رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
به سمت کمد رفتم تامانتوم داخل کمد بذارم
-میموندی همون قبرستونی که تا این وقت شب اونجا بودی چه دلیلی داشت بیای خونه؟
بلند شد .و به سمتم چرخید به خاطر نور کم اتاق صورتشو درست و واضح نمی توانستم ببینم.
لب های خشک شده ام تر کردم.گفتم:
-زمان از دستم در رفته بود به خاطر همین دیر اومدم
پوزخندی که زد تنم برای لحظه ی لرزید.آروم به سمتم قدم برمی داشت.
نمیدونم چرا ولی تکیه ام به در بسته کمد دادم.و منتظر شدم به سمتم بیاد احساس کردم تموم خشم نفرت ذخیره شدهی توی وجودشو رو می خواهد امشب تلافی کنه!
فاصله رو از بین برد.و دستشو بالای سرم به کمد زد‌.و منو بین حصار دستش اسیر کرد.نگاهش پر ازخشم بود.باصدای پرازخشم و عصبی غرید گفت:
-فکر کردی ساکت میمونم تا هرغلطی که دلت می خواهد انجام بدی؟
ترسم رو زیرپا گذاشتم تموم جسارت زنانه ام جمع کردم و به چشم هاش زل زدم.خیلی خونسرد و آروم لب زدم گفتم:
-من کاری نکردم که برخلاف میل تو باشه
دست آزادش محکم به کمد کوبید.ازترس چشمام برای لحظه ی روی هم فشردم و لرزی بربدنم نشست.عربده کشید
-برای من بلبل زبونی نکن بگو تو شرکت خراب شدهی میعادی چه کار می کردی؟
برخلاف خشم مهیار من آروم بودم.مثل یه دریا که بعد یه طوفان حالا موج هاش آروم گرفته باشه.پوزخنرد زدم
-می ببینم که نوچه هات امار دقیقه به دقیقه منو بهت میدن خوشا به غیرتت
دستش رو کنار زدم که برم ولی با یه حرکت دستمو گرفت و منو پرت کرد روی تخت،احساس کردم برای لحظه ی کمرم رگ به رگ شد‌
عصبی شدم صدامو بالا بردم
-چه مرگته وحشی؟ اگه از باغ وحش فرار کردی بگم بیان دنبالت
درحالی که نفس،نفس می زد انگشت اشاره اش بالا اورد و مقابل صورتم به حالت تهدید تکان داد گفت:
-یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اراجیف تحویل من بده اون وقت میگمت مهیار کیه! قلم پاتو میشکنم یه بار دیگه سرخود پاتو از این خونه بذاری بیرون
از روی تخت بلند شدم وجلوش ایستادم سـ*ـینه سپر کردم گفتم:
-نه تو نه هیچ قانونی نمی توانه منو مجبور کنه زندونی این چهار دیواری بشم
-اتفاقا قانون حکم می کنه که تو زن منی و منم اجازه تو رو تمام کمال دارم
-اون قانونی که تو ازش حرف میزنی پاش که برسه از حق من دفاع می کنه مهیار خان دورهی بـرده داری تموم الان قانون زن و مرد برابر هیچ کس اجازه نداره منو منع کنه از کارای که دلم می خواهد انجام بدم
عصبی خندید یه تای ابروش بالا داد
-خوشم باشه ایدا توی این چند ساعت خوب پرت کرده ولی طلفی فکر کنم این یه قلم رو جا انداخته که بهت بگه من هرقانونی که دلم بخواهد رو پیاده می کنم هیچ کس نمی توانه مانعم بشه
-قانون تو چیه ها؟ نکنه قانون تو اینه که جلوی چشمام برای یه زن دیگه عشـ*ـوه بیای! نکنه قانون تو اینه که من خفه شم تا بمیرم
-خوشم میاد همه چیزو میفهمی آفرین زن خوب قانون من دقیقا اینه
زهرخندی زدم
-شرمنده ام مهیار من ساکت نمیمونم یا اجازه میدی آزاد باشم یا اینکه....
بین حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
-یاچی؟
-یا اینکه مجبورم به عنوان سهمادار شرکت توی شرکتت حضور پیدا کنم
جاخورد و صداش آروم تر از قبل شد با اخم گفت:
-زیادی داری بهت خوش گذشته پیاده شو باهم میریم! تو پات فقط در شرکت برسه ببین چه غوغایی به پا می کنم
شانه ی بالا انداختم و درحالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:
-خود دانی یا اومدن به اون شرکت یا آزادی تمام حق انتخاب باخودته! ولی من اگه به جای تو بودم با آزادی موافقت می کردم هرچی نباشه زشت نیست زن مهیار رستگار بین چندین مرد کار کنه؟ ای وای مردم چی میگن؟
بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود.
لبخندی زدم ودرحالی که دستام بغـ*ـل کرده بودم آروم با انگشت های دست راستم روی دست چپم به حالت ریتم آهنگ ضربه می زدم.
-باشه آزاد باش فعلا تو براخودت دور بردار به موقعه اش حالیت می کنم دور برداشتن برامن چه عوارضی داره
دوست داشتم از خوشحالی جیغ بکشم به سختی خنده ام رو کنترل کردم.لب گزیدم که نخندم ولی برق چشمام همه چیزو لو داد نگاهی به سرتاپام انداخت وپوزخندی زد رفت.
به محض بسته شدن در اتاق جیغ خفیفی از شدت خوشحالی کشیدم.
سریع به سمت موبایلم رفتم.برنامه واتس آپ رو باز کردم ایدا آنلاین بود سریع بهش پیام دادم
-ایدا مهیار راضی شد
شکلک تعجب فرستاد نوشت
-چطوری؟
-فردا تعریف می کنم
-باشه عزیزم
موبایل کنار گذاشتم.سریع لباس هام عوض کردم.
بعد مدت ها جسمم یه خواب رو می طلبید.به سمت تخت شیرجه زدم.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    *
    ایدا درحالی که متعجب نگاهم می کرد.زدم زیر خنده درحالی که چپ،چپ نگاهم می کرد گفت:
    -دختر تو دیگه کی هستی؟ فکر می کردم دختر بی سر زبونی هستی
    -نه خانوم زبون دارم.ولی احساسات زنانه ام باعث شده دست دلم جلوی مهیار بلرزه به همین خاطره که جلوش لال میشم
    -دیگه باید روی احساسات کنترل داشته باشی! با پدر شوهرم حرف زدم.گفت می توانی از امروز شروع کنی برای بستن قرار داد هم ایشلا دیگه بعد ایام عید
    -باشه مشکلی نیست
    -پس پاشو که ببرمت اتاق کارتو بهت نشون بدم
    هر دو بلند شدیم.از اتاق زدیم بیرون.به سمت انتهای راهرویی که انتهای سالن اصلی شرکت بود رفتیم.سمت راست راهرو دو اتاق وجود داشت.
    .به سمت اتاقی که تابلوی بالای درب اتاق نوشته بود قسمت حسابداری رفتیم.
    با تقه ی که به در زد وارد اتاق شد.با ورود منو ایدا به اتاق پسری حدودا ۳۲ ساله به نشانه احترام بلند شد و با یه لبخند متین و باوقار گفت:
    -سلام خانوم بهمنی
    ایدا چتری اش رو زیر روسری اش هل داد گفت:
    -سلام آقای نجفی خسته نباشید کارا چه طور پیش میره؟
    -به لطف مدیریت خوب این شرکت همه چیز روی نظم ترتیب داره پیش میره
    ایدا لبخند کوتاهی زد
    -شما لطف دارید
    ایدا به سمت من که پشت سرش ایستاده بودم چرخید و کنارم قرار گرفت گفت:
    -آقای نجفی ایشون خانوم رستگار هستن حسابدار جدید از امروز به بعد به عنوان دو همکار خوب کنار هم شروع به فعالیت می کنید.امیدوارم که باهم مسیر کاری خوبی رو طی کنید
    نجفی نگاه گذرای بهم انداخت.ایدا سر چرخاند سمت من گفت:
    -ویدا جان این میز کارته! آقای نجفی باقی کارا رو بهت یاد میده منم میرم به کارام برسم برای ناهار منتظرتم فعلا
    لبخندی بهش زدم گفتم:
    -باش عزیزم
    ایدا چشمکی بهم زد رفت.با رفتن ایدا باصدای نجفی به سمتش برگشتم‌
    -خانوم رستگار بفرمایید تا کارای مربوطه رو بهتون بگم
    -چشم
    پشت میز نشستم.لپ تاپ رو روشن کردم.نجفی بالای سرم قرار گرفت.برای لحظه کوتاهی احساس معذب بودن بهم دست داد.
    نجفی با اعتماد به نفس کامل تمام وظایف کاریمو به خوبی توضیح می داد.تایم اول با معرفی کار سپری شد.نجفی نگاهی به ساعت کرد ساعت ۱۲ ظهر بود.نجفی سربرگردوند سمتم و بامتانت خاصی که توی چهره اش بود گفت:
    -خانم رستگار وقت ناهار بهتر برید استراحت کنید
    سری تکان دادم گفتم:
    -باش ممنونم
    دستمو به سمت کیفم بردم.که سرصداهای بیرون از اتاق توجهمو جلب کرد.منو نجفی با تعجب نگاهی بهم انداختیم.در اتاق باز شد.بادیدن مهیار وسط چهارچوی در اتاق جا خوردم.نگهبان که مشخص بود عصبی به نظر میرسه ازپشت سر روی شانه ی مهیار زد گفت:
    -جناب بیابرو بیرون برامنم دردسر درست نکن
    مهیار نگاهشو بین منو نجفی رد بدل کرد.گفت:
    -آقای محترم من همسر این خانوم هستم حالا خیالت راحت شد؟
    نگهبان که قانع نشده بود! رو به من گفت:
    -خانم راست میگن؟
    زبونم نمی چرخید.نجفی که فهمیده بود من جاخوردم.موبایلش رو از روی میز برداشت و بلند شد.
    و رو به نگهبان گفت:
    -حاجی این قدر سختش نکن! ایشون همسر خانوم رستگار هستن بیابریم
    نگهبان به سختی کوتاه اومد.نجفی خواست از کنار مهیار بگذره که مهیار از گوشه ی چشمش نگاهی بهش انداخت.نجفی با یه ببخشید از کنارش گذشت و نگهبان باخودش برد.
    تازه به خودم اومدم.با اخم نگاه مهیار می کردم.که پوزخندی زد.و هردو دستاش توی جیب های شلوارش فرو برد و نگاه گذاری به اتاق انداخت گفت:
    -مبارکه! همکار شدن با یه مرد غریبه چطوره؟
    مثل خودش پوزخند زدم گفتم:
    -عالیه!
    نگاهش عصبی شد.لب هاش محکم روی هم فشرد و دست راستشو از جیب شلوارش بیرون کشید و دستی به موهایش کشید.سعی می کرد آروم باشه ولی من که میدونستم الان به اندازهی یه دریای طوفانی ناآرومه!
    -این بازی رو تموم کن ویدا
    تک خندهی کردم گفتم:
    -ببخشید کدوم بازی؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -خودتو به اون راه نزن ویدا!
    -ما حرف هامون زدیم مهیار و توام قبول کردی که من روی پای خودم باشم
    -تصمیم آخرت اینه؟
    خیلی قاطع گفتم:
    -اره
    فکرشو نمی کرد که من روی حرفم بمونم! دست هاش بهم کوبید گفت:
    -باشه خودت خواستی!
    سریع از اتاق بیرون زد.
    تمام شوق و احساس چند ساعت قبل رو از دست دادم.
    و با بی رمقی روی صندلی نشستم.
    *********
    روای:
    عصبی و کلافه به سمت اتاق ایدا رفت.حتی اجازه ورود هم نخواست دراتاق را باشدت باز کرد.
    ایدا برای لحظه ی ترسید و از روی صندلی بلند شد و سریع میز کارش را دور زد و به سمت مهیار رفت.و با نگرانی روبرویش قرار گرفت گفت:
    -چی شده مهیار؟
    با عصبانیت فریاد کشید:
    -تازه می پرسی چی شده؟! این بازی احمقانه چیه راه انداختی؟
    ایدا که متوجه ی موضوع شد خیلی خونسرد به چشمان عصبی مهیار زل زد گفت:
    -بازی در کار نیست! ویدا می خواست توی اجتماع بیشتر باشه! کارکنه! این حق اونه!
    -حق حقوق ویدا رو من معین می کنم
    -چرا؟ چون مردی؟! چون ازبچه گی توی گوشت فرو کردن مرد از زن برتر داره.به خودت این اجازه رو میدی که ویدا رو ذره ،ذره به کشتن بدی؟! این حق حقوق توه!
    -اره من مردم دنیای مامردا بی هیچ محدودیتی هست! زن یعنی باید امربه فرمان مرد
    ایدا پوزخندی روی لب کشاند ونگاهی به سرتاپای مهیار انداخت.با لحنی تحقیرآمیزگفت:
    -اگر یه روزی توی دانشگاه نمی دیدمت شک می کردم اصلا تحصیلات داری یانه!، مدرک تحصیلی بالای داری ولی متاسفانه فهم وشعورت راجب زندگی کردن خیلی پایین تر از هرچیزی هست که تو فکرشو کنی! مهیار این جا قرن پیشرفت اگر تمایلی به این نوع زندگی کردن نداری بهتره بری گوشه ی و بی سرصدا زندگی کنی و دست از سر اطرافیانت برداری
    مهیار عصبی نگاه اش کرد.
    دستانش هرلحظه بیشتر ازقبل از اعصبانیت مشت می شدند. دلش می خواست تمام شرکت را خراب کند ولی ویدا در آنجا نماند.
    سعی می کرد آرام باشد.ولی فقط خدا می دانست آن آتش شعله ور غیرتش چه تلاتمی را در وجودش به راه انداخته بود.
    مهیار جدی و بالحنی شمرده،شمرده گفت:
    -برای بار آخر که تذکر میدم فقط یکماه فرصت داری تا ویدا رو از کار کردن توی این شرکت منصرف کنی وگرنه؟!
    ایدا سرتق و لجبازتراز همیشه با گستاخی به چشمان عصبی و دریده مهیار زل زدگفت:
    -وگرنه چی ؟
    -کاری می کنم که دلت برای خاک روی میز اتاقت هم تنگ‌بشه
    ایدا هاج واج نگاهش کرد.و مهیار در مقابل چشمان بهوت زدهی ایدا از اتاق بیرون زد.و باقدم های بلندش از شرکت بیرون زد.
    به محض رسیدن به ماشین محمد سریع به سمتش آمد و درماشین را باز کرد.مهیار قبل از سوار شدنش.دستش را روی در ماشین گذاشت و با عصبانیت به محمدغرید گفت:
    -نتیجه ی خبر ندادن به من میشه این! کم خودم بدبختی دارم حالا باید مواظب محیط کاری خانوم هم باشم.یه زنگ بزن به مختار بگوش آقا گفته میای اینجا و چهارچشمی مواظب خانوم میشی! وای به حالتون محمد اتفاقی بیفته از هیچکدومتون نمیگذرم
    -چشم آقا
    چشم غره ای به محمد رفت و سوار ماشین شد.
    محمد به محض بستن در سریع ماشین را دور زد و سوار ماشین‌شد.
    دو روز می گذشت و مهیار سکوت کرده بود حتی دیگر صدای جربحث های هرشب هم از خانه شنیده نمی شد.
    ویدا درحالی که مشغول چک کردن کارهایش بود باصدای مهیار نگاهش را از لپ تاپ گرفت.و به او زل زد.
    مهیار درحالی که به سیب توی دستش گاز می زد.خیره به تلویزیون گفت:
    -فردا با سعادتی قرار داریم دیرترمیری شرکت
    دلش می خواست حرفی بزند و بگوید روزی دیگر ولی می دانست این روزا مهیار منتظر فرصتی هست که اورا در این خانه اسیر کند به آرامی گفت:
    -باشه
    ساعت از نیم شب هم گذشته بود.مهیار بدون هیچ حرفی ازپله ها پایین رفت.ویدا که رفتن مهیار را نگاه می کرد.آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    بلاخره یه روزی میرسه که ازم‌متنفر نباشی!
    *****
    مهیار:
    کلافه و عصبی رو به مهرداد چرخیدم گفتم:
    -چرا حرف حالی هیچکدومتون نمیشه بابا من نیازی به پول ویدا ندارم انتظار زیادیه بشینه خونه؟!
    مهرداد درحالی که بالبخند ملایمی بهم خیره شده بود.بالحنی آروم گفت:
    -متوجه ام چی میگی مهیار جان ولی این درسته توپاشی بری شرکت و ایدا رو تهدید کنی؟! درسته زنته اختیارشو داری ولی بهش حق بده! ایدا میگه ویدا افسردس فکر می کنه تو بهش توجه نداری.ماهم میدونیم تونیازی به پول اون نداری.

    ازحرفی که مهرداد زد یکم‌جاخوردم! توجه؟! اونم به ویدا ! کسی که زندگیمو نابود کرد؟! حالا پاشم براش نقش مجنون بازی کنم؟
    بی اراده پوزخندی روی لبم نشست.و درحالی که فنجان چایی رو به لبم نزدیک می کردم به سمت پنجره بزرگ شرکت که تمام شرکت زیرپام بود چرخیدم و درحالی که چایی ام آروم می خوردم گفتم:
    -ایدا بهتره همون کاری که گفتم رو انجام بده.ویدا حالش خوبه فقط داره برای من نقش بازی می کنه
    -چرا تو همیشه مرغت یه پا داره مهیار؟! بابا یکم‌کوتاه بیا به خاطرمن اجازه بده دو،سه ماه کار کنه!
    بازم چرخیدم سمتش و با اخم گفتم:
    -شماها چرا اینقدر اصرار دارید من تابع تصمیمات یه زن بشم؟
    مهرداد بابدجنسی نگاهم کرد.و خندید گفت:
    -حالا یه بارم تو زن ذلیل شو چه اشکال داره؟
    نفسمو باکلافه گی بیرون دادم نه اینها دست بردار نبودن.جدی تراز قبل گفتم:
    -اون زن ذلیلی برچسب روی توه! من از زن جماعت حرف نمیخورم
    -اوکی توکه کوتاه بیا نیستی منم یه ساعته دارم الکی تقلامی کنم باشه من میرم ولی روی حرفام فکرکن.
    -فکر کردم که الان جوابت اینه!
    از روی کناپه بلند شد.باقیافه ی گرفته خداحافظی سردی کرد رفت.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دیگه کم مونده بود کلافه بشم! ویدا داشت روی خط قرمزهای من راه می رفت.دلم می خواست ویدا رو از این دنیا محو کنم ولی اون چشم های لعنتی اش مدتی بودکه کابوس شب هام شده بود.
    دست خودم نبود دلم نمی خواست هیچ مردی جزء من به ویدا نزدیک بشه! اصلا این تغییراتی که توی رفتارم به وجود اومده بود رو درک نمی کردم.
    غیرتی که روی ویدا داشتم همه ی اینها عذابم می دادند.
    دلم می خواست نسبت به ویدا بی تفاوت باشم ولی نمی شد یه حسی توی وجودم هست که می خواهم فقط اذیتش کنم یا این که جزء خودم نذارم کسب بهش نزدیک بشه!
    این حس لعنتی چیه که داره تموم وجودمو مثل موریانه ذره،ذره می خوره؟!
    باسرصداهای که ازبین اتاق می اومد.روی پاشنه ی پاچرخیدم.
    دراتاق باصدای بلندی باز شد و به دیوار کوبیده شد.
    باخونسردی تمام فنجان چایی توی دستمو روی میز گذاشتم.
    و به شخصی که داخل چهارچوب در اتاق قرار گرفته بود زل زدم.گفتم:
    -به به فیروزه خانوم بلاخره از سنگرت بیرون اومدی نترسیدی یهویی آدمام بگیرنت؟
    چند قدم جلوتر اومد.منشی باترس نگاهم می کرد خواست چیزی بگه که با دست اشاره کردم که بره .
    منشی درو بست و رفت.فیروز درحالی که از عصبانیت می لرزید گفت:
    -چی از جون من می خواهی؟پیغام دادی که رسول رو برات‌پیدا کنم؟
    -رسول رو می خواهم از این واضح تر؟
    -چرا؟
    -چراش به وقتش این جا من سئوال می پرسم نه تو!
    چشماش برای لحظه ی روهم فشرد و باز کرد.بالحنی حرصی لب زد گفت:
    -من نمیدونم کجاس رسول! خیلی وقته ازش بی اطلاعم
    پوزخند زدم یه تای ابروم بالا دادم گفتم:
    -عجبا! مگه میشه آدم از شوهرش بی خبر باشه؟!
    -اره کم از دستش نکشیدم که الان بخواهم پیگیرش باشم!
    به سمت میز کارم رفتم.انگشتمو روی میز کشیدم،و انگشتمو بالا آوردم.و فوت کردم و به فیروز نگاه کردم.دستمو پایین آوردم گفتم:
    -فیروزه رسول و بیژن پسرت باید تا ۷۲ ساعت دیگه توی دست های من باشن
    کلافه و عاجزانه نالید گفت:
    -من ازشون بی خبرم! چرا باور نمی کنی!
    نیش خندی زدم گفتم:
    -اون لحظه ی که از اون سرآب داشتی نقشه می کشیدی برامن باید فکر الانش هم می کردی! چیه نکنه فکر کردی فقط خودت بلدی نقشه بکشی؟!
    -من انتقام جوونی ام زندگیم و آرزوهام گرفتم
    ابروهام بالا پریدن با تمسخر گفتم:
    -زندگیت؟! آرزوهات؟ منو نخندون فیروزه تو خودت باخودت کردی که لعنت برخودت باد! الانم اون شوهرت و پسرتو بهم لو میدی!
    باناراحتی گفت:
    -اره خودم کردم.و الان سرگردون حیرونم بدون هیچ انگیزهی برای زندگی !
    فقط نگاهش کردم.وقتی نگاهش می کردم یاد گریه های یواشکی مامانم روی سجاده نمازش می افتادم.
    وقتی که اون شب خاله گفت مادر ویدا زندگی خواهرمو گرفته کنجکاو شدم پیگیر شدم و اون گذشته ی تلخ رو مرور کردم.بی توجه ی های که از بچه گی بهم میشد کم بود.حالا نفرت این زن هم بهش اضافه شده بود.
    باصدای فیروزه به خودم اومد
    -ویدا کجاس؟
    اخم کردم گفتم:
    -چه کارش داری؟
    -می خواهم ببینمش
    -اون تمایلی به حرف زدن باتو نداره
    -من مادرشم
    عصبی شدم صدامو بالا بردم گفتم:
    -دنیستی لامصب! اون دختر پره از حسرت پر ازه عقده حس مادری! اصلا باچه رویی می خواهی نگاهش کنی؟! می توانی زل بزنی به چشماش بگی من برای شوهرت نقشه کشیدم که ازش نقطه ضعف بگیرم؟! اصلا خجالت نمی کشی؟!
    سرشو انداخت پایین از سکوتش سوء استفاده کردم گفتم:
    -به ویدا هرگز نزدیک نشو من همیشه آروم نیستم فیروزه
    -دوستش داری؟
    سرشو بالا گرفت.از سئوالش جاخوردم! دوستش داشتم؟! مدت هابود دیگه بهش حس اون نفرت نداشتم.وقتی عقدش کردم وقتی مدتی گذشت و فهمیدم اون دختر نقشی تو گذشته من نداشته پشیمون شدم.می خواستم آزادش کنم بره پی زندگیش آرزوهاش ولی هربار تصمیم می گرفتم بره! صدای ظریفش توی خلوت شبانه ام که کنار گوشم زمزمه می کرد"دوست دارم"
    این قدرت رو ازم می گرفت که رهاش کنم یا تنهاش بذارم.
    فیروزه منتظر نگاهم می کردنمی دونستم باید چی جواب بدم!
    -میدونم که دوستش داری فقط ازت می خواهم اذیتش نکنی! ویدا دخترتنهایه! کمکت می کنم به رسول برسی
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و عقب گرد کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.احساس می کردم یه چیزی روی دلم سنگینی می کنه!
    نفس عمیقی کشیدم.ولی بی فایده بود اون حجم روی دلم که مدت هابود سنگینی می کرد الان داشت منو به مرز خفه گی می کشوند.
    مقابل سرگرد کاویانی نشستم.بانگرانی نگاهش کردم گفتم:
    -چیزی هم دستگیرتون شد؟
    با ناراحتی سرتکان داد گفت:
    -متاسفانه نه جناب رستگار هیچ سرنخی نیست جزء پرینت مکالمه های پدرتون بایه شماره ناشناس که متاسفانه از شبکه خارج شده
    وا رفتم.با بی رمقی گفتم:
    -الان یعنی هیچی؟
    -هیچی هم نمی شد گفت! من نامه به شرکت ارتباطات دادم در اسرع وقت مشخصات مالک خط به دستم میرسه! فقط جناب رستگار یه موضوع دیگه هم هست
    -چه موضوعی؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سلام به عزیزای دلم امیدوارم تا اینجای رمان راضی بوده باشبد خوشحال میشم برام نظرهاتون توی صفحه شخصی ام بنویسید منتظر پیام های قشنگتون هستم ببینم چه می کنید طرفدارهای مهربون عشق شکلاتی
    ****************

    -اون شب هم زمان باپدر شما یه پسر حدودا ۲۳ ساله حوالی بیرون از شهر به قتل میرسه که متاسفانه هر دو گلوله از یک اسلحه استفاده شده
    جاخوردم و باتعجب گفتم:
    -چطور امکان داره؟
    کاویانی دست هاش بهم قلاب کرد گفت:
    -ماهم پیگیر همین موضوع هستیم،و البته این مسئله‌روهم باید بگم پدرتون دوهفته قبل با این آقاپسر چند دقیقه ی مکالمه داشته
    احساس می کردم تموم نیروم ازم داره گرفته میشه! پدر من به قتل رسیده و بعد قاتلی در کار نبود مگه میشه؟!
    باصدای کاویانی به خودم اومدم
    -حالتون خوبه جناب رستگار؟
    توان حرف زدن نداشتم کاویانی سربازی رو صدا کرد برام یه لیوان آب بیاره!
    قاتل نبود؟! مگه میشه؟!
    "مهیار پسرم چرا بدون اجازه میای داخل؟
    باتعجب نگاهش کردم‌گفتم:
    -چیزی شده؟ صدای فریادتون شنیدم نگران شدم
    -چیزی نیست بهتره بری بیرون پسرم
    -باشه
    دراتاق بستم‌ولی صدای آروم بابا که داشت با تلفن حرف می زد رو شنیدم
    -ببین چی میگمت همین امشب باید این کار انجام بشه!
    "
    باصدای کاویانی از گذشته فاصله گرفتم.لیوان آبی که مقابل صورتم گرفته شده بود ازدستش گرفتم و باصدای گرفته ام گفتم:
    -ممنونم
    -خواهش می کنم.بهتره فعلا آرامش خودتون حفظ کنید ما باخانواده اون پسر حرف زدیم.بازم پیگیری می کنیم الان دوتاقتل زمینه ی یه پرونده جنایی شده.
    کلافه دستمو بین موهام کشیدم.با پاشنه کفشم روی زمین ضربه می زدم.
    -تاکی باید صبرکنم تا اون عوضی پیدا بشه؟! عصبی میشم وقتی می ببینم بابام زیر عالمه خاکه و اون داره توی این شهر برای خودش می چرخه و به ریش من می خنده
    -من تموم تلاشمو می کنم اینو بهتون قول میدم
    بلند شدم و به چشم های کاویانی زل زدم گفتم:
    -جای من نیستی! و نمیتونی منو درک کنی! من تکیه گاه زندگیمو از دست دادم.تحمل ندارم دیگه روز خوش
    معطل نکردم و از اتاق بیرون زدم.
    باقدم های بلند به سمت ماشین رفتم.سعید بادیدنم به سمتم اومد
    -سعید کلیدا رو بده خودت هم برو خونه
    بانگرانی گفت:
    -حالتون خوبه آقا
    نگاهش کردم پوزخندی زدم گفتم:
    -حال خوب بدمن چه فرقی داره وقتی بابام نیست
    کلیدا رو گرفتم و سوار ماشین شدم.تمام عصبانیتم روی پدال گاز خالی کردم.
    ******
    ویدا:
    وارد خونه شدم.لیلا خانوم سریع به سمتم اومد.و خریدها رو از دستم گرفت گفت:
    -خوش اومدی خانوم
    لبخندی بهش زدم گفتم:
    -ممنونم لیلا خانوم ..مهیار اومده؟
    -نه خانوم
    -باشه وسایلی که دیروز برای سفره هفت سین خریدم برام بیارمی خواهم سفره رو بچینم،فردا هم مهمون داریم خونه رو تمیزکن و چند غذا درست کن
    -چشم خانوم
    به سمت پله هارفتم.
    وارد اتاق شدم.لباس هامو عوض کردم.سریع از اتاق بیرون رفتم.دوست داشتم اولین سال باهم بودنمون باهم جشن بگیریم.باید مهیار می فهمید هیچ کس نمی تونه جای شریک زندگیش بگیره!
    نگاهی به وسایل سفره هفت سین انداختم.مثل بچه های ۶ ساله ذوق کردم و شروع کردم به ددست کردن سفره...
    سبزه رو روی کنار باقی سین ها گذاشتم.و باخوشحالی نگاهی به سفره انداختم.زیبا و ساده...
    نگاهی به ساعت کردم.ساعت ۱۱ شب بود ولی هنوز مهیار نیومده بود.تعجب کردم.گوشی رو برداشتم ولی شماره اش از دسترس خارج بود.
    نگران شدم یعنی ممکنه تا این وقت شب کجاباشه؟! همیشه ساعت ۹ شب خونه بود!
    بلند شدم و به سمت حیاط رفتم.محمد داشت با چندتا از نگهبان ها حرف می زد صداش کردم به سمتم اومد گفت:
    -بله خانوم؟
    -مهیار هنوز نیومده تو اطلاع داری؟
    باتعجب گفت:
    -نه خانوم راننده شخصی ایشون سعید هست می خواهید پیگیری کنم؟
    -اره ببین کجاس نگرانشم
    -چشم خانوم
    بادملایمی چتری ام بهم ریخت.چتری ام پشت گوشم انداختم.محمد سریع شماره سعید گرفت
    -الو سعیدکجای؟پس آقا مهیار کجاس؟جدی؟! هنوز خونه نیومده! چرا گذاشتی با حال خرابش رانندگی کنه؟ سریع بیا عمارت باید بریم دنبال آقا زود
    تماس قطع کرد.دلم مثل سیر،سرکه می جوشید گفتم:
    -چی گفت محمد؟
    محمد اخم کرد گفت:
    -مرتیکه آقارو ول کرده رفته خونه! میگه رفتیم کلانتری وقتی اومده بیرون با حال خراب سوار ماشین شده رفته
    -یعنی چی؟ اگه براش اتفاقی افتاده باشه چی؟
    -شما نگران نباشید خانوم من اگه شده گوشه به گوشه ی این شهر رو می گردم ولی آقا رو پیدا می کنم
    محمد رفت.دست هام می لرزید.محمد و چندتا از نگهبان ها باماشین ازعمارت بیرون رفتن.نمی تونستم بشینم خونه و منتظر بمونم
    سریع وارد خونه شدم و لیلاخانوم صدا زدم
    لیلا خانوم سریع به سمتم اومد گفت:
    -جانم خانوم
    -سریع پالتوم بیار
    -چشم خانوم
    دوباره شماره مهیار رو گرفتم ولی بازم در دسترس نبود.یعنی کجا می تونه باشه؟! اگر حالش بدشده باشه چی؟
    لیلاخانوم پالتوم اورد.پالتوم پوشیدم و ازخونه زدم بیرون سوار ماشین شدم.
    درحالی که باماشین خیابان هارو می گشتم نگاه به خیابان ها می کردم.
    توکجای مهیار؟! ساعت هاگذشته بود و من بی نتیجه فقط خیابان هارو دور می زدم.
    شماره محمد گرفتم.طولی نکشید که صداش توی موبایل پیچید:
    -جانم خانوم؟
    -چی شد محمد خبری شد؟
    -نه خانوم هرکجا رو که به فکرمون رسید رو گشتیم ولی خبری نیست!
    روی فرمون ماشین کوبیدم گفتم:
    -پس کجاس؟
    -خانوم شما آروم باشید من آقارو میارم سالم...الان دارم میرم بیمارستان هارو بگردم
    باشنیدن اسم بیمارستان دلم یهو ریخت و باترس گفتم:
    -وای محمد نکنه چیزیش شده باشه
    -خدا نکنه خانوم به دلتون بد راه ندید
    -بی خبرم نذار محمد
    تماس رو قطع کردم.توکجا رفتی مرد مغرور من؟! نمیگی من دلم میمیره اگر یه ساعت ازت بی خبرباشم؟!
    خدایا مهیار رو سالم برگردون،یه لحظه فکرم سمت مزار عمو هرمز کشیده شد.خوشحال شدم سریع به سمت قبرستان رفتم.
    تنها نوری که فضای تاریک قبرستان را روشن کرده بود چراغ های ماشین بود.ماشین را متوقف کردم از ماشین پیاده شدم.می ترسیدم ولی الان فقط مهیار برام مهم بود.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    از ماشین پیاده شدم آب دهنمو قورت دادم.آروم قدم برمی داشتم.صدای زوزهی باد فضای قبرستان ترسناک تر جلوه می داد.جزء صدای شاخ برگ های درخت ها هیچ صدای نمی اومد.نفس های آخر زمستان بود.زمستان باتموم وجود برای بیشتر ماندنش و برای به تاخیر انداختن بهار تلاش می کرد.
    درست مثل من که برای حفظ زندگیم‌،سرمارا باتمام وجود تحمل می کردم تا بلکه روزی بهار برسه.
    چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم.نور چراغ قوه رو دور اطرف چرخوندم.احساس می کردم کسی پشت سرم برگشتم نور رو مستقیم گرفتم ولی کسی نبود.قلبم ازترس به شدت می تپید.دوباره برگشتم و به راهم ادامه دادم.
    هوای سرد بد طور به صورتم سیلی می زد.نزدیکی های مزار رسیدم‌.آدمی رو دیدم که روی مزار عمو دراز کشیده بود.
    توی دلم نالیدم:
    -خدایا نکنه مهیار باشه؟
    باسرعت به سمت مزار رفتم.اره مهیاربود کنارش زانو زدم.تکانش دادم و با نگرانی صداش کردم گفتم:
    -مهیار
    تکان نخورد دستمو سمت صورتش بردم سرد بود.ترسیدم سریع دستمو پس کشیدم.ازترس دست پامو گم کرده بودم.دستی به صورتم‌ کشیدم‌.خدایا حالا چه کارکنم فکرم کار نمی کرد.یه لحظه اسم محمد به ذهنم اومد سریع شماره محمد رو گرفتم بدون اینکه اجازه بدم به محض وصل شدن تماس گفتم:
    -الو محمد سریع بیا قبرستان مهیار اینجاس
    تماس قطع کردم.به سختی جسم سنگین مهیار در آغـ*ـوش کشیدم صورتمو به صورتش چسبوندم سرد بود.نبضشو چک کردم به آرومی می زد.ازترس اشک هام بی اختیار روی گونه هام جاری شد.با التماس نالیدم گفتم:
    -مهیار تورو خدا بلند شو من بدون تو نمی تونم!
    مرتب گونه اش می بوسیدم دست هاش می بوسیدم.بیشتر به خودم فشردمش دلم می خواست تموم گرمای تنم مال مهیار باشه ولی چشماش رو باز کنه!
    -مهیار طاقت بیار الان میریم بیمارستان.آخه دورت بگردم چرا داری بامن خودت این کارا رو می کنی؟!
    سرش روی سـ*ـینه ام گذاشتم وسعی کردم با پالتوم صورتشو گرم نگه دارم.
    -ویدا خانوم
    باصدای محمد انگار فرشته نجاتمو پیدا کردم باصدای بلند گفتم:
    -محمد بیا من اینجام
    محمد نورموبایلشو رو سمت ماگرفت باقدم های بلندش که شبیه به دو زدن بود به سمتون اومد کنارما زانو زد گفت:
    -چی شده
    باصدای بغض دارم زدم زیر گریه گفتم:
    -نمیدونم بی هوش پیداش کردم تموم بدنش سرده
    -باشه برید کنار
    یکم از مهیار فاصله گرفتم.محمد رو به دوتا دیگه از نگهبان ها باعصبانیت فریاد کشید گفت:
    -چرا دارید منو نگاه می کنید بیاید کمک
    نگهبان ها به خودشون اومد سریع با کمک محمد مهیار بلند کردن و به سمت ماشین هارفتن.
    منم با بی جونی بالباس های پر از خاک از روی زمین بلند شدم و پشت سرشون دو می زدم.
    محمد مهیار توی ماشینش گذاشت و روبه من گفت:
    -بچه هاماشین آقارو میارن شماهم باماشین خودتون بیاید
    -باشه
    سریع سوار ماشین شدم و پشت سرمحمد به راه افتادم
    اشک هام بند نمی اومدن دیگه داشتم کم می اوردم آخه این چه سرنوشتی بود؟!
    روی فرمون کوبیدم و از ته دل جیغ کشیدم گفتم:
    -خدایا دیگه بسه! یکی دیگه گـ ـناه کرده چرا باید من تاوان پس بدم؟! خدایا به خودت قسم اگر مهیار تا ابد تنهام بذاره هرگز دیگه صدات نمی کنم
    نم نم باران به شیشه های ماشین می خورد.آسمان این شهر هم دلش پر بود درست مثل من ،من گریه می کردم و باران بیشتر شدت می گرفت.شاید خدا صدامو شنید بعد ازمدت ها و دلش به حال دختری سوخت که یه روزی بهش التماس کرد گفت:
    -خدایا من بدون اون نمیتونم نگیریش
    ولی گرفتش،و درست الان بعد چندسال دوباره دارم التماس خدا می کنم برای زندگیم برای عشق یک طرفه ام به مهیار،امان از این داغ امان از این عشق که منو بیچاره ترین آدم کرده.
    ثروت مند ترین باش ولی وقتی معشـ*ـوقه ات نخوادت وقتی گرمای دستاش وقتی احساساتش مال تو نباشه فقیرترین آدم روی زمینی!
    نسیب هرکسی نمیشه پرنسس یه پسر بودن.
    من دلم می خواست وقتی سرمای زمستان تا خود استخون تنم نفوذ می کنه باگرمای دوتا دست گرم بشم.ولی نشد! گرمای که می خواستم سردی زمستان از بین برد. من در سخت ترین روزهای زمستانم،تتها بی شال گردن در میان تاریک ترین جنگل سرنوشت،دربین سوزانده ترین هوای زمستان درپی گرمای بهار می گردم.
    زندگی منو مهیار در بند زمستان قرار گرفته شده.
    به بیمارستان رسیدم.ماشین بیرون از بیمارستان پارک کردم و باسرعت به سمت بیمارستان می رفتم.محمد،مهیار را روی برانکارد گذاشت.
    به محمد رسیدم درحالی که نفس ،نفس می زدم گفتم:
    -محمد چی شد؟
    -نگران نباش دکترا الان رسیدگی می کنن
    تا خود اتاقی که مهیار بردن پشت سرشون رفتیم.پرستار به سمت ماچرخید گفت:
    -همین جا منتظر بمونید
    با بسته شدن در اتاق انگار بع ته خط سرنوشت رسیدم ته خط مردن،دلم‌پر بود این قدر حالم بد بود که برام‌مهم نبودکسی گریه ام ببینه و باصدای بلند زدم زیر گریه،دستام توی صورتم گرفتم.و از ته دل زجه زدم.
    محمد کمک روی صندلی های انتظار بشینم مقابلم زانو زدگفت:
    -ویدا خانوم با گریه چیزی درست نمیشه! دعاکنید و سعی کنید آروم باشید آقا مهیار که براشون اتفاق بدی نیفتاده خوب میشن
    دستام از جلوی صورتم کنار زدم.و با صدای گرفته ام گفتم:
    -اگه بیفته چی؟ من تک تنها چه غلطی کنم؟ من یه لحظه مهیار رو نبینم میمیرم مثل یه ماهی که به آب وصله منم به مهیار وصلم نفس هام به نفس هاش وصله
    محمد باناراحتی دستمالی به سمتم گرفت گفت:
    -اشک هاتون پاک کنید مهیاری که من می شناسم به این آسونی تسلیم این زندگی نمیشه!
    دستمال از دستش گرفتم اشک هام پاک کردم.
    محمد بلند شد و جلوی در اتاق باقدم هاش به آرومی راهرویی بیمارستان متر می کرد.
    خدایا میدونم صدامو میشنوی مگه میشه بنده ات صدات کنه و تو نشنوی؟ ازت می خواهم مهیار حالش خوب بشه.
    من دیگه تحمل از دست دادن مهیار رو ندارم.من زلیخا نیستم.که در غم نبودن یوسفم بسوزم وشیون کنم.
    با باز شدن در اتاق سریع به سمت دکتر رفتم.
    دکتر مردی حدودا ۳۳ ساله بود .نگاهی به من و محمد انداخت گفت:
    -همراه بیمارید؟
    من سریع جواب دادم و بانگرانی گفتم:
    -بله من همسرشون هستم.حالش چطوره آقای دکتر؟
    -خدا خیلی دوستون داشته که به موقعه بیمار رو رسونید ممکنه بود از دست بدید بیمار را ولی جای نگرانی نیست خداروشکر الان حالش خوبه! دوساعت دیگه می تونید بیمار رو ببرید فقط یه سری دارو نوشتم که بهتره برید تهیه کنید
    باشنیدن حرفای دکتر ذوق کردم.با خوشحالی گفتم:
    -ممنونم آقای دکتر
    -خواهش می کنم
    دکتر رفت سرمو بالا گرفتم گفتم:
    -خدایا شکرت،ممنونم برای اینکه صدامو شنیدی
    سرمو به سمت محمدچرخوندم.گفتم:
    -شنیدی محمد؟
    محمد لبخندی زد گفت:
    -دیدی گفتم جای نگرانی نیست شما همین جا بمونید من میرم داروهاش بگیرم
    -باشه!
    با رفتن محمد،به سمت اتاق رفتم.در اتاق به آرامی باز کردم از لای در سرکی کشیدم.مهیار خواب بود.پرستار بالا سرش ایستاده بود و داشت نبضشو چک می کرد.
    وارد اتاق شدم.پرستار به سمتم چرخید لبخندی زد گفت:
    -حالش خوبه بهتره منتظر بمونید تا به هوش بیاد
    نگاه قدر دانی بهش انداختم گفتم:
    -ممنونم
    -خواهش می کنم
    با رفتن پرستار صندلی رو کنار تخت بردم.و کنار تختش نشستم.دستشو توی دستم‌گرفتم و بـ..وسـ..ـه ی طولانی روی دستش کاشتم.و دستش رو به گونه ام چسبوندم و با اون یکی دستم آروم صورتشو نوازش می کردم.
    لبخند ملایمی زدم و به آرومی زمزمه کردم
    -بی معرفت نمیگی من جون به لب میشم؟! نمیگی ویدای رو که اسیرش کردم اگه من نباشم چی به سرش میاد؟! میدونی مهیار من حتی زورگویی هات هم دوست دارم.میدونم از دستم هنوزم عصبی! ولی من دارم برای زندگیمون تلاش می کنم.دارم تلاش می کنم دوستم داشته باشی.بشی تکیه گاهم همدم روزهای که پیر میشم.بذار خوب بشی! دیگه عمرا بذارم اخم به اون صورت جذابت بیاد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    با تکان خوردن پلک هاش سریع دستمو پس کشیدم.آروم چشم هاش باز کرد.فشاری به دستم که توی دستش بود داد.باتعجب نگاه دستم کردم ک اسیر شدهی فشار دست هاش شده بود.
    -من کجام؟
    سریع سرمو بلند کردم.لبخندی روی لب نشاندم گفتم:
    -بیمارستان
    نگاهی بهم انداخت.درحالی که سرفه می کرد.چشم هاش بست.
    و دستشو ازبین دستم بیرون کشید.برای لحظه ی لب لوچه ام آویزون کردم.
    درحالی که سرفه می کرد گفت:
    -منو کی آورده اینجا؟
    بلند شدم که براش آب بیارم.درحالی که به سمت یخچال داخل اتاق می رفتم گفتم:
    -من! چه طور؟
    معلوم بود تعجب کرده با لحنی متعجب گفت:
    -تو؟! مگه میدونستی من کجام؟
    بطری آب معدنی رو از توی یخچال برداشتم.و به سمتش برگشتم‌گفتم:
    -وقتی دیر کردی نگران شدم به محمد گفتم که دیر کردی اونم پیگیری کرد وقتی فهمیدیم بی خبر سوار ماشین شدی رفتی نگران شدیم.محمد بچه هارو جمع کرد که دنبالت بگردن منم تحمل نکردم از خونه زدم بیرون
    با اخم نگاهم می کرد.سرفه هاش آروم گرفته بودن
    به سمتش رفتم.خواستم کمکش کنم که دستمو پس زد گفت:
    -نیازی نیست کمکم کنی! خودم می توانم بشینم
    آهی کشیدم و فقط نگاهش کردم.روی تخت نشست.آب معدنی رو به دستش دادم.جرعه ی از آب معدنی خورد.هنوزم صورتش اخمو بود.باچهرهی عبوس شده گفت:
    -بار آخرت باشه سرخود راه میفتی دنبالم
    با ناراحتی گفتم:
    -سرخود این کار رو نکردم! نگرانت بودم
    صداشو بالا برد و سرشو سمت من چرخوند گفت:
    -همین که گفتم! من این قدر مرد هستم که از پس خودم بربیام!
    -منم این قدر زن هستم که...
    با پرت شدن بطری آب معدنی یه متر پریدم هوا و باقی حرفمو خوردم.یه قدم ناخداگاه به عقب برداشتم با همون لحن عصبی صداشو بالا بردگفت:
    -خفه شو! این قدر بلبل زبونی نکن! من هزارتا دشمن توی این شهر لعنتی دارم! اینو بفهم.چرا می خواهی مشکل به مشکلاتم اضافه کنی!
    گرمی اشک های که بی اختیار روی گونه ام جاری شده بودن رو حس کردم.
    لحنش این بار آروم تر شده بود ولی هنوزم اخم داشت.
    -گریه نکن! ویدا این چه زندگیه که درست کردی برا خودمو خودت؟! کم نگرانی کار رفتنت رو داشتم! حالا یه کاره پاشودی توی این شهر خراب شده دنبال من گشتی؟!
    دستی بین موهاش کشید.نفس حبس شده اش با صدا از قفسه سـ*ـینه اش بیرون داد گفت:
    -ویدا ازت خواهش می کنم با اعصاب من بازی نکن! من کشش ندارم! الانم بیا نزدیک تر کارت دارم
    دلخوربودم از این که صداشو بالا بـرده بود.ولی طاقت اینم نداشتم که ازم کاری بخواهد و پشت گوش بندازم.
    نزدیک تخت شدم.باپشت دستم اشک هام پاک کردم.
    دستمو گرفت.برای لحظه ی انگار بهم برق ولتاژ وصل کردن.پشت دستمو بوسید.
    باورم نمی شد اینی که الان دستمو بوسید مهیار بود،!
    نکنه من خوابم؟! سرشو بالا آورد و چشم هاش به چشم هام دوخت.برق شیطتنت توی چشم هاش بی داد می کرد.
    آب دهانم قورت دادم.کلمات یاری نمی کردن که حرفی بزنم.درست می دیدم؟ لبخند روی لبش داشت؟!
    باشیطتنت گفت:
    -میدونستی وقتی مظلوم میشی چه قدر قشنگ تر میشی!؟
    نه دیگه واقعا من خواب بودم.کم مونده بود پس بیفتم!
    نکنه سرش به جای خورده؟!
    وای نکنه فراموشی گرفته؟! وجدان عزیزم بهم نهیب زد گفت:
    -خنگ فراموشی نگرفته بازم نقشه داره برات
    باصدای مهیار به خودم اومدم.
    -این چشمارو چرا گرد کردی؟! موش زبونت رو خورد خداروشکر؟!
    به سختی لب باز کردم و درحالی که باچشم های گرد شده ام بهش زل زده بودم گفتم:
    -مهیار تو واقعا حالت خوبه؟
    خبلی خونسرد و جدی گفت:
    -اره! چطور؟
    سریع دستمو روی پیشونی اش گذاشتم گفتم:
    -تب که نداری پس این هذیون ها ناشی از چیه؟بذار برم پرستار رو صدا بزنم!
    ابروهاش بالا پریدن،نگاه پر از تعجب شو توی صورتم چرخوند.و مچ دستمو گرفت.و دستمو از روی پیشونی اش برداشت و دستمو بین دستش حلقه کرد گفت:
    -ویدا من حالم خوبه! این رفتارا چیه؟! بار اول نیست که بهت محبت می کنم!
    نگاهش کردم.آخ مهیار تو چه قدر بی احساسی! اون نجواهای شبانه ات دردی از دل من عاشق دوا نمی کرد.من دوست داشتم هر ثانیه از عشقت لبریز بشم.این احساسات نصفه نیمه دردی رو از دل من عاشق دوا نمی کرد.
    سعی کردم بغض دیگه نکنم ولی بازم این بغض لعنتی صدامو در برگرفت بزور جلوی خودمو گرفتم که اشک نریزم گفتم:
    -ولی هربار که محبت می کنی من احساس می کنم بار اوله چون لبریز شدم از کمبود محبت
    نگاهش غمگین شد.منتظر بودم حرفی بزنه بگه جبران میکنه! حالا که مهربون شده بود پس حق داشتم بگه من اشتباه کردم می خواهم از امروز کنارت زندگی خوبی داشته باشم ولی دریغ از یه کلمه، دوست نداشتم بیشتر از این بحث کنم.
    با این‌که دوستش داشتم ولی تحمل اون همه نقابی که به صورت داشت رو نداشتم.
    دستمو ازبین دست بیرون کشیدم گفتم:
    -میرم محمد رو صدا کنم بیاد کمکت که بریم خونه
    سکوتش بیشتر عذابم می داد به سمت در اتاق رفتم ولی نگاه سنگین اش رو به روی خودم حس می کردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نگاهی به ساعت انداختم.چیزی به اومدن بچه ها باقی نمونده بود.
    سریع موهام بالا سرم بستم.چرخی جلوی آینه زدم عالی شده بودم.
    یه شومیزه سبز رنگ به همراه یه جین آبی قد نود،یکم از ادکلن به گردنم زدم.
    نگاهی به میز انداختم.حلقه ام برداشتم و دستم کردم.با با باز شدن در حمام از توی آینه نگاهی به مهیار انداختم که داشت با کلاه حوله سرتاپایی موهاش خشک می کرد متوجه نگاه خیره من شد.یه تای ابروش بالا داد گفت:
    -چیزی شده؟
    به سمتش چرخیدم.گفتم:
    -نه!
    لب هاش کج کرد و گردنشو آروم کج کرد گفت:
    -باشه
    نگاهی به تخت انداختم.لباس هاشو روی تخت گذاشته بودم.یه پیراهن سبز رنگ با همراه جین مشکی رنگ، باصدای مهیار به سرمو به سمتش چرخوندم:
    -رنگ پیراهن دوست ندارم،پیراهن سفیدمو بیار
    ضدحال خوردم قیافه ام درهم کردم گفتم:
    -ولی سبز بهت میاد
    چشم غره ای بهم رفت گفت:
    -یه بار شده چیزی بگم بگی چشم؟! من از رنگ سبز بدم میاد
    عصبی شدم.با تمسخر گفتم:
    -چشم آقا ! حالا که سلیقه من بده خودت انتخاب کن
    برای اولین بار جاخورد از گستاخی ام، ولی فقط نگاهم کردم.هیچ واکنشی نشان نداد.با اخم از اتاق بیرون اومدم و در اتاق محکم بهم کوبید زیر لب با غر زمزمه کردم:
    -پسره احمق فقط می خواهد حال منو خراب کنه میمیری یه بارم باب میل من لباس بپوشی؟
    ازپله ها بالا رفتم.نگاهی به میز شام انداختم همه چیز عالی بود.
    از بس عصبی بودم.دستمو سمت ظرف میوه ها بردم و یه سیب برداشتم و باتموم حرص سیب قرمز رنگ رو گاز می زدم.
    واقعا چرا همیشه دوست داره منو اذیت کنه؟!
    چرا این نفرت لعنتی تمومی نداره؟! خدایا قربونت برم همه چیز به این بنده ات دادی قیافه ،پول ،شغل خوب ولی دریغ از یکم اخلاق،خب این چه وضعشه؟! یکم بهش اخلاق بده!
    باصدای پاشنه ی کفش که داشت از پله ها بالا می اومد سریع به سمت آشپزخانه رفتم.با ورود من به آشپزخانه لیلا تعجب کرد.منم برای این که بهونه ی داشته باشم سریع با خنده گفتم:
    -اومدم آب ببرم
    بیچاره سری بالا انداخت گفت:
    -باشه
    دوباره مشغول کارش شد.پارچ آب از توی یخچال برداشتم.از آشپرخانه بیرون زدم.که صدای زنگ خونه هم بلند شد.
    پارچ آب را روی میز گذاشتم.مهیار نیم نگاهی بهم انداخت و به سمت آیفون رفت.در را باز کرد.مقابل در ورودی ایستاد.دستی به لبه ی یعقه ی پیراهنش کشید.
    پیراهن سفید به قدقامت بلندش می اومد.
    در را باز کرد. نمیدونم چرا می ترسیدم کنارش به ایستم بازم بهم ضد حال بزنه.به همین فاصله هم راضی بودم.
    به شرطی که مهیار فقط بخنده،اولین نفری که وارد شد مهرداد بود که کلاه تولدی روی سرش گذاشته بود.
    و درحالی که می خندید از گردن مهیار آویزون شد و محکم گونه اش بوسید.مهیار روی تخت سـ*ـینه اش کوبید و اونو به عقب هل داد گفت:
    -این رفتارهای چندش آور چیه؟
    مهرداد در حالی بالا پایین می پرید مثل بچه ها باخوشحالی گفت:
    -عیده میفهمی عید! منم ذوق دارم
    مهیار براش از روی تاسف سری تکان داد.مهرداد آروم گرفت گفت:
    -نکنه تو تاحالا عید رو جشن نگرفتی؟ولی عیب نداره عشقم از امروز به بعد قول میدم توی باقی روزهای عمرمون باهم جشن بگیریم
    مهیار بازوی مهراد گرفت پرتش کرد به سمتی، با اخم گفت:
    -سرم رفت چرا این قدر چرت پرت حرف میزنی؟! بچه ها کجان؟
    -تو راه هستن گفتن تا ده دقیقه دیگه میرسن
    مهرداد کلاه روی سرش رو درست کرد.برای لحظه ی نگاهش به من افتاد.با لودگی گفت:
    -زن داداش توهم اینجا بودی؟
    خندیدم بهش گفتم:
    -بله
    -پس یه ندا میدادی که بیشتر ابروریزی نکنم!
    مهیار درحالی که به سمت.نشیمن می رفت گفت:
    -مگه توهم میدونی ابروریزی چیه؟
    مهرداد به من چشمکی زد و به دنبال مهیار رفت گفت:
    -نه چی هست حالا خوردنیه یاپوشیدنی؟
    مهیار باچشم های گرد شده اش نگاهش کرد.منم آروم به کل کل های مهرداد می خندیم که مهیار باحرص گفت:
    -بس می کنی یانه؟
    مهرداد شکلک زیپ روی دهنش به نمایش دراورد و دست هاش به حالت تسلیم برد بالا، با سکوت کردن مهیار و مهرداد منم خودمو مشغول چیدمان میز کردم.
    باصدای مجری تلویزیون احسان علیخانی،به سمت نشیمن رفتم.و با فاصله کنار مهیار نشستم.
    مهردادهم سرشو توی موبایل فرو بـرده بود.منم با بی حوصلگی نگاه برنامه می کردم.
    که باصدای زنگ خونه سرمو سمت جهت مخالف چرخوندم.لیلا خانوم در رو باز کرد.نگاهی به مهرداد و مهیار انداختم انگار صدای زنگو نشنیدن.شانه ی با بی تفاوتی بالا انداختم.
    باسرصداهای بچه ها به استقبال شون رفتم.با دیدن ایدا ذوق کردم و محکم به خودم فشردمش گفتم:
    -خوش اومدی خواهری
    -فدات بشم ببخشید تو زحمت افتادی
    -دیگه نشنونم این حرف رو تا باشه از این زحمت ها
    مینا به سمتم اومد باهام روبوسی کرد گفت:
    -خوبی عریزم؟
    -ممنونم عزیزم توخوبی؟
    -فدات بشم
    نفر بعدی یاشار بود باگرمی بهم دست داد گفت:
    -ویدا خانوم اینو شنیدی که سال تحویل هرکجا باشی تا آخر سال همونجای؟
    خندیدم سری تکان دادم گفتم:
    -بله
    -پس با این حساب قربون دستت دوتا اتاق برامون ردیف کن که دیگه ما اینجا موندگار شدیم
    درحالی که می خندیدم به رفتنش نگاه کردم که به سمت باقی بچه ها رفت.ایدا نگاهی به مهرداد انداخت و با تعجب گفت:
    -چرا تو دست به سـ*ـینه نشستی؟! این کلاه چیه رو سرت؟
    مهرداد با لب لوچه ی آویزون انگشتشو به سمت مهیار کشید و با دلخوری گفت:
    -مهیار دعوام کرد،گفت زیاد حرف میزنی! این کلاه هم به خاطر سال تحویل خریدم
    ایدا چشماش از تعجب گرد شد و زد توی سری مهرداد گفت:
    -باز تو دلقک بازیت گل کرد؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مینا درحالی که غش ازخنده بود کلاه رو برداشت از رو سرش گفت:
    -حالا تو عمو رو ببخش دلبندم
    مهرداد پشت چشمی نازک کرد که همه زدن زیر خنده،
    مهیار هر دو دستش را توی جیب های شلوارش فرو برد گفت:
    -چرا دیر کردید؟
    همه نشستن روی مبل ها، ایدا روسری اش رواز روی سرش برداشت و انگشت های ظریفشو بین موهاش کشید گفت:
    -من یکم زمان برد تا آماده بشم!
    مهیار سری تکان داد و به آرامی به سمت مبل تکی که کنار دست یاشار می شد رفت و نشست.
    منم همین طور بلاتکلیف ایستاده بودم و فقط به حرف های بچه ها گوش می دادم.
    مینا پاش روی اون یکی پاش انداخت گفت:
    -امسال اولین سالیه که توی خونه ی مهیار جشن می گیریم!
    ایدا بهم زل و یه لبخند خوشگل روی لبش نشست گفت:
    -البته به لطف یه خانوم نمونه اونم ویدا جان
    مهرداد با خنده گفت:
    -بازم خوشا به غیرت ویدا که شب عیدی ما را جمع کرد دورهم وگرنه از این مهیار چیزی نسیب ما نمیشه!
    مهرداد ازبس مهربون بود که حتی شوخی هاش به دل می نشست،بهش لبخندی زدم گفتم:
    -در خونه من همیشه به روی دوستام بازه هروقت دلتون خواست تشریف بیارید.مهیار کارای شرکت به اندازهی کافی اذیتش می کنن دیگه دلم نمی خواهد برای باقی مسائل فکرشو درگیر کنم
    مهیار سرشو برای لحظه ی بالا اورد و به عمق چشمام زل زد.چه قدر امشب نگاهش مظلوم بود.دست خودم نبود هرنگاهش بند دلمو پاره می کرد.
    باصدای ذوق زدهی ایدا به سختی نگاهمو از دوتا چشم مغرور گرفتم.و با ایدا نگاه کردم.ایداگفت:
    -چرانمی شینی؟
    نگاهی به جمع کوچیکمون انداختم.ایدا و مینار کنار هم بودن.مهرداد روبروی مبل تک نفره یاشار و مهیار درست کنار یاشار،باید کجا می نشستم؟
    نگاهم به نگاه مهیار گره خورد.به آرومی لب باز کرد گفت:
    -ویدا بیا این جا پیش من
    ایدا سریع به من نگاهی انداخت.و من به ایدا نگاه کردم.تعجب توی نگاه هردوتامون بی داد می کرد.
    دلم نمی خواست بقیه از زندگیم باخبر بشن به سختی لبخندی زدم و به سمتش رفتم.روی مبل کناریش نشستم.
    به نیم رخ صورتش زل زدم.چقدر جذاب شده بود.
    بوی عطرش هوش از سرم برد.باصدای یاشار سرمو به سمتش چرخوندم.یاشار بالبخندپهنی که روی لبش بود گفت:
    -ببینم عیدی چی خریدی مهیار؟
    نگاهمو به مهیار دوختم.خیلی خونسرد و آروم گفت:
    -مگه قرار بوده که من عیدی بدم؟ همین که شام تلپ شدید اینجا هم خیلیه
    مهرداد پشت چشمی نازک کرد گفت:
    -همچین میگه شام تلپ شدید این جا انگاری گاو قربونی کرده یه ذره مرغ که دیگه این حرفارو نداره
    خنده ام گرفته بود.واقعا دم مهرداد گرم،خوب بلد بود مهیار رو بهم بریزه.همه سر هاشون پایین انداخته بودن و می خندیدن.مهیار باچشم های ریز شده اش به مهرداد زل زده بود.
    مینا که دید مهیار ممکنه عصبی بشه سریع دست هاش بهم کوبید و با ذوق گفت:
    -خب حالا کی قراره ما راه بیفتیم سمت جنوب؟
    همه نگاه ها سمت مهیار کشیده شد
    مهیار ساعت مچی اش را به سمت مچ دست اش کشید و نگاهش را بالا آورد گفت:
    -من ممکنه نیام جنوب کارای شرکت زیاد هستن ولی....
    مکثی کرد و سرشو سمت من چرخاند و لبخند ملایمی زد.
    و دستش را پشت کمرم گذاشت.جاخوردم.دیگه واقعا این آخرش بود.
    چرا این هردفعه تغییر رفتار می داد؟
    -خانومم باهاتون میاد! خونه ی عمو با تموم امکانات توی دزفول در اختیارتونه
    بی اختیار زمزمه کردم گفتم:
    -توکه گفتی اون خونه رو فروختی؟!
    لبخندش عمیق تر شد گفت:
    -بله فروختم یعنی الان خونه به اسم منه!
    یکیه ی خوردم.نگاهم به سمت ایدا رفت.ایدا هم با تعجب نگاهش را بین من و مهیار ردبدل کرد.
    و نگاهش روی من قفل شد.ایدا سری به معنی چی میگه؟ تکان داد.منم لبخند تلخی روی لبم نشست.
    و برای لحظه ی چشم هام روی هم فشردم.و باز کردم.
    مهیار تلافی کرد.
    اون صاحب تمام خاطرات بچه گی ام شد به تلافی خونه ی که به من ارث رسیده بود.
    بغض به گلویم‌چنگ زد.اینجا میدان جنگ بود نه یه زندگی زناشویی مهیار تلافی می کرد حتی کوچیک ترین دلخوری های که از من داشت.
    گاهی اوقات باید بری باید محوبشی! تا هوای نبودنت کلافه اش کنه! باید تنهایی را بی تو تجربه کنه!
    بودن بیش از حد از روی علاقه تبدیل میشه به وظیفه ات...تو از روی عشق اینجایی و اون فکر می کنه از روی اجباره!
    باصدای مهرداد به خودم اومدم.روبه مینا گفت:
    -مینا توام چاق شدی ها
    مینا باحرص نگاهی به مهرداد انداخت باچشم غره ای که به مهرداد رفت گفت:
    -مگه قرار تو منو بپسندی که نگران چاق بودن من هستی؟
    تحمل اون جمع برام سخت بود.مهرداد سربه سرمینا می گذاشت و بقیه می خندن به سختی گفتم:
    -من برم به غذا سربزنم
    سنگینی نگاه جمع رو که داشتن با نگاه هاشون بدرقه ام می کردن احساس می کردم.
    خودمو به آشپزخونه رسوندم.کسی داخل آشپزخونه نبود.دستمو به دیوار تکیه دادم.
    این بغض لعنتی از همون روز اولی که نقاشی قاب شدهی مهیار رو روی دیوار دیدم و بند دلم براش لرزید از همون روز مهمون گلویم شد درست مثل یه سرما خوردگی قدیمی و کهنه می دونستم عاقبت یه روز این بغض این سنگینی حرف های ناگفته کار دستم میده.
    بانشستن دستی روی سرشانه ام ترسیدم و باسرعت به پشت سرم نگاه کردم.
    ایدا بود بانگاهی پر از غم داشت نگاهم می کرد.کاملا به سمتش چرخید.لبخندتلخی زد.درجوابش پوزخندی زدم.
    -درست میشه بهت قول میدم ویدا
    صدام می لرزید.
    -کی ایدا؟ زمانی که دیگه فرصتی نباشه؟
    دستمو توی دستش گرفت.بازمی خواست آرومم کنه!
    ولی من دریای طوفانی بودم که ففط منتظر یه کشتی و یه ناخداگاه بودم اونم فقط مهیار،بادلداری ایدا گفت:
    -مردها همیشه آخرین فرصت رو استفاده می کنن.بهت قول میدم مهیار توی اخرین ثانیه زمانی که باوری نمونده مجنون قصه ات میشه
    دلم پر بود.زدم زیر گریه و خودمو توی بغـ*ـل ایدا انداختم.ایدا درحالی که کمرمو نوازش می کرد با همون لحن آروم و دلگرم کننده اش گفت:
    -هیچ مردی حاضرنمیشه قید زندگیشو بزنه.مخصوصا مردی مثل مهیار که زنی مثل تو داره.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    از آغوشش فاصله گرفتم.باپشت دستم اشک هام پاک کردم
    حرف های ایدا آرومم می کرد.ولی فقط برای چندساعتی ،باصدای بلند مهرداد که از سالن می اومد به هم زل زدیم.
    -خانوما این غذا چی شد؟ بابا داره سال تحویل میشه نکنه می خواهید گرسنه بریم تو سال جدید
    ایدا ریسه رفت از خنده منم به یه خنده کوتاه اتکفا کردم ایدا سرشو به عقب متمایل کرد گفت:
    -کارد بخوره تو شکمت الان میایم
    دوباره سرشو سمت من چرخوند گفت:
    -قربونت برم بخند بذار بفهمه که تو باهیچ طوفانی از پا درنمیای.یه ناخداگاه خوب باید از طوفان ها عبور کنه!، زندگی که سختی نداشته نباشه که زندگی نیست.
    لبخندی زدم بهش گفتم:
    -باشه عزیزم چشم
    -کمکت کنم سریع غذاها رو توی سالن ببریم
    -باشه
    با کمک ایدا میز شام چیدیم.شام با شوخی های مهرداد خورده شد.بعد شام داشتم میز رو جمع می کردم که مهیار با تعجب گفت:
    -لیلا خانوم کجاس؟
    -گفتم یه امشب مرخصی باشه شب عید
    سری تکان داد.بادستمال دور دهنش پاک کرد و به سمت نشیمن رفت.
    منو ایدا و مینا سریع میز رو جمع کردیم.مینا درحالی که چایی می ریخت گفت:
    -ویدا میگم چرا تو با مهیار اینقدر سردید باهم؟
    وای مینا الان وقت این سئوال بود؟
    ایدا درحالی که داشت آشپزخونه رو مرتب می کرد زیرچشمی نگاهی به من و مینا انداخت.خودمو به اون راه زدم‌گفتم:
    -سرد؟ کی گفته؟
    شانه ی بالا انداخت.آخرین فنجان را هم پر از چایی کرد و سرشو بالا آورد و به من زل زد گفت:
    -کسی نگفته! یکم رفتارهاتون عجیب غریبه! نمیدونم چه جوری بگم! احساسم میگه که....
    ایدا یهویی پرید بین حرفش گفت:
    -دخترخوب به جای این چرت پرت ها و سرک کشیدن به زندگی مردم برو چایی ببر که صدای آقایون درنیاد یخ کردچایی
    مینا باشه ی گفت و سینی چایی را برداشت و به سمت نشیمن رفت.نفسی از روی آسودگی کشیدم.قبل از این که مینا کامل از آشپزخونه بیرون بزنه! سرشو عقب کشید گفت:
    -ولی من حسم دروغ نمیگه
    ایدا باحرص گفت:
    -برو مینا
    -باشه رفتم
    مینا رفت.بانگرانی نگاه به ایدا انداختم.ایدا هم نگاهش نگران بود.گفت:
    -نترس دختر دهن لقی نیست!فقط اگه نذاشتم ادامه بده به خاطر اینه که نمی خواهم این حرف های خاله زنکی به گوش رزا برسه!، حقیقتش از نگاه دریده رزا بدم میاد
    هیجان زده گفتم:
    -پس توام متوجه نگاهش شدی؟
    سری تکان داد گفت:
    -اره،ولی سعی کن با این فکرا ذهنتو بهم نریزی
    آهی کشیدم گفتم:
    -کاش می شد ولی من حساس شدم
    -اشتباه می کنی اگه یکم شکاک بشی مهیار بفهمه ولت می کنه مردا از زن های شکاک بدشون میاد الانم قیافه ات درست کن بریم پیش بچه ها
    ایدا رفت.دستمال مخصوص بشقاب هاروی میز گذاشتم.چه طور می تونستم آروم باشم درحالی که زندگیم بهم ریخته بود!
    دستی به لباس هام کشیدم نفس عمیقی کشیدم.سعی کردم آروم باشم.به سمت نشیمن رفتم.
    کنار بچه ها نشستم.از هر دری حرف می زدن.چیزی به سال تحویل باقی نمونده بود.بلندشدم و شمعدونی هارو روشن کردم.و شمع های که توی کاسه آب گذاشته بودم و پراز گلبرگ های گل رز کرده بودم روشن کردم
    صدای ذوق زدهی مینا باعث شد سکوت جمع بشکنه.
    -وای چه قدر تو سلیقه داری تو دختر؟
    به سمتش چرخیدم ونگاه قدردانی بهش انداختم و درجوابش لبخند زدم گفتم:
    -ممنونم
    ایدا چشمکی زد گفت:
    -بله دیگه کم پیدا میشه یه خانوم باسلیقه باید به مهیار جان آفرین گفت بابت انتخابش
    چه قدر لـ*ـذت بخش بود! ایدا باشوق تعریف می کرد از من،زیرچشمی به مهیار نگاه کردم.سرش پایین بود و بدون حرفی فقط به پارکت ها خیره شده بود.
    باصدای مجری به سمت مهیار رفتم و کنارش روی مبل نشستم.
    چتری بلندمو پشت گوشم انداختم.چیزی به آغاز سال جدید باقی نمونده بود.
    آروی توی دلم زمزمه کردم:
    -خدایا عشق منو به دل مهیار بنداز بذار از این ساعت شروع کنم و یه زندگی جدید داشته باشم
    با شلیک صدای توپ توسط نیروهای دریایی که تی وی نشان می داد.سال جدید آغاز شد.
    صدای جیغ مینا و ایدا بلند شد.ایدا پرید تو بغـ*ـل یاشار،مهرداد باخنده رو به مینا به لودگی گفت:
    -مینا منو تو تک موندیم بهتره بیای تو بغـ*ـل خودم
    مینا چشم غره ای بهش رفت و به بازوش کوبید گفت:
    -کم تر خودتو تحویل بگیر
    مهرداد باصدای بلند خندید.مینا براش سری تکان داد و به سمت من اومد.بلند شدم و درآغوش کشیدم مینارا گفتم:
    -سال خوبی داشته باشی عزیزم
    مینا ازم فاصله گرفت گفت:
    -مرسی عزیزم ایشلا توام کنار مهیار به هرچیزی که دوستداری برسی
    به خاطر دعاش ذوق کردم.ولی سعی کردم فقط لبخند ملایم روی لبمو حفظ کنم ایدا به سمتم اومد و محکم در آغوشم کشید و گونه ام بوسید گفت:
    -خواهری سال جدید مبارک باشه
    -مرسی خواهری همچنین تو
    از آغوشم فاصله گرفت.با مهرداد و یاشار دست دادم و سال جدید رو تبریک گفتم،چرخیدم مهیار درحالی که دست هاش توی جیبش بود به من خیره شده بود.
    به سمتش رفتم.به چشم هاش زل زدم.دلم می خواست در آغـ*ـوش بگیرمش ولی حصاری که این وسط بود مانع شد.
    آروم گفتم:
    -سال خوبی داشته باشی
    بدون این که چیزی بگه فقط نگاهم کرد.خواستم برم که مچ دستمو گرفت.با تعجب نگاهی به مچ دستم انداختم.
    که گرفتار دست های مردانه اش شده بود.
    نگاهمو بالا آوردم و نگاهش کردم.همچنان به من خیره بود.
    منو به سمت خودش کشید.بی اختیار دستم روی سـ*ـینه اش گذاشتم و فاصله افتاد بین هر دوآغوش،بانگاهم تمام صورتش را از نظر گذراندم.
    صداش کنارگوشم باعث شد قلبم دیوانه وار براش بزنه!
    -من شوهرتم چرا غریبی می کنی؟
    به چشم های پر از غرورش خیره شدم.پوزخند گوشه ی لبش باعث شد بی اختیار پوزخند بزنم.گفتم:
    -خودت خواستی غریبه باشم یادت رفته؟
    -وظیفه ی تو اینه که هوای شوهرتو داشته باشی
    ابروی بالا انداختم و باکنایه گفتم:
    -اون وقت وظیفه ی شما چیه حضرت آقا؟
    اخم هاشو درهم کشید گفت:
    -بلبل زبونی نکن
    -چرا؟ چون که می خواهم بهت یادآودی کنم توام درقبال من وظایفی داری زبون درازی می کنم؟
    سکوت کرد.فقط نگاهم کرد.از نگاهش فهمیدم جواب داشت ولی ترجیح داد سکوت کنه.غرق نگاهش شدم.
    دلم می خواست صورتشو لمس کنم.عطرتنشو بو کنم.تا صبح از عشق براش بگم از آرزوهای که کنارش دارم.
    ولی همین‌نگاه سردش همین سکوتش همین فاصله گرفتنش همین غرور لعنتی اش باز مانع شد.
    باصدای مهرداد سریع از مهیار فاصله گرفتم.
    مهرداد درحالی که با بدجنسی نگاه جفتمون می کرد گفت:
    -می ببینم که خوب چشم مارا دور دیدید و خلوت کردید؟
    خجالت کشیدم.مهیار برعکس من باپرویی تمام با جدیت به مهرداد گفت:
    -زنمه! نکنه باید به خاطر محبت به زنم از تو خجالت بکشم؟
    مهرداد دستاشو باز کرد و شانه ای بالا انداخت و سرشو کج کرد گفت:
    -من سگ کی باشم بخوام مانع بشم تو به کارت برس برادر من
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا