ما اون زمان انقدر واسه کنکور استرس داشتیم شب رو نمیتونستیم بخوابیم اون وقت توی تنبل از تخت خواب جدا نمیشی!

همین موقع باباجون(پدر مادرم)با ظرف کله پاچه و نون تازه سرم می‌رسه و با لهجه شیرین شمالی می‌گـه:
_انقدر نوه من رو اذیت نکنین؛ حالا کلا نیم ساعت بیشتر خوابیده! بیا نوه گلم بیا بشین ببین چی برات درست کردم.
_به به کله پاچه بابا خر(منظورم کسی که خریده!) آج جون.
_ ای بچه شیطون پس که من اینو نپختم نه!؟

بعد هم می‌افته دنبالم که مثلا یعنی از دستم ناراحت شده .
با لحنی که مثلا تسلیم شدم می‌گم:
_ من تسلیمم. کله پاچه های باباجون خوش مزه ترین کله پاچه های دنیان!
_ حالا خوب شد.

همین موقع مامان جون میاد تو حیاط و می‌گـه:
_ بیاین این کله پاچه یخ کرد بنده خدا نگین جون(مامانی) این کله پاچه رو دوبار گرم کرد.
_ چشم پروانه خانم(مامان جون) اومدیم.

بعد هم بابایی دستش رو دور گردنم می اندازه و باهم دیگه میریم توی خونه.
توی راه با خودم مدام شعری رو تکرار می‌کنم:
_در جستجوی چیستی؟
درجستجوی زیستن
در جستجوی آب ها
در جستجوی ماندن
در جستجوی باد ها
در جستجو و گشتن
در جستجوی آرامش
در جستجوی رامش
در جستجوی بوی خوش

در جستجوی روی خوش
در جستجوی خنده

در جستجوی پرنده
در جستجوی نور ها
در جستجوی روز ها
در جستجوی شب ها
در جستجوی صبح ها
از که می جویی این هارا

از خدای آب ها و بادها
الان که دقت می‌کنم می‌بینم همه این هارو اینجا دارم و نمی‌خوام از دست بدم.

به سمت میز می‌ریم و شروع به خوردن صبحانه مي‌کنيم. صبحانه در سکوت خوده می‌شه و من بعد از کمک کردن در جمع آوری سفره به اتاقم می‌رم تا به بچه ها خبر بدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    موفقیت درراه است ناامید نشو و پیش برو!
    پارت۲۰
    بعد از زنگ زدن به ترانه و نسرین که بهشون خبر میدم میرم، به سمت کمدم میرم و یکدونه مانتو شلوار جین ست که مانتوش دومه های طلایی رنگی داره و دوتا نمادجیب هم داره رو می‌پوشم. شال و کفش و کیف ست مشکی رنگی که گل های بابونه کوچولو داره و مخملن رو می‌پوشم و از اتاق بیرون میرم و بعد از خداحافظی با همه از خونه خارج میشم. بدون توجه به دور و برم به سمت ماشین میرم و فورا راه می‌افتم. بعد از ۵ دقیقه تخت گاز رفتن به محل قرار که کافی نت مرکزی بود، از ماشین پیاده مي‌شم و به طرف بچه ها که همشون اومده بودن میرم؛ دریا با دیدن من با لحنی که شیطنت ازش می‌باره می‌گـه:
    _ به به! آفتاب از کدوم طرف دراومده که خانوم یادی از ما کردن؟!
    منم درجوابش با لحنی شیطنت بار می‌گم:
    _ از سمتی که شما هیچ وقت تشخیص نمیدی!
    ترانه که استرس از سر و روش می‌باره می‌گـه:
    _ول کنین بیاین بریم تو.
    بی هیچ مخالفتی به داخل میریم؛ جقدر دلم برای نیما تنگ شده! درسته داداش واقعیم نیست ولی خیلی دوسش دارم؛ همیشه پشتم بوده و مراقبم ولی الان نمیدونم چرا اصلا خبر نمی‌گیره!. چه انتظارهایی دارم! پسری که برای خودش به زور وقت داره اونوقت به فکر من باشه! باصدای نسترن به خودم میام؛
    _ کیانا! بیا نوبت توعه!
    چقدر زود! بی هیچ حرفی می‌رم و پشت سیستم می‌شینمو بعد از زدن پسورد د رمز عبور سازمان، رتبه ام برام نمایان می‌شه؛ با دیدن رتبه ام نفسم تو سـ*ـینه حبس می‌شه!
    رتبه ی تک رقمی! همونی که می‌خواستم! وای عالیه! حداقل دیگه قدرم رو میدونن و نمی‌گن خاک توسرت کنن. من بعد چند وقت از اینجا می‌رم؛ میرم آمریکا،میرم درس بخونم.
    همین موقع صدای پیامک گوشیم توجهم رو به خودش جلب می‌کنه؛ منم سریعا از صفحه بیرون میرم و جام رو به نفر بعدی می‌دم. از کافی نت بیرون میام و گوشیم رو از توی کیفم بیرون میارم و به پیامک ارسالی نگاه می‌کنم؛
    نیماست! نفس تازه بیرون اومده ام دوباره حبس می‌شه؛ یعنی چیکارم داره؟! متن پیام ارسالی دقیقا همینه:
    《سلام کیانا خوبی؟! آجی می‌خوام ببینمت؛ هرچی زود تر بهتر!》
    بی مهابا جواب میدم:
    《 سلام. ساعت ۷ خونه مامانی می‌بینمت.》
    چقدر لحنم خشک و خشن بود! خودم هم ترسیدم. به ساعت نگاهی می‌اندازم؛ ساعت ۶:۱۵. هنوز ۴۵ دقیقه وقت دارم؛ به سمت بچه ها میرم و می‌گم:
    _ بچه ها من کار واجب برام پیش اومده باید برم. کاری ندارین؟
    همه می‌گن:
    _ اول رتبه ات رو بگو بعد برو.
    _ بچه ها ساعت ۵ بعد از ظهر بیان خونه مامانی کارتون دارم. اونجا بهتون می‌گم. خداحافظ.
    دیگه منتظر جوابی نمی‌شم و پام رو روی پدال گاز میزارم و یه سرعت یه سمت خونه مامانی راه می افتم و ساعت ۶:۴۳ دقیقه به خونه مامانی می‌رسم. نیما رو دم در منتظر توی ماشینش می‌بینم؛ ماشین رو پارک می‌کنم و پیاز می‌شم به سمت ماشین میرم که اونو تو ماشین و درحالی که سرش رو روی فرمون گذاشته می‌بینم؛ آروم به شیشه ضربه می‌زنم...
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    《همیشه بدون بعد از هر سختی و شکست آسونی و راحتی درراهه و همین باعث می‌شه که امید تو دل خیلی از مردم زنده بمونه و بتونن بعد از هر شکست به زندگی شون ادامه بدن و بتونن شکست هاشون رو جبران کنن؛پس تو هم همیشه امیدوار داشته باش و بدون که شکست باعث پیشرفتت می‌شه. اینو به خودت قول بده؛ تو ناامید نمی‌شی 》

    پارت۲۲
    نیما با ترس از جا می‌پره ولی تا منو می‌بینه نفس عمیقی می‌کشه و اشاره می‌کنه تا سوار بشم.
    منم بی چون و چرا سوار می‌شم؛ به سرتاپاش نگاهی می‌اندازم؛ پیراهن زرشکی و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده و موهای مشکیش رو هم یه وری زده و عطر مردونه خوش بوی سردش هم مثل همیشه به مشام می‌رسه. بویی که نه اونقدر غلیظه که آدم خفه بشه و نه اونقدر خفیف که آدم حسش نکنه. نمی‌تونستم چیزی بگم برای همین منتظر می‌شم تا شاید نیما بخواد بهم بگه که موفق هم می‌شم.
    _ آجی می‌گم ... تبریک می‌گم.
    آنچنان نفس عمیقی می‌کشه که برای یگ لحظه احساس می‌کنم کل اکسیژن ماشین الان تموم می‌شه. منم با تعجب غیر قابل کنترلی می‌گم:
    _واقعا واسه همچین چیزی منو آوردی اینجا؟! یعنی باز هم مامان و بابا بهت چیزی نگفتن؟
    نیما با صدایی که توش عجز وعصبانیت دیده می‌شه می‌گـه:
    _ آخه خواهر من این چه موضوعیه که هربار می‌بینمت یا باهات حرف می‌زنم ازم می‌پرسی بهم نگفتن یا گفتن؟!
    باصدایی که توش بغض موج می‌زنه می‌گم:
    _بزار خودم بگم که راحت تر تصمیم بگیری؛ (نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دم) من... من... بچه واقعی مامان و بابا نیستم.
    و بلافاصله نفس عمیقی می‌کشم و احساس مس‌کنم آنچنان بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده که ۱۰۰ تن سبک شدم .
    نیما با اخم هایی که تازه باز شده می‌گـه:
    _همین؟! یعنی واسه همینه این چند وقته مخت رو درگیر کردی؟
    _این چیز کمیه؟!
    _نه. ولی من حتی قبل از اینکه تو بدونی می‌دونستم
    _چی؟ یعنی تو می‌دونی پدرومادر واقعیم کیه؟! یعنی می‌دونی کجان؟ یعنی...
    _بیخیال آجی آروم باش. باور کن چیز مهمی نیست تو برام مثل نوا می‌مونی. الانم اومدم بهت کارت عروسیم رو بهت بدم و بگم مامان اجاره داده تا هروقت دلت می‌خواد اینجا بمونی.
    دل تو دلم نیست حسابی ذوق کردم و دارم ذوق مرگ می‌شم با صدایی که حسابی ذوق کردم می‌گم:
    _مبارکه!پس بلاخره رفتی قاتی مرغ ها!
    _چرا اینجوری فکر می‌کنی؟ من هنوزم همون نیمام .
    _این چیزا اصلا مهم نیست مهم اینه که حداقل تو می‌دونی من کیم و هنوز همون احساس قبل رو نسبت به من داری؛ راستی نوا هم می‌دونه؟
    _آره ولی اونم با من موافقه.
    _خدارو شکر.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    همیشه تو زندگی مواقعی پیش میان که آدم باید رازی رو نگه داره یا باعث به وجود اومدن رازی توی زندگی فرد یا افرادی بشه ولی همیشه یادتون باشه بعد از شنیدن حرف های بعد از افشای یک راز تصمیم بگیرین .
    پارت۲۳
    خوشحالم که حداقل یک نفر منو درک می‌کنه و به فکرمه؛ با توجه به این قضیه می‌گم:
    _داداش می‌دونی خانواده واقعی من کیه؟! اسمشون چیه؟!
    نیما نفس عمیقی می‌کشه و می‌گـه:
    _ آره. راستش من بودن که وقتی ۳ سالت بود تورو از مرگ نجات دادم و به بابا و داداشت رسوندم.
    _میشه درباره‌شون برام بگی؟
    _باشه. ولی قبلش به مامانی زنگ بزن خبر بده که بامنی تا نگران نشن.
    _زنگ می‌زنم ولی باید خودت هم حرف بطنی تا مطمئن بشن.
    بعد هم گوشیم رو از توی کیفم درمیارم و شماره مامانی رو می‌گیرم که بعد از سه تا بوق بر می‌داره. این اخلاق مامانیه گـه همیشه بعد از سه تا بوق گوشی رو برمی‌داره؛
    _جانم کیانا جان!
    _سلام مامانی خوبی؟
    _سلام عزیزم ممنون خوبم توخوبی؟جانم عزیزم؟!
    _مامانی من با نیمام زنگ زدم خبر بدم که یه وقت نگران نشی.
    _باشه عزیزم ممنون که خبر دادی.
    _خواهش می‌کنم؛ گوشی رو بدم بهش؟!
    _نه عزیزم من بهت اعتماد دارم. الانم باید برم سراغ گاوا خداحافظ.
    _باشه مامانی خداحافظ.
    من واقعا تعجب می‌کنم؛ چرا مامانی بدون اینکه مطمئن بشه از من خداحافظی کرد!
    _چیشد رفت سراغ گاوا؟
    _تو از کجا فهمیدی؟
    _خواهرم پیچوندت!
    _جان یعنی چی؟
    _یعنی اینکه جای دیگه کار داشت یا یکی از اعضای خانواده به دیدنش رفته.
    _من منظورت رو نمی‌فهمم چرا باید بگه برم سراغ گاوا!
    _یعنی اینکه فعلا بهم زنگ نزن وضعیت نارنجیه!
    _بازم نفهمیدم
    _یعنی اینکه وسط دعوا زنگ زدی!
    _جان!یعنی چی؟ چرا چیشده مگه؟
    _یعنی وافعا به شمال اومدن من شک نکردی؟
    _داداش تو دیگه منو نپیچون و عین بچه های خوب بگو چیشد!
    _بابا اومد دنبالت و اگه تو برمی‌گشتی خونه هیچ جوره نمی‌تونستی دربری و مامان منو مامور کرد که بیام تورو نجات بدم.
    _وا من هنوز ۸ سال وقت دارم راحت زندگی کنم چرا عجله داره؟!
    _چون تو مستقیم به اشکان جواب رد دادی وحاضر نشدی باهاش حرف بزنی!
    _من حاضر نشدم باهاش حرف بزنم؟! اون فقط بهم گفت منو به خاطر عمه نمی‌خواد ک منم گفتم باید زود تر از این قصه ها بهم می‌گفت و گفتم قلبمو به دست بیاره. حرفی از دیدار نزد که بخوام رد کنم.
    _واقعا؟ می‌دونی بابا اینارو بفهمه چقدر آروم می‌شه؟
    _نه.
    ...
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    فصل پاییز درراه است.
    فصل باران و فصل سرما
    فصل خداحافظی گل ها.

    فصل نقاشی طبیعت و دنیا
    فصل باران های رگباری.
    فصل اشک و امید واری
    فصل غصه برای خداحافظی گل ها
    فصل امید برای شادابی آنها
    فصل شروع دوباره مدارس.
    فصل قشنگ پراز استرس
    فصل شادی خنده و اشک
    فصل خاطراتی بدون شک

    بچه ها جون سلام! حتما از این شعر که هیچ ربطی هم به رمان نداره تعجب کردین و البته این نوشته هایی که بيشتر جنبه انگیزشی دارن تا ارتباط به رمان؛ خواستم بگم تعجب نکنین من دلم می‌خواد شماها علاوه بر زمانی که برای خواندن رمان می‌زیرین تا وقتتون پر بشه خواستم یه چیز آموزنده یا یه شعر هم در کنار اون بخونین و لـ*ـذت ببرین و به عبارتی خواستم رمانم رو با بقیه یکم متمایز کنم تا خاطره خوبی از این رمان به یادگار داشته باشین. دوستتون دارم و امیدوارم حمایتم کنین و یه دلیل دیگه که از اول نزاشتم آیت بود که این ایده تازه به ذهنم رسیده. به امید دیدار.
    پارت۲۴
    _اصلا چه کمکی به بابا می‌کنه!
    _این کمک که می‌تونه ثابت کنه دخترش هرچقدر هم کله شق باشه احترام همه اطرافیانش رو هم همیشه نگه می‌داره و هر چقدر هم که بهش بدی کرده باشن حاضره باهاشون حرف بزنه و به حرفاشون گوش بده.
    راستی رتبه عالیت رو بهت تبریک می‌گم!
    _همه اینا درست؛ ولی من نمی‌خوام،یعنی نمی‌تونم که بخوام قبول کنم بچه یه خانواده نیستم و همین خانواده منو مجبورم می‌کنن با کسی که هیچ گونه علاقه ای بهش ندارم ازدواج کنم. من الان باید کدوم فشار روحی رو تحمل کنم دقیقا!؟ وممنون بابت تبریکت.
    نیما با نگاه اندر سفیه‌ای به من نگاه می‌کنه و می‌گـه:
    _همه اینا درست ولی چرا حاضر نیستی چندبار ببینیش تا شاید نظرت درباره‌اش عوض بشه.
    _باشه من حرفی ندارم ولی نمی‌خوام تا وقتی تو مسافرتم کسی مزاحم افکارم بشه و منو تحت فشار قرار بده؛ من اومدم اینجا استراحت کنم و یکم فکر کنم تا بتونم با دوتا قضیه همزمان کنار بیام و به بابا و مامان هم بگو که من می‌خوام فردا برم آزمایشگاه تا ببینم بچه ‌شون هستم یا نه بنابراین باید باهام بیان.
    نیما با چشمای گرد شده می‌گـه:
    _چرا می‌خوای بری آزمایشگاه؟!
    _چون اگه خانواده واقعیم رو پیدا کردم به خودم ثابت کنم بچه واقعی‌شون نیستم و اگه بشه بفهمم معلوم میشه بچه کیم یا نه.
    _خیلی خوب باشه هرچی تو بگی. الان می‌برمت پیش اشکان تا باهاش حرف بزنی و ابهامات اونو هم عمه رو برطرف کنی که تنقدر پشت سر مامان و بابا حرف نزنن و شایعه درست نکنن.
    نمی‌دونم واقعا باید چیکار کنم! باید می‌رفتم یا نه!؟ واقعا گیج شدم!
    سرم گیج می‌ره و حالت تهوع دارم برای همین سرم رو روی صندلی میزارم تا یکم بخوابم و بتونم حضور اون همه نحسی رو تحمل کنم.
    بعد از چند دقیقه که نمی‌دونم چقدر شد، باصدای نیما از خواب بیدار می‌شم؛ با تعجب بهش نگاه می‌کنم و با خنده می‌گم:
    _به چی نگاه می‌کنی؟ چیز عجیبی دیدی؟
    _به این که انقدر خسته شده بودی که با حرکت کردن ماشین خوابت برد. یاد بچه گی هات افتادم که هروقت خوابت نمی‌برد با ماشین می‌بردمت دور دور.
    _یادش بخیر. منم یادمه؛ این کار تا ۱۰ سالگی ادامه داشت. و بعد اون مامان همیشه به من می‌گفت داداش رو انقدر اذیت نکن و از این جور چیزا ولی تو همیشه می‌گفتی آبجی خودمه و چه ایرادی داره.
    یادش بخیر! چه روزهای شیرینی بودن ولی حیف که گذشتن والان روزهای سخت و جدایی اومدن! من دلم می‌خواد برم پیش بابا و ببینم دلیلش از این همه اصرار برای ازدواج من با اشکان چیه شاید قانع شدم! شایدم من قانعش کردم!

    آخه وقتی بچه بودم همیشه بابا که می‌خواست منو قانع کنه موفق نمی‌شد و همیشه من قانعش می‌کردم؛ از همون موقع به فرد دانشمند خانواده تغییر درجه پیدا کردم که البته امیدوارم الان هم موفق به قانع کردن بابا بشم و بابا با ودلایل چرتی مثل 《چون من باباتم،من خیرت رو می‌خوام،کدوم پدر و مادری بد چیه‌شون رو می‌خوان، مگه من برای ازدواج خودم خودم تصمیم گرفتم که تو بخوای بگیری و...》نخواد منو قانع کنه که باور کنین این سری از کل ایران فرار می‌کنم. (انگار ایران چقدر هست که می‌خوام از کلش فرار کنم.) به نظر من اینا جزو چرت ترین دلایلی هستن که می‌تونن تو دنیا برای زور گفتن برای کوچیک تر ها استفاده بشن که البته از نظر روانشناس ها هم تایید شده ان!( بابا روانشناس!) وجدان جان شما هم مارو گیر آوردی ها! ولمون کن تو‌ام!
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    چو می‌گذرد غمی نیست؛ خوبی و بدی هر دو گذران پس دل به هیچکدام نبند!
    پارت۲۵
    با صدای نیما از کل کل با خودم دست می‌کشم.
    _آماده ای که با برزخ زندگیت آماده بشی خانم شاعر!
    گفت شعر! وای من دفتر شعرم رو خونه جا گذاشتم! یادم باشه از مامان بگیرمش!
    _آره آماده ام! بریم.
    از ماشین پیاده شدیم و به سمت ویلای شمالمون که تازه گل واری شده بود و رو به دریا است می‌شیم و نیما منو از در پشتی مستقیم به اتاقم می‌بره با نگاهی طنز می‌گـه:
    _خودت رو خوشگل کن تا مامان صدات کنه! می‌خوان بیان خواستگاری.
    _به به! پس شما مامور رسوندن من سر سفره عقد بودی و من خبر نداشتم!
    _نه به خدا فقط به خاطر شرطی که بابا گذاشت راضی شدم؛
    _مگه شرط بابا چی بود؟!
    _اینکه هر چند تا شرط و هر جور شرط بزاری هم پشتته و نمیزاره همینجوری بری خونه شوهر!
    _خداروشکر حداقل یه جا راضی شد پشت منو بگیره که اینم مطمئنأ کار مامانه یا باباجون!
    _اتفاقا این پیشنهاد خود خودشه!
    _ باشه. حالا برو بیرون تا من لباس عوض کنم.

    بی هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌ره و منم به سراغ کمد دیواری اتاقم توی ویلا می‌رم؛ اول اجازه بدین اتاقم رو توصیف کنم بعد بریم سراغ ادامه داستان‌. خب از در که وارد می‌شی یکدونه تخت تاشو سفید رنگ با روتختی بنفش که به دلیل کمبود فضای اتاق چیشده شده و کنارش دقیقا یکدونه میز و کامپیوتر سفید رنگ مارک ال جی قرار داره و یه کمد دیواری هم رو به روی میز کامپیوتر به عرض دیوار روبه‌رو قرار گرفته و البته یه پنجره هم بالای کامپیوتر قرارا داره که با پرده سفید بفنش تزئین شده.
    درکمد دیواری رو باز می‌کنم و یکدونه کت دامت سوسنی رنگ که دامنش تقریبا مدل ماهیه و کت یقه انگیسی داره و شومیز مشکی رنگ ستش که مروارید های سوسنی رنگ روش دوخته شده رو با یه جوراب شلواری مشکی می‌پوشم و موهای لختم رو هم ساده می‌بندم و یکدونه شال ابریشمی مشکی سوسنی دورنگ می‌پوشم و کفش های پاشنه بلند سوسنی رنگم رو هم می‌پوشم و به زدن یه کرم اکتفا می‌کنم و بیرون می‌رم
    از پله ها پایین میرم که بین راه نیما دستم رو می‌کشه و برم می‌گردونه.
    _جانم داداش!
    _شماره خانواده‌ات رو که می‌خواستی برات آوردم!
    _یعنی می‌خوای کمکم کنی که اونارو پیدا کنم نیمرو عسلی؟!
    _قضیه نیمرو عسلی چیه؟
    _انقدر که اذیتم می‌کردی بهت می‌گفتم چون همیشه وا می‌رفتی رو مبل.
    نیما پقی می‌زنه زیرخنده و می‌گـه:
    _پس که من نیمرو عسلیم عروس خانم! منم که بهت این شماره رو بهت نمی‌دم!
    _نه نامردی نکن!
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    با ناامیدی هیچ مشکلی حل نمی‌شه؛ سعی کن بعد از هر شکست و ناامیدی از جات بلند شی و مشکلات رو با تلاش و《 به روش خودت》یادت باشه به روش خودت حل کنی!
    پارت ۲۶
    واقعا این چند وقته خیلی حساس شدم و تحمل هیچ اذیت کوچیکی رو ندارم که البته به خودم حق هم می‌دم! بعد این همه فشار روحی و روانی کارم به تیمارستان نکشیده واقعا هنر کردم!

    باصدای نیما از خیالات و فشار ها فاصله گرفتم:
    _بهت میدم اما دوتا شرط داره.
    منتظر نمی‌شه جوابی بدم ک فورا می‌گـه:
    _اول اینکه به ازدواج با اشکان فکر کنی و فکر نکنی اگه اشکان رو حواب رد بدی و بری توی خانواده واقعیت اونا تو رو می‌خوان و مثل پرنسس باهات رفتار می‌کنن. اصلا از کجا معلوم پدرت زنده باشه و تورو قبول کنه: دوم اینکه با مامان و بابا بد رفتار نکن و احترام اونارو نگهداری همیشه و همیشه و چون اینو می‌دونم فقط بهت یادآوری می‌کنم!
    _باشه چشم. ازت ممنونم که انقدر همیشه پشتم بودی هستی و مطمئنم خواهی بود؛ ممنون که منو مثل خواهرت خودت می‌دونستی و هیچ فرقی بین من و نوا نمیزاشتی.
    _اگه الان نری پایین همه کفری می‌شن و فکر می‌کنن داری آبغوره می‌گیری درحالی که اینجا مثل اجل معلق وایسادی و با چشمای ازحدقه بیرون زده داری منو بروبر نگاه می‌کنی!
    _چشم خان داداش بریم پایین که فکر نکنن دارم آبغوره می‌گیرم! راستی لاله خانم هم تشریف آوردن ما چشممون به جمالشون روشن بشه! منو که خواستگاری نبردین حداقل اینجا قشنگ ببینیمشون!
    _بله تشریف آوردن!
    بعد هم از اتاق بیرون می‌ریم که با لاله مواجه می‌شیم؛ نمی‌دونم چرا لاله با دیدن من اول نفس عمیقی می‌کشه و بعد هم لبخند قشنگی می‌زنه؛ نمی‌دونم چرا دقیقا همون شکلی بود که انتظارشو داشتم!
    _به به!لاله جان! حالت خوبه؟! چه دختر خانوم هستی تو! ایشالله که با داداش من خوشبخت بشی!
    اوه اوه! چه زود هم سند ازدواجشون رو امضا کردم دادم دستشون! این یکی دیگه از اخلاق های گند منه که هروقت از کسی خوشم میاد یا بدم میاد اینجوری رک احساسم رو بهش می‌گم!
    _سلام کیانا جون منم خوشحالم که دیدمت و امیدوارم تو هم خوشبخت بشی!
    دیگه هیچ حرفی بینمون زده نمی‌شه و ازپله های ویلا پایین می‌ریم.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    بچه ها جون سلام!شرمنده بابت تاخیر سعی می‌کنم جبران کنم.
    پارت۲۷
    بالاله از پله ها پایین میایم؛ ولی وسط راه نیما که‌زود تر از ما رفته بود بر‌می‌گرده و بعد از نگاهی به قیافه من دستمو می‌کشه می‌بره بالا و می‌گـه:
    _این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟
    _ قیافم چشه مگه؟
    _اون موقع که اومدم شماره رو بدم دقت نکردم ولی الان که دقت می‌کنم می‌گم؛ تو پوستت سفید بود الان کردم ضد آفتاب هم زدی سفید تر شدی شدی مثل مرده متحرک و درضمن اون شال رو هم درآر جاش کلاه شهرزادی مشکیت یا اون سوسنیه روبپوش؛ یکم رژی،خط چشمی،خط لبی چیزی بزن از اون بی روحی بیای بیرون. آقا برگ اومدن.
    خب بزارین معرفی کنم آقا بزرگ مرد مستبد خانواده تهرانی و البته مردی که می‌گـه ما اشراف زاده‌ایم و نیما تعریف می‌کنه به خاطر من این استبداد وحشتناکش رو تقریبا کنار گذاشته و فقط برای خواستگاری ها و اعیاد ایشون می‌بینیم ایشون پدر بزرگ پدرم هستن.
    _بگو! آقا قیافم براشون مهم شده نگو پس آقا بزرگ اینجان. حتما مامان فرستادتت بهم بگی جلو آقا بزرگ آبرو داری کنم. برو بگو چشم تمام تلاشمو می‌کنم ولی قول نمی‌دم. همه می‌دونن آقا بزرگ به من مثل چشماش اعتماد داره و چقدر منو دوستم داره! الانم به خاطر گل روی شما چشم کار هایی که گفتی رو انجام می‌دم ولی فکر نکنین از این به بعد خر می‌شم سواری می‌دما!
    _وای کیانا نفس بگیر دختر من دهنم درد گرفت جا تو بجنب الان مامان میاد کله‌مون رو می‌کنه.
    با یک چشم قره اساسی جوابش رو می‌دم و موهام رو باز می‌کنم و بعد از بافتن و پیچوندنشون با یه گل سر به سرم محکم می‌کنم وکلاه شهرزادی مشکیم که روش دوتا گل کوچولوی همرنگ کتم داشت رو می‌پوشم و بعد از زدن یه رژ لب صورتی کمرنگ و یکم رژ گونه صورتی کمرنگ و سایه مشکی صورتی که خیلی قشنگ ترکیب شده به سمت نیما که کل مدت داشت نگام می‌کرد بر می‌گردم که یهو تو جاش تکونی می‌خوره که باعث تعجب من می‌شه:
    _وا! چی‌شد یهو نیما؟
    _ کیانا... دختر تو چقدر ... چجوری با یه آرایش کوچیک عوض می‌شی!
    _الان خوشگل شدم یا زشت؟
    _خیلی خوشگل شدی؟ یعنی چیزه خوشگل بودی خوشگل تر شدی!
    _واقعا؟! مرسی داداشی جونم.

    بعدم می‌رم بوسش می‌کنم بدون این‌که آثاری از رژم رو صورتش بمونه! بعد هم دست در دست هم از پله ها پایین می‌ریم. از پله ها که پایین می‌ریم نیما از من جدا می‌شه به سمت مهمون ها می‌ره ولی من همونجا توی راهرو می‌مونم. بزارین ویلا رو توصیف کنم از در که وارد می‌شی یه راهرو کوچیک که یه فرش با زمینه ارغوانی رنگ و گل های سفید ریز روش رو پوشونده و جاکفشی سفید مون هم همونجاست. یه لوستر گرد کوچیک سفید با گل های ریز سوسنی رنگ هم اونجا آویزونه. بعد از راهرو سمت راست آشپزخونه‌است و مستقیم هم حاله که با مبل های سلطنتی ارغوانی با کوسن های سفید و مبل های تک نفره سفید با کوسن های ارغوانی نصف پذیرایی۴۸ متری‌مون روبه شکل نیم دایره پوشش داده و یک میز عسلی بزرگ هم وسطشونه و تلوزیون مشکی مون که روی میز تلویزیون چوبي سفید هم جلوی هم دیوار سمت راست قرار داره گلدون های گل طبیعی ارغوانی و سفید هم جلوی پنجره بزرگ حال که دقیقا از در که وارد می‌شی انتهای پذیراییه رو تزئین کرده. پنجره پذیرایی با پرده‌ی تور سفید ساده و کناره هاش پرده های ابریشمی نسبتا کلفت ارغوانی رنگ کار شده که البته دوتا پرده جدا‌ان و همچنین فرش سفید رنگ پذیرایی که توش گل های کوچیک ارغوانی و سبز و ... که رنگ ارغوانی توش بیشتر به چشم میاد. بعد از آشپز خونه ۱۸ متری‌مون و درست سمت چپ حال یه راهرو دیگست و که پله می‌خوره و می‌ره طبقه بالا و طبقه بالا ۴ اتاقه که دوتاش ۱۸ متریه و دوتاش ۹ متری البته اونم ۱۸ متری بود ولی من و نوا دعوامون شد و بابا اومد اتاق نصف کرد و شدن دوتا اتاق. البته که حیاط ۱۰۰ متری و دسشویی ۶ متری و حموم۹ متری و انباری ۳۰متری و پارکینگ ۳۰ متری و زیر شیروونی ۳۰ متری و گلخونه ۴۰ متری طبقه بالا هم براتون نگم که چقدر قشنگن.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۲۸
    همینطور که مشغول آنالیز کردن خونه بودم صدای صحبت آقا بزرگ با بابا باعث شد گوشام تیز بشه و جام رو از راهرو اتاق ها به سمت راهرو دم در کج کنم که کمتر به حال دید داره و خداروشکر کسی خم متوجه رفتن و آمد من نشد.
    آقابزرگ: الان شما چرا کمر به قتل دخترم بستین؟ آراز از تو بعیده پسر؟ تو که منطقی بود و خودت به عشق و اینجور چیزا اعتقاد داشتی!
    بابا: چی بگم آقا بزرگ!
    آقابزرگ: نیتت از این کاررو بگو!
    بابا: به خاطر خانواده صفویه
    مامان یهو می‌گـه: چی؟ چرا اونا؟
    بابا: چون اونا فهمیدن کیانا دختر اوناست نه دختر ما و من الان می‌خوام کاری کنم کیانا تو خانواده خودمون بمونه و نتونن ببرنش.
    من دیگه طاقت نمی‌یارم و با قدم و های محکم و استوار وارد حال می‌شم و با صدایی که رگه های بغض داره می‌گم:
    _ و به نظرتون اجبار من به ازدواج کردن با کسی که شما می‌گین بهترین کاره. نه؟! تا قبل از این ازدواج اجباری منو می‌کشتنم هم راضی به رفتن نمی‌شدم ولی الان لا این شرط مسخره‌تون و دلیل مسخره‌ترتون من خودم داوطلبانه می‌خوام از این خونه برم.
    همه تا الان داشتن با دهن باز و با تعجب به من و حرفام نگاه می کردن همین موقع آفا بزرگ بهم می‌گـه:
    _یعنی انقدر از این ازدواج زوری رنجیده خاطری؟
    _از انقدر هم انقدر تر آقا بزرگ. اصلا ازدواج چه ربطی به سرپرستی و خانواده داره؟ من الان ۱۸ سالمه و از لحاظ قانونی می‌تونم خودم برای خانواده خودم تصمیم بگیرم؛ پس لطفا این بحث تموم کنین.
    آقا بزرگ با چشم هایی که توش شادی و افتخار بهم موج می‌زنه می‌گـه:
    _از لحاظ قانونی آره ولی از لحاظ رسوم خانوادگی و اینکه ایشون تو کارخونه بنده شریکن خیر این ممکن نیست و البته اینکه پسرمه.
    به اطرافم نگاهی می‌اندازم چقد آدم جمع شدن کنار هم دیگه! علاوه بر مبلهای سلطنتی‌مون مبل های راحتیمون و چند تا از صندلی های میز ناهار خوری‌مون رو هم آوردن! وا مگه چه خبره؟ خب بزار افراد حاضر در صحنه رو بسنجم. آقا بزرگ(بابابزرگ بابام)، خانم بزرگ(مادربزرگ بابام)، خانم کوچیک(زن دوم آقا بزرگ نگین خانم)، بچه هاش الیاس و الماس عمو و عمه بزرگای من، عمو اشوان، عمه الناز، عمه ساناز، خاله مهتاب، خاله مهناز، دایی مهران، خان بابا(بابا بزرگ مامانم)، خان جون(مامان بزرگ مامانم)، مامانی، مامان جون، بابا جون، اسد خان، آرش خان، آرزو خانم، انسیه خانم دایی بزرگ و خاله بزرگ های من(عمو و عمه های مامانم که ما بهشون به خاطر اینکه طرف مامانمن می‌گم دایی و خاله بزرگ)، سوسن و سمانه و سوگل امیر سام و امیر حسام(بابایی خدابیامرز) بچه ها خانم بزرگن یا عمو و عمه بزرگام، بابا، مامان، نوا، نیما، لاله، اشکان، شوهر عمه‌هام. او چقدر زیاد شدن! اهه! نگا دقیقا برای من کنار اشکان جا خالی گذاشتن بی‌شعور ها! خدایا من نصف این آدما رو تو این ۱۸ سال بیشتر از دوبار ندیدمشون! اونوقت واسه خواستگاری من پاشدن اومدن اینجا!
    _جان! آقا بزرگ گفتین پدر واقعیم بچه شماست؟ چجوری اونوقت!؟
    همین موقع مامان که هول شده بود صندلی‌ای که برای من خالی نگه داشته بود اشاره می‌کنه و می‌گـه: بیا بشین شما مامان جان برات می‌گیم.
    ناچارا به حرفشون گوش می‌دم و بدون نیم نگاهی به اشکان و عمه به نیما اشاره می‌کنم که جاش رو با جای خالی عوض کنه که اونم ماشالله نیز سریع گرفت و رفت اونجا می‌شینه و من دقیقا روبه روی آقا بزرگ رو صندلی می‌شینم:
    _ فقط به خاطر این اینجا نشستم که آقا بزرگ رو بهتر ببینم تا بهتر متوجه صحبتاشون بشم.
    آقا بزرگ لبخند کم رنگی می‌زنه که هم افتخار توشه و هم می‌گـه خر خودتی! یعنی اینکه فکر نکن نفهمیدم نخواستی کنار اشکان بشینی.

     

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۲۹
    _خب آقا بزرگ تمام گوش و هوش و حواسم به شماست و منتظرم برام حقایق رو روشن کنین!
    _ خب دخترم پدر واقعیت یا امیرکیوان نوه من و بچه پسرم امیر سامه؛ چون تو بچه آخری و مادرت آوا موقع زا از دنیا می‌ره، مهر تو ام باهاش ار دلش می‌ره برای همین میاد و به آراز می‌گـه که تو رو بزرگ کنه وگرنه هم یه کاری دست تو و هم یه کاری دست خودش می‌ده. از اونجایی مینا هم با آوا بچه‌ش به دنیا میاد ولی مرده تصمیم می‌گیرن که جای تو و نیوا همون بچه مینا عوض کنن با این تفاوت که امیر کیوان می‌خواد که اسم بچه رو کیانا بزارن فقط چون آوا می‌خواست.
    _ همه اینا صحیح و قابل قبول. فقط یه سوال؛ الان دلیل این ازدواج اجباری رو نمی‌فهمم!
    _دلیلش اینه که الان امیر کیوان تورو می‌خواد و پشیمونه از کارش ولی آراز چنین چیزی رو نمی‌خواد و می‌خواد تورو نگه داره و این کار تنها در صورتی امکان پذیره که طبق وصیت امیرحسام تو و اشکان ازدواج کنین و گرنه تو باید طبق وصیتش برگردی میش خانواده‌ واقعیت...
    دیگه ادامه صحبتای آقا بزرگ رو نمی‌شنوم و با بغض و گریه به سمت پله ها می‌رم؛ ولی صدای پای چند نفر رو پشت سرم حس می‌کنم. توجهی نمی‌کنم و همین‌جوری به بالا رفتن ادامه می‌دم. به پله ی آخر که می‌رسم حس می‌کنم دنیا داره می‌چرخه و قبل از اینکه پام به پله آخر برسه سرم گیج میره و به طرف پایین پله ها پرت می‌شم و دیگه هیچی نمی‌فهمم اما همینو می‌فهمم که تا پله آخر پایین نمی‌رم و وسط راه یکی منو تو آغوشش می‌کشه و بعد دنیا پیش چشمام تار می‌شه و کلا دیگه نه چیزی می‌شنوم و نه چیزی‌ می‌بینم.
    ***
    (دانای کل)
    هنگامی که کیانا به سمت پله ها می‌رود، آقا بزرگ و خانم بزرگ و خان جون پشت سر کیانا با نگرانی به راه می‌افتند؛ نگرانی در چهره هر سه آن ها نمایان است؛ اما درست زمانی که به پله ها می‌رسند خشک شان می‌زند؛ آقا بزرگ کت و شلوار سورمه‌ای اش را را مرتب می‌کند و به خانم بزرگ و خان جون نزدیک می‌شود ولی وقتی می‌بیند حرکتی نمی‌کنند تعجب می‌کند و رد نگاهشان را دنبال می‌کند ولی او نیز خشکش می‌زند؛ کیانا پاهایش سست می‌شود و از پله‌ها می‌ افتد؛ خان جون به سرعت به سمت کیانا می‌رود و اورا درمیانه پله ها می‌گیرد‌.
    خانم بزرگ به خودش می‌آید و جیغ بلندی می‌کشد و این جیغ سبب می‌شود همه به سمت راه پله بروند و با دیدن کیانا که در بغـ*ـل خان جون از حال رفته است، نیما به سرعت خود را به خواهرش می‌رساند و اورا در آغـ*ـوش می‌کشد و به سرعت به سمت در حرکت می‌کند و از روی کمد بالای جاکفشی برای او شال و مانتویی بر می‌دارد و از خانه خارج می ‌شوند
    به سمت ماشینش می‌روند؛ نوا هم خود را به آن ها می‌رساند. رو به نیما می‌کند و می‌گوید
    _ اگه نیام و باهاش نتونم حرف بزنم خودمو نمی‌بخشم.
    نیما تعجب می‌ کند و در حالی که کیانا را روی صندلی عقب می‌گذارد به نوا می‌گوید:
    _منظورت چیه؟
    نوا با یک 《بعدا برات می‌گم》، نیما را دست به سر می‌کند و او هم جلو می‌نشیند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا